گاهی اوقات مدتها دور از خانه ای .
خانه ای در کوچه ای تنگ و باریک اما بسیار دراز و طولانی .
صبح زود از سفر بر میگردی .
در تاریک روشن سحرگاهان .
از تاکسی پیاده می شوی و چمدانت را از صندوق عقب بیرون می کشی .
از خیابان به پیاده رو و از آنجا به کوچه گام میگذاری .
در پیچ و خم کوچه که به ماری خوابیده می ماند که بدنش را تاب داده باشد
چشمت به فانوسی می افتد که بر در خانه ای آویزان است و اندک سویی دارد
خانه ای تقریبا در میانۀ کوچه
خانۀ تو ته کوچه است
اما نور کم سوی فانوس ، نگرانی و دلهره را در دلت روشن میکند
شتاب میگیری
شتاب شوق نیست . اما هست
شتاب لحظۀ پیش و رسیدن به مأوا نیست . اما هست
شتاب دیدار یاران نیست . اما هست
شتاب رسیدن و دانستن هست
در مقابل درِ فانوس به دست می ایستی
نمی شناسی اش
در را نمی گویم
صاحبان پشت در را می گویم
خلوت نشینان آن سوی در را می گویم
چشمهای آذین بسته از حلقۀ اشک آن سوی در را می گویم
بغض های فرو خوردۀ آن سوی دیوار را می گویم
نسیم صبح ، بوی خوش برگهای درخت سیب را به مشامت می رسانند
که از آن سوی دیوار به پیشوازت آمده اند
اما باز هم نمی شناسی اش
همچنان ایستاده ای
به اعلامیه ای که با سریش بر روی در چسبانده اند زل میزنی
اسمی می خوانی
باز هم نمی شناسی اش
و اسامی دیگر را
باز هم به یاد نمی آوری
خیلی سالها دور از خانه بوده ای
به فکر فرو می روی
و غوطه ور در افکار خویش
ناگهان
در باز می شود
و دختری با چادرشب در میان چهار چوب در ظاهر می شود
اشک بر چشمانش
در سحر گاهان امید
امیدی که به دورها سفر کرده است
و دختر :
با کسی کار دارید ؟
و مسافر :
نه . نه .
و ناخواسته انگشت شست بر گونۀ دختر میکشد و قطرۀ اشک از صورتش می زداید
و سپس در حالی که بغض کرده
می گوید : من هم مادرتان را دوست میدارم . دوست میداشتم . خواهم داشت
هر چند اگر ندیدمش و نمی شناسمش .
دختر با مهربانی ، مسافر را نگاه میکند و می گوید :
او نیز هم .............
و مسافر
غم او کجا نشیند به جز این سرای دلها
.............................