Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

انشاهای سری اول :

اطلاعات موضوع

Kategori Adı زنگ انشاء
Konu Başlığı انشاهای سری اول :
نویسنده موضوع سایه های بیداری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan سایه های بیداری

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

مادر

چشم از دفتر مشقم بر گرفتم . کمرم را صاف کردم و با دست چپم مالیدم تا درد ناشی از خم شدن بر روی کتاب و دفترم را کمی بکاهم . میز تحریرم سکوی پهن پنجره است که تقریبا ارتفاعی سی سانتیمتری از کف اتاق دارد . عرض دیوار خانه های کاهگلی قدیمی ، معمولا در قسمت پایین ، گاهی حتی به یک متر نیز می رسید . و اگر پنجره ای نیز بر روی دیوار تعبیه میشد ، این سوی پنجره یک سکوی پنجاه سانتی الی یک متری ایجاد میشد که کاربردهای فراوانی داشت . مثلا یکیش همین استفاده کردن به جای میز تحریر بود . البته خود همین نیز دلایل فراوانی داشت . اولا مشرف به حیاط بود که می توانستی در حین نوشتن مشق ، حیاط را نیز زیر نظر داشته باشی . دوما معمولا خانه ها و اتاقها طوری ساخته میشد که تنها نور گیر اتاق همین پنجره بود و چون آن زمان چیزی به نام برق در خانه ها نبود ، حتی به هنگام روز نیز اتاقها تاریک بود . لذا پشت پنجره و سکوی آن بهترین و روشن ترین قسمت اتاق بود که می توانستی درس و مشقت را آنجا پی بگیری . و البته این سکو ، همانطور که گفتم ، چند منظوره بود . مثلا شبها چراغ لامپا را روی همین سکو پشت پنجره قرار میدادند که نور کم سوی چراغ بر حیاط نیز بتابد . به اندازه ای که به هنگام تردد به مستراح که معمولا آن سوی حیاط بود ، زیر پای عابر ، قابل رویت باشد . که این خود ، یک دلگرمی و گریز از ترس ناشی از تاریکی شب بود که معمولا بچه های کوچکتر خانواده دچارش بودند . هر چند قرار دادن چراغ لامپا پشت پنجره دلایل دیگری نیز داشت . مثل امروز نبود که در هر خانه ای یک یا نهایتا دو بچه باشد . اون زمانها بچه ها عین حلقه های زنجیری بودند که با فاصلۀ یک سال از هم ، به هم متصل بودند . لذا همیشه هفت هشت بچه در یک اتاق می لولیدند و در این بین همیشه یکی دو راس از اینها زیر پنج سال بودند که به هنگام بازی امکان افتادن روی چراغ لامپا محتمل بود . به همین دلیل ، چراغ را روی همان سکوی معروف میگذاشتند که از سوختن و کباب شدن طوله های کوچکتر پیشگیری کنند . و البته خود چراغ نیز دو منظوره بود . سه پایه های فلزی مخصوصی بود که کمی از چراغ لامپا قد بلند تر بود . چراغ لامپا میان آن سه پایه قرار میگرفت که در راس آن یک تسمِۀ فلزی دایره وار نصب شده بود که برای قرار دادن کتری آب جوش و حتی پخت و پز شام یا ناهار از آن استفاده میشد . در حقیقت نه تنها از نور چراغ ، بلکه از گرمای آن نیز بهره وری خاصی میشد که امروزه ، آنهایی که چنین چیزی را ندیده اند ، به هیچ وجه برایشان قابل درک و تجسم و تصور نیست . لذا برای دور نگه داشتن بچه های کوچکتر از خطر کله پا شدن کتری آب جوش یا قابلمۀ آبگوشت بر سر و رویشان ، چراغ لامپا را اکثراً در همان سکوی پنجره قرار میدادند .

پشت سرم را نگاه می کنم .

ناهید خواهر کوچکم همچنان در خواب ناز هست .

آن سو تر ، برادر کوچکم نیز .

لحاف تشک پدر – مادر و دو خواهربزرگم و من که زودتر از خواب بیدار شده ایم ، با سلیقۀ خاص و بی نظیر مادرم ، یک گوشۀ اتاق به طور مرتب بر روی هم چیده شده . بخاری خاک اره ای ( فکر نکنم هیچ کدام از شما ها دیده باشید ) آخرین بازدهی گرمایشی خود را در تلاشی مشابه خورشید دم دمای غروب با سخاوت تمام به اتاق تقریبا دوازده متری ، عرضه میکند . پردۀ صندوق خانه ( تقریبا همۀ خانه های قدیمی در انتهای اتاق « نشیمن و خواب و مطالعه و ... » و در یک گوشۀ آن به یک صندوقخانه و یا به عبارتی انباری آذوقه که ابعاد آن معمولا بیشتر از یک متر در یک متر نمیرسید ، منتهی میشد که اکثرا با یک درب چوبی کوچک و گاهی نیز با یک پرده ، از اتاق مجزا میشد و صد البته اتاقی کوچک درون همان اتاق بود ) بر اثر جابجایی هوای سرد از سمت صندوقخانه به سمت اتاق و هوای گرم از سمت اتاق به سوی صندوقخانه با حرکت و تکانهای آرام و موزن ، این مسیر عبور را میسر می سازد .

پدر ! صبح زود قبل از زدن سپیدی بر سر کار رفته .

دو خواهر بزرگم هم اکنون بر سر کلاس درس هستند

و من بر عکس آن دو ، بعد از ظهری هستم .

و مادر
این لیلی زیبای من
که من مجنون اویم
این فرشتۀ بی نظیر آفرینش
با آن چشمهای عسلی زیبایش
که از هفت بچه ، فقط من از آن چشمها ارث برده ام
درست همانجا در مقابل چشمهای من
آن سوی پنجره
در حیاط
کنار باغچه
دو تشت کنار هم قرار داده
و در آن سرمای سوزان زمستان تبریز
در یکی از تشتها ، لباسهای ما را با شوینده می شوید
و در تشتی دیگر آبکش میکند .
دستهای نازنینش بر اثر آب یخ ، سرخ و لبویی شده .
نه خیر . لوله و شیر آبی در کار نیست .
آب از آب انبار و حوض میکشد و در تشتها می ریزد .
آب لوله کشی کجا بود ؟

آب انبار و حوض ، هفته ای سه بار توسط مادر و خواهر بزرگم ، با سطلهای حلبی ( که گویا کهنه حلبهای بیست لیتری ساخته شده توسط بریتانیای روباه برای استخراج و صادر کردن نفت این مرز و بوم می باشد ) ، از شیر آب سر خیابان که حدود سیصد متر تا خانۀ ما فاصله دارد ، پر می شود . سطل به سطل .

لباس هر کسی را سوا می شوید .
سلیقه اش در تمام فامیل زبان زد است .
چادرش را یک دور کامل دور کمرش چرخانده و سپس بر روی شکم گره زده تا بدنش را از گزند سوز و سرمای طاقت فرسای زمستان حفظ کند و همچنین اگر در آن حین کسی دق الباب نمود ، دغدغۀ خیزش به سوی چادر نداشته باشد .

لباسهای هر کسی را کپه کپه سوا چیده و هر بار که لباس یکی از ما را می شوید ، تشت حاوی کف شوینده را در چالۀ کوچکی بر روی چاهی که در آن سوی حیاط است خالی و آن یکی تشت را که برای آب کشیدن از آن استفاده میکند ، با یک ضرب از جا میکند و با خیز یک پا به سمت جلو در باغچه می پاشد . نه اینکه وسط زمستان درختهای میوه را آبیاری کند . بلکه کوه برفی که از برف روبی پشت بامها در میان باغچه ایجاد شده با ریختن آب ، ذوب ، و از حجم آن کاسته می شود . هر بار که تشت به آن بزرگی را با آن همه حجم آب درون آن به سوی باغچه پرت میکند و تشت را بر روی زمین می گذارد ، چند لحظه کمرش را راست میکند و با کف دستش آن را می مالد . تا از درد خستگی بکاهد .

از پشت پنجره نگاهش میکنم . گاهی او نیز مرا .
چشمهایش را دوست دارم .
عاشق چشمهایش هستم .
لبخندی میزند و اشاره میکند : بنویس
و من دست بر روی چشمم میگذارم . یعنی چشم .
و او بوسه ای بر کف دست و حواله به من .


من بت بچه ای هستم که او مرا می پرستد

و او صنمی زیباست که من می پرستمش .


مادر تشت پر از آب را بر میدارد
و باز با یک پا خیز به جلو ....
تشت با باقیماندۀ آبش در هوا می چرخد

و مادر

این عزیزترینم

این جان و جانان من

این ....

در یک لحظه تمام هیکلش از پیش چشمانم غیب میشود .

و لحظه ای بعد

از مادر

فقط سرش را می بینم و ساعد و بازوهایی که بر لبۀ فرو ریختۀ چاه گرفته و تلاشی جان فرسا برای جلوگیری از سقوط خویش در چاهی که اکنون زیر پایش دهان گشادش را باز کرده تا مادر مرا

آری مادر نازنین مرا ببلعد ....

و بلعیده

فقط سر مادر و دستها و ساعد و بازوهایش را می بینم که در تقلای بین مرگ و زندگی ، که به سختی هیکل سنگینش را که از دهانۀ گشاد چاه به درون آن آویزان است ، حفظ کرده و آن نگاه ملتمسانه به سوی من .....

من اما ...

طلسم شدم

و تبدیل به یک مجسمۀ سنگی ...

گویی هر حرکتی از من سلب شده

و اگر نمیشد ، چه میکردم ؟

یک بچۀ هشت ساله

و مادری در مقابل چشمهایش

در حال سقوط به چاهی ...

اشک از چشمهای عسلی کپی از مادرم بی اختیار جاری

و لال و منگ و بی حرکت ...

مادر

مادر

تنهایم مگذار

من می میرم بی تو

اینها فقط از ذهنم می گذرد

هیچ حرکتی نمیتوانم بکنم

یخ زده ام

همچون کوه یخی که وسط باغچه است ...

و چیزی نفهمیدم

چشم که باز کردم
دیدم سرم توی بغل مادرم هست
اشک می ریزد و هی می بوسد مرا

و زاری به درگاهی که درگاهش پشیزی برایم ارزش نداشت و ندارد .

آن درگاه هرگز درگاه من و مادر و امثال ما نبود .

مادر ، بیخود لابه میکرد به آن درگاه ..

نمیدانم مادر چگونه خود را از آن مهلکۀ هولناک رهانیده بود

تمام همسایه ها توی حیاط ما بودند .
پسر دایی ایرج ، کنده های بزرگ برف و یخ را از کوه یخ درون باغچه ، می کند و در ژرفای چاه می غلطاند
و من چنان گوشۀ چادر مادرم را گرفته بودم که عهد کردم هرگز رهایش نکنم .

اما عهدم را شکستم

رهایش کردم

و دور شدم

و سالها بعد :

تلفنی از بیمارستان شهریار

و من راهی آنجا

چند سوال از طرف مسئول آنجا

و جوابهایی بی سر و ته از من

و نهایتا سردخانه

و چشمهای باز عسلی زیبای مادرم

میدانست که من عاشق چشمهایش هستم .

حتی به هنگام مرگ نیز

دریغ نکرد

و چشمهایش را نبست

اتوبوس سرویس وزارت دفاع

گرگ و میش سحرگاهی

خواب آلودگی راننده

و

دو عزیز از دست رفتۀ من

پدر و مادر نازنینم

همین .


جمعه 14 تیر 1398
 
آخرین ویرایش:

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

سالها پیش

یک روز !

تقدیر به همراه سرنوشت و اقبال و تنی چند از مقربین سلطان ،

به خانۀ ما آمدند .

تعجب نکردم

چون قبلا هم یک بار به دیدن من آمده بودند

و آن ؛ شبی بود که مادرم مرا در برف و بوران و سرمای جانکاه تبریز ،
میان پتوی مندرسی پیچیده و بر روی قلب خویش فشرده بود
و نفس نفس زنان در پی پدر در میان برف گام بر میداشت
و هر چند قدم یکبار می ایستاد و چادر خویش از روی صورتم بر می کشید
و چشمهایم را میدید و مطمئن میشد که هنوز زنده ام .

می سوختم از تب . در آن سرمای استخوان سوز .

اما او ( مادرم ) مرا باور داشت . با همۀ وجودش .

نه آن شب و نه شبها و روزهای دیگر ، هرگز نفهمیدم چرا مادرم آن شب

فقط به چشمهایم خیره شده بود .

تا اینکه سالها گذشت و خبر آمد که تصادفی رخ داده .

خودم را به بیمارستانی نه در تبریز ، بلکه در شهریار تهران رساندم .

مستقیم به سردخانه هدایتم کردند .

مادر بود

با چشمهایی باز

خوابیده بود ! برای همیشه !

در دی ماه سرد استخوان سوز 77

یک جفت هفت لعنتی ...

از آن روز به بعد از هر هفتی متنفرم

خصوصا از افسانه های هفت آسمان و بهشت و جهنم

تازه آنجا بود که فهمیدم چرا مادرم ، در آن شب طوفانی ،

فقط به چشمهایم خیره بود . او میدانست .

اما من طی همۀ آن سالها

نفهمیده بودم ، ندیده بودم .

چشمهایش کپی چشمهای من بود .

یا نه ! چشمهای من کپی چشمهای مادرم بود .

از میان هفت فرزند ، چرا فقط من ؟

یاد جملۀ عطار افتادم که از قول اویس قرنی گفت :

شما پیامبر را دیده بودید ؟ و آنها گفتند : بله !

و یاد جملۀ کارلوس کاستاندا که :

ما به ندرت می بینیم .

همیشه نگاه میکنیم ، نمی بینیم ...

و آنها ( فاروق و مرتضی ) نگاه کرده بودند . ندیده بودند .

و من نیز مادر را ...



آن روز از تقدیر پرسیدم : چرا ؟ چرا من ؟

گفت : رسالتی داری

پرسیدم : چه ؟

گفت : دو چیز . ترویج دانایی و گشایش عشق ...

و من

سعیم را کردم

اما گویا نشد

امروز منتظر دیدار سوم با تقدیر و دار و دسته اش هستم

به قول منصور حلاج : بیایید و کار خود کنید ...

جمعه 5 دی ماه 99
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین