Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

رضايت براي انتظار

  • نویسنده موضوع eLOy
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı دفاع مقدس
Konu Başlığı رضايت براي انتظار
نویسنده موضوع eLOy
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan eLOy

eLOy

مدیر کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jun 21, 2013
ارسالی‌ها
8,741
پسندها
14,844
امتیازها
113
سن
41
محل سکونت
TeHrAn
وب سایت
www.biya2forum.ir
تخصص
نقاشی و خوشنویسی
ماه تولد

اعتبار :





[h=1]رضايت براي انتظار[/h]













داخل قاب روي ديوار اتاق ساده اش نوشته بود: <يوسف>. عكس يوسف روي تصوير يك قلب جاسازي شده بود. ميل هاي بافتني در دستان مادري مهربان حركت مي كرد و ذكر خدا از لبانش نمي افتاد.
از او خواستم تا جگر گوشه اش را معرفي كند، و او اين گونه سخن آغاز كرد:
<يوسف من همان گمگشته اي است كه كلمه انتظار را برايم معنا كرد؛ همان يوسفي كه 19 سال منتظرش هستم. همان يوسفي كه در سن 28 سالگي براي گرفتن رضايت از من مي گفت: "مادر مي خواهم خمس پنج پسرت شوم." مي گفت: "مادر! شما مثل مادر وهب پنج پسر داري كه يكي از آن ها خمس آل محمد(ص) شد، و من نيز وهبم. وهب براي امام حسين(ع) كشته شد و من براي امام خميني." خودم تا قبل از رفتن يوسف به جبهه با ديگر خواهران سه ماه در پادگان دوكوهه به عنوان نيروي هلال احمر به زخمي ها و شهدا خدمت كردم، در تشييع پيكرهاي شهدا هميشه حاضر بودم، تا بالاخره به پايگاه شهيد بهشتي رسالت رفتم و انگشت رضايتم را بر روي كاغذ زدم؛ رضايت براي كشيدن انتظار و تحويل امانت به خدا...
پسرم عاشق بود، عاشق رفتن. صبح روزي كه رضايت دادم، او ديگر به خانه نيامد. هم زمان با عمليات مرصاد سال 1367 وارد جبهه كردستان شد. پس از 15 روز تماس گرفت و حلاليت آخر را هم طلبيد.
سه ماه گذشت و پس از آن ماه ها و سال ها گذشت، و من همچنان منتظرم، منتظر آمدنش>.
به دست هاي زحمت كش مادر نگاه كردم، گفت: <دستان و چشمانم را وقف راه پسرم كردم. با اين چشماني كه زير عينك قرار دارد، بافتني مي بافم و هر كس كمكي از من بخواهد دستش را مي گيرم و ثوابش را نثار پسرم مي كنم>.
پرسيدم: هنوز هم به تشييع پيكرهاي شهدا مي رويد؟!
گفت: <هرگاه شهدا را مي آورند، به اميد اين كه پسر من هم در ميان آن ها باشد، بدرقه شان مي كنم و مي گويم: خدايا! بچه من در راه امام حسين(ع) رفت و تو نيز او را قبول كردي. حالا من مانده ام و چشمان اشك آلودي كه بر روي مردمكش تصوير يوسفم را مي كشد.>.
خواستم بگويم به خون شهيدتان، ولي جرأت نكردم كه اميد مادري را نااميد كنم، خواستم بگويم: مفقود الأثر، ولي با خود گفتم:‌ اثر براي ماديات است و امثال يوسف هيچ گاه مفقود نمي شوند. سكوت را اختيار كردم و چيزي نگفتم.

منبع: ماهنامه نامه جامعه، شماره چهل و يكم.










 
بالا پایین