sting
معـاون ارشـد انجمـن
- تاریخ ثبتنام
- Jun 26, 2013
- ارسالیها
- 27,708
- پسندها
- 5,661
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- تهـــــــــــران
- وب سایت
- www.biya2forum.com
- تخصص
- کیسه بوکس
- دل نوشته
- اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
- بهترین اخلاقم
- نــــدارم
اعتبار :
روزی روزگاری، بازرگانی با فرزندانش زندگی می کرد. وقتی بازرگان داشت پیر می شد و می مرد، پسرانش را نصیحت کرد که به کار و تلاش بپردازند. بعد از مرگ بازرگان، پسرها به گفته ی او عمل کردند و به دنبال کار رفتند. یکی از پسرها، گاوی داشت به اسم شنزبه، در راه سفر، شنزبه در باتلاقی افتاد و نتوانست بیرون بیاید و مریض شد. پسر بازرگان کسی را برای مراقبت او گذاشت. آن شخص هم بعد از چند روز خسته شد، شنزبه را رها کرد و رفت. بعد از مدتی شنزبه خوب شد. حرکت کرد تا به یک چراگاه سرسبز رسید و از خوشحالی فریاد زد. شیر که پادشاه حیوانات بود تا آن موقع صدای گاو نشنیده بود. آنقدر ترسید که نتوانست حرکت کند. در میان نزدیکان شیر دو شغال بودند به اسم های کلیله و دمنه. دمنه می خواست خودش را به شیر نزدیک کند برای همین از فرصت استفاده کرد. پیش شیر رفت و از او علت ناراحتی اش را پرسید. همین موقع صدای شنزبه دوباره شنیده شد. شیر دوباره ترسید و گفت علتش همین صداست. حتما صاحب این صدا، خیلی قدرتمند است. دمنه گفت اگر اجازه دهی می روم او را به اینجا می آورم تا فرمانبردار تو باشد. شیر بسیار خوشحال شد. دمنه رفت و شنزبه را پیدا کرد. به او گفت پادشاه حیوانات می خواهد تو را ببیند. گاو هم با شنیدن اسم پادشاه حیوانات ترسید و با او رفت. وقتی شیر و گاو همدیگر را دیدند روز به روز به هم نزدیکتر شدند. گاو شد از دوستان خیلی خیلی نزدیک شیر. دمنه خیلی ناراحت شد و دائم به دنبال راهی بود که به شیر نزدیک شود یا این دو را از هم دور کند. هر چقدر هم کلیله او را نصیحت می کرد فایده ای نداشت. یک روز دمنه رفت پیش شیر و به و گفت گاو دوستان زیادی پیدا کرده و میخواهد تو را بکشد تا جایت را بگیرد. شیر خیلی عصبانی شد و بدون فکر آماده ی حمله به گاو شد. از آن طرف دمنه رفت پیش گاو و به او گفت خودم شنیدم که شیر به حیوانات دیگر می گفت شنزبه حسابی چاق شده است باید او را بکشیم و با گوشتش مهمانی بگیریم. گاو خیلی ترسید رفت پیش شیر تا از او علت ناراحتی اش را بپرسد. شیر تا گاو را دید یاد حرفهای دمننه افتاد. به شنزبه حمله کرد و او را کشت. بعد از مدتی شیر پشیمان شد ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت. تا اینکه یک روز مادر شیر از حرفهای کلیله و دمنه فهمید ماجرا چه بوده است. به شیر گفت و شیر او را به عاقبت کارهایش رساند. این نتیجه ی کار کسی است که بین دو نفر دشمنی ایجاد کند.