*افسون*
کـاربــر حـرفــه ای
- تاریخ ثبتنام
- Mar 2, 2019
- ارسالیها
- 256
- پسندها
- 1,020
- امتیازها
- 93
اعتبار :
یه روز که مصطفی خورد زمین و پاش زخمي شد ، بلند شد و گفت : مرد باید با هر زمین خوردن بلند بشه و بگه:خودم خوردم زمين ... بگه عیبی نداره زخم پام خوب میشه و اگه نشد،قطعش می کنم... که یهو متوجه شد محمد داره بهش میخنده . خیلی عصبانی شد رفت داس رو از ماشینش برداشت تا باهاش گردن محمد رو بزنهههه اما امیرحسین آمد تا جلوش رو بگیره که ناگهان محمد گفت ابوالشخاخ برو کنار د مادر فاااادر !یک دفعه دانیال با شلوار کردی پرید وســط و گفــت بزنید محمد رو که ثواب دارد.ممد يهو دراورد اسلحه شو تا همه رو بکــشه اما تا به خودش بیاد گردنــش رو زدن.ممد نمرد ودوباره درآورد،یدفه مصطفی از خواب پرید دید امیر حسین داره نگاش میکنه،گفت:هااااا چیه به من زل زدی؟! امیرحسین وحشت زده گفت پاشــو که سد دز شکسته بریم قلعه رود خان تا پرچم کارون در قلعه رود خان نصب کنیم ؟! مصطفی در حالی که اشک شوق می ریخت گفت: خوشحالم که فقط ی خواب بود! امیر حسین گفت :چته هنوز که خوابی انگار،من الان یه چیزی گفتما! مصطفی که تازه متوجه حرف امیر حسین شده بود،لبخند ملیحی زد وگفت:نگران نباش داداش! باهم پرچمو نصب می کنیم،دانیال که داشت از پنجره دید میزد، فریاد زد: