تو آن غمی که خون چکیده در جامت جهنمیست میان قلب آرامت
مرا مبر به سرزمین بدنامت به گوشه ی سکوت بی سرانجامت
تو آن غمی که خنده بر لبت داری به صورتت نقاب معرفت داری
به جز بغض بگو چه در دلت داری بی عشق چگونه امنیت داری
ای بی خبر از حال من خون میچکد از بال من به قلب خود بدهکارم چه حال ناخوشی دارم...