Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

رمان خاطر خواه(13)

اطلاعات موضوع

Kategori Adı رمان های ایرانی
Konu Başlığı رمان خاطر خواه(13)
نویسنده موضوع ♔ŠĦДĦДB♔
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ♔ŠĦДĦДB♔

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]رمان خاطر خواه(13)[/h] [SUB]سیامک: خوابم برد.... دیشبم نخوابیده بودم دیگه این بارونم نتونست من و از خواب بیدار کنه...
با تعجب و عصبانیت گفتم:
من: خوابت برد؟ کو پس چرا خیس نیستی؟ چجوری تو جنگل خوابیدی؟
سیامک: تو کلبه بودم...
رفتم سمتِ آشپزخونه... یه میز شامی که چیده بودم نگاه کردم...
به برنجی که دو بار خراب کاری کردم تا تونستم این و درست کنم...
همرو برگردوندم تو قابلمه... ظرفارم همرو پرت کردم تو ظرفشویی... انقدر عصبی بودم که حد و حساب نداشت ...
من خیلی نگرانی کشیده بودم ... هیچوقت به اندازۀ امشب اشک نریختم حتی شبای تنهاییم... فکر می کردم بلایی سرش اومده...
سیامک: چی کار می کنی خورشید؟ من از صبح هیچی نخوردم...
رفتم سمتِ پذیرایی روکشم و انداختم رو صندلی و رفتم تو اتاقم...
جلوی آینه به خودم نگاه کردم... نمی دونم خودم پوزخند زدم یا اون دخترِ عصبی ای که چشماش غم داشت و عاشق بود بهم پوزخند میزد...
با پشتِ دست رژم و پاک کردم... من و بگو برای کی آرایش کرده بودم... کلبه؟ کلبه کجاست؟ حتما بازم المیرا...
تو می دونستی... خودت این شرایط و قبول کردی...
این رژ چرا پاک نمیشد؟
محکم تر دستم و کشیدم رو لبم...
من غلط کردم که می دونستم من فکر می کردم می تونم...
به تاپ مشکیم که یه زنجیر طلایی روش خورده بود نگاه کردم...
واسه کی این و پوشیدم؟
اه برو بمیر خورشید اینکارا برای چیه... نگاه کن عینِ خیالشم نیست... تو هر جور که باشی...
ترجیح دادم بخوابم.. خودم و پرت کردم رو تخت... پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم... اه چقدر من ضعیف بودم همش اشک و آه...
کم کم آروم شدم...
دلم مونده بود پیشِ سیامک.. گفت گشنشِ... ای کاش میزاشتم یه چیز بخوره...
اون اصلا براش مهم نیست من باهاش قهرم نگاه کن حتی نیومد یه سری بهم بزنه حتما داره شام می خوره...
اما سیامکم منم از صبح تا حالا چیزی نخوردما... منم گشنمه... تشنمه...
اما بیشتر تشنۀ محبت و عشقتم...
من زیاده روی کرده بودم احساسم اینو می گفت... من به سیامک قول داده بودم... اون هنوز اولِ راهِ هنوز نتونسته فراموش کنه...
اه خورشید گندت بزنن که گند کاشتی...
اما آخه همش نمیشه که من بفهمم و من درک کنم... من تازه دو روز از عروسیم گذشته.. سیامکم باید بفهمه که الان خیلی انتظارا ازش دارم...
با احساسِ اینکه کسی تو اتاقِ چشمام و بستم ... خدارو شکر به پهلو پشت به در خوابیدم نمی تونست صورتم و ببینه...
نشست رو تخت... شاید داره می خوابه...
چند ثانیه گذشت اما نخوابید...
دستش اومد روی سرم و شروع کردن به نوازش کردنِ موهام...
سیامک: خورشید نخواب باشه؟ باور کن اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...
سیامک: خانومی قهر نکن دیگه... خورشید...
سیامک: چرا لجبازی می کنی؟ خورشید من گشنمه ها... غذا بدونِ تو از گلوم پایین نمیره بلند شو...
سیامک: عسلی بلند نمیشی...؟
من: نه برو خودت بخور من گشنم نیست...
سیامک: باشه عزیزم تو بشین کنارم تا غذا به من مزه بده... اگه تو نباشی زهرِمار بخورم بهتره...
من: می خوام بخوابم...اومد رو تخت و خوابید...
سیامک: برگرد اینور ببینمت... پس منم غذا نمی خورم...
سیامک: بگو چی کار کنم دیگه از م دلخور نباشی؟
من: مهم نیست فردا بر می گردیم...
سیامک: فردا؟ چه خبره؟
من: بهم خوش نمیگذره دلم برای دامون تنگ شده برای مامانمم همینطور...
بلند شد و نشست منم بزور بلند کرد و برم گردوند سمتِ خودش...
با صدای عصبی گفت:
سیامک: داری عصبیم می کنیا...دلت برای دامون تنگ میشه فقط ؟ آشتی می کنی یا نه.؟
من: نه برو بیرون...
زمزمه وار جوری که انگار توقع نداشت اسمم و صدا کرد...
سیامک: آشتی نمی کنی دیگه... ؟
من: نه...
بلند شد و دوری تو اتاق زد...
سیامک: باشه... باشه...
یهو اومد سمتم
ترسیدم و جیغِ خفه ای کشیدم...
با یه حرکت من و انداخت رو کولش...
با اینکه بازم هیجان داشتم اما یه نفسِ راحت کشیدم فکر کردم قرارِ کتک بخورم...
با حرفاییم که از ساناز راجع به آرشام شنیدم یه لحظه بدجور ترسیدم...
من: من و بزار پایین سیامک...
اما سیامک از اتاق زد بیرون...
سیامک: آشتی میشی یا نه؟
من: نه..
سیامک: من و میبخشی یا نه؟
من: نه...
سیامک: باشه خودت خواستیا... میرم زیرِ بارونا... ببین منم چیزی تنم نیست توام که ماشاالله ...
سیامک: عزیزم این دو وجب دامنم نمی پوشیدی دیگه اینجوری من راحت تر چشم می چرخوندم...
زدم پشتش و گفتم : من و بزار پایین بی ادب...
سیامک: آخخ من فدای خانمِ جذاب و شیرینم بشم بی ادب چیه؟ زنمیااا...
سیامک: خورشید آشتی شدی؟
من: گفتم که نه می خوام برم بخوابم...
در و باز کرد و رفت بیرون...
وقتی آب بارون می خورد رو تنم یخ می زدم... نفسم تو سینه حبس شد...
من: دیوونه سردِ یخ کردم...
با صدایی که هیجان داشت گفت:
سیامک: سس آروم الان این آریا دربه در میاد بیرون... منم یخ کردم...
من و برم گردوند و بغلم کرد... حالا دیگه منو مثل بچه ها بغلم کرده بود و رو شونش نبودم...
بهم نگاه کرد...
سیامک: الان دوستیم دیگه؟
به چشمامش نگاه کردم... بارون می خورد تو صورتم به صورتِ اونم می خورد.... موهاش ریخته بود رو پیشونیش...
سیامک: خانومی جواب نمیدی؟
بیشتر رفتم تو بغلش ... دستام و انداختم دور گردنش...
من : آشتی...
چرخی زد...
منم از خوشحالی و هیجان سرخوش خندیدم... من و گذاشت زمین...
سیامک: تو مهربونترینی مرررسی عزیزم...
من: سیامک یخ کردم بریم تو...
سیامک: گرمت می کنم عزیزم... بیا بغلم ببینم...
این و گفت و اومد جلوتر ... رفتم تو بغلش...
من و آروم آروم هل داد عقب تا تونستم به دیوار تکیه بدم ...
من: سیامک سرده دیوونه مگه ما خونه نداریم..؟
سیامک : داریم... اما طعمِ لبایِ تو ... اینجا زیرِ بارون یه چیزِ دیگست...
لبخندی زدم و خجالت زده سرم و انداختم پایین...
با انگشت اشارش سرم و آورد بالا...
تویِ اون هوای سرد...
زیرِ سقفِ آسمون...
دستام و انداختم رو شونه هاش...
دلِ من بود با جسمِ اون...
اما من، با تمومِ جون
با چشمای خمارم چشم دوختم به لباش...
تمومِ دنیام و میدم
واسه عشقم واسه اون
سیامک با نفساش گفت:
سیامک: هر کی عاشقِ تو نشه دیوونست...
داغیِ لباش رو لبام..
توی اون سرما گرم شدم...
عشقم... احساسم...
پررنگ تر شد...
چشمام و آروم باز کردم...
با اینکه روم پوشیده بود اما سردم بود... کمرم درد می کرد... زیر دلمم خیلی زیاد... انگار که پایین تنم داشت از بالا تنه
[/SUB]
[SUB]جدا می شد...
برگشتم پشتم ببینم سیامک خوابِ یا بیدار ...
اما نبود...
دلم هررری ریخت پایین... نکنه بازم رفته؟ نه حداقل الان نه...
احساس می کردم یه وسیله ای بودم برای ارضای جسمش... برای یه لحظه حالم از خودم بهم خورد...
اشکام تند تند میومد...
چقدر قشنگ میشد اگه صبحم با نوازشای دست سیامک آغاز میشد... نه گریه و ترس از دست دادنش...
اما خورشید تو می دونستی قرارِ یه رابطه بدونِ عشق شروع شه... می دونستی که اون عاشقت نیست...
اما من حس می کنم فقط یه وسیله بودم... اونم برای ارضای نیازش، جسمش... اه لعنت به من...
یاد حرفای دیشبش افتادم...
« هیچوقت فکر نکن من ازت استفاده کردم... شاید بهتر بود میزاشتم واسه وقتی دیگه اما می دونم همونقدر که من
[/SUB]
[SUB]نیاز دارم تو هم داری..
خورشید تو بهترینی از هر نظر... امیدوارم لیاقتِ پاکی و صداقتت و داشته باشم...»
شب خوبی بود...
با اینکه نیست اما من حالا با تمومِ وجود برای اونم پس پشیمون نیستم...
با لبخند قَلت خوردم ... درد بدی تو کمرم پیچید... خودمم نمی دنستم چی می خوام... حالا دیگه عشقم کاملتر
[/SUB]
[SUB]شده...
روحم واسه اون بود... حالا دیگه جسمم واسه اونه...
از پنجره به آسمون نگاه کردم...
چه صبحِ قشنگی....
صدای دریا... اونم مثل من هیجان داشت...
در اتاق باز شد... اشکام و که رو صورتم مونده بود پاک کردم...
سیامک: خورشیدم نمی خوای بیدار شی؟ ساعت 12 شد... چیزی نخوری ممکنِ ضعف کنیا...
یکم از روش خجالت می کشیدم... اتفاقایی که بینمون افتاده بود... جلویِ چشمام رژه می رفت و به خجالتم دامن می
[/SUB]
[SUB]زد...
سیامک: من خودمم همین نیم ساعت پیش بیدار شدم با اینکه خیلی عجله کردم اما تا دوش بگیرم طول کشید...
سیامک: خورشید بابا تو که خوابت سنگین نبود...
دستش و گذاشت رو دستم و برم گردوند...
تو صورتش نگاه کردم... یه نگاه گذرا...
من: صبح بخیر...
سیامک: تو که بیداری... حتما نمی تونی بلند شی آره؟
خوب بشین من الان صبحونت و میارم بالا...
من: نمی خواد الان بلند میشم یه دوش می گیرم بعد میام پایین...
سیامک: می خوای بیام کمکت؟ می تونی؟
من: آره بابا فقط یکم کمرم درد می کنه...
آرنجش و گذاشت رو تخت و کمی خم شد سمتِ من...
سیامک: یه چیز بخور میریم دکتر...
سرش و برگردوند که بره... اما پشیمون شد...
سیامک: راستی خورشید تو خیلی ضعیفی... یه جورایی دلم نمیاد بهت دست بزنم...
یه جورایی ناراحت شدم حتما دوست نداره...
سیامک: مثل این عروسکای ناز و ظریفی که فقط باید نگاش کرد...
با این تعریفش تا ابرا رفتم و برگشتم...
سیامک: تو چرا حرف نمی زنی؟
من: چی بگم... خوب من همیشه همینجوری بودم... دوست نداری؟
سیامک: کیه که از همچین هیکلی بدش بیاد؟ اما من یه هرکولم و فکر اینکه ممکنِ تو اذیت شی ناراحتم می کنه...
دستم و انداختم دور گردنش...
من: اما من اذیت نمیشم عزیزم...
پیشونیم و بوسید...
سیامک: چقدر چشمات معصومن...
بلند شدم و ملافۀ ساتنی که دیشب با ملافۀ اصلیِ تخت عوض کردیم گرفتم دورم...
من: همچین حرف میزنی الان فکر می کنم حتما الهه ای چیزی بودم خبر ندارم...
رو تختی و مرتب کرد و گفت:
سیامک: خبر نداری؟ تو رو باید قبله کرد
الهی من فداش بشم... چقدر من بدم الکی راجع بهش قضاوت کردم....
سیامک: خوررشییید اومدی؟
بیچاره صبحونه نخورده منتظرِ من...
من: آره عزیزم الان میام...
سیامک: خورشید اون لباس سفیده و بپوش ... رو تختت امادش کردم عزیزم...
من: باشه گلم..
به پیراهنِ ساتنِ شیری رنگی که روی تخت بود نگاه کردم... آخه این که سردم میشه... اما قشنگِ... آبِ موهام و با
[/SUB]
[SUB]حوله گرفتم و پیراهنم و پوشیدم...
پیراهن ساده ای بود که تا زیرِ سینه تنگ بود و بعد آزاد میشد... و تقریبا تا روی رونم میومد... دو تا بند هم رو شونه
[/SUB]
[SUB]هام داشتم...
ترجیح دادم موم باز باشه واسه همین شونش کردم و کمی موس بهش زدم تا حالتش همینجوری بمونه...
یکم از عطرِ ورساچِ صورتیم زدم و کمی هم سر سری آرایش کردم...
از بیرون صدای آهنگ بلند شد...
[/SUB]
[SUB]Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
منو به خودم بیار
[/SUB]

[SUB]در اتاق و باز کردم ... حواسم به بیرون نبود...
سیامک رو به روم تو پذیرایی بود... به چشماش خیره شدم..
داشت با لبخند نگام می کرد...
[/SUB]
[SUB]Sometimes you love it
بعضی وقت ها دوستش داری
Sometimes you don't
بعضی وقت ها هم نه
Sometimes you need it then you don't and you let go
بعضی وقت ها بهش نیاز داری و بعضی وقت ها هم نه و می ذاری و میری
Sometimes we rush it
بعضی وقت ها براش شتاب می کنیم
Sometimes we fall
بعضی وقت ها هم موفق نمیشیم
It doesn't matter baby we can take it real slow
مشکلی نیست عزیزم،ما می تونیم خیلی آروم پیش بریم
Cause the way that we touch is something that we can't deny
چون لمس کردنمون چیزیه که نمی تونیم انکارش کنیم
And the way that you move oh you make me feel alive
و نحوه حرکاتت باعث میشه احساس زنده بودن بکنم
Come on
زود باش
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
منو به خودم بیار
You try to hide it
سعی داری پنهانش کنی
I know you do
می دونم که این کار رو می کنی
When all you really want is me to come and get you
وقتی تمام اون چیزی که واقعا میخوای این باشه که بیام و به دستت بیارم
[/SUB]

[SUB]یه چیزی رفت زیرِ پام... نگاه کردم ببینم چیه...
اوه خدایِ من چقدر قشنگ...
خم شدم و گل و از رو زمین برداشتم...
به سمتش قدم برداشتم...
[/SUB]
[SUB]You move in closer
تو نزدیک تر میای
I feel you breathe
و من نفس کشیدنت رو احساس می کنم
[/SUB]

[SUB]چقدر رویایی... قسمتی که من و به جایی که سیامک ایستاده بود میرسوند با گلای رز مشخص شده بود ... یعنی تمومِ جای قدمام پر بود از شاخه های گلِ رز...
وای خدا قشنگتر از اینم هست؟
[/SUB]

[SUB]It's like the world disappears when you're around me oh
وقتی تو پیشمی انگار دنیا ناپدید میشه(هیچی رو نمیبینم
[/SUB]

[SUB]با اینکه عاشق نیست چقدر تلاش می کنه که من شاد باشم......
این آهنگ و من برات بخونم قشنگترِ عزیزم... بیشتر به احساسِ من میاد...
اما انتخابِ درستی بود.. وصفِ حالِ منِ...
[/SUB]

[SUB]Cause the way that we touch is something that we can't deny oh yeah
چون لمس کردن همدیگه چیزیه که نمی تونیم انکارش کنیم. اوه . آره
And the way that you move oh you make me feel alive so come on
و نحوه حرکاتت باعث میشه احساس زنده بودن بکنم . پس زود باش
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
منو به خودم بیار
[/SUB]

[SUB]دکورِ سفیدِ خونه... رنگِ سفیدِ لباسِ من...
چقدر به گلبرگای مشکی قرمزِ گلای رز میومد...
[/SUB]

[SUB]I say you want, I say you need
معتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داری
I can tell by your face love the way it turns me on
می تونم از رو قیافت بگم که عشق چیزیه که منو به هیجان میاره
I say you want, I say you need
معتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داری
I will do all it takes، I would never do you wrong
من هرکاری لازم بشه می کنم، راست می گم
[/SUB]

[SUB]حالا دیگه مطمئنم که برات کم نمی زارم... هر کاری می کنم...
چون تو می خوای فقط یکم سختته... دوست داری که زندگی کنی...
[/SUB]

[SUB]Cause the way that we love is something that we can't fight oh no
چون عشقی که بینمون وجود داره ، چیزیه که مانع از جنگ بین ما میشه
I just can't get enough oh you make me feel alive so come on
من متوجه چیزی نمیشم.این تویی که باعث میشی احساس زنده بودن بکنم
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
هشیارم کن
I say you want, I say you need
فکر می کنم تو می خوای، فکر می کنم نیاز داری
I can tell by the way on the look on you're face i turn you on
می تونم از قیافت بگم که به وجدت آوردم
[/SUB]

[SUB]واقعا به وجد اومدم... شکه شدم ازینهمه زیبایی...
سیامک تو بهترینی...
[/SUB]

[SUB]I say you want, I say you need
معتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داری
if you have what it takes, we don't have to wait... let's get it on
اگر به چیزی که از دست دادی برسی، مجبور نیستیم منتظر بمونیم، بزن بریم
Get it on!
Uhhh
بزن بریم
Ring my bell, ring my bells
هشیارم کن
زیر لب زمزمه وار با ناباوری اسمش و صدا زدم...
من: سیامک... ممنون...
چند قدمِ باقیمونده و اون طی کرد و اومد نزدیکترم..
گل رزی که تو دستم بود و دادم بهش...
سیامک گل و گرفت و با گلبرگاش صورتم و لمس کردم...
سیامک: زیبا بودی... جذاب بودی... به این جذابیت صد برابر اضافه شد...
از جیبِ شلوار ورزشیش یه جعبه در آورد و گرفت سمتم...
سیامک: من هیچ وقت نمی تونم محبتی که نسبت به من داری و جبران کنم... خورشید تو روحِ بزرگی داری... کمتر
[/SUB]
[SUB]دختری می تونه انقدر درک داشته باشه...
لبخند زدم...
سیامک با انگشت اشارش کشید رو لبام...
سیامک: فدای خنده هات عزیزم...
خودم و لوس کردم و بیشتر رفتم تو بغلش...
من: اون جعبه چیه؟
سیامک: ای شیطون... اینم واسه تواِ عزیزم... یه هدیۀ کوچیک برای خانم شدنت...
من: اوه مرررسی ... جعبه و باز کرد ...
من: وااای چه نازِ... بدلِ... یا ...؟
سیامک: نه الماسِ...
وااای سیامک خیلی قشنگِ... دیوونه خیلی گرونِ... مرررسی...
برام یه انگشترِ خریده بود که روش یه الماسِ تقریبا کوچولو داشت...
دستم و بردم جلو...
من: تو بندازش...
انداخت تو دستم... و دستم و بوسید...
سیامک: مبارکت باشه خانمی...
همون موقع گوشیش زنگ خورد و دیگه نشد بیشتر از این ذوق کنم...
سیامک: بیا خورشید سانازِ .. می خواد خودش باهات حرف بزنه...
گوشی و گرفتم و جواب دادم...
من: الو سلام عزیزم...
ساناز: سلام چطوری خانم؟ حالا دیگه مارو قال میزارید؟ تو بر می گردی کرج دیگه؟
من: باور کن منم تا شب خبر نداشتم... اما آتوسا با خبر بود...
یهو صدای غش غش خندیدن اومد...
من: صدام رو آیفونِ؟ آتوسا اونجاست؟
ساناز: آره... سلام میرسونه... در به در اصلا به من نگفت
من: سلام برسون توام... دامون کجاست؟ الینا؟
ساناز: بیچاره آرشام... بمیرم برای شوهرم بچه ها رو برده بیرون...
من: باشه حالا به خودشم خوش می گذره... همچین می گی بمیرم گفتم حتما رفته سر مزرعه ای جایی...
ساناز: آره مخصوصا که هم صحبتی مثل دامون داشته باشه... دختر بچۀ تو رو مگه میشه گول زد ... چقدر من حرص
[/SUB]
[SUB]خوردم از دستش...
من: نی نیِ منِ دیگه... بایدم استثنایی باشه...
ساناز صداش و آرومتر کرد و گفت:
ساناز: از سیامک چه خبر؟
من: سلامتی اونم خوبه تو آشپزخونست...
سیامک با تعجب نگام کرد...
دستم و گرفت و رفت رو مبل نشست ... منم رو پاش نشستم....
ساناز: خوب چه کار کردین؟
با دستم موهای سیامک و بهم ریختم...
من: چی کار باید می کردیم؟
سیامک با لبخند بهم نگاه می کرد...
ساناز: یعنی می گم تموم؟
من: خجالت بکش دختر... کار نداری؟
ساناز: با اینکه می دونم خوب نیستا اما اینجا دلمون آب شده یه کلمه بگو آره یا نه...؟
من: خم شدم و سیامک و بوسیدم...
من: آره...
هر دوشون با هم جیغ و سوت...
من: چه خبره دیوونه... کار ندارید؟ من باید برم....
بعد از خدافظی قطع کردم...
سیامک: من به این گندگی و نمی بینی؟
من: چرا عزیزم اما نمی خواستم بگم پیشمی که راحت حرفش و بزنه...
سیامک: آتوسا هم اونجا بود...؟
سیامک: آره اونجاست... خیلی خوب شد که آتوسا پی به اشتباهاتش برد...
سیامک: آره... خیلی دوسش دارم فقط ازش دلگیر بودم که الان اونم رفع شد...
من: سیامک بریم یه چی بخوریم خیلی گشنمه...
بریم عزیزم...
سر میز سیامک گفت:
سیامک: خورشید من بعد از صبحونه میرم تا شهر یکم خرید کنم... بهتره نیای خسته میشی... فقط غروب میریم لبِ
[/SUB]
[SUB]دریا...
من: باشه فقط زود بیا...
سیامک: باور کن دیروزم اصلا قصد نداشتم اونجا بمونم... راستش عکسای المیرارو در آوردم گذاشتم تو کلبۀ اونوریمون
[/SUB]
[SUB]که حکمِ انبار داره... بعد اومدم یکم استراحت کنم بعد بیام که خوابم برد...
من: اشکال نداره...
بلند شد و روم و بوسید...
سیامک: نمی خواد اینارو بشوری خودم میام میشورم... ناهارم از بیرون یه چی می خرم... هر چند این حکمِ ناهاؤی...
[/SUB]
[SUB]برای اینکه راحت باشی گفتم شهناز نیاد اگه خواستی می تونی ازش کمک بگیری...
من: مراقب خودت باش...
سیامک: قربونت فعلا... راستی عسل زیاد بخور... تا جون داشته باشی..
دیووونه...
با خوردن دو تا قرصِ ژلوفن دیگه مشکلی نداشتم...
رفتم بالا و شلوارِ کتانِ مشکیم و یه تنیکِ سرخابی که ریز بافت بود پوشیدم... موهام و جمع کردم و دم اسبی بستم و
[/SUB]
[SUB]یه روسری هم سرم کردم...
سیامک تازه یه ساعتِ رفته معلوم نیست کی بیاد خودشم که گفت می تونم بیرون برم... پس برم ببینم آریا میزاره یکم
[/SUB]
[SUB]اسب سواری کنم... آخه بیرون بود...
رفتم پایین و از دور بلند سلام کردم...
من: سلام... روز بخیر...
آریا: سلااااااااااام خورشید خانم.... روزِ شما هم بخیر...
من: امروز جا داره من یکم اسب سواری کنم؟
آریا: بله چرا که نه... همین مشکی؟
من: بله جابر...
خندید...
آریا: صبر کن آمادش کنم...
من: باشه رو تاپ نشستم کارتون تموم شد صدام کنید...
سری تکون داد و منم رفتم سمتِ تاپ...
بهش نمیاد پسرِ بدی باشه... حتما باید از سیامک بپرسم دلیلِ این رفتارش چیه... شاید به قولِ آریا فقط سوء تفاهم
[/SUB]
[SUB]باشه...
اما خوب ممکنِ حق با سیامک باشه پس باید خیلی باهاش گرم نگیرم...
تو همین فکرا بودم که صدام کرد... منم بلند شدم و با ذوق رفتم سمتش...
آریا: می تونی سوار شی ؟ کمکت کنم؟
من: نه می تونم...
با دستش اشاره کرد که کجا باید پام قرار بگیره...
آریا: اول پای راستت و بزار اینجا...
آها.. آره همینجوری...
. حالا دستت و بزار این رو خودت و بکش بالا پای چپتم بزار اونور...
زیرِ دلم کمی درد گرفت اما نه خیلی...
حالا کنار اسب بود...
آریا : بریم؟
من: بریم اما کجا؟ دوست ندارم برم تو جنگل...
آریا: صبر کن از مامان یه روکشی چیزی بگیرم برات بریم بیرون...
من: باشه مرسی...
بیچاره شهناز خانم تا من برم هر چی لباس داره واسه من میشه...
بعد از پوشیدنِ ژاکتِ محلی رفتیم بیرون...
قرارِ کنار دریا اسب سواری کنم؟ آخه دریا وحشیِ...
به اسب اشاره کردم...
من: می بینی با هر موجی که میاد ساحل جابرم می ترسه...
آریا: نه الان میریم اونور....
من: می گم چطور بود شما هم اسب داشتی...
آریا : اونوقت تو می تونی کنترلش کنی؟
من: آره بابا...
آریا: اگه نساخت و رم کرد چی"؟
خم شدم و رو پیشونیش بینِ دو تا چشمش و لمس کردم...
من: آقا تر از این حرفاست اما اگه رمم کنه چه باشی چه نباشی فرقی نمی کنه مگه نه؟
آریا: فرق که می کنه... اما صبر کن تا من برم اون یکی و بیارم...
لبخندی زدم و گفتم باشه...
همین که رفت با پام آروم زدم به کناراش که راه بیفته..
من: آفرین گوگولی می دونستم پسرِ خوبی هستی... اینجوری بیشتر دوستت دارم... آروم باش الان آریا میاد با
[/SUB]
[SUB]دوستتم میاد اونوقت با هم میریم گردش..
یکم ترس تو وجودم بود .... احساس می کردم جابر با این حرفامِ که آرومِ...
چند دقیقه بعد آریا اومد...
آریا: میریم جلوتر یه ویلاست...ویلایِ دوستمِ... جنگلِش درختاش و قطع کردن و فضای جالب داره...
من: اعتبار هست؟
آریا: ای بابا... با من داری میای خیالت راحت... گفتم که جایِ خواهرمی...
دبگه چیزی نگفتم و دنبالش رفتم...
----
چه فازی میداد اسب سواری کاش سیامکم بودا... اشکال نداره یه بارم با اون میام...
با هم رفتیم اونجا و کلی چرخ زدیم... این آخریا سرعتم و بردم بالاتر و خیلی راحت می تونستم اسب و کنترل کنم...
آریا: بسه دیگه... خسته نشدی؟
من: وااای نه چقدر خوش می گذره ساعت چنده؟
آریا: 6
من: جدا؟ وااای یعنی من الان سه ساعتِ اینجاییم؟ بریم بریم قراره با سیامکم برم بیرون...
آریا: اوه اوه خدا به دادِ من برسه.... دختر خوب زودتر می گفتی بریم بریم...
بیچاره چقدر ترسید پرید سرِ اسب و راه افتاد منم پشت سرش....
نزدیکای در ویلا آریا اسب و برگردوند سمتِ من...
آریا: خورشید خانم تا اینجایی یه کاری کن سیامک روشن شه و دیگه خصومتی نباشه...
من: باشه اول باید از خودش بپرسم چه خبرِ...
آریا: نه من مقصرم نه سیامک... حالا با خودش حرف بزنید بهتون می گه...
اسبِ آریا عقب عقب میرفت و من جلو جلو...
سیامک و دیدم که تکیش و از ماشن گرفت و اومد جلوتر ایستاد...
اخم داشت ... این و از دورم می تونستم تشخیص بدم...
آریا وقتی برگشت و سیامک و دید گفت:
آریا: اوه اوه... یه طوفان در راه داریم فکر کنم بدجوریم دامنِ هممنون و بگیره...
من: نهه سیامک مهربونِ تازه ما که دامن نداریم...
با این حرفم دو تایی خندیدیم...
اما با نزدیکتر شدنم و دیدنِ دستای مشت شدۀ سیامک لبخندم و جمع کردم
از اسب پیاده شدم...
سیامک نگاهی به من انداخت و رو به آریا گفت:
سیامک: اسب و ببر تو...
آریا بدونِ حرفی بردش تو...
من: خوبی گلم ؟ کی اومدی؟ وااای سیامک باید قول بدی یه روز باهام بیای اسب سواری به جونِ تو خیلی خوش می
[/SUB]
[SUB]گذره عزیزم...
خیلی ذوق داشتم...گفتم شاید ذوقِ من سیامک و هم به وجد بیاره...
سیامک: دو ساعتی هست اینجا دارم به چمنایی که زیرِ پام سبز شدن نگاه می کنم... از کی رفتی؟
من: فکر کنم ساعتِ دو و نیم اینا بود... چرا ناراحتی حالا ؟
با حرص گفت:
سیامک: گفته بودم از آریا خوشم نمیاد نه؟
من: آره عزیزم... من باهاش کاری نداشتم... فقط اسب سواری کردم...
سیامک: اما اون که باهات بود...
اومد جلوتر و دستم و گرفت...
سیامک: گفتم ازش خوشم نمیاد... نگفتم؟
من: خوب سیامک تو دیر کردی منم حوصلم سر رفته بود
کلافه دوری زد... برگشت سمتم و انگشت اشارش و اورد بالا... دیگه دلم نمی خواد دور و برش باشی...
انگشت اشارش و گرفتم...
یه لبخند ژکوند براش زدم و رفتم جلوتر...
حالا دیگه تکیش به ماشین بود... خودم و خم کردم روش و گفتم:
من: خوب چشم عزیزم... دیگه چی؟
لباش کش اومد... لبخند زد... دستاش و دورِ کمرم حلقه کرد...
سیامک: دیگه هیچی...
اما چند ثانیه بعد دوباره اخم کرد و گفت:
سیامک: باور کن اندفعه شما دو تا رو با هم ببینم یکیتون و خفه می کنم. پسرۀ پررو... خوبه اسبا واسه منِ هر کی
[/SUB]
[SUB]میاد اینجا با این دو تا اسب جذبِ خودش می کنه...
من: فعلا که من جذبِ تو شدم ... حالا میشه بگی چرا انقدر از آریا بدت میاد؟
سیامک: بشین بریم یه دور بزنیم...
من: نه دیگه اول بگو چی شد؟
سیامک: هیچی با المیرا هم همینجوری گرم می گرفت...
ازش جدا شدم و گفتم:
من: همین؟ تو مگه نمی گی المیرا عاشقت بود ؟ تو که نباید بهش و به عشقی که داشته بی اعتماد باشی...
سیامک دستم و گرفت و برد سمتِ دری ماشین...
سیامک: همین که نه...
در و باز کرد و کمی سرش و خم کرد...
نشستم...
سیامک: بریم یه دور بزنیم برات تو ضیح می دم...
نفسِ راحت کشیدم خداروشکر شوهرم بد دل نیست...
سوار ماشین شد و راه افتادیم...
من: همچین اخم کردی بدبخت آریا اشهدش و خوند...
سیامک: حالا من هی می گم خوشم نمیاد... هی تو آریا آریا کن... درسته دوستت ندارم اما دیگه انقدرام بی غیرت
[/SUB]
[SUB]نیستم...
من: اصلا نیاز نیس هر چند دقیقه یه بار یاد آوری کنی که دوسم نداری...
دستش و تکون داد و گفت:
-ببخشید از دهنم در رفت... دوستت دارم اما کم...
من : آره می دونم تو که راست می گی...
از دیشب بدجوری خوشی زده زیرِ دلم... حتما فکر کردم که عاشقمِ... یا با داشتنِ یه رابطه عاشقم شده...
اما خوب... اون رابطه عشقی توش نداشت... بیشتر از عشق نیاز بود...
چشمای سیامک پر از نیاز بود... نه عشق...
هدفِ سیامک راضی نگه داشتنِ من بود...
اون حالا دیگه جسمم و برای خودش داره... اینجوری مطمئنِ که من بهش خیانت نمی کنم...
هر چند اگه اتفاقی هم نمی افتاد باز من انقدر دوسش داشتم که بهش وفادار بمونم...
کاش منم مثلِ ساناز برم پیشِ روانپزشک .. اما چی بگم؟ که شوهرم عاشقم نیست؟ که بازیگرِ خوبیه؟
دستش و گذاشت رو دستم...
سیامک: انقدر نرو تو فکر... بریم جیگرکی؟ اونجا برات تعریف کنم...
من: بریم...
یه لقمه برام گرفت و داد دستم...
سیامک: بخور برات خوبه...
مرسی عزیزم...
سیامک: از آریا برات بگم؟ ناراحتت نمی کنه... مربوط میشه به المیرا...
من: بگو میشنوم...
سیامک: اون سالایی که هنوز خاستگاریِ المیرا نرفته بودم... المیرا داشت با دختر خاله هاش میومد شمال...
من بهش گفتم یعنی ازش خواستم که منم باشم...
سیاوش و انا هم با خودم بردم که اونجا بینِ اونا تنها نباشم...
خلاصه ما اومدیم شمال و مستقیم اومدیم همین ویلا...
به شهناز خانوم اینا نگفتم که المیرا نامزدمِ آخه ما به همه می گفتیم نامزدیم بهشون گفتم که دوستای انا هستن...
یه روز با سیاوش رفتیم خرید ... وقتی برگشتم بچه ها گفتن المیرا و آریا رفتن اسب سواری...
یکم ناراحت شدم اما از بابتِ المیرا خیالم راحت بود...
نتونستم دووم بیارم و رفتم دنبالشون.. تابستون بود صد در صد تو ساحل بودن...
منم مستقیم رفتم همون سمتی که شما ازش اومدین...
رفتم اونجا دیدم اسبا هست اما المیرا و آریا نیستن...
واسه همین انداختم تو باغِ جعفر اینا همونی که امروز شما ازش اومدید بیرون...
یه لقمه دیگه برام گرفت....
من: خودتم بخور...
سیامک: تو بخور منم می خورم...
من: بعدش چی شد؟
رفتم تو باغ... جعفر همین سر بود گفت که ته باغن... ازونجا هم میشد رفت لبِ دریا...
رفتم جلوتر دیدمشون...
کنار دریا نشسته بودن... المیرا داشت با گوشیش ور میرفت...
همون موقع برای من اس ام اس اومد...
نوشته بود که با آریاست لبِ دریا... گفته بود نگران نشم...
همینکه رسیدم اونجا...
همین حرف از آریا یادمِ...
« من از تو خوشم اومده... نمی دونم دوباره کی میبینمت... شمارت و بهم بده با هم دوست باشیم ، لطفا... »
خوب اونموقع اوجِ عشقِ من بود... من المیرارو میپرستم..
گلویی صاف کرد...
سیامک: یعنی می پرستیدم... خون جلوی چشمام و گرفته بود تا میخورد اریا رو زدم... اون به ناموسِ من چشم داشت...
من: فکر نمی کنی المیرا بیشتر از هر شخصی مقصر بود؟ اون اولا نباید با آریا می نشست لبِ دریا گرم بگیره... دوما باید بهش می گفت که تو نامزدشی...
آریا که گفت نمی دونستم و کلی عذر خواست... با اینکه زدمش اما اون اومد عذرخواهی...
اما من نمی تونم ببخشمش چون حتی اگه نمی دونست هم نباید به فامیلِ ما همچین حرفی میزد... و اینکه المیرا تا اومده براش توضیح بده من شروع کردم به دعوا کردن و فرصت نشده...
من: آریا بهم گفت یه سوء تفاهم بوده... اما فکر نمی کردم تا این حد پیشِ پا افتاده باشه... سیامک انقدر احساسی به مسئله نگاه نکن...
یه جیگر زدم سر چنگال و گرفتم جلوی دهنش...
چنگال و از دستم گرفت و خیلی جدی گفت:
سیامک: اصلا دلم نمی خواد تا اینجاییم ببینم یه بشنوم همچین حرفی به تو هم زده...
من: دیوونه اونه یه دوستِ باور کن پسرِ خوبی...
سیامک: خورشید اون می دونه من عاشقِ المیرا بودم... اون می دونه چقدر دوسش داشتم..
ممکنِ بدونه که هنوز عشقی بینِ ما نیست و این باعث شه فکرِ سوء استفاده بزنه به سرش...
من: صد در صد می دونه که تو دوسم نداری و توجهی بهم نشون نمیدی اما اونقدرام نامرد نیست...
سرم و انداختم پایین و به انگشتای دستم نگاه کردم...
خدایا نمی خوام... اون همش می گه عاشق بودم... عاشقِ المیرا...
سیامک: خورشید من و نگاه کن...
سیامک: با توام دختر...
سرم و بالا کردم و نگاه کردم...
سیامک: بی انصاف من به تو توجه نمی کنم؟
من: چرا ... نقشت و خوب بازی می کنی...
اما سیامک من روزِ اولم بهت گفتم... من سیامکِ بازیگر و نمی خوام...
من انسانم مثلِ تو... احساس دارم... درک دارم... فرقِ توجه و ترحم و خیلی راحت درک می کنم...
شاید ترحم نباشه اما توجه هم نیست... تو مسئولی در قبالِ من...
یه شبِ رویایی .. دیشب برای تو نبود بلکه فقط برای من بود... اینکه دلم نشکنه...
برای تو دیشب فقط و فقط نمی گم یه هوسِ زودگذر اما یه احساس بود که نصفِ بیشترش و نیاز تشکیل داده بود...
یه صبحِ بی نظیر... یه صبحی که هیچ دختری حتی تو خواب هم نمی تونه ببینه...
اما این صبح...
به قلبم اشاره کردم...
از اینجا نبود...
تو فقط نخواستی فکر کنم یه وسیله بودم... تو فقط خواستی کارایی که برای المیرا کردی و تکرار کنی...
یه تکرارِ خاطره...
یه تجدیدِ دیدار...
اما باز برای من شیرین بود...
با ناباوری نگام کرد...
سیامک: خورشید من... من فقط می خواستم همونقدر که اون و خشحال کردم... تو رو هم خوشحال ببینم... باور کن...
انگشتم و گذاشتم رو لباش...
نیاز به توضیح نیست... حسِ تو برای من ملموسِ...
من با دلت از چشمات حرف میزنم...
نیاز به توجیه نیست... لازم نیست به دروغ متوصل شی...
برای من کمترین سوپرایز از جانبِ تو خیلی قشنگِ حتی اگه کمرنگ جلوه کنه...
اما دلم می خواد اون یه هدف از جانبِ تو باشه که برای من خلق شده... نه برای کسی دیگه
سیامک باور کن به جانِ خودم ازت ناراحت میشم اگه دلخوریارو نزاری کنار... اون پسرِ خوبیِ... باور کن...
سیامک اسفند و دورِ سرم چرخوند و بعدم برد دور سر خودش و گفت:
سیامک: گفتم که نه... پاشو وسیله هات و جمع کن تا غروب میریم...
من: باشه پس من باهات قهرم...
سیامک: پاشو دیگه خورشید...اذیت نکن...
من: دیوونه اون تا اینجا اومده بعدا خودت وجدانت قبول می کنه برگریم؟ اونم بی اینکه باهاش حرف زده باشی؟
سیامک پوفی کشید و گفت:
سیامک: باشه میرم باهاش حرف میزنم...
من: اولا که اون الان جلویِ درِ ... بیشتر از این نباید منتظرش بزاری...
دوما اون با این کارش نشون داده که چه روحِ بزرگی داره...برو افرین...
سیامک: دستت درد نکنه دیگه... یعنی من روحم کوچیکِ...
من: اگه الان نری آره...
اسفند دود کن و گذاشت رو اپن و اومد سمتم...
با دو تا دستش لپام و کشید...
سیامک: دختر تو چقدر لجبازی... حرف حرفِ تواِ دیگه؟
من: اآآآی دیوونه... معلومه که بله...
خندید و رفت جلوی در...
****
همینجور که لبخند رو لبم بود و سرخوش شربت درست می کردم به این فکر کردم چرا این دو تا رو زودتر از این هل ندادن سمتِ هم؟
باورم نمیشه انقدر با هم صمیمی بودن که الان بعد از یک ساعت آشتیشون اینجور قهقهِ میزنن و می خندن...
اونجور که سیامک راجع به این طفلک حرف میزد هر کی ندونه فکر می کرد یه پسرِ هیز و چشم چرونِ اما این طفلی هم اومد جلوی در خونه هم اصلا به روی سیامک نیاورد که دلخوری ای بوده...
سینی و برداشتم و رفتم بیرون...
سیامک: دستت درد نکنه... هوا خوبه بریم بیرون؟
اومدم حرف بزنم که آریا گفت...
آریا: یه شب دست و دلباز شدما ببین می تونی یه کار کنی پشیمون شم ...
بعد رو به من گفت:
آریا: خورشید خانم اماده شید شب مهمونِ من بیرونیم...
به سیامک نگاه کردم ببینم چی می گه... اخه قرار بود غروب راه بیفتیم...
سیامک: وسیله هاتم بردار شب از همونور راه میفتیم...
شربتم و برداشتم و نشستم...
کمی از شربت خوردم و بعد این دوستارو گذاشتم به حالِ خودشون که با هم سرِ رفتن و موندن کل کل کنن...
انقدر سیامک می گفت وسیله هات و جمع کن چیزی به جز چند دست لباس نبود... اون شنلایی هم که گفتم شهنار خانم برام بخره تو ماشینِ..
لباسام و پوشیدم بهتره برم یه دوری اطراف بزنم... با اینکه سیامک مشکلی نداره دوست ندارم برم پیششون بشینم... راستش دلم می خواست سیامک خودش صدام کنه...
اینکه نگرانم شه یا بیاد بهم سر بزنه اما اینجوری نیست... دلم می خواد صدام کنه... بگه بیا پیشِ ما بشین... اما...
یادِ آرشام افتادم... یا خودش پیشِ سانازِ یا اگه جایی نشسته باشه که ساناز نیست همش صداش می کنه و حالش و می پرسه ...اما سیامک...
حتی وقتی پیششون میشینمم خیلی با من حرف نمیزنه...
پول از تو کیفم برداشتم و گذاشتم تو جیبِ شلوارلیم نمی خواستم کیف ببرم و ممکن بود یه وقت از چیزی خوشم بیاد...
رفتم بیرون... بازم سیامک متوجه نشد که دارم میرم بیرون برای همین صداش کردم...
من: سیامک: من دارم میرم این اطراف یه دوری بزنم...
سیامک نگام کرد...
سیامک: کجا؟
من: سر اون یکی خیابون یه بازار هست که اونروز دیدیم... می خوام برم اونجا صنایع دستی داشت...
سیامک: ممم .. آره می دونم کدوم و می گی... باشه برو مراقب خودت باش...
با آریا هم خدافظی کردم و زدم بیرون...
سیامک کلا تو خونشِ یکم بیخیالی و اینکه خیلی حساس نیست... نمی دونم شایدم خیلی دوسم نداره اما خوب خیلی گیر نمیده... به لباست و آرایش و اینجور چیزا...
البته این فرهنگشون هم هست... چون من دیدم همشون باز می گردن شاید براش عادیِ...
شاید اگه من عاشقِ سیامک نبودم باهاش به مشکل بر می خوردم چون من دوست دارم شوهرم زیادی روم تعصب داشته باشه...
شونه ای بالا انداختم و دستام و گذاشتم زیرِ بغلم امروز هوا خوب بود... یه جورایی زیادی دل انگیز بود...
انداختم از کنار ویلا رفتم سمتِ خیابون ... پیاده رویش زیاد بود اما درختا و سبزه ها آدم و به وجد میاورد...
من دخترِ طبیعتم... روحم بدونِ هوای خوب میمیره... چشمام عاشقِ رنگِ سبزِ...
رنگِ موردِ علاقۀ خدا... رنگی که با خلاقیتِ خاصی به صورتای مختلف تو طبیعت به کار رفته...
روحم تازه میشه وقتی یه جوونه میبینم... دوست دارم آزادانه مثل یه پروانۀ تو یه دشتِ سبز بچرخم...
همین بود... همیشه دوستم می گفت این احساسا کار دستم می ده...
من یه دخترِ متولدِ اسفند... با پر از رویاها و خواسته های تقربا غیرِ ممکن... عاشق شده بود...
حالا من یه عشقِ ناب می خواستم از سیامک انتظاراتی داشتم که شاید هیچ وقت برآورده نمیشد...
یه دخترِ مغرور اسفند که تا همینجا هم خیلی از غرورش مایع گذاشته..
یه زنِ متولدِ اسفند... یه مادرِ مسئولیت پذیر... یه مادر مهربون برای فزندانش و یه زنِ خوب و وفادار برای شوهرش...
امیدوارم خواسته های من و چیزایی که دارم براشون می جنگم روزی به دستم برسه وگرنه احساساتم سرکوب میشه...
قلبم پژمرده میشه و کم کم نفسم قطع میشه...
بلاخره رسیدم به خیابون از فکر اومدم بیرون و حواسم و جمع کردم که ببینم از کدوم طرف باید میرفتم...
یه 206 کنارِ پام ایستاد
چند تا پسرِ مجرد نشسته بودن...نمی تونستم همشون و ببینم... حسِ بدی نداشتم چون مودب بودن...
یکیشون که کنارِ راننده بود گفت:
-ببخشید خانم ما بچۀ اینجا نیستیم... کجا می تونیم یه ویلای خوب کرایه کنیم؟
من: والا راستش منم برای اینجا نیستم ببخشید...
خواهش می کنمی گفت و رفت... اما دوباره ترمز کرد و برگشت جلوی پام و نشد من برم اونور...
-ببخشید اگه جایی میرید برسونیمتون شما هم مثل خواهر ما...
من: نه ممنون آقا...
چزی نگفتن و خداحافظی کردن رفتن...
انقدر گرگ تو این جامعست با اینکه خیلی با شخصیت و انسان بودن اما آدم شک می کنه...
یه جورایی می گن سلامِ گرگ بی طمع نیست... درست گفتم؟!
بلاخره یادم اومد از کدوم راه برم و رفتم سمتِ بازار...
من عاااشقِ صنایع دستی بودم و این بازار انواع چیزایی که می خواستیم و داشت...
آخه الان اگه چیزی خریدم چجوری ببرمش...؟
اشکال نداره اینجا میزارم آخر سر یه آژانس می گیرم ازش می خوام که وسیله هام و برام بیاره...
هر چی می دیدم خوشم میومد... کلا من که میرفتم بازار خوش به حالِ مغازه دارا میشد...
کم کم دیگه پولام داشت ته می کشید چون خیلی پول نداشتم و سیامکم بهم پولی نداده بود همینکه عابر بانک همرام نبود...
واسه همین بیخیال شدم و از یکی از مغازه دارای سرِ بازا خواستم برام زنگ بزنه آژانس...اونم وقتی دید من بچۀ اینجاها نیستم قبول کرد...
تا ماشین بیاد طول می کشید واسه همین من رفتم و یه دورِ دیگه زدم وقتی برگشتم مغازه دارِ سرش شلوغ بود و درجوابِ اینکه آژانس اومده یا نه بهم گفت که اون 206 آژانسِ...
فکر کنم گفت 206 سفیدِ... واسه همین رفتم سمتش و درِ ماشین و باز کردم...
من: سلام خسته نباشید... ببخشید من یکم خرید دارم میشه بیایید کمکم بزاریم تو ماشین...
کمی چشماش گرد شد اما سرش و تکون داد و پیاده شد...
جای برادری چقدر قشنگِ... چشمای آبی سرمه ایِ درشت پوستشم تقریبا سفید...
ای بابا مثلِ اینکه هیزم یکم... خوب چه کنم گفتم که جای برادری...
با کمکش تمومِ وسیله هام و گذاشتم تو ماشین و خودمم نشستم عقب...
من: ببخشید من بلد نیستم به اسم ویلامون کجا میشه برای همین با دست بهتون نشون میدم...
پسر: بله شما بفرمایید من می برمتون...
اوه اصلا لهجه نداشت... و اصلا معلوم نبود که بچۀ اینجاست...
من با دست آدرس میدادم و این بیچاره میرفت و کلی هم دورِ خودمون چرخیدیم.. در آخر وقتی جاده ای که میخوره به ویلا مشخص شد .گفت:
پسر: ا اینجا ویلای شماست؟ باید حدس میزدم اینهمه الکی دورِ خودمون چرخیدیم...
من: دیگه باید ببخشی حال کرایۀ من چقدر میشه..
پسر: من مسافرکش نیستم خانوم..
با تعجب نگاش کردم...
من: مگه میشه آقا...
-بله بیچاره رفیقمم اونجا منتظرِ منِ من روم نشد بهتون چیزی بگم وقتی ازم کمک خواستید...
من: اما من ازشون خواستم برام زنگ بزنن آژانس و وقتی هم برگشتم گفتن که شما از آژانس اومدین...
خندید... از نیم رخ چالِ روی لپش کامل مشخص بود...
پسر: نه اشتباه شده... اما اشکالی نداره... من از اولم قصدم خیر بود... خواستم برسونمتون... من و یادتون نیست؟ با دوستامون بودیم... آدرسِ یه ویلای خوب میخواستیم...
تو جام جابه جا شدم و شک زده گفتم نه... من شمارو ندیدم فقط دوستتون و دیدم...
از دور سیامک معلوم بود... دست زدم به جیبم آخخ من گوشیم و جا گذاشتم...
نمی دونم چرا الکی ترسیدم یکم...
-ویلاتون کجاست؟
من: اونجا...
-همونجا که اون آقا ایستادن؟
من: بله... شوهرم...
با لحنی که توش تعجب داشت گفت:
-شوهرتون؟
من: بله چطور....؟
-هیچی... هیچی...
دیگه حرفی نزدم یه جورایی به خودم شک کردم... من با یه پسرِ خوشگل که نه رانندست و مسافر کش نه راننده آژانس... تازه بچۀ اینجام نیست که بگم از رو خیر خواهی بوده
[/SUB]
 
بالا پایین