Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

داستان هایی در باره پیوند اعضا

اطلاعات موضوع

Kategori Adı پیوند اعضاء
Konu Başlığı داستان هایی در باره پیوند اعضا
نویسنده موضوع *مینا*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan *مینا*

*مینا*

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Sep 12, 2013
ارسالی‌ها
3,063
پسندها
366
امتیازها
83
محل سکونت
زیر اسمون خدا
تخصص
ترانه سرا
دل نوشته
هر وقت دلت شکست خورده هاشو خودت جمع کن نزار هر نامردی منت دست زخمیشو روت بزاره
بهترین اخلاقم
بخشیدن
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه

اعتبار :

عصر یکی از روزهای ابری اردیبهشت ماه بود. تصمیم گرفتم برای رفع تنهایی و کسالت کمی در خیابان*های اطراف قدم بزنم. درختان تازه شکوفه کرده بودند و نم*نم بارانی هم می*بارید. بوی خوش باران فضا را پر کرده بود. غرق در زیبایی طبیعت بودم اما یکباره باران شدت بيش*تری پیدا کرد. تازه آن موقع بود که یادم آمد چترم را فراموش کردم با خود بیاورم. شروع به دویدن کردم تا شاید برای مدتی سرپناهی پیدا کنم تا كم*تر خیس شوم. خودم را به یک پاساژ رساندم. هر کسی به طرفی می*دوید. لباس*هایم خیس شده بود و چاره*ای نداشتم جز این که بایستم تا باران بند بیاید.
تصمیم گرفتم کمی در طبقات پاساژ قدم بزنم. روی یکی از دیوارها با خطی زیبا نوشته شده بود: هنرمندان را به بازدید از طبقه ششم دعوت می*نماییم!جالب بود. تصمیم گرفتم اول به طبقه ششم بروم. واقعا لذت*بخش بود. در تمام مدت عمرم این همه زیبایی و هنر را از نزدیک ندیده بودم. با خودم گفتم چرا تا به حال من به اين*جا نیامدم، حیف این همه هنر که از نگاه آدم پنهان بماند. همان*طور که مشغول تماشای آثار هنری هنرمندان بودم، ناگهان تابلویی نظرم را به خود جلب کرد. تصویر چهره*ی دختری بود که معصومانه به انسان خیره شده بود. چهره*ی آن دختر برایم خیلی جالب بود و آشنا. حس می*کردم صاحب آن عکس را قبلا جایی دیدم، اما کجا، نمی*دانم؟! به بهانه خرید و پرس و جو تصمیم گرفتم از صاحب مغازه بپرسم. وارد مغازه شدم. ناگهان متوجه شدم که تابلوهای دیگری در حالت*های مختلف از همان دختر داخل مغازه نصب شده. محو تماشای هنرمندی استاد شدم. گویی سال*ها برای کشیدن تک*تک آن*ها وقت صرف کرده بود. پرسیدم ببخشید استاد تمام این تابلوها کار شماست؟ شخص جوانی از پشت بوم نقاشی جواب داد بله. چهره*اش مشخص نبود اما علاقه*ی شدیدی داشتم که بيش*تر با او آشنا شوم. به طرف صاحب مغازه رفتم. برگشت و چند ثانیه*ای به یکدیگر خیره شدیم... باور کردنی نبود. کسی که در تمام این مدت سکوت کرده بود و من را محو هنرمندی خودش کرده بود، آرش بود، آرش قهرمانی، هم*دوره*ی قدیم دانشگاه... او هم باور نمی*کرد که بعد از سال*های سال باز من رو دیده بود. با تعجب پرسید رضا، خودت هستی، یعنی اشتباه نمی*کنم؟! پسر، تو کجا اين*جا کجا؟! خندیدم و گفتم: این سوالیه که من باید از تو بپرسم، من که تکلیفم مشخصه، داشتم از اين*جا رد می*شدم که... راستی آرش اون تابلو برام خیلی آشناس، همون که... ناگهان آرش پرید توی حرفم و گفت: راستی از کار و درس چه خبر؟ ادامه دادی یا نه؟ الان مشغول به کار هستی دیگه؟ یه کم صبر کن تا چایی رو آماده کنم. با تعجب جواب دادم: درس که ما به همون لیسانس قناعت کردیم. الانم تو یه بانک خصوصی مشغول به کار هستم. آرش: راضی هستی از شغلت؟!رضا: آره بابا، همون هم از سر ما زیاده، خدا رو شکر راضی*ام. راستی نگفتی این تصویر دختری که کشیدی چرا این*قدر برای من آشناست؟ من می*شناسمش؟!آرش نگاهی غمگین به تابلو انداخت و بعد آروم زیر لب گفت: این دنیا اون*قدر کوچیکه رضا که هیچ*وقت نمی*تونی باور کنی. آدم*هايی رو که آزارشون می*دی چه*قدر بهت نزدیک هستن.تعجب کردم. پرسیدم: ناراحت شدی؟ اما من که حرف بدی نزدم. شاید یاد کسی افتادی؟ ببخشید قصد فضولی نداشتم، حس کنجکاوی بود، همین. و بعد برای این که فضا رو عوض کنم خندیدم و گفتم: ولی خودمونیم انگار برات خیلی عزیزه، جای مخصوص هم که داره، تازه یکی دو تا هم که نیست، معلومه خیلی دوستش داری، راستی! تا جایی که من یادمه تو اصلا اهل این کارا نبودی، حسابداری کجا، نقاشی کجا؟ فوق*لیسانس چی گرفتی بالاخره؟!آرش آهی کشید و گفت: فوق*لیسانس رو نیمه*کاره رها کردم. دیگه حوصله*ی درس*خوندن نداشتم. الان هم فقط برای رفع دلتنگی نقاشی می*کشم... من با تک تک این تابلوها زندگی می*کنم، تمام عشق، علاقه و احساس من خلاصه شده در این تابلوها. و ناگهان از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به قدم*زدن و به طرف یکی از تابلوها رفت و زیر لب چیزی می*گفت. آروم دستی به چهره*ی دختر کشید. مات و مبهوت به اون تابلو خیره شده بود. برای این که فضا رو عوض کرده باشم پرسیدم: راستی آرش از سارا چه خبر؟ حالش خوبه؟ اون چی*کار کرد؟ بالاخره به آرزوت رسیدی که باهاش ازدواج کنی؟ که ناگهان آرش سرش رو پایین انداخت و شروع به گریه کرد. با تعجب از جا بلند شدم و به طرف آرش رفتم. سرش رو روی شونه*هام گذاشت و شروع کرد به گریه*کردن. حس کردم بغض چند ساله*ی اون در یک لحظه شکسته شد. با ناراحتی گفتم: ببخش، حس بدی دارم. شاید نباید در مورد شخص خاصی سوال می*کردم. ناگهان سرش رو از روی شونه*هام برداشت. با چشمانی اشکی و صدایی گرفته پرسید: واقعا نمی*دونی این عکس رو قبلا کجا دیدی؟ خوب که دقت کردم، با توجه به حالت آرش تونستم حدس بزنم تصویر متعلق به چه کسیه!سارا، سارا پناهی، همون دختری که با آوردن اسمش قلب آرش بعد از سال*ها لرزید و بغض چند ساله*ی اون شکسته شد. با تعجب پرسیدم: سارا؟ درست حدس زدم؟!آرش سرش رو به نشونه*ی تایید تکون داد و آروم رفت و روی صندلی نشست، و تازه اون لحظه بود که فهمیدم آرش چه قدر شکسته شده. آهسته پرسیدم: حالت خوبه؟ کمکی از دست من ساخته است؟ نمی*خواستم بعد از سال*ها اين*طوری ببینمت. واقعا متاسفم رفیق. راستش من اون موقع فکر می*کردم تو و سارا خوشبخت*ترین زوج دانشگاه هستید. یکی از آرزوهام این بود که شما رو کنار هم ببینم، چون می*دونستم تو چه قدر سارا رو دوست داشتی، ولی الان... راستی چی شد که از هم جدا شدید؟ نکنه اونم مثل بقیه دخترا پوچ از آب دراومد؟ بهش نمیومد آدم فرصت*طلبی باشه... من زیاد سارا رو ندیدم، یکی دوبار از دور. به نظر دختر آروم و متینی بود، یادته همه تعجب می*کردن چه طور تو به اون علاقه*مند شده بودی؟!و آرش آروم سرش رو تکون داد و گفت: آره یادمه، یادمه روز اولی که سارا رو توی راهروی دانشگاه دیدم چه قدر معصومیتش به دلم نشست. بعدها فهمیدم اون به هیچ پسری نگاه نمی*کنه، نه از سر غرور، به خاطر نجابت و پاکی که داشت. همین رفتارش هم منو بيش*تر شیفته می*کرد. شب و روز سادگی و صداقتش رو می*پرستیدم. اوایل هر کاری کردم حتی به من نگاه هم نمی*کرد تا بالاخره یه روز دل به دریا زدم و ازش خواستگاری کردم. او قبول نکرد اما چند بار به هر طریقی که بود سعی کردم صداقتم رو بهش ثابت کنم و بالاخره راضی شد در مورد تصمیم من فکر کند. حرفی نمی*زد اما از نگاهش می*فهمیدم که تردیدی همراه با ترس تمام وجودش رو گرفته. اما سارا دختر شجاع و صبوری بود، برام شرط گذاشت که باید فوق*لیسانس قبول بشی. می*گفت: دوست دارم برای خودت کسی بشی. فکر می*کرد من لیاقتم خیلی بالاتر از این حرفاست. قرار شد بعد از قبولی من با خانواده*اش صحبت کنه. معتقد بود تنها دوست*داشتن نمی*تونه یه زندگی رو بسازه، باید با مشکلات هم کنار بیایم!رضا: پس به خاطر همین هم بود که اون روزا به من اصرار می*کردی تا با هم درس بخونیم. می*خواستی هر طور شده ارشد قبول بشی. یادمه وقتی هم که خبر قبولی بهت رسید انگار خدا دنیا رو بهت داده بود. سارا هم خیلی خوشحال شد. معلوم بود اون هم بهت علاقه*مند شده! اما... چه اتفاقی افتاد که به هم نرسیدید؟!آرش آروم از جا بلند شد و با صدایی گرفته پرسید: واقعا می*خوای بدونی چرا؟ جواب دادم آره برام مهمه. و آرش باز آروم زیر لب گفت: حکایت من شده داستان اون مومیایی که می*گن توی موزه ازش پرسیدن با کدام سلاح کشته شدی؟! معنی*دار می*خنده و می*گه اکنون دیگه چه فرقی می*کنه؟! و بعد رفت و شروع کرد به آماده کردن چای.باز پرسیدم: آرش تو از چی فرار می*کنی؟ چرا حقیقت رو نمی*گی؟ باور کن برام خیلی سخته. از لحظه*ای که تو رو دوباره بعد از سال*ها دیدم کلی علامت سوال برام به وجود اومده. تو با اون آدم شاد و سرزنده که من می*شناختم خیلی فرق کردی. شاید اگر اون یه ذره شباهت چهره*ات نبود هیچ وقت نمی*تونستم حدس بزنم که تو همون آرشی. ما یه روزگاری با هم زندگی کردیم. خوب همدیگرو می*شناسیم. یادمه آخرین باری که گریه*ی تو رو دیدم روزی بود که از سارا جواب رد گرفتی. اومدی پیش من. کلی به*هم*ریخته بودی. من نذاشتم ناامید بشی. ازت خواستم دوباره با سارا حرف بزنی، چون مطمئن بودم اون هم تو رو دوست داره. یادته بچه*ها همه*ش مسخره*ت می*کردن، چه قدر اذیتت می*کردیم؟ شما دو تا داغ ترین سوژه دانشگاه بودید. آرش به نقطه*ای خیره شد و آروم گفت: آره یادمه. هیچ کس فکر نمی*کرد آرش قهرمانی، کسی که همه دخترای دانشگاه رو به بازی می*گرفت و به هیچ کس محل نمی*ذاشت و همیشه هم ادعا می*کرد عاشق*شدن حماقته، حالا خودش یه روزی عاشق دختری بشه با اون تیپ و قیافه. درسته سارا مثل دخترای دیگه نبود، سارا پاک بود، خیلی پاک*تر از من، ساده و معتقد. داشتن اون لیاقت می*خواست، اما...رضا: اما چی؟! بی*وفایی کرد؟ اون*موقع بود که آرش نگاه غم*باری به من کرد و گفت: نه رضا سارا همیشه وفادار بود، کسی که نامردی کرد من بودم، بی*وفای قصه من بودم.-: باورم نمی*شه، شوخی می*کنی؟!آرش: نه، شوخی نیست، یک حقیقت تلخه. بعد از فارغ*التحصیلی تو و قبولی من در دوره*ی ارشد همه چیز خیلی زود عوض شد. حالا که خوب فکر می*کنم می*بینم سارا حق داشت اون همه اصرار کنه که من درسم رو ادامه بدم. می*خواست منو امتحان کنه که مطمئن بشه آیا عشقم حقیقیه یا نه هوسه. شاید می*دونست من اون رو یه روزی ترک می*کنم خواست تردیدهاش برطرف بشه. به خاطر همین هم بود که وقتی براش پیغام دادم قراره با دختر خاله*م ازدواج کنم دیگه هیچ سراغی از من نگرفت. حتی روزی هم که منو با نگار دخترخاله*م خیلی اتفاقی دید نه تنها هیچی به من نگفت بلکه با کمال خوش*رویی تبریک هم گفت. اون روز می*خواستم از خجالت آب بشم. نگاهی به نگار کرد و گفت: خانم تبریک می*گم آقای قهرمانی از بهترین دانشجوهای دانشگاه بودن. قدرشو بدونید، امیدوارم...و باز آرش زد زیر گریه، چیزی نگفتم حس کردم گریه*کردن براش خیلی بهتره. شاید من با حرف*هام داشتم نمک به زخمش می*پاشیدم. خواستم یه کم دلداریش داده باشم، گفتم: آرش جان قرار نیست همه*ی عشق*ها به وصال منتهی بشه. قبول کن حتما قسمت نبوده... من اگه جای تو بودم برای سارا آرزوی خوشبختی می*کردم، همین. با تقدیر که نمی*شه جنگ کرد، می*شه؟!آرش: نه رضا من قبول دارم سرنوشت ما آدم*ها خیلی وقتا دست خود ماست، اما چون همیشه عادت داریم از سر غرور و خودخواهی تصمیم بگیریم شکست می*خوریم، مثل من. روزی که نگار دختر خاله*م رو بعد از سال*ها از نزدیک ملاقات کردم یه حس عجیب شب و روز آزارم می*داد. اون موقع كم*تر وقت می*کردم به دیدن سارا برم. بعد از چند بار رفت و آمد خانوادگی حس کردم با نگار می*تونم بيش*تر از سارا خوشبخت بشم. شوهر خاله*م مرد ثروتمندی بود. شاید ثروت خانواده*اش چشم من رو کور کرد. نگار در خانواده*ی ثروتمندی بزرگ شده بود. همه چیزش، حتی لباس*پوشیدن و نوع برخوردش هم با اون فرق داشت... خیلی زود برای کار در شرکت پدرش دعوت شدم و شروع به کار کردم. تو این مدت از بس غرق نگار و ظواهر زندگیشون بودم پاک یادم رفت سارا هم چشم انتظار منه!تمام زندگیم شد نگار. می*خواستم لیاقت خودم رو بهش ثابت کنم. اون*قدر درگیر کار شدم که دیگه نتونستم درسم رو ادامه بدم. دریغ از یه ذره انگیزه برای تحصیل، درست برعکس اون موقع که سارا توی زندگیم بود. تا این که یه روز به طور اتفاقی دوست سارا رو توی خیابان دیدم. بهم گفت كه خیلی وقته به دیدن سارا نرفتم. می*گفت: سارا گاهی سراغ شما رو از دوستاتون می*گیره اما اونا هم خبری از شما ندارن. راستی آقای قهرمانی شماره*تون رو هم عوض کردید؟!منم که دست و پام رو گم کرده بودم گفتم: درسته اون شماره دیگه به درد من نمی*خوره، زنگ*خور زیادی داشت. حوصله*ی جواب*دادن نداشتم. باز پرسید: نمی*خواید از سارا خبری بگیرید؟ اون همیشه احوال*پرس شما هست، هر چند هیچ*کس هم نمی*تونه کمکی بهش بکنه، آخه شما خیلی زود دوستای دانشگاه رو فراموش کردید. با ناراحتی گفتم: مریم خانم یه کاری برای من انجام می*دید؟! با اشتیاق گفت: آره، هرچی باشه. گفتم: بی*زحمت این بار که سارا رو دیدید از قول من بهش بگید من نتونستم به حرفی که زدم عمل کنم. من تمام تلاشمو کردم اما قسمت نبود با سارا ازدواج کنم. بهش بگید دیگه منتظر من نباشه چون من مجبور شدم به اصرار خانواده*م با دخترخاله*م ازدواج کنم. من هم که چاره*ای نداشتم، قبول کردم!مریم با تعجب پرسید: یعنی چی؟! شما ازدواج کردید؟ آقای قهرمانی سارا هنوز چشم*به*راه شماست. یعنی اون دختر بیچاره ارزش یه عذرخواهی رو نداشت؟ اون به خاطر احساس شما، علاقه*ای که ادعا می*کردید دارید، پای حرفش ایستاد و حرف تمام بچه*های دانشگاه رو تحمل کرد. شما که نیستید ببنید این روزا در نبود شما بچه*ها چه طور با نگاه*شون اون رو خرد می*کنن. -: متاسفم.-: تاسف شما چه کمکی به سارا می*کنه؟ شما با خودخواهی خودتون اونو داغون کردید. اون آدمی نبود که با هر پسری حرف بزنه... هر چند این رفتارا برای امثال شما خیلی عادی شده!و بعد با حالت تمسخر پوزخندی زد و گفت: امیدوارم با دخترخاله*تون خوشبخت بشید. من به سارا می*گم چه پیغامی براش فرستادی اما امیدوارم بتونه شما رو ببخشه، چون آه آدم دل*شکسته تن آدم رو می*لرزونه چه برسه به زندگی شما!از اون روز به بعد دیگه کسی رو ندیدم که خبری از سارا به من برسونه تا روزی که خود سارا من و نگارو با هم دید. از نگاهش می*شد فهمید که چه حسی داره اما اون*قدر روحش بزرگ بود که اصلا به روی خودش و ما نیاورد. سارا باور کرده بود که ما قسمت هم نبودیم اما من با وجود نگار حس می*کردم من در حق سارا نامردی کردم و لیاقت اون رو نداشتم. اون روز بود که باور کردم تو این دنیا واقعا کوه به کوه نمی*رسه اما آدم به آدم می*رسه. می*دونی رضا همه*ش دلم از این می*سوزه که سارا هیچی به من نگفت.*ای کاش بهم فحش می*داد، تحقیرم می*کرد، می*زد تو گوشم اما اون*طوری نگام نمی*کرد. انگار با نگاهش داشت شکنجه*م می*داد. مثل همیشه، آروم و متین، ساده و صمیمی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. از دیدنش اون*قدر شوکه شده بودم که هیچی نمی*تونستم بگم. موقعی که می*خواست خداحافظی کنه بره به نگار گفت: یه بیتی هست خیلی دوستش دارم، یادگاری از من داشته باش عزیزم، رمز خوشبختیه! خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد، خواهان کسی باش که خواهان تو باشد.و بعد آروم از کنار ما رد شد و رفت و خیلی زود ناپدید شد. دیگه ندیدمش، هیچ وقت!من و نگار خیلی زود با هم ازدواج کردیم. اوایل همه چیز شیرین بود اما بعد از یه مدت خیلی کوتاه زندگی طرف سیاهشو به ما نشون داد. خیلی زود از کارهای نگار خسته شدم. رفتارش عذابم می*داد. اوایل برام مهم نبود ولی کم*کم حس می*کردم هیچ اراده*ای از خودم ندارم چون یه جوری رفتار می*کرد که انگار همه*کاره*ی زندگی و شرکت اونه! حق داشت چون با ثروت پدرش ما صاحب زندگی شدیم. اما هیچ كدوم از زحماتی که من می*کشیدم رو نمی*دید. انگار وظیفه*ی من بود. بعد از مدتی دچار بیماری قلبی شدم استرس و فشار عصبی سلامتی من رو تهدید می*کرد. بعدا دکترا به من گفتن که ریشه*ی بیماری من مربوط به کودکی من بوده و حالا به خاطر شرایط کاری خسته*کننده و زندگی جدیدم خودشو نشون داده. کاری از دست هیچ*کس ساخته نبود. نگار هم فقط به این فکر می*کرد که چه طور می*تونه به همراه خانواده*اش از ایران بره. برعکس سارا همه*ش به فکر خودش بود. می*خواست به تک تک آرزوهاش برسه. با وجود بیماری من هم نه اون انگیزه*ای برای با من موندن داشت، نه من انگیزه*ای برای زنده موندن. بالاخره نگار من رو ترک کرد و رفت، برای همیشه. بعد از مدتی به طور غیابی از من طلاق گرفت و همه چیز خیلی زود تموم شد...رضا نبودی ببینی چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم. شوک بدی به من وارد شد، اون*قدر که مجبور شدم تو بیمارستان بستری بشم. ناامید از همه چیز و همه کس. حس می*کردم که خدا دیگه منو دوست نداره، به بدبختی، به شکست. با نگرانی پرسیدم: بیماری قلبیت به کجا رسید؟ الان مشکلی نداری؟آرش نگاهی به من کرد و گفت: مشکل، ندارم اما یه داغ بزرگ تو سینه*م به جا مونده!با تعجب دوباره پرسیدم: چه داغی؟ تو که می*گی مشکلی نداری! مگه غیر از اینه؟!آرش لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت. آروم گفت: اصل داستان اين*جاست رفیق!اون روزایی که توی بیمارستان بستری بودم ناخوداگاه یاد خودم و خاطرات سارا افتادم. دائما بهش فکر می*کردم. آرزوم این بود یه بار دیگه ببینمش و از دلش درآرم. از خدا خواستم یه فرصت دوباره*ی زندگی به من بده تا گذشته رو جبران کنم، هر طور که ممکنه. می*خواستم بعد از مرخص*شدن از بیمارستان هر طور شده سارارو پیدا کنم. حس می*کردم مدیون وجود سارا هستم و به اندازه*ی تمام لحظه*هايی که اون رو چشم انتظار گذاشتم باید از اون عذرخواهی کنم. دلم برای سادگی و صمیمیتش تنگ شده بود، برای صبوری و نجابتش که در وجود هیچ کس ندیده بودم! برای نقاشی*هايی که با عشق می*کشید و احساس. اون شب حالم خیلی بد شد، شب نوزدهم ماه رمضان بود. مادرم خیلی نذر و نیاز کرد تا خدا کمکم کنه. باید کسی پیدا می*شد تا راضی بشه به عمل پیوند قلب. اون*قدر درد داشتم که نفهمیدم کی بی*هوش شدم. توی خواب سارا رو دیدم که به ملاقات من اومده بود. مثل همیشه با لبخندی بر چهره، آروم و با وقار. اومد بالای سرم. یه دسته*گل یاس در دست داشت با لباسی سفید رنگ، نورانی. بهم گفت باید زودتر از اين*ها به ملاقاتت می*اومدم اما نمی*تونستم. من از تعجب قدرت حرف*زدن نداشتم. نگاهم کرد ازم خواست بلند بشم و راه برم اما من با ناامیدی گفتم نمی*تونم. باز پرسید چرا اینقدر ناامیدی؟ مادرت چشم به راه توئه. می*خواد سلامتی تو رو ببینه، راه رفتن تنها پسرش. دلت می*آد ناراحتش کنی؟! بلند شو آرش. تو می*تونی، من کمکت می*کنم. ولی قول بده وقتی که خوب شدی به دیدن من بیایی. من هنوزم هم منتظر تو هستم، مشتاق تراز گذشته. پرسیدم: تو از دست من ناراحت نیستی؟ لبخندی زد و گفت: نه آرش، من تو رو خیلی وقته بخشیدم. من اصلا از کینه خوشم نمیاد چون باور دارم اگر کینه خوب بود خدایی که ما بنده*ها رو آفریده و این همه خطا از ما سر می*زنه هیچ*وقت نمی*تونست در رحمت خودش رو به روی ما باز بذاره. من تو رو بخشیدم، مطمئنم خدا هم تو رو بخشیده. تو خوب شدی آرش. خیلی زود خوب می*شی و بعد آروم از اتاق بیرون رفت. از خواب بیدار شدم. باورم نمی*شد سارا بود. صمیمی*تر از گذشته به ملاقات من اومده بود. مادرم با صدای من اومد بالای سرم. ناگهان متوجه شدم شاخه گل یاسی روی قلبم گذاشته شده. باورم نمی*شد، همون گلی بود که دست سارا بود. تعجب کردم. حس می*کردم سارا اون*جا بوده و با من حرف می*زده. بعد از مدت کوتاهی به مادرم خبر دادن که خانواده*ای حاضر شدن اعضای بدن فرزندشونو اهدا کنن. با شنیدن این خبر دنیا برای من و خانواده*م معنا پیدا کرد و زندگی رنگ تازه*ای به خودش گرفت. بالاخره روز موعود رسید. من عمل شدم و بعد از مدتی حالم خوب شد و از بیمارستان مرخص شدم. بعد از یک هفته، به همراه خانواده*ام تصمیم گرفتم به دیدار خانواده*ی اهدا کننده عضو بروم. بهم گفتن اهدا کننده دختری ٢٤ ساله است ساکن تهران که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده و اعضای بدنشو طبق وصیت خودش به نیازمندان اهدا کردن. برام مهم بود که بفهمم این فرشته*ای که جان منو نجات داد اونم توی این دنیایی که هیچ کس به فکر کسی نیست و خودخواهی وجود آدم*ها رو فراگرفته، اون چه آدمی بوده که حتی در مرگ خودش هم به فکر زنده*ها بوده و ایثارو در حق ما تمام کرده؟!
آرش سکوت کرد و به عکس سارا خیره شد. پرسیدم: خوب کی بود اون فرشته*ی مهربون؟!آروم نگام کرد. اشک توی چشماش جمع شده بود. پاسخ داد: سارا، اون فرشته*ای که جان منو نجات داد سارا بود و قلبی که به من اهدا شد همون قلبی بود که خود من یه روزی با سنگ غرور و خودخواهی اونو شکستم.و تازه اون لحظه بود که فهمیدم آرش بیچاره تا اون لحظه چه*قدر سختی کشیده و چه داغ بزرگی در سینه خودش داره!
 

*مینا*

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Sep 12, 2013
ارسالی‌ها
3,063
پسندها
366
امتیازها
83
محل سکونت
زیر اسمون خدا
تخصص
ترانه سرا
دل نوشته
هر وقت دلت شکست خورده هاشو خودت جمع کن نزار هر نامردی منت دست زخمیشو روت بزاره
بهترین اخلاقم
بخشیدن
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه

اعتبار :

سارا و مادرش دوستان خوبی برای همدیگر بودند. او با شوهر و بچه*هايش در یکی از شهرهای نزدیک زندگی می*کردند و همیشه با مادرش یا تلفنی صحبت می*کرد یا در فاصله*های زمانی نسبتاٌ كوتاه به دیدار آن*ها می*رفت.
وقتی تلفن می*زد همیشه می*گفت: سلام، مادر، منم و مادرش هم می*گفت: سلام «من»، چه*طوری؟ او حتی زیر نامه*هايش را همیشه «من» امضا می*کرد و مادرش هم برای اذیت او را «من» صدا می*کرد. بعدها سارا به طور ناگهانی و بی*مقدمه در اثر خونریزی مغزی جان خود را از دست داد. ناگفته پیداست که تمام وجود مادرش تحلیل رفت. چرا که هیچ دردی برای او به اندازه*ی از دست دادن تنها گل زندگی*اش نبود. بعد از این واقعه مادرش تصمیم گرفت اعضای بدن او را به دیگران اهدا کند تا شاید این وضعیت غم*انگیز و تاسف*بار را به امری نیکوکارانه بدل کرده باشد. چیزی از این حادثه نگذشته بود که سازمان بازیابی و اهدا اعضا به مادر سارا اطلاع داد که اعضای بدن دخترش را در بدن چه اشخاصی مورد استفاده قرار داده*اند. مادر سارا حدود یک سال بعد نامه*ی زیبایی از مرد جوانی دریافت کرد که لوزالمعده و یکی از کلیه*های دخترش را به او اهدا کرده بودند. در نامه*ی خود از کار خداپسندانه*ی او و خانوده*اش بسیار تشکر کرده بود و زندگی خود را مدیون آن*ها می*دانست و مادر سارا در حالی که غم از دست دادن دخترش را به یاد داشت گریه می*کرد و نامه را می*خواند.
به آخر نامه که رسید، می*خواست بداند این نامه را چه کسی نوشته است و در عین ناباوری در زیر نامه نوشته بود «من».
 
بالا پایین