گاهی با شخصی همکلام می شوی . فرقی نمیکند در مجازی یا حقیقی .
احساس میکنی مشکلی یا گره ای در زندگی وی هست .
دو راه داری :
اول اینکه بی خیال شوی و با خود بگویی : به من چه .
من که داروغۀ شهر نیستم به هر چیزی و هر جایی سرک بکشم و ببینم موضع از چه قرار است .
از نظر خیلی ها این بهترین روش برای درگیر نشدن با مشکلات دیگران است .
دانستن و فهمیدن و رد شدن ، بدون اینکه داوری کنی یا نظری ارائه کنی .
راه دوم این است که رگ انسانیتت یهویی متورم شود و با خود بگویی :
من که نمیدانم مشکلش چیست . اما میدانم که مشکلی دارد .
چرا کمکش نکنم تا اگر بتوانم مشکلش را حل کنم .
هر چند اگر خودت صدها مشکل جور وا جور داشته باشی .
لذا گامی پیش می نهی و دل به دریا میزنی و سعی میکنی با آن شخص حرف بزنی .
مسلما نمیتوانی در همان گام اول یهویی هجوم بیاری و بپرسی : مشکلت چیه ؟
پس راه درست این است که یک زمینۀ مساعد احیا کنی .
یکی از این زمینه ها ایجاد یک رابطۀ دوستانه و صمیمی
و در عین حال اعتماد سازی در طرف مقابل است .
کار آسانی نیست . مخصوصا اگر طرف مقابلت از جنس مخالف نیز باشد .
هر کلام و یا هر سخن نسنجیده ای ممکن است
طرف مقابلت را نه تنها آرام نکند بلکه بیش از پیش جریحه دار کند .
و اینجا درست اوج همان واویلایی خواهد بود
که بعدا به خودت می گویی : آخه آدم حسابی ! به تو چه .
تو چیکاره حسنی که بیایی برای حل مشکل دیگری از اعتبار و ... مایه بگذاری ؟
بارها به خودم گفتم که چرا مثل دیگران همان راه اول را انتخاب نمیکنی ؟
یعنی همان بی خیالی .
اما آدم بشو نیستم .
گویی که راه اول برای دیگران است
و این راه دومی کوفتی از ازل بر پیشانی من حک شده .
و حقم هست اگر هر بلایی در این فضولیها به سرم بیاید .
این بار نیز باید به خودم بگویم : غلط کردی که دخالت کردی . به تو چه .
اما میدانم که باز هم آدم نخواهم شد .
حالا بی تعارف متوجه شدید که چرا من آدم بشو نیستم ؟