Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

رمان خاطر خواه(14)

اطلاعات موضوع

Kategori Adı رمان های ایرانی
Konu Başlığı رمان خاطر خواه(14)
نویسنده موضوع ♔ŠĦДĦДB♔
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ♔ŠĦДĦДB♔

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]رمان خاطر خواه(14)[/h] [SUB]این پسرۀ دیوونه هم نامردی نکرد منو کنار پای سیامک پیاده کرد...
من: ممنون...
پسر: خواهش می کنم...
و بعد پیاده شد...
منم پیاده شدم...
رفتم سمتِ سیامک:
من: سلام... کلی وسیله خریدم... بیا کمک کن از تو ماشین بیاریم بیرون...
سیامک: خوبه خودت بودی که آریا گفت میخواییم بریم بیرون...
من: میخواستی وقتی داشتم از خونه میومدم بیرون حواست و جمع کنی... نه اینکه بیخیال بگی خدافظ...
سیامک: حالا این کیه باهاش اومدی...؟
من: یه آدمِ خوب.. کمکم کرد و خودم و وسیله هام و تا اینجا آورد...
سیامک سری تکون داد و گفت:
سیامک: اها بی منظور دیگه؟
کمی زدمش کنار تا بتونم صندوق و باز کنم...
من: نه بهش ماچ دادم...
مچِ دستم و محکم گرفت...
سیامک: حواست به حرف زدنت هست؟
من: اوهوم حواسم هست... همونقدر که تو حواست به رفتارت هست...
دستم و از تو دستش آوردم بیرون و رفتم سمتِ این پسرِ...
من: ببخشید وقتِ شما هم گرفتم الان دوستتون منتظرِ...
پسر: خواهش می کنم وظیفست من همون اولم فهمیدم شما برای اینجا نیستید از بچه ها خواستم کمکتون کنیم...
من: مچکر...
پسر: اصلا...
اما حرفش و قطع کرد چون سیامک اومد...
اه این پسرِ هم یه چیزش میشه ها...
سیامک: ممنون آقا بزارید خودمون میبریم...
سیامک دو تا از تابلوهارو برداشت و برد...
پسر : اسمت و به من نگفتی.. من مانیم...
من: منم خورشید... خوشوقتم...
طفلک تا اومد جواب بده سیامک اومد و گفت:
خورشید بشین تو ماشین خودم وسیله هارو بر میدارم...
چه عجب یه بار این غیرتی شد...
من: ممنون آقا مانی بابتِ کمکتون... سفر خوشی داشته باشید...
مانی: خواهش می کنم وظیفه بود... ممنون...
بدونِ نگاه کردن به سیامک رفتم و تو ماشین نشستم...
چند مین بعد سیامک اومد و نشست...
هنوز درِ ماشین و نبسته برگشت سمتم و گفت:
سیامک: خیلی خودم و کنترل کردم که پاره پارش نکردم فهمیدی؟
من: من چرا باید بفهمم؟ به اون می گفتی..
سیامک: پررویی دیگه دستِ خودت نیست... باشه خیالی نیست... دیگه حق نداری تنها تا سرِ کوچه هم بری... چه برسه که مسافرت باشیم ...اونم تو یه شهرِ غریب..
من: می خواستی جای گل گفتن با رفیقت حواست به منم باشه ..نه اینکه وقتی میام پیشتون فکر کنم یه موجودِ اضافه ام...
منم وقتی دیدم اینجوریِ پاشدم رفتم بیرون...
سیامک: همون... پس تلافی کردی... تو که پیشِ ما نشسته بودی و من چیزی بهت نگفتم...
من: متاسفم برای طرزِ فکرت... من تا همین دو دقیقه پیشم نمی دونستم که این ماشین آژانس نیست...
سیامک: تو جیه نکن.. تو حق نداری با ماشینِ غریبه بری جایی.. یا یه غریب بهت لطف کنه... اینجا با کرج فرقی نداره... یه جا بایست بگو دربس پونصد تا تاکسی برات ردیف میشه...
من: من حقیقت و گفتم هیچ توجیهی هم نبود دیگه نمی خوام راجع بهش حرف بزنم...
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم...
اینجوری نمیشه که بگم آره از محبت خارها گل میشود... پس من هیچی به سیامک نگم تا هر فکری خواست بکنه و هر چی خواست بگه.. این که دیگه نمیشه محبت میشه خاک تو سریِ من...
باید وقتی بهش می گم نمی دونستم باور کنه...
همونجور که من اون و حرفاش و قبول دارم ...
چند تا بوق زد و چند دقیقه بعد آریا اومد...
آریا: بابا کجا رفتی خورشید خانم...؟ من و سیامک تا بازارم اومدیم...
بدونِ اینکه به سیامک نگاه کنم گفتم :
من: یه کم با دقت نگاه می کردید صد در صد من و میدیدید
یکم تو شهر دور زدیم و بعد از خرید کلوچه و دو دست لباس محلی برای دامون و الینا تصمیم گرفتیم بریم برای شام...
تو این مدت نه من با سیامک حرف زدم نه سیامک با من...
فقط گاهی آریا یه چیزی می پرسید و من جواب میدادم...
اه چراا نقدر غدِ؟ من که بمیرمم باهاش حرف نمی زنم....
جلوی در رستوران آریا پایده شد.... منم دستم و بردم رو دستگیره که در و باز کنم سیامک دستم و گرفت و گفت:
سیامک: من و دیوونه نکن...
دستش و از رو دستم برداشتم و گفت:
من: خیلی دلم می خواد ببینم دیوونت چه شکلیه...
سیامک: یا با آریا حرف نمیزنی یا با اون حرف میزنی با منم بزن...
اوخی نازی بچم حسودی کرده... جدی تر شدم و گفتم:
من: آریا مثل تو به من توهین نکرده بعدم ازم سوال پرسید جوابش و دادم...
در و باز کردم و پیاده شدم...
اصلا دوست ندارم با هم دعوامون شه... احساس می کنم اینجوری از هم دور میشیم...
اگه قرار باشه سر هر چیز کوچیکی من قهر کنم اون شک کنه که دیگه زندگی ای نمی مونه...
اونم برای من که زندگیم با عشقِ یه طرفه شروع شد... زندگیِ من پایۀ محکمی نداره...
اما چرا داره... پایۀ زندگیِ من عشقِ...
بنظرم وقتی عشق باشه همه چیز هست... من می تونم موفق شم... اینروزا هم می گذره اون می فهمه که نباید با شک زندگی کرد...
می دونم پیشِ خودش فکر می کنه حالا که دوستم نداره حتما من بهش خیانت می کنم.... یا منم میرم دنیالِ یکی که عاشقم باشه...
اما نمی دونه که من اگه اینهمه تحقیر شدن و تحمل می کنم به خاطرِ اینه که عاشقشم...
آریا: فکر می کنی با هم نمی سازید نه؟
از فکر اومدم بیرون و بهش نگاه کردم...
من:... چطور؟
آریا: قضیه سازش نیست... یه وقت فکر نکنی فضولی می کنم ... من تورو دوست دارم به اندازۀ خواهرم...
ما مردا جایی هستیم که آرامش هست... دلخوشی هست...
ما مردا عاشق می شیم با محبت... با مهربونی...
آریا: سخت عاشق میشیم... خیلی سخت ... با چشم عاشق میشیم...
آریا: می دونی میخوام چی بگم؟ اونی که پیشِ سیامکِ و جلوی چشماش شمایی نه کسی دیگه... پس به چشمش خوب باش البته بازی نکن... بازیگری چاره ساز نیست... خودِ خوبت باش...
ماشین و پارک کرد و اومد و نشد که آریا بیشتر برام حرف بزنه...
دوست داشتم که یکی راهنماییم کنه... بنظرم من نیاز به یه راهنما داشتم که بهم بگه چه برخوردی داشته باشم... تا چه حد جلوش بایستم و کی کوتاه بیام... ؟
شاید باید منم یه سر برم پیشِ علیرضا... اما خوب ما نیازی به روانپزشک نداریم... یعنی من دلم می خواد مشکلم و خودم حل کنم... دلم نمی خواد سیامک و با فرمولای یه روانپپزشک عاشق کنم...
شام خوبی بود و حسابی بهم خوش گذشت...مخصوصا با شیرین کاریای آریا...
هر چند که آخرم با سیامک آشتی نکردیم...
*****
سرم و تکیه دادم به صندلی و به بیرون نگاه کردم... حوصلم سر رفته بود... خوابمم نمیومد که بخوابم...
سیامک: هنوز قهری؟
ترجیح دادم جوابش و ندم...
سیامک: خوب دیوونه تو اگه ببینی من با یه دختر دیگه بیام خونه اونم کسی که باهام صنمی نداره ناراحت نمیشی؟
من: همین یه کارت مونده...
سیامک: آها ببین حرفشم ناراحتت می کنه...
من: اگه دلیلت رو هوا نباشه و منطقی باشه چرا باید ناراحت شم؟
سیامک: خوب تو قبل از اینکه بشینی تو ماشین نباید بپرسی آژانس هست یا نه؟
من: هر کسی ممکنِ اشتباه کنه... درست نمی گم؟
سیامک: آره دست می گی... متاسفم.. اشتباه ازمن بود...
من: اینکه به طرفِ مقابل اعتماد داشته باشی چیزِ خوبیه نه؟
سیامک یه ضربۀ آروم به رونم زد و گفت:
سیامک: فراموش کن دیگه گذشت و رفت...
من: نمی خوام هر دفعه همین باشه بعدم با یه گذشته سر و تهش هم بیاد...
سیامک: باشه... چشم حالا یه چیز بگو حوصلم سر رفت بابا...
دستِ خودم نبود اگه می گفت بالای چشمت ابرواِ بغض می کردم و دلم می شکست اما با یه نگاه سادش یا با یه رفتار خوبش همه چی فراموشم میشد...شایدد این رفتارمم اشتباه بود... باید روش کار کنم...
سیامک: باز که رفتی تو فکر... راستی امشب نریم دنبال بچه ها... فردا باشه؟
من: چرا چه فرقی داره؟
سیامک: می خوام تنها باشیم...
خندیدم و سری تکون دادم وبه بیرون نگاه کردم
ینِ سر و صدایِ بچه ها صدای ما گم بود... با صدای بلند گفت:
سیامک: بچه ها رو خودم می برم مهد ... توام بیا دانشگاه اونجا میبینمت...
من: باشه برید به سلامت...
دامون و الینارو بوسیدم...
من: خدافظ...
وااای وااای که چقدر این بچه ها شیطونی می کنن...
کی فکرش و می کرد الینا انقدر زود کنار بیاد...؟
البته تو این قضیه دامونم کم زحمت نکشید ... تو این دو هفته صمیمیتشون حدی شد که حتب شبا تو یه اتاق پیشِ هم می خوابن... این در صورتی بود که تا هفتۀ یش الینا وسطِ من و سیامک می خوابید...
رفتم تا میز و جمع کنم... بعدشم بایدآماده شم برم دانشگاه... ازونروز خبری از بچه ها ندارم... نمی دونمم چی شده... چون اصلا دانشگاه نرفتم این سه هفته...
میز و جمع کردم و رفتم که ببینم چی بپوشم...
یکم تو انتخاب آرایش و نوع لباسم وسواس به خرج دادم.. نمی دونم شاید دوست داشتم همه بفهمن ازدواج کردم...
خوب برای دانشگاه هر لباسی نمی شد پوشید ...
یه شلوار کتانِ سفید که لوله تفنگی بود... با یه مانتوی مشکیِ پاییزِ که تا زیرِ زانوم میومد...
یه مقتعۀ پوفی کوتاه هم انتخاب کردم...
کولۀ سفیدی که ساناز برام هدیه خریده بودم خیلی به لباسام میومد عااالی شد..
اینارو اماده کردم و رفتم برای آرایش... موهام و با کلیپس بالا بستم.. اینجوری مقنعم خوشحالت تر می مونه...
یکم از چتریمم کج ریختم تو صورتم... باید برم آرایشگاه یه حالتی بهش بده... چون من چتریام و با پشت موم بلند کردم و خیلی بلند شده...
اما طاقت نیاوردم تا آرایشگاه... همون یه تیکه ای که بیرون بود شونه زدم و بافتمش... بعد همونقدری که می خواستم کوتاه کنم و در نظر گرفتم و با قیچی یه زره یه زره از همونجا جاش زدم و بعد بازش کردم...
حالا هم یکم حالت داشت هم خورد و نوک تیز شده بود...
یکم آرایش کردم و با یه رژ گونۀ هلویی کارم تموم شد...
همینکه اومدم لباس بپوشم زنگ و زدن...
به خیالِ اینکه سیامکِ زود رفتم سمتِ آیفون... اما آتوسا بود... با گفتنِ منم در و براش باز کردم...
مانتوم و پشیدم که بدونه دارم میرم جایی...راستش روم نمی شد بهش بگم کلاس دارم و اینجوری خودش می فهمید...
در و باز کردم و منتظرش شدم تا بیاد بالا...
تا فهمید کلاس دارم راضی نمی شد بیاد تو...
من: ای بابا بیا تا من اماده شم بعد با هم میریم دیگه...
اومد تو...
من: چه خبرا؟ اینورا؟ راه گم کردی؟
آتوسا: آره دیگه گفتم یه سر به فقیر فقرا بزنم...
من: ای بابا خجالتم دادی اصلا شرمنده شدم...
خندید و نشست رو مبل...
زود یه شربتِ آناناس براش درست کردم و گذاشتم جلوش و خودم رفتم که شلوارم و بپوشم...
از تو اتاق با صدای بلندتری گفتم:
من: خوب چی باعث شده شما یه سر به فقیر فقرا بزنید؟
آتوسا: تو که داری میری باشه یه روز دیگه...
من: تا 2 کلاس دارم... بعدش بیکارم... بعدم حالا که نرفتم...
آتوسا : هیچی با دوستام یه دوره گرفتیم گفتم تورم ببریم..
من: دورۀ چی؟
آتوسا: هیچی خنده و شادی... حرف... گل و بلبل...
من: پس هیف شد...
آتوسا: خیلیم هیف نشد... چون تازه سه شروع میشه... میام جلو درِ دانشگاه دنبالت...
من: باشه... راستی لباس بردارم؟
نگاهی به تیپم انداخت...
آتوسا : چه کردی... خوب یه کفش پاشنه دار بردار... یه تاپی چیزیم بردار اونجا با این شلوارت بپوشی...
رفتم تو اتاق یه تاپِ مشکی سفیدِ گردنی برداشتم و بعد از زدنِ کمی عطر و برداشتنِ کفش با اتوسا راه افتادم...
آتوسا دخترِ خوبیه... یعنی خوب شده ... خیلی خوب...
سر راه به مامان زنگ زدم و گفتم که امشب بچه ها و سیامک شام میرن پیشش... چون ممکن بود من دیر برسم...
سیامکم که تو دانشگاه باهاش هماهنگ می کنم
من: باشه توام مراقب باش... راستی اگه میخوای چیزی برای خونۀ دوستت بخری بخر سر ظهر جایی باز نیستا...
آتوسا: باشه... زود بیای بیروناا...
من: باشه گلم... خدافظ...
همینجوری که به دور شدنِ ماشینش نگاه می کردم کولم و سر شونم جابه جا کردم و راه افتادم سمتِ دانشگاه...
سیامک جلوی در ایستاده بود... نگاهی به ساعتم انداختم یکم دیر کرده بودم...
من: سلام...
سیامک: با آتوسا اومدی؟
من: آره داشتم آماده میشدم اومد خونه دیگه نشد زود برسم...
سیامک: اشکال نداره ... بریم تو؟
من: بریم راستی سیامک شب خونۀ مامانید من دارم با آتوسا میرم جایی...
سیامک: اوهوم اونوقت کجا؟
من: میریم یه دوره... دوستاش دور هم جمع شدن...
سیامک: من امروز تو کارخونه کاری ندارم بیکارم ... خونه ام... کجا می خوای بری من حوصلم سر میره...
من: زنگ زدم به مامان گفتم با بچه ها میرید پیشش...
سیامک: خورشید می گم دوست ندارم بری... متوجه شدی؟
من: چرا آخه؟ خوش می گذره بهم سیامک...
سیامک: من که نمی دونم اون تو چی می گذره؟
من: منم نمی دونم اما جمع زنونست می گیم و می خندیم از مد از آشپزی و خیلی چیزا حرف میزنیم...
سیامک: خورشید این که قرار نیست بشه کارِ هر شب...؟
من: نه توام... آتوسا می گفت ماهی یه بارِ... هر بارم خونۀ یه نفر...
چشمم به وحیدی خورد که رو نیمکت نشتسته بود و نگامون می کرد...
تا متوجه نگاهم شد روش و گرفت و یه طرفِ دیگه و نگاه کرد. ..
سیامک: باشه شب خودم میام دنبالت...
من: هر جور دوست داری عزیزم... آدرس و از اتوسا بگیر...
من: راستی سیامک مگه تو این درس و حذف نکردی/؟
سیامک: نه بابا رگِ خوابِ این استادا دستِ منِ... هیچی نشد...
من: بنظرت متوجه آدامسِ پشتِ شلوارش شده؟
سیامک: نمی دونم اما یه با دیگه ازین کارا کنی پشتِ دستت و با قاشق می سوزونم...
من: نه بابا؟ اونوقت باید فکرِ جایِ خوابِ شبتم باشی هانی...
سیامک: می دونم همینه دیگه همین جایِ خواب دست و بالم و بسته...
خندیدم...
من: دیووونه...
با هم رفتیم تو کلاس و هر کدوم قسمتِ خودش نشست...
من مستقیم رفتم تهِ کلاس.. پیشِ دوستام ننشستم... باهاشون قهر بودم اونا هم چیزی نگفتن...
به قولِ مهزاد حتما خجالت زده شدن...
بلاخره استاد اومد ...
خشک و بی ادب بود... بدترم شد...
یه دستمالِ کاغذی از جیبش در آورد و نگاهش و تو کلاس چرخوند...
تا به من رسید نگاهش روم ثابت موند سرش و چند بار برام تکون داد و بعد با دستمال صندلیش و پاک کرد...
با اینکارش هر کی داشت برای خودش ریز می خندید... منم تند و آروم ریز برای خودم خندیدم...
بیچاره چشمش بدجوری ترسیده ...
همون موقع از یکی بچه های کلاس که ردیفِ وسط نشسته بودن یه نامه انداخت رو میزم... سیامک کاغذ و دید اما نفهمید کارِ کیه...
یه نگاهی به مهران که بیخیال به رو به رو نگاه می کرد انداختم... اصلا انگار نه انگار که اون برام نامه گذاشته...
برگه و باز کردم و نگاه کردم... نوشته بود.:
« چه خوشگل شدی امروز.. نمی دونم چی تو وجودت تغییر کرده که انقدر جذاب شدی»
بعد نوشته بود خوندی پاره کن...
دستم و مشت کردم و برگه تو دستم مچاله شد... هیف که دلم نمی خواد سیامک با کسی درگیر شه...
کاغذِ مچاله شده و انداختم تو کیفم و بیخیال به تخته چشم دوختم
با سر از سیامک خداحافظی کردم و از کلاس زدم بیرون...
می دونستم که می خواد با استاد حرف بزنه و حالا حالاها بیرون نمیاد ...
با قدمای تند سالن و طی کردم و رسیدم به پله ها.. کسی نبود ...
کاش بشینم رو نرده ها... اما دیدم خیلی ستمِ واسه همین بیخیال مثل یه خانم با شخصیت تند تند از پله ها میومدم پایین...
شنیدم کسی گفت خانمِ شایان برای همین ایستادم و چند تا پله ای که رفته بودم پایین و برگشتم...
پووف اینکه مهرانِ...
مهران: سلام... چه با عجله ... ماشین هست؟ جایی میری برسونمت...؟
من: نخیر ممنون... کارتون همین بود؟
مهران: کاغذ و پاره نکردی... چرا؟ می خوای بزاریش تو دفترچۀ خاطراتت؟
معنیِ کلمۀ پررو رو اینجور وقتا باید درک کرد.... اعتماد به نفسم همینطور...
چشم غره ای بهش رفتم ودوباره راه افتادم ...
با من همقدم شد و شروع کرد به صحبت کردن...
مهران: من مربی رقصم رقصِ هیپاپ تو یه سالنِ زیرزمینی... اونجا پسر دخترا قاطی هستیم اینجوری راحت تر می تونیم معنیِ این رقص و درک کنیم...
من: خوب این به من چه ربطی داره ؟
مهران: خواستم بگم می تونی بیای... به تیپ و هیکلت میاد رقاصِ خوبی باشی...
آخه مگه من خرم؟ مثلا می خواد بگه رقص یاد میدم که من بیشتر بهش توجه کنم...
مهران: من خیلی وقتِ از شما خوشم میاد... می خوام که بیشتر با هم آشنا بشیم...
ایستادم و کلافه گفتم:
من: ببخشید من ازدواج کردم... الان هم اگه میشه انقدر نیایید سر راهم عجله دارم...
بیخیال نگام کرد و گفت:
مهران: خوب این چه ربطی داره؟ من که نمی خوام باهات ازدواج کنم...
مهران: هر کی تو خونش درخت داشت دیگه جنگل نمیره؟ یعنی چون شما شوهر داری نمی تونی دوست پسر داشته باشی؟
اومدنِ سیامک تو اون قسمتِ راهرو و رسیدنش پایینِ پله ها برابر شد با این حرفِ مهران...
می دونستم منطقیِ... یعنی دیگه خیلی نمی ترسیدم سیامک تعصبی بود اما نه جوری که بخواد بزنِ یه نفر و له کنه و ازین حرفا...
سیامک دستش و گذاشت رو شونۀ مهران...
سیامک: برو به مهمونیت برس من جوابِ آقا رو می دم...
مهران: آقا کی باشن...؟
سیامک: من همون درختِ تو خونه ام!!!
سیامک: برو آتوسا بیرونِ...
جایز ندونستم بیشتر بمونم چه جدی شده بود...
زمزمه وار خدافظی کردم و اومدم پایین....
آتوسا بیرون منتظر بود زود سوار شدم و قبل از اینکه حرفی بزنه معذرت خواهی کردم که دیر شد... اونم چیزی نگفت و راه افتاد..
برگشتم سمتش.. اما حرف تو دهنم ماسید...
سوتی زدم و گفتم:
من: ای بابا چه خبر؟ چه خوشگل شدی...
آتوسا: جدی؟ خوب شدم؟ مرررسی ... خیلی وقتِ من تو دوره ها نیستم گفتم یکم به خودم برسم...
من: پس اینجوری من خیلی ساده ام...
آتوسا: آره ببین تو کیفم لوازم آرایش هست... یه چیزِ رژ مانند هست اون و بردار بزن دور چشمت بمونه تا من یه جا خلوت نگه دارم آرایشت کنم...
یه جا نگاه داشت و برگشت سمتم...
آتوسا: تو خونه اما همینقدر ساده می گردی؟
من: آره...
آتوسا: بابا مردا عقل ندارن... عقلشون می دونی چیه؟ همون چشمشون که می بینی... نمی گم خودت و گم کن... اما سعی کن پررنگتر بشی براش...
لباسای جورواجور... آرایشای مختلف...
در ضمن سیامک عاااشقِ رنگِ بنفشِ...
من: جدی؟
آتوسا شروع کردن به سایه زدن...
آتوسا: جتی نه موشکی... آره...
سیامک عاشقِ اینه که زنش براش تیپ بزنه... من میشناسمش دیگه... سلیقشم می دونم اندفعه خودم باهات میام خرید خوبه؟ نرو این تاپ و دامنارو بخر...
همشون خوشگلن اما لباسایی بخر اگه سیامک بخواد بهت نگاه کنه چشماشم تقویت شه... لباسایی که ...
دست از کار کشید...
آتوسا: می دونی که چی می گم؟
من: آره بابا فهمیدم بی حیا...
آتوسا: حیا چیه... من تجربه دارم هر چی می گم گوش کن...
من: نیست سرِ صد تا شوهر و کردی زیرِ آب...
اهی کشید و مشغول شد...
آتوسا: من زنِ محسن بودم.. زنِ صیغه ایش اما هیچ مدرکی نداشتم....
اونم که دیدی چقدر نامرد از آب درومد...؟
من بد بودم... فکر می کنم خدا جوابِ بدیام و داد...
خدارو شکر که خدا بهم خانواده ای داد که با تمومِ بدیام بازم بهم اعتماد داشتن و حرفام و باور کردن...
اما نمی دونم چرا بازم عذاب وجدان دارم... هیچی راضیم نمی کنه... دلم سیاه شده انگار... دلم خونِ...
دستم و گذاشتم رو دستش...
من: عزیزم گذشته ها گذشته همه اشتباه می کنن... مهم اینه که فهمیدی و الان بنظرم بهترینی...
با انگشت اشارش کشید رو پلکم ... چشمام و بستم...
آتوسا: چشمای نازی داری یکم که رنگ می گیره آدم فقط دلش می خواد بشینِ پلک زدنت و تماشا کنه... چشمای نازت... پاک بودنت و فریاد میزنه...
آتوسا: یه صورتِ زیبا.... یه سیرتِ زیباتر... مهربون... خواستنی...
می دونی المیرا با یه سیرتِ زیبا مالکِ قلبِ یه مرد شد... یکم که بگذره سیامک میشه بندت... نه از رو عادت... از رو عشق .. بندۀ چشات... خودت... وجودت...
تو دلم گفتم: یعنی میشه؟ یه روزسیامک بیاد و بگه این پنج شنبه جمعه خانواده دورِ همیم... اخه سیامک پنج شنبه جمعه ها نیست...
یعنی میشه سیامک یه روز بگه خورشیدِ زندگیِ من که داره به زندگیم روشنایی می بخشه تویی نه المیرا ...
کاش سیامک جایِ زندگی با خیالِ المیرا با روح و جسمِ زندۀ من زندگی کنه...
بلاخره آرایشم تموم شد و راه افتادیم... از دیدنِ خودم تو آینه ذوق می کردم قشنگ شده بودم... این آرایش چه ها که نمی کنه...
روبه رویِ در نگه داشت و چند تا بوق زد...
چند مین بعد در خونه باز شد و آتوسا وارد شد... چقدر بزرگ بود...
اما انگار همه زن بودن... حتی نگهبانیم که جلوی در بود زن بود...
*****
آتوسا: وااای چه موهایی داری من نمی دونستم اینقدر موهات بلنده...
من: وا خوب عروسیم همین بود دیگه.///
آتوسا: من که فکر کردم اکستنشنِ... از بس همش می بندیش...
یکی از دوستای اتوسا اومد پیشمون و نشست رو دستۀ راحتیا...
مینا: چی می گید شماها به هم؟ بابا خوبه همیشه با همید ... خرشید برو وسط ببینم... آتی توام بیا ریحانه اومده...
آتوسا: برو بگو ریحانه بیاد ...
بعدم دستِ من و گرفت و رفتیم وسط...
همیجور که میرقصیدیم گفت:
آتوسا: فکر می کردی همچین جایی هم باشه؟ دفعه های اولی که منم میومدم باورم نمیشد... راستش سخت بود باور کنم تفریحی بدونِ وجود پسرا هم خوش می گذره... اونم من که همۀ پارتیام با پسرا بوده.. اما اینجا... خیلی خوش می گذره دختر...
من: آره... راحتم هستیم... همه هم خوش گذرونن حسابی خوش می گذره...
اتوسا: حالا اینا که خوبه... یکم که بگذره یه نمایشِ کوچولو هست... اون و ندیدی از خنده غش می کنی یعنی...
من: چطور مگه چی کار می کنن؟
دستم و گرفت و رفتیم سمتِ میزی که روش خوراکی بود...
آتوسا: هیچی چند تا دختر که شبیهِ پسرا شدن... با چند تا دختر اینجا اگه بدونی چه کارا که نمی کنن... کارایی که مردا تو خیابون انجام می دن عکس العملِ مردا در برابرِ زنا... مردا میشن برده///کلا همه چی...
من: نهههه؟ نکنه اینا میسترس و اسلیو باشن؟
آتوسا: خاکِ عالم نگی یه وقت... اونایی که برده میشن و اون سری که دوست دارن برده داشته باشن مریضن دیوونه ... اینا محضِ خنده ازینکارا می کنن...
دو تا لاچینی برداشتم و یه سس و با اتوسا رفتیم نشستیم...
بیشتریا مجرد بودن... فکر کنم کوچیکترین عضو من بودم...
اما خوب تنها کسی هم که دو تا بچه داشت باز من بودم... همه یا مجرد بودن یا چند ماهی از ازدواجشون می گذشت...
ریحانه که همه ازش حرف میزدن اومد سمتِ ما و بعد از کمی صحبت کردن با ما اتوسارو برد...
چند دقیقه بعد دوستِ اتوسا اومد پیشِ من و یه گیلاس داد بهم...
فرانک: بخور... به سلامتی...
ازش گرفتم اما من اهلش نبودم...
فرانک: چرا نمی خوری؟
من: من نمی تونم...
فرانک: ای بابا ... اشکال نداره عزیزم بده برات مثبتش و بیارم...
خودشم خیلی اکی نبودا... همچین یه کوچولو صداش کش میومد...
کاش این بخشِ مشروباتِ الکی حذف میشد اینجوری قابلِ تحمل تر بود...
چند ثانیه بد با یه لیوانِ خیلی بلند و بزرگ از آپ پرتقال اومد و دادش دستم...
فرانک: آب پرتقالِ بخور...
منم کم کم خوردمش الحق که خوشمزه بود...
من: خیلی خوب بود... شبیهِ آب پرتقالای خودمون نبودش...
فرانک: بازم می خوای؟
من: نه مررسی عزیزم...
اما فرانک رفت و برام اورد...
فرانک: این آب پرتقال ایرانی نیست..
آخرای لیوان دوم بودم که اتوسا اومد...
یه نگاهی به لیوانِ تو دستم انداخت و گفت:
آتوسا: چی می خورییییی؟
بعد رو به فرانک گفت: چی کار کردی؟ این اهلش نیست؟
فرانک: خودشم گفت اما دو تا لیوان خرده...
آتوسا با چشمای گرد شده به من نگاه کرد... بعد از فرانک پرسید
آتوسا: چند تا؟
فرانک: شش تا کوچولو... شکریِ...
آتوسا خندید و نشست کنارم بعدم سرِ من و گرفت تو بغلش...
آتوسا: ای دیوووونه یه دقیقه پیشت نبودما...
منم خندیدم و گفتم:
من: کجا رفتی تو دوساعتِ منتظرتم...
گرۀ بندای پشت تاپم و کمی باز کردم...
من: اتی بگو یه لیوان دیگه برام بیاره گرمِ مزه میده...
آتی: پاشو... پاشو بریم خونه تا اتیش نگرفتی.. بعد خندید...
آتی: دیوانه من به راه مستقیم هدایت شدم تو تازه کج شدی...
من: مگه چی شده؟ چرا کج شدم؟
نمی فهمیدم چی میگه... اما سرم یه جوری بود... یه کمم گرمم بود...
****
چقدر فاز داره من اینجوری تو بغلتم عزیزم...
سیامک: اخه فدات شم... تو کوچولویی ضعیفی تو رو چه به این کارا...
من که هر روز دارم به تو سواری میدم این چه کاری بود؟
سر خوش خندیدم...
من: یعنی تو خرِ منی؟
آتوسا غش غش زد زیرِ خنده...
سیامک در حالی که می خندید گفت: خر چیه؟ من اسبتم...
بعد به اتوسا گفت خفه شو آتی... چیکارش کردی؟
آتوسا: بابا یه دقیقه رفتم تا پیشِ ریحانه لباس آورده بود ببینم... اومدم دنبالش که ببرم خورشیدم ببینه دیدم فرانک کنارشِ... خودش گیلاس داشت اما واسه این ریخته تو آب پرتقال شکری هم بوده خورشیدم نفهمیده...
می فهمیدم چی می گن... شایدم نمی فهمیدم اما سرخوش تر از این حرف بودم که ذهنم و درگیر کنم...
من و گذاشت رو تخت... داشت ازم جدا میشد که دستم و انداختم دورِ گردنم...
نشست رو تخت و همونجوری که تو چشمام نگاه می کرد گفت:
سیامک : دیگه نمی خواد بری خونه همینجا بخواب... بچه ها خوابن فقط یه سر بهشون بزن خیالم راحت شه... درم ببند...
آتی: باشه خوش بگذره بهتون...
سیامک: بروووووو...
خندید و رفت...
منم سر خوش خندیدم...
من: خوبی عزیزم؟
سیامک : نه به خوبیِ تو... دستت و بردار می خوام بلند شم...
اخم کردم و گفتم:
من: می خوای بری؟
سیامک: نه عزیزم... نمی خوام برم...
دستش و گرفتم...
گذاشتم روی قلبم...
من: میبینی... چه تند تند میزنه...
سیامک: بله تپشِ قلب گرفتی از بس که خوردی...
من: نه اشتباه نکن... به خاطرِ تواِ... وقتی نزدیکمی تند میشه اما وقتی دوری آرومِ...
تا وقتی هستی میزنه.. اما نباشی...
خم شد روم و پیشونیم و بوسید...
سیامک: چی می گی دختر؟ یه جور حرف میزنی هر کی ندونه فکر می کنه عاشقمی...
من: چجوری تا حالا نفهمیدی...؟ مگه نمی گن عاشقا چشماشون رسواشون می کنه...؟
یعنی چشمای من تا حالا موفق نبوده بگه چقدر عاشقِ...؟
لحنِ غمگینی گرفتم...
من: حقم داره... وقتی چشمای تو من و نمیبینه چجوری با هم ارتباط برقرار کنن... چجوری بهت بفهمونم که عشق اینجا هم هست...؟
سیامک: خورشید بزار لباسم در بیارم دارم خفه میشم...
من: فرار کن... تو همیشه فرار کردی از حقیقت...
حلقۀ دستم و باز کردم و روم و ازش گرفتم... غلت خوردم و چشمام و بستم...
چند ثانیه بعد من و بگردوند...
سیامک: تو که نمی خوای با این لباسا بخوابی؟
لباسام و در اورد و چند دقیقه بعد خودشم اومد کنارم...
و یه بار دیگه من تو بغلش آروم گرفتم و راحت چشمام و بستم...
ولی اونم به اندازۀ من آروم بود... آغوشِ من برای اون چجوری بود؟ یه جسم؟ فقط همین؟ یا با روحم آرامش می گرفت ؟
****
کره مالید روی نونِ تست کمی هم عسل ریخت روش...
سیامک: بخور برات خوبه...
دستم و اوردم بالا تا بگیرمش...
نون و کشید عقب...
بهش نگاه کردم... کمی ابروهاش و داد بالاتر و گفت:
سیامک: دیگه این مهمونیایِ شبونه کنسلِ برای همیشه مگه نه؟
من: نه...
سیامک: نشینیدم...
من: گفتم نه... بهم خوش می گذره من که نمی دونستم اون نوشیدنی چیه وگرنه نمی خوردم...
نون و نزدیکِ دهنم کرد و کلافه نگام کرد...
من: بهم خوش می گذره خیلی هم زیاد...
چیزی نگفت و دوباره مشغولِ درست کردن شد...
من: بچه ها کوشن؟
سیامک: فرستادمشون مهد...صبح آتوسا بردشون... تو حالت خوب نبود ... منم حوصله نداشتم...
بلند شدم تا کمی آبمیوه از یخچال بیارم...
پاکت و گذاشتم رو میز و رفتم پشتِ سیامک... دستم و از پشت انداختم دورِ گردنش...
من: چر ناراحتی ؟
سیامک: ناراحت نیستم...
من: چرا یه جوری هستی کسلی...
دستش و گذاشت رو دستم...
سیامک: دیشب یه چیزایی می گفتی...
من: خوب چی؟
دستم و کشید که بیام جلو... نشستم رو پاش...
موهام و زد کنار و گفت:
سیامک: خورشید تو از زندگی با من راضی هستی...؟
من: چطور؟
سیامک: می خوام بدونم...
این سوالت و جواب میدم... اما الان نه...
سیامک: خورشید شنیدی می گن مستی و راستی؟
من: اوهوم...
سیامک: چقدر بهش اعتقاد داری ؟
من: تنها دلیلی که باعث میشه کمی به مستی علاقه من شم یا بهش اعتقاد داشته باشم صداقتیِ که هر ادمی بر اثرِ کند شدنِ ذهنش به دست میاره... پس خیلی...
سیامک: حرفای... دیشبت یادته؟
دستم و گذاشتم رو قلبم...
من: اعترافِ قلبم و می گی؟
چشماش نم داشت...
نمی که با یه تلنگر تبدیل میشد به اشک...
سرش و کرد تو سینم... منم چونم و گذاشتم رو سرش...
تو دلم گفتم...
ناراحت نباش... خدا بزرگِ...
عشقِ من تازست... زندست... جوونه زده... اون روز به روز بزرگتر وقوی تر میشه...
همه چیو قشنگ میکنه...
اون پیروزِ... این نظرِ منِ...
بچه ها اماده شید ببرمتون پارک...
عزیزای من ... کجایید شما ها؟
لبخند زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون.... بازم قایم موشک...
من: ای بی معرفتا نگفته رفتید قائم شدین...
صدای ریز خندیدنشون میومد...
میدونستم کجان... پشتِ پردۀ پذیرایی...
به خاطرِ پفِ زیادش نشون نمی داد کسی پشتشِ اما نفس کشیدنشون یه تکونِ کوچیک به پرده میداد...
من: کجایییین؟
رفتم و از رو همون پرده بغلشون کردم...
من: آهااا پیداتون کردم...
یهو سیامک من و بغل کرد...
سیامک: منم تورو پیدا کردم...
من: من که گم نشده بودم... دستم و باز کردم تا بچه ها بیان بیرون...
من: کی رسیدی ترسیدم...
سیامک: همین الان...
رو پنجۀ پام ایستادم و لپش و بوسیدم...
من: خسته نباشی عزیزم...
سیامک نشست رو زانو و هر کدوم از بچه ها رو یه طرفش گرفت...
سیامک: توام خسته نباشی عزیزم... چه خبر؟
روم و ازش گرفتم که برم آشپزخونه...
چرا اون من و نبوسید؟ چراهمش ذوقم و کور می کنه؟
من: سلامتی...
سیامک بچه ها رو بوسید و بلند شد...
سیامک: باید برگردم شرکت کار دارم...
من: ای بابا گفتم امروز بریم بیرون...
سیامک: آماده شو سر راه تو و بچه ها رو میزارم پارک بعد با آژانس برگردین...
بچه ها فوری رفتن سمتِ اتاقشون...
من: چرا دلخوششون کردی من دوست ندارم تنها برم باهاشون بیرون...
سیامک: گناه دارن ببرشون دیگه... یه روزم با هم میریم...
نشستم رو مبل و موهام و باز کردم تا دوباره ببندم ...
من: من چی؟ من گناه ندارم... ؟
سیامک کیفش و گذاشت زمین و کتش و گذاشت رو دستِ مبل و اومد نشست کنارم...
من و بگردوند و خودش شروع کرد به بستنِ موهام..
سیامک: بیکار شدم با هم میبریمشون پارک باشه خانمی..؟
چیزی نگفتم... راضی نبودم که حالا هم بگم باشه...
موهام و بست و رو گردنم و بوسید...
سیامک: پاشو خانومی... پاشو تا من یه دوش بگیرم اماده شو...
از اونروز که من واسه سیامک حرف زدم و از عشق دو سالم حرف زدم بهم احترام بیشتری میزاره...
احساسم می گه دیگه یه جور دیگه نگاه می کنه... دیگه ازینکه دوسم نداره حرفی نزد... از المیرا هم حرفی نمیزنه کم پیش میاد که چیزی بگه... اما شاید اینکه می دونم عاشقِ المیراست باعث شده ریز بین باشم و هر رفتاری و به منظور بگیرم...
اما با همۀ اینا احساس می کنم یه چیز درست نیست... سیامک یه جای کارش می لنگه... اونجوری که باید شوهرم باشه نیست...
شونه ای بالا انداختم و بلند شدم که اماده شم...
یه شلوار لیِ آبی سورمه ایِ دمپا پوشیدم با یه مانتوی کوتاهِ یاسی رنگ... شال یاسی آبیمم سرم کردم ...
یه نگاه به اتاق بچه ها انداختم... حسابی به خودشون رسیدن...
من: الینا مامان لباست کوتاهِ پاهات اذیت میشه رو سرسره...
الینا: نه ... دامون گفته این و بپوشم...
من: دامون ساپورت سفیدشم پاش کن مامانی...
دامون: راس میگیا حواسم نبود بیا الینا... بیا ...
خندیدم و رفتم بیرون... دخترم چه برادرِ با مسئولیتی داره...
سیامک از حموم اومده بود و داشت لباس می پوشید ... سرم و از لای در کردم تو اتاق و گفم:
من: چیزی نمی خوای عزیزم...؟
زیپِ شلوارش و کشید بالا و گفت:
سیامک: بیا اینجا ببینمت ...
رفتم تو..
با انگشت شصتش کشید رو لبام و بعد به انگشتش نگاه کرد...
سیامک: آرایش؟ اونم بی من؟
من: خوب مگه خودم دل ندارم..؟
بازوهام و گرفت و کمی من و برد عقبتر و سر تا پام و نگاه کرد...
سیامک: این مانتوت و نپوش...
اولین بار بود اینجوری و تا این حد کنترل میشدم..
من: چرا خیلی قشنگِ که...
سیامک: ببین الان داری تنها میری پارک... اینجوری شدی شبیهِ دخترای خوش تیپِ دبیرستانی ... یه مانتوی خانمانه تر بپوش... با من که میریم بیرون این و بپوش...
من: نه سیا من همین مانتورو دوست دارم...
خواستم برگردم بیرون که عقبق عقب رفت و دستِ منم گرفت و با خودش کشید...
نشست و تخت و منم نشوند رو پاش...
سیامک: قربونِ سیا گفتنت... تو چرا لجباز شدی؟
انگشت اشارش و کشید رو رونِ پام... تو چشمام نگاه کرد و گفت:
سیامک: میبینی ؟ این پاها وقتی بشینی اینجوری میشن... من دلم نمی خواد کسی به جز خودم رونای خوش تراشت و ببینه...
دستم و گذاشتم رو چشماش...
من: دیونه مگه مردم بیکارن؟
سیامک: یه خانمِ خوشگل که ببینن بیکارم میشن...
من: باشه بزار برم لباسم و عوض کنم...
سیامک: نمیشه یه بوس بده...
سرم و خم تر کردم و یه بوسِ گذرا از لبش گرفتم...
سیامک: چرا دیشب خوابیدی؟ من که گفتم بچه ها بخوابن بریم یکم قدم بزنیم...
من: ببخشید عزیزم خسته بودم خوابم برد...
سیمک: از دلم درار...
من: برو بینم لوس... مثلا مردیا...
مچ دستم و گرفت و گفت:
سیامک: مگه مردا دل ندارن...؟
من: یه دلِ سنگی...
سیامک: اینِ تعبیرت از دلِ مرداست؟ چرا؟
من: همینجوری...
سیامک: من دلم سنگیِ.؟
من: کم نه...
سیامک: دلِ من اشکِ چشامِ... باز می گی سنگم؟
من: نمی دونم سیامک... شاید چون تو احساست مثل من نیست من گاهی اینجوری فکر می کنم بیخیال...
سیامک: می دونی خورشید گاهی می گم باید زندگی کنم...
دلمِ که میگه زندگی کن...
اما خودم یا شایدم نیمی از قلب و احساسم می گه که دارم بندگی می کنم... اونم بندگیِ غم... غم شده سلطانِ زندگیم...
خورشید می خوام اما نمیشه...
شاید باورت نشه من دیوونه شدم... اما نمی خوام که باشم...
رو چشمش و بوسیدم...
من: عزیزم برای هیچی اجباری نیست... این زندگیتِ... می تونی داشته باشیش و ازش لذت ببری... به زندگیت هر طور که نگاه کنی زیباست...
تو فرصت لازم داری... تا بتونی با همه چی کنار بیای... سعی کن از فرصتت به نحوِ احسن استفاده کنی...
حداقل اینجوری میبینم که تلاش می کنی...
سیامک: تورو نداشتم چی کار می کردم؟قبل اینکه زنم باشی یه دوستِ خوبی... تو خیلی با گذشتی خورشید...
اما امروزم بگذره ... امروزم بره تا هفتۀ بعد...
من: چرا امروز؟ مگه امروز چه خبره...؟ جایی میخوای بری؟...
دامون در و باز کرد...
نگاهی بهمون انداخت و در و بست...
دوباره در زد...
دامون: خواستم بگم ما اماده ایم...
برگشتم سمتِ سیامک...
یه لبخندِ غمگین زد و گفت:
سیامک: بریم؟
من: بریم عزیزم... تا ماشین و ببری بیرون من مانتوم و عوض می کنم و میام...
سیامک: روسری سرت کن که راحت باشی...
چیزی نگفتم تا بره بیرون...
مانتو به سلیقۀ تو اما شال به سلیقۀ خودم اینجوری بد عادت میشی...
یه کم دیگه رژ زدم و رفتم بیرون
[/SUB]
 
بالا پایین