Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ، ولی ....

اطلاعات موضوع

Kategori Adı دلشدگان
Konu Başlığı عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ، ولی ....
نویسنده موضوع سایه های بیداری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan سایه های بیداری

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :


قربانی ؟ یا ذخیره زمستان ؟

بچه که بودم در تبریز اقامت داشتیم . وقتی میگویم تبریز ، یعنی خود تبریز ،
نه روستاها یا شهرهای اطراف تبریز .
مادر بزرگی داشتم شیر زن . مقدمه تمام شد .
خودت را خسته نکن برای یافتن ادامۀ مقدمه .

مادر بزرگم هر سال اول بهار یک برّه مامانی میخرید و می بست به گوشه ای از حیاط بزرگش .
و من میشدم پادوی این برّه . هر کجا پوست هندوانه و خربزه و آت آشغال سبزی می یافتم ،
می آوردم میریختم ظرف غذای این برّه . یک دایی داشتم که شیراز زندگی میکرد .
تقریبا هر سال تابستان با زن دایی و بچه ها سری به تبریز میزد
و به قول معروف : ییلاق می فرمودند . و این برّه به عنوان قربانی برای دایی ابتیاع میشد .
به غیر از پوست هندوانه و خربزه ، یک روز در میان ، مادر بزرگ دو « قِران » به من میداد
تا راهی مغازه « عمو سبزی فروش » شوم و یونجۀ تازه برای « برّه » نازنین بگیرم .
این برّه به برکت خدمات یومیه اینجانب به زودی برای خود گوسفندی پروار میشد .
و صد البته تعلیمات مخصوص و آموزشهای رزمی نیز توسط بنده ،
چاشنی رشد و نموّ این زبان بسته میشد .

از جمله : دور خیز کردن و کلّه زدن به غریبه ها .
طوری که وقتی دم در دالان ورودی می بستمش ،
احدی جرأت عبور و مرور به منزل مادر بزرگ را نداشت .
گاهی حتی خود مادر بزرگ را مثل توپ فوتبال حواله وسط باغچه می نمود .
البته تقصیر مادر بزرگ بود . چون در غیاب من ، میرفت سر به سر زبان بسته میگذاشت .
خلاصه ..... چند روز مانده به آمدن دایی گرام ، مادر بزرگ ول خرجی میکرد
و خرید یونجه را از دو قِران به پنج قِران و یک روز در میان را به هر روز افزایش میداد .
از یک هفته مانده به آمدن دایی عزیز و اهل و عیالش ،
مادر بزرگ هر روز به من تاکید میکرد که :
به عمو بگو مادر بزرگ گفت دایی همین امروز و فردا می آید ،
پس یونجۀ تر و تازه و خوب بده .
و منم عیناً همین جمله را به عمو سبزی فروش منتقل می نمودم .
و عمو اون چند روز آخر را با لبخند خاصی دستۀ یونجه را با نخی می پیچید
و میداد دستم و میگفت :
به مادر بزرگ سلام برسان و بگو عمو گفت بهترین و تازه ترین یونجه را دادم . نوش جونش .
راستش من که هیچ وقت نفهمیدم عمو سبزی فروش چرا با گفتن این جمله لبخند میزد .
اگر شما فهمیدید ، نمی خواهد برای دیگران تعبیر و تفسیر کنید و یک کلاغ چهل کلاغ کنید .

نیشتان را ببندید و بقیه داستان را بخوانید .
باری !!! لحظۀ موعود سر میرسید
و دایی بالاخره با جلال و جبروت در خانۀ مادر بزرگ جلوس می فرمودند .
اهل محل که روزها و هفته ها و ماهها چشم به آمدن دایی دوخته بودند
تا مادر بزرگ ، برّه چند ماه پیش و گوسفند پروار فعلی را قربانی کند
و چند تکه گوشت هم نصیب آنان گردد تا یک وعده شام یا ناهار ؛
آبگوشتی بار کنند و نوش جان کنند ،
وقتی می دیدند خبری از سلاخ و کشت و کشتار نشد ،
هر روز مرا بازجویی میکردند و علت را جویا میشدند .
و من فقط یک توضیح داشتم :
مادر بزرگ میگوید موقع رفتن دایی ، گوسفند را به دست سلاخ خواهد سپرد
تا دایی بتواند مقداری از گوشت گوسفند را با خود به شیراز ببرد .
و خدا میداند اهل محل چقدر دعا و مناجات نیم شبی داشتند
برای هر چه زودتر راهی شدن دایی گرام .
خلاصه .... دایی هم راهی میشد
و دست اهل و عیالش را میگرفت و میرفت شیراز
و من می ماندم و مادر بزرگ و گوسفند .
تا اینکه اولین شب پر ستاره در آسمان نمودار میگشت
و مادر بزرگ خوب میدانست که این ، نشانۀ نزول برف می باشد .
لذا صبح همان روز مرا سراغ رحیم سلاخ می فرستاد و میگفت :
برو به رحیم سلاخ بگو مادر بزرگ گفت
فردا تیغ و ساطورش را بردارد و بیاید گوسفند را سر ببرد .
و من نیز همان میکردم .
همان روز مادر بزرگ مرا وا میداشت که خمره های سفالی را درون حوض بریزم
و همه را حسابی شستشو دهم و تمیزش کنم .
و فردا .......... رحیم سلاخ کنار همان باغچه ای که
مادر بزرگ در طول تابستان چندین بار با کلّه مبارک گوسفند
عین گل میمون وسط آن کاشته شده بود ،
گوسفند زبان بسته را زمین میزد و واویلا ...
از کل اعضای گوسفند ، فقط پوستش به عنوان دستمزد به رحیم سلاخ تعلق میگرفت
و بقیه قسمتها تقسیم بندی و پخته و نمک سود و درون خمره ها قرار میگرفت
تا در طول زمستان ، مادر بزرگ هر شب ،
خدایی ناکرده سَرِ بی آبگوشت بر زمین نگذارد .
البته ناگفته نماند که بهترین و خوشمزه ترین عضو گوسفند نیز نصیب من میشد .
وقتی با شور و شعف دمبلان گوسفند را به مادرم میدادم
تا آن را تمیز کرده و توی ماهیتابه برایم سرخ کند ،
مادرم با مهربانی دستی به سرم میکشید
و با شبنمی که درون چشمهای زیبایش حلقه میزد ،
از ... های گوسفند که چند ماهی صدای بع بعش تا هفت کوچه آنطرف تر نیز میرفت
غذایی شاهانه برایم می پخت .

نتیجۀ مساعدتی : همیشه به مادر بزرگت در پروار کردن گوسفند کمک کن .

نتیجۀ مسافرتی : همیشه یک دایی در شهر دیگری به غیر از شهر خودت داشته باش .

نتیجۀ مغایرتی : همیشه غیرت داشته باش و هوای گوسفند مادر بزرگ را داشته باش
حتی اگر غیرت ؛ ربطی به مغایرت نداشته باشد .

نتیجۀ محاورتی : با گوسفند مادر بزرگ ، محاوره مستقیم داشته باش
و آن را تحت تعلیمات رزمی و محاوره ای به سگ وفادار تبدیل کن .
طوری که در مواقع لزوم امنیت حیاط مادر بزرگ را تأمین کند .

نتیجۀ معاشرتی : با همسایه ها در مورد اسرار گوسفند مادر بزرگ سخنی نگو
و از هر گونه معاشرت با آنان پرهیز کن و تا آنجا که میتوانی گوسفند پرور باش .

نتیجۀ حمایتی : از گوسفند مادر بزرگ به خوبی مراقبت کن
و از رحیم سلاخ نیز محکم و استوار حمایت کن .
و اجازه نده گوسفند مادر بزرگ بفهمد رحیم سلاخ آشنای مادر بزرگ است .

نتیجۀ حرارتی : دمبلان گوسفند را با حرارت کم تفت بده تا نسوزد .

نتیجۀ قرابتی : هرگز با گوسفند مادر بزرگ بده بستون آنچنانی نداشته باش .
جرمش سنگینه و احتمال دارد گوشتش یهویی حرام شود .

نتیجۀ کرامتی : گوسفند مادر بزرگ وقتی بع بع میکند ،
کرامت دارد مخصوصا وقتی که زمان جلوس دایی فرا میرسد .

نتیجۀ بیخودی : گوسفند همیشه به نام دایی و به کام مادر بزرگ هست

و نتیجۀ اخلاقی : گوسفند نباش

آها تا یادم نرفته

نتیجۀ ذخایرتی : همیشه اطرافت چند راس گوسفند ذخیره داشته باش .
همیشه که تابستان نیست . یه وقت دیدی زمستان شد .
گوسفند نه تنها قربانی خوبی هست ، ذخیره خوبی نیز هست ...... والا ! دروغم چیه ؟؟؟؟؟

دوشنبه 28 فروردین 96
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

برو بمیر


با خودم عهد بسته ام که وقتی سی سالم شد
سیگار را ترک کنم .

وقتی چهل ساله شدم ، دست از معاش بردارم و مطالعه کنم .

وقتی پنجاه سالم شد ، ازدواج کنم .

وقتی شصت ساله شدم با نوه هایم بازی کنم .

وقتی هفتاد سالم شد ، بمیرم .

وقتی داستان را به یکی از دوستانم بازگو کردم ، گفت :

سیگار را همان بهتر که نکشی تا عهدی برای ترکش نبندی .

مطالعه را از چهل سالگی آغاز نمیکنند که مغز پوکیده باشد .

پنجاه سالگی باید در جشن عروسی دخترت باشی نه خودت .

ازدواجت که در پنجاه سالگی باشد ، در شصت سالگی ،
اولین فرزندت همش « نه » سال دارد . البته اگر باد موافق بوزد .
تو به من بگو ببینم !!! این نوه ها را از کجا می آوری ؟
از دختر « نه » ساله ات ؟

نمی خواهد در هفتاد سالگی بمیری ، همین الان برو بمیر .

یهویی قانع شدم .


از آرشیو نوشته های پیشین
9 آذر ماه 97
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

پس خفه شو

روز نگار 3 :
هچنان داغونم
یعنی به عبارتی متلاشی هستم
نمیدانم سرماخوردگی هست
یا به تکثیر و تکثر سلولی نامتعارف دچار شده ام
که البته شما آن را با نام متعارف سرطان می شناسید

یکی از دوستان میگوید که : اینقدر از این کلمه در مورد خودت استفاده نکن ،
آخرش یک روزی جدی جدی دچارش می شوی .

و همین موضوع باعث شد که بین ما بحثی بسیار شورانگیز
( البته نه آن شورانگیز شهرام ناظری ) بلکه همانند خیار شور ، آغاز شد .

بحث بر سر این بود که آیا بالاخره ما به تقدیر و سرنوشت معتقد هستیم یا نه ؟
و دوستم با قاطعیت تمام فرمودند : بله هستیم .

گفتم : پس اگر تقدیر و سرنوشت من ، تکثیر و تکثر سلولی باشد ،
همان خواهد شد و اینکه من این جمله را هی تکرار بکنم یا نکنم ،
هیچ تغییری در ماهیت و ذات آن حاصل نخواهد شد .

اما این دوست بنده از آن نمونه افرادی هستند که گاهی دوست دارند
هر دو پا را توی یک کفش کنند و حرفشان را به کرسی بنشانند .
به همین دلیل با این مختصر توضیح بنده قانع نمی شدند .
برای همین بحث ما پر شور تر از آن شد که انتظارش را داشتم .

تا اینکه مجبور شدم اینگونه بحث را پیش ببرم :

آیا معتقد به تقدیر و سرنوشت هستی ؟
جواب : بله

آیا معتقد هستی که خداوند ؛ همۀ هستی را تمام و کمال در شش روز آفرید ؟
جواب : بله

آیا آفرینش خدا بی نقص و تا ابد بوده و یا آفرینش مقطعی می باشد ؟
جواب : بی نقص و تا ابد بوده

آیا خداوند مثل شرکت مایکروسافت هر روز « ورژن » جدید از خلقت ارائه میکند ،
یا همان ورژن اولیه برای خلقت همۀ کائنات کافی بوده ؟
جواب : نه همان ورژن اولیه بوده

من : پس خفه شو . اگر قرار است سرطان بگیرم ، می گیرم .
چه بگویم ، چه نگویم .


قانع شد بندۀ خدا .


از بایگانی نوشته های پیشین
دوشنبه 12 آذر 97
 
آخرین ویرایش:

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

شراکت با خدا

پیر مرد کشاورز نگاهی به خرمن محصولش کرد و آه سوزناکی کشید .
این هفتمین سال پیاپی است که در اثر خشکسالی ، زحمت چندین ماهه اش ، سه چهار گونی گندم تکیده است که کفاف مصرف روزهای سرد زمستان خود و خانواده اش را هم نمیدهد . چه برسد به عرضۀ محصول به بازار و حصول درآمدی هر چند ناچیز برای باز پرداخت بدهی هایی که طی این چند سال در اثر همین عارضه ، بر دوش پیرمرد سنگینی میکند .

با پاهای لرزان ، خود را به سنگی که در کنار خرمنش که امروز به طرز عجیبی بزرگ و بد قواره جلوه میکند ، رساند و بر روی آن نشست . دست در جیب پوستین زمخت سالهای جوانی اش کرد و کیسۀ توتون و چپق وفادار و تنها یادگار پدرش را بیرون کشید . گره کیسه را گشود و ته کیسه ، نه توتون که ریزگردهایی شبیه آن را مشاهده نمود . مشهدی کرامت تنها بقال روستا همین دو ماه پیش گفته بود : مشدی ! محصولت را که برداشت کردی ، دیونت را پرداخت کن . چوب خطت خیلی وقت است که پر شده . نیاید آن روزی که در پی درخواستی بیایی و دست خالی برگردانمت . و پیر مرد سر در گریبان شرم ، به همان دو سه قلم جنسِ سفارش مادر آهو بسنده ، و از درخواست توتون صرف نظر میکند . و با همۀ قناعت و صرفه جویی در مصرف توتونِ از پیش داشته اش ، امروز برای صدمین و هزارمین بار طی دو ماه اخیر، گره از کیسۀ تهی گشوده و با حسرت و آهی بلند ، نه سر چپق بر کیسه ، که کیسه بر سر یادگار پدر میکند ، به امید یک بار چاق کردن آن .

کبریت میکشد و ریزگردها با دو سه پُک عمیق گُر میگیرند و روح و روان و تن فرسوده و گُر گرفتۀ پیرمرد را به خاکستر مبدل میکنند . با آرام کوبیدن چپق بر سنگ نشیمن ، خاکستر از آن می زداید و در دل آرزو میکند : ای کاش یک نفر می بود و سرم به این سنگ می کوبید و خاکستر تنم می زدود . کمر خمیده از سنگینی بار زندگی را خم میکند و هر دو آرنج بر روی زانوان لرزان و دستها به زیر چانه می نهد . و بر اثر تاثیر همان دو سه پُک ریزگرد توتون نما ، در خلسه ای نه عمیق ، بلکه غمین از عدم حضور آن عمق در روان نا آسوده اش ، رویای « یوزارسیفی » را می بیند که چرا نبود تا بیاندیشد چارۀ هفت سال قحطی سهمگین را . و یعقوب وار قطرات اشک می گسترانَد در پهنای صورت چروکیدۀ خویش در فراق « یوزارسیف » نداشته اش . و ناگهان همان خلسۀ ناقص جرقه ای در ذهن پیرمرد میزند .

چرا که نه ؟

به جای دست به دامن یوازرسیف ها شدن و شفاعت و یاری جستن از آنها ، چرا دست به دامن خود خودش نشوم ؟

ماتحت از آغوش سنگ بد قواره بیرون میکشد و راسخ و استوار می ایستد و دستها به سوی آسمان فراز میکند : بار خدایا ! زحمت از من . باران از تو . نصف نصف شریک . قبوله ؟

اما هیچ صدایی در پاسخ نمی آید و نباید هم بیاید . چون در همان لحظه که پیرمرد داشت با خدا عهدنامۀ ریزش باران می بست ، همسایۀ پیر و فلجش ، چند صد متر آن طرفتر در حالی که نظاره گر چیدن کوزه های دست سازش توسط همسر و دو فرزندش در مقابل آفتاب بود ، دستهای گل آلود خویش به سوی آسمان و میگفت : بار خدایا ! همۀ سرمایه و دسترنج من علیل و چلاق ، همین چند تا کوزه است که رزق و روزی اهل و عیالم محسوب می شود . نکنه یک وقت هوس باران کنی ؟

و همان موقع ، خدا آرنج به زانو و دستها به زیر چانه در رویایی نه در خلسۀ حاصل از دود ریزگردها بلکه در خلسۀ بلاتکلیفی ، او نیز با خدای خویش ، گویی حرفهایی می زد به زبانی که ما نفهمیدم .

به هر جان کندنی ، زمستان سفید که برای پیرمرد ، سیاه تر از آن نمیتوان متصور شد ، سپری می شود و فصل کشت میرسد . پیرمرد با تکیه به قراردادی که با خدا داشت ، شخم زد و بذر پاشید و منتظر باران نشست . و خداوند نه برای وفا به عهد یک طرفۀ پیرمرد ، بلکه برای رو کم کنی آن همسایۀ چلاق و علیل که دیگر غلط بکند که به خدا تهمت « هوس » بزند ، بارانها نازل نمود . اینکه چه بر سر آن همسایۀ چلاق و کوزه ها و زن و فرزندش بر آمد ، ما نمیدانیم . اما پیر مرد داستان ما ، محصول خوبی برداشت و خرمنی به اندازۀ خر فراهم آمد . پیرمرد نگاهی به خرمن نمود و با خود اندیشید : خوب نیست . اما بد هم نیست . نسبت به هفت سال گذشته ، از سرم نیز زیادیست . اما با این بدهی هفت ساله ای که بار آورده ام ، اگر نیمی از محصول را طبق عهدم ، به خدا واگذار کنم ، نیم دیگر فقط کفاف زمستانم را میدهد و باز دیونم باز می ماند . تازه اگر نیمۀ سهم خدا را هم بفروشم ، باز هم یک از صدِ بدهی هایم را کفاف نمیدهد . با چشمانی که شوقی از طمع نیمه خواب و نیمه بیدار در آن موج میزد به سوی آسمان نگاه کرد و در دل گفت : بار خدایا ! خودت خوب میدانی که در این هفت سال بر من چه گذشت . ( لحظه ای نیز در پستوی ضمیرش این فکر مصور شد که : اگر میدانست و کمکم نکرد باید به رحمان و رحیمی اش شک کنم و اگر نمیدانست و معذور بود ، پس بهتر است به دنبال خدای دانا بگردم ) . میدانی که چه زجرها کشیدم و چه شرمندگیها حاصل شد . تو که اهل و عیال نداری تا غم گرسنگی آنها به دل بری ، به دلبری . اما من گرفتارم و سخت دست تنگ . اجازه بده سهم امسال تو را به گوشه ای از زخمهایم بزنم . قول مردانه میدهم سال دیگر : نصف نصف

و سال دیگر و سالهای بعد ، همچنان شخم و بذر از پیرمرد و باران از خدا و هر سال محصولی بیش از محصول سال پیش و هر سال ترفندهای طمع و تضرع پیرمرد و عدول از پرداخت حق و سهم خدا .

طمع از بابت عُقدۀ نداشته های سالیان پیشین و تضرع از بابت ریا و تزویری که معمولا بیش از نیمی از خداجویان به هنگام دست یازی به قدرت و ثروتی باد آورده ، دچارش می شوند و یادشان میرود سالهای قحطی پیشین .

سال هفتم اما ، گویا درجۀ کنترل ریزش باران از دست خدا در رفت و چنان سیلی عظیم به راه افتاد که نه تنها زمین و محصول پیرمرد دستخوش سیل خروشان گشت ، بلکه سیل ، خانه و کاشانه و زن و فرزند پیرمرد را نیز روفت و با خود برد و پیرمرد از ترس و هراس فرو ریختن جان کوتاه خویش ، به سوی بلندای کوه می دوید و هر از چند گاهی نگاهی از سرحسرت به پشت سر خویش و در دل اندیشه و افسوس که : هرگز نباید به داشته های پیشین خود دهن کجی میکرد – هرگز نباید با کسی عهد می بست که توانایی کنترل عملکرد های پسین طرف مقابل را نداشت و هرگز نباید عهدی را می بست که از معیار دانایی اش فراتر بود و هرگز نباید به وعده های شنیده و ناشنیده اعتماد میکرد .

به هزار زحمت خود را به بالای کوه رساند و در میان چند تخته سنگ پناه گرفت . و در حالی که همۀ دار و ندارش را از دست داده بود و پشیمان از کرده های نامعقول پیشین خویش ، رعد و برقی از آسمان بجست و پیرمرد که در نور آن برق ، خود را در تنهایی مطلق دید ، پرخاشگرانه رو به آسمان نمود و گفت : من که جان نحیف و آزردۀ خود را برداشته و به میان چند تخته سنگ در بالای کوه پناه آورده ام ، کبریت میکشی و لای تخته سنگها به دنبال من می گردی که چی ؟

و جوابی نیامد و نباید هم می آمد ...

.....................................................

امروز که من سر در گریبان و تهی از همه دارایی های پیشین خویشم و به چاک پوستین چرکین خود پناه آورده ام ، این رباط جاسوس دنیای مجازی دست از سر کچل بنده بر نمیدارد و هی کبریت میکشد و دنبالم میگردد .

آقا !!!

جان مادرت دست از سرم بردار .

دار و ندارم را سیل نادانی ام برد .

چه می خواهی از جان آزرده ام ؟؟؟؟؟؟؟


پنجشنبه 12 اردیبهشت 1398
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

سرانۀ کفتر بازی
روز نگار 2

امروز از صبح داشتم به این فکر میکردم که اگر مثلا من هم مثل خیلی از دوستان دیگر ، روز نگار نداشته باشم ، آیا آسمان بر زمین جلوس خواهند فرمود ؟ همین فکر باعث شد که از بامداد تا کنون ، مثل این کفتر بازها که همش نگاهشان به سوی آسمان و گردنشان کمی متمایل به کج می باشد ، گردن کج و آسمان نگر شوم .

نمیدانم چرا از این مقولۀ کفتر بازی ، از بیخ و بنیان متنفرم . شاید به دلیل جمله ای باشد که از کودکی از پدر بزرگوارم به یادگار دارم : « کفتر بازی کلید در زندان و مبنای همۀ خلاف هاست » .

ممکن است انجمن کفتر بازان بر این جملۀ پدر خرده بگیرند و بیایند و افاضه فرمایند که :
پدر اشتباه فرموده اند .

گیریم که چنین باشد و پدرها که معمولاً در تربیت فرزندان اشتباه نمیکنند ، یک بار هم اشتباه کرده باشند و حق با این انجمن و طرفدارهای سینه چاکش باشد .

طی دهه های گذشته شاید این تیتر روزنامه ها و حتی سخنان گهر بار صدا و سیما را خوانده و دیده و شنیده باشید : سرانۀ مطالعه در ایران .... است .

چند سال پیش در برخی از سایتهای اینترنتی اعلام شد که سرانۀ مطالعه در ایران 2 دقیقه در سال است .

در همان زمان دبیر کل نهاد کتابخانه های عمومی اعلام کرد که آمار مطالعه در ایران 79 دقیقه در روز است .

فاصلۀ زمانی این آمار چنان بعید و شگفت انگیز است
که حتی به پای شارژ شگفت انگیز ایرانسل محترم نیز نمیرسد .

اینطور به نظر میرسد که در این دو آمار بسیار متفاوت ، یک وجه اشتراک مهم نیز وجود دارد .
و آن این است که در آمار 2 دقیقه در سال ، سرانۀ سالانۀ کفتر بازی در ایران حذف
و در آمار 79 دقیقه در روز ، سرانۀ روزانه کفتر بازی لحاظ گردیده است .

بنابر این ، هر دو آمار درست و بی نقص است .

حالا برگردیم به موضوع اول « روز نگار » بنده .

همین یک ساعت پیش ، آسمان بر زمین نزول فرمودند .

چون « روزنگار » را خیلی لفتش دادم .

همین .


از بایگانی نوشته های پیشین
شنبه 10 آذر 97
 
آخرین ویرایش:

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

دسته جارو

آبدارخانۀ تحریریه با مش حسن آبدارچی گپ و گفتی داشتیم
که خبرچین سروش از لای در سرک کشید و گفت :
میرزا ! یه نفر توی اتاقت منتظرت هست .
گفتم : کیه ؟ گفت : من چه بدانم . پاشو برو خودت ببین .
گفتم : تو چطور خبرچینی هستی که نمیدونی کیه ؟
ابرو گره کرد و گفت : لااله الله . میرزا به خاطر ریش سفیدت احترام میگذارم .
من خبر« نگارم » نه خبرچین .
گفتم : آره ارواح عمه ات !
بابا بزرگت با اون دبدبه و کبکبه در دولت سرایش یک « نگار » هم توی آستین نداشت .
تو که جای خود داری .

از در اتاق که وارد شدم ،
دیدم رخساره خانم همسر مرحوم « عباس کلوچه » روی صندلی نشسته .
پیرزن تا مرا دید همۀ وزنش را روی عصایش گذاشت تا بتواند به احترام من از جا بلند شود .
خیز برداشتم و دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم خجالتم نده رخساره خانم .
بفرمائید بنشینید لطفا .

پشت میز روی صندلی لم دادم و از احوالاتش پرسیدم و از پسرش « جواد نعره » .
پیرزن آهی کشید و گفت : دست روی دلم نگذار که خون است .

جواد سالی شش ماه حبس است و شش ماه ور دل من .
راستش برای تظلم پیش شما آمدم . آخه مش عباس تا زنده بود میگفت :
میرزا اگر نباشد همۀ اهالی این محل ول معطلند .
راست هم میگفت خدابیامرز . خلاصه کنم میرزا .
امروز صبح رفتم از این قصابی سر خیابان
که اسمش را گذاشته سوپر گوشت طرلان ، کمی گوشت و ماهی بگیرم .
« اصغر گودزیلا » دستش بند بود .
به شاگردش « غلام خوش چشم » اشاره کرد که حاج خانم را راه بنداز .
غلام جارو توی دستش بود و داشت مغازه را جارو میکرد .
جارور را گوشۀ مغازه پشت در گذاشت و مقداری گوشت برایم کشید .
بعد دو تا ماهی برداشت که برایم پاک کند .
من اعتراض کردم که غلام تو باید دستهایت را می شستی بعد دست به گوشت و ماهی میزدی .
آخه ننه ! من این گوشت و ماهی را برای سگ و گربه نمیبرم که .
ناسلامتی میخام اینها را بخورم . میرزا ! چشمت روز بد نبیند .
این غلام خوش چشم چنان قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس .

گفتم : آخه حرف حسابش چی بود . شما که بیراه نگفتید .

گفت : دو تا پایش را توی یک کفش کرده بود که دسته جارو تمیز است
و من بیخودی پا توی کفشش کردم و بهش توهین نمودم .
هر چی من برایش آیه نازل کردم که دسته جارو نمیتونه تمیز باشه
و نباید با دستهای کثیف به گوشت و ماهی دست میزد ، توی کتش نرفت که نرفت .
آخر سر هم با کلی فحش و بد و بیراه مرا از مغازه پرتم کرد بیرون .
میرزا ! اینکه برای یه حرف حق این همه فحش شنیدم بماند .
میترسم این حرف و حدیث به گوش جواد برسه و خون به پا بکنه . تو رو خدا یه کاری بکن .

انگشت تفکر به چانه نهادم و در اندیشه که چه کنم .
که یهو در باز شد و خبر چین سروش کله اش را از لای در ؛ داخل اتاق نمود و گفت :
میرزا چه نشستی ؟ پاشو بیا که اون پایین قیامت به پاست . گفتم : چی شده مگه ؟

گفت پاشو بیا خودت ببین . جواد نعره زده توی قصابی اصغر گودزیلا .
ساطور اصغر را گرفته و زده سه انگشتش را قطع کرده .
بعد دسته جارو را از ماتحت غلام خوش چشم زده ، بیست سانت از دهانش زده بیرون .
یه سر دسته جارو توی شلوار غلام گیره . یه سر دیگه اش عین بیرق یزید از دهانش زده بیرون .
غلام بیهوش کف مغازه افتاده .
اصغر گودزیلا هم انگشتهای بریده اش را توی دستش گرفته عین بچه ها لابه میکند
و از همه بدتر جواد نعره ، نعره میزند که :
مادر منو با اردنگی از مغازه بیرون میکنید بی شرفها ؟

رخساره خانم غش کرد افتاد کف اتاق

و من در این فکر که : دسته جارو دیگه واقعا کثیف شد .


از بایگانی نوشته های پیشین
دوشنبه دوم بهمن 96
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

عابر بانک

خواهرم از بیمارستان زنگ زد :
فوری 200 هزار تومن بزن به کارتم .
خودم را به اولین عابر بانک رساندم .

پنج شش نفری توی صف بود . منم رفتم توی صف .
خانم اولی کارش تمام شد .
خانم مسن پشت سری
پنجاه شصت تا قبض آب و برق از کیفش بیرون کشید .
یا خدا !! اینو کجای دلم بذارم ؟
یه ربعی چند تایی زده نزده ،
خانم جوان پشت سرش گفت : مادر زود باش .
اینهمه قبض را باید ساعت خلوت می آوردی . مردم کار دارند .
یکی دو تا دیگه زد و چند تا نفرین نثار خانم جوان کرد و
بقیه قبضها را مچاله کرد توی کیفش رفت .

نوبت به اون خانم جوان رسید .
یه بار کارتش را زد توی دستگاه .
دستگاه کارت را استفراغ فرمود .
دوباره از نو زد . بازم جواب نداد .
پشت سرش یه آقایی هم قد زرافه ایستاده بود .
گفت : خانم این دفعه رمزت را اشتباه زدی .
دختر جوان برگشت یه نگاهی بهش کرد و گفت : آهای بوقلمون !
پسره گفت بله ! خندم گرفت . واقعا چقدر شبیه بوقلمون بود !

دختره گفت : زرافۀ احمق ! طوری که تو توی صف منو بغل کردی
معلومه که باید رمزم را حفظ بشی . گم شو عقب وایستا .

نتیجۀ اخلاقی : اگر یه خانمی را توی صف عابر بانک بغل کردی ،
به رمزش کاری نداشته باش .


چهارشنبه 4 بهمن 96
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

گربۀ سمانه
روزنگار 5

هنوز حالم خوب نشده و همچنان بیمار هستم .

امروز تصمیم داشتم بروم خیابان مولوی ، چند تا « مار » بخرم که اینقدر بیمار نباشم .
ولی با خودم حساب کردم اگر « مار » هم جزو تحریمهای ینگه دنیا باشد ،
حتماً با دلار آزاد محاسبه می شود .
پس با این حساب دچار افزایش قیمت سرسام آوری شده
و خرید آن از وسع بنده خارج ، و تنها افسوس نداشتنش عایدم خواهد شد .
لذا ترجیح دادم فعلاً بیمار باشم و خرید اقلام تحریمی را « تحریم » بفرمایم .

مادرم می گوید : پسرم ! شاید چون پیر شدی ، هی بیمار می شوی .
میگویم : مادر ! مگر خودت نمی گفتی که من وقتی بچه هم بودم ، همش بیمار میشدم ؟
میگوید : نه پسرم ! اون موقع بیشتر مریض میشدی .
گوشهایم مثل گوشهای گربۀ دختر همسایه ، قیفی و تیز می شود و مادرم غش غش می خندد .
می گویم : به چی می خندید مادر ؟
می گوید : آخه شبیه گربۀ « سمانه » شدی پسرم .

سمانه دختر همسایۀ بالایی هست که حدود یک سال است مبتلا به سرطان شده و تا قبل از همین تحریمها ، به غیر از آشنایان و فامیل و در و همسایه ، کسی از بیماری آن خبر نداشت .
اما الان به میمنت تحریمها ، یهویی کشف شده و صد البته برای خودش آوازه ای به هم زده و هر کسی از راه میرسد ، تصویرش را در « پُفیلا گرام » خود می زند و کلی شرّ و ورّ می نویسد و ادعای همدردی میکند و از این طریق نه تنها سمانه ، بلکه کشف کنندگان آن نیز به شهرت و محبوبیت عجیبی دست یافته اند و گویا اصطلاح « پفیلا نویسی » نیز از همینجا متصاعد شده و احتمالاً این هم « مریضی » جدیدی می باشد . مثل همان مریضی که من وقتی بچه بودم ، می گرفتم و گویا اشارۀ مادر گرامی بنده نیز به همین نوع « مریضی » می باشد .

مادرم همچنان مرا نگاه میکند و می خندد .

احتمالا هنوز به گوشهای دراز من می خندد .

پاشم برم با بیماری ام بسازم تا مریض نشدم .

از بایگانی نوشته های پیشین
پنجشنبه 22 آذر 97
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

صداقت
روزنگار 6

بعد از چند روز بیماری ، احساس میکردم امروز حالم خوب شده .
و تقریباً همینطور هم بود .
اما بعد از ظهر دوباره حالم بد شد .
گاهی وقتها ،
بد بودن حال آدم ها شاید ربطی به بیماری خاصی نداشته باشد
که بتوان مثلاً با فلان آمپول یا فلان قرص مداوایش کنی .
ممکن است حال درونت به هم ریخته باشد .
فرقی نمیکند به چه دلیل .
مهم این است که احساس میکنی بودنت بیهوده است .
بیهوده نه از این جهت که اصلا به درد هیچ کاری نمیخوری .
بلکه از این جهت که احساس کنی
که در رساندن برخی پیامهای معمولی زندگی به اطرافیانت دچار ضعف شدی
و نتوانستی آنطور که شایسته و بایسته است ، آن پیام را منتقل کنی .

مثل صداقت .

وقتی در حالت عادی و بدون هیچ ترفند خاصی نتوانستی به این مهم دست بیابی ،
به نظرم بهتر است سعی بیهوده نکنی .
چون صداقتی که آلوده و آغشته به ترفند شود
اسمش دیگه صداقت نیست
بلکه نامش تحمیل کردن زوری خود به دیگران می باشد .

فکر کنم یک لیوان چایی دارچینی الان می چسبد .

البته اگر پشت بندش یک عدد « چسب رازی » نیز ببلعی .

از بایگانی نوشته های پیشین
چهارشنبه 28 آذر 97
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

روزنگار هفت
سایه های فالاچی

در خبرهای اینستا آمده بود که : تعداد طرفداران « ت » به 16 میلیون نفر رسید .

با خودم فکر میکنم که چطور ممکن است ؟

بعد به خودم جواب می دهم : این روزها خود غیر ممکن هم ممکن است .

از اینکه وقت میگذارم و در مورد کسی می نویسم
که ارزش حتی یک « حرف » را ندارد
و من هزارها حروف را به هم می پیوندم تا صدها کلمه و دهها جمله بسازم ،
شر شر عرق شرم از پیشانی ام جاریست .
با خودم می اندیشم :
هم اینک من چه چیزی کم از آن طرفدار دو آتشۀ آن آدم نما دارم ؟
اگر آن هوادار ، فقط یک پیام دو خطی « فدایت شوم » در اینستا برایش نوشته ،
من نیز با آوردن اسم بی محتوایش و وقت گذاشتن برای معرفی ذات بی محتواترش ،
سطوری بی محتواتر از ذات او انشاء میکنم ،
درست همانقدر مقصرم که 16 میلیون دختر و پسر بین 13 الی ... ساله هستند .

دردم این نیست که چرا 16 میلیون ، این چنین ؟

دردم این است که « تقلید » فاقد « بینش » تا کجا ؟

دردم این است که « زایش » بی « دانش » اندیشه های پوچ تا کجا ؟

دردم این است که چه شد که اینگونه شدیم ؟

دردم این است که ....

دردم این است که آمدم و دیدم دهها نفر از سر تقلید ، « نامه ای »

روانۀ دیروز و گذشته کرده اند که از امروز و « حالشان » بی خبرند .

دردم این است که به جای خواندن « نامه های » تاریخ معاصر ،
و با عبرت گرفتن از آن و ساختن « راهی پرفروغ »
و عبور و گذر ، برای احیای « آینده ای روشن » ،
همانند داستان « اتاق تاریک و فیل » مثنوی مولانا ،
عده ای در آن اتاق تاریک دور هم جمع شده اند
و با دم و گوش و خرطوم و پاهای فیل بازی میکنند
و هر کس به ظن خویش ، تعریفی « معروف » از فیل وجود خود میکنند .
و چه زیبا
برای خود دسته گلهای آنتوریوم و شیرینیهای دانمارکی و .... عربی سفارش میدهند
و چه سرخوشند با غرب زدگی و عرب زدگی خویشتن خویش .

من نیز به شالودۀ فالودۀ شیراز پناه می برم که :

جنگ هفتاد و دو ملت ، همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند

و سپس

بلخ را به تبریز می کشانم

تا با نور شمس آشنایش کنم

هر چند که میدانم :

آنچه می گویم ، « نه » قدر فهم توست

مردم اندر حسرت فهم درست

همین

جمعه 19 مهر 98
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

به دَرَک

بیرق بقایای برهوت باورهایمان را بر بام بقعه ای بر افراشتیم
که باورمان شده بقای بقعه ، بقای باورهای ماست
و هر روز در بند بند بنای آن
به دنبال بارقه ای هستیم بی بدیل .

در حالی که تاریخ !
تراکمی از تصاویر و تمثالهایی است
که تشکیک و تردید را بر تارک همان ترکه ها تداعی میکند
و ما
دریغ از ترسیمی تازه از تعقل و تحول ، در تاریکخانۀ تراژدی خویش

و همچنان به « ب » بقای بقعه ها دلخوشیم
و گویا « ت » تار و مار تعقل ،
تشویق و ترغیبیست به تابعیت تمامیت همان تراژدی .

عقلانیت اما

به دَرَک

گو نباشد از بیخ و بن ....

پنجشنبه 2 آبان 98
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

خاک بر سر

وقتی داشتم کتاب « کلیدر » دولت آبادی را می خواندم
سوا از کل معجزۀ کتاب
یک شیوۀ خاص نوشتاری ، برایم بسیار جالب بود
شیوه ای خاص ، که خاص خود دولت آبادی هست
و من در هیچ جای دیگری نمونه اش را ندیدم
و آن : پس و پیش کردن کلمات در یک جمله
و استخراج معنایی بسیار متفاوت از همان کلمات .
مثلا :
دو چادر در کنار هم
چادر اول متعلق به « زیور » زن اول گل محمد
و چادر دوم متعلق به « مارال » زن دوم گل محمد
زیور تنها در چادر
و مارال در کنار گل محمد در چادری دیگر
دولت آبادی با یک جملۀ کوتاه که فقط کلمات آن جمله را پس و پیش کرده
به بزرگترین فاجعۀ زندگی زن ایرانی اشاره میکند : هوو
مینویسد :
زیور سر بر خاک ( اشاره به خوابیدن )
و زیور خاک بر سر ( اشاره به همان فاجعۀ هوو )

چهارشنبه 20 فروردین 99
 
  • Haha
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

وقتی از مادر زاده شدم

آمد پیش من

می گفت اسمش زندگیست

پرسیدم به چه کار آید ؟

گفت من آیندۀ تو هستم

تو باید مرا بسازی

گفتم ، من باید بسازمت ؟ یا پیشاپیش و ساخته شده آمدی پیش من ؟

کمی مکث کرد و گفت : کمی فرصت بده ، بروم از خدا بپرسم و بیایم .

او رفت

و من گریه میکردم

مادرم فکر میکرد من گرسنه ام .

هی شیرم میداد . اما من همچنان گریه میکردم .

دست آخر خسته شد و مرا روی دستش به رو خواباند و چند تایی با کف دست به پشتم زد . جایتان خالی . دو سه تا آروغ زدم . بوی شیر مادر میداد ولی .

مدتی گذشت . هنوز خبری از « زندگی » نبود . رفته بود یک سوال ساده از خدا بپرسد و برگردد . نمیدانم خدا کجا بود اون موقع . شاید داشت برف پشت بام خانه اش را پارو میکرد . احتمالا « زندگی » هی در میزد . ولی خدا که پشت بام بود صدایش را نمی شنید . و شاید هم به دلیل پارو کردن برف سنگینی که آمده بود ، خسته و کوفته ، کنار بخاری هیزمی زیر پتو خوابش برده بود . شاید بهتر بود در اینجور مواقع ، یکی از اون فرشته هایش را مامور گشودن در و پاسخ گویی به مراجعین میکرد . بالاخره هر چی باشد ، نباید « زندگی » یک « بنده » را پشت در معطل می گذاشت . ولی گذاشته بود . حرفی هم نمیشد زد . او خدا بود . و هر کاری دوست داشت میکرد .

« زندگی » ساعتها پشت در خانۀ خدا ، توی اون سرما ماند . طوری که پاهایش یخ زد . و دستهایش نیز . از زور سرما ، اشک از چشمهایش فرو میچکید . سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود . تمام بدنش به شدت می لرزید و دندان هایش به هم میخورد . طوری که همسایه روبرویی ، به صدای دندانهای او ، از پنجره نگاهش کرد و پرسید : چه می خواهی ؟ « زندگی » به سوی صدا ، سرش را بلند کرد و دید همسایه روبرویی که اصلا نمیشه تشخیص داد ، مرد است یا زن ، با قیافه ای آراسته او را نگاه میکند ، در حالیکه به سختی داشت لرزش و به هم خوردن دندانهایش را مهار میکرد ، گفت : من « زندگی » هستم . آمده بودم از خدا یک سوال بپرسم . اما گویا خانه نیست . اینجا منتظر او هستم تا بیاید . همسایه گفت : نه ! از قضا خانه است . من دارم از پنجرۀ اتاقش می بینمش . کنار بخاری خوابیده . بعد هم بدون اینکه فرصت حرف زدن به « زندگی » بدهد ، گفت : بیا بالا . تا خدا بیدار شود ، آنجا یخ میزنی . و صدای باز شدن در ، فرصتی برای فکر کردن به « زندگی » نداد . و چون خیلی سردش شده بود ، از خدا خواسته ، وارد خانۀ همسایۀ رویرویی شد . پله ها را به سختی بالا رفت . آنجا در پاگرد ورودی ، همسایه به پیشوازش آمد . با خوش رویی . « زندگی » توی دلش گفت : این زن است یا مرد ؟ چقدر خوش لباس و آراسته و زیباست . همسایه نیز حواسش بود که « زندگی » غرق حیرت است . چیزی نگفت اما . تعارفش کرد روی مبل کنار بخاری بنشیند . بعد هم رفت و با یک لیوان چایی داغ برگشت . گفت : تا سرد نشده بخور . گرمت میکند .

« زندگی » لیوان چایی را میان دو دستش گرفت تا دستهایش نیز کمی گرم شود . و همزمان به نوشیدن مشغول شد . زیر چشمی همسایه را نیز می پائید . لباسی خوش رنگ ، موهایی شانه کرده ، و چشمانی نافذ . اما ساکت و آرام . لیوان خالی چایی را که روی میز گذاشت ، همسایه پرسید : نگفتید برای چه کاری در خانۀ خدا آمدید ؟

« زندگی » گفت : راستش ماجرا از آنجا شروع شد که ....

همسایه حرفش را برید و گفت : ماجرا را میدانم . سوالت چی بود .

در حالی که « زندگی » مات و مبهوت ، همسایه را نگاه میکرد و ته دلش از خودش می پرسید که همسایه از کجا و چگونه پی به ماجرا برده ، یک لحظه دید ، همسایه لیوان چای دوم را پیش رویش روی میز گذاشت . و با تاکید دوبارۀ همسایه که : نگفتید سوالتان چی بود ؟

« زندگی » گفت : راستش سوال من نیست . سوال آن شخصی هست که قرار است من آیندۀ او باشم . یعنی در حقیقت « زندگی » آیندۀ او .

همسایه پرسید : خب ! سوال آن شخص چی بود ؟

« زندگی » گفت : اون شخص از من پرسید که آیا من ( یعنی زندگی او ) از پیش تعیین شده است آیا ؟ یا اینکه او باید خودش « مرا » بسازد ؟

همسایه گفت : چایی ات را بخور و برو به آن شخص بگو : پیشاپیش برایت ساخته اند . و تو هیچ اختیاری در ساختار « زندگی » نخواهی داشت . و بعد رو به « زندگی » کرد و گفت : یعنی تو خودت نمیدانی که از قبل مونتاژ شدی ؟ و آماده و بسته بندی شده ، برای اون شخص فرستاده شدی ؟

« زندگی » که از آگاهی همسایه ، ماتش برده بود

گفت : نه . نمیدانستم . اما شما اینها را از کجا میدانید ؟

همسایه گفت : از آنجا که من همیشه بیدارم .

زندگی گفت : میتوانم سوالی از شما بپرسم ؟

همسایه گفت : بله عزیزم بپرس . من که مثل خدا نیستم که دم به ساعت به بندگانش می گوید : « لا یعلمون » . و یک نفر هم نیست که به خدا بگوید : بله ما نمیدانیم . اما تو که میدانی چرا نمی گویی ؟ حتی وقتی سوال میکنند ، باز هم پاسخ نمیدهی و مدام همین « لایعلمون » را تکرار میکنی .

« زندگی » که تا اینجا آرام بود ، یهویی منقلب شد و گفت : میشه لطفا مثالی بزنید که خدا کجا پاسخ سوال بندگانش را نداده ؟

همسایه دید که این جملۀ او ، « زندگی » را بر آشفته . این را از حرکات « زندگی » نیز میشد دید . پاها و زانوهایش را بیخودی تکان میداد . انگشتهای دستش را گاهی مشت میکرد و گاهی به هم قلاب میکرد . و از همه مهمتر تیک صورت و چشمش بود . پاسخ داد : بله . مثلا آنجا که از خدا می پرسند « روح » چیست ؟ و یا از اسرار باران می پرسند .

« زندگی » حالا که دیگه کمی گرم شده بود ، و سرما و یخ زدگی چند دقیقه پیش و لطف و احسان همسایه را در حق خودش فراموش کرده بود ، لزومی نمی دید که دیگه اونجا باشد . برای همین از روی مبل بلند شد و گفت : من دیگه باید بروم . دیرم شده .

همسایه گفت : از پنجره نگاه کن ببین خدا بیدار شده ؟ چون دوباره اون پایین یخ میزنی . هر چند که خدا وقتی می خوابد ، خوابش سنگین است و به این زودی بیدار نمی شود .

« زندگی » اینبار واقعا بر آشفت و گفت : خدا به همه چیز عالم است ، حتی اگر خواب باشد . و شما حق ندارید در مورد خدا اینطوری حرف بزنید .

همسایه گفت : در اینکه عالِم است ، شکی در آن نیست . اما سوالم این است که وقتی من داشتم سیب را توی دست آدم و زنش میگذاشتم ، کجا بود ؟ خواب بود آیا ؟ چرا جلوی مرا نگرفت ؟ یا شاید نمیدانست که من رفتم توی بهشت . یا اینکه به قول شما به همه چیز عالّم بود . اما « زندگی » اون دو تا بنده را پیشاپیش مقرر و تعیین کرده بود که در دام من بیفتند . همانطور که تو را مقرر و تعیین کرده برای همون بچه ای که تازه متولد شده و اون بچه از تو سوالی کرده که تو پاسخی برایش نداشتی و این همه راه را برگشتی که جواب یک سوال ساده را از خدا بپرسی . برو عزیزم . تو فقط یک « زندگی » مونتاژ شده ای که برای یکی از بندگان خدا مقرر شدی . حالا برو و به آن بچه بگو که : « زندگی » را خودت باید بسازی . همان دروغی که « زندگی » های پیش از تو ، به میلیاردها بچۀ پیش از او نیز گفته اند .

« زندگی » با خشم ، خانۀ همسایه را ترک کرد . او حالا میدانست که همسایه ، همان شیطان است و نباید حرف شیطان را گوش کند . این را میدانست . اما نمیدانست وقتی برگشت به من چه پاسخی بدهد .

تا اینکه برگشت . بیدار بودم . شیرم را خورده بودم . آروغ هایم را زده بودم . و حتی خرابکاری ام را نیز انجام داده بودم و مادر تمیزم کرده بود . و منتظر « زندگی » بودم .

آمد نشست کنار تختم . داشتم نگاهش میکردم که : اِهنی اوهنی . اما کاملا ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد .

پرسیدم : چه شد ؟

گفت : هیچ چی . تو حق پرسیدن نداری . تو نمی فهمی . تو نمیدانی . و چون نمیدانی ، پس اگر بپرسی هم نخواهی فهمید . پس بهتره خفه شوی و زندگیت را بکنی .

بعد هم چسبید به من . مثل کنه . تا همین حالا که دارم این ها را می نویسم .
او نگفت . اما من خودم فهمیدم . من خودم دانستم .
اما او نمیداند که من میدانم .....

یکشنبه 16 شهریور 1399
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

مشغول نوشتن مقالۀ فردا بودم که خبر چین سروش ، طبق معمول همیشه بدون در زدن و سلام کردن ، در یک دست قیچی بزرگ باغبانی و در دست دیگر یک ورق کاغذ وارد دفترم شد .

در حالی که ورقۀ کاغذ را توی چشمم میکرد ، برخورد دستۀ قیچی با استکان چای روی میز ، موجب سرنگونی استکان و ریختن چای روی مقالۀ، نصفه و نیمه شد . با عصبانیت بلند شدم و سریع ، بقیۀ کاغذ ها را از مسیر چایی پخش شده روی میز نجات دادم و با لحنی آکنده از خشم گفتم : آخه مردک ! تو خبر چین این نشریه هستی یا باغبانش ؟ این دسته بیل چیه توی دستت گرفتی ؟

بدون اعتنا به خشم من گفت : میرزا ! اولا این دسته بیل نیست ، قیچی باغبانیه . دوما چطور با این همه علم و اطلاعاتت ، هنوز فرق دسته بیل و قیچی را نمیدانی ؟

از اینکه در مقابل گندی که زده بود اینقدر خونسرد بود ، هم خنده ام گرفت و هم کفرم در آمد . به قیچی توی دستش اشاره کردم و گفتم : خب ! حالا همین قیچی ! نکنه میکروفن جدیدته ؟ همینطوریش هم خبر چینی تو مضحک بود . حتما از فردا به جای میکروفن ، با این دسته بیل سراغ مصاحبه های مسخره ات می روی . نگاهی دوباره به قیچی انداخت و گفت : دسته بیل نه . قیچی . انگار خودش هم دو به شک شده بود وسیله ای که توی دستشه ، دسته بیله یا قیچی ؟

بعدش اضافه کرد : میرزا ! باید هر چه زودتر در مورد این موضوع ( با انگشت اشاره به برگ ای که آورده بود ) یه متن درست درمون برای صفحۀ اول نشریه فردا بنویسی .

داشتم توی چشمهایش نگاه میکردم و با خودم می اندیشیدم که : آخه خدایا ! بیکاری میشینی اینا را خلق میکنی ؟ گویا متوجه شد که از اون نگاه هاست . فوری خودشو جمع و جور کرد و گفت : به من چه ؟ دستور رئیسه !

دوباره از خشم خنده ام گرفت . گفتم : خب ! ولی هنوز نگفتی این دسته بیل برای چی توی دستته ؟

دوباره به قیچی نگاه کرد تا مطمئن بشه که دسته بیل نیست . بعدش با پوزخندی گفت : خواهم گفت میرزا . فعلا شما به موضوع برسید . و همزمان با اشارۀ چشم برگۀ کاغذ را نشانم داد . برگه را برداشتم دیدم نوشته :

موضوع : حذف اپیزود « بانو و گربۀ ملوس » از نمایشنامه ای در حال اجرا ، توسط شورای نظارت هنرهای نمایشی .

زیر موضوع هم توضیح کارگردان نمایشنامه و توضیحات هنر پیشه ای بود که نقش بانو را ایفا میکرد . در آخر برگه هم دستور رئیس بود که فورا متنی را در این مورد برای چاپ نشریۀ فردا آماده کنم .

دوباره یک بار دیگر ، متن توضیحات کارگردان و هنرپیشه و دلیل ممیزی و حذف این اپیزود از طرف شورای نظارت را خواندم . واقعا باورم نمیشد ، قسمتی از یک نمایشنامه ، به دلیل وجود یک گربه در صحنۀ نمایش حذف و سانسور شده باشد . و از همه خنده دارتر ، اعتراض و توجیه ملتمسانۀ کارگردان و هنرپیشه ، در مقابل حذف نابخردانۀ این اپیزود بود .

کارگردان به جای دفاع از جایگاه هنر نمایش و به جای دفاع از غیر قانونی نبودن یک گربه در یک صحنۀ نمایش و به جای قاطعانه طلب نمودن استدلال و استناد مسئولین ممیزی ، با گذاشتن عمامه و انداختن عبای عاریتی به دوش و نقش آفرینی در جایگاه راوی حدیث و روایت در مقابل مسئول شورای نظارت ، به جای پرسیدن دلیل قانونی و منطقی این تصمیم مضحک و خنده دار ، قصد در توجیه کار خویش بر حسب روایات امام و پیغمبر بر آمده و ملتمسانه گردن به رای بیخودی میدهد که با هیچ معیار عقلی و هنری سازگار نیست .

کارگردان با آوردن احادیثی از امام و پیغمبر ، سعی در اثبات و محق بودن کار خویش بر آمده . اثباتی مضحک تر از فرمان حذف اپیزود .

به گمانم کارگردان محترم این نمایشنامه ، اگر به جای گربه ، از یک خرس قطبی در نمایشنامه استفاده کرده بود ، یحتمل هنوز داشت میان 110 جلد کتاب بحار الانوار دنبال حدیثی از پیامبر و یا امامان در مورد خرس قطبی میگشت . بی آنکه متوجه باشد که پیامبر و امامان ، هرگز در عمر خود خرس قطبی ندیده بودند که حدیثی نیز در آن مورد داشته باشند .

حالا سوالم از این کارگردان محترم این است که : جناب کارگردان هنرهای نمایشی ! اگر به جای گربه ، خرس قطبی در نمایش نامه ات بود ، برای دفاع از هنرت ، چه خاک دو الکه ای سرت میکردی ؟

برگۀ کاغذ را دادم دست خبر چین و گفتم : به رئیس بگو ! من در مورد این خبر ، وقتم را تلف نمیکنم . چون هنرمندی که نتواند ارزش هنر و ارزش جایگاه هنری خودش را بدون رجوع و نیاز به احادیث ، اثبات کند ، به نظرم از فردا به عنوان خمیرگیر ، در یک نانوایی کار بکند ، بهتر از کارگردانی در حوزۀ هنریست . اون هنرپیشه را هم با خودش ببرد به جای وردست . به دردش میخورد .

در حالی که داشت برّ و برّ منو نگاه میکرد ، گفتم : راستی ! هنوز نگفتی این دسته بیل برای چییه ؟

دو باره نگاهی به وسیلۀ توی دستش کرد و گفت : احتمالا برای ماتحت زبان درازی مثل توست .

فکر کنم قانع شد که قیچی نیست ...

یکشنبه 6 مهر 99
 
آخرین ویرایش:

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

با توجه به اعلام قیمت تخم مرغ

یارانه بگیران محترم دقت بفرمایند :

از 45 هزار و پانصد تومان یارانۀ دریافتی

31 هزار تومان آن را یک شانه تخم مرغ میخرید که شامل 30 تخم است

یعنی به ازای هر روز ، یک عدد .

در شش ماه اول سال ، هر ماه یک تخم ، کم می آورید . چون ماه های نیمۀ اول سال ، 31 روز هستند . کمبود این شش روز از شش ماهۀ اول سال را خودتان ، یک خاکی به سرتان بکنید دیگه . در عوض ، اسفند ماه یک تخم اضافه می آورید که می توانید آن را رنگ کرده ، و سفرۀ هفت سین تان را مزین کنید . البته اگر سال کبیسه باشد ، هیچ تخم اضافه ای نخواهید داشت .

هر روز یک تخم مرغ آب پز میل بفرمائید تا انشالله از شرّ وجود کبد در بدن نیز خلاص شوید . کبد یک موضع بسیار سمی در بدن است که به هیچ دردی نمیخورد . فکر میکنم موقع اختراع آدم ، یک جای خالی در بدن بوده که گویا چیز مناسبی در آن زمان در دسترس نبوده ، لذا برای خالی نبودن آن قسمت از بدن که ممکن بود بعداً دچار « حباب » شود ، از همین کبد مزخرف استفاده شده است .

با احتساب آب مصرفی برای پختن تخم مرغ آب پز و همچنین شستن ظرف و قاشقی که برای تناول مورد استفاده قرار گرفته ، مایع ظرف شویی ، اسکاج ، گاز مصرفی برای جوشاندن آب برای پختن تخم ، برق و گاز مصرفی برای داغ شدن آب در پکیج برای شستن ظروف ، نمک برای چاشنی ، و با احتساب قسمتی از هزینه های جمعی مانند : تمیز کننده های اجاق گاز و سینک ، دستکش شستشوی ظروف ، هزینۀ تعمیر یخچال ، هزینۀ ایاب و ذهاب خرید ، کارمزد دستگاه خود پرداز ، و دهها هزینۀ دیگر که شامل همان یک عدد تخم مرغ آب پز میشود ، مبلغی حدود 10 هزار تومان در ماه اختصاص داده می شود . البته به شرطی که تخم مرغ را آب پز بخورید و سراغ نیمرو و سایر ادا و اطوار لاکچری نروید .

با 4 هزار و پانصد تومان باقیماندۀ یارانه نیز می توانید هر ماه یک عدد دنبلان بخرید و به سیخ بکشید و نوش جان بفرمائید .

حواستان باشد که لاکچری بازی تان گل نکند و دنبلان را در ماهیتابه ، تفت ندهید که در آنصورت می بایست هزینۀ روغن و سایر ملزومات را نیز از یارانۀ دختر همسایه پرداخت کنید که این دور از شرافت انسانی است و نباید چشم داشتی به یارانۀ تخم دختر همسایه داشته باشید .

با تشکر : ستاد تنظیم تخم خانواده
سه شنبه 8 مهر 99
 
بالا پایین