Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

پاسخ سوال هاي داستان هاي قران

اطلاعات موضوع

Kategori Adı داستان های قرآنی
Konu Başlığı پاسخ سوال هاي داستان هاي قران
نویسنده موضوع ♔ŠĦДĦДB♔
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ♔ŠĦДĦДB♔

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]ادريس (عليه السلام) کيست؟[/h]
بنابر نقل بسياري از مفسران،ادريس جد پدري نوح است.نام او در تورات «اخنوخ» و در «عربي» ادريس مي باشد و برخي آن را از ماده درس مي‌دانند؛زيرا ادريس کسي بود
که با قلم خط نوشت و نويسندگي کرد.او افزون بر مقام نبوت،به علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت و نخستين کسي بود که طرز دوختن لباس را به انسانها آموخت.نامش،دو بار در قرآن،آن هم با اشاره‌هاي کوتاه آمده است:(در سوره مريم ايات 58 و 57 و 56 و در سوره انبياء ايه 86 و 85 آمده است)
ادريس در قرآن
سوره مريم ايات 58 و 57 و 56
و اذکر في الکتاب ادريس انه کان صديقا نبيا؛در کتاب آسمانيت (قرآن) از ادريس ياد کن که او صديق و پيامبر بود.
صديق به معني شخص بسيار راستگو و تصديق کننده ايات خداوند و تسليم در برابر حق و حقيقت است.
و رفعناه مکانا عليا؛ما او را به مقام بلندي رسانديم.
اولئک الذين انعم الله عليهم من النبيين؛آنها پيامبراني بودند که خداوند آنان را مشمول نعمت خود قرار داد.
من ذرية آدم و ممن حملنا مع نوح و من ذرية ابراهيم و اسرائيل؛که بعضي از فرزندان آدم بودند و بعضي از فرزندان کساني که با نوح در کشتي سوار کرديم و بعضي از دودمان ابراهيم و اسرائيل.(تفسير نمونه و قرآن ج13 از ص97 تا ص 100 و از ص 482 و ص483)
همه پيامبران از فرزندان آدم بودند،ولي با توجه به نزديکي آنها به يکي از پيامبران بزرگ،از آنها به عنوان ذريه ابراهيم و اسرائيل ياد شده است،به اين ترتيب،منظور از فرزندان آدم در اين ايه،حضرت ادريس است که بنابر مشهور،جد نوح پيامبر(ص) بود و منظور از فرزندان کساني که با نوح بر کشتي سوار شدند،حضرت ابراهيم(ع) است؛زيرا ابراهيم از فرزندان سام (فرزند نوح) بوده و منظور از فرزندان ابراهيم، اسحاق و اسماعيل و يعقوب است و منظور از فرزندان اسرائيل،موسي و هارون و زکريا و يحيي و عيسي مي‌باشد.
و ممن هدينا و اجتبينا اذا تتلي عليهم ايات الرحمن خروا سجدا و بکيا؛در ميان کساني که هدايت کرديم و برگزيديم،افرادي هستند که وقتي ايات خداوند رحمان برآنها خوانده شود،به خاک مي افتند و سجده مي کنند و سيلاب اشکشان سرازير مي‌شود.
سوره انبياء ايات 86 و 85 و اسماعيل و ادريس و ذاالکفل کل من الصابرين؛اسماعيل و ادريس و ذوالکفل که همه آنها از صابران و شکيبايان بودند و هر يک از اين پيامبران،در طول عمر خود، در برابر دشمنان و يا مشکلات طاقت فرساي زندگي شکيبايي و پايداري نشان دادند و هرگز در برابر گرفتاري‌ها زانو نزدند و هر يک الگويي از پايمردي بودند.
سپس قرآن،بزرگترين بخشش الهي را،در برابر،شکيبايي و پايداري‌شان چنين بيان مي‌کند:ما آنها را در رحمت خود داخل کرديم؛چرا که از صالحان بودند.و ادخلناهم في رحمتنا انهم من الصالحين جالب اينکه نمي‌گويد ما رحمت خود را به آنها بخشيديم،بلکه مي‌گويد:آنها را در رحمت خود داخل کرديم.گويي با تمام جسم و جانشان در رحمت الهي غرق شدند.(تفسير نمونه ج13)
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]قصه حضرت هود(عليه‌السلام)[/h] ت7
مي‌كنم آغاز با نام خداي رحمان سرگذشت هود را در چند داستان
حضرت هود(عليه‌السلام) از انبياء الهي و نام مباركش هفت بار در قرآن آمده است، و يك سوره به نام او ناميده شده است.[1]
وي از نوادگان حضرت نوح(عليه‌السلام) است، كه با هفت واسطه به او مي‌رسد. سلسله نسب او را چنين ذكر كرده‌اند: «هود بن عبدالله بن رباح بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح».[2]
آن حضرت دو هزار و ششصد و چهل وهشت سال بعد از هبوط آدم(عليه‌السلام) به دنيا آمد. نام پدرش عبدالله (شالخ) [3]، و نام مادرش بكيه[4] مي‌باشد.
او دومين پيامبري است كه در برابر بت و بت‌ پرستي قيام و مبارزه كرد.[5]
ابن بابويه گفته است: آن حضرت را براي اين هود(ْع) گفتند، كه از ضلالت قومش هدايت يافته بود و از سوي خدا براي هدايت قوم گمراهش برانگيخته شده بود.[6]
در اين‌كه قبر ايشان كجاست؟ ميان مفسران و مورخان اختلاف است. بعضي گويند در غاري است در حضر موت، و بعضي گفته‌ا ند در مكه،‌در حجر اسماعيل مدفون است.[7]
رسالت هود(عليه‌السلام) در ميان قوم عاد[8]
حضرت هود(عليه‌السلام) در چهل سالگي بر قومي به نام عاد مبعوث شد. از قرآن مي‌توان استفاده كرد كه محل سكونت قوم عاد در احقاف بوده است.[9]
خاوند قوم عاد را بعد از نوح(عليه‌السلام) در زمين استقرار داد، آن‌ها افرادي تنومند، بلند قامت و نيرومند بودند، به طوري كه با دست خويش، سنگ‌ كوه‌ها را مي‌شكافتند و به عنوان جنگاوران برگزيده به حساب مي‌آمدند.
شهرهاي آباد، زمين‌هاي خرم و سرسبز و باغ‌هاي پرطراوت داشتند، طغيان بي‌بند و باري ،‌عيش و نوش و شهوت پرستي و بت پرستي، جهل و گمراهي، لجاجت و سركشي، در سراپاي وجودشان ديده مي‌شد و هرگز حاضر نبودند كه از روش خود دست بكشند و در برابر حق تسليم گردند.[10]
حضرت هود(عليه‌السلام) قوم خود را به پرستش خداي يگانه و ترك بت پرستي دعوت كرد، زيرا آن را تنها راه رهايي از عذاب قيامت مي‌دانست.[11]
ولي اين دعوت در قوم عاد مؤثر واقع نشد. آنان هود(عليه‌السلام) را تحقير كرده و او را بي‌مقدار شمردند و نسبت ناداني و سبك مغزي و دروغ به وي دادند،‌ولي هود(عليه‌السلام) با تأكيد بر اين كه فرستاده خداي جهانيان است و جز خيرخواهي انان منظور ندارد، اين نسبت‌هاي ناروا را از خود نفي كرد.[12]
هود(عليه‌السلام) همين طور دعوت خويش را پي گرفت و با يادآوري نعمت‌هاي خدا براي قوم خود، سعي كرد آن‌ها را قانع ساخته و به راه راست باز گرداند، از ا ين رو فرمود: آيا براي شما شگفت آور است كه خداوند را با زبان فردي از ميان خودتان ارشاد و راهنمايي كند، تا شما را از عاقبت نافرجامي كه در اثر گمراهي تان در انتظار شماست بر حذر دارد... نعمت‌هاي خدا را به ياد آوريد شايد رستگار شويد.[13]
ولي قوم هود(عليه‌السلام) خدا را به خاطر نعمت‌هاي وي سپاس نگفتند، بلكه در لذايد مادي غوطه‌ور شده و گرفتار تكبر و خودبيني شدند. هود(عليه‌السلام) به آنها گفت: چرا براي مباهات و بيهوده‌گري بر هر بلندي، بنايي سر به فلك كشيده ساخته و مانند كساني كه مي‌خواهند هميشه زنده بمانند، كاخ‌هايي در كمال شكوه و جلال بنا مي‌كنيد و چون ستمگران بد رفتاري نموده و آنگاه كه خشمگين مي شويد بر كسي رحم نمي‌كنيد، از خدا بترسيد و به دستورات او عمل كنيد و از من كه براي هدايت شما آمده‌ام اطاعت كنيد. اي قوم! از خدايي كه نعمت‌هاي فراوان مانند فرزندان و احشام و باغ‌ها و نهر‌ها به شما بخشيده بيم داشته باشيد... .[14]
قبيله عاد تسليم دعوت هود(عليه‌السلام) نشده و سران آن قبيله بر بت پرستي خود پافشاري كرده و خطاب به هود(عليه‌السلام) گفتند: تو دليل روشني برصحت آنچه ما را به آن دعوت مي‌كني نياوردي، بنابراين ما دست از پرستش خدايان خود برنمي‌داريم و تو را راستگو نمي‌دانيم و تصور ما اين است كه برخي از خدايان ما، تو را آسيب رسانده‌اند از اين رو سخنان بيهوده بر زبان مي‌آوري.
هود(عليه‌السلام) در پاسخ آنان گفت: به راستي و صداقت آنچه مي‌گويم خدا را گواه مي‌گيرم و شاهد باشيد كه من از معبودهاي غير خدا بيزارم، شما و خدايانتان همدست شويد، و براي من توطئه كنيد واگر قادر هستيد لحظه‌اي كيفرم را تأخير نياندازيد، من از توطئه شما ترس و واهمه‌اي ندارم، زيرا متكي بر خدا هستم و امور من و شما و همه موجودات زنده به دست اوست و هرگونه بخواهد عمل مي‌كند... اگر از دعوت من سرتافتيد، اين سرپيچي به زيان من نيست، چرا كه من آنچه را به آن مأمور بودم به شما ابلاغ كردم، خداوند مي‌تواند شما را به هلاكت رسانده و گروهي غير از شما را روي كار آورد، كه جايگزين شما در شهر و ديارتان باشند.[15]
اما قوم عاد در برابر اندرزهاي پر مهر حضرت هود(عليه‌السلام) به جاي اينكه پاسخ مثبت دهند، به لجاجت و سركشي پرداختند و گفتند: آيا آمده‌اي به ما بگويي، خداي يگانه را بپرستيم و از آنچه پدرانمان مي‌پرستند دست برداريم؟ اگر راست مي‌گويي عذابي را كه به ما وعده كردي بر ما بفرست.
اين جا بود كه حضرت هود(عليه‌السلام) به آنان فرمود: خشم و غضب الهي قطعاً بر شما وارد خواهد شد، در انتظار عذاب الهي باشيد و من نيز در انتظار خواهم بود.[16]
سرانجام وحشتناك قوم عاد
پس از آن‌كه حضرت هود(عليه‌السلام) قوم خود را (هفتصد و شصت سال)[17] هدايت و ارشاد نمود و آن‌ها سرپيچي نموده و دعوتش را رد كردند، مدت سه سال باران،[18] از آن‌ها قطع گرديد و اين خود هشداري بود كه عذاب آن‌ها نزديك است، در همين فرصت نيز هود(عليه‌السلام) به پند و اندرز قوم خود مي‌پرداخت و به آن‌ها مي‌گفت: از خداي خود بخواهيد كه گناهان گذشته شما را بيامرزد و با توبه كردن به سوي او باز گرديد، اگر شما اين كار را انجام دهيد، خداوند باران پي در پي خواهد فرستاد و نعمت‌هاي شما فراوان مي‌گردد.[19]
گروهي از قحطي زدگان به نزد هود(عليه‌السلام) آمدند و از او خواستند تا دعا كند.
هود(عليه‌السلام) نيز دست به دعا برداشت و به آنان گفت: به سرزمينتان برگرديد، چرا كه باران رحمت الهي آغاز گشته است، هود(عليه‌السلام) به موعظه و دعاي در حق امت خويش ادامه داد، به طوري كه سرزمين‌هاي آن‌ها مجددا سرسبز شد.[20]
اما باز هم به كفر و سركشي خود ادامه دادند و رسالت پيامبر خدا را انكار كردند، آنگاه فرمان خدا تعلق گرفت كه بر انها عذاب نازل شود.[21]
خداي سبحان بادي بسيار شديد بر قوم عاد مسلط گرداند، كه هفت شب و هشب روز پي در پي بر آنان وزيدن گرفت، و همان گونه كه درخت نخل ميان تهي، از ريشه كنده مي‌شد بدن‌هاي آنان از جا كنده شد و بر زمين كوبيده مي‌شد و بدين سان به هلاكت رسيدند و بدن‌هايشان قطعه قطعه گرديد و همگي نابود شدند و يكي هم باقي نماند، به گونه‌اي كه فرداي آن روز جز خانه‌هايشان چيزي ديده نمي شد.[22] و حضرت هود(عليه‌السلام) و همراهان مؤمن او را از عذاب رهانيد.[23]
ولي قرآن چگونگي نجات هود(عليه‌السلام) را براي ما روشن نساخته است، مطابق پاره‌اي از روايات هود(عليه‌السلام) و اطرافيانش، بعد از هلاكت قوم، به سرزمين حضر موت كوچ نموده و تا آخر عمر در آنجا زيستند. [24]
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]قصه حضرت نوح(عليه‌السلام)[/h]

حضرت نوح(عليه‌السلام) يكي از پيامبران عظيم‌الشأن الهي است، كه نام مباركش چهل و سه بار در قرآن مجيد آمده.[1] و نيز سوره‌اي مستقل به نام او در قرآن وجود دارد.

وي اولين پيامبر اولوالعزم است كه داراي شريعت و كتاب مستقل بوده و دعوت جهاني داشته و همچنين اولين پيامبر بعد از ادريس(عليه‌السلام) است.
منقول است كه در سال رحلت آدم(عليه‌السلام) به دنيا آمد.[2]
شغل او نجاري و مرد بلند قامت، تنومند و گندم گون با محاسن انبوه بوده و مركز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطين و عراق بوده است.[3]
نام اصلي او عبدالغفار (عبدالاعلي يا عبدالملك) بوده،[4] و فرزند لمك بن متوشلخ بن اخنوع (ادريس) كه با هشت يا ده واسطه نسب او به حضرت آدم(عليه‌السلام) مي‌رسد.
آن حضرت دو هزار و پانصد سال عمر كرد، هشتصد و پنجاه سال آن قبل از پيامبري و نهصد و پنجاه سال بعد از بعثت و رسالت بوده كه به دعوت مردم به توحيد و خداپرستي مشغول بود و دويست سال به دور از مردم به كار كشتي سازي پرداخت و پس از ماجراي طوفان پانصد سال زندگي كرد و به آباداني شهر‌ها پرداخت. [5]
در اواخر عمر، جبرئيل (عليه‌السلام) بر او نازل شد و گفت: مدت نبوت تو به پايان رسيده و ايام زندگانيت به سر آمده، اسم اكبر و علم نبوت را كه همراه تو است. به پسرت «سام»[6] واگذار كن، زيرا من زمين را بدون حجت قرار نمي‌دهم، سنت من اين است كه براي هر قومي، هادي و راهنمايي برگزينم،‌تا سعادتمندان را به سوي حق هدايت كند و كامل كننده حجت براي متمردان تيره بخت باشد.
آن حضرت اين فرمان را اجرا نمود و «سام» را وصي خود كرد و همچنين فرزندان و پيروانش را به آمدن پيامبري به نام هود (عليه‌السلام) بشارت داد.[7] پس از وصاياي خود، دعوت حق را لبيك گفته و عزرائيل(عليه‌السلام) روح او را قبض كرد. قبر او در نجف اشرف پشت سر اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) است و آنكه بعد از زيارت حضرت علي (عليه‌السلام)، رواياتي در باب زيارت ايشان نيز وارد شده است.[8]
رسالت حضرت نوح(عليه‌السلام)[9]
نوح(عليه‌السلام) اولين پيامبر اولوالعزم است كه در سن هشتصد و پنجاه سالگي به پيامبري مبعوث شد و خداوند او را با رسالت خويش به سوي قومش فرستاد. مردم عصرش غرق در بت پرستي، خرافات و فساد بودند، آن‌ها در حفظ عادات و رسوم باطل خود بسيار لجاجت و پافشاري مي‌كردند و به قدري در عقيده آلوده خود ايستادگي داشتند كه حاضر بودند بميرند، ولي از عقيده سخيف خود دست برندارند، به طوري كه دست فرزندان خود را گرفته و كنار نوح(عليه‌السلام) مي‌آورند و خطاب به فرزند خود مي‌گفتند: در صورت زنده ماندن پس از ما، هرگز از اين ديوانه پيروي نكنيد. و از او بترسيد مبادا شما را گمراه كند.
آن مردم به پرستش بت‌ها رو آورده و غرق در گمراهي و كفر گشته بودند.[10] آنان خدايان متعدد داشتند، حضرت نوح(عليه‌السلام) مدت نهصد و پنجاه سال ميان قوم درنگ كرد و آن‌ها را به پرستش خدا دعوت نمود.[11]
آن حضرت به قوم خود گفت: من شما را از عذاب الهي بر حذر داشته و راه نجات و رهايي را برايتان روشن مي‌سازم، خداي يگانه را بپرستيد و لحظه‌اي به او شرك نورزيد، زيرا من بيم آن دارم كه اگر غير او را پرستش كنيد و يا ديگري را با او شريك بدانيد، شما را در قيامت به شدت كيفر كند.[12] قوم نوح(عليه‌السلام) پند و اندرز آن حضرت را ناديده گرفته و به بيم دادن الهي نسبت به خود، اعتنايي نكرده و با دلايلي، پيامبري آن حضرت را انكار نموده و در پاسخ دعوت او مي‌گفتند: تو را جز بشري همچون خودمان نمي‌بينيم و كساني كه از تو پيروي كرده‌اند، جز گروهي اراذل ساده لوح نمي‌نگريم و تو نسبت به ما هيچ گونه برتري نداري. بلكه تو را دروغگو مي‌دانيم.
نوح(عليه‌السلام) در پاسخ آن‌ها مي‌گفت: اگر من دليل روشني از پروردگارم داشته باشم و از نزد خودش رحمتي به من داده باشد، آيا باز هم رسالت مرا انكار مي‌كنيد. اي قوم! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداش از شما نمي‌خواهم، اجر من تنها بر خداست، و من آن افراد اندك را كه ايمان آورده‌اند به خاطر شما ترك نمي‌كنم. چون كه اگر آن‌ها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد،‌ولي شما را قومي نادان مي‌نگرم... .[13]
حضرت نوح(عليه‌السلام) با بيان روشن و روان و گفتاري منطقي و دلنشين و سخناني شيوا، قوم خود را به سوي خداي يكتا دعوت مي‌كرد و به آنها چون فرزند دلبند خود مي‌نگريست و همواره در انديشه نجات آن‌ها بود و از آلودگي آن‌ها غصه مي‌خورد، ولي سخنان او در دل مردم تأثير نكرد،[14] بلكه با كينه و عناد،‌دست رد بر سينه او گذاشته و گفتند: «اي نوح! با ما جر و بحث زيادي كردي و بسيار بر حرف خود پافشاري نمودي، اگر در دعوت خويش راستگويي، عذاب تهديدآميزي را بر ما وارد ساز...»[15]
پس از آنكه حضرت نوح(عليه‌السلام) از كردار مردم به ستوه آمد، از پيشگاه خدا ياري طلبيد و از سرپيچي و روگرداني قومش به نزد او شكوه كرد عرضه داشت: پروردگارا! من قوم خود را به ا يمان به ذات مقدس تو و ترك بت پرستي دعوت نمودم و در مورد ايمان آوردن آن‌ها پافشاري كردم و در هر مناسبتي در شب و روز، به دعوت آنان پرداختم، ولي پافشاري من در ا مر دعوت آن‌ها براي پرستش تو، جز سرپيچي و نافرماني آنها، نتيجه ديگري در پي نداشت، هرگاه آن‌ها را به پرستش تو فراخواندم تا از گناهانشان درگذري، انگشت در گوش‌هاي خود نهادند، تا نداي دعوتم را نشنوند و از اين هم پا فراتر نهاده و با لباس‌شان ديدگان خود را پوشاندند كه مرا نبينند... .[16]
در طول اين مدت طولاني، دعوت نوح(عليه‌السلام) نتيجه بخش نبود و تأثير چنداني بر قومش نداشت، جز اندكي به او ايمان نياوردند و بيشتر مردم از دعوت وي سرباز زده و وي را تكذيب و متهم به ديوانگي كردند و با ايجاد رعب و وحشت و انجام آزار و اذيت، مانع تبليغ رسالت آن حضرت شدند.[17] و وي را به سنگسار شدن تهديد كردند.[18]
گاه مي شد كه حضرت نوح(عليه‌السلام) را آنقدر مي‌زدند كه به حالت مرگ بر زمين مي‌افتاد، ولي وقتي به هوش مي‌آمد و نيروي خود را باز مي‌يافت، با غسل كردن، بدن خود را شستشو مي‌داد و سپس نزد قوم مي‌آمد و دعوت خود را آغاز مي‌كرد.
به اين ترتيب آن حضرت با مقاومت خستگي ناپذير به مبارزه بي‌امان خود ادامه مي‌داد.[19] و در هدايت و تبليغ قوم خود بسيار ايثارگري مي‌كرد.
پس از آنكه نوح(عليه‌السلام) نهايت تلاش خود را در راه هدايت قومش به كار برد و همه راه‌هاي اصلاح آن‌ها، براي وي به بن بست رسيد، به پيشگاه پروردگار خويش پناه برد و براي هلاكت قومش نفرين كرد و عرضه داشت: پروردگارا! هيچ يك از كافران را باقي نگذار، زيرا اگر از آنها كسي را باقي بگذاري، بندگانت را گمراه ساخته و جز فرزندان بدكار و كافر از آنان به وجود نمي‌آيد.[20]
ساختن كشتي نجات و سرانجام تلخ قومش
خداوند دعاي نوح(عليه‌السلام) را مستجاب كرد،[21] و اراده فرمود تا قبل از آن‌كه قوم دروغگوي وي به هلاكت برسند، اسباب نجات و رهايي نوح(عليه‌السلام) و ايمان آورندگان به او فراهم شود.
از اين رو به آن حضرت چنين وحي فرمود: غير از اين عده‌اي كه ايمان آورده‌ا ند كس ديگري ايمان نخواهد آورد، و تو از تكذيب كافران و آزار و اذيتشان اندوهگين نشو، زيرا به زودي خداوند همه آنها را غرق خواهد ساخت.
آنگاه به نوح(عليه‌السلام) دستور داد تا كشتي نجات را بسازد. و اين ساختن با نظارت و تحت حمايت خداوند باشد، وي شروع به ساختن كشتي كرد.[22]
آنچه باعث شگفتي كفار شد، اين بود كه ديدند وي كه قبلاً مردم را به خدا دعوت مي‌كرد،‌حال به طور ناگهاني دست به نجاري زد، هرگاه گروهي از قومش بر او مي‌گذشتند او را مسخره مي‌كردند.
نوح(عليه‌السلام) در پاسخ آن‌ها مي‌گفت: اگر اكنون شما، من و ايمان آورندگان را مسخره مي‌كنيد، ما نيز در آينده‌اي نزديك شما را به مسخره خواهيم گرفت، من آگاهم كه خداوند عذاب و هلاكتش را بر شما وارد مي‌سازد و به زودي خواهيد دانست، كسي كه بر او عذاب وارد شود در دنيا خوار و ذليل مي شود، همچنان كه در آخرت نيز در عذاب هميشگي باقي خواهد ماند.[23]
نوح ساختن كشتي را به پايان رساند،[24] پس از پايان يافتن ساختمان كشتي، خداوند بر نوح(عليه‌السلام) وحي كرد: به زبان سرياني اعلام كن تا همه حيوانات جهان نزد تو آيند.
نوح(عليه‌السلام) اعلام جهاني كرد و همه حيوانات حاضر شدند، نوح(عليه‌السلام) از هر نوع از حيوانات يك جفت گرفت و در كشتي جاي داد،[25] تا پس از غرق شدن ساير موجودات در روي زمين، تكثير نسل كرده، نوع آنها منقرض نشود.
همچنين خداوند به نوح(عليه‌السلام) دستور داد: كليه اعضاي خانواده و نزديكان خويش جز همسر، و يكي از پسرانش كه به خدا كفر ورزيده بودند بر كشتي سوار كند، همچنين به او فرمان داد: تا غير از نزديكان خود، مؤمنيني را كه تعدادشان اندك بود،[26] نيز با خود حمل كند.
حضرت نوح(عليه‌السلام) كشتي را آماده كرد و به مؤمنين گفت: «سوار شويد و هنگام حركت و توقف كشتي، نام خداي متعال را به عنوان تيمن بر زبان آوريد، چون كشتي سبب رهايي نيست، بلكه مي‌بايست دل‌هاي خود را متوجه خدا كنيد، لذا او به حركت درآورنده و متوقف كننده كشتي است. »[27]
سرگذشت دردناك فرزند نوح
پس از آن به سراغ پسر آمد. عاطفه پدري، آن حضرت را بر آن داشت، تا او را كه به جهت پافشاري بر كفر از كشتي فاصله داشت، به نزد خود فراخواند، لذا به او فرمود: فرزندم همراه با ما سوار شو، تا از غرق شدن رهايي يابي، كفر نورز و به انكار دين خدا مپرداز.
ولي پسر دعوت پدرش را نپذيرفت و بر نافرماني خود اصرار ورزيد و تصور كرد آن چه قرار است به وجود آيد، يك سلسله امور طبيعي و معمولي است و اميدوار بود كه بدون سوار شدن بر كشتي نجات يابد. از اين رو به پدرش گفت: من به كوهي كه آب به آن نمي رسد پناه مي‌برم و از غرق شدن نجات خواهم يافت.
نوح(عليه‌السلام) گفت: اي پسر! امروز هيچ نگهداري در برابر فرمان خدا نيست، مگر آن كه خدا به او رحم كند، ولي او همچنان از دادن پاسخ مثبت به پدر امتناع مي‌ورزيد و تصور مي‌كرد تلاشش براي دست يابي به قله كوه او را از غرق شدن مي‌رهاند، ولي قدرت آب و امواج خروشان آن، فرزند گمراه و كافر نوح(عليه‌السلام) را دركام خود فرو برد.
نوح(عليه‌السلام) فرياد زد: پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو در مورد نجات خاندانم حق است. خداوند در پاسخ نوح(عليه‌السلام) فرمود:‌اي نوح(عليه‌السلام) او از اهل تو نيست، او عمل ناصالحي است، بنابراين آنچه را از آن آگاه نيستي، از من مخواه.
نوح(عليه‌السلام) عرض كرد: پروردگارا! من به تو پناه مي‌برم، از درگاهت چيزي بخواهم كه آگاهي به آن ندارم و اگر مرا نبخشي و به من رحم نكني، از زيانكاران خواهم بود.[28]
بدين ترتيب آب بالا آمد،[29] كشتي در ميان اموج خروشاني چون كوه، به حركت درآمد.[30] خداوند باران شديدي را فرو فرستاد، كه زمين مانند آن را به خود نديده بود، به زمين نيز فرمان داد تا آب‌ها از گوشه و كنار آن جوشيدن گيرد، بدين ترتيب باران و آب زمين با يكديگر درآميخته، طوفان مهيبي بوجود آوردند، كه براي عبرت حضرت نوح(عليه‌السلام) و هلاك كافران مقدر شده بود. [31]
طوفان سيل و آب سراسر جهان را فرا گرفت، سرنشينان كشتي نجات يافتند و گنهكاران به هلاكت رسيدند، هنگامي كه مجازات الهي در مورد قوم ستمگر نوح(عليه‌السلام) به پايان رسيد و آن سنگدلان لجوج و تيره بختان كوردل، به هلاكت رسيدند. خداوند به زمين فرمان داد تا آب خود را فرو برد و به آسمان نيز دستور داد تا از بارش باران باز ماند. پس از اين فرمان، بي‌درنگ آب‌هاي زمين فرو نشستند و آسمان از باريدن باز ايستاد و كشتي بر سينه كوه جودي[32]، سينه گرفت، پس از آنكه كشتي در كنار كوه لنگر انداخت و زمين آب‌ها را فرو برد، خداوند به نوح(عليه‌السلام) دستور داد تا از كشتي فرود آيد.[33]
طبق برخي از روايات در سرزمين موصل فرود آمدند، نوح(عليه‌السلام) و همراهان او،[34] در پاي همان كوه جودي خانه‌هايي ساختند و نام آن را سوق الثمانين(بازار هشتاد نفر) نهادند.
كم كم نسل بشر از همان هشتاد نفر، كه سه نفر از آن‌ها به نام‌هاي (سام، حام و يافث) از پسران نوح(عليه‌السلام) بودند ادامه يافت و رو به افزايش نهاد و نيز حضرت نوح(عليه‌السلام) بر فراز كوه جودي مسجدي ساخت و در آن با پيروانش به عبادت خداي يكتا و بي‌همتا مي‌پرداخت.[35]
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]قصه حضرت صالح (عليه‌السلام)[/h]
اي خداي خالق بي نقص وعيب اي كه در ذاتت نباشد شك و ريب
اي كه انعام تو باشد بي عدد از تو مي‌خواهم مرا بخشي مدد
از تو مي‌خواهم دهي قلم روان تا ذكر كنم ز صالح چند داستان
حضرت صالح(عليه‌السلام) از پيامبران عظيم‌الشأني است، كه نام مباركش در كلام الله مجيد نه بار آمده،[1] و از حيث زمان بعد از نوح و قبل از ابراهيم(عليهماالسلام) بوده است. آن حضرت دو هزار و نهصد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم(عليه‌السلام) به دنيا آمد، وي بر قوم ثمود[2] مبعوث گرديد.
قطب راوندي گفته است: او از نواده‌هاي سام بن نوح است بدين ترتيب: صالح بن ثمود بن عاثر بن ارم بن سام بن نوح.[3]
حضرت صالح(عليه‌السلام) در شانزده سالگي به پيامبري مبعوث گشت و تا سن صد و بيست سالگي در ميان قومش به ارشاد آن‌ها پرداخت. ولي جز ا ندكي به او ايمان نياوردند.[4]
آن حضرت دويست و هشتاد سال عمر كرد و قبرش در نجف اشرف،[5] يا بين حجرالاسود و مقام ابراهيم (عليه‌السلام) در كنار كعبه قرار دارد.[6]
رسالت صالح(عليه‌السلام) در ميان قوم ثمود
خداوند بنده خالص خود به نام صالح(عليه‌السلام) را كه از خاندان خود آنها بود، به عنوان پيامبر خدا به سوي آنها فرستاده تا راه، از چاه، به آنها نشان دهد و آن‌ها را از زنجير‌هاي ذلت، گمراهي، بت‌ پرستي، تبعيضات، قبيله‌گرايي و تباهي‌هاي ديگر برهاند، حضرت صالح(عليه‌السلام) در دعوت و راهنمايي مردم، از راه‌هاي گوناگون وارد شده و به نصيحت آنها پرداخت.
اين پيامبر به آن‌ها مي‌گفت: اي قوم! خداي يگانه را بپرستيد و كسي را شريك او قرار ندهيد، هم اوست كه شما را از خاك آفريد و به آباداني آن واداشت و اسباب عمران و آبادي را برايتان فراهم ساخت... .[7]
اما قوم ثمود پذيراي دعوت وي براي پرستش خدا و يگانگي او نشدند و سر به استان بتاني مي‌ساييدند، كه بالغ بر هفتاد نوع بود.[8] يكي از عادات ثموديان زياده روي در لذات مادي، چون خوردن و آشاميدن و بناي ساختمان‌هاي مجلل بود.
پيامبرشان حضرت صالح(عليه‌السلام) آن‌ها را بر اين كارشان نكوهش كرد و فرمود: آيا شما تصور مي‌كنيد خداوند شما را در لذت‌هايي كه از اين نعمت‌ها مي‌بريد، به حال خود رها ساخته و خويشتن را از عذاب الهي مصون مي‌دانيد؟ چرا هرگونه كه خود مي‌خواهيد از باغ‌ و بستان‌ها و چشمه‌ساران و كشتزار‌ها و خرماي شيرين و تازه‌، بهره مي‌بريد و از كوه براي خود خانه‌هايي مي‌تراشيد كه در آن آسوده خاطر زندگي كرده و از آن‌ها لذت ببريد، ولي خدا بر اين نعمت‌هاي فراوان سپاس نمي‌گوييد؟ از خدا بترسيد و رهنمودهايم را گردن نهيد واز اسراف كنندگان اطاعت نكنيد...[9] و ياد آوريد آن گاه كه خداوند شما را پس از قوم عاد جانشين قرار داد و در زمين جايگزينتان ساخت... .[10]
قوم ثمود، پند و اندرز حضرت صالح(عليه‌السلام) را نپذيرفتند، بلكه او را به هذيان گويي متهم ساختند و گفتند: جادو بر عقل و خردش مستولي شده و به او چنان وانمود كرد كه فرستاده خداست، آنان از حضرت خواستند معجزه‌اي بياورد تا دليل بر حقانيت پيامبري او از نزد خدا باشد.
از ا ين رو خداوند ماده شتري را به صورت غير عادي آفريد، برايشان فرستاد و به آنها دستور داد تا به آن شتر آسبي نرسانند. نه آزار و اذيت شود و نه آن را رم دهند و نه وسيله سواري قرار گيرد و نه ذبح شود، خداوند آب آشاميدن آن را، در روز معين قرار داد و استفاده مردم را از آب، در روز ديگر مقرر فرمود و در صورت آسيب رساندن به آن شتر،‌آنها را به عذاب الهي تهديد كرد و سلامت آنان را در گرو سلامت آن شتر قرار داد. [11]
معجزه حضرت صالح(عليه‌السلام)
صالح(عليه‌السلام) كه در شانزده سالگي به پيامبري رسيده بود و تا صد و بيست سالگي در ميان قومش به ارشاد آن‌ها پرداخت.
عاقبت‌كه از هدايت قوم خويش مأيوس گشته بود به آنها پيشنهادي كرد. ا و خطاب به مردمش گفت: من از خدايان شما درخواستي دارم اگر خواسته مرا برآوردند، از ميان شما مي‌روم (و ديگر كاري به شما ندارم) و يا شما از خداي من حاجتي بخواهيد تا از خداوند خواستار اجابت آن گردم، در اين مدت طولاني از دست شما به ستوه آمده‌ام و هم شما از من به ستوه آمده‌ايد.
قوم ثمود گفتند: پيشنهاد شما منصفانه است. بنابر ، اين شد كه نخست حضرت صالح(عليه‌السلام) از بت‌هاي آنها تقاضا كند، روز و ساعت تعيين شده فرا رسيد. بت‌پرستان به بيرن شهر كنار بت‌ها رفتند و خوراكي‌ها و نوشيدني‌هاي خود را به عنوان تبرك كنار بت‌ها نهادند، سپس ان خوراكي‌ها را خوردند و نوشيدند، و از درگاه بت‌ها ، به دعا و التماس و راز و نياز پرداختند.
حضرت صالح(عليه‌السلام) در آنجا حضر شده بود، آنگاه آن‌ها به صالح (عليه‌السلام) گفتند: آنچه تقاضا داري از بت‌ها بخواه. صالح(عليه‌السلام) اشاره به بت بزرگي كرد و به حاضران گفت: نام اين چيست؟ گفتند: فلان! صالح(عليه‌السلام) به آن بت بزرگ خطاب كرد و گفت: تقاضاي مرا برآور، ولي بت جوابي نداد. صالح(عليه‌السلام) به قوم گفت: پس چرا اين بت جواب مرا نمي‌دهد؟ گفتند: از بت ديگر، تقاضايت را بخواه.
صالح(عليه‌السلام) متوجه بت ديگر شد، و تقاضاي خود را درخواست كرد، ولي جوابي نشنيد، قوم ثمود به بت‌ها رو كردند و گفتند: چرا جواب صالح(عليه‌السلام) را نمي‌دهيد؟ باز جوابي از ايشان ظاهر نشد. گفتند: اي صالح(عليه‌السلام) دور شو ما را با خداي خود اندك زماني بگذار.
سپس (قوم ثمود) برهنه شدند و در ميان خاك زمين در برابر بت‌ها غلطيدند و خاك را بر سرشان مي‌ريختند و به بت‌هاي خود مي‌گفتند: اگر امروز به تقاضاي صالح(عليه‌السلام) جواب ندهيد، همه ما رسوا و مفتضح مي‌شويم.
آنگاه صالح(عليه‌السلام) را خواستند و گفتند: اكنون تقاضاي خود را از بت‌ها بخواه. صالح(عليه‌السلام) تقاضاي خود را از آنها خواست، ولي جوابي نشنيد.
صالح(عليه‌السلام) به قوم فرمود: ساعات اول روز گذشت و خدايان شما، به تقاضاي من جواب ندادند، اكنون نوبت شماست كه تقاضاي خود را از من بخواهيد، تا از درگاه خداوند بخواهم و همين ساعت تقاضاي شما را برآورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح(عليه‌السلام) را پذيرفتند و گفتند: اي صالح! ما تقاضاي خود را به تو مي‌گوييم، اگر پروردگار تو تقاضاي ما را برآورد، تو را به پيامبري مي‌پذيريم و از تو پيروي مي‌كنيم و با همه مردم شهر با تو بيعت مي‌كنيم. صالح(عليه‌السلام) گفت: آنچه مي‌خواهيد تقاضا كنيد. ثموديان گفتند: اي صالح! بيا برويم نزديك اين كوه (كوهي كه در نزديكي ايشان بود) كه در آنجا تقاضاي خود را مي‌گوييم، چون به نزديك كوه رسيدند در اين هنگام آن هفتاد نفر، به صالح(عليه‌السلام) گفتند: از خدا بخواه! تا در همين لحظه، شتر سرخ رنگي كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماه در رحم دارد و عرض قامتش به اندازه يك ميل باشد از همين كوه خارج سازد.
صالح(عليه‌السلام) گفت: تقاضاي شما براي من بسيار عظيم است، ولي براي خداوند آسان مي‌باشد، هماندم صالح(عليه‌السلام) به درگاه خدا متوجه شد و عرض كرد: در همين مكان شتري چنين و چنان خارج كن.
چيزي نگذشت كه با دعاي صالح(عليه‌السلام) كوه شكافته شد، به گونه‌اي كه نزديك بود از شدت صداي آن، عقل‌هاي حاضران از سرشان بپرد، سپس كوه مانند زني كه درد زايمان گرفته باشد، مضطرب و نالان گرديد و ناگهان سر شتري ماده، از آن بيرون آمد و به دنبال آن ساير اعضاي بدن آن شتر بيرون آمد و روي دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد.
بت پرستان (قوم ثمود) كه از اين معجزه عظيم حيرت زده گشته بودند، از صالح(عليه‌السلام) خواستند كه اگر خداي او قدرت دارد، هم اينك بچه شيرخواره آن حيوان را نيز به د نيا آورد، چيزي نگذشت كه بچه شتر در كنار ناقه صالح(عليه‌السلام) به خزيدن مشغول شد.
صالح(عليه‌السلام) در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد: آيا ديگر تقاضايي داريد؟ گفتند: نه، بيا با هم نزد قوم خود برويم و آنچه ديديم به آنها خبر دهيم تا آن‌ها به تو ايمان آورند.
صالح(عليه‌السلام) همراه آن هفتاد نفر به سوي قوم ثمود، حركت كردند، ولي هنوز به قوم نرسيده بودند، كه شصت و چهار نفر انها مرتد شدند و گفتند: آنچه ديديم سحر و جادو و دروغ بود.
وقتي كه به قوم رسيدند آن شش نفر باقي مانده و گواهي دادند كه: آنچه ديديم حق است، ولي قوم سخن آن‌ها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح(عليه‌السلام) را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند.
از ميان آن شش نفر، هم بعدها يك نفر كافر گشت و او همان كسي بود كه آن شتر را پي كرد و كشت.[12]
اين شتر مدتي ميان آنان بود واز گياهان زمين تغذيه مي‌كرد و براي آشاميدن آب يك روز مي‌رفت و يك روز ديگر از خوردن آب باز مي‌ايستاد، ترديدي نبود كه اين حالت عده زيادي از قوم صالح(عليه‌السلام) را به خود جذب كرده بود، چرا كه آن‌ها وجود اين شتر را نشانه‌اي به صدق نبوت و پيامبري حضرت صالح (عليه‌السلام) مي‌دانستند.
اما اين كار، طبقه اشراف را به وحشت انداخت و آن‌ها بر نابودي دولت خويش و سپري شدن قدرت و شوكت خود،‌بيمناك شدند. به همين دليل تصميم گرفتند ناقه صالح(عليه‌السلام) را به قتل برسانند.
حضرت صالح(عليه‌السلام) متوجه نقشه آنان گرديد و به آن‌ها فرمود: اي قوم! چرا پيش از توبه، براي رسيدن عذابي كه به شما وعده داده شده شتاب مي‌كنيد؟...
ولي قوم او در پاسخش گفتند: ما تو و گروندگان همراهت را به فال بد مي‌گيريم، زيرا پس از آن‌كه تو رسالت خود را براي ما آوردي، قحطي و خشكسالي، دامنگير ما شد و ...[13]
اشراف متكبر، مؤمنان را بر ايمانشان مورد نكوهش قرار مي‌دادند و مي‌گفتند: ما به آنچه شما ايمان آورده‌ايد كافريم.[14]
نقشه قتل حضرت صالح(عليه‌السلام)
ميان قوم ثمود نه نفر (از سران آن‌ها) وجود داشتند، كه بيش از ديگران در زمين فساد و تباهي كرده، و كفر ورزيده بودند، اين افراد بين خود نقشه قتل صالح(عليه‌السلام) را كشيده و سوگند يا د كردند، كه بر او و خانواده‌اش شبيخون زده و به طور نهاني آن‌ها را قتل عام كنند، و زماني كه طرفداران و بستگانش در جستجوي قاتلين برآمده و مطالبه خون او كنند،‌آنان از اين جرم، اظهار بي‌اطلاعي كنند و با اطمينان بگويند كه وقت كشته شدن او حضور نداشته و در آن دخالت نداشته‌اند.
در كنار شهر حجر كوهي بود كه غار و شكافي داشت، صالح(عليه‌السلام) براي عبادت خدا به آنجا مي رفته و گاهي شبانه نيز به آنجا مي‌رفت و به مناجات و شب زنده‌داري مي‌پرداخت.
دشمنان آن حضرت، تصميم گرفتند به طور مخفيانه به آن كوه رفته و در پشت سنگ‌هاي كوه پنهان شوند و در كمين حضرت صالح(عليه‌السلام) به سر برند، وقتي كه صالح(عليه‌السلام) به آن جا آمد او را به قتل رسانند و پس از شهادتش به خانه او حمله‌ور شده و شبانه كار اهل خانه را يكسره نمايند و سپس مخفيانه به خانه‌هاي خود برگردند و اگر كسي از اين حادثه پرسيد اظهار بي‌اطلاعي نمايند. ولي خداوند به طرز عجيبي توطئه آنها را خنثي كرد.
آنها هنگامي كه در گوشه‌اي از كوه كمين كرده بودند، كوه ريزش كرد و صخره بسيار بزرگي از بالاي كوه سرازير شد و آن‌ها را در لحظه‌اي كوتاه در هم كوبيد و نابود كرد.[15]
چگونه كشتن ناقه[16] صالح(عليه‌السلام)
در مورد چگونگي كشتن ناقه، روايات مختلفي وارد شده است. از كعب نقل شده كه: زني به نام «مكاء» در ميان قوم ثمود زندگي مي‌كرد و داعيه حكمفرمايي داشت، وقتي كه ديد گروهي به حضرت صالح(عليه‌السلام) ايمان آورده‌اند و روز به روز بر جمعيت آن‌ها افزوده مي‌شود، به مقام صالح(عليه‌السلام) حسادت ورزيد، در آن عصر زني به نام «قطام» معشوقه مردي بنام «قدار بن سالف» و زن ديگر به نام «قبال» معشوقه مردي به نام «مصدع» وجود داشتند. قدار و مصدع هر شب شراب مي‌خوردند و با آن دو زن به عيش و نوش مي‌پرداختند.
«ملكاء» به اين دو زن گفت: هرگاه «قدار و مصدع» نزد شما آمدند، تا با شما همبستر شوند، از آنها اطاعت نكنيد و به آن‌ها بگوييد: ملكه ثمود، به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح(عليه‌السلام) اندوهگين است، ما تمكين نمي‌كنيم، مگر اين‌كه ناقه را به هلاكت برسانيد.
آن دو زن بدكاره، سخن «ملكاء» را پذيرفتند، وقتي كه «قدار و مصدع» سراغ آنها آمدند آن‌ها گفتند: ما تمكين نمي‌كنيم، تا وقتي كه ناقه به هلاكت برسد.
آن دو نيز به كمك هفت نفر ديگر در كمين آن شتر نشستند، هنگامي كه ناقه پس از آشاميدن آب، بازگشت و از كنار مصدع رد شد، مصدع تيري به ساق پاي او زد، كه قسمتي از عضله پاي ناقه متلاشي گرديد، سپس قدار از كمينگاه خارج شد و با شمشير به ناقه حمله كرد و آن چنان بر پشت پاي ناقه ضربت زد كه عصب پاي او قطع شد و ناقه بر زمين افتاد و فرياد جانسوزي سر داد كه بر اثر آن، بچه‌اش وحشت زده گريخت، سپس قدار ضربت ديگري بر سينه ناقه زد آنگاه ناقه را نحر كرد و كشت.[17]
اهالي شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نموده و بين خود تقسيم كردند و پختند و خوردند. بچه آن ناقه كه مادرش را كشته يافت، به طرف ارتفاعات گريزان شد و با ناله‌هاي دردناكي كه دل را چاك مي‌كرد، در پي مادرش بي‌تابي مي‌كرد، سپس قوم ثمود نزد صالح(عليه‌السلام) آمدند و هر يك گناه نحر ناقه را به گردن ديگري مي‌انداخت.
حضرت صالح(عليه‌السلام) فرمود: برويد سراغ بچه ناقه، اگر آن را سالم به دست آورديد، اميد آن است كه عذاب از شما برطرف گردد. آن‌ها به بالاي كوه رفته و به جستجوي بچه ناقه پرداختند، ولي بچه ناقه را نيافتند. [18]
سرنوشت قوم ثمود
با كمال بي‌شرمي نزد حضرت صالح(عليه‌السلام) آمده و گفتند: اي صالح! اگر تو فرستاده خدا هستي، پس عذابي كه به ما وعده داده بودي برايمان بياور.[19]
خداوند به صالح(عليه‌السلام) وحي كرد: به آن‌ها بگو عذاب من تا سه روز ديگر به سراغ شما خواهد آمد، و آن عذاب وعده‌اي راستين است. [20]
صالح(عليه‌السلام) پيام خداوند را به آنان ابلاغ كرد: گفتند: اگر راست مي‌گويي آن عذاب را براي ما بياور. صالح(عليه‌السلام) به آن‌ها فرمود: اي قوم! نشانه عذاب اين است كه چهره شما در روز اول از اين سه روز، زرد مي‌شود و در روز دوم، سرخ مي‌گردد و در روز سوم سياه مي‌شود.
همين نشانه‌ها در روز اول و دوم و سوم ظاهر شد، در اين ميان بعضي مضطرب شدند و به بعضي ديگر مي‌گفتند: مثل اين‌كه عذاب نزديك شده ... سرانجام نيمه‌هاي شب، جبرئيل امين(عليه‌السلام) بر آنها فرود آمد و صيحه زد، اين صيحه به قدري بلند بود، كه بر اثر آن پرده‌هاي گوششان دريده شد و قلب‌هايشان شكافته گرديد و جگرهايشان متلاشي شد و همه آن‌ها در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند.
وقتي كه آن شب به صبح رسيد، خداوند صاعقه آتشين و فراگيري از آسمان به سوي آن‌ها فرستاد، آن صاعقه تار و پود آن‌ها را سوزانيد و آن‌ها را به طور كلي از صفحه روزگار برافكند.[21]
ولي حضرت صالح(عليه‌السلام) و افرادي كه به او ايمان آورده بودند نجات يافتند.[22]
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]قصه حضرت ابراهيم (عليه‌السلام)[/h]





مي‌كنم آغاز با نامت سخن اي خداوندكريم ذوالمنن*
از تو خواهم قلمي روان و رسا تا دهم از ابراهيم شرح ماجرا
نام مبارك حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) در بيست و پنج سوره قرآن، حداقل شصت و نه بار تكرار شده است.[1] راجع به اين پيامبر و حالات گوناگون او از كودكي تا شيخوخيت قريب صد و نود و پنج آيه و نيز سوره‌اي مستقل به نام او در قرآن وجود دارد.
ابراهيم (عليه‌السلام) نامي است سرياني به نام «اُبٌ رَحيم» بوده يعني پدر مهربان، سپس «حاء» آن به «هاء» تبديل گرديده، و بعضي گويند معني ابراهيم از «بَريٌ مِنَ الاَصنام» و «هامَ اِلي رَبِّه» مي‌باشد، يعني از بت‌ها دوري مي‌جسته و به خداوند خويش گرويده است. [2] آن حضرت سه هزار و سيصد و بيست و سه سال بعد از هبوط حضرت آدم (عليه‌السلام) به دنيا آمد.
اهل تاريخ نام پدر ابراهيم(عليه‌السلام) را تارح (با حاء و خاء) نوشته‌اند.[3] و نام مادرش «اوفا» دختر آذر،[4] و برخي نام وي را «نونا» فرزند كربتا بن كرثي،[5] و گروه سوم «رقيه» دختر لاحج مي‌دانند.[6]
ابراهيم(عليه‌السلام) دومين پيامبر اولوالعزم است، كه داراي شريعت و كتاب مستقل بوده،[7] و دعوت جهاني داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح(عليه‌السلام) ظهور كرد و سلسله نسب او تا نوح را چنين نوشته‌اند: «ابراهيم بن تارخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح».
ابراهيم(عليه‌السلام) هنوز متولد نشده بود ككه پدرش از دنيا رفت و آزر عموي ابراهيم(عليه‌السلام) سرپرستي او را به عهده گرفت. از اين رو ابراهيم(عليه‌السلام) او را به عنوان پدر مي‌خواند.[8]
اين پيامبر بزرگ در شهر «اور» از شهر‌هاي بابل به دنيا آمد[9] و سرانجام در سن صد و هفتاد و پنج سالگي فوت كرد. او را در باغ عفرون بن صرصر، پهلوي قبر ساره دفن كردند و اكنون مدفن او شهر الخليل (در كشور فلسطين) نام دارد.[10]
پادشاه زمان ابراهيم(عليه‌السلام) و اعتقادات مردم
ولادت ابراهيم(عليه‌السلام) در دوران «نمرود بن كنعان بن كوش بن حام بن نوح»بوده است.
نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت مي‌كرد، چنانكه امام صادق(عليه‌السلام) فرمود: چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند، دو نفر از آن‌ها از مؤمنان به سليمان بن داوود و ذوالقرنين(عليهماالسلام) و دو نفر از آن‌ها از كافران به نام نمرود و بخت النصر بودند.[11]
در عصر ابراهيم(عليه‌السلام) علاوه بر بت پرستي، پرستيدن ستاره و ماه و خورشيد هم وجود داشته،[12] «بابليان خدايان زيادي داشتند ... به اين ترتيب كه هر شهري خدايي داشت، كه نگاهبان آن بود و شهر‌هاي بزرگ و روستاها، خدايان كوچكتري داشتند كه آن‌ها را پرستيده و به آنان اظهار علاقه مي‌كردند.
هر چند به طور رسمي، همه در مقابل خداي بزرگ‌ترشان كرنش مي‌كردند، ولي پس از آن كه روشن شد، خدايان كوچك جلوه و يا صفات خدايان بزرگ‌ترند. رفته رفته تعداد خدايان اندك شد و بدين سان «مردوك» عنوان خداي بابل را، كه بزرگ خدايان بابل بود، گرفت.
پادشاهان، نياز شديدي به آمرزش و بخشش خدايان داشتند، از اين رو براي آن‌ها پرستشگاه و معبد ساخته و اثاثيه و خوراك و شراب برايشان تهيه مي‌كردند».[13]
چگونگي تولد ابراهيم(عليه‌السلام)[14]
در زمان تولد ابراهيم(عليه‌السلام) منجمين به «نمرود بن كنعان» خبر دادند: به زودي پسري متولد مي‌گردد كه حكومت تو را به هم مي‌ريزد و سبب نابودي و از بين رفتن عزت و شوكت تو مي‌گردد!
نمرود كه ادعاي خدايي مي‌نمود و با استفاده از جهالت مردم، بر آنان حكومت مطلقه داشت، از شنيدن اين خبر تكان خورده و به خود پيچيد و سؤال نمود: در كجا پديد مي‌آيد؟ گفتند: در همين بابل عراق.
نمرود براي پيشگيري از اين خطر قطعي دستور داد كه: زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلي آميزش زن و مرد غدغن گردد، و براي زنان باردار نيز مأموران و قابله‌ها را گماشت، كه مواظب آنان باشند و جنس نوزاد را گزارش نموده و چنانچه پسر باشد به قتل برسانند.[15]
كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد. جلادان نمرود همه جا را زير نظر داشتند، نوزادهاي پسر را مي‌كشتند. كار به جايي رسيد كه به نوشته بعضي از تاريخ نويسان هفتاد و هفت تا صد هزار نوزاد كشته شد.[16]
مادر ابراهيم(عليه‌السلام) بارها توسط مأموران و قابله‌هاي نمرودي آزمايش و معاينه شد، ولي آن‌ها نفهميدند كه او باردار است و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم(ْع) را به گونه‌اي قرار داده بود كه نشانه بارداري آشكار نبود. [17]
خداوند اين وجود با بركت را در رحم مادر از چشم بد انديشان مصون داشت، تا اين كه دوران زايمان فرا رسيد در آن زمان قانوني در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگي به بيرون شهر مي‌رفتند و پس از پايان آن، به شهر باز مي‌گشتند.
مادر ابراهيم(عليه‌السلام) تصميم گرفت به بهانه اين رسم و قانون از شهر بيرون رود و در آن جا دور از ديد مردم، شاهد تولد نوزادش باشد، همين تصميم اجرا شد، مادر از شهر خارج گرديد، به غاري در اطراف شهر پناه آورد و در انتظار قدوم خليل الله(عليه‌السلام) ثانيه شماري مي‌كرد، نخستين روز ذي‌الحجه فرا رسيد و خليل الله(عليه‌السلام) با قدوم خود دنيا را منور، و آيين توحيدي را قوت بخشيد.
مادرش چند روزي در كنار او نشست و از ترس مأموران نمرود نتوانست وي را به منزل منتقل كند، سرانجام براي حفظ او تصميم گرفت او را در پارچه‌اي پيچيده و درون همان غار بگذارد و براي حفظ او از گزند جانوران، در غار را با سنگ‌هايي مسدود نمود و به شهر بازگشت.
او به قدرت الهي انگشت ابهامش را مي‌مكيد و از همان طريق تغذيه مي‌كرد و به اندازه چندين برابر ديگران رشد مي‌نمود!‌ مادر هم، چند روز يك بار مخفيانه به ديدن فرزندش مي‌رفت و به او شير مي‌داد و نوازش مي‌كرد.
به اين ترتيب اين مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمل مشقت‌ها و رنج‌هاي گوناگون، به زندگي خود ادامه دادند تا اينكه او دوران كودكي را پشت سر گذاشت و به سن سيزده سالگي رسيد.
يك روز دامن مادر را گرفت و از ا و خواست كه وي را به خانه ببرد، ولي مادر نگران بود و از خطر نمروديان ايمن نبود. لذا گفت: نور ديده! صبر كن، تا در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت كنم و راه‌هاي انتقال به خانه را بررسي كنم، اگر صلاح باشد بعد نزدت آيم و تو را به شهر مي‌برم.
تا اينكه در يكي از ديدارها در حالي كه هوا رو به تاريكي مي‌رفت، ابراهيم(عليه‌السلام) را از غار بيرون برد و با خود به خانه آورد، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) از ديدن ستارگان و ماه، و فردايش از ديدن خورشيد، خداشناسي و توحيد را در عالم آن روز ترسيم كرد و گفت: همه اين‌ها دليل خداشناسي است و نشان مي‌دهد كه آفريدگاري اين اجرام آسماني را پديد آورده است، قرآن مجيد آن لحظه را در چند آيه بازگو مي‌نمايد.[18]
شخصيت حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)
ابراهيم(عليه‌السلام) نزد پيروان اديان سه گانه يهود و مسيحيت و اسلام داراي جايگاهي والاست. سراسر زندگي آن حضرت كوشش و فداكاري در راه پروردگار خود بود. و وي از جنبه اخلاص و فداكاري در راه عشق به خدا، الگويي زنده براي همه آيندگان است، چنانكه جايگاه والا و برجسته آن حضرت، نهفته در مقام ابوالانبيايي وي بود، دين مبين اسلام همان دين ابراهيم(عليه‌السلام) است.[19]
ابراهيم(عليه‌السلام) داراي آن چنان جايگاهي است، كه قرآن او را پدر اعراب،[20] و پدر پيامبران پس از او خوانده[21] ، و نيز به خليل الله و خليل الرحمن، يعني دوست خدا ملقب گرديده است.
گفتگوي ابراهيم با آزر[22]
آزر عموي ابراهيم(عليه‌السلام) بود، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) به خاطر سرپرستي آزر، او را پدر مي‌ناميد.
وي تصميم گرفت، نخست آزر را به خداپرستي دعوت كند، از اين رو با آزر به گفتگو پرداخت، چنانكه در قرآن مي‌فرمايد: هنگامي كه ابراهيم(عليه‌السلام) به پدرش –عمويش- آزر گفت: اي پدر! چرا بت بي‌جان كه چشم و گوش ندارد، و هيچ رفع نيازي از تو نمي‌كند، مي‌پرستي؟
اي پدر! علمي را به من آموخته‌اند كه تو از آن بهره‌اي نداري؛ پس از من پيروي كن، تا تو را به راه راست هدايت كنم.
اي پدر! هرگز شيطان را نپرست، چرا كه شيطان نسبت به خداي رحمان سخت نافرمان است.
اي پدر! من از تو بيمناك هستم كه عذاب خداوند رحمان بر تو فرا رسد و يار و ياور شيطان باشي.
آزر گفت: اي ابراهيم! مگر تو از خدايان من روگردان شده‌اي؟ اگر از مخالفت بت‌ها دست برنداري، تو را سنگسار خواهم كرد و اكنون براي مدتي طولاني از من دور شو.
ابراهيم(عليه‌السلام) در پاسخ گفت: تو به سلامت باشي، من از خدا برايت آمرزش مي‌خواهم، كه خدايم درباره من بسيار مهربان است، من از شما و بت‌هايي كه به جاي خدا مي‌پرستيد، دوري مي‌گزينم و خداي يكتا را مي‌خوانم و اميدوارم مرا از لطف خويش محروم نگرداند.»[23]
ابراهيم(عليه‌السلام) از تهديد و هشدار آزر نترسيد و با توكل به خداوند به طور مكرر، او را به سوي خدا دعوت نموده و از بت‌ها بر حذر داشت، ولي نتيجه‌اي نبخشيد و براي او روشن شد كه آزر دشمن خداست، لذا از او بيزاري جست.[24]
آوازه مخالفت ابراهيم(عليه‌السلام) با بت پرستي در همه جا پيچيده و به عنوان يك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت.
نمرود پادشاه عصر دستور داد تا ابراهيم(عليه‌السلام) را نزد او حاضر كنند. ابراهيم (عليه‌السلام) را آوردند. نمرود گفت: «خداي تو كيست؟» ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: خداي من كسي است كه زنده گرداند و بميراند، يعني مرگ و زندگي به دست اوست.
نمرود گفت: من نيز چنين توانم كرد. دو زنداني را خواست، يكي را كشت و ديگري را آزاد ساخت – ابراهيم(عليه‌السلام) باز گفت: همانا خداوند خورشيد را از طرف مشرق بيرون آورد، تو اگر تواني آن را از مغرب بيرون آور. آن نادان كافر در جواب عاجز ماند و خداوند راهنماي ستمكاران نخواهد بود.[25]
نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم (عليه‌السلام) دشمني كند، رسوائيش بيشتر مي‌شود، ناچار دست از ابراهيم(عليه‌السلام) كشيد، تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد. جاسوسان خود را در همه جا گماشت، تا مردم از تماس با ابراهيم(عليه‌السلام) بترسانند و دور سازند.[26]
شكستن بت‌ها توسط ابراهيم(عليه‌السلام)
ابراهيم(عليه‌السلام) از راه‌هاي مختلف، نمرود مشرك و مردم بت پرست او را به خداي بزرگ دعوت مي‌نمود، ولي هيچ اثري نكرد و مردم از ترس نمرود به او ايمان نمي‌آورند.
وي مي‌انديشيد كه چطور توحيد را به آن‌هايي كه بت مي‌پرستيدند بقبولاند، او در مبارزه خود مرحله جديدي برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان اخطار كرد و چنين گفت كه: «به خدا قسم در غياب شما، نقشه‌اي براي نابودي بت‌هايتان مي‌كشم».[27]
ابراهيم(عليه‌السلام) در پي فرصتي مي‌گشت تا اينكه عيدي كه از آن مردم زمان بود، فرا رسيد و رسم چنين بود كه همه مردم (جز بيماران) هنگام عيد از شهر بيرون مي‌رفتند و به گردش مي‌پرداختند.
آن روز همه از شهر بيرون رفتند، حتي ابراهيم(عليه‌السلام) را نيز دعوت كردند كه با آن‌ها به خارج از شهر برود، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) در پاسخ دعوت آن‌ها گفت: «من بيمار هستم[28] و نتوانم با شما به گردش پرداخته و از شهر بيرون آيم، (منظور ابراهيم(عليه‌السلام) از اين گفتار، دروغ گفتن نبود، زيرا به روش و طريقه مردم زمان خود سخن گفت و آن پندار را بهانه‌اي براي نرفتن به گردش نمود).
وقتي كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم(عليه‌السلام) يك تبر با خود برداشت، و به پرستشگاهي كه بت‌هاي آنان در آن قرار داشت رفت. ديد برخي از بت‌ها در كنار برخي ديگر نهاده شده، بتي بزرگ در صدر همه قرار داشت و در برابر همه آن‌ها قرباني‌هاي خوراكي و آشاميدني ديد كه برايشان نذر كرده بودند. تا به گمان خودشان، از آن‌ها بخورند.
ابراهيم(عليه‌السلام) با تمسخر، بت‌ها را مخاطب ساخت: ايا غذا نمي‌خوريد؟ و چون كسي پاسخ او را نداد، گفت: چرا سخن نمي‌گوييد؟ و سپس با دست راست خود به وسيله تبري، همه بت‌ها را شكست و قطعه قطعه ساخت و از شكستن بت‌ بزرگ – كه بزرگترين خدايان آن‌ها بود – خودداري كرد و تبر را به دست تبر بزرگ آويخت و سپس معبد را ترك گفت.[29]
مردم پس از برگزاري مراسم جشن خود، بازگشته و آنچه بر سر بت‌ها آمده بود، ملاحظه كردند. آنان وحشت زده از خود پرسيدند، كدام فرد ستم پيشه به مقدسات ما چنين كرده است؟
برخي از آنان گفتند: شنيده‌ايم جواني به نام ابراهيم(عليه‌السلام) به بت‌ها اهانت مي‌كند، و عادت اوست كه از بت‌ها عيب جويي مي‌كند، ما تصور مي‌كنيم همين شخص است كه دست به چنين عملي زده.
محاكمه حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)
خبر تعرض به بت‌ها به فرمانروايان رسيد و آن‌ها به نيروهاي خودمان فرمان دادند، تا ابراهيم(عليه‌السلام) را براي محاكمه در برابر ديدگان مردم حاضر كنند. (و آنان كه شنيده‌اند وي از بت ها عيب‌جويي كرده و آن‌ها را تهديد نموده است، مي‌بايست به اين مطلب گواهي دهند).
هنگامي كه ابراهيم(عليه‌السلام) را حاضر كردند، سران حكومت از او پرسيدند: آيا تو با خدايان ما چنين كردي؟
آن حضرت احساس كرد، فرصت مناسبي براي او پيش آمده، تا به اهداف و واقعيتي كه مي‌خواست قوم او به آن اعتراف كنند دست يابد، از اين رو با شيوه‌اي حكيمانه در پاسخ آن‌ها گفت: شكننده بت‌ها، بت بزرگ است و ساير بت‌ها گواه بر اين كار او هستند، ا گر سخن مي‌گويند ماجرا را از آن‌ها بپرسيد؟
مردم به طور ناخودآگاه در ورطه لغزش و اشتباهي كه ابراهيم(عليه‌السلام) آن‌ها را به اعتراف از آن ناگزير ساخت گرفتار آمدند، برخي از آن‌ها به بعضي ديگر مي‌گفتند: شما با پرستش معبودهايي كه قادر به سخن گفتن نيستند و نيز متهم ساختن ابراهيم(عليه‌السلام) بر خود ستم روا داشته‌ايد.
ولي پس از آن كه حقيقت را دريافتند و از شرم سرافكنده شدند، يكبار ديگر به بحث و مناقشه با ابراهيم(عليه‌السلام) پرداختند و گفتند: تو كه مي‌داني اين بت‌ها سخن نمي‌گويند، پس چرا از ما مي‌خواهي از آن‌ها بپرسيم؟
اينجا بود كه دليل و برهان ابراهيم(عليه‌السلام) در گوش آنان طنين افكند و با اين سخن رسا، زبان آن‌ها را از سخن گفتن باز داشت: آيا به جاي خدا، چيزهايي را كه به شما سود و زياني نمي‌رسانند، مي‌پرستيد؟ اف بر شما و معبوداني كه به جاي خدا مي‌پرستيد، آيا انديشه نمي‌كنيد؟‌
قوم ابراهيم(عليه‌السلام) وقتي كه احساس شكست و رسوايي كردند و از سويي هيچ دليل و برهاني هم نداشتند، از بحث و مناظره صرفنظر كرده و براي سرپوش گذاشتن بر رسوايي خود، به زور متوسل شدند و او را محكوم به مرگ با آتش كردند[30] و گفتند: او را در آتش بسوزانيد و بدين وسيله خدايانتان را ياري كنيد، اگر انجام دهنده اين كاريد. ولي خداوند با قدرت خويش او را از آتش رهايي بخشيد و بنابر فرمان الهي، آتش بر او گلستان شد.[31]
دليل ابراهيم(عليه‌السلام) بر بطلان خدايان متعدد
از بررسي تاريخ چنان برمي‌آيد كه: در زمان و محيطي كه ابراهيم(عليه‌السلام) مي‌زيست، مردم خورشيد و ماه و ستارگان را پرستش مي‌كردند. ابراهيم(عليه‌السلام) كه به خداي يگانه ايمان آورده بود، بي آنكه هيچ فرصتي از دست بدهد، با قوم خود به گفتگو مي‌نشست و درباره خدايانشان با آن‌ها به بحث و مناقشه مي‌پرداخت، از جمله مناقشات آن حضرت اين بود كه بر پرستش ستارگان و خورشيد و ماه خط بطلان بكشد.
در يكي از روزها چون تاريكي شب فرا رسيد، ميان گروهي از قوم خود آمد و به ستاره‌اي در حال حركت كه مورد پرستش قومش بود، نگاهي انداخت و در حضور همه به عنوان اين‌كه اظهار موافقت با آنان نموده و كنايه از هم رأيي وي با آنان باشد گفت: اين پرودگار من است.
ولي ديري نپاييد كه اين ستاره هنگام روشنايي روز، از ديده‌ها نهان گرديد، در اين هنگام ابراهيم(عليه‌السلام) به آنها گفت: من خدايي كه ابتدا آشكار و سپس ناپديد شود ايمان نخواهم آورد.
ابراهيم(عليه‌السلام) در جلسه ديگري كه با همراهان خود داشت، ماه را ملاحظه كرد كه با روشنايي خود، از آن سوي افق، تاريكي شب را مي‌شكافت، وي ديگر بار جهت موافقت با عقايد آنان گفت: اين پروردگار من است. ولي طولي نكشيد كه ماه از ديدگان ناپديد شد.
در اين هنگام ابراهيم(عليه‌السلام) اظهار داشت: اگر خدايي كه مرا آفريده، هدايت و ارشادم نكند، در زمره گمراهان خواهم بود.
روز دوم خورشيد طلوع كرده و با نور افشاني در وسط آسمان هويدا شد، ابراهيم(عليه‌السلام) به اطرافيانش گفت: اين پروردگار من است و اين بزرگتر است.
وي هنگام ناپديد شدن خورشيد، هدفي را كه در پي آن بود اعلان داشت، و آن اعلان بيزاري از خدايان آن‌ها بود و گفت: اي مردم، من از آنچه كه شريك خدا قرار مي‌دهيد بيزارم. من با ايمان و اخلاص رو به سوي خدايي آوردم، كه آفريننده آسمان و زمين است و هرگز به خدا شرك نخواهم ورزيد.[32]
مشاهده زنده شدن مردگان
ايمان به قيامت و معاد و پاداش خوب و بد در آن روز و زنده شدن مردگان با قدرت الهي، از مهم‌ترين اصول اعتقادي به شمار مي‌آيد.
در قرآن كريم نيز براي اثبات اين‌كه زنده شدن مردگان كار محالي نيست. نمونه‌هاي فراوان مي‌آورد، از جمله داستان حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) را نقل مي‌كند:[33] در يكي از روزها ابراهيم(عليه‌السلام) در صحرا و بيابان مشغول سير و سياحت و تفكر بود. به سير خود ادامه مي‌داد، تا به كنار دريايي رسيد.
او با كنجكاوي عميق به دريا و امواج آن مي‌نگريست، ناگاه لاشه حيوان مرده‌اي را ديد كه گوشه‌اي از آن در دريا و قسمت ديگرش در خشكي قرار داشت. و حيوانات دريايي و صحرايي و پرندگان بر سر آن ريخته و هر ذره‌اي از ان را يك نوع حيوان مي‌خورد، طولي نكشيد كه همه پيكر او را خوردند.
اين صحنه ناخودآگاه ابراهيم(عليه‌السلام) را به اين فكر فرو برد كه: «ذرات اين لاشه حيوان در دريا و صحرا و فضا پخش و هر قسمت بدنش، جز بدن حيوان ديگري گرديد، در روز قيامت چگونه تكه‌هاي بدن او در كنار هم جمع شده و زنده مي‌گردد؟!»
البته ابراهيم(عليه‌السلام) به قدرت الهي ايمان داشت كه او در روز قيامت مردگان را زنده مي‌گرداند، ولي از خداي خويش خواست تا نمونه‌اي ملموس از آن را، براي وي ارائه دهد تا دلش آرامش بيشتري يابد، از اين رو دست به سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! به من بنمايان كه چگونه چنين مردگاني را زنده مي‌كني؟!
خداوند از او پرسيد: مگر تو به روز قيامت و قدرت من ايمان نداري؟ ابراهيم(عليه‌السلام) گفت:: چرا! لكن با مشاهده عيني آرامش دل پيدا مي‌كنم (آري استدلال و منطق تنها مغز و فكر را آرام مي‌كند، ولي تجربه و مشاهده، دل را).
خداوند به ابراهيم(عليه‌السلام) فرمود: «چهار پرنده را بگير، و سر آن‌ها را ببر و سپس گوشت آن‌ها را بكوب و مخلوط و ممزوج كن. آنگاه گوشت درهم آميخته را، به ده قسمت تقسيم كن و هر قسمت آن را، بر سر كوهي بگذار و سپس در جايي بنشين و يك يك آن‌ها را به اذن خدا صدا كن. آن چهار پرنده شتابان به سوي تو آيند.»
حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) چهار پرنده،[34] را گرفت و آن‌ها را ذبح كرد، گوشتشان را كوبيده و مخلوط كرده و هر قسمت را بر سر كوهي نهاد، سپس هر يك از آن پرنده‌ها را صدا زد: «اي پرندگان به اذن خدا زنده شويد و به نزد من پرواز كنيد.»
در همان لحظه‌ گوشت‌هاي مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند و به صورت چهار پرنده درآمدند و روح در آن‌ها دميده شد و به سوي ابراهيم(عليه‌السلام) پريدند و به او پيوستند.
به اين ترتيب ابراهيم(عليه‌السلام) با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده كرد. و سخن قلبش را به زبان آورد: «آري خداوند بر هر چيزي قادر و تواناست، خدايي كه هم بر ذره‌هاي پراكنده مردگان آگاه است و هم مي‌تواند آن‌ها را جمع كند و به صورت اولشان زنده كند.»[35]
ازدواج حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) با ساره (عليهاالسلام)
در تاريخ بلعمي،[36] ترجمه تاريخ طبري كه مربوط به نيمه قرن سوم هجري است چنين آمده است: بعد از آن‌كه ابراهيم(عليه‌السلام) از آتش نمرود نجات يافت، به تبليغ رسالت خويش ادامه داد. و مردم از ترس نمرود به او نمي‌گرويدند، تا اينكه روزي نمرود، ابراهيم(عليه‌السلام) را احضار كرد و به او گفت: بودن تو در اين شهر كار سلطنت مرا به تباهي مي‌كشاند، بهتر آن است كه از اين شهر بيرون روي، زيرا خدايي داري كه تو را در همه حال حفظ مي‌كند.
ابراهيم(عليه‌السلام) آمده رفتن از شهر گرديد و لوط(عليه‌السلام) را كه از خويشاوندانش بود، نزد خود فرا خواند و او را به كيش خود دعوت كرد. لوط(عليه‌السلام) پذيرفت و به ابراهيم(عليه‌السلام) ايمان آورد.[37]
حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) در آن هنگام كه در سرزمين بابل (عراق كنوني) بود، در سن سي و شش سالگي با ساره ازدواج كرد[38] و زندگي مشتركي را تشكيل دادند و ساره را نيز به دين و آيين خود دعوت نمود. ساره هم پذيرفت و به او ايمان آورد.
حضرت ساره(عليه‌السلام)
ساره در قريه‌اي به نام «كوثي ربا» از اطراف بابل (عراق) در يك خانواده نبوت، در سال دو هزار و هشتصد و پنجاه و پنج قبل از هجرت نبوي متولد شد. نام پدرش «لاحج» نام مادرش «ورقه» و برادرش «حضرت لوط(عليه‌السلام)» مي‌باشد.[39]
مطابق بعضي از روايات مادر لوط و ساره(عليهماالسلام) با مادر ابراهيم(عليه‌السلام) خواهر بودند، و ساره دختر خاله ابراهيم(عليه‌السلام) بود.[40]
ساره طبق نقل امام صادق(عليه‌السلام) مثل حوريان بهشت زيبا بود و ابراهيم(عليه‌السلام) شديداً او را دوست مي‌داشت و در تكريم و احترام همسرش همت مي‌گماشت. او از جهت اموال و اغنام نيز خيلي ثروتمند بود، همه را يكباره در اختيار شوهر قرار داد و ابراهيم(عليه‌السلام) آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.[41]
وي از زنان بسيار با فضيلت و از جمله بانوان مورد عنايت پروردگار عالم است كه نام او در كنار زنان بهشتي ذكر شده. در آيات فراواني كه نام ابراهيم و اسحاق و اسماعيل (عليهم‌السلام) آمده، به نام و شخصيت ساره نيز اشاره شده است.[42]
مهاجرت حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)[43]
ابراهيم(عليه‌السلام) پس از ازدواج با ساره، به او پيشنهاد كوچ كردن از شهر را نمود، ساره هم قبول كرد، ابراهيم(عليه‌السلام) كه قصدمهاجرت پيدا نمود، به تمام كساني كه به او ايمان آورده بودند، اطلاع داد كه مي‌خواهد كه از شهر كوچ نموده و مهاجرت كند.
گروندگان او را اجابت كردند و گفتند: ما نيز با تو خواهيم بود، اگر چه از زن و فرزند هم جدا شده باشيم.
خداوند روش گروندگان به ابراهيم(عليه‌السلام) را از براي امت رسول خدا(صلي الله عليه و آله) سرمشق قرار داده و در طي آيه‌اي از قرآن به امت محمد(صلي الله عليه و آله) جريان آن‌ها را گوشزد نموده كه دانسته باشند، مخصوصاً هنگامي كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) از مكه به مدينه مهاجرت نموده.[44]
ابراهيم(عليه‌السلام) از شهر بابل با زوجه خود ساره و لوط و كساني كه به وي ايمان آورده بودند، رهسپار شام(سوريه) كه در آن زمان كنعان مي‌گفتند گرديد و در شهري كه نام آن «حران يا حاران» بود اقامت گزيد.
در آنجا پادشاهي بود كه شيوه بت پرستي داشت، ابراهيم(عليه‌السلام) از او كه مبادا به خاطر توحيد و يكتاپرستي وي را آزار دهد، در هراس افتاد.
لذا پس از چندي از آنجا هم كوچ كرد، به سرزمين مصر رفت و در جايي وارد شد كه كسي او را نشناسد، ولي خبر ورود ابراهيم(عليه‌السلام) به مصر پخش شد و مردم از اطراف به ديدن او مي‌شتافتند، مخصوصا شنيدند زني با او همراه است كه زيباترين زنان شهر خود به شمار مي‌رفته، خبر ورود ايشان نيز به پادشاه مصر رسيد، ابراهيم(عليه‌السلام) را احضار نموده و از وي پرسيد كه: اهل كجاست؟
ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اهل بابل.
پرسيد: براي چه به اين سرزمين آمدي؟‌
گفت: دادگري تو را شنيدم و به اين سو عزيمت نمودم.
پادشاه گفت: اين زن كه با تو همراه است كيست؟
گفت: خواهر من است(زيرا اگر مي‌گفت زن من است، ممكن بود به خاطر زيبايي و تصاحب او، ابراهيم(عليه‌السلام) را بكشد.)[45]
قبل از ملاقات با پادشاه، ابراهيم(عليه‌السلام) به ساره سپرده بود، كه اگر از او سؤال شود، او هم بگويد كه خواهر ابراهيم(عليه‌السلام) است.
پادشاه، ساره را نيز نزد خود خواند و به او گفت: اين مرد با تو چه نسبتي دارد؟ ساره گفت: برادر من است.
پادشاه گفت: در اين صورت من به تو نسبت به برادرت مهربان تر خواهم بود. خواست نزد ساره برود، ساره از او دوري جست، پادشاه قصد كرد خود را به او نزديك‌تر نمايد، دست فرا داشت كه ساره را در آغوش بگيرد.
ساره دعا كرد، دست پادشاه خشك شد. سلطان متعجب گرديد و از ساره دست برداشت، كنيزكي داشت به نام «هاجر» كه از قبطيان بود،[46] به ساره بخشيد و گفت: تو با اين كنيز و برادرت از شهر من بيرون برويد.
ساره داستان خود را با پادشاه براي ابراهيم(عليه‌السلام) بازگو كرد، ابراهيم(عليه‌ السلام) خداوند را سپاسگزاري نمود و فرداي آن روز با ساره و هاجر از مصر بيرون رفتند و دوباره به سوي شام آمدند، آن‌هم به سرزمين فلسطين، در جايي كه هيچ كس در آنجا وجود نداشت، هاجر وساره را در صحرايي بنشانيد، خود به دنبال آب رفت و هر چه جستجو كرد نيافت، به ناچار چاهي حفر نمود و از آن چاه آب بيرون آمد.
ابراهيم(عليه‌السلام) پس از توقف در صحرا هر قدر آذوقه كه به همراه داشت تمام شد و تا شهر مسافت زيادي بود، به ساره گفت: در اين مكان باشيد تا من به دنبال آذوقه روم، پس از پيمودن يك فرسنگ راه، سرگردان و متحير ماند كه چه كند. به ناچار جوالي كه همراه داشت، پر از ريگ صحرا كرده و با دست خالي به سوي ساره برگشت. ساره با ديدن جوال كه پر بود خوشحال شد. ولي از اندرون جوال بي‌خبر بود، ابراهيم(عليه‌السلام) پس از ورود از كثرت خستگي چيزي نگفت و به خواب رفت.
ساره به هاجر گفت كه: جوال را بياور، هاجر آن را نزد ساره آورد، وقتي باز كردند، در آن گندم يافتند، آن را آرد و خمير كرده و نان پختند و ابراهيم(عليه‌السلام) خفته را، از خواب بيدار نمودند كه نان بخورد.
ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: چه بخورم كه چيزي نداريم. گفتند: از گندمي كه آوردي نان پخته‌ايم. ابراهيم(عليه‌السلام) با تعجب فهميد كه لطف خداوندي شامل حال وي گشته، لذا بر سر جوال رفت و به جاي ريگ گندم ديد، به ساره چيزي نگفت و از آن گندم به كشت و زرع پرداخت. از آن گندم مردم خريدند و ابراهيم(عليه‌السلام) توانگر شد، مردم نزد وي گرد آمده و خانه‌ها ساختند. در آن مكان شهركي به وجود آمد و ابراهيم(عليه‌السلام) در آن مسجدي ساخت. بعدها شهرك مزبور، شهري بزرگ شد، از اين شهر تا «مؤتفكات» كه روستاهاي لوط(عليه‌السلام) باشد، يك شبانه روز راه بود و ابراهيم‌(عليه‌السلام) از وضع لوط (عليه‌السلام) با خبر مي‌شد.
در اين شهر كه ابراهيم(عليه‌السلام) آن را بنا كرده بود، مردم آن سرانجام به وي بدي‌ها كردند و بر او ستم روا داشتند، وي از آن شهر با عيال و گوسفندان و چارپايان خويش كه به دست آورده بود، به شهري ديگر كوچ كرد، آن هم در سر حد فلسطين بود. مردم از كرده خويش پشيمان شدند و به دنبال ابراهيم(عليه‌السلام) راه افتادند كه از او پوزش بخواهند و او را برگردانند، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) اجابت نكرد و به شهر جديد فرود آمد.
آرزوي ابراهيم و ساره (عليهماالسلام)
ابراهيم و ساره(عليهماالسلام) هر دو آرزومند بودند كه داراي فرزند پسر باشند. ولي اين آرزو برآورده نمي‌شد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچه‌دار نمي‌شد، و طبق آيه قرآني وي عقيم و نازا بود.[47] ابراهيم(عليه‌السلام) نذر كرد كه اگر داراي فرزند پسر بشود، او را براي خدا قرباني نمايد.
يك روز ساره به ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: از من كه فرزندي به دست نياوردي، اگر مايل باشي، هاجر كنيز خود را به تو مي‌بخشم. ابراهيم(عليه‌السلام) راضي شد، ساره هاجر را به ابراهيم(عليه‌السلام) بخشيد، از اين پس وي همسر ابراهيم(عليه‌السلام) گرديد و پس از مدتي داراي فرزندي شد كه نام او را «ا
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]قصه حضرت لوط (عليه‌السلام)[/h] ت8287
در ميان راه بطحا تا به شام بود قوم لوط را آنجا مقام
لوط شد مبعوث بر پيغمبري تا جلوگيري كند از خودسري
لوط از خويشان ابراهيم بود نزد آن قوم آمد و شد رهنمود
حضرت لوط(عليه‌السلام) يكي از پيامبران بزرگي است كه هم عصر ابراهيم (عليه‌السلام) بود و نام مباركش در هفده سوره ، بيست و هفت بار در قرآن مجيد ذكر شده است. [1]
وي فرزند «هاران بن نارخ» و برادر زاده حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) است، و نام مادرش ورقه بنت لاحج بوده.[2]
وي سه هزار و چهار صد و بيست و دو سال بعد از هبوط آدم(عليه‌السلام) در شهر بابل به دنيا آمد.
وقتي كه حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) در سرزمين بابل(عراق) مردم را به يكتاپرستي دعوت نمود، لوط(عليه‌السلام) نخستين مردي بود كه در آن شرايط سخت به وي ايمان آورد و همواره در كنار او بود.[3] و همراه او از سرزمين بابل به فلسطين مهاجرت كرد و بعداً از ابراهيم(عليه‌السلام) جدا شد و به شهر سدوم (در سرزمين اردن) آمد.
چرا كه مردم آن منطقه غرق فساد و گناه، مخصوصاً انحرافات جنسي بودند.
در ميان قوم خود سي سال سكونت كرد و آن‌ها را به سوي خدا دعوت نمود و از عذاب الهي بر حذر داشت، اما كمتر در آن كوردلان اثر گذاشت.
لوط(عليه‌السلام) سرانجام در هشتاد سالگي وفات يافت.[4] و مرقد مطهرش در قريه كفربريك در يك فرسخي مسجد الخليل (واقع در كشور فلسطين) كنار مرقد شصت نفر از پيامبران است. [5]
رسالت حضرت لوط(عليه‌السلام)
قبلاً يادآور شديم هنگامي كه حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) از سرزمين بابل(عراق) به سوي فلسطين هجرت كرد، همسرش ساره و حضرت لوط(عليه‌السلام) و كساني كه به او گرويده بودند همراه او آمدند، بعد از آنكه قحطي و خشكسالي، فلسطين را فرا گرفت، ابراهيم به همراهي لوط(عليه‌السلام) رهسپار مصر گرديدند و پس از آن كه فشار قحطي فروكش نمود از مصر بازگشتند، در حالي كه گوسفندان زيادي را كه پادشاه مصر به آن‌ها داده بود به همراه داشتند و از آنجا كه چراگاه‌ها براي گوسفندان فراوان آن‌ها، گنجايش نداشت و سبب اختلاف ميان چوپان‌هاي ابراهيم و لوط(عليهماالسلام) شده بود، ابراهيم (عليه‌السلام) مصلحت ديد كه براي رفع اختلاف، زمين‌ها را با لوط(عليه‌السلام) تقسيم كند. و به وي پيشنهاد كرد جايي كه مورد پسند اوست انتخاب كند.[6]
وي سرزمين اردن كه شهرهاي (سدوم و عموره و ادمه و صوغر و صبوييم) در آن قرار داشتند انتخاب كرد[7] و در شهر سدوم اقامت گزيد.
مردم شهر سدوم از تبه‌كارترين و خدانشناس‌ترين انسان‌ها بوده و از نظر اخلاقي بدترين مردم به شمار مي‌آمدند. آن‌ها وقتي كه لوط(عليه‌السلام) را ديدند گفتند: تو كيستي؟
فرمود: من پسر خاله ابراهيم(عليه‌السلام) هستم، همان ابراهيمي كه نمرود او را به آتش افكند. آتش نه تنها او را نسوزاند، بلكه براي او سرد و گوارا شد و او در چند فرسخي نزديك شماست.
لوط(عليه‌السلام) قوم خود را به سوي ايمان به خدا دعوت كرد و آن‌ها را از عذاب او برحذر داشت[8] و گفت: من فرستاده خدا به سوي شما بوده و در تبليغ رسالت او امين هستم، از عذاب خدا بترسيد و به آنچه شما را بدان دعوت مي‌كنم، گردن نهيد و پسنديده نيست، كه شما طبيعت و سرشت خويش را به تباهي كشانده و با نظام طبيعي زندگي مخالفت ورزيده و با مردان عمل ناروا انجام دهيد و از زنان كه خداوند آنان را همسران شما آفريده، دست برداريد. شما با انجام اين گناه از حدود الهي تجاوز كرده‌ايد.
ولي قوم او به جاي اين كه به سخن پيامبر خود حضرت لوط(عليه‌السلام) گوش فرا دهند، وي را تهديد كرده گفتند: اگر از نكوهش ما دست برنداري، تو را از شهرمان بيرون خواهيم كرد.
لوط(عليه‌السلام) در پاسخ آن‌ها گفت: من از اين عمل زشت و ناپسندي كه شما انجام مي‌دهيد، بيزار و خشمگين هستم. [9]
ازدواج حضرت لوط(عليه‌السلام)
لوط(عليه‌السلام) در همان محل مأموريت (شهر سدوم در جنوب غربي درياي لوط) ازدواج كرد.[10] تا بلكه قومش از اين روش پيروي كنند و از انحراف جنسي دست بردارند. ثمره اين ازدواج اين شد كه لوط(عليه‌السلام) پس از مدتي داراي چند دختر گرديد.[11]
ولي اين برنامه‌هاي لوط(عليه‌السلام) هيچ تأثيري در ميان قوم نگذاشت، آن‌ها همچنان به كار خود ادامه مي‌دادند و اين جريان‌ها سال‌ها طول كشيد.
حضرت لوط(عليه‌السلام) به آن‌ها گفت: شما مرتكب علمي مي‌شويد، كه هيچ يك از جهانيان قبل از شما، دست به چنين عملي نزده است و در مجالس خود كارهاي زشت انجام انجام مي‌دهيد.
ولي قومش بدو پاسخ دادند: اگر در تهديد ما به عذاب راست مي‌گويي، پس شتاب كن و عذاب را بر ما بفرست.[12]
در اين وقت بود كه ديگر اميدي به اصلاح آن‌ها نبود و آن‌ها مستحق هيچ چيز جز عذاب سخت الهي نبودند، از اين رو دل حضرت لوط(عليه‌السلام) كه سال‌ها نسبت به آن‌ها مهربان بود، تا بلكه به سوي حق برگردند ناراحت شد و سرانجام با قلبي آكنده از اندوه آن‌ها را نفرين كرد و گفت: پروردگارا! مرا بر اين قوم مفسد پيروز گردان.[13]
كارهاي زشت قوم لوط(عليه‌السلام)
قوم لوط(عليه‌السلام) در مجالس خويش بدون هيچ گونه حيا و شرمي باد معده و صدا خارج مي‌ساختند، آن‌ها با يكديگر در انظار عمومي به لواط مي‌پرداختند.[14]
حتي به كسااني كه از ديار آن‌ها عبور مي‌كرد،[15] نيز رحم ننموده و با پرتاب سنگ،‌ آن‌ها را مورد هدف قرار مي‌دادند و سنگ هر كس به هدف اصابت مي‌كرد، صاحب آن رهگذر گرديده و با او به لواط مي‌پرداخت. آن‌گاه سه درهم به عنوان غرامت به او مي‌داد. آن‌ها براي اين عمل زشت در ميان خويش، قضاتي داشتند كه در موقع ضرورت به دادرسي مي‌پرداخت.
همچنين از كارهاي زشت آن‌ها، پرتاب سنگريزه به وسيله انگشت سبابه و آدامس جويدن در معابر عمومي براي جذب افراد به خاطر شهوت‌راني و باز گذاردن دكمه‌هاي كت و پيراهن، بالا كشيدن پيراهن به هنگام تخلي و گلوله پراني با كمان و خيلي كارهاي زشت ديگر.[16]
سرنوشت دردناك قوم لوط(عليه‌السلام)[17]
همانطور كه قبلاً گفتيم (در شرح حال حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)) به دستور خداوند،نه نفر يا يازده نفر،[18] از ملائكه كه جبرئيل(عليه‌السلام) نيز در بين آن‌ها بود، براي انجام دو مأموريت به زمين آمدند:
نخست: براي بشارت دادن به ابراهيم(عليه‌السلام) كه بزودي از ساره داراي پسري به نام اسحاق خواهد شد.
دوم: براي عذاب و كيفر قوم نكبت‌ بار و گناهكار لوط(عليه‌السلام).
وقتي كه اين فرشتگان نزد ابراهيم(عليه‌السلام) آمدند، بر وي سلام كردند. آن حضرت نيز پاسخ آنان را داد و سپس به نزد ساره آمده و گفت: تعدادي مهمان داريم، اما شبيه انسان‌ها نيستند.
همسرش گفت: در منزل جز اين گوساله چيزي نداريم، بهتر است آن‌را ذبح نموده و براي آنان كباب نمايي. ابراهيم(عليه‌السلام) گوساله‌اي برشته شده، براي آن‌ها آمده نمود هنگامي كه مشاهده كرد، آن‌ها از غذاي آماده شده نمي‌خورند، دچار وحشت شده، در اين موقع ساره به آن‌ها گفت: چرا از غذاي خليل خدا تناول نمي‌كنيد.
آن‌ها به ابراهيم(عليه‌السلام) گفتند: نترس! ما به سوي قوم لوط(عليه‌السلام) فرستاده شده‌ايم.(ساره از شنيدن اين مطلب دچار ترس شديدي گرديد، به طوري كه در غير عادت طبيعي خويش به حيض مبتلا گشت و حايض شد، در حالي كه سال‌ها بود در اثر اثر پيري حيض نمي‌شد.) سپس او را بشارت به فرزندي به نام اسحاق و نوه‌اي به نام يعقوب دادند.
ساره كه متعجب گشته بود گفت: آيا به هنگام پيري، ما صاحب فرزندي خواهيم شد؟[19] گفتند: از فرمان خدا تعجب مي‌كني؟ اين رحمت خدا و بركاتش بر شما خانواده است، چرا كه ا و حميد و مجيد است.[20]
سپس ابراهيم(عليه‌السلام) فرمود: براي چه آمده‌ايد؟ گفتند: «براي هلاك كردن قوم لوط (عليه‌السلام)». ابراهيم(عليه‌السلام) نگران شد، چون برادر زاده‌اش حضرت لوط(عليه‌السلام) در ميان آن قوم بود و احتمال مي‌داد كه هنوز روزنه اميدي براي نجات اين قوم باقي است.
لذا دل مهربان او براي اصلاح اين قوم مي‌تپيد، خواستار تأخير اين مجازات و كيفر شد و با فرشتگان به گفتگو و مجادله پرداخت.
از اين رو به فرشتگان گفت: اگر در ميان قوم لوط(عليه‌السلام) صد نفر از مؤمنان باشد آيا باز بر آن‌ها عذاب مي‌رسانيد. فرشتگان در جواب گفتند: خير. اگر پنجاه نفر باشند يا سي نفر يا بيست نفر يا ده نفر يا پنج نفر باشند. چطور؟ باز گفتند: خير، ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اگر يك نفر مؤمن باشد، آيا باز به عذاب آن‌ها مبادرت خواهي ورزيد؟ گفتند: نه. فرمود: لوط(عليه‌السلام) آنجا است. گفتند: ما بهتر مي‌دانيم كي آنجاست. او و اهلش نجات يافتگانند، غير از زنش.
ابراهيم از جبرئيل(عليه‌السلام) خواست، تا در حكم الهي تجديد نظري شود، اما وحي الهي به او، خبر از قطعي بودن عذاب آن قوم را مي‌داد.
وقتي كه براي ابراهيم(عليه‌السلام) عذاب قوم لوط(عليه‌السلام) قطعي شد، ديگر هيچ نگفت و تسليم فرمان خداي بزرگ بود. فرشتگان ابراهيم (عليه‌السلام) را به قصد شهر سدوم (قوم لوط(عليه‌السلام) ترك كردند، تا با لوط(عليه‌السلام) نيز ملاقاتي داشته باشند. به حضور لوط(عليه‌السلام) وارد شدند، لوط (عليه‌السلام) به آن‌ها گفت: شما كيستيد؟ آن‌ها گفتند: ما مسافر راه هستيم، امشب مايليم مهمان تو باشيم.
لوط(عليه‌السلام) با توجه به قوم منحرف و زشتكارش از يك سو، و ورود جوانان زيبا از سوي ديگر، در فشار روحي قرار گرفت كه چه كند؟ اگر اين جوانان را مهمان كند، ترس آبروريزي است، اين فكر چنان او را ناراحت كرد كه به خود گفت: امروز روز سخت و دشواري است.[21]
اما لوط مهمان نواز، چاره‌اي جز اين نداشت كه مهمانان را به خانه خود ببرد، آن‌ها را به سوي خانه‌اش راهنمايي كرد.[22] ولي براي اين‌كه آن‌ها را از ماجرا با خبر كرده باشد، در وسط راه به آن‌ها گفت: اين شهر مردم زشت‌كار و منحرفي دارد و به اين ترتيب آنان را از برخورد زشت قوم خويش با مهمانان تازه وارد، آگاه ساخت. مهمانان وارد خانه لوط(عليه‌السلام) شدند، لوط(عليه‌السلام) نزد همسر خويش‌ آمد و از او خواست كه ورود مهمانان را به منزلش، از قوم خويش پوشيده دارد و او نيز در عوض، كارهاي زشت او و گذشته تاريكش را خواهد بخشيد.
همسر لوط(عليه‌السلام) اين تقاضا را به ظاهر پذيرفت، اما در باطن در صدد خبر رساند به قوم خويش برآمد. [23]
«والهه» زن لوط(عليه‌السلام) كه همكيش دشمنان بود، به پشت بام خانه‌اش رفت و به نشانه رسيدن مهمان‌هاي جوان و زيبا كه طعمه چربي براي قوم بود كف زد و هلهله مي‌كرد،[24] ولي قوم صداي او را نشنيده و به سراغ او نيامدند. لذا با روشن كردن آتش، اوباشان را با خبر ساخت و قوم شرور فهميدند كه امشب در خانه لوط(عليه‌السلام) چند نفر به مهماني آمده‌اند و از هر سو به سرعت به سوي خانه لوط(عليه‌السلام) هجوم آوردند.
بر درب خانه او ايستاده و خواستار انجام عمل ناروا با مهمانان او شدند. لوط(عليه‌السلام) به آنان التماس مي‌‌كرد و مي‌گفت: آيا در ميان شما يك جوانمرد رشيد نيست كه به من كمك كند؟ سرانجام گفت: اي قوم! از اين بيماري و عمل زشت و كثيف دست برداريد، اينك من حاضرم، دخترانم را به شما تزويج كنم و شما به صورت مشروع و طبيعي از آنان بهره‌مند گرديد!
ولي جواب قوم اين بود:‌كه تو مي‌داني ما دنبال زنان نيستيم و دختران تو را نمي‌خواهيم و تو خود خوب مي‌داني، كه هدف ما چيست؟
لوط(عليه‌السلام) كه از قوم خويش به شدت مأيوس گشته بود گفت: اگر قدرت و نيروي بزرگي داشتم و يا تكيه‌گاه و پشتيبان محكمي داشتم، آنگاه مي‌دانستم به شما پست فطرتان چكار كنم.[25]
وقتي كه در مقابل خانه او هرج و مرج بالا گرفت و لوط(عليه‌السلام) موفق نشد قومش را قانع كند، آنگاه جبرئيل به فرشتگان گفت: او نمي‌داند چه قدرتي را خداوند به او ارزاني داشته است، لوط(عليه‌السلام) كه صحبت آن‌ها را شنيد خواست، كه آنان خود را معرفي كنند.
آن‌ها از حقيقت خود براي لوط(عليه‌السلام) پرده برداشتند، وي وقتي متوجه حضور جبرئيل(عليه‌السلام) شد، از علت حضور آنان جويا شد. جبرئيل(عليه‌السلام) گفت: ما براي هلاكت و نابودي قوم تو مأموريت يافته‌ايم و چيزي نگذشت كه قوم لوط(عليه‌السلام) درب خانه را شكسته و وارد منزل او شدند، جبرئيل(عليه‌السلام) كه در منزل حضور داشت با به حركت درآمدن بالهايش و كوبيدن در سر و صورت آن عده، باعث شد كه چشمشان كور و نابينا شود.[26]
قوم لوط(عليه‌السلام) وقتي امن صحنه را مشاهده كردند دريافتند كه عذاب آن‌ها فرا رسيده است. پس فرشتگان به لوط(عليه‌السلام) گفتند: اين مردم هرگز نخواهند توانست آسيبي به تو رسانند و يا آبرويت را در نزد ما بريزند، اينك تو شبانه با خانواده‌ات از اين شهر خارج شو، و هيچ كدام از شما پشت سر خود را ننگرد، تا هراس و وحشت عذاب را نبيند، مبادا به تو آسيبي برسد، ولي همسرت را كه به تو خيانت ورزيد، با خود بيرون مبر، زيرا او نيز مانند قومت بايد به هلاكت برسد و زمان هلاكت آن‌ها صبح است و صبح نزديك است.
در ميان قوم لوط(عليه‌السلام) دانشمندي وجود داشت، به آن‌ها گفت: عذاب فرا رسيده، نگذاريد لوط(عليه‌السلام) و خانواده‌اش از شهر بيرون روند، چرا كه وجود او مانع نزول عذاب الهي است، آن‌ها خانه لوط(عليه‌السلام) را محاصره كردند تا نگذارند، وي از خانه‌اش بيرون رود.
ولي جبرئيل(عليه‌السلام) ستوني از نور را در جلو لوط(عليه‌السلام) قرار داد و به او گفت: در ميان نور بيا، كسي متوجه نخواهد شد، لوط(عليه‌السلام) و خانواده‌اش به اين ترتيب از درون نور از شهر بيرون رفتند.
همسر لوط(عليه‌السلام) كه از جريان آگاه گشته بود، در صدد خبر چيني بود كه خداوند سنگي به سوي او فرستاد و او هماندم به هلاكت رسيد.
وقتي كه طلوع فجر شد، چهار فرشته، هر يك در يك ناحيه شهر قرار گرفتند، آن سرزمين را از ريشه بركنده و به آسمان بردند و سپس آن را بر سر قوم شرور لوط (عليه‌السلام) وارونه و زير و رو كردند و در همان بين، سنگ پاره‌هايي از گل، چون سنگ سخت به صورت پي در پي و منظم بر آن‌ها باريدن گرفت، كه خود شكنجه و عذابي از ناحيه خداوند بر آن‌ها بود.
به اين ترتيب شهر قوم لوط(عليه‌السلام) زير و رو شد و خودشان با بدترين وضع هلاك و نابود شدند.[27]
حضرت لوط(عليه‌السلام) پس از اين ماجرا مدتي زنده بود، سرانجام از دنيا رفت و در نزديك مسجد الخليل به خاك سپرده شد.
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]قصه حضرت يعقوب(عليه‌السلام)[/h]




حضرت يعقوب(عليه‌السلام) يكي از پيامبران الهي است كه نام مباركش شانزده بار در قرآن آمده.[1]

روزي آوردند از بهر خليل چند تن از فرشتگان با جبرئيل
ز آسمان پيغامي از نزد خدا بهر ابراهيم شيخ الانبياء
بعد از اين از ساره آري يك پسر آن پسر را بخشد بر تو دادگر
نام او اسحاق و هم از صلب او مي‌شود يعقوب ظاهر اي نكو

وي فرزند اسحاق بن ابراهيم است، نام مادرش «رُفْقه» دختر بتوئيل بن ناحور، برادر ابراهيم(عليه‌السلام) مي‌باشد. لقب يعقوب(عليه‌السلام)، «اسرائيل» بوده[2] و فرزندان دوازده گانه يعقوب(عليه‌السلام)[3] و اولاد آن‌ها را بني اسرائيل گويند كه به قوم يهود معروفند.
يعقوب(عليه‌السلام) سه هزار و چهارصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم(عليه‌السلام) در سرزمين فلسطين به دنيا آمد. چندين سال در كنعان ، سپس در حران[4] زندگي مي‌كرد و بعد به كنعان بازگشت و هنگامي كه صد و سي سال از عمرش گذشته بود، به هواي لقاي يوسف(عليه‌السلام) وارد مصر شد و پس از هفده سال سكونت در مصر از دنيا رحلت كرد.[5]
طبق وصيت خودش،‌جنازه‌اش در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش[6]، در سرزمين فلسطين شهر الخليل به خاك سپرده شد.
سرگذشت حضرت يعقوب(عليه‌السلام)
قرآن مطلبي از زندگي يعقوب(عليه‌السلام) جز آنچه در مورد گم شدن پسرش يوسف(عليه‌السلام) و حوادثي كه در آن رخ داده است بيان نفرموده و ما همه آن‌ها را در سرگذشت يوسف(عليه‌السلام) يادآور خواهيم شد.
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]قصه حضرت يوسف(عليه‌السلام)[/h]
مي‌كنم آغاز با نامت سخن اي خداوند كريم ذوالمنن
از تو خواهم قلمي روان و رسا تا دهم از يوسف شرح ماجرا
آنچه مي‌گويم ز قرآن است هم وحي خلاق سبحان است
حضرت يوسف(عليه‌السلام) يكي از پيامبران الهي است، كه نام مباركش بيست و هفت بار در كلام الله مجيد ذكر شده است.[1] سوره دوازدهم قرآن كه داراي صد و يازده آيه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پايان آن، پيرامون سرگذشت يوسف(عليه‌السلام) مي‌باشد.
نام مادرش راحيل«راحله» است،[2] وي فرزند يعقوب (عليه‌السلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهيم(عليه‌السلام) است.
در سرزمين حران (حاران يا فران آرام)، مرز بين سوريه و عراق به دنيا آمد، او مجموعاً يازده برادر داشت و از ميان آن‌ها فقط بنيامين برادر پدر و مادري او بود. يوسف (عليه‌السلام) از همه برادران جز بنيامين كوچكتر بود.[3]
يوسف(عليه‌السلام) مدت صد و ده سال زندگاني كرد و چون فوت كرد، بدنش را موميايي كردند و در تابوتي محفوظ داشتند[4] و همچنان در مصر بود تا زماني كه حضرت موسي(عليه‌السلام) مي‌خواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود، جنازه يوسف(عليه‌السلام) را همراه خود برده و در فلسطين دفن نمود.
بنابر آنچه مشهور است، وي در شهر الخليل (واقع در كشور فلسطين) در شش فرسخي بيت المقدس در مقبره خانوادگيشان نزديك مكفيليه (محل دفن ابراهيم، ساره، رفقه، اسحاق و يعقوب (عليهم‌السلام) به خاك سپرده شد.[5]
خواب ديدن يوسف(عليه‌السلام) و توطئه برادرانش
يوسف نه سال بيشتر نداشت، كه در يكي از شب‌ها رويايي لذيذ در خواب ديد. نفس صبح كه دميد و خورشيد بال و پر زرين بر جهان بگسترد، از خواب بيدار شد، نزد پدر آمد، آنچه ديده بود براي پدر بازگو كرد: «پدرم! من در عالم خواب ديدم، كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده مي‌كنند».[6]
حضرت يعقوب(عليه‌السلام) كه تعبير خواب را مي‌دانست[7] از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشيده دارد. به يوسف(عليه‌السلام) گفت: فرزندم خواب خود را براي برادرانت بازگو نكن، زيرا در حق تو حيله و نيرنگ خواهند كرد و نقشه خطرناكي براي تو مي‌كشند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است.
سپس برايش روشن ساخت كه وي در آينده شخصيتي برجسته خواهد شد كه همه، فرمانش را گردن مي‌نهند و خداوند او را به پيامبري برمي‌گزيند و تعبير خواب را بدو مي‌آموزد و به زودي نعمت خويش را با خبر و رحمت و بركاتش بر او و بر آل يعقوب (عليه‌السلام) تمام مي‌كند، همان گونه كه آن را قبلاً بر ابراهيم و اسحاق(عليهماالسلام) تمام كرده بود.[8]
همين خواب ديدن يوسف(عليه‌السلام) و الهامات ديگر، موجب شد كه يعقوب(عليه‌السلام) امتياز و عظمت خاصي در چهره يوسف(عليه‌السلام) مشاهده كند،‌وي مي‌دانست كه فرزندش يوسف(عليه‌السلام) آينده درخشاني دارد و پيغمبر خدا مي‌شود، از اين رو بيشتر به او اظهار علاقه مي‌كرد[9] و نمي‌توانست اشتياق و علاقه‌اش نسبت به يوسف(عليه‌السلام) را پنهان سازد.
اين روش يعقوب(عليه‌السلام) نسبت به يوسف(عليه‌السلام) باعث حسادت برادران شد، به همين خاطر چون يعقوب(عليه‌السلام) مي‌دانست كه فرزندانش نسبت به يوسف(عليه ‌السلام) حسادت دارند اصرار داشت كه يوسف(عليه‌السلام) خواب ديدن خود را كتمان كند تا برادران ناتني،[10] براي او توطئه نكنند.
طبق برخي از روايات بعضي از زن‌هاي يعقوب(عليه‌السلام) موضوع خواب ديدن يوسف (عليه‌السلام) را شنيدند و به برادرانش خبر دادند. از اين رو حسادت برادران نسبت به ا و بيشتر شد، جلسه‌اي محرمانه تشكيل دادند و نقشه خطرناكي در مورد او كشيدند. گفتند: يوسف(عليه‌السلام) و برادرش بنيامين نزد پدر از ما محبوب‌ترند، در حالي كه ما گروه نيرومندي هستيم و بيش از آن دو به پدر سود و منفعت مي‌رسانيم، قطعاً پدرمان اشتباه مي‌كند و از حق و حقيقت به دور است. يوسف(عليه‌السلام) را بكشيد و يا او را به سرزمين دور دستي بيندازيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه مي‌كنيد و افراد صالحي خواهيد بود.
يكي از برادران،[11] اشاره كرد كه: يوسف(عليه‌السلام) نكشند، بلكه او را در جايي دور از چشم مردم در چاهي بيندازند، شايد كارواني از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدين ترتيب به هدف خود كه دور كردن او از پدرش بود، رسيده باشند واز گناه كشتن يوسف(عليه‌السلام) رهايي يابند.
برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند و تصميم گرفتند در وقت مناسبي همين نقشه و نيرنگ را اجرا كنند. در يكي از روز‌ها نزد پدرشان يعقوب(عليه‌السلام) آمدند و از پدر خواستند تا يوسف(عليه‌السلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در كنار آن‌ها بازي كند، در اين مورد بسيار اصرار كردند، ولي يعقوب(عليه‌السلام) پاسخ مثبت به آن‌ها نمي‌داد.
بعد از آن‌كه احساس كردند، پدر وي را از آن‌ها دور نگاه مي‌دارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف به ما اطمينان نمي‌كني؟ در حالي كه ما او را دوست مي‌داريم و به او مهربان هستيم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آن‌جا بازي كند و به شادماني پرداخته و گردش نمايد و ما مواظب او هستيم.[12]
پدرشان كه علاقه زيادي به يوسف(عليه‌السلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن يوسف (عليه‌السلام) غمگين مي‌شوم و از اين مي‌ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.
برادران گفتند: «ما گروهي نيرومند هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود» هرگز چنين چيزي ممكن نيست، ما به تو اطمينان مي‌دهيم .
يعقوب(عليه‌السلام) هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران،‌آنان را قانع كند، راهي پيدا نكرد، جز اينكه صلاح ديد تا اين تلخي را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگتري نگردد، ناگزير اجازه داد كه يوسف(عليه‌السلام) را با خود ببرند.
آن‌ها لحظه‌شماري مي‌كردند كه فردا فرا رسد و تا پدر پشيمان نشده، يوسف(عليه‌ السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و يوسف(عليه‌السلام) را با خود بردند، وقتي كه آن‌ها از يعقوب(عليه‌السلام) فاصله بسيار گرفتند، كينه‌‌هايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جويي از يوسف(عليه‌السلام) پرداختند.
وي در برابر آزار آن‌ها نمي‌توانست كاري كند، آن‌ها به گريه و خردسالي او رحم نكردند و آماده اجراي نقشه خود شدند. پيراهن يوسف (عليه‌السلام) را از تنش بيرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.
يوسف(عليه‌السلام) در درون چاه قرار گرفت، در ميان تاريكي اعماق چاه با آن سن كم[13] تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد، خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگاني را به عنوان محافظ و تسلي خاطر او، نزد وي فرستاده و به او وحي نمود: «ناراحت نباش! روزي خواهد آمد، كه برادران خود را، از ا ين كار بدشان آگاه خواهي ساخت، آن‌ها نادانند و مقام تو را درك نمي‌كنند».
برادران يوسف(عليه‌السلام) پس از نداختن وي به چاه به طرف كنعان بر مي‌گشتند، براي اينكه پيش پدر روسفيد شوند و به دروغي كه قصد داشتند، به پدر بگويند‌رونقي دهند، پيراهن يوسف(عليه‌السلام) را كه از تنش بيرون آورده بودند به خون بزغاله،[14] (يا آهويي) آلوده كردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بياورند، كه گرگ يوسف را دريده است، اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ماست.
شب فرا رسيد آنان با سرافكندگي نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف (عليه‌السلام) را نديد، فرمود: يوسف(عليه‌السلام) كجاست؟
گفتند: «اي پدر! ما او را نزد وسايل واسباب‌هاي خود گذاشتيم و براي مسابقه به محل دور دستي رفتيم‌از بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، اين پيراهن خون آلود اوست، كه آورده‌ايم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نداريد.»
وقتي يعقوب(عليه‌السلام) پيراهن را نگاه كرد،‌ديد آن پيراهن هيچ پارگي و بريدگي ندارد. فرمود:‌اين گرگ، عجب گرگ مهرباني بوده است! تاكنون چنين گرگي نديده‌ام كه شخصي را بدرد، ولي به پيراهن او كوچكترين آسيبي نرساند.
سپس رو به آن‌ها كرد و گفت: «نفس‌هاي شما، اين كار زشت را در نظرتان زيبا جلوه داد و من در اين مصيبت صبري پايدار خواهم كرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصيف مي‌كنيد ياري خواهد فرمود».[15]
نجات يوسف (عليه‌السلام) از چاه
يوسف(عليه‌السلام) سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد تا اينكه كارواني از «مدين» به مصر مي‌رفتند. براي رفع خستگي و استفاده از آب، كنار همان چاهي كه يوسف (عليه‌السلام) در آن بود آمدند.
يكي از مردان كاروان[16] را فرستادند تا برايشان از چاه آب بياورد. وي بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بالا كشيدن دلو، يوسف(عليه‌السلام) ريسمان را محكم گرفته و بدان آويزان شد و از چاه بيرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسري ماه چهره افتاد، بسيار خوشحال شد و فرياد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندي داشتم، به جاي آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم.
شادي كنان او را نزد رفقايش آورد، كاروانيان همه به دور يوسف(عليه‌السلام) جمع شدند[17] و از اين نظر كه سرمايه خوبي به دستشان آمده، در ميان كالاهاي خود پنهانش كردند تا او را به مصر برده و بفروشند.
كاروانيان وقتي به مصر رسيدند، از ترس اين‌كه مبادا بستگان اين بچه، از راه برسند و او را از آن‌ها بستانند، وي را در مصر به بهايي اندك فروختند، تا از وي خلاصي يابند، كسي كه يوسف(عليه‌السلام) را خريداري كرد،‌وزير پادشاه مصر بود.[18]
وي يوسف(عليه‌السلام) را به منزلش آورد و به همسرش زليخا،[19] سفارش كرد كه به نيكي با او رفتار كند و وي را احترام نمايد تا از زندگي با او خرسند باشند و براي آن‌ها سودمند واقع شود و يا اورا به فرزندي انتخاب كنند.
عزيز مصر و همسرش زليخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همين خاطر يوسف (عليه‌السلام) را به نيكي تربيت كردند، اما او هنگامي كه به سن بلوغ رسيد، زليخا به خاطر زيبايي يوسف(عليه‌السلام) به او علاقه‌مند شد و عاشق دلداده يوسف(عليه‌السلام) گشته و احساساتش در مورد وي شعله‌ور شد. نمي‌دانست چگونه احساسات و عواطف خويش را به يوسف(عليه‌السلام) ابراز كند، تا اينكه عشق و علاقه بر عواطف وي چيره گشته و ضعف طبيعي بر احساساتش حكمفرما شد.
در يكي از روز‌ها يوسف(عليه‌السلام) را در خانه خود تنها يافت، فرصت را غنيمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصي آراست و درهاي كاخ را بست و به سراغ يوسف (عليه‌السلام) آمد، با حركات عاشقانه در خلوتگاه، كاخ، زيبايي و زينت‌هاي خود را بر يوسف(عليه‌السلام) عرضه كرد، تا با عشوه‌گري او را بفريبد.
به وي گفت: نزد من بيا، كه خود را برايت آماده كرده‌ام.
يوسف گفت: من به خدا پناه مي‌برم، تا مرا از اين گناه حفظ كند، چگونه دست به چنين گناهي بيالايم، در حالي كه شوهرت عزيز، بر من حق بزرگي داشته و مرا احترام كرده و در اين خانه، به من احسان روا داشته است و كسي كه احسان را با مكر و حيله و خيانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.
ولي چشم زليخا كور شده، و از آنچه يوسف(عليه‌السلام) مي‌گفت، پروايي نداشته و بر اين امر پافشاري مي‌كرد، در چنين لحظه‌اي ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف(عليه‌السلام) توانايي داد او از تمام امور چشم پوشيد و از انجام آن گناه خودداري نمود و به سرعت به طرف در كاخ حركت كرد تا راه فراري بيابد، زليخا نيز پشت سر او به سرعت به حركت درآمد تا از بيرون رفتن او جلوگيري كند.
در پشت در، زليخا پيراهن يوسف(عليه‌السلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، وي هم كوشش مي‌كرد كه در را باز كند و فرار نمايد. در اين كشمكش، پيراهن يوسف(عليه‌السلام) از پشت پاره گشته و وي سرانجام موفق به فرار شد.
در همين حال، همسر زليخا را مقابل در ديدند، زليخا براي اين كه خود را تبرئه كند، پيش دستي كرده و به شوهرش گفت: يوسف(عليه‌السلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:‌آيا كيفر كسي كه قصد خيانت به همسر تو داشته، چيزي جز زندان و عقاب دردناك است؟زليخا شوهر را تحريك نمود تا يوسف(عليه‌السلام) را زنداني سازد.
ولي يوسف(عليه‌السلام) اين ا تهام را از خود رد كرده و گفت: «اين زليخا بود كه مي‌خواست به شوهرش خيانت كند و مرا به سوي گناه و فساد بكشاند، من براي اينكه مرتكب گناهي نشوم و خيانت به سرپرستم نكنم‌ فرار كردم‌، او به دنبال من آمد، از اين رو، ما را با اين حال ديديد».
در همان حال كه يكديگر را متهم مي‌ساختند، يكي از نزديكان زليخا[20] در محل بحث و جدل حاضر گرديده و در آن قضيه داوري كرد و گفت: اگر پيراهن يوسف(عليه‌السلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده، او اين قصد را نداشته.
وقتي شوهر ملاحظه كرد پيراهن يوسف(عليه‌السلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زليخا گفت: اين تهمت و افتراء از مكر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فريب زبردست هستيد، مكر و نيرنگ شما بزرگ است، تو براي تبرئه خود اين غلام بي‌گناه را متهم كردي.
شوهر زليخا مي‌خواست بر اين كار زشت سرپوش بگذارد. لذا به يوسف(عليه‌السلام) گفت: آنچه برايت پيش آمده فراموش نما و آن را مخفي بدار، كسي از اين جريان مطلع نشود. و به زليخا نيز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار كن، زيرا مرتكب خطاي بزرگي شدي.[21]
ماجراي عشق و دلباختگي زليخا به غلام خود، كم كم از حواشي كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد و در بين شهر پخش شد و اين موضوع نقل مجالس شد.
زنان مصر، به ويژه زنان پولدار دربار، كه با زليخا رقابتي هم داشتند اين موضوع در جلسات خود با آب و تاب نقل مي‌كردند و او را ملامت و سرزنش مي‌كردند و مي‌گفتند: همسر عزيز، دلباخته غلام زير دستش شده و مي‌خواسته از او كام بگيرد.
به زليخا خبر رسيد كه زن‌ها در غياب او سخناني ناروا مي‌گويند، وي نقشه‌اي كشيد كه آنان را دعوت كند تا يوسف(عليه‌السلام) را ببينند و ديگر او را در مورد دلدادگي يوسف (عليه‌السلام) سرزنش نكنند، روزي آنان را به كاخ دعوت كرد و براي نشستن آن‌ها جايگاهي بسيار باشكوه تدارك ديد، متكاهايي در دور مجلس گذاشت، تا به آن‌ها تكيه كنند.
پس از ورود مهمانان به مجلس[22] به كنيزكان خود دستور پذيرايي داد و همانگونه كه رسم است، براي بريدن و پوست كندن ميوه‌جات، در بشقاب‌ها، كارد قرار مي‌دهند (به هر يك از مهمان‌ها براي پاره كردن ميوه، كاردي داد) و شروع به پوست كندن و خوردن نمودند و با شادماني و خنده‌كنان به گفتگو پرداختند.
در اين هنگام زليخا به يوسف (عليه‌السلام) دستور داد كه وارد مجلس شود، يوسف (عليه‌السلام) اكنون غلام است و بايد از خانم اطاعت كند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به يوسف(عليه‌السلام) افتاد، از چهره فوق العاده زيباي او، مات و مبهوت شده و همه چيز را فراموش كردند، حتي با كاردهايي كه در دست داشتند، عوض بريدن ميوه‌ها، دست‌هاي خود را بريدند و گفتند: اين شخص، با اين زيبايي و صفات، بشر نبوده بلكه فرشته است.
وقتي زليخا ديد مهمانان نيز در محو جمال يوسف(عليه‌السلام) با وي شريك شدند، بسيار خوشحال شده و گفت: اين همان غلامي است كه شما مرا در گرفتاري عشق او نكوهش مي‌كرديد، هر چه كردم وي كمترين تمايلي به من نشان نداد، عفت ورزيد و اگر از اين پس هم، خواسته مرا رد كند و به من اعتنا نكند، قطعاً بايد زنداني شود و خوار و ذليل گردد.
يوسف(عليه‌السلام) كه اين سخن را شنيد، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوب‌تر است از آنچه اين زنان، مرا به سوي آن مي‌خوانند. اگر مكر و نيرنگ آنان را از من بازنگرداني، به سوي آنان متمايل خواهم شد و در زمره جاهلان و شقاوتمندان در خواهم آمد.»
خداوند دعاي وي را اجابت كرده و مكر و نيرنگ زنان را از او برطرف ساخت.[23]
با وجودي كه يوسف(عليه‌السلام) تبرئه شده و امانتداري و پاكدامني وي روشن شده بود، ولي زليخا و خاندانش براي اينكه اين لكه ننگ را از پرونده خود محو كنند،‌اين تهمت را به يوسف(عليه‌السلام) بستند و دستور زنداني كردن وي را صادر نمودند. وقتي يوسف (عليه‌السلام) وارد زندان شد، دو جوان[24] ديگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وي زنداني شدند، پس از مدتي هر يك از آن دو نفر خوابي ديده بودند، كه آن را براي يوسف (عليه‌السلام) نقل كردند.
فرد نخست گفت: من در خواب ديدم آب انگور مي‌گيرم، تا آن را شراب ‌سازم و ديگري اظهار داشت، كه در خواب ديدم بالاي سرم نان حمل مي‌كنم و پرندگان از آن مي‌خورند.
يوسف(عليه‌السلام) هم كه بر اثر بندگي و پاك زيستي، مقامش به جايي رسيده بود، كه خاوند علم تعبير خواب را به او آموخه بود، خواب زندانيان را تعبير كرد و فرمود: اي دو يار زنداني من، يكي از شما (كه در خواب ديده بود، براي شراب، انگور مي‌فشارد) به زودي آزاد مي شود و ساقي و شراب دهنده شاه مي‌گردد، اما ديگري (آن‌كه در خواب ديده بود غذايي به سر گرفته، مي‌برد و پرندگان از او مي‌خورند) به دار آويخته مي‌شود و پرندگان از سر او مي‌خورند. اين تعبيري كه كردم حتمي و غيرقابل تغيير است.
در اين موقع يوسف(عليه‌السلام) از آن كسي كه تعبير خوابش اين بود كه اهل نجات است و ساقي پادشاه مي‌شود، تقاضايي كرد كه‌: چون آزاد شوي پيش پادشاه سفارش مرا بكن، شايد باعث نجات من از زندان شوي.[25]
بعد از مدتي زمان آزادي يكي از زندانيان (ساقي پادشاه) فرا رسيد، وي از زندان آزاد شد. اما آن سفارش يوسف(عليه‌السلام) را فراموش كرد و هفت سال از اين قضيه گذشت تا در يكي از شب‌ها پادشاه مصر، خوابي ديد كه او را آشفته ساخت و از آن سخت به وحشت افتاد، دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبيد و به آنان گفت: من در خواب ديدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آن‌ها را خوردند و نيز هفت خوشه سبز را ديدم كه طعمه هفت خوشه خشك شدند، شما خواب مرا تعبير كنيد.
آنان از تعبير خواب عاجز ماندند، جوان ساقي كه مدتي در زندان همراه يوسف (عليه ‌السلام) بود و اينك از نزديكان شاه محسوب مي گشت، داستان مهارت يوسف (عليه‌ السلام) در تعبير خواب را براي پادشاه بيان كرد.
پادشاه كه از معبرين مأيوس شده بود، فوري ساقي را به زندان فرستاد تا اگر راست مي‌گويد اين معما را حل كند، وي به زندان آمده، يوسف(عليه‌السلام) را ملاقات كرد و پس از معرفي و احوالپرسي، خواب پادشاه را براي وي نقل كرد.
يوسف(عليه‌السلام) فرمود:‌ تعبير اين خواب چنين است كه: هفت سال، سال فراواني محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطي و خشكسالي مي‌شود و سال‌هاي قحطي، ذخيره‌هاي سال‌هاي فراواني نعمت و محصولات را نابود مي‌كند.
تدبير اين است كه در اين سال‌هاي فراواني، بايد در فكر سال‌هاي سخت بود، آنچه در اين سال‌هاي فراواني به دست آورديد به قدر احتياج از آن استفاده نمائيد و بقيه را بدون آنكه از خوشه‌ها خارج نماييد انبار كنيد،[26] تا در آن هفت سال قحطي، كه پس از هفت سال فراواني اتفاق مي‌افتد، مردم از آنچه ذخيره شد، استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطي، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسايش و فراواني نعمت مي‌رسند.
ساقي نزد پادشاه آمد و تعبير خواب يوسف(عليه‌السلام) را به عرض شاه رسانيد. پادشاه در فكر فرو رفت و به درايت و عقل و بينش يوسف(عليه‌السلام) پي برد، دستور داد كه يوسف(عليه‌السلام) را نزد وي بياورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پيام شاه را به وي ابلاغ كرد كه پادشاه او را طلبيده.
يوسف(عليه‌السلام) گفت: من از زندان بيرون نمي‌آيم تا تهمتهايي كه به من زدند از من بزدايند. اي فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: براي كشف حقيقت، پيرامون ماجرايي كه بر ضد من به عرض وي رسيده تحقيق كند و از آن زناني كه در مراسم مهماني همسر عزيز مصر (زليخا همسر وزير پادشاه) شكرت كرده و در آن مجلس دست‌هاي خود را بريدند بازجويي نمايد.
فرستاده شاه، مطالب يوسف(عليه‌السلام) را به عرض وي رسانيد، پادشاه زنان مورد نظر را حاضر كرد، كه در ميان آنان همسر عزيز (زليخا) نيز بود، بازجويي به عمل آمد و گفت: درباره يوسف(عليه‌السلام) قصه خود را توضيح بدهيد، آيا او مجرم است يا نه؟
همه گفتند: ما هيچ بدي و آلودگي از يوسف(عليه‌السلام) نديده‌ايم. زليخا نيز اذعان كرد كه من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولي او در تمام مراحل، پاكي خود را حفظ كرد و آدمي راستگو و درستكار است. [27]
آزادي يوسف(عليه‌السلام) از زندان[28]
پادشاه كه بر صحت تبرئه شدن يوسف(عليه‌السلام) و عفت و پاكدامني او آگاه گرديد، دستور داد به زندان بروند و يوسف(عليه‌السلام) را به حضورش بياورند، تا او را محرم اسرار و امين خود قرار دهد.
يكي از آنان نزد يوسف(عليه‌السلام) آمد و بشارت آزادي را به وي داد و او را به نزد پادشاه آورد، وي مقدم يوسف(عليه‌السلام) را مبارك شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دري با او سخن گفت: وقتي كه به درجات مقام علمي يوسف(عليه‌السلام) پي برد، شايستگي او را براي اداره مقام‌هاي حساس كشور درك كرد و به وي گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندي داري و تو فردي ا مين و درستكار هستي.
يوسف(عليه‌السلام) گفت: بنابراين مرا بر خزانه حكومت بگمار، كه در اين خصوص انساني مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوري غلات و انبار كردن آن‌ها براي سال‌هاي قحطي، اشراف داشته باشم، شاه وي را سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار داد.[29]
يوسف(عليه‌السلام) به عنوان وزير اقتصاد مصر
يوسف(عليه‌السلام) پس از قبول ا ين مسئوليت، كمر خدمتگزاري به مردم را بست و در اين مسير فداكاري‌ها كرد و با تدبير و انديشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراواني را انبار نمود.
هفت سال قحطي و خشكسالي در مصر فرا رسيد و گرسنگي و قحطي ايجاد شد، به ويژه در كشورهاي مجاور،مانند كنعان (فلسطين) كه مردم آن سامان آمادگي براي چنين سالي نداشتند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيد، مردم كنعان با قافله‌ها به مصر آمده،[30] و از آنجا غله و خواربار به كعنان بردند.
يعقوب(عليه‌السلام) و فرزندانش نيز مانند ديگران در تنگنا و سختي زندگي قرار گرفته و شنيدند كه در كشور مصر،‌ارزاق و غلات يافت مي‌شود، لذا از فرزندان خود[31] خواست تا به مصر رفته و مقداري غله (گندم و جو) خريداري كنند.
فرزندان يعقوب روانه كشور مصر شدند، وقتي به آن سرزمين رسيدند، به محل خريداري غله آمدند، يوسف(عليه‌السلام) چون در پست وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصا بر معاملات نظارت مي‌كرد. برادران خود را در بين مشتريان ديد و آنان را شناخت. ولي آن‌ها يوسف(عليه‌السلام) را نشناختند. آنچه را خواستند به آن‌ها داد و بيش از حقشان به آن‌ها گندم و جو عطا كرد.
سپس از آن‌ها پرسيد شما كيستيد؟
گفتند: ما فرزندان يعقوبيم‌، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهيم خليل (عليه‌السلام) خداست كه نمرود ا و را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
يوسف(عليه‌السلام) فرمود: حال پدر شما چطور است و چرا نيامده است؟
گفتند: پيرمرد ضعيفي است.
فرمود: آيا شما برادر ديگري هم داريد؟
گفتند: بلي يك برادر داريم، كه از پدر ماست و از مادر ديگر.
يوسف(عليه‌السلام) گفت: اگر بار ديگر پيش من آمديد، آن برادر پدري خود را نزد من بياوريد، اگر برادرتان را نياوريد بار ديگر كه به مصر برگرديد، به شما ارزاق نمي‌دهم.
آن‌ها در پاسخ يوسف(عليه‌السلام) گفتند: سعي مي‌كنيم پدرمان را راضي كنيم و او را همراه خود بياوريم.
برادران زماني كه تصميم رفتن گرفتند و آماده حركت به سوي كنعان شدند، بوسف(عليه‌السلام) به خدمتكاران خود دستور داد، تا محرمانه پولي را كه آنان براي خريد كالا آورده بودند، در ميان بارشان قرار دهند، تا همين موضوع باعث حسن ظن پيدا كردن آنان به لطف و كرم و احسان يوسف(عليه‌السلام) گردد، ناچار مسافرت ديگري به مصر كنند. [32]
آن‌ها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، كنعان (فلسطين) رسيدند و نزد پدر آمده و ماجرايي را كه ميان آن‌ها و وزير مصر (يوسف) صورت گرفته بود و عزت و احترامي كه از او ديده بودند به عرض پدر رساندند و براي او نقل كردند كه اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنيامين با خود، وزير آن‌ها را به عدم تحويل كالا تهديد كرده است. از اين از پدر خويش درخواست كردند كه اجازه دهد تا در سفر دوم، براي دستيابي به كالا و ارزاقي كه به آن‌ها نياز دارند بنيامين را با خود ببرند و به پدر تأكيد كردند كه از او حمايت و مراقبت خواهند كرد.
خاطره‌هاي گذشته در درون يعقوب(عليه‌السلام) زنده شد و در حالي كه حزن و اندوه قلبش را چنگ مي‌زد به آنان پاسخ داد: آيا همان گونه كه قبلاً‌ در مورد برادرش يوسف (عليه‌السلام) به شما اطمينان كردم، در مورد بنيامين نيز به شما اطمينان داشته باشم؟ شما در ماجراي يوسف(عليه‌السلام) به عهد خود وفا نكرديد...!
برادران يوسف(عليه‌السلام) نمي‌دانستند كه وزير اقتصاد (يوسف) كالاي آن‌ها را در بارشان گذاشته است، وقتي بارها را گشودند، كالاي خود را در بار يافتند و اين بهانه‌اي شد كه آنان پدر خود را متمايل سازند، تا براي فرستادن بنيامين با آن‌ها، جهت آوردن اموال و ارزاق بيشتر از مصر، موافقت كند و گفتند: وزير مقرر داشته كه به هر فرد يك بار شتر بيشتر ندهد، اگر بنيامين همراه ما بيايد، به اندازه يك بار شتر، اموال ما افزايش مي‌يابد.
سرانجام، اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان و برگرداندن پول و كالاي آن‌ها و اطلاع از اين‌كه وزير اقتصاد شخص عادل و با كرمي است، يعقوب(عليه‌السلام) را متقاعد ساختند كه بنيامين را با پسرانش بفرستد. ولي با آن‌ها شرط كرد كه به خدا سوگند ياد كنند كه تا او را بدو برگردانند. آن‌ها سوگند ياد كردند كه از او مراقبت و نگهداري مي‌كنند.
برادران يوسف(عليه‌السلام) آماده سفر شدند. يعقوب(عليه‌السلام) گفت: هنگام ورود به مصر از يك در وارد نشويد، بلكه از دروازه‌هاي متعدد وارد شويد تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوي خود جلب نكنيد... . [33]
برادران به مصر رسيده و بر يوسف(عليه‌السلام) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ماست كه فرمان دادي تا او را نزد تو بياوريم، اينك او را آورده‌ايم. يوسف(عليه‌السلام) به برادارن احترام كرد و از آن‌ها پذيرايي نمود و سپس در گوشه‌اي دور از چشم ساير برادران، با برادرش (بنيامين) خلوت كرد و آشكارا به او گفت: من يوسف(عليه‌السلام) برادر تو هستم. سپس از گذشته‌ها و ناراحتي‌هاييي كه در اثر حسادت و كينه برادرانشان متحمل شده بودند ياد كردند.
يوسف(عليه‌السلام) به برادرش گفت: اندوهگين مباش و از كارهايي كه آن‌ها در مورد ما انجام دادند شكوه نكن، چه اين كه خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنايت كرده و اينك تو در پناه و تحت توجهات من هستي.
پس از آن، يوسف(عليه‌السلام) خيلي علاقه داشت تا به عنوان مقدمه‌اي براي آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش بنيامين را نزد خود نگاه دارد، ولي هيچ راهي از نظر قانون، براي نگه داشتن او نبود جز اينكه نقشه‌اي به كار برد و آن اين بود كه وقتي فرزندان يعقوب(عليه‌السلام) بارها را بستند كه به شهر خود برگردند،‌در حين بستن بار، يكي از مأمورين حكومتي با اشاره مخفيانه يوسف(عليه‌السلام) پيمانه رسمي حكومت را كه وسيله كيل (سنجش) آن‌ها بود، در ميان بار بنيامين گذاشت. وقتي كاروان آماده حركت به سوي كنعان شد، يكي از مأمورين صدا زد. اي كاروان شما دزدي كرده‌ايد!
برادران يوسف(عليه‌السلام) برآشفتند و رو به آن‌ها كردند و گفتند: چه متاعي از شما گم شده است كه ما را دزد مي‌خوانيد؟
به آنها گفته شد: جام زرين پادشاه، و يكي از ظرفهاي سلطنتي حكومت كه وسيله كيل و وزن آن‌ها بوده را گم كرده‌ايم، هر كس آن را بياورد، يك بار شتر جايزه مي‌گيرد.
برادران يوسف(عليه‌السلام) گفتند: به خدا سوگند! ما نيامده‌ايم كه در اين سرزمين فساد كنيم، ما هرگز دزد نبوديم.
به آن‌ها گفتند: اگر اين ظرف در، بار يكي از شما پيدا شود سزايش چيست؟
برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما بايد سارق را به عنوان عبد نگه داريد، جزاي سارق پيش ما چنين است.
يوسف(عليه‌السلام) و اطرافيان، اول بارهاي (غير بنيامين) را تفتيش كردند، سپس هنگام تفتيش بار بنيامين، پيمانه (ظرف مخصوص) را در بار وي يافتند.[34]
برادران يوسف(عليه‌السلام) خيلي شرمنده شدند، لذا براي رهايي خود به عذري متوسل شدند كه آن‌ها را تبرئه كند، گفتند: اگر بنيامين دزدي مي‌كند چندان بعيد نيست، چون برادري (يوسف) هم داشت كه قبلا دزدي كرده بود، ما از اين (كه از مادر با ما جدايند) خارج هستيم، ما را به خاطر آنان كيفر نكن.
يوسف(عليه‌السلام) اين تهمت را ناديده گرفت و به رخ آن‌ها نكشيد و با خود گفت: شما انسان‌هاي پست و بي‌مقداري هستيد، خداوند بهتر مي‌داند كه گفتار شما راجع به دزدي برادرتان بنيامين دروغ است.
فرزندان يعقوب(عليه‌السلام) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: اي عزيز مصر! اين پسر (بنيامين) پدر پيري دارد، يكي از ما را به جاي او نگه دار، و او را با ما بفرست، چه اين كه ما تو را فردي نيكوكار مي‌بينيم، در حق ما نيكي كن.
حضرت يوسف(عليه‌السلام) فرمود: پناه مي‌برم به خدا كه جز كسي را كه پيمانه، در بار او پيدا شده نگه داريم، در اين صورت ستمكار خواهيم بود.!
وقتي كه برادران از عزيز مصر مأيوس شدند، با خويش خلوت كرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوي يا شمعون) به آن‌ها رو كرد و گفت: آيا مي‌دانيد كه پدرتان از شما پيمان و عهدي در پيشگاه خدا گرفت و قبلا هم درباره يوسف(عليه‌السلام) كوتاهي كرديد، اينك با اين پيشامد چگونه پدر را قانع كنيم؟ ما با آن سابقه خرابي كه نزد پدر داريم، چطور سخن ما را قبول مي‌كند. من كه به طرف كنعان نمي‌آيم و با اين وضع نمي‌توانم پدر را ملاقات كنم، مگر اينكه پدر واقعيت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد و يا خداوند در اين باره حكمي كند.
شما نزد پدرتان باز گرديد، ولي من نمي آيم و او را در جريان حادثه‌اي كه رخ داده قرار دهيد و به او بگوييد فرزندت بنيامين، پيمانه كيل و وزن پادشاه را دزديده و حكم بردگي درباره‌اش صادر شده است.
ما با چشم خود همه اين امور را مشاهده كرده‌ايم و اگر غيب مي‌دانستيم كه اين حادثه اتفاق مي‌افتد، او را با خود نمي‌برديم و به او بگوييد اگر در آنچه به تو مي‌گوييم، شك و ترديد داريد، فرستاده‌اي را اعزام نما، تا از مردم مصر برايت شاهد و گواه بياورد و خود شخصا از رفقايي كه در كاروان همراه ما بازگشته‌اند جويا شو، تا صدق گفتار ما برايتان روشن گردد.[35]
برادر بزرگ اين سخنان را به آن‌ها تعليم داد، آنها را روانه كنعان (فلسطين) كرد و خودش در مصر ماند. ساير پسران وقتي نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وي اطلاع دادند.
اين خبر، حزن و اندوه او را برانگيخت، ولي به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آن‌ها را باور نكرد (زيرا كسي كه سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخن گفتنش باور كردني نيست، هر چند راست بگويد) سپس رو به آن‌ها كرد و فرمود: «نه چنين نيست، بلكه نفستان شما را فريب داد، بدون بي‌تابي صبر مي‌كنم، اميدوارم خداوند همه آن‌ها را - سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حكيم است».
يعقوب(عليه‌السلام) كه سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روي گرداند و در دنيايي از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق يوسف(عليه‌السلام) ناراحتي كشيده بود كه ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت. فراق بنيامين بر ناراحتي او افزود، ولي سخني كه آن‌ها را ناراحت كند بدان‌ها نگفت.
روز‌ها پي در پي گذشت و يعقوب(عليه‌السلام) پيوسته در غم و اندوه قرار داشت، وي لاغر و نحيف و ناتوان گشته بود. مي‌گفت: شكايت خود را فقط به خدا مي‌كنم، مي‌دانم كه روزي خداوند اين رنج‌ها را رفع خواهد كرد.
حضرت يعقوب(عليه‌السلام) به دلش الهام شده بود كه فرزندانش زنده‌اند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوي يا شمعون) بپيوندند و به جستجوي يوسف(عليه‌السلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهي مأيوس نگردند، زيرا جز ملحدان، كسي از رحمت الهي مأيوس نمي‌گردد.[36]
برادران يوسف(عليه‌السلام) براي جستجو از يوسف و بنيامين (عليه‌السلام) درخواست پدر را پذيرفتند و براي پرس و جويي از آن‌ها و دستيابي بر خوار و بار و ارزاقي كه بدان نياز داشتند به مصر بازگشتند و به كاخ يوسف(عليه‌السلام) به دربارش راه يافتند تا بر آن‌ها ترحم كند و بنيامين را آزاد كند. براي مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستي خود را بر او عرضه كردند ... تا اينكه دلش به حال آنان سوخت و متأثر شد.
يوسف(عليه‌السلام) تصميم گرفت خود را به آنان معرفي كند، تا آنان و خانواده‌هايشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسايش زندگي كنند، از اين رو در پي برادرش بنيامين فرستاد.
سپس رو به آن‌ها كرد و گفت: آيا به ياد داريد چه گناه بزرگي در حق يوسف(عليه ‌السلام) و برادرش انجام داديد و به زشتي كارتان كه حاكي از جهل و ناداني بود واقف شده‌ايد؟
آيا به خاطر داريد كه يوسف(عليه‌السلام) را از پدرش جدا كرده و آواره ساختيد و او را در تاريكي چاه افكنديد؟ و دل بنيامين را در فقدان برادرش اندوهگين ساختيد؟...
برادران يوسف(عليه‌السلام) با شنيدن اين سخنان در فكر فرو رفته و به دقت به آهنگ صداي وي گوش مي‌دادند كه آيا اين شخص، خود يوسف(عليه‌السلام) نيست؟ لذا در حالي كه پريشان خاطر بودند به او گفتند: آيا تو يوسفي؟‌
يوسف(عليه‌السلام) صادقانه به آن‌ها گفت: آري من يوسفم و اين برادر من بنيامين است.
خداوند با عنايت و كرم خويش ما را از خطرها حفظ كرد. اين پاداشي بود از ناحيه خدا كه به خاطر تقوي و صبر و شكيبايي‌ام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع و تباه نمي‌سازد.
برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتري و جاه و منزلت بخشيد، در حالي كه ما گناهكاريم و در گفتار و كردارمان در مورد تو خطا كرديم، اكنون عذر تقصير به پيشگاه تو و خدا مي‌آوريم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار كن.
يوسف(عليه‌السلام) در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نكوهش نبوده و بر كارهايتان توبيخ نمي‌شويد، من از خداوند براي شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشنده‌ترين بخشايندگان است.
پس از اين گفتگو‌ها، يوسف(عليه‌السلام) جوياي حال پدر شد گفتند: وي از شدت اندوه و غم و فراق يوسف(عليه‌السلام)، بينايي خود را از دست داده، يوسف(عليه‌السلام) پيراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيفكنيد، او بينا خواهد شد و از آن‌ها دعوت كرد كه بعد از آن، همگي با خانواده‌هايشان به مصر نزد او آيند.[37]
وقتي كه برادران يوسف(عليه‌السلام) پيراهن را گرفتند با كمال شوق و شعف به سوي كنعان روانه شدند، زماني كه كاروان آن‌ها از سرزمين مصر گذشت، به قلب يعقوب (عليه‌السلام) خطور كرد كه به زودي يوسف(عليه‌السلام) را در كنار خودش خواهد ديد، از اين رو، خانواده و نوادگان خود را از جريان مطلع ساخت و گفت: من بوي يوسف (عليه‌السلام) را احساس مي‌كنم، اگر مرا سبك عقل نخوانيد.
آن‌ها كه فهم درك اين مقام بلند را نداشتند، از روي انكار گفتند: اي پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهي سابق خود هستي.
برادران يوسف(عليه‌السلام) وقتي كه به كنعان رسيدند، مژده رسان! پيراهن يوسف (عليه‌السلام) را به روي يعقوب(عليه‌السلام) افكندند، وي بينا شد و گفت: آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزها مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد.
گفتند: اي پدر براي بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش كن، ما در حق يوسف (عليه‌السلام) خطا كرديم.[38]
حركت يعقوب براي ديدار يوسف(عليه‌السلام)
يعقوب(عليه‌السلام) و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوي مصر شدند، پس از چند روز[39] راه رفتن، به نزديكي‌هاي مرز كشور مصر رسيدند، وقتي يوسف(عليه‌السلام) از آمدن آنان اطلاع حاصل كرد، خود و سران قوم براي استقبال از آنان، دم دروازه ورودي شهر آمدند، وقتي خاندان يعقوب(عليه‌السلام) به مصر رسيده،[40] ملاحظه كردند كه يوسف (عليه‌السلام) به استقبال آنان آمده است، يوسف(عليه‌السلام) با كمال عزت و احترام از پدر و دودمانش استقبال كرد، او پدر و مادر[41] خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگي داخل مصر شويد كه ان شاء الله در امن و امان خواهيد بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانيد و همگي (پدر و مادر و برادران) در برابر شكوه و عظمت يوسف(عليه‌السلام) به خاك افتادند. و براي وي به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند، يوسف(عليه‌السلام) به ياد خوابي افتاد كه در زمان طفوليت ديده بود، به پدر رو كرد و گفت: اي پدر! اين منظره، تعبير خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانيد. [42]
يعقوب (عليه‌السلام) كه از عمرش صد و سي سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سال[43] كه در كنار يوسفش زندگي كرد، دار دنيا را وداع نمود.
طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهيم عليهماالسلام) در حبرون دفن كردند.
سپس يوسف(عليه‌السلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بيست و سه سال زندگي كرد. تا در سن صد و ده سالگي دار فاني را وداع نمود، او نيز وصيت كرد كه جنازه‌اش را در كنار قبور پدران خود دفن كنند.
يوسف(عليه‌السلام) بقدري محبوبيت اجتماعي پيدا كرده بود و عزت فوق العاده‌اي نزد مردم مصر داشت، كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاريش، نزاع شد و هر قبيله‌اي مي‌خواستند جنازه يوسف(عليه‌السلام) را در محل خود دفن كنند، تا قبر او مايه بركت در زندگي‌شان باشد.
بالاخره رأي بر ا ين شد كه جنازه يوسف(عليه‌السلام) را در رود نيل دفن كنند، زيرا آب رود كه از روي قبر رد مي‌شد، مورد استفاده همه قرار مي‌گرفت و به اين ترتيب همه مردم به فيض و بركت وجود پاك يوسف(عليه‌السلام) مي‌رسيدند. او را در رود نيل دفن كردند، تا زماني كه موسي(عليه‌السلام) مي‌خواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بيرون آورده و به فلسطين آورد و دفن كردند تا به وصيت يوسف(عليه‌السلام) عمل شده باشد.[44]
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]قصه[/h]
حضرت موسي(عليه‌السلام) يكي از پيامبران اولوالعزم است، كه نام مباركش صد و سي و شش بار، در سي و چهار سوره قرآن مجيد آمده است.[1]

موسي(عليه‌السلام) در لغت قبطيان[2]‌ از دو جزء تشكيل شده، يكي «مو» به معناي آب و ديگري «سي» به معناي درخت، چون صندوق وي در كنار درختي در داخل آب به دست آمد، او را موسي(عليه‌السلام) ناميدند.[3]
وي سه هزار و هفتصد و چهل وهشت سال بعد از هبوط آدم(عليه‌السلام) متولد شد و نسبش با شش واسطه به حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) مي‌رسد.
به اين ترتيب: «موسي بن عمران بن يصهر بن قاهت بن[4] لاوي بن يعقوب بن ابراهيم) و نام مادرش «يوكابد»[5] است.
موسي(عليه‌السلام) پانصد سال بعد از حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) ظهور كرد و لقب «كليم الله» به خود گرفت، چون خداوند بدون واسطه، با او سخن گفت.
پس از آن‌كه حضرت موسي(عليه‌السلام) از جانب خدا مأمور شد، به جانب كوه طور روان شود و از فراز كوه سرزمين‌هاي مقدس فلسطين بنگرد، در همانجا در سن دويست و چهل سالگي وفات يافت،[6] و بر فراز تل سرخ رنگي در آن ناحيه (كه فسجه نام داشت) به خاك سپرده شد. [7]
سرگذشت حضرت موسي(عليه‌السلام)
داستان زندگي پرفراز و نشيب موسي(عليه‌السلام) را مي‌توان به پنج دوره خلاصه نمود:
1ـ دوران ولادت و كودكي و پرورش او در كاخ فرعون.
2ـ دوران هجرت او از مصر به مدين و زندگي او در كنار حضرت شعيب(عليه‌السلام)
3ـ دوران نبوت و پيامبري و بازگشت وي به مصر براي مبارزه با فرعون.
4ـ دوران هلاكت فرعون و ورود موسي(عليه‌السلام) به بيت المقدس.
5ـ دوران درگيري‌هاي موسي(عليه‌السلام) با بني اسرائيل.
دوره اول:
پادشاه عصر موسي(عليه‌السلام) و خواب او
حضرت موسي(عليه‌السلام) در زمان سلطنت «رامسيس يا رعمسيس»،[8] در شهر مصر متولد شد. رامسيس شبي در عالم خواب ديد، آتشي از طرف شام «بيت المقدس» شعله ور شد و زبان كشيد و به طرف سرزمين مصر امد و به خانه‌هاي قبطيان افتاد و همه آن‌ها را سوزانيد. سپس كاخ‌ها و باغات آن‌ها را فراگرفته و همه را نابود كرد، ولي به خانه‌هاي سبطيان (كه موسي و بني اسرائيل از آن‌ها بودند) آسيبي نرساند!
فرعون در حالي كه بسيار وحشت زده شده بود، از خواب بيدار شد و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران و كاهنان و معبرين را به حضور طلبيد و از آن‌ها خواست كه خواب وي را تعبير كنند. كاهنان و دانشمندان تعبير خواب، گفتند: «به زودي نوزادي از بني اسرائيل
– سبطيان – به دنيا مي‌آيد كه تو و يارانت را به هلاكت مي‌كشاند» و سپس شب انعقاد آن نطفه را براي پادشاه معين كردند.
رامسيس (فرعون) پس از مشورت با مشاوران و درباريان و كاهنان دو تصميم گرفت:
اول: دستور داد تا آن شبي را كه معبرين معين كرده بودند، كه ا ين شب، آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد گرفت، هيچ زني با مردي هم بالين نشود و زنان را از مردان جدا كنند، تا از اين طريق از تكوين نطفه چنان انسان معهود جلوگيري شود. اين دستور رامسيس به همه جاي كشور اعلام شد، كنترل شديدي در شهر به وجود آمد و مردان بني اسرائيل (قبيله سبطيان) را از شهر بيرون برده و زنان در شهر ماندند و هيچ زني جرأت نداشت با شوهر خود تماس بگيرد.
«آسيه» زن رامسيس، چون از سبطيان بود، رامسيس به او شك كرد كه نكند اين مولود از آسيه بوده باشد، لذا در آن شب نزد وي ماند.
عمران پدر موسي(عليه‌السلام) در آن شب نوبت نگهبانيش در كنار كاخ بود.[9] نيمه‌هاي شب همسرش «يوكابد» كه از او دور بود، به هوس افتاد و به نزد شوهر آمد و مخفيانه در كناري با او همبستر شد و نطفه حضرت موسي(عليه‌السلام) منعقد گرديد.
عمران به همسرش گفت: «مثل اينكه تقدير الهي اين بود، كه آن كودك موعود ازما پديد آيد، اين راز را پنهان دار ودر پوشيدن آن بكوش كه وضع بسيار خطرناك است». يوكابد با شتاب و نگراني از كنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، كوشش بسيار كرد.
دوم: دستور ديگر رامسيس (فرعون) اين بود، كه همه مأموران و قابله‌هاي قبيله قبطيان در ميان بني اسرائيل مراقب باشند و زنان باردار را زير نظر بگيرند، هرگاه پسري از آن‌ها به دنيا آمد، بي‌درنگ سر از بدن او جدا كنند و او را بكشند و اگر دختر باشد، براي گسترش فساد و كنيزي نگهدارند.
به دنبال اين دستور، جلادان خون آشام حكومت فرعون، به جان مردم افتادند، تمام زنان باردار را تحت مراقبت شديد قرار دادند، قابله‌ها از هر سو زنان را كنترل مي‌كردند، در اين گير و دار، هفتاد هزار نوزاد پسر را كشتند. آمار كشته شده‌ها بقدري زياد شد، كه سران و بزرگان قبيله «قبط» نزد فرعون آمده و به او گفتند: در پيرمردان بني اسرائيل (قبيله سبطيان)مرگ و مير افتاده و تو نيز بچه‌هاي آن‌ها را مي‌كشي، بنابر اين، در آينده ما خودمان بايد كار كنيم و كسي براي خدمت كردن به ما باقي نمي‌ماند.
از اين رو فرعون دستور داد كه: يكسال در ميان، پسران را بكشند تا تمامي پسران بني اسرائيل نابود نگردند. در سالي كه قرار بود، پسران بني اسرائيل كشته نشود، هارون (عليه‌السلام) برادر موسي(عليه‌السلام) متولد شد و كسي متعرض او نشد و او در دامن پدر و مادر خويش تربيت يافت، ولي تولد موسي(عليه‌السلام) در سالي واقع شد كه كودكان را در آن سال سر مي بريدند.[10]
ولادت موسي(عليه‌السلام) در سخت‌ترين شرايط
زمان ولادت موسي(عليه‌السلام) هرچه نزديك‌تر مي‌شد، مادر موسي(عليه السلام) نگران‌تر مي‌شد و همواره در اين فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون (رامسيس) حفظ كند. طبق خوابي كه رامسيس ديده بود و از آينده حكومت خود نگران گشته بود، براي زنان بادار مأموران و قابله‌هايي از قبطيان گمارده و آنان را تحت نظر نگه مي‌داشت. قابله‌اي نيز مراقب «يوكابد» بود، چون درد مخاض «يوكابد» فرا رسيد و موسي(عليه‌السلام) قدم به عرصه گيتي نهاد، نور مخصوصي از چهره موسي(عليه‌السلام) درخشيد كه بدن قابله به لرزه افتاد و برقي از محبت موسي(عليه‌السلام) در اعماق قلب قابله فرو نشست و تمام زواياي دلش را روشن ساخت.
زن قابله خطاب به مادر موسي (عليه‌السلام) گفت: من در نظر داشتم ماجراي تولد اين نوزاد را به دستگاه حكومت خبر دهم تا جلادان وي را به قتل رسانند و من از اين طريق جايزه بگيرم، ولي چه كنم محبت اين نوزاد به قدري بر قلبم چيره شد، كه حتي راضي نيستم مويي از سر او كم گردد، با دقت از او محافظت كن، هر چند فكر مي‌كنم كه دشمن نهايي ما همين نوزاد باشد!
قابله از خانه مادر موسي(عليه‌السلام) بيرون آمد، بعضي از جاسوسان حكومت او را ديدند و از او راجع به ماجراي خانه پرسيدند او گفت: خوني بيش نبود و بچه نداشت، شما نگران اين خانه نباشيد... مأموران براي تحقيق ببيشتر وارد خانه شدند، با ديدن آن‌ها، «كلثم»[11] خواهر موسي (عليه‌السلام) آمدن مأموران را به اطلاع مادر رسانيد.
يوكابد دستپاچه شد كه چه كند، در اين ميان از شدت وحشت، بي‌درنگ اين مادر بي‌چاره و مضطرب، نوزاد را در پارچه‌اي پيچيد و در تنور انداخت. چون مأموران وارد خانه شدند، در آن‌جا جز تنور آتش‌،‌چيزي نديدند و پس از تحقيقات مختصر خانه را ترك گفتند، مادر موسي(عليه‌السلام) با دستپاچگي و نگراني تمام به سراغ تنور آمد و به كودك نگريست، مشاهده كرد موسي (عليه‌السلام) در دل آتش هيچ آسيبي نديده و خداوند آتش را براي موسي (عليه‌السلام) خنك و گوارا كرده است.
وي را با كمال سلامتي از تنور بيرون آورد. ولي با اين وضع، قلب «يوكابد» از خطر دشمن سر سخت و بي‌رحم آرام نمي‌گرفت و هر لحظه در انتظار آسيب خطرناك بود، چرا كه يك بار صداي گريه نوزاد كافي بود كه جاسوسان را مطلع سازد.
يوكابد متوجه خدا شد و از خداوند خواست راه چاره‌اي پيش روي او بگشايد. خداوند با الهام خود به مادر موسي(عليه‌السلام) او را از نگراني حفظ كرد، به وي الهام فرمود: «به او شير بده و هنگامي كه بر او ترسيدي، وي را به درياي نيل بيفكن و نترس و غمگين مباش، كه ما او را به تو باز مي‌گردانيم و او را از رسولان قرار مي‌دهيم.»[12]
موسي(عليه‌السلام) سه ماه مخفيانه پس از ولادت، در دامان مادر زندگي كرد و مادر به او شير داد، آنگاه كه مادرش بيمناك شد، مبادا راز او فاش شود، طبق الهام الهي تصميم گرفت، كودكش را به دريا بيافكند. به طور محرمانه به سراغ يك نجار مصري كه از قبطيان و طرفداران فرعون بود آمد و از او خواست صندوقي با مشخصات مخصوص بسازد.
نجار گفت: صندوق با اين ويژگي براي چيست؟ «يوكابد» كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود، حقيقت امر را فاش ساخت، گفت: من از بني اسرائيلم، نوزاد پسري دارم‌، مي‌خواهم نوزادم را در آن مخفي كنم.
نجار تا اين سخن را شنيد، براي رسيدن به جايزه فرعون و اداي وظيفه ميهني و خوش خدمتي به دستگاه ستمگر، به سراغ مأموران و جلادان آمد تا آنان را از تولد موسي(عليه‌السلام) با خبر كند، ولي آن چنان وحشتي عظيم بر قلبش مسلط شد، كه زبانش از سخن گفتن باز ايستاد، مي‌خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورين از حركات ا و چنين برداشت كردند كه يك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آنجا بيرون نمودند.
نجار چون حضور مأموران را ترك كرد، حال عادي خويش را بازيافت و دوباره به پيش مأموران آمد، تا همان كند كه نخست تصميم داشت، ولي خداوند عالم، وي را به همان كيفر قبلي دچار ساخت و براي بار سوم اين موضوع تكرار شد، او وقتي به حال عادي بازگشت، فهميد كه در اين موضوع، يك راز الهي نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسي (عليه‌السلام) تحويل داد.[13]
افكندن موسي(عليه‌السلام) به رود نيل[14]
مادر موسي(عليه‌السلام) طبق فرمان الهي، وي را در صندوق گذاشته و صبح‌گاهان هنگامي كه خلوت بود، كنار رود نيل آمد و صندوق را به رود نيل انداخت، امواج خروشان نيل، صندوق را به زودي از ساحل دور كرد، مادر در كنار آب ايستاده بود و اين منظره را تماشا مي نمود.
در يك لحظه احساس كرد قلبش از او جدا شده و روي امواج حركت مي‌كند، اگر لطف الهي با خطاب (نترس و محزون نباش، ما موسي(عليه‌السلام) را به تو برمي‌گردانيم).[15] قلب او را آرام نكرده بود، فرياد مي‌كشيد و همه چيز فاش مي‌شد، هيچ كس نمي‌تواند دقيقا حالت اين مادر را در آن لحظات حساس ترسيم كند.
ولي آن شاعره فارسي زبان، تا حدودي اين صحنه را در اشعار زيبا و باروحش مجسم ساخته است، آنجا كه مي‌گويد:
مادر موسي چو موسي را به نيل در فكند از گفته رب جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه گفت كاي فرزند خرد بي گناه
گر فراموشت كند لطف خداي چون زهي زين كشتي بي ناخداي
وحي آمد كاين چه فكر باطل است رهرو ما اينك اندر منزل است
ما گرفتيم آنچه را انداختي دست حق را ديدي و نشناختي
سطح آب از گاهوارش خوشتر است دايه‌اش سيلاب و موجش مادر است
رودها نه از خود طغيان مي‌كنند آنچه مي‌گوييم ما آن مي‌كنند!
ما به دريا حكم طوفان مي‌دهيم ما به سيل و موج فرمان مي‌دهيم
نقش هستي نقشي از ايوان ما است خاك و باد و آب سرگردان ما است
به كه برگردي به ما بسپاريش كي تو از ما دوستر مي‌داريش؟![16]
رامسيس كاخ مجللي در كنار رود نيل داشت، آن روز با همسرش آسيه،[17] در كنار كاخ كه مشرف بر رود نيل بود ايستاده بودند، آن‌ها ناگهان چشمشان به صندوقچه‌اي افتاد كه امواج رودخانه او را به بالا و پايين مي‌برد. چيزي نگذشت كه صندوق حامل طفل در كنار كاخ آن‌ها و در لا به لاي شاخه‌هاي درختان از حركت باز ايستاد.
رامسيس (فرعون) دستور داد: مأمورين فوراً به سراغ صندوق بروند و آن را از آب بگيرند، تا ببيند در آن چيست؟ صندوق را نزد فرعون آوردند، ديگران نتوانستند در آن را بگشايند. آري مي‌بايست در صندوق نجات موسي (عليه‌السلام) به دست خود فرعون گشوده شود، فرعون درب آن را گشود هنگامي كه چشم همسر فرعون به كودك داخل آن صندوق كه موسي (عليه ‌السلام) بود، افتاد خداوند علاقه و محبت موسي(عليه‌السلام) را در دلش افكند و هنگامي كه آب دهان اين نوزاد مايه شفاي بيمار شد،[18] اين محبت فزوني گرفت.
امام فرعون تا چشمش به او افتاد خشمگين شد و گفت: چرا اين پسر كشته نشده است؟ تصميم گرفت آن نوزاد را به قتل برساند، و «هامان» وزير مشاور فرعون همراه با اطرافيان حكومت نيز درخواست مي‌كردند كه اين كودك مانند نوزادان ديگر به قتل رسد، همسرش آسيه كه در كنار او بود، با بكار بردن انواع شيوه‌ها، از جمله اين‌كه اين نوزاد باعث شفاي دخترشان شده، از كشتن موسي(عليه‌السلام) جلوگيري نمود و پيشنهاد كرد تا آن طفل را به فرزندي قبول نموده و برايش دايه‌اي انتخاب نمايد. زيرا كه از نعمت داشتن پسر محروم بودند.
فرعون سخن آسيه را پذيرفت و مقدم موسي(عليه‌السلام) را گرامي داشت. اما مادر موسي(عليه‌السلام) وقتي وي را در رود نيل انداخت، خواهر موسي (عليه‌السلام) را فرستاد تا كسب خبر كند، خواهر ديد كودك از آب گرفته و داخل خانه فرعون برده شد. مادرش را از اين جريان باخبر ساخت.
مادر(عليه‌السلام) با ا ين خبر از بيم و ناراحتي هوش از سرش پريد و تنها قلبش براي موسي(عليه‌السلام) مي تپيد، نه چيز ديگر، از فرط نگراني نزديك بود راز خود را فاش سازد، ولي خداوند دل او را ثابت نگه داشت و وي را در زمره مؤمنين قرار داد، كه به وعده الهي در بازگرداندن موسي(عليه‌السلام) به سوي او اطمينان داشته باشد.
طولي نكشيد كه احساس كردند نوزاد گرسنه است و نياز به شير دارد، به دستور فرعون مأمورين به جستجوي پيدا كردن دايه رفتند، چندين دايه آوردند، ولي نوزاد، پستان هيچ يك از آنان را نگرفت. كودك لحظه به لحظه گرسنه‌تر و بي‌تاب تر مي‌شود، پي در پي گريه مي‌كند و سر و صداي او در درون كاخ فرعون مي‌پيچيد و قلب آسيه همسر فرعون را به لرزه درمي‌آورد. مأمورين بر تلاش خود مي‌افزايند.
ناگهان در فاصله نه چندان دور، به دختري برخورد مي‌كنند كه مي‌گويد: من زني از بني اسرائيل را مي‌‌شناسم، كه پستاني پر شير و قلبي پر محبت دارد. او نوزاد خود را از دست داده و حاضر است شير دادن نوزاد كاخ را بر عهده گيرد.
با راهنمايي وي نزد مادر موسي(عليه‌السلام) رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند، نوزاد را به او دادند.
وي با اشتياق تمام، پستان او را گرفت، و از شيره جان مادر، جان تازه‌اي پيدا كرد، برق خوشحالي از چشم‌ها جستن كرد، مخصوصاً مأموران خسته و كوفته كه به مقصود خود رسيده بودند، از همه خوشحال‌تر بودند. همسر فرعون نيز نمي‌توانست خوشحالي خود را از اين امر كتمان كند. به اين ترتيب خداوند به وعده‌اش وفا كرد كه به مادر موسي(عليه‌السلام) فرموده بود: «ما ا و را به تو برمي‌گردانيم».[19]
پس از آن، كودك را به وي سپردند، تا به خانه‌اش ببرد و به او شير داده و پرستاري و نگهداري كند.[20] و در خلال اين كار، گاه و بيگاه، كودك را به كاخ فرعون مي‌آورد، تا همسر فرعون ديداري از او تازه بنمايد.
مادر موسي(عليه‌السلام) بعد از دوران شيرخوارگي او را به خانه فرعون آورد و كودك را به آن‌ها سپرد، وي در دامن فرعون و همسرش پرورش يافت.[21]
آنگاه كه موسي(عليه‌السلام) به حد رشد و بلوغ رسيد و از قدرت جسماني فوق العاده‌اي برخوردار شد، در يكي از روزها كاخ فرعون را ترك كرده و بي‌آنكه كسي بداند، به طور ناگهاني وارد شهر شد و در بين مردم عبور مي‌كرد. ديد دو نفر گلاويز شده‌اند و با يكديگر مشاجره و كشمكش دارند، يكي از آن‌ها از بني اسرائيل (قبيله وي و سبطيان) و ديگري از قبطيان (طرفداران فرعون) بود، فرد اسرائيلي از موسي(عليه‌السلام) درخواست كمك كرد، از آنجا كه موسي(عليه‌السلام) مي‌دانست فرعونيان از طبقه اشرافي هستند و همواره به بني اسرائيل ستم مي‌كنند به ياري وي شتافت و چنان سيلي بر دشمن او نواخت، كه به زندگي او پايان داد.
موسي(عليه‌السلام) از كرده خود پشيمان شد و آن را كاري شيطاني شمرد و از گناهي كه مرتكب شده بود، از خداي خود طلب بخشش كرد و نزدش تضرع و زاري نمود تا توبه‌اش را بپذيرد و او را ياور تبهكاران قرار ندهد و خداوند او را بخشيد و توبه‌اش را پذيرفت.[22]
زور دوم كه فرا رسيد، موسي(عليه‌السلام) در حالي كه بيم داشت راز او فاش گردد، به سمت شهر روانه گرديد، باز ديد يكي از فرعونيان با همان مرد ديروز گلاويز شده و درگير است، آن مرد مظلوم از موسي(عليه‌السلام) استمداد نمود،‌موسي(عليه‌السلام) به طرف او رفت تا از ا و دفاع كرده و از ظلم ظالم جلوگيري كند.
ظالم به وي گفت: «آيا همانگونكه ديروز شخصي را كشتي، مي‌خواهي مرا هم بكشي، از قرار معلوم تو مي‌خواهي، فقط جباري در روي زمين باشي و نمي‌خواهي از مصلحان باشي.»[23]
موسي(عليه‌السلام) متوجه شد كه ماجراي ديروز افشا شده است و براي اينكه مشكلات بيشتري پيدا نكند كوتاه آمد، ماجرا به فرعون و اطرافيان او رسيد و تكرار اين عمل را تهديدي بر وضع خود گرفتند. جلسه مشورتي تشكيل داده و حكم قتل موسي(عليه‌السلام) صادر شد.
مردي از نقطه دور دست شهر،[24] (از مركز فرعونيان و كاخ فرعون) اطلاع پيدا كرد. چون از نزديكان فرعون محسوب مي‌شد و آن‌چنان با فرعون رابطه داشت كه در اين گونه جلسات مشورتي شركت مي‌كرد. آن مرد از وضع جنايات فرعون رنج مي‌برد و در انتظار اين بود كه قيامي بر ضد ا و صورت گيرد و او به اين قيام الهي بپيوندد، ظاهراً چشم اميد به موسي(عليه‌السلام) دوخته بود و در چهره او سيماي يك مرد الهي انقلابي مشاهده مي‌كرد.
به همين دليل هنگامي كه احساس كرد كه موسي(عليه‌السلام) در خطر است، با سرعت خود را به او رسانيد و وي را از چنگال خطر نجات داد و گفت: «اي موسي! اين جمعيت -فرعون و فرعونيان – براي قتل تو، به مشورت پرداخته‌اند، بي‌درنگ از شهر خارج شو، كه من از خيرخواهان تو هستم.»
موسي(عليه‌السلام) اين خبر را كاملاً جدي گرفت، به خيرخواهي اين مرد با ايمان ارج نهاد و به توصيه او از شهر خارج شد، در حالي كه ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه‌اي!‌ تمام قلب خود را متوجه پروردگار كرد و از خداي خود مي‌خواست كه او را از شر ستمكاران نجات دهد.[25]
دوره دوم:
هجرت موسي(عليه‌السلام) به سوي مدين
موسي(عليه‌السلام) تصميم گرفت: به سوي سرزمين«مدين» كه شهري در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حكومت فرعونيان جدا محسوب مي‌شد برود. اما جواني كه در ناز و نعمت بزرگ شده و به سوي سفري مي‌رود كه در عمرش سابقه نداشته ، نه زاد و توشه‌اي دارد، نه مركب و نه دوست و راهنمايي، و پيوسته از اين بيم دارد كه مأموران فرا رسند و او را دستگير كرده، به قتل رسانند. وضع حالش روشن است.
گرچه سفري طولاني بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت، ولي در اين راه، يك سرمايه بزرگ همراه داشت وآن سرمايه ايمان و توكل بر خدا! لذا هنگامي كه رهسپار شهر مدين شد گفت: اميدوارم كه پروردگار مرا به راه راست هدايت كند.[26]
موسي(عليه‌السلام) چندين روز در راه بود و سرانجام فاصله بين مصر و مدين را در هشت شبانه روز طي كرد، در اين مدت غذاي او گياهان بيابان و برگ درختان بود و بر اثر پياده روي، پاهايش آبله كرده بود، كم كم دورنماي شهر مدين در افق نمايان شد و موجي از آرامش در قلب او نشست.
نزديك شهر رسيد، گروهي از مردم را در كنار چاهي ديد كه از آن چاه با دلو آب مي‌كشيدند و چارپايان خود را سيراب مي‌كردند. در كنار آن‌ها دو دختر را ديد كه مراقب گوسفند‌هاي خود هستند و به چاه نزديك نمي‌شوند، وضع اين دختران با عفت كه در گوشه‌اي ايستاده‌ا ند و كسي به داد آن‌ها نمي‌رسد و يك مشت جوان گردن كلفت، تنها در فكر گوسفندان خويش‌اند و نوبت به ديگري نمي‌دهند، نظر موسي(عليه‌السلام) را جلب كرد.
نزديك آن دو آمد و گفت: چرا كنار ايستاده‌ايد؟ چرا گوسفند‌هاي خود را آب نمي‌دهيد؟
دختران گفتند: پدر ما پيرمرد سالخورده و شكسته‌اي است و به جاي او، ما گوسفندان را مي‌چرانيم. اكنون بر سر ا ين چاه مرد‌ها هستند، در انتظار رفتن آن‌ها هستيم، تا بعد از آن‌ها از چاه آب بكشيم.
موسي(عليه‌السلام) از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد، چه بي‌انصاف مردمي هستند كه تمام در فكر خويشند و كمترين حمايتي از مظلوم نمي‌كنند؟!
جلو آمد و دلو سنگين را گرفت و در چاه افكند و به تنهايي از آن چاه، آب كشيد و گوسفندهاي آنان را سيراب كرد.
آنگاه موسي(عليه‌السلام) از آنجا فاصله گرفت و سپس براي استراحت به سايه درختي رفت. دختران به طور سريع نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب پيامبر(عليه‌السلام) بود،[27] بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند. شعيب(عليه‌السلام) به يكي از دخترانش كه «صفورا» نام داشت گفت: هر چه زودتر به پيش آن جوان برو، و او را به خانه دعوت كن تا از وي پذيرايي كنيم و از اين اعمال نيكش قدرداني كنيم.
موسي(عليه‌السلام) در زير سايه درختي نشسته بود، كه صفورا دختر زيباي شعيب (عليه‌السلام) رسيد، توأم با شرم و حيا خطاب كرد: پدرم تو را مي‌خواهد و قصد دارد از اين جوانمرديت سپاسگزاري كند.
موسي(عليه‌السلام) در حالي كه شديداً گرسنه بود و در مدين، غريب و بي‌كس به نظر مي‌رسيد، چاره‌اي نديد، جز اينكه دعوت شعيب(عليه‌السلام) را بپذيرد و در كنار دختر او «صفورا» روانه خانه وي گردد، صفورا جلو افتاد، تا به عنوان راهنما، موسي(عليه‌السلام) را به خانه‌اش راهنمايي كند، ولي هوا متغير بود، باد شديدي مي‌وزيد، احتمال داشت لباس صفورا از اندام او كنار رود، حيا و عفت موسي(عليه‌السلام) اجازه نمي‌داد چنين شود، به دختر گفت: من از جلو مي‌روم، بر سر دوراهي‌ها و چند راهي‌ها مرا راهنمايي كن.
موسي(عليه‌السلام) وارد خانه شعيب(عليه‌السلام) شد، خانه‌اي كه نور نبوت از آن ساطع است و روحانيت از همه جاي آن نمايان، ‌پيرمردي با وقار باموهاي سفيد در گوشه‌اي نشسته، به موسي(عليه‌السلام) خوش آمد گفت.
از كجا مي‌آيي؟ چه كاره‌اي؟ در اين شهر چه مي‌كني؟ هدف و مقصودت چيست؟ چرا تنها هستي؟ و از اين گونه سؤالات... .
موسي(عليه‌السلام) ماجراي خود را براي وي بازگو كرد.
شعيب(عليه‌السلام) گفت: نگران نباش! از گزند ستمگران نجات يافته‌اي و سرزمين ما از قلمرو آن‌ها بيرون است و آن‌ها دسترسي به اينجا ندارند، تو در يك منطقه امن و امان قرار داري، از غربت و تنهايي رنج نبر، همه چيز به لطف خدا حل مي‌شود.
شعيب(عليه‌السلام) براي پذيرايي از مهمان تازه وارد طعام آورد، ولي موسي(عليه‌السلام) دست به طعام نزد! شعيب(عليه‌السلام) گفت: مگر به طعام ميل نداريد؟
موسي(عليه‌السلام) گفت: چرا وليكن مي‌ترسم، اين غذا در برابر عمل و كمك من به دخترانت باشد. اين را بدان كه من از اهل بيتي مي‌باشم، كه اعمال اخروي و الهي خود را در برابر تمام مالكيت زمين كه پر از طلا باشد نمي‌دهيم.
شعيب(عليه‌السلام) گفت: نه نگران نباش! از اين جهت نيست، بلكه عادت من و اجدادم اين است، كه به مهمان احترام مي‌كنيم و برايشان اطعام مي‌دهيم، موسي(عليه‌السلام) با شنيدن اين جمله مشغول غذا شد.
 
بالا پایین