Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

رمان خاطر خواه(12)

اطلاعات موضوع

Kategori Adı رمان های ایرانی
Konu Başlığı رمان خاطر خواه(12)
نویسنده موضوع ♔ŠĦДĦДB♔
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ♔ŠĦДĦДB♔

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]رمان خاطر خواه(12)[/h] [SUB]اتاق عقد .. حلقه ای که تا چند دقیقه دیگه میره تو دستم... یه مرد که قرارِ بشه همسرم...
اینا همه قبلا یه بار اتفاق افتاده بود...
قبلا به میل کسی بود... من هیچ میلی بهش نداشتم... اما حالا خودمم که خواستم... که با تمومِ وجودم می خوام...
چرا دیگه از تردید خبری نیست؟ چرا با اینکه می دونم کلی سختی در پیش دارم واسه یه لحظه فقط یه لحظه فکر نمی کنم که قرارِ چی بشه؟
من عاشقشم دلم می خواد به عشق تکیه کنم... بهش اعتماد کنم و دستام بسپارم بهش...
تا ببینم برای من چه رقصی و در نظر می گیره... تا ببینم قرارِ چه سازی بزنه و من براش برقصم...
دستای سیامک نشست رو دستم...
سرم و بالا کردم... تو آینه اول از همه چشمم خورد به دختری که غم داشت... بغض داشت... از چشماش معلوم بود تو دلش هیاهوییِ...
خورشید آروم باش... بلاخره بهش رسیدی...
یادِ شبایی که کنجِ دیوار سرم و و میزاشتم رو شونۀ خدای خودم ... شبایی که من بودم و تاریکی و خدا اومده بود تو ذهنم افتاد...
چرا دلم می خواد دو دلی نباشه؟ شک و تردید نباشه... من دارم دوباره ازدواج می کنم با مردی که خیلی شبیه به دامیارِ... اما نه دامیار عاشقِ یه شخصِ زنده بود... دامیار همه چی و از من قایم کرده بود... اما سیامک صادق بوده...
همیشه می گن اولین برگ از کتابِ عشق صداقتِ... خوبه که حداقل برای ما یه برگش زده شد...
ولی سیامک... اون باید می فهمید نمیشه با یکی که روحی نداره زندگی کرد...
با فشار دستش رو دستم از خودم تو آینه چشم گرفتم و به سیامک نگاه کردم...
همونجور که از آینه تو چشمام نگاه می کرد اومد در گوشم...
سیامک: خورشیدچی شد؟ باز که تو با یه تلنگر آمادۀ گریه ای؟ همه دارن نگات می کنن... ببین خورشید باور کن من خوشبختیت و می خوام اگه پشیمون شدی بگو همه چی و تموم می کنم باور کن..
دلم می خواست بزنم تو گوشش بگم من خیلی سختی کشیدم... قلبم خیلی غصه خرده... نباید واست راحت باشه...
نباید انقدر ساده بگذری.. اما حق داشت اون گفته بود که فرصت می خواد یه فرصت برای با هم بودن و عاشق شدن...
اون نمی دونست من عاشقم نمی دونست خیلی وقتِ دل دادم... واسه همین بود که تصمیم گرفت با هم یه زندگی و شروع کنیم و بعد به هم فرصت بدیم...
چند بار تند تند پلک زدم که اشکام نریزه بعدم با لبخند تلخی گفتم...
من: نه .. قط داشتم یه کم فکر می کردم...
سیامک تو جاش جا به جا شد و گفت:
سیامک: فکر کردن به چی انقدر درناکِ؟
من: هیچی خوب دوری از مامان و اینا...
گفت غصه نخور و بعد صاف نشست سر جاش نمی دونم چرا فکر می کردم یا شاید دلم می خواست فکر کنم سیامک پشیمونِ... یا مثلا دوست داره من پشیمون شم...
قرآن و باز کردم وشروع کردم به خوندن...
آرامش داشت... خوندنِ خط به خطش...
اتفاقای بد زندگیم روبه روم رژه می رفت می خواست اعصابم و خورد کنه... اما قرآن من و به آرامش دعوت می کرد... آیه ها و کلمات همه با هم بوی آرامشِ بعد از گریه های شبونم و میداد...
بلاخره شروع شد...
انگار شمارش معکوس روزای مجردی و بدونِ عشقم موندن بود...
عاقد می خوند برای عقد کردن... یکی بودن
منم دعا می کردم برای با هم بودن... برای عاشق شدن...
خیلی زود شد سه بار...
حالا دیگه آخرین شماره هم گفته شده بود و همه چشما به من بود...
نگاهم و از آینه به سیامک دوختم...
سرش پایین بود... گه کداری آه می کشید...
لبام و تر کردم...
دهن باز کردم که بگم اما صدای آتوسا بود که مانع شد
آتوسا از در اومد تو و با لبخند گفت:
آتوسا: عروس زیر لفظی می خواد...
همه با تعجب نگاش می کردن...
حتی گیر افتادنِ محسنم باعث نشده بود اتوسا افسردگیش درمون شه...اون کلا سالی دو کلمه هم حرف نمیزد... تو این یکسال چند باری دیده بودمش اما حالا...
به سیامک که با لبخند دستش و کرد تو جیبش نگاه کردم...
حالا دیگه چشماش می خندید...
مادرِ سیامک چشمای به اشک نشستش و دوخته بود به دخترش...
سیامک یه جعبۀ کوچیک درآورد و داد بهم...
دوباره عاقد شروع کرد به خوندن... حالا آتوسا کنار مون ایستاده بود...
همه چیز تکرار شد... به قابِ عکسِ بابا نگاهی انداختم...
با اجازۀ تو بابا...
من: با اجازۀ مادرم و بزرگترا بله...
بله.. تموم... صدای جیغ و دست و سوت... واسه بله ای که من دادم...
بله به یه زندگیِ جدید... یه مبارزه... یه عشق... بله به زندگی ای که توش پر از ریسک بود...
ممکن بود پیروزی نصیبم بشه اما اونورتر شکستی هم ایستاده بود... ایستاده بود می گفت منم هستم...
با رو بوسیِ اتوسا و دستبندی که به دستم بست به خودم اومدم...
من: ممنون که اومدی سیامک از صبح خنده یادش رفته بود... اما با ورودِ تو بی اراده لبخند زد...
نمی دونم چرا این حرف و زدم... دلم نمی خواست هیچ وقت بهش سرکوفت بزنم اما این حرفم غیرِ ارادی بود...
آتوسا خنده ای کرد و گفت:
آتوسا: استرس گرفته از الان... آخه با همچین عروسی ممکنِ تا شب سکته کنه...
خندیدم و بهش نگاه کردم...
اونم شونه ای بالا انداخت و گفت:
سیامک: خوب راس می گه...
اخلاقش و دوس داشتم.. شاید باید ناراحت می شدم چون اون تظاهر می کرد... میدونم که الان یاد المیراست... ازدواجش با اون...
اما وقتی عشق هست کور میشی... نمی تونی ببینی بدیا برات رنگ ندارن... اما خوبیا حتی یه لبخندِ ساده برات پررنگ میشه... میشه رنگِ نفسِ پرستوها...
کم کم همه میومدن و کادوهاشون و میدادن و میرفتن بالا...
سیامک دستم و گرفت تو دستش...
سیامک: من حوصلم سر رفته... بیا تا حواسشون به ما نیست بریم یه دوری بزنیم... فقط فیلمبردار نفهمه تر و خدا...
با شیطنت نگاش کردم... چشمکی زدم و گفتم
من: وااای چقدر من دور دور کردن و دوست دارم...
سیامک: منم این دور دور کردن و بیشتر از تفریحای چند ساعتِ دوست دارم .. حسابی خوش می گذره...
من: آره مخصوصا هم که روزِ عروسیت باشه... واااای اینجا یه سفره خونۀ هست... انقدر نازِ که نگو من با محسن اومدم...
حرف تو دهنم ماسید... آب دهنم و سخت قورت دادم و برگشتم سمتش...
من: چقدر از مدل ماشین عروسمون خوشم میاد خیلی نااازِ...
یامک: خوب دیگه با محسن جون کجاها رفتید؟
من: هیچ جا اینجا هم یه بار اومدیم همینجوری...
سیامک: تو که من خودم و کشتم نیومدی بریم سفره خونۀ سالن...
من: دفعۀ قبل هم رفتم اصلا خوش نمی گذره آخه.. من از قلیون کشیدن بدم میاد...
سیامک: اما المیرا دوست داشت.. بدجوریم پایۀ کارام بود...
می دونم که برای اینکه حرصِ من و در بیاره اندفعه امِ المیرا به میون اومد اما خوب من حواسم نبود اگه گفتم محسن...
از دستش خیلی ناراحت شدم واسه همین بق کردم و از شیشه به بیرون چشم دوختم...
سرعت ماشین همین طور میرفت بالاتر...
سیامک می دونست من از رانندگی کردن می ترسم اما نمی دونست من عاااشقِ رانندگی با سرعت بالام ...
با هیجان ظبط و زیاد تر کردم و به جلو چشم دوختم...
می دیدم که گداری بر می گرده سمت من و نگام می کنه اما من بیخیال تر از این حرفا بودم ...
ظبط و خاموش کرد و سرعتش و کم کرد... منم دوباه برگشتم و به بیرون نگاه کردم .
سیامک: قهری؟
من: ..
سیامک: خوب ببخشبد من اینجا بادمجون که نیستم راحت می گی محسن... اونم کی محسنِ بی ناموس..
سیامک: اما می دونی زندگیِ دوبارۀ آتوسا رو مدیونِ توییم ... من و خانوادم... کاش سیاوشم بود واین روز و میدید هیف که آنا حالش اونجا بده و نتونستن برای عروسیمون بیان...
...
سیامک: خورشید حرف بزن دیگه ...
...
سیامک: خورشید خانم طلوع کن نوری بتابون گناه داریم بابا...
چه کیفی میده تو ناز کنی و یکی اینجوری نازت و بکشه ...
سیامک: خورشید فهیدی چی شد ؟ آتوسا از ساناز حلالیت خواست واسه همۀ رفتاراش..
اما من بازم سکوت کردم...
دستش و گذاشت رو رونِ پام ...
لباس عروس خیلی نمیزاشت راحت لمسم کنه...
سیامک: خانومی من متاسفم...
یامک: خورشید من از تو...
حرفش و قع کردم و با حرص گفتم...
من: یه فرصت خواستی؟
خوب این فرصت... هر دفعه دلت می خواد بگو المیرا بعدم بگو ببخشید من که گفتم یه فرصت...
کنار پارک کرد...
سیامک: من و نگاه کن ...
روم و برگردوندم سمتِ پنجره...
سیامک: کیو دوست داری؟ جونِ خودت برگرد... خوب جونِ دامون...
برگشتم سمتش...
سیامک: خوش به حالِ دامون...
سیامک: خانمی ببخشید می خواستم اذیتت کنم توام گفتی محسن...
مثل این بچه تخسا شده بوئد که طلافی می کنن...
من: باشه بریم... مامان اینا چند بار زنگ زدن...
سیامک: نظرت با یه شمال مشت چیه؟
من: الان؟
سیامک: تو بگو نظرت چیه؟
من: نه ناراحت میشن مهمونا...
سیامک: اگه امکانش بود دوست داشتی؟
من: خوب آره...
سیامک دور زد و حرکت کرد سمتِ سالن... و یه لبخندِ شیطانی رو لباش بود... یه جورایی آدم از قیافش می فهمید یه خبرایی هست...
وقتی رسیدم سالن فیلمبردار اولین نفری بود که سرمون هوار شد اما بلاخره رضایت داد...
ساناز و آتوسا سر به سرم می زاشتن که کجا رفته بودیم که آخرش سیام گفت رفتیم بستنی خوردیم تا دست از سرمون برداشتن...
آهنگ گذاشتن تا من و سیامک با هم برقصیم... بعد از رقصیدن با یه آهنگِ شش و هشت یکم نشستیم...
یه آهنگ لایت گذاشتن و ازمون خواستن که دونفره برقصیم...
سیام بلند شد و دستِ من و گرفت... دستم و بوسید و ازم درخواستِ رقص کرد...
تمومِ چراغای سالن خاموش شد...
لیزرشو و رقص نورا رو روشن کردن... دود تو سالن پخش شده بود... دستگاههای حباب تند تند حباب می ساختن...
فضا حسابی رویایی و قشنگ بود...
سیامک کنار گوشم گفت:
سیامک: همه چی اونجوری هست که می خوای؟ سالن و دوست داری/؟
من: آره.... خیلی قشنگِ...
سیامک: اگه دوس نداشتی می تونیم سال بعد یه جشنِ دیگه بگیریم...
من: نه همه چی عاالیه...
سیامک: خورشید تو دوسم داری یا اینکه توام فرصت می خوای؟ منظورم عشق نیست منظورم اینه که نسبت به من بی احساسی؟
من: سیامک من... من...
نمی تونستم بگم دوسش دارم یه جورایی انگار وقتش نبود..
سیامک: تو چی؟
من: من نسبت بهت بی احساس نیستم...
من و بیشتر به خودش فشار داد و سرش بیشتر رفت تو چالِ گلوم...
سیامک: سعی می کنم فرصتی که ازت خواستم انقدر طولانی نشه تا احساساتت فرو کش کنه... سعی می کنم تا زمانی که بتونم با خودم و قلبم کنار بیام بازم نقشِ یه مردِ خوب و بازی کنم...
من: من دلم نمی خواد بازیگر باشی... دوست دارم خودت باشی...
سیامک: به هیچی فکر نکن من قول دادم...
وقتی به خودم اومدم که برقا روشن شد و همه داشتن دست میزدن...
من و سیامک هنوز آروم می چرخیدیم...
ایستادیم...
دستش و قاب صورتم کرد ...
به چشمام زل زده بود... چشماش غم داشت...
اما نمی خواست من نا امید بشم این و از حرفاش و از حرکاتش می فهمیدم...
اومد جلوتر... لباش و گذاشت رو لبام... و یه بوسۀ کوتاه... اولین بوسه
من: پس خیالم راحت باشه...؟
ساناز: وااای خورشید نمی خوام اعدامش کنم که... بروووو...
آتوسا : راس می گه دیگه برو دلِ برادرم آب شد...
من: یادت باشه چقدر اذیت کردیا... نوبتِ منم میشه خانم خانما...
خم شدم دامون و بوسیدم...
الینا شاید هنوز درک نکرده بود چه خبره اما یه جوری نگاه کرد.. سیامکم نگام می کرد ...
لبخندی زدم و رفتم جلوتر و اونم بوسیدم...
اونم من و بوسید...
دیگه نمی خواستیم برای خدافظی بریم خونمون یه جورایی دلم نمیومد بعدا از خونه دل بکنم...
فکر کنم واسه مامان خیلی سخت میشه یعنی برای من که اینجوریه من حتی نامزدم نموندم عقد و عروسیم با هم بوده و یکم سختمِ...
با مامان و شروینم خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..
من: طفلیا دلشون می خواست با ماشین عروس بیانا...
سیامک: تو ماشینِ عروس و دوماد که جای بچه نیست... ممکنِ اتفاقای بالای هجده سال رخ بده...
و بعد زد زیر خنده...
یه لحظه رنگم پرید فکر هر چیزی تو این مدت تو ذهنم داشتم جز داشتنِ رابطه با سیامک... یعنی چی میشه؟ من باید چیکار کنم...؟
سیامک: چی شد به چی فکر می کنی؟
من: هیچی ...
با ذوق گفتم :
من: سیامک من عاااشقِ این شبم یه کاری کن حسابی خوش بگذره... یعنی عاشقِ این قسمت از عروسیم...
سیامک: چشم... بفرما...
سرعتش و برد بالاتر ...
شیشه و دادم پایین... ماشین آتوسا اومد کنارمون...
یه جورایی انگار عوض شده بود تا دیروز اگه میدیدمش نمی دونم به خاطر حرفای ساناز بود یا واقعا قیافش خبیث نشون میداد اما حالا بنظرم خیلی مهربون و دوست داشتنی بود...
سیامک صدای ظبط و زیاد کرد...
یه شاخه گل رز از دسته گلم در اوردم و دادمش به آتوسا...
آتوسا: مرررررررسی... خوشبخت بشی خانومی...
نشد جوابش و بدم سیامک سرعتش و زیاد کرد...
سیامک: خورشید نظرت با یه سوپرایز چیه؟
من: من عاااشقِ سوپرایزایِ خوب خوبم...
سیامک: ای بابا تو که کلا عاشقی...
با معنی نگاش کردم و گفتم:
من: آره اونم بدجور...
موشکافانه نگام کرد...
نگاش کردم...
من: حواست به جلو باشه...
سیامک: هست... من حواسم بود خورشید....
پر از منظور بود حرفش .. نمی دونم شایدم من اینجوری فکر کردم...
ما میرفتیم و بقیه ماشینام دنبالمون بوق بوق می کردن...
ساناز خودش رانندگی می کرد تو یه پیچ آرشام از ماشین اومد بیرون و گفت:
آرشام: سیا جونِ من جمع کن بساط و صبحم ساعت ششِ صبح سانازآماده باش میده بیاییم خونتون گناه دارم من به خدا...
سیامک در حالی که منتظر بود ماشینای دیگه رد شن گفت:
سیامک: فکرشم نکن واسه اونم برنامه دارم.. بعد گازش گرفت...
سیامک: بسه؟ خسته شدی؟
من: دور دور کردن که آره بسه... اما من هنوز مثل عروسای دیگه خسته نیستم... ...
سیامک: خوبه ما حالا حالا ها باید بیدار بمونیم...
پیشِ خودم خجالت کشیدم فکر کردم منظورش همون چیزیِ که من نمی دونم چرا یهو انقدر ازش ترسیدم...
سیامک: پیش به سوی سوپرایز...
سرعتش و تا حد ممکن برد بالا سر یه خیابون پیچید و زود پیچید تو یه خیابونِ دیگه...
هنوزم صدای بوق میومد دنبالمون بودن...
یه پیچِ دیگه...
من: چی کار کردی دیوونه؟
سیامک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
سیامک: دیوونه بازیاش مونده تا سه ساعت دیگه یعنی ساعت 4 شمالیم...
جیغی از سرِ خوشی کشیدم و گفتم...
من: نههههه؟
سیامک: آره... تا اینا باشن خلوت بهم نزنن...
سیامک: حق نداری تا اون موقع بخوابیا...
من: نه کی خوابش میبره...؟ راستش...
سیامک: راستش چی؟
من: من خیلی گشنمه...
سیامک: منم
سیب زمینی و ازش گرفتم...
من: وااای چقدر داغِ حتی از رو پاکتم داغیش و حس می کنم...
نشست تو ماشین...
بخور که خیلی مزه میده ... المیرا عاشقِ سیب زمی...
سرفه ای کردم و بیخیال به خوردنم ادامه دادم... انگار دیگه باید عادت می کردم...
با اینکه می گفتم درک می کنم... اما انگار خیلی هم موفق نبودم...
عاشق خودخواه و حسودِ من سیامک و برای خودم می خواستم دلم می خواست فکر و ذهنشو خودم تصاحب کنم...
اما المیرا با اینکه دیگه نبود تو تصاحبِ عشقِ سیامک خیلی موفق بود...
من باید بجنگم هر چند سخت... اما این تصمیمی بود که از اول گرفته بودم...
سیامک واسم کم نمی زاره تمومِ کارایی که داره برام می کنه آرزویِ یه دخترِ ...
من غمِ نگاهش و حسرتی که تو نفساش هست رو درک می کنم ... اما اون با اینهمه غم داره کاری می کنه که من کمبودی و حس نکنم...
یادِ حرفاش که میفتم بیشتر از خودم بابتِ انتخابم هر چند پر دردسر راضی میشم.. گفته بود:
« من هر چیم عاشقت نباشم... هیچوقت کاری نمی کنم که نگاهت پیشِ دستای مردی باشه که با محبت سمتِ زنش گرفته ... من فقط ازت می خوام حالا که به دخترم این فرصت و دادی تا طعمِ مادر داشتن و بچشِ به منم این فرصت و بدی تا بتونم با خودم المیرا و شرایطم کنار بیام... فقط کمکم کن که حقیقت و باور کنم...»
نمی دونم چرا اصلا دلم نمی خواد که به شکست فکر کنم...
بنظرِ من عشق همیشه برندست... همیشه عشقِ که بینِ آدما می مونه و زندگیاشونو قشنگ می کنه...
سیامک: کجایی خورشید بخور دیگه... من متاسفم اگه ناراحتت کردم...
من: ن ... نه... من ناراحت نشدم..
بدونِ هیچ حرفی راه افتاد ...
حالا دیگه شور و شوقِ قبل و نداشتیم هم اون حالش گرفته بود و پکر بود هم من...
حس روانشناس بودنم هر چند کم تجربه بدجور گل کرده بود... می دونستم که اینجور مواقع نباید بزارم تو خودش بمونه و باید سرگرمش کنم...
من: سیامک الان کجا میریم؟
....
من: سیامک....
سیامک: جانم؟
من: می گم کجا میریم؟
سیامک: میریم ویلای بابام اینا...
من: کلید داری/؟
سیامک: نه سرایدارمون هست... هماهنگ کردم باهاش...
من: راستی چرا هیچ کس بهمون زنگ نزد؟
سیامک: چون گوشیامون خاموشِ...
من: دیوونه یه گوشیم و بهت سپردما اگه مامانم نگرانم شه چی؟
سیامک: آتوسا خبر داشت جلوی در تالار بهش گفتم خیالت راحت...
سری تکون دادم و به بیرون نگاه کردم.. جاده شبا چه ترسناک میشد... ترسناکترم بود با سرعتِ سرسام آورِ سیامک...
کم کم داشتم خسته میشدم وقتی فکرِ خواب اومد تو سرم برگشتم سمتش و گفتم:
من: وااای سیامک من لباس ندارم...
سیامک: یه ساکِ کوچیک اون پشت هست... اونارو برات برداشتم...
من: خوبه فکرِ همه جا رو کردی...
راهنماش و زد...
سیامک بله...
من: چرا ایستادی...
سیامک: ویلا همینجاست... می خوام تو شنلت و سر کنی...
من: چرا؟ چه زود رسیدیم...
سیامک: از پسرش خوشم نمیاد... گفتم که 4 اینجاییم...
با تک بوقِ سیامک درا باز شد و رفتیم داخل بعد حال و احوال با زنش و گفتنِ با اجازه رفتم تو خونه...
چند دقیقه بعد سیامکم اومد...
سیامک: گفتم اتاقِ مارو برامون آماده کنن همین طبقست بیا...
اتاقِ ما؟ یعنی خودش و المیرا... نفسم و سخت دادم بیرون و دنبالش راه افتادم.
پشت سرش وارد شدم... برق و که زد اولین چیزی که نظرم و جلب کرد تابلوی بزرگِ تو اتاق بود که اتفاقا چشمای المیرا هم بود...
من: خوبه گفتی که آمادش کنن والا اینجا هم یه آتلیه پر از عکس داشتیم..
تک سرفه ای کرد و با گفتنِ ببخشیدخودش عکس و درآورد...
عکس و از اتاق برد بیرون. سرم و از در اوردم بیرون که ببینم کجا میبرتش که دیدم بومِ عکس و مقابلش گرفت و بوسه ای روش نشوند...
وقتی اون و بوسید انگار یه خنجرتو قلبِ من فرو رفت... چشمام و بستم و بغضم و قورت دادم... نفسم تو سینه مونده بود و بالا نمیومد ...
گاهی وقتا حس می کنم کم آوردم...
برگشتم تو اتاق و رو تخت نشست...
چند دقیقه بعد شاید یک ربع بعد اومد تو اتاق..
سیامک: ببخشید دیر شد رفتم تا بالا.....
چشماش قرمز بود... از خستگیِ یا....؟
سیامک: لباست و در نمیاری کمکت کنم؟
من: بی زحمت بنداش و باز کن
لباسم از رو تنم سر خورد و افتاد پایین...
لباسی و که از تو ساک در اورده بودم و گرفتم جلوم و روم و برگردوندم...
سیامک بلیز و شلوار و ازم گرفت و گفت:
سیامک: هی هی نگو که قرارِ این و برام بپوشی...؟
من: من با همینا راحت ترم...
سیامک: ببینمت خورشید... تو چرا بغض داری باز...
دستِ خودم نبود... اما دلم یهویی خیلی گرفت احساس کردم خیلی تنهام...
من: دلم برای مامانم تنگ شده همین...
منو برگردوند سمتِ خودش...
سیامک: من ناراحتت کردم؟
سرم و به نشونۀ نه تکون دادم...
سیامک: می دونم گاهی خیلی غیرِ قابلِ تحمل می شم... حالا میشه ببینمت... هیفِ اون چشا نیست ///؟ همش سرت پایینِ...
سرم وبالا کردم... دستم و گرفت و گذاشت رو شونه هاش... خودشم دستش و دورِ کمرم حلقه کرد...
کم کم بهم نزدیک شد .. لبام و با زبون تر کردم...
لباش و گذاشت رو لبام...
چند ثانیه بعد دستم و گذاشتم رو سینش و کمی به عقب روندمش..
من: الان نه...
سرم و حالت اریب نگه داشتم و به زمین چشم دوختم...
من: حداقل الان نه... الان که احساست براش ریخته و چشمات و قرمز کرده نه...
کلافه دستاش و انداخت پایین...
عقب عقب رفت...
سیامک: من نخواستم... نخواستم ناراحتت کنم...
اونم الان... اونم تو این شب ... نهایتِ سعیم و کردم...
خواست بازم چیزی بگه اما پشیمون شد... دستاش و انداخت پایین و نفسش و سخت داد بیرون...
برگشت و از اتاق رفت بیرون...
لباسام و زدم زیرِ بغلم و با کمری شکسته رفتم سمتِ حموم... یه دوشِ آبِ سرد بدجوری حالم و جا میاره...
انگار که بازم سرنوشت با من قهر کرده... یه روز خنده ده روز گریه ...
این روزا روزای من نیست اشک و گریه حالا دیگه دارن سرخوش می رقصن و می گن که حالا مالِ ماست... روز روزِ ماست...
تو حموم قطره های اشک با آب قاطی شده بود... اما به راحتی میشد تشخیص داد شوریِ اشکامو...
تلخی انقدر زیاد شده بود که به شوری میزد... شورِ شور... خازج از توانِ من...
از حموم اومدم بیرون... حوله نداشتم لباسام و پوشیدم و در حالی که داشتم با حولۀ کوچیکِ تو اتاق سرم و خشک می کردم رفتم پشتِ پنجره...
سیامک لب دریا بود... ایستاده بود و به دور دستها خیره بود...
حتما سایه ای از المیرا رو میبینه... حتما بازم خیالِ اون درمونِ دلش شده...
یا شایدم ناراحتِ... واسه اینکه نتونست به قولش عمل کنه...
اما اون سعیش وکرد...
شروع کرد به قدم زدن... کاش منم بودم دو تایی با هم...
زیر لب زمزمه کردم از دلِ سیامک برای المیرا...
یه جورایی می دونستم داره چی می گه و برای المیرا چه حرفایی میزنه چون حرفِ دلِ عاشقِ منم بود...
[/SUB]
[SUB]*****
کاش تو نیز در کنار من بودی
تا با زمزمه امواج
در این نسیم بهاری
اشکهایم را با خنده های تو پاک می کردم
و در کنار تو قدمزنان
در کنار ماسه های ساحل
هر دو تنهای تنها
غزل عشق و وفا می سرودیم
و دلهایمان را از غم می زدودیم
کاش تو نیز در کنار من بودی
و نمی گذاشتی که روزگار
مرا در این دیار
تنها رها کند
و بار سنگین غم را بر دوشم نهد
و اشکهای حسرت را از دیده ام جاری سازد
حالا دیگه دورتر بود ... اون دورتر از حد معمول ایستاده بود...
اما دیگه نگران نبود... اون می خندید...
داشت دورتر میشد...
دیگه دره ای نبود... سیب روزمین و برداشتم...
رفتم جلوتر...
سیامک چشم از آسمون گرفت....
نا امید به من نگاه کرد...
لبخند زدم...
دستم و گذاشتم رو قلبم...
بهش گفتم:
من هستم... با تمومِ وجود از تهِ قلبم..
بیا ببین من واقعیم... خیال نیستم...
عشقم واقعیه... سیامک من دوست دارم...
سیامک: عشق... اما المیرا...
به آسمون نگاه کرد... اون دیگه نبود...
سیامک: منم باید برم...
من: بازم میشه عاشق بود سیامک... اون پیشِ خداست عذابش نده...
زانو زد...
سیامک: پس کمکم کن... خورشیدِ قلبم شو
با نوری که به چشمام میزد بیدار شدم...
چشمام خیس بود...
اشکای بیداری بس نبود... حالا دیگه غم تو خوابم دامنگیرم شده بود...
زیر لب زمزمه کردم...
بازم میشه عاشق بود...
کمکم کن...
آره کمکت می کنم...
چشم چرخوندم دور اتاق اما ساعتی نبود...
تلفن و از رو رو تختی برداشتم... از دینِ ساعت هنگ کردم...
ساعت 4 شده؟ نه حتما اشتباست... پس چرا من تازه نورو حس کردم...؟
بلند شدم و همینجوری رفتم بیرون...
اوه اوه ساعت بیرونم همین بود...
راستی سیامک کجاست...؟
مستفیم رفتم سمت دستشویی...
مسواکی که تو جلد بود و نو بود و در اوردم... دستش درد نکنه حداقل تو این چیزا یکم فکر داره...
ا خورشید بی انصافی نکن اون سعی کرده خیلی با فکر باشه...
رفتم سمتِ آشپزخونه... سر میز نشسته بود و سرش و رو میز گذاشته بود...
چه میزیم چیده بود یعنی کارِ خودشِ یا شهناز خانم؟
شونه ای بالا انداختم بهتره اول برم یه لباسِ بهتر بپوشم بعد بیام...
اما وسوسه شدم برم ببینم داره به چی فکر می کنه که متوجه من نشد...
رفتم جلوتر و سرم و خم کردم تا ببینمش ... هی وای من این که خوابِ... اما چرا اینجا؟
دستم و کشیدم رو موهاش... خم شدم و لپش و بوسیدم به صورتش نگاه کردم... قربونت برم عزیزم... بوس بوس...
خواستم برم که دستم و گرفت...
سیامک: ای خانم کجا؟ بوس مفتی ما نداریم...
من: عه بیداری؟ صبح بخیر...
سیامک: ظهرِ توام بخیر...
من: بیدارم می کردی نفهمیدم کی شد الان...
من و نشوند رو پاش و به صورتم نگاه کرد...
سیامک: نگاه چشمات چه پفی کرده... خیلی با نمک شده بودی تو خواب دلم نیومد بیدارت کنم...
من: تو کی خوابیدی؟
سیامک: هشت صبح بود از لبِ دریا اومدم...
من: اوهوم... بعد کی بیدار شدی ؟
سیامک: راستش دلم نیومد بیام رو تخت گفتم بیدار میشی رو راحتیِ تو اتاقمون خوابیدم دیگه سرم درد گرفت نشد زیاد بخوابم اومدم اینجا...
من: اونقدام خوابم سبک نیست میرفتی تو اتاقای دیگه...
دستی به موهام کشید...
سیامک: دیشب به اندازۀ کافی اذیتت کردم دلم نمی خواست فکرِ دیگه ای کنی...
انگشت اشارم و کشیدم رو گونش...
من: دیروز بهترین روزِ زندگیِ من بود...
با دستش سرم و آورد پایین و بوسه ای رو چشمام نشوند...
سیامک: یه چیز بخور بریم لب دریا...
من: نه الان نه...
سیامک: چرا؟
من: من عاشقِ غروبِ خورشیدم... اونم وقتتی بخوای از ساحل تماشا کنی ...
سیامک: ممم چه تفاهی... باشه پس غروبتر میریم آماده شو بریم تو باغ...
من: باشه... خواستم بلند شدم...
سیامک: راستی راستی ...
من: چی شد؟
سیامک: دیگه نبینم موهات و خشک نکرده بخوابیا...
من: خوب تو نبودی که ... من دوست داشتم تو موهام و خشک کنی...
سیامک: خانمیِ لوسم خوب صدام می کردی شاید اگه تو صدام کرده بودی با هم می خوابیدیم اونوقت منم بیخواب نمی شدم
من:خوب تو خودت رفتی... نخواستم خلوتت و بهم بریزم...
سیامک: اصلا دوست ندارم خلوت کنم.. پیس حواست بهم باشه... بعدم تو خودت گفتی که برو ...
من: من فقط یه چیز گفتم که اونم یه خواسته بود... اونم اینه که دوست دندارم وقتی جسمم تو دستاتِ برات یادآوری یه جسمِ دیگه باشم یا فکر کنم روحِ یه نفر زندگیم و تحت الشعاع قرار داده...
سیامک: ایشاالله درست میشه...
من: سیامک تا حالا فکر کردی که شاید درست نشه/؟
بهم خیره شد... تو نگاهش کمی ترس موج میزد...
سیامک: تا حالا نشده چیزی و بخوام و نتونم به دست بیارم...
شونه ای بالا انداختم و از پاش اومدم پایین... اشتهام کور شده بود... مستقیم رفتم سمتِ اتاقم
موهام و به دو قسمت تقسیمش کردم و بافتمش....
یکم ریمل زدم به قسمتِ بیرونیِ مژم... اینجوری به چشمام حالت قشنگی میداد... یکم سایه سفید زدم زیرِ چشمم و قسمت داخلیش یکمم سایۀ سیاه هم ادامش زدم...
اینجوری چشمام درشت تر از اینیم که هست شده... یکمم رژ و رژگونه زدم...
یه شلوار شش جیب پوشیدم با یه تیشرتِ سفید... دستمال سرمم که با رنگِ شلوارم ست بود بستم...
هه شبیهِ دختر بچه ها شده بودم... امااینجوری راحت ترم هست...
گوشیم و از رو میز برداشتم و روشنش کردم و رفتم بیرون از اتاق...
من: سیاااامک من حاضرم..
سیامک: چه زود... یادش بخیر لمیرا می نشست جلوی آینه دیگه بلند نمیشد...
پوفی کشیدم و رفتم سمتِ در...
من: آماده شدی بیا بیرون...
رفتم تو حیات و رو تاپ نشستم... با دیدنِ اسب که داشت می رفت تو باغِ سیامک اینا ذوق زده بلند شدم و رفتم سمتش...
چرا اینجاست؟ دستی به یالاش کشیدم وای خدایا چقدر من اسب دوست دارم...
فوری رفتم جلوی در خونۀ شهناز خانم و در زدم و قتی اومد گفتم:
من:سلام ببخشید مزاحمتون شدم قند دارید؟
شهناز خانم با تردید نگام کرد ...
من: من خورشیدم...
شهناز: ای وای چقدر تغییر کردی چقدر تو عروسکی هستی... قند که براتون گذاشتم ببخشید نیومدم آقا گفت خودش کارارو می کنه...
من: نه می دونم قند داریم دیگه نمی خوام تا بالا برم اگه میشه چندتا شما بهم بدین...
چشمی گفت و رفت داخل...
بعد از چند دقیقه با یه قندون قند که ریخته بود تو مشما برگشت...
من: مررسی ممنون...
با ذوق رفتم سمتِ اسب...
یدونه قند گذاشتم کفِ دستم و گرفتم جلوش...
الهی چقدر نااااسی بخور کوچولو... کلی قند داریم... فقط با من دوست باش باشه؟
یادِ بچگیم افتادم...
مارو از طرفِ پیش دبستانی می بردن پارکِ ارم مامان نمی تونست بیاد و با بابا رفتم...
اونجا اسب کرایه میدادن و وقتی بابا ذوقِ من و دید خواست که چند دور من و بگردونه...
از همون موقع بود که فهمیدم چقدر اسب و اسب سواری و دوست دارم و اینکه اسب قند خیلی دوست داره...
خندیدم و اشکی که تو چشمام نشسته بود و پاک کردم... بابا می بینی من چقدر بزرگ شدم... ؟
بازم قند دادم بهش... با صدای یه پسر برگشتم عقب...
پسر: اسبا قند دوست دارن اما مشکی عاشقِ قندِ... الان هر جا بری دنبالت میاد...
من: سلام! اسمش مشکیه؟ اما من اسمش و گذاشتم جابر!!!!
سرخوش خندید...
پسر: جابر؟
من: بله ...
اومد نزدیکتر...
پسر: مهمونه اینجایی؟
من: بله مهمونم...
اه اصلا یادِ پسرش نبودم والا یه روسریِ بهتر می زاشتم و لباس مناسبتر می پوشیدم....
پسر: تا حالا اینجا ندیدمتون...
یه قند دیگه گذاشتم کفِ دستم و در حالی که به جابر میدادم گفتم:
من: چون اولین بارِ میام اینجا...
پسر: میخوای سوار شی؟
با ذوق بهش نگاه کردم...
من: میییشه؟
پسر: شدن که میشه ... اما نمیترسی؟
من: وای نه من عاااشقِ اسب سواریم...
پسر: من آریا هستم... تو خودت و معرفی نکردی...
من: منم خورشیدم همسرِ سیامک... خوشوقتم...
یه تای ابروش وداد بالا و گفت:
آریا: جدا؟ اما من فکر نمی کردم سیامک هیچوقت ازدواج کنه...
از حرفش ناراحت شدم داشت فضولی می کرد...
من: اجازه میدی سوار شم یا نه؟
سیامک: خورشییید کجایی؟
آریا: الان باید بری باشه یه وقت دیگه...
سیامک خودش و رسوند به من...
اما آریا نشست رو اسب و بدونِ حرفی رفت...
با چشم به رفتنِ اسب خیره شده بودم که سیامک با انگشت اشارش زد رو چونم و حواسم و به خودش جمع کرد...
سیامک: به چی خیره شدی؟
من: وااای سیامک دید چه ناز بود؟
با اخم گفت:
سیامک: آریا؟ نخیر خیلیم زشته...
من: نه دیوونه اسب و می گم...
اخماش و باز کرد و گفت آره...
سیامک: اینا چیه پوشیدی؟
من: اینا لباسِ دیگه... نمی خواد بگی خودم می دونم خوشگل شدم... و بعد بق کرده ازش رو گرفتم و خودم رفتم سمتِ جنگل...
سیامک: هی هی چته؟ خوب خوشگل شدی اما اینارو واسه من تو خونه بپوش...
من: آخه سیا با اینا راحتم عزیزم... از فردا پوشیده تر لباس می پوشم...
پوفی کشید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش...
سیامک : لجباز تر از المیرا ...
اه دیگه داشت اعصابم و خورد می کرد...
دستم و گذاشتم رو دستش که داشت دکمه های لباسش و باز می کرد...
من: می شه انقدر من و با المیرا مقایسه نکنی؟ از بچگی از مقایسه شدن بدم میومد...
سیامک: بله چرا نشه ... حواسم نبود...
پیراهنش و در اورد... از دیدنِ عضله های قشنگش دلم آب شد...
من: تو یه تیشرتم از زیر داشتی؟
سیامک: ببخشید که پاییز و هوا سرد... من نمی دونم تو چرا سردت نیست؟
و بعد لباسش و گذاشت رو شونم...
سیامک: این و بپوش...
من: تو چی؟
سیامک: سردم نیست بپوش بریم...
من: نه تو این و بپوش من الان از شهناز خانم یه چیز می گیرم...
این و گفتم و رفتم سمتِ خونۀ شهناز خانم...
انگار تا اینجاییم من روزی چند بار مزاحمش میشم...
یه چیزِ شنل مانندِ محلی بهم داد که هم کلاه داشت هم رو شونه هام و میپوشوند... همونجا بهش گفتم از سریش چند تا رنگش از هر کدوم دو تا برام بخره از بس که قشنگ بود.. واسه سانازو اتوسا هم ببرم بد نیست...
با سیامک همقدم شدیم...
سیامک: آریا چی می گفت...؟
من: هیچی داشتم به جابر قند میدادم گفت که عاشقِ قندِ... می خواستم برم اسب سواری اما دیگه نشد...
سیامک: ازش خوشم نمیاد دور و برش نباش...
من: باشه... من با اون کاری ندارم... با اسب کار دارم فقط...
ضربه ای به سنگِ جلوی پاش زد...
سیامک: بیخیال... بیا تو بغلم...
رفتم جلوتر دستش و گذاشت دور گردنم منم خودمو چسبونددم بهش ..
سیامک: خوب بگو...
من: چی؟
سیامک: از خودت... از زندگیِ مشترک...
از خودم؟ فکر کنم بهتر از من منو بشناسی... از زندگیِ مشترک؟ هنوز درکِ درستی ازش ندارم... فقط می دونم با یه نفر بودن بهتر از بی کسی بودنِ... با تو بودن قشنگِ...
تو دلم اضافه کردم... چون عاشقتم...
سیامک: اگه الان بهت بگن جا واسه پشیمونی داری ازم جدا میشی؟
من: نمی دونم...
منو بیشتر به خودش فشار داد...
سیامک: اما من نمی زارم فرشتۀ نازو مهربونی مثل تو ازم جدا شه...
می خوام بشم دیوِ تو قصه ها که دخترای نازو خوشگل و برای خودشون می کنن...
من: نگو اینجوری... می ترسم دیوونه...
سیامک: ترس نداره که می خوام... اما نمیشه...
اه جنگل چقدر ترسناک بود.. این حرفامونم ترسناک ترش کرده بود...
به مارای کوچیکی که تو همم وول می خوردن نگاه کردم..
من: برگردیم سیامک من اینجارو دوست ندارم...
برگشتم که بیام... من و از پشت بغم کرد...
سیامک: چرا خورشید اینجا که خیلی قشنگِ...
من: اما من دوسش ندارم...
برگشتم سمتش... تو چشماش نگاه کردم... مثل همیشه چشمای نجیبش یخ کرده بود... سرد بود...
من: بریم عزیزم... باشه؟ تو حالت خوب نیست... من نخواستم به خودت فشار بیاری... حالا بیا بریم می خوام از خونه به خانواده ها زنگ بزنم گوشیا آنتن نداره...
سیامک: بریم... اما من صبح به همه زنگ زدم...
من: جدا؟ مامان خوب بود؟
سیامک: آره...
سیامک: خورشید میشه تو بری ویلا؟ من می خوام یکم قدم بزنم اما میام زود...
من: باشه مراقب خودت باش...خداپس...
خندید...
سیامک: خدافظ عروسک...
از رو صندلیِ کنارشومینه بلند شدم و یه بار دیگه از پشتِ پنجره به بیرون نگاه کردم...
چه بارونی میومد...
خدایا من باید چی کار کنم؟ یعنی کجاست؟ خیلی نگرانم اما دستم به جایی بند نیست...
کاش داشتم با مامان حرف می زدم بهش گفته بودم...
نه خوب شد نگفتم اینجوری نگران میشد...
دوباره و دوباره شمارۀ سیامک و گرفتم اما در دسترس نبود...
اصلا دلم نمی خواست فکر کنم رفته دریا برای شنا کردن...
چون الان دریا وحشیِ اگه غرق شده باشه چی؟
همه می گن دریا دخترِ می گن که پسرارو خیلی میبره...
با این فکرا اشکام سرازیر شد و دلم هرری ریخت پایین...
لباسام و پوشیدم .. باید برم پیشِ شهناز خانم...
هه مثلا قرار بود غروب با هم بریم لبِ دریا اما خدایا اون کجاست؟ چرا نیومده هنوز؟ نکنه من و یادش رفته؟
اصلا دلم نمی خواد اتفاقی براش افتاده باشه ... ترجیح می دم که من و فراموش کرده باشه... هر چند که سختِ...
در زدم و منتظر شدم... چند لحظه بعد یه دختر تقریبا سیزده ساله در و باز کرد...
من: شبتون بخیر.. ببخشید تروخدا مزاحم شدم مامانت هست؟
دختر: چند لحظه صبر کنید...
رفت و چند دقیقه بعد شهناز خانم اومد...
با بغض براش تعریف کردم که از صبح که از سیامک جدا شدم هنوز نیومده ونگرانشم...
شهناز: نترس دخترم سیامک زیاد شمال میومد گم نمیشه اون این باغ و کلا لنگرود و مثل کفِ دستش میشناسه اما الان میگم آریا بره دنبالش...
چقدرم که این دو تا از هم خوششون میاد...
از رفتارِ صبحِ آریا فهمیدم که اونم از سیامک خیلی دلِ خوش نداره حالا نمی دونم چرا...
آریا لباس پوشیده با چتر اومد بیرون...
تا من و دید گفت:
آریا: سلام ... چرا چتر نداری بیا.؟..
چترش و باز کرد و گرفت رو سرم منم ازش گرفتم و تشکر کردم و بعدم دنباش را افتادم...
برگشت سمتِ من و گفت:
آریا: تو کجا؟
من: منم بیام دیگه خواهش می کنم...
آریا: ببین نگران نباش از من میشنوی برو الان بخواب من می دونم سیامک کجاست...
من: کجاست؟
آریا: تو جنگلِ برو الان میارمش...
من: ای وای از صبح تو جنگل مونده؟ حتما تا حالا سرما خورده...
آریا: برو به این فکر کن ببین اون اینقدی که تو هستی به فکرت هست یا نه...
من: این دیگه احساس و فکرِ منِ بریم دیگه...
آریا: اگه بیای من نمیرم...
من: باشه فقط زود بیایید...
لبخندی زد و گفت:
آریا: خیالت راحت...
چند قدمی رفت و دوباره برگشت:
آریا: اگه تا روزی که اینجایید فرصت بود میبرم و جایی که سیامک بوده و بهت نشون می دم اما خوب از اونجایی از من خوشش نمیاد ممکنِ ناراحت شه...
من: ممنون من دلم نمی خوام ناراحتش کنم... الانم برید دنبالش...
آریا: هر جور راحتی ... اما با خواهرم آرزو هیچ فرقی برام نداری... یعنی همه آدمایی که میان اینجا نمی تونن بیشتر از خواهر و برادر باشن اما سیامک دچارِ سوء تفاهم شده...
اینارو گفت و رفت سمتِ اسطبل... من که چیزی از حرفاش نفهمیدم...
رفتم سمتِ خونه داشتم یخ می کردم سرما نخورم خوبه...
******
به قیافۀ پژمرده و زارش نگاه کردم...
من: ممنون آریا خیلی زحمت کشیدی...
با این حرفم سرش و بالا کرد و نگام کرد... حتما انتظار نداشت با آریا اینجوری حرف بزنم...
من: شبتون بخیر...
آریا سری تکون داد و رفت..
من: نمی خوای بیای تو؟
این و گفتم و از در فاصله گرفتم..
من: کجا بودی؟
سیامک: تو جنگل...
من: اصلا یادت بود اینجا به یه نفر گفتی میرم قدم میزنم؟ یادت بود من منتظرتم؟ یا مثلا نگران میشم؟
[/SUB]
 
بالا پایین