Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

‏زندگینامه رسول اکرم (ص)‏

  • نویسنده موضوع Ops
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı پیامبر اکرم (ص)
Konu Başlığı ‏زندگینامه رسول اکرم (ص)‏
نویسنده موضوع Ops
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan Ops

Ops

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Jan 24, 2014
ارسالی‌ها
10,600
پسندها
3,164
امتیازها
113
محل سکونت
AhWaZ
تخصص
SheYtOni
دل نوشته
:)
بهترین اخلاقم
MehRabOni
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه

اعتبار :

تولد و کودکی
بیش از هزار و چهار صد سال پیش در روز 17 ربیع الاول ( برابر 25آوریل 570 میلادی ) کودکی در شهر مکه چشم به جهان گشود. پدرش عبد الله در بازگشت از شام در شهر یثرب ( مدینه ) چشم از جهان فروبست و به دیدار کودکش ( محمد ) نایل نشد. زن عبد الله ، مادر " محمد " آمنه دختر وهب بن عبد مناف بود. برابر رسم خانواده های بزرگ مکه " آمنه " پسر عزیزش ، محمد را به دایه ای به نام حلیمه سپرد تا در بیابان گسترده و پاک و دور از آلودگیهای شهر پرورش یابد . " حلیمه " زن پاک سرشت مهربان به این کودک نازنین که قدمش در آن قبیله مایه خیر و برکت و افزونی شده بود ، دلبستگی زیادی پیدا کرده بود و لحظه ای از پرستاری او غفلت نمی کرد. کسی نمی دانست این کودک یتیم که دایه های دیگر از گرفتنش پرهیز داشتند ، روزی و روزگاری پیامبر رحمت خواهد شد و نام بلندش تا پایان روزگار با عظمت و بزرگی بر زبان میلیونها نفر مسلمان جهان و بر مأذنه ها با صدای بلند برده خواهد شد ، و مایه افتخار جهان و جهانیان خواهد بود . " حلیمه " بر اثر علاقه و اصرار مادرش ، آمنه ، محمد را که به سن پنج سالگی رسیده بود به مکه باز گردانید.دو سال بعد که " آمنه " برای دیدار پدر و مادر و آرامگاه شوهرش عبد الله به مدینه رفت ، فرزند دلبندش را نیز همراه برد . پس از یک ماه ، آمنه با کودکش به مکه برگشت ، اما دربین راه ، در محلی بنام " ابواء " جان به جان آفرین تسلیم کرد ، و محمد در سن شش سالگی از پدر و مادر هر دو یتیم شد و رنج یتیمی در روح و جان لطیفش دو چندان اثر کرد . سپس زنی به نام ام ایمن این کودک یتیم ، این نوگل پژمرده باغ زندگی را همراه خود به مکه برد . این خواست خدا بود که این کودک در آغاز زندگی از پدر و مادر جدا شود ، تا رنجهای تلخ و جانکاه زندگی را در سرآغاز زندگانی بچشد و در بوته آزمایش قرار گیرد ، تا در آینده ، رنجهای انسانیت را به واقع لمس کند و حال محرومان را نیک دریابد . از آن زمان در دامان پدر بزرگش " عبد المطلب " پرورش یافت . " عبد المطلب " نسبت به نوه والاتبار و بزرگ منش خود که آثار بزرگی در پیشانی تابناکش ظاهر بود ، مهربانی عمیقی نشان می داد . دو سال بعد بر اثر درگذشت عبد المطلب ، " محمد " از سرپرستی پدر بزرگ نیز محروم شد . نگرانی " عبد المطلب " در واپسین دم زندگی بخاطر فرزند زاده عزیزش محمد بود . به ناچار " محمد " در سن هشت سالگی به خانه عموی خویش ( ابو طالب ) رفت و تحت سرپرستی عمش قرار گرفت . " ابوطالب " پدر" علی " بود . ابو طالب تا آخرین لحظه های عمرش ، یعنی تا چهل و چند سال با نهایت لطف و مهربانی ، از برادرزاده عزیزش پرستاری و حمایت کرد . حتی در سخت ترین و ناگوارترین پیشامدها که همه اشراف قریش و گردنکشان سیه دل ، برای نابودی " محمد" دست در دست یکدیگر نهاده بودند ، جان خود را برای حمایت برادر زاده اش سپر بلا کرد و از هیچ چیز نهراسید و ملامت ملامتگران را ناشنیده گرفت.

نوجوانی و جوانی
آرامش و وقار و سیمای متفکر " محمد " از زمان نوجوانی در بین همسن و سالهایش کاملا مشخص بود . به قدری ابو طالب او را دوست داشت که همیشه می خواست با او باشد و دست نوازش بر سر و رویش کشد و نگذارد درد یتیمی او را آزار دهد . در سن 12سالگی بود که عمویش ابو طالب او را همراهش به سفر تجارتی - که آن زمان در حجاز معمول بود - به شام برد . درهمین سفر در محلی به نام " بصری " که از نواحی شام( سوریه فعلی ) بود ، ابو طالب به " راهبی " مسیحی که نام وی " بحیرا " بود برخورد کرد . بحیرا هنگام ملاقات محمد - کودک ده یا دوازده ساله - از روی نشانه هایی که در کتابهای مقدس خوانده بود ، با اطمینان دریافت که این کودک همان پیغمبر آخر الزمان است . باز هم برای اطمینان بیشتر او را به لات و عزی - که نام دو بت از بتهای اهل مکه بود - سوگند داد که در آنچه از وی می پرسد جز راست و درست بر زبانش نیاید. محمد با اضطراب و ناراحتی گفت ، من این دو بت را که نام بردی دشمن دارم . مرا به خدا سوگند بده ! بحیرا یقین کرد که این کودک همان پیامبر بزرگوار خداست که بجز خدا به کسی و چیزی عقیده ندارد . بحیرا به ابو طالب سفارش زیاد کرد تا او را از شر دشمنان بویژه یهودیان نگاهبانی کند ، زیرا او در آینده مأموریت بزرگی به عهده خواهد گرفت . محمد دوران نوجوانی و جوانی را گذراند . در این دوران که برای افراد عادی ، سن ستیزه جویی و آلودگی به شهوت و هوسهای زودگذر است ، برای محمد جوان ، سنی بود همراه با پاکی ، راستی و درستی ، تفکر و وقار و شرافتمندی و جلال . در راستی و درستی و امانت بی مانند بود . صدق لهجه ، راستی کردار ، ملایمت و صبر و حوصله در تمام حرکاتش ظاهر و آشکار بود . از آلودگیهای محیط آلوده مکه بر کنار ، دامنش از ناپاکی بت پرستی پاک و پاکیزه بود بحدی که موجب شگفتی همگان شده بود ، آن اندازه مورد اعتماد بود که به " محمد امین " مشهور گردید . " امین " یعنی درست کار و امانتدار . در چهره محمد از همان آغاز نوجوانی و جوانی آثار وقار و قدرت و شجاعت و نیرومندی آشکار بود . در سن پانزده سالگی در یکی از جنگهای قریش با طایفه " هوازن " شرکت داشت و تیرها را از عموهایش بر طرف می کرد . از این جا می توان به قدرت روحی و جسمی محمد پی برد . این دلاوری بعدها در جنگهای اسلام با درخشندگی هر چه ببیشتر آشکار می شود ، چنانکه علی ( ع ) که خود از شجاعان روزگار بود درباره محمد( ص ) گفت : " هر موقع کار در جبهه جنگ بر ما دشوار می شد ، به رسول خدا پناه می بردیم و کسی از ما به دشمن از او نزدیکتر نبود " با این حال از جنگ و جدالهای بیهوده و کودکانه پرهیز می کرد . عربستان در آن روزگار مرکز بت پرستی بود. افراد یا قبیله ها بتهایی از چوب و سنگ یا خرما می ساختند و آنها را می پرستیدند. محیط زندگی محمد به فحشا و کارهای زشت و می خواری و جنگ و ستیز آلوده بود ، با این همه آلودگی محیط ، محمد هرگز به هیچ گناه و ناپاکی آلوده نشد و دامنش از بت و بت پرستی همچنان پاک ماند . روزی ابو طالب به عباس که جوانترین عموهایش بود گفت: " هیچ وقت نشنیده ام محمد ( ص ) دروغی بگوید و هرگز ندیده ام که با بچه ها در کوچه بازی کند " . از شگفتیهای جهان بشریت است که با آنهمه بی عفتی و بودن زنان و مردان آلوده در آن دیار که حتی به کارهای زشت خود افتخار می کردند و زنان بدکار بر بالای بام خانه خود بیرق نصب می نمودند ، محمد ( ص ) آنچنان پاک و پاکیزه زیست که هیچکس - حتی دشمنان - نتوانستند کوچکترین خرده ای بر او بگیرند . کیست که سیره و رفتار او را از کودکی تا جوانی و از جوانی تا پیری بخواند و در برابر عظمت و پاکی روحی و جسمی او سر تعظیم فرود نیاورد ؟!

یادی از پیمان جوانمردان یا( حلف الفضول)
در گذشته بین برخی از قبیله ها پیمانی به نام " حلف الفضول" بود که پایه آن بر دفاع از حقوق افتادگان و بیچارگان بود و پایه گذاران آن کسانی بودند که اسمشان " فضل " یا از ریشه " فضل " بود . پیمانی که بعدا عده ای از قریش بستند هدفی جز این نداشت . یکی از ویژگیهای این پیمان ، دفاع از مکه و مردم مکه بود در برابر دشمنان خارجی . اما اگر کسی غیر از مردم مکه و هم پیمانهای آنها در آن شهر زندگی می کرد و ظلمی بر او وارد می شد ، کسی به دادش نمی رسید . اتفاقا روزی مردی از قبیله بنی اسد به مکه آمد تا اجناس خود را بفروشد . مردی از طایفه بن سهم کالای او را خرید ولی قیمتش را به او نپرداخت . آن مرد مظلوم از قریش کمک خواست ، کسی به دادش نرسید . ناچار بر کوه ابو قبیس که در کنار خانه کعبه است ، بالا رفت و اشعاری درباره سرگذشت خود خواند و قریش را به یاری طلبید . دادخواهی او عده ای از جوانان قریش را تحت تأثیر قرار داد . ناچار در خانه عبد الله پسر جدعان جمع شدند تا فکری به حال آن مرد کنند . در همان خانه که حضرت محمد ( ص ) هم بود پیمان بستند که نگذارند به هیچکس ستمی شود ، قیمت کالای آن مرد را گرفتند و به او برگرداندند. بعدها پیامبر اکرم ( ص ) از این پیمان ، به نیکی یاد می کرد . از جمله فرمود : " در خانه عبد الله جدعان شاهد پیمانی شدم که اگر حالا هم - پس از بعثت به پیامبری - مرا به آن پیمان دعوت کنند قبول می کنم . یعنی حالا نیز به عهد و پیمان خود وفادارم " . محمد ( ص ) در سن بیست سالگی به این پیمان پیوست ، اما پیش از آن - همچنان که بعد از آن نیز - به اشخاص فقیر و بینوا و کودکان یتیم و زنانی که شوهرانشان را در جنگها از دست داده بودند ، محبت بسیار می کرد و هر چه می توانست از کمک نسبت به محرومان خودداری نمی نمود . پیوستن وی نیز به این پیمان چیزی جز علاقه به دستگیری بینوایان و رفع ستم از مظلومان نبود.

ازدواج محمد ( ص)
وقتی امانت و درستی محمد ( ص ) زبانزد همگان شد ، زن ثروتمندی از مردم مکه بنام خدیجه دختر خویلد که پیش از آن دوبار ازدواج کرده بود و ثروتی زیاد و عفت و تقوایی بی نظیر داشت ، خواست که محمد ( ص ) را برای تجارت به شام بفرستد و از سود بازرگانی خود سهمی به محمد ( ص ) بدهد . محمد ( ص ) این پیشنهاد را پذیرفت . خدیجه " میسره " غلام خود را همراه محمد ( ص ) فرستاد . وقتی " میسره " و " محمد " از سفر پر سود شام برگشتند ، میسره گزارش سفر را جزء به جزء به خدیجه داد و از امانت و درستی محمد ( ص ) حکایتها گفت ، از جمله برای خدیجه تعریف کرد : وقتی به " بصری " رسیدیم ، امین برای استراحت زیر سایه درختی نشست . در این موقع ، چشم راهبی که در عبادتگاه خود بود به " امین " افتاد . پیش من آمد و نام او را از من پرسید و سپس چنین گفت : " این مرد که زیر درخت نشسته ، همان پیامبری است که در ( تورات ) و( انجیل ) درباره او مژده داده اند و من آنها را خوانده ام " . خدیجه شیفته امانت و صداقت محمد ( ص ) شد . چندی بعد خواستار ازدواج با محمد گردید . محمد ( ص ) نیز این پیشنهاد را قبول کرد . در این موقع خدیجه چهل ساله بود و محمد ( ص ) بیست و پنج سال داشت . خدیجه تمام ثروت خود را در اختیار محمد ( ص ) گذاشت و غلامانش رانیز بدو بخشید . محمد ( ص ) بیدرنگ غلامانش را آزاد کرد و این اولین گام پیامبر در مبارزه با بردگی بود . محمد ( ص ) می خواست در عمل نشان دهد که می توان ساده و دور از هوسهای زود گذر و بدون غلام و کنیز زندگی کرد . خانه خدیجه پیش از ازدواج پناهگاه بینوایان و تهیدستان بود . در موقع ازدواج هم کوچکترین تغییری - از این لحاظ - در خانه خدیجه بوجود نیامد و همچنان به بینوایان بذل و بخشش می کردند . حلیمه دایه حضرت محمد ( ص ) در سالهای قحطی و بی بارانی به سراغ فرزند رضاعی اش محمد ( ص ) می آمد . محمد ( ص ) عبای خود را زیر پای او پهن می کرد و به سخنان او گوش می داد و موقع رفتن آنچه می توانست به مادر رضاعی ( دایه ) خود کمک می کرد . محمد امین بجای اینکه پس از در اختیار گرفتن ثروت خدیجه به وسوسه های زودگذر دچار شود ، جز در کار خیر و کمک به بینوایان قدمی بر نمی داشت و بیشتر اوقات فراغت را به خارج مکه می رفت و مدتها در دامنه کوهها و میان غار می نشست و در آثار صنع خدا و شگفتیهای جهان خلقت به تفکر می پرداخت و با خدای جهان به راز و نیاز سرگرم می شد . سالها بدین منوال گذشت ، خدیجه همسر عزیز و باوفایش نیز می دانست که هر وقت محمد ( ص ) در خانه نیست ، در " غار حرا " بسر می برد . غار حرا در شمال مکه در بالای کوهی قرار دارد که هم اکنون نیز مشتاقان بدان جا می روند و خاکش را توتیای چشم می کنند . این نقطه دور از غوغای شهر و بت پرستی و آلودگیها ، جایی است که شاهد راز و نیازهای محمد ( ص ) بوده است بخصوص در ماه رمضان که تمام ماه را محمد ( ص ) در آنجا بسر می برد . این تخته سنگهای سیاه و این غار ، شاهد نزول " وحی " و تابندگی انوار الهی بر قلب پاک " عزیز قریش " بوده است . این همان کوه " جبل النور " است که هنوز هم نور افشانی می کند.

آغاز بعثت
محمد امین ( ص ) قبل از شب 27 رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و نیاز با آفریننده جهان می پرداخت و در عالم خواب رؤیاهایی می دید راستین و برابر با عالم واقع . روح بزرگش برای پذیرش وحی - کم کم - آماده می شد . درآن شب بزرگ جبرئیل فرشته وحی مأمور شد آیاتی از قرآن را بر محمد ( ص ) بخواند و او را به مقام پیامبری مفتخر سازد . سن محمد ( ص ) در این هنگام چهل سال بود . در سکوت و تنهایی و توجه خاص به خالق یگانه جهان جبرئیل از محمد ( ص ) خواست این آیات را بخواند : " اقرأ باسم ربک الذی خلق.خلق الانسان من علق . اقرأ وربک الاکرم . الذی علم بالقلم . علم الانسان ما لم یعلم " . یعنی : بخوان به نام پروردگارت که آفرید . او انسان را از خون بسته آفرید . بخوان به نام پروردگارت که گرامی تر و بزرگتر است . خدایی که نوشتن با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را که نمی دانست . محمد ( ص ) - از آنجا که امی و درس ناخوانده بود - گفت : من توانایی خواندن ندارم . فرشته او را سخت فشرد و از او خواست که " لوح " را بخواند . اما همان جواب را شنید - در دفعه سوم - محمد( ص ) احساس کرد می تواند " لوحی " را که در دست جبرئیل است بخواند . این آیات سرآغاز مأموریت بسیار توانفرسا و مشکلش بود . جبرئیل مأموریت خود را انجام داد و محمد ( ص ) نیز از کوه حرا پایین آمد و به سوی خانه خدیجه رفت . سرگذشت خود را برای همسر مهربانش باز گفت . خدیجه دانست که مأموریت بزرگ " محمد " آغاز شده است . او را دلداری و دلگرمی داد و گفت : " بدون شک خدای مهربان بر تو بد روا نمی دارد زیرا تو نسبت به خانواده و بستگانت مهربان هستی و به بینوایان کمک می کنی و ستمدیدگان را یاری می نمایی " . سپس محمد ( ص ) گفت : " مرابپوشان " خدیجه او را پوشاند . محمد( ص ) اندکی به خواب رفت . خدیجه نزد " ورقة بن نوفل " عمو زاده اش که از دانایان عرب بود رفت ، و سرگذشت محمد ( ص ) را به او گفت . ورقه در جواب دختر عموی خود چنین گفت : آنچه برای محمد ( ص ) پیش آمده است آغاز پیغمبری است و " ناموس بزرگ " رسالت بر او فرود می آید . خدیجه با دلگرمی به خانه برگشت.

نخستین مسلمانان
پیامبر ( ص ) دعوت به اسلام را از خانه اش آغاز کرد . ابتدا همسرش خدیجه و پسر عمویش علی به او ایمان آوردند . سپس کسان دیگر نیز به محمد ( ص ) و دین اسلام گرویدند . دعوتهای نخست بسیار مخفیانه بود . محمد ( ص ) و چند نفر از یاران خود ، دور از چشم مردم ، در گوشه و کنار نماز می خواندند . روزی سعد بن ابی وقاص با تنی چند از مسلمانان در دره ای خارج از مکه نماز می خواند . عده ای از بت پرستان آنها را دیدند که در برابر خالق بزرگ خود خضوع می کنند . آنان را مسخره کردند و قصد آزار آنها را داشتند . اما مسلمانان در صدد دفاع بر آمدند.

دعوت از خویشان و نزدیکان
پس از سه سال که مسلمانان در کنار پیامبر بزرگوار خود به عبادت و دعوت می پرداختند و کار خود را از دیگران پنهان می داشتند ، فرمان الهی فرود آمد : " فاصدع بما تؤمر... آنچه را که بدان مأموری آشکار کن و از مشرکان روی بگردان " . بدین جهت ، پیامبر ( ص ) مأمور شد که دعوت خویش را آشکار نماید ، برای این مقصود قرار شد از خویشان و نزدیکان خود آغاز نماید و این نیز دستور الهی بود : " وأنذر عشیرتک الاقربین . نزدیکانت را بیم ده " . وقتی این دستور آمد ، پیامبر ( ص ) به علی که سنش از 15سال تجاوز نمی کرد دستور داد تا غذایی فراهم کند و خاندان عبد المطلب را دعوت نماید تا دعوت خود را رسول مکرم ( ص ) به آنها ابلاغ فرماید . در این مجلس حمزه و ابو طالب و ابو لهب و افرادی نزدیک یا کمی بیشتر از 40نفر حاضر شدند . اما ابو لهب که دلش از کینه و حسد پر بود با سخنان یاوه و مسخره آمیز خود ، جلسه را بر هم زد . پیامبر ( ص ) مصلحت دید که این دعوت فردا تکرار شود . وقتی حاضران غذا خوردند و سیر شدند ، پیامبر اکرم ( ص ) سخنان خود را با نام خدا و ستایش او و اقرار به یگانگی اش چنین آغاز کرد: " ... براستی هیچ راهنمای جمعیتی به کسان خود دروغ نمی گوید . به خدایی که جز او خدایی نیست ، من فرستاده او به سوی شما و همه جهانیان هستم . ای خویشان من ، شما چنانکه به خواب می روید می میرید و چنانکه بیدار می گردید در قیامت زنده می شوید ، شما نتیجه کردار و اعمال خود را می بینید. برای نیکوکاران بهشت ابدی خدا و برای بدکاران دوزخ ابدی خدا آماده است . هیچکس بهتر از آنچه من برای شما آورده ام ، برای شما نیاورده . من خیر دنیا و آخرت را برای شما آورده ام . من از جانب خدا مأمورم شما را به جانب او بخوانم . هر یک از شما پشتیبان من باشد برادر و وصی و جانشین من نیز خواهد بود " . وقتی سخنان پیامبر ( ص ) پایان گرفت ، سکوت کامل بر جلسه حکمفرما شد . همه درفکر فرو رفته بودند . عاقبت حضرت علی ( ع ) که نوجوانی 15ساله بود برخاست و گفت : ای پیامبر خدا من آماده پشتیبانی از شما هستم . رسول خدا ( ص ) دستور داد بنشیند . باز هم کلمات خود را تا سه بار تکرار کرد و هر بار علی بلند می شد . سپس پیامبر ( ص ) رو به خویشان خود کرد و گفت : این جوان ( علی ) برادر و وصی و جانشین من است میان شما . به سخنان او گوش دهید و از او پیروی کنید . وقتی جلسه تمام شد ، ابو لهب و برخی دیگر به ابو طالب پدر علی ( ع ) می گفتند : دیدی ، محمد دستور داد که از پسرت پیروی کنی ! دیدی او را بزرگ تو قرار داد ! این حقیقت از همان سرآغاز دعوت پیغمبر ( ص ) آشکار شد که این منصب الهی : نبوت و امامت ( وصایت و ولایت ) از هم جدا نیستند و نیز روشن شد که قدرت روحی و ایمان و معرفت علی ( ع ) به مقام نبوت به قدری زیاد بوده است که در جلسه ای که همه پیران قوم حاضر بودند ، بدون تردید ، پشتیبانی خود را - با همه مشکلات - از پیامبر مکرم ( ص ) اعلام می کند.

دعوت عمومی
سه سال از بعثت گذشته بود که پیامبر ( ص ) بعد از دعوت خویشاوندان ، پیامبری خود را برای عموم مردم آشکار کرد . روزی بر کوه " صفا " بالا رفت و با صدای بلند گفت : یا صباحاه! ( این کلمه مانند زنگ خطر و اعلام آمادگی است ) . عده ای از قبایل به سوی پیامبر ( ص ) شتافتند . سپس پیامبر رو به مردم کرده گفت : " ای مردم اگر من به شما بگویم که پشت این کوه دشمنان شما کمین کرده اند و قصد مال و جان شما را دارند ، حرف مرا قبول می کنید ؟ همگی گفتند : ما تاکنون از تو دروغی نشنیده ایم . سپس فرمود : ای مردم خود را از آتش دوزخ نجات دهید . من شما را از عذاب دردناک الهی می ترسانم . مانند دیده بانی که دشمن را از نقطه دوری می بیند و قوم خود را از خطر آگاه می کند ، منهم شما را از خطر عذاب قیامت آگاه می سازم " . مردم از مأموریت بزرگ پیامبر ( ص ) آگاه تر شدند. اما ابو لهب نیز در این جا موضوع مهم رسالت را با سبکسری پاسخ گفت.

نخستین مسلمین
به محض ابلاغ عمومی رسالت ، وضع بسیاری از مردم با محمد ( ص ) تغییر کرد . همان کسانی که به ظاهر او را دوست می داشتند ، بنای اذیت و آزارش را گذاشتند. آنها که در قبول دعوت او پیشرو بودند ، از کسانی بودند که او را بیشتر از هر کسی می شناختند و به راستی کردار و گفتارش ایمان داشتند . غیر از خدیجه و علی و زید پسر حارثه - که غلام آزاد شده حضرت محمد ( ص ) بود - ، جعفر فرزند ابو طالب و ابوذر غفاری و عمرو بن عبسه و خالد بن سعید و ابوبکر و ... از پیشگامان در ایمان بودند ، و اینها هم در آگاه کردن جوانان مکه و تبلیغ آنها به اسلام از کوشش دریغ نمی کردند . نخستین مسلمانان : بلال - یاسر و زنش سمیه - خباب - أرقم - طلحه - زبیر - عثمان - سعد و ... ، روی هم رفته در سه سال اول ، عده پیروان محمد ( ص ) به بیست نفر رسیدند

آزار مخالفان
کم کم صفها از هم جدا شد . کسانی که مسلمان شده بودند سعی می کردند بت پرستان را به خدای یگانه دعوت کنند . بت پرستان نیز که منافع و ریاست خود را بر عده ای نادانتر از خود در خطر می دیدند می کوشیدند مسلمانان را آزار دهند و آنها را از کیش تازه برگردانند . مسلمانان و بیش از همه ، شخص پیامبر عالیقدر از بت پرستان آزار می دیدند . یکبار هنگامی که پیامبر ( ص ) در کعبه مشغول نماز خواندن بود و سرش را پایین انداخته بود ، ابو جهل - از دشمنان سرسخت اسلام - شکمبه شتری که قربانی کرده بودند روی گردن مبارک پیغمبر ( ص ) ریخت . چون پیامبر ، صبح زود ، برای نماز از منزل خارج می شد ، مردم شاخه های خار را در راهش می انداختند تا خارها در تاریکی در پاهای مقدسش فرو رود . گاهی مشرکان خاک و سنگ به طرف پیامبر پرتاب می کردند . یک روز عده ای از اعیان قریش بر او حمله کردند و در این میان مردی به نام " عقبه بن ابی معیط " پارچه ای را به دور گردن پیغمبر ( ص ) انداخت و به سختی آن را کشید به طوری که زندگی پیامبر ( ص ) در خطر افتاده بود . بارها این آزارها تکرار شد . هر چه اسلام بیشتر در بین مردم گسترش می یافت بت پرستان نیز بر آزارها و توطئه چینی های خود می افزودند . فرزندان مسلمان مورد آزار پدران ، و برادران مسلمان از برادران مشرک خود آزار می دیدند . جوانان حقیقت طلب که به اعتقادات خرافی و باطل پدران خود پشت پا زده بودند و به اسلام گرویده بودند به زندانها درافتادند و حتی پدران و مادران به آنها غذا نمی دادند . اما آن مسلمانان با ایمان با چشمان گود افتاده و اشک آلود و لبهای خشکیده از گرسنگی و تشنگی ، خدا را همچنان پرستش می کردند . مشرکان زره آهنین در بر غلامان می کردند و آنها را در میان آفتاب داغ و روی ریگهای تفتیده می انداختند تا اینکه پوست بدنشان بسوزد . برخی را با آهن داغ شده می سوزاندند و به پای بعضی طناب می بستند و آنها را روی ریگهای سوزان می کشیدند . بلال غلامی بود حبشی ، اربابش او را وسط روز ، در آفتاب بسیار گرم ، روی زمین می انداخت و سنگهای بزرگی را روی سینه اش می گذاشت ولی بلال همه این آزارها راتحمل می کرد و پی در پی ( احد احد ) می گفت و خدای یگانه را یاد می کرد . یاسر پدر عمار را با طناب به دو شتر قوی بستند و آن دو شتر را در جهت مخالف یکدیگر راندند تا یاسر دو تکه شد . سمیه مادر عمار را هم به وضع بسیار دردناکی شهید کردند . اما مسلمانان پاک اعتقاد - با این همه شکنجه ها - عاشقانه ، تا پای مرگ پیش رفتند و از ایمان به خدای یگانه دست نکشیدند

روش بت پرستان با محمد ( ص )
وقتی مشرکان از راه آزارها نتوانستند به مقصود خود برسند از راه تهدید و تطمیع در آمدند ، زیرا روز به روز محمد ( ص ) در دل تمام قبایل و مردم آن دیار برای خود جایی باز می نمود و پیروان بیشتری می یافت . مشرکان در آغاز تصمیم گرفتند دسته جمعی با " ابو طالب " عم و یگانه حامی پیغمبر ( ص ) ملاقات کنند . پس از دیدار به ابوطالب چنین گفتند : " ابو طالب ، تو از نظر شرافت و سن بر ما برتری داری . برادر زاده تو محمد به خدایان ما ناسزا می گوید و آیین ما و پدران ما را به بدی یاد می کند و عقیده ما را پست و بی ارزش می شمارد . به او بگو دست از کارهای خود بردارد و نسبت به بتهای ما سخنی که توهین آمیز باشد نگوید . یا او را اختیار ما بگذار و حمایت خود را از او بردار " . مشرکان قریش وقتی احساس کردند که اسلام کم کم در بین مردم و قبایل نفوذ می کند و آیات قرآن بر دلهای مردم می نشیند و آنها را تحت تأثیر قرار می دهد بیش از پیش احساس خطر کردند و برای جلوگیری از این خطر بار دیگر و بار دیگر با ابو طالب بزرگ قریش و سرور بنی هاشم ملاقات کردند و هر بار ابو طالب با نرمی و مدارا با آنها سخن گفت و قول داد که به برادر زاده اش پیغام آنها را خواهد رساند . اما پیامبر عظیم الشأن اسلام در پاسخ به عمش چنین فرمود: " عمو جان ، به خدا قسم هر گاه آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار دهند که دست از دین خدا و تبلیغ آن بردارم حاضر نمی شوم . من در این راه یا باید به هدف خود که گسترش اسلام است برسم یا جانم را در این راه فدا کنم " . ابو طالب به برادرزاده اش گفت : " به خدا قسم دست از حمایت تو بر نمی دارم . مأموریت خود را به پایان برسان " . سرانجام فرعونیان مکه به خیال باطل خود ، از در تطمیع در آمدند ، و پیغام دادند که ما حاضریم هر چه محمد ( ص ) بخواهد از ثروت و سلطنت و زنهای زیباروی در اختیارش قرار دهیم ، بشرط اینکه از دین تازه و بد گفتن به بتهای ما دست بردارد. اما پیامبر ( ص ) به سخنان آنها که از افکاری شایسته خودشان سرچشمه می گرفت اعتنایی نکرد و از آنها خواست که به " الله " ایمان بیاورند تا بر عرب و عجم سروری کنند. آنها با اندیشه های محدود خود نمی توانستند قبول کنند که به جای 360بت ، فقط یک خدا را بپرستند . از این به بعد - همانطور که گفتیم - ابو جهل و دیگران بنای آزار و اذیت پیامبر مکرم ( ص ) و دیگر مسلمانان را گذاشته و آنچه در توان داشتند در راه آزار و مسخره کردن پیامبر و مؤمنان به اسلام ، بکار بردند.

استقامت پیامبر ( ص)
با این همه آزاری که پیامبر (ص ) از مردم می دید مانند کوه در برابر آنه ایستاده بود و همه جا و همه وقت و در هر مکانی که چند تن را دور یکدیگر نشسته می دید، درباره خدا و احکام اسلام و قرآن سخن می گفت و با آیات الهی دلها را نرم و به سوی اسلام متمایل می ساخت . می گفت "الله " خداوند یگانه و مالک این جهان و آن جهان است . تنها باید او را عبادت کرد و از او پروا داشت . همه قدرتها از خداست . ما و شما و همه ، دوباره زنده می شویم و در برابر کارهای نیک خود پاداش خواهیم داشت و در برابر کارهای زشت خود کیفر خواهیم دید. ای مردم از گناه ، دروغ ، تهمت و دشنام بپرهیزید. قریش آن چنان تحت تأثیر آیات قرآنی قرار گرفته بودند که ناچار، برای قضاوت از "ولید" که داور آنها در مشکلات زندگی و یاور آنها در دشواریها بود، کمک خواستند. ولید پس از استماع آیات قرآنی به آنها چنین گفت : "من از محمد امروز سخنی شنیدم که از جنس کلام انس و جن نیست . شیرینی خاصی دارد و زیبایی مخصوصی ، شاخسار آن پر میوه و ریشه های آن پر برکت است . سخنی است برجسته و هیچ سخنی از آن برجسته تر نیست ". مشرکان وقتی به حلاوت و جذابیت کلام خدا پی بردند و در برابر آن عاجز شدند، چاره کار خود را در این دیدند که به آن کلام آسمانی تهمت "سحر و جادو" بزنند، و برای اینکه به پیامبری محمد (ص ) ایمان نیاورند بنای بهانه گیری گذاشتند. مثلا از پیامبر می خواستند تا خدا و فرشتگان را حاضر کند! از وی می خواستند کاخی از طلا داشته باشد یا بوستانی پر آب و درخت ! و نظایر این حرفها. محمد (ص ) در پاسخ آنها چنین فرمود: من رسولی بیش نیستم و بدون اذن خدا نمی توانم معجزه ای بیاورم
 

Ops

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Jan 24, 2014
ارسالی‌ها
10,600
پسندها
3,164
امتیازها
113
محل سکونت
AhWaZ
تخصص
SheYtOni
دل نوشته
:)
بهترین اخلاقم
MehRabOni
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه

اعتبار :

مهاجرت به حبشه
در سال پنجم از بعثت یک دسته از اصحاب پیغمبر که عده آنها به 80نفر می رسید و تحت آزار و اذیت مشرکان بودند، بر حسب موافقت پیامبر (ص ) به حبشه رفتند. حبشه ، جای امن و آرامی بود و نجاشی حکمروای آنجا مردی بود مهربان و مسیحی . مسلمانان می خواستند در آنجا ضمن کسب و کار، خدای را عبادت کنند. اما در آنجا نیز مسلمانها از آزار مردم مکه در امان نبودند. مکی ها از نجاشی خواستند مسلمانان را به مکه برگرداند و برای اینکه پادشاه حبشه را به سوی خود جلب کنند هدیه هایی هم برای وی فرستادند. اما پادشاه حبشه گفت : اینها از تمام سرزمینها، سرزمین مرا برگزیده اند. من باید تحقیق کنم ، تا بدانم چه می گویند و شکایت آنها و علت آن چیست ؟ سپس دستور داد مسلمانان را در دربار حاضر کردند. از آنها خواست علت مهاجرت و پیامبر خود و دین تازه خود را معرفی کنند. جعفر بن ابیطالب به نمایندگی مهاجرین برخاست و چنین گفت : "ما مردمی نادان بودیم . بت می پرستیدیم . از گوشت مردار تغذیه می کردیم . کارهای زشت مرتکب می شدیم . حق همسایگان را رعایت نمی کردیم . زورمندان ، ناتوانان را پایمال می کردند. تا آن گاه که خداوند از بین ما پیامبری برانگیخت و او را به راستگویی و امانت می شناسیم . وی ما را به پرستش خدای یگانه دعوت کرد. از ما خواست که از پرستش بتهای سنگی و چوبی دست برداریم . و راستگو، امانتدار، خویشاوند دوست ، خوشرفتار و پرهیزگار باشیم . کار زشت نکنیم . مال یتیمان را نخوریم . زنا را ترک گوئیم . نماز بخوانیم . روزه بگیریم ، زکوة بدهیم ، ما هم به این پیامبر ایمان آوردیم و پیرو او شدیم . قوم ما هم به خاطر اینکه ما چنین دینی را پذیرفتیم به ما بسیار ستم کردند تا از این دین دست برداریم و بت پرست شویم و کارهای زشت را دوباره شروع کنیم . وقتی کار بر ما سخت شد و آزار آنها از حد گذشت ، به کشور تو پناه آوردیم و از پادشاهان تو را برگزیدیم . امیدواریم در پناه تو بر ما ستم نشود". نجاشی گفت : از آیاتی که پیامبر (ص ) بر شما خوانده است برای ما هم اندکی بخوانید. جعفر آیات اول سوره مریم را خواند. نجاشی و اطرافیانش سخت تحت تأثیر قرار گرفتند و گریه کردند. نجاشی که مسیحی بود گفت : به خدا قسم این سخنان از همان جایی آمده است که سخنان حضرت عیسی سرچشمه گرفته . سپس نجاشی به مشرکان مکه گفت : من هرگز اینها را به شما تسلیم نخواهم کرد. کفار قریش از این شکست بی اندازه خشمگین شدند و به مکه باز گشتند.
محاصره اقتصادی
مشرکان قریش برای اینکه پیامبر (ص ) و مسلمانان را در تنگنا قرار دهند عهد نامه ای نوشتند و امضا کردند که بر طبق آن باید قریش ارتباط خود را با محمد (ص ) و طرفدارانش قطع کنند. با آنها زناشویی و معامله نکنند. درهمه پیش آمدها با دشمنان اسلام هم دست شوند. این عهدنامه را در داخل کعبه آویختند و سوگند خوردند متن آنرا رعایت کنند. ابو طالب حامی پیامبر (ص ) از فرزندان هاشم و مطلب خواست تا در دره ای که به نام "شعب ابی طالب " است ساکن شوند و از بت پرستان دور شوند. مسلمانان در آنجا در زیر سایبانها زندگی تازه را آغاز کردند و برای جلوگیری از حمله ناگهانی آنها برجهای مراقبتی ساختند. این محاصره سخت سه سال طول کشید. تنها در ماههای حرام (رجب - محرم - ذیقعده - ذیحجه ) پیامبر (ص ) و مسلمانان از "شعب" برای تبلیغ دین و خرید اندکی آذوقه خارج می شدند ولی کفار - بخصوص ابو لهب - اجناس را می خریدند و یا دستور می دادند که آنها را گران کنند تا مسلمانان نتوانند چیزی خریداری نمایند. گرسنگی و سختی به حد نهایت رسید. اما مسلمانان استقامت خود را از دست ندادند. روزی از طریق وحی پیامبر (ص ) خبردار شد که عهد نامه را موریانه ها خورده اند و جز کلمه "بسمک اللهم " چیزی باقی نمانده . این مطلب را ابو طالب در جمع مشرکان گفت . وقتی رفتند و تحقیق کردند به صدق گفتار پیامبر پی بردند و دست از محاصره کشیدند. مسلمانان نیز نفسی براحت کشیدند... اما... اما پس از چند ماهی خدیجه همسر با وفا و ابو طالب حامی پیغمبر (ص ) دار دنیا را وداع کردند و این امر بر پیامبر گران آمد. بار دیگر اذیت و آزار مشرکان آغاز شد.
انتشار اسلام در یثرب( مدینه)
در هنگام حج عده ای در حدود شش تن از مردم یثرب با پیامبر (ص) ملاقات کردند و از آیین پاک اسلام آگاه گردیدند. مردم مدینه به خاطر جنگ و جدالهای دو قبیله (اوس ) و (خزرج ) و فشارهایی که از طرف یهودیان بر آنها وارد می شد، گویی منتظر این آیین مقدس بودند که پیام نجات بخش خود را بگوش آنها برساند. این شش تن مسلمان به مدینه رفتند و از پیغمبر و اسلام سخنها گفتند و مردم را آماده پذیرش اسلام نمودند. سال دیگر در هنگام حج دوازده نفر با پیامبر (ص ) و آیین مقدس اسلام آشنا شدند. پیامبر (ص ) یکی از یاران خود را برای تعلیم قرآن و احکام اسلام همراه آنها فرستاد. در سال دیگر نیز در محلی به نام "عقبه " دوازده نفر با پیامبر بیعت کردند و عهد نمودند که از محمد (ص ) مانند خویشان نزدیک خود حمایت کنند. به دنبال این بیعت ، در همان محل ، 73نفر مرد و زن با محمد (ص ) پیمان وفاداری بستند و قول دادند از پیامبر (ص ) در برابر دشمنان اسلام تا پای جان حمایت کنند. زمینه برای هجرت به یثرب که بعدها "مدینه " نامیده شد، فراهم گردید. پیامبر (ص ) نیز اجازه فرمود که کم کم اصحابش به مدینه مهاجرت نمایند.
معراج
پیش از هجرت به مدینه که در ماه ربیع الاول سال سیزدهم بعثت اتفاق افتاد، دو واقعه در زندگی پیامبر مکرم (ص ) پیش آمد که به ذکر مختصری از آن می پردازیم : در سال دهم بعثت "معراج " پیغمبر اکرم (ص ) اتفاق افتاد و آن سفری بود که به امر خداوند متعال و بهمراه امین وحی (جبرئیل ) و بر مرکب فضا پیمایی به نام "براق " انجام شد. پیامبر (ص ) این سفر با شکوه را از خانه ام هانی خواهر امیر المومنین علی (ع ) آغاز کرد و با همان مرکب به سوی بیت المقدس یا مسجد اقصی روانه شد، و از بیت اللحم که زادگاه حضرت مسیح است و منازل انبیا (ع ) دیدن فرمود. سپس سفر آسمانی خود را آغاز نمود و از مخلوقات آسمانی و بهشت و دوزخ بازدید به عمل آورد، و در نتیجه از رموز و اسرار هستی و وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بی پایان حق تعالی آگاه شد و به "سدرة المنتهی" رفت و آنرا سراپا پوشیده از شکوه و جلال و عظمت دید. سپس از همان راهی که آمده بود به زادگاه خود "مکه " بازگشت و از مرکب فضا پیمای خود پیش از طلوع فجر در خانه "ام هانی " پائین آمد. به عقیده شیعه این سفر جسمانی بوده است نه روحانی چنانکه بعضی گفته اند. در قرآن کریم در سوره "اسرا" از این سفر با شکوه بدین صورت یاد شده است: "منزه است خدایی که شبانگاه بنده خویش را از مسجد الحرام تا مسجد اقصی که اطراف آن را برکت داده است سیر داد، تا آیتهای خویش را به او نشان دهد و خدا شنوا و بیناست ". در همین سال و در شب معراج خداوند دستور داده است که امت پیامبر خاتم (ص ) هر شبانه روز پنج وعده نماز بخوانند و عبادت پروردگار جهان نمایند، که نماز معراج روحانی مومن است.
سفر به طائف
حادثه دیگر سفر حضرت محمد (ص ) است به طائف . در سال یازدهم بعثت بر اثر خفقان محیط مکه و آزار بت پرستان و کینه توزی مکیان ، پیامبر (ص ) خواست به محیط دیگری برود. یکه و تنها راه طائف را در پیش گرفت تا با سران قبایل ثقیف تماس بگیرد، و آیین اسلام را به آنها بشناساند. اما آن مردم سخت دل به سخنان رسول مکرم (ص ) گوش ندادند و حتی بنای اذیت و آزار حضرت محمد (ص ) را گذاشتند. رسول اکرم (ص ) چند روز در "نخله " بین راه طائف و مکه ماند و چون از کینه توزی و دشمنی بت پرستان بیمناک بود، می خواست کسی را بجوید - که بنا به رسم آن زمان - او را در بازگشت به مکه امان دهد. از این رو شخصی را به مکه فرستاد و از "مطعم بن عدی " امان خواست . مطعم حفظ جان رسول مکرم (ص ) را به عهده گرفت و در حق پیامبر خدا (ص ) نیکی کرد. بعدها حضرت محمد (ص ) بارها از نیکی و محبت او در حق خود یاد می فرمود.
هجرت به مدینه
مسلمانان با اجازه پیامبر مکرم (ص ) به مدینه رفتند و در مکه جز پیامبر و علی (ع ) و چند تن که یا بیمار بودند و یا در زندان مشرکان بودند کسی باقی نماند. وقتی بت پرستان از هجرت پیامبر (ص ) با خبر شدند، در پی نشست ها و مشورت ها قرار گذاشتند چهل نفر از قبایل را تعیین کنند، تا شب هجرت به خانه پیامبر بریزند و آن حضرت را به قتل رسانند، تا خون وی در بین تمام قبایل پخش گردد و بنی هاشم نتوانند انتقام بگیرند، و درنتیجه خون آن حضرت پایمال شود. اما فرشته وحی رسول مکرم (ص ) را از نقشه شوم آنها با خبر کرد. آن شب که آدمکشان قریش می خواستند این خیال شوم و نقشه پلید را عملی کنند، علی بن ابیطالب (ع ) بجای پیغمبر خوابید، و آن حضرت مخفیانه از خانه بیرون رفت . ابتدا به غار ثور (در جنوب مکه ) پناه برد و از آنجا به همراه ابوبکر به سوی "یثرب " یا "مدینة النبی " که بعدها به "مدینه " شهرت یافت ، هجرت فرمود.
ورود به مدینه
رسول اکرم (ص ) و همراهان روز دوشنبه 12ماه ربیع الاول به "قبا" در دو فرسخی مدینه رسیدند. پیامبر (ص ) تا آخر هفته در آنجا توقف فرمود تا علی (ع ) و همراهان برسند. مسجد قبا در این محل ، یادگار آن روز بزرگ است . علی (ع ) پس از هجرت محمد (ص)، مامور بود امانتهای مردم را به آنها برگرداند و زنان هاشمی از آن جمله : فاطمه دختر پیامبر (ص ) و مادر خود فاطمه دختر اسد و مسلمانانی که تا آن روز موفق به هجرت نشده بودند همراه ببرد. علی (ع ) با همراهان به راه افتاد. راهی پر خطر و سخت . علی (ع ) با پاهای خون آلود و ورم کرده ، پس از سه روز به پیامبر اکرم (ص ) پیوست و مورد لطف خاص نبی اکرم (ص ) قرار گرفت . مردم مدینه با غریو و هلهله شادی - پس از سه سال انتظار - از پیامبر خود استقبال کردند.
اهمیت هجرت
ورود پیامبر و مسلمانان به مدینه ، فصل تازه ای در زندگی پیغمبر اکرم (ص ) و اسلام گشود. مانند کسی که از یک محیط آلوده و خفقان آور به هوای آزاد و سالم پناه برد. بی جهت نیست که هجرت در راه خدا و برای گسترش دین خدا برابر با جهاد است و این همه عظمت دارد. هجرت ، یعنی دست از همه علاقه های قبلی کشیدن و پا بر روی عادات و آداب کهنه نهادن و به سوی زندگی نوین رفتن . رفتن شخص از جهل به سوی نور و دانایی ، هجرت است . رفتن از ناپاکی به سوی پاکی هجرت است . هجرت پیامبر (ص ) و مسلمانان ازمکه (محیط اختناق و آلودگی و کینه ) به سوی مدینه (شهر صفا و نصرت و برادری ) و به سوی پی ریزی زندگی اجتماعی اسلامی ، نخستین گام بلند در پیروزی و گسترش اسلام و جهانی شدن آن بود. نظر به اهمیت هجرت بود که بعدها در زمان خلیفه دوم به پیشنهاد علی (ع )، این سال مبدا تاریخ اسلام یعنی (هجری ) شد.
نخستین گام
وقتی پیامبر اکرم (ص ) آن همه استقبال و شادی و شادمانی را از مردم مدینه دید، اولین کاری که کرد این بود که ، طرح ساختن مسجدی را برای مسلمانان پی افکند. مسجد تنها محلی برای خواندن نماز نبود. در مسجد تمام کارهای قضائی و اجتماعی مربوط به مسلمانان انجام می شد. مسجد مرکز تعلیم و تربیت و اجتماعات اسلامی از هر قبیل بود. شعرا اشعار خود را در مسجد می خواندند. مسلمانان در کنار هم و پیامبر اکرم (ص ) در کنار آنها با عشق و علاقه به ساختن مسجد پرداختند. پیامبر اکرم (ص ) خود سنگ بر دوش می کشید و مانند کارگر ساده ای کار می کرد. این مسجد همان است که اکنون با عظمت برجاست و بعد از مسجد الحرام ، دومین مسجد جهان است . پیامبر بین دو قبیله "اوس " و "خزرج " که سالها جنگ بود، صلح و آشتی برقرار کرد. بین "مهاجران " و مردم مدینه که مهاجران را در خانه های خود پذیرفته بودند یعنی "انصار"، پیمان برادری برقرار کرد. پیامبر (ص )، توحید اسلامی و پیوند اعتقادی و برادری را جایگزین روابط قبیلگی کرد. با منشوری که صادر فرمود، در حقیقت "قانون اساسی " جامعه اسلامی را در مدینه تدوین کرد و مردم مسلمان را در حقوق و حدود برابر اعلام فرمود. طوایف یهود را که در داخل و خارج مدینه بسر می بردند امان داد. بطور خلاصه ، پیامبر (ص ) از مردمی کینه توز، بی خبر از قانون و نظام اجتماعی و گمراه ، جامعه ای متحد، برادر، بلند نظر و فداکار بوجود آورد. بتدریج از سال دوم برابر حملات دشمنان اسلام ، اقدامات رزمی و دفاعی صورت گرفت.
جنگها یا غزوه های پیغمبر( ص)
دشمن کینه توز دیرین اسلام یعنی کفار مکه ، در صدد بودند، به هر صورتی امکان دارد - جامعه نو پای اسلامی را با شکست مواجه کنند - بدین جهت به جنگهایی دست زدند. پیامبر اکرم (ص ) نیز برای دفاع دستور آمادگی مسلمانان را صادر فرمود. بنابراین در مدینه از آغاز گسترش اسلام جنگهایی اتفاق افتاده است که به اختصار از آنها یاد می کنیم . این نکته را هم باید بیاد داشت که : جنگهایی که رسول اکرم (ص ) شخصا در آن شرکت فرموده است ، "غزوه " و بقیه جنگهایی را که در زمان پیامبر (ص ) واقع شده ، "سریه " می نامند.
غزوه بدر
در سال دوم هجرت جنگ بدر پیش آمد. در این جنگ نابرابر تعداد لشکر دشمن 950نفر بود، با آمادگی رزمی ، اما عده مسلمانان فقط 313نفر بود. مسلمانان با نیروی ایمان و با فداکاری کامل جنگیدند و در مدتی کوتاه دشمنان خود را شکست دادند. کفار با 70کشته و 70اسیر و بر جای گذاشتن غنائم جنگی بسیار فرار کردند. و دشمن سرسخت اسلام ابو جهل نیز در جنگ کشته شد. این پیروزی سر فصل پیروزیهای دیگر شد.
تغییر قبله
در همین سال از سوی خداوند متعال ، دستور آمد مسلمانان از سوی "بیت المقدس " بسوی "کعبه" نماز بگزارند. علت این امر آن بود که ، یهودیان نداشتن قبله دیگری را برای اسلام دین کامل ، نقص شمردند و به جهانی بودن اسلام باور نداشتند. مسجد ذو قبلتین (دارای دو قبله ) یادگار آن واقعه مهم است.
جنگ احد
یک سال بعد از جنگ بدر، دشمنان اسلام با تجهیزاتی سه برابر جنگ بدر، به قصد انتقام به سوی مدینه حرکت کردند. پیامبر (ص ) با یاران مشورت کرد و در نتیجه قرار شد در کناره کوه احد، صف آرائی کنند. در آغاز جنگ ، مسلمانان - با عده کم ، ولی با نیروی ایمان زیاد - پیروز شدند، ولی بخاطر آن که محافظان دره ای که در پشت بود، سنگر را به طمع غنیمتهای جنگی ترک کردند، شکستی بر لشکریان اسلام وارد شد و عده ای از جمله حمزه عموی دلاور پیامبر (ص ) کشته شدند، ولی بر اثر فداکاریهای علی (ع ) که زخم بسیار برداشته بود و دیگر دلاوران و شیوه تازه ای که پیامبر (ص ) در جنگ احد به کار بست ، دیگربار مسلمانان گرد آمدند و به تعقیب دشمن زبون شده پرداختند و سرانجام این جنگ به پیروزی انجامید.
غزوه خندق یا ( احزاب)
جمعی از یهودیان از جمله قبیله "بنی نضیر" در مدینه بسر می بردند. پیامبر (ص ) در ابتدای کار، با آنان پیمان دوستی و همکاری بست ولی اینان همیشه با نفاق و دورویی ، درصدد بودند که ضربت خود را بر اسلام وارد کنند. پیامبر مکرم (ص ) با همه رافت و رحمت ، در برابر نفاق و توطئه ، گذشت نمی فرمود و منافق را تنبیه می کرد. طایفه بنی نضیر وقتی در مدینه نقشه های خود را نقش بر آب دیدند، با مشرکان مکه و چند طایفه دیگر همدست شدند و در سال پنجم هجرت ، سپاه عظیمی که شامل ده هزار نفر مرد شمشیر زن بود به فرماندهی ابوسفیان به قصد ریشه کن کردن اسلام به مدینه حمله کردند. زمان آزمایش و فداکاری بود. مسلمانان با مشورت سلمان فارسی و پذیرش پیامبر مکرم (ص )، خندقی در اطراف مدینه کندند. دشمن به مدینه آمد. یکباره با خندقی وسیع روبرو شد. یهودیان "بنی قریظه " مانند دیگر یهودیان بنای خیانت و نفاق گذاشتند. لحظه های سخت و بحرانی در پیش بود. پیامبر مکرم (ص ) با طرحهای جالب جنگی صفوف دشمن را آشفته ساخت . عمرو بن عبدود، سردار کم نظیر مکه در جنگ تن به تن با علی (ع) کشته شد، با ضربتی که از عبادت جن و انس بیشتر ارزش داشت ضربتی کاری و موثر، دشمن به وحشت افتاد. بدبینی بین مهاجمان و یهودیان - کمی آذوقه - تندبادهای شدید شبانه - خستگی زیاد - همه و همه باعث شد که ، پیروزی نصیب لشکر اسلام گردد و لشکریان کفر به سوی مکه فرار کنند.
سال ششم هجرت - صلح حدیبیه
پیامبر اکرم (ص ) در پی رؤیای شیرینی دید که ، مسلمانان در مسجد الحرام مشغول انجام فریضه حج هستند. به مسلمانان ابلاغ فرمود برای سفر عمره در ماه ذیقعده آماده شوند. همه آماده سفر شدند. قافله حرکت کرد. چون این سفر در ماه حرام انجام شد و مسلمانان جز شمشیری که هر مسافر همراه خود می برد چیزی با خود نداشتند و از سوی دیگر با مقاومت قریش روبرو شدند و بیم خونریزی بسیار بود، پیامبر (ص ) با مکیان پیمانی برقرار کرد که به "پیمان حدیبیه " شهرت یافت . مطابق این صلح نامه پیامبر (ص ) و مسلمانان از انجام عمره صرف نظر کردند. قرار شد سال دیگر عمل عمره را انجام دهند. این پیمان ، روح مسالمت جوئی مسلمانان را بر همگان ثابت کرد. زیرا قرار شد تا ده سال حالت جنگ بین دو طرف از بین برود و رفت و آمد در قلمرو دو طرف آزاد باشد. این صلح در حقیقت پیروزی اسلام بود، زیرا پیامبر (ص ) از ناحیه دشمن داخلی خطرناکی آسوده خاطر شد و مجال یافت تا فرمانروایان کشورهای دیگر را به اسلام دعوت فرماید.
 

Ops

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Jan 24, 2014
ارسالی‌ها
10,600
پسندها
3,164
امتیازها
113
محل سکونت
AhWaZ
تخصص
SheYtOni
دل نوشته
:)
بهترین اخلاقم
MehRabOni
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه

اعتبار :

[h=2]
[/h][h=2]دعوت ازخویشاوندان[/h][h=2]
در اوائل بعثت پیغمبر اکرم آیه آمد : & انذر عشیرتک الاقربین & ( 1 ) خویشاوندان نزدیکت را انذار و اعلام خطر کن . هنوز پیغمبر اکرم اعلام دعوت عمومى به آن معنا نکرده بودند . مى دانیم در آن هنگام على ( ع ) بچه اى بوده در خانه پیغمبر . ( على ( ع ) از کودکى در خانه پیغمبر بودند که آن هم داستانى دارد ) رسول اکرم به غذایى ترتیب بده و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت کن . على ( ع ) هم غذایى از گوشت درست کرد و مقدارى شیر نیز تهیه کرد که آنها بعد از غذا خوردند . پیغمبر اکرم اعلام دعوتکرد و فرمود من پیغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم . من مأمورم که ابتدا شما را دعوت کنم و اگر سخن مرا بپذیرید سعادت دنیا و آخرت نصیبشما خواهد شد . ابولهب که عمومى پیغمبر بود تا این جمله را شنید , عصبانى و ناراحت شد و گفت تو ما را دعوت کردى براى اینکه چنین مزخرفى را به ما بگویى ؟ ! جارو جنجال راه انداخت و جلسه را بهم زد . پیغمبر اکرم براى بار دوم به على ( ع ) دستور تشکیل جلسه را داد . خود امیرالمؤمنین که راوى هم هست مى فرماید که اینها حدود چهل نفر بودند یا یکى کم یا یکى زیاد . در دفعه دوم پیغمبر اکرم به آنها فرمود هر کسى از شما که اول دعوت مرا بپذیرد , وصى , وزیر و جانشین من خواهد بود . غیر از على ( ع ) احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار که پیغمبر اعلام کرد , على ( ع ) از جا بلند شد . در آخر پیغمبر فرمود بعد از من تو وصى و وزیر و خلیفه من خواهى بود .

[/h][h=2]قریش وبیامبر (ص)[/h][h=2]
زمانى که هنوز حضرت رسول در مکه بودند و قریش مانع بودند که ایشان تبلیغ کنند و وضع سخت و دشوار بود , در ماههاى حرام ( 1 ) مزاحم پیغمبر اکرم نمى شدند یا لااقل زیاد مزاحم نمى شدند یعنى مزاحمت بدنى مثل کتک زدن نبود ولى مزاحمت تبلیغاتى وجود داشت. رسول اکرم همیشه از این فرصت استفاده مى کرد و وقتى مردم در بازار عکاظ در عرفات جمع مى شدند ( آن موقع هم حج بود ولى با یک سبک مخصوص ) مى رفت در میان قبائل گردش مى کرد و مردم را دعوت مى نمود . نوشته اند در آنجا ابولهب مثل سایه پشت سر پیغمبر حرکتمى کرد و هر چه پیغمبر مى فرمود , او مى گفت دروغ مى گوید , به حرفش گوش نکنید . رئیس یکى از قبائل خیلى با فراست بود . بعد از آنکه مقدارى با پیغمبر صحبت کرد , به قوم خودش گفت اگر این شخص از من مى بود لاکلتبه العرب. یعنى من اینقدر در او استعداد مى بینم که اگر از ما مى بود , به وسیله وى عربرا مى خوردم . او به پیغمبر اکرم گفت من و قومم حاضریم به تو ایمان بیاوریم ( بدون شک ایمان آنها ایمان واقعى نبود ) به شرط اینکه تو هم به ما قولى بدهى و آن اینکه براى بعد از خودت من یا یک نفر از ما را تعیین کنى . فرمود اینکه چه کسى بعد از من باشد , با من نیست با خداست . این , مطلبى است که در کتب تاریخ اهل تسنن آمده است .
1 - ماههاى ذى القعده , ذى الحجه و محرم چون ماه حرام بود , ماه آزاد بود یعنى در این ماهها همه جنگها تعطیل بود , دشمنان از یکدیگر انتقام نمى گرفتند و رفت و آمدها در میانشان معمول بود . در بازار عکاظ جمع مى شدند و حتى اگر کسى قاتل پدرش را که مدتها دنبالش بود پیدا مى کرد , به احترام ماه حرام متعرضش نمى شد .
[/h][h=2]مردم مدینه ورسول اکرم(ص)[/h][h=2]
مردم مدینه دو قبیله بودند به نام اوس و خزرج که همیشه با هم جنگ داشتند . یک نفر از آنها به نام اسعد بن زراره مىآید به مکه براى اینکه از قریش استمداد کند . وارد مى شود بر یکى از مردم قریش .
کعبه از قدیم معبد بود گو اینکه در آن زمان بتخانه بود و رسم طوافکه از زمان حضرت ابراهیم معمول بود هنوز ادامه داشت. هرکس که مىآمد , یک طوافى هم دور کعبه مى کرد . این شخص وقتى خواست برود به زیارت کعبه و طواف بکند , میزبانش به او گفت[ : ( مواظب باش ! مردى در میان ما پیدا شده , ساحر و جادوگرى که گاهى در مسجد الحرام پیدا مى شود و سخنان دلرباى عجیبى دارد . یک وقتسخنان او به گوش تو نرسد که تو را بى اختیار مى کند . سحرى در سخنان او هست](. اتفاقا او موقعى مى رود براى طواف که رسول اکرم در کنار کعبه در حجر اسماعیل نشسته بودند و با خودشان قرآن مى خواندند . در گوش این شخص پنبه کرده بودند که یکوقت چیزى نشنود . مشغول طواف کردن بود که قیافه شخصى خیلى او را جذب کرد . ( رسول اکرم سیماى عجیبى داشتند ) . گفت نکند این همان آدمى باشد که اینها مى گویند ؟ یک وقت با خودش فکر کرد که عجب دیوانگى است که من گوشهایم را پنبه کرده ام . من آدمم , حرفهاى او را مى شنوم , پنبه را از گوشش انداخت بیرون . آیات قرآن را شنید . تمایل پیدا کرد . این امر منشأ آشنایى مردم مدینه با رسول اکرم ( ص ) شد . بعد آمد صحبتهایى کرد و بعدها ملاقاتهاى محرمانه اى با حضرت رسول کردند تا اینکه عده اى از اینها[ به مکه] آمدند و قرار شد در موسم حج در یکى از شبهاى تشریق یعنى شب دوازدهم وقتى که همه خواب هستند بیایند در منا , در عقبه وسطى , در یکى از گردنه هاى آنجا , رسول اکرم ( ص ) هم بیایند آنجا و حرفهایشان را بزنند . در آنجا رسول اکرم فرمود من شما را دعوتمى کنم به خداى یگانه و . . . و شما اگر حاضرید ایمان بیاورید , من به شهر شما خواهم آمد . آنها هم قبول کردند و مسلمان شدند , که جریانش مفصل است . زمینه اینکه رسول اکرم ( ص ) از مکه به مدینه منتقل بشوند فراهم شد . این اولین[ حادثه]بود . بعد حضرت رسول ( ص ) مصعب بن عمیر را فرستادند به مدینه و او در آنجا به مردم قرآن تعلیم داد . اینهایى که ابتدا آمده بودند , عده اندکى بودند , به وسیله این مبلغ بزرگوار عده زیاد دیگرى مسلمان شدند و تقریبا جو مدینه مساعد شد . قریش هم روز بروز بر سختگیرى خود مى افزودند , و در نهایت امر تصمیم گرفتند که دیگر کار رسول اکرم را یکسره کنند . در[ ( دارالندوه ]( تشکیل جلسه دادند , که این آیه قرآن یکسره اشاره به آنهاست[ .
[/h][h=2]جلسه دار الندوه[/h][h=2]
دار الندوه حکم مجلس سناى مکه بوده . مکه اساسا نه از خودش حکومتى داشت به شکل پادشاهى یا جمهورى , و نه تابع یک مرکزى بود . یکنوع حکومت ملوک الطوایفى داشتند . قرارى داشتند که از هر قبیله اى چند نفر با شرایطى و از جمله اینکه از چهل سال کمتر نداشته باشند بیایند در آنجا جمع بشوند و درباره مشکلاتى که پیش مىآید با یکدیگر مشورت کنند و هر چه در آنجا تصمیم مى گرفتند , دیگر مردم قریش عمل مى کردند[ . ( دارالندوه]( یکى از اطاقهایى بود که در اطراف مسجد الحرام بود . الان آن محل خراب شده و داخل مسجد الحرام است .
در آنجا پیشنهادهایى کردند , گفتند بالاخره باید به یک شکلى آزادى را از محمد سلب کنیم , یا اساسا او را بکشیم یا حبسش کنیم و یا لااقل شرش را از اینجا بکنیم و تبعیدش کنیم , هر جا مى خواهد برود . در اینجاست که هم شیعه و هم سنى نوشته اند پیرمردى در این مجلس ظاهر شد با اینکه قرار نبود که غیر قریش کس دیگر را در آنجا راه بدهند و گفت من اهل نجد هستم . گفتند اینجا جاى تو نیست . گفت نه , من راجع به همین موضوعى که قریش در اینجا بحث مى کنند صحبت و فکر دارم . بالاخره اجازه گرفت و داخل شد . و در اخبار وارد شده که این پیرمرد انسان نبود و شیطان بود که به صورت یک پیرمرد مجسم شد . به هر حال در تاریخ , او به نام[ ( شیخ نجدى]( معروف شد که در آن مجلس شیخ نجدى هم اظهار نظر کرد و در آخر هم نظر شیخ نجدى تصویب شد . آن پیشنهاد که گفتند یک نفر را بفرستند پیغمبر را بکشد رد شد . همان شیخ نجدى گفت این عملى نیست . اگر شما یک نفر بفرستید , قطعا بنى هاشم به انتقام خون محمد او را خواهند کشت و کیست که یقین داشته باشد که کشته مى شود و حاضر شود این کار را انجام دهد . گفتند او را حبس مى کنیم . گفت حبس هم مصلحت نیست زیرا باز بنى هاشم به اعتبار اینکه به آنها بر مى خورند که فردى از آنها محبوس باشد , اگر چه به تنهایى زورشان به شما نمى رسد ولى ممکن است در موقع حج که مردم جمع مى شوند , از نیروى مردم استمداد کنند و محمد را از حبس بیرون بکشند . پیشنهاد تبعید شد . گفت این از همه خطرناکتر است . او مردى خوش صورت و خوش بیان و گیرا است. الان به تنهایى در این شهر افراد شما را به تدریج دارد جذب مى کند[ .یک وقت مى بینید] رفتدر میان قبایل عرب چندین هزار نفر را پیرو خودش کرد و با چندین هزار مسلح آمد سراغ شما . در آخر پیشنهاد شد و مورد قبول واقع شد که او را بکشند ولى به این شکل که از هر یک از قبایل قریش یک نفر در کشتن شرکت کند , و از بنى هاشم هم یک نفر باشد ( چون از بنى هاشم , ابولهب را در میان خودشان داشتند ) و دسته جمعى او را بکشند و به این ترتیب خونش را لوث کنند , و اگر بنى هاشم ادعا کردند , مى گوییم قبیله شما هم شرکت داشتند . حداکثر این است که به آنها دیه مى دهیم . دیه ده انسان را هم خواستند , مى دهیم .
[/h][h=2]هجرت پیامبر اکرم (ص)[/h][h=2]
همان شبى که اینها تصمیم گرفتند این تصمیم محرمانه را اجرا بکنند وحى الهى بر پیغمبر اکرم نازل شد ( همان حرفى که به موسى گفته شد : & ان الملا یأتمرون بک یقتلوک فاخرج ) : و اذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوکاو یقتلوک او یخرجوک و یمکرون و یمکر الله و الله خیر الماکرین & . از مکه بیرون برو , خواستند شبانه بریزند . ابولهب که یکى از آنها بود مانع شد . گفت شب ریختن به خانه کسى صحیح نیست . در آنجا زن هست , بچه هست , یک وقت اینها مى ترسند یا کشته مى شوند . باید صبر کنیم تا صبح شود . ( باز همین مقدار وجدان و شرف داشت ) . گفتند بسیار خوب . آمدند دور خانه پیغمبر حلقه زدند و کشیک مى دادند , منتظر که صبح بشود و در روشنایى بریزند خانه پیغمبر . این مطلب مورد اتفاق جمیع محدثین و مورخین استو در این جهت حتى یک نفر تشکیک نکرده است که پیغمبر اکرم , على علیه السلام را خواست و فرمود على جان ! تو امشب باید براى من فداکارى بکنى . عرض کرد یا رسول الله ! هر چه شما امر بفرمایید . فرمود امشب , تو در بستر من مى خوابى و همان برد و جامه اى را که من موقع خواب به سر مى کشم به سر میکشى . عرض کرد : بسیار خوب . قبلا على علیه السلام و[ ( هند بن ابى هاله]( آن نقطه اى که رسول اکرم باید بروند در آنجا مخفى بشوند یعنى غار ثور را در نظر گرفتند , چون قرار بود در مدتى که حضرت در غار هستند رابطه مخفیانه اى در کار باشد و این دو , مرکب فراهم کنند و آذوقه برایشان بفرستند . شب , على ( ع ) آمد خوابید و پیغمبر اکرم ( ص ) بیرون رفت . در بین راه که حضرت مى رفتند به ابوبکر برخورد کردند . حضرت, ابوبکر را با خودشان بردند . در نزدیکى مکه غارى است به نام غار ثور , در غربمکه و در یکراهى است که اگر کسى بخواهد به مدینه برود از آنجا نمى رود . مخصوصا راه را منحرف کردند . پیغمبر اکرم ( ص ) با ابوبکر رفتند و در آن محل مخفى شدند . قریش هم منتظر که صبح دسته جمعى بریزند و اینقدر کارد و چاقو به حضرت بزنند نه با شمشیر که بگویند یک نفر کشته که حضرت کشته بشود و بعد هم اگر بگویند کى کشت , بگویند هر کسى یک وسیله اى داشت و ضربه اى زد . اول صبح که شد اینها مراقب بودند که یک وقت پیغمبر اکرم از آنجا بیرون نرود . ناگاه کسى از جا بلند شد . نگاه کردند دیدند على است . این صاحبک رفیقت کجاست ؟ فرمود مگر شما او را به من سپرده بودید که از من مى خواهید ؟ گفتند پس چه شد ؟ فرمود : شما تصمیم گرفته بودید که او را از شهرتان تبعید کنید , او هم خودش تبعید شد . خیلى ناراحت شدند . گفتند بریزیم همین را به جاى او بکشیم , حالا خودش نیست جانشینش را بکشیم . یکى از آنها گفت او را رها کنیم , جوان است و محمد فریبش داده است. فرمود : به خدا قسم اگر عقل مرا در میان همه مردم دنیا تقسیم کنند , اگر همه دیوانه باشند عاقل مى شوند . از همه تان عاقل تر و فهمیده ترم .
[/h][h=2]غارثور[/h][h=2]
حضرت رسول ( ص ) را تعقیب کردند . دنبال اثر پاى حضرت را گرفتند تا به آن غار رسیدند . دیدند اینجا اثرى که کسى به تازگى درون غار رفته باشد نیست . عنکبوتى هست و در اینجا تنیده است , و مرغى هست و لانه او . گفتند نه , اینجا نمى شود کسى آمده باشد . تا آنجا رسیدند که حضرت رسول ( ص ) و ابوبکر صداى آنها را مى شنیدند و همین جا بود که ابوبکر خیلى مضطرب شده و قلبش به طپش افتاده بود و مى ترسید . این آیه قرآن است, یعنى روایت نیست که بگوییم فقط شیعه ها قبول دارند و سنیها قبول ندارند . آیه این است : & الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذین کفروا ثانى اثنین اذ هما فى الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا & . یعنى اگر شما مردم قریش پیغمبر را یارى نکنید , خدا او را یارى کرد و یارى مى کند همچنانکه در داستان غار , پیغمبر را یارى کرد , در شب هجرت در حالى که آن دو در غار بودند[ . ( هما](نشان مى دهد که غیر از پیغمبر یکنفر دیگر هم بوده است که همان ابوبکر است . & اذ یقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا & . ( کلمه[ ( صاحب](اصلا در لغت عرب یعنى همراه . حتى به حیوانى هم که همراه کسى باشد عرب مى گوید : صاحب ) . آنگاه که پیغمبر به همراه خود گفت : نترس , غصه نخور , خدا با ماست . & فانزل الله سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها & ( 1 ) خداوند وقار خودش را بر پیغمبر نازل کرد . دیگر نمى گوید وقار را بر هر دو نفر نازل کرد . رحمت خودش را بر پیغمبر نازل کرد و پیغمبر را تأیید نمود . نمى گوید هر دو را تأیید کرد . حالا بگذاریم از این قضیه .
تا به این مرحله رسید , از همان جا برگشتند . گفتند ما نفهمیدیم این چطور شد ؟ به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو رفت ؟ مدتى گشتند . پیدا نکردند که نکردند . سه شبانه روز یا بیشتر پیغمبر اکرم ( ص ) در همان غار بسر بردند . آن دلهاى شب که مى شد , هند بن ابى هاله که پسر خدیجه است از شوهر دیگرى , و مرد بسیار بزرگوارى است محرمانه آذوقه مى برد و بر مى گشت . قبلا قرار گذاشته بودند مرکب تهیه کنند . دو تا مرکب تهیه کردند و شبانه بردند کنار غار , آنها سوار شدند و راه مدینه را پیش گرفتند .
حالا قرآن مى گوید ببینید خداوند پیغمبر را در چه سختیهایى به چه نحوى کمک و مدد کرد . آنها نقشه کشیدند و فکر کردند و سیاست به کار بردند ولى نمى دانستند که خدا اگر بخواهد , مکر او بالاتر است . & و اذ یمکر بک الذین کفروا & و آنگاه که کافران درباره تو مکر و حیله به کار مى برند براى اینکه یکى از سه کار را درباره تو انجام بدهند : & لیثبتوک[ & ( اثبات](معنایش حبس است . چون کسى را که حبس مى کنند در یکجا ثابت و ساکن نگه مى دارند . عرب وقتى مى گوید[ ( اثبت](یعنى حبس کن ) براى اینکه تو را در یک جا ثابتنگه دارند یعنى زندانیت کنند . & او یقتلوک & یا خونت را بریزند . & او یخرجوک & یا تبعیدت کنند . & و یمکرون & آنها مکر مى کنند . قریش به مکر و حیله هاى خودشان خیلى اعتماد داشتند و مثلا مى گفتند چنان مى کنیم که خونش لوث بشود , ولى نمى دانستند که بالاى همه این تدبیرها و نقشه ها تقدیر و اراده الهى است و اگر بنده اى مشمول عنایت الهى بشود , هیچ قدرتى نمى تواند او را از میان ببرد[ . ( مکر](نقشه اى استکه هدفش روشن نیست. اگر انسان نقشه اى بکشد که آن نقشه هدف معینى در نظر دارد اما مردم که مى بینند خیال مى کنند براى هدف دیگرى است , این را مى گویند[ ( مکر]( . خدا هم گاهى حوادث را طورى به وجود مىآورد که انسان نمى داند این حادثه براى فلان هدف و مقصد است , خیال مى کند براى هدف دیگرى است , ولى نتیجه نهائیش چیز دیگرى است . این است که خدا هم مکر مى کند یعنى خدا هم حوادثى به وجود مىآورد که ظاهرش یک طور است ولى هدف اصلى چیز دیگر است . آنها مکر مى کنند, خدا هم مکر مى کند , و خدا از همه مکر کنندگان بالاتر و بهتر است .
[/h][h=2]مهاجرین[/h][h=2]
گروهى از مسلمانهاى صدر اسلام , مهاجرین اولین یا به تعبیر قرآن[ ( &سابقون الاولون](& نامیده مى شوند . مهاجرین اولین یعنى کسانى که قبل از آنکه پیغمبر اکرم به مدینه تشریف ببرند مسلمان شده بودند و آن وقتى که بنا شد پیغمبر اکرم خانه و دیار را , مکه را رها کنند و بیایند به مدینه , اینها همه چیز خود را یعنى زن و زندگى و مال و ثروت و خویشاوندان و اقارب خویش را یکجا رها کردند و به دنبال ایده و عقیده و ایمان خودشان رفتند . این یک مسئله شوخى نیست . فرض کنید براى ما چنین چیزى پیش بیاید و بخواهیم براى ایمان خودمان کار بکنیم . خودمان را در نظر بگیریم با کار و شغل و زن و بچه خود , با همین وضعى که الان داریم . یکدفعه از طرف رهبر دینى و ایمانى ما فرمان صادر مى شود که همه یکجا باید از اینجا حرکت کنیم برویم در یک مملکت دیگر یا در یک شهر دیگر , آنجا را مرکز قرار بدهیم . ناگهان باید شغل و زن و بچه و پدر و مادر و برادر و خواهر و خلاصه زندگیمان را رها کنیم و راه بیفتیم . این از کمال خلوص و از نهایت ایمان حکایت مى کند . قرآن اینها را مهاجرین اولین مى نامد . ..
[/h][h=2]انصار[/h][h=2]
دسته دوم که اینجا به آنها اشاره شده است , کسانى هستند که قرآن آنها را[ ( انصار]( مى نامد یعنى یاوران . مقصود , مسلمانانى هستند که در مدینه بودند و در مدینه اسلام اختیار کرده بودند و حاضر شدند که شهر خودشان را مرکز اسلام قرار بدهند و برادران مسلمانشان را که از مکه و جاهاى دیگر و البته بیشتر از مکه مىآیند در حالى که هیچ ندارند و دست خالى مىآیند بپذیرند و نه تنها در خانه هاى خود جاى بدهند و به عنوان یک مهمان بپذیرند بلکه از جان و مال و حیثیت آنها حمایت کنند مثل خودشان . به طورى که در تاریخ آمده است , منهاى ناموس , هر چه داشتند با برادران مسلمان خود به اشتراکدر میان گذاشتند و حتى برادران مسلمان را بر خودشان مقدم مى داشتند : & و یؤثرون على انفسهم ولو کان بهم خصاصه & ( 1 ) . آن هجرت بزرگمسلمین صدر اسلام خیلى اهمیت داشتولى اگر پذیرش انصار نمى بود آنها نمى توانستند کارى انجام بدهند . اینها را هم قرآن تحت عنوان & و الذین آووا و نصروا[ &ذکر مى کند] .آنان که پناه دادند و یارى کردند این مهاجران را . هم مهاجرت آنها در روزهاى سختى اسلام بود , هم یارى کردن اینها . هم آنها گذشت و فداکاریشان زیاد بود هم اینها .
[/h][h=2]منافقین وبیامبر اکرم (ص)[/h][h=2]
& ان الذین جاؤا بالافک عصبه منکم لا تحسبوه شرا لکم بل هو خیر لکم لکل مرىء منهم ما اکتسب من الاثم و الذى تولى کبره منهم له عذاب عظیم 0 لولا اذ سمعتموه ظن المؤمنون والمؤمنات بانفسهم خیرا و قالوا هذا افک مبین.&
آیات به اصطلاح[ ( افک](است[ .( افک]( دروغ بزرگى ( تهمتى ) است که براى بردن آبروى رسول خدا بعضى از منافقین براى همسر رسول خدا جعل کردند . داستانش را قبلا به تفصیل نقل کردیم ( 1 ) . اکنون آیاترا مى خوانیم و نکاتى که از این آیات استفاده مى شود که نکات تربیتى و اجتماعى بسیار حساسى است و حتى مورد ابتلاى خود ما در زمان خودمان است بیان مى کنیم . آیه مى فرماید[ . ( & ان الذین جاؤا بالافک عصبه منکم]( & آنان که[ ( افک](را ساختند و خلق کردند , بدانید یک دسته متشکل و یک عده افراد به هم وابسته از خود شما هستند . قرآن به این وسیله مؤمنین و مسلمین را بیدار مى کند که توجه داشته باشید در داخل خود شما , از متظاهران به اسلام , افراد و دسته جاتى هستند که دنبال مقصدها و هدفهاى خطرناکمى باشند , یعنى قرآن مى خواهد بگوید قصه ساختن این[ ( افک](از طرف کسانى که ساختند روى غفلت و بى توجهى و ولنگارى نبود , روى منظور و هدف بود , هدف هم بى آبرو ساختن پیغمبر و از اعتبار انداختن پیغمبر بود , که به هدفشان نرسیدند . قرآن مى گوید آنها یک دسته به هم وابسته از میان خود شما بودند , و بعد مى گوید این شرى بود که نتیجه اش خیر بود , و در واقع این شر نبود[ : ( & لا تحسبوه شرا لکم بل هو خیر لکم]( & , گمان نکنید که این یک حادثه سوئى بود و شکستى براى شما مسلمانان بود , خیر , این داستان با همه تلخى آن به سود جامعه اسلامى بود . حال چرا قرآن این داستان را خیر مى داند نه شر و حال آن که داستان بسیار تلخى بود ؟ داستانى براى مفتضح کردن پیغمبر اکرم ساخته بودند و روزهاى متوالى حدود چهل روز گذشت تا اینکه وحى نازل شد و تدریجا اوضاع روشن گردید . خدا مى داند در این مدت بر پیغمبر اکرم و نزدیکان آن


3
کودکی پیامبر:حضرت محمد(ص) فرزندعبدالله بودونام مادرش آمنه دختروهببود.
محمد(ص) دردوران طفو لیت پدر ومادرخودرا ازدست داد.بعدازاینکهپدرومادرمحمد(ص)
فوت کردند،سرپرستی اوبه عهده پدربزرگش بودو حلیمه که زنیازقبیله قریش بوداو
راشیر می دادوحلیمه دایه ی پیامبربود.عبدالمطلب حضرتمحمد(ص)راخیلی دوست
داشت ومواظب اوبود.بعدازچندی عبدالمطلب هم ازدنیا رفتوسرپرستی محمد(ص)
راعمویش ابو طالب به عهده گرفت و ابوطالب تاجروبازرگان پیشهبودوتجارت می کردو
باخودمحمدامین رابا خودمی برد.تااینکه بعداز مدتی راهبی مسیحیکه بحیرانامداشت حضرت محمدرا درسکارو امانت دارشهرت دادواو را محمدامین نامگذاشت.

جوانی پیامبر:پیامبراسلام یکی ازجوانان نمونه درمدینه بود.اوازهرگونه گناه و
آلودگی معصوم بودودلیل این عصمت و پیراستگی وجود معرفت وبینش عمیقیبودکه خدای متعال به او عنایت کرده بود.اواززشتی وگناه وپلیدی را بهروشنی
درک می کرد.حضرت محمدبه دلیل اینکه درستکار وامانتدارترین مردم بودبهمحمد
امین معروف شد.بعدازمدتی اوبایکی اززنان ثروتمند طایفه ی قریش به نامخدیجه
ازدواج کرد.حاصل این ازدواج حضرت زهرا (س)بود.حضرت محمدهرروزبرایعبادت
خدای یکتابه غاری که درنزدیکی مدینه بودبه نام غارحرا می فت .دریکیازروزها
که پیامبربرای عبادت به غارحرا رفته بودفرشته ی وحی نازلشدوفرمود:
((اقرِأباسم ربک الذی خلق))تمام وجودپیامبرراترس فراگرفت .سرانجامجبرئیل
فرشته ی وحی خودرابه پیامبرمعرفی کردوتکلیف تبلیغ دین اسلام رابه عهدهی
پیامبرگذاشت ودرهمان لحظه حضرت محمد راحافظ قرآن کردوتمام اصول دین ،
اسلامرابه او آموخت وخلاصه اینکه پیامبردرسن 40 سالگی به پیامبری مبعوث
شد.پیامبربعدازبه بعثت رسیدن راه سعادت و شقاوت را به انسان هانشانمی دادوبا تعالیمخودانسانهارا به راه سعادت راهنمایی می کردوتوا نست در
این امرخطیرازهمسرمهربانش خدیجه خاتون نیزکمک بگیرد وخدیجه تمام ثروت
خودرا درراه تبلیغاسلام داد.

ستاره ای بدرخشیدوماه مجلس شد
دل رمیده ی ما را انیسومونس شد
نگارمن که به مکتب نرفت وخط ننوشت
به دیده مسئله آموزصدمدرسشد

میان سالی پیامبر:حضرت محمد(ص)درسن چهل سالگی درشب 27رجب سال چهلمازعام الفیل به پیامبری برگزیده شدوبه فرمان خداوندرهبری انسان هاراکهدرنادانیوبت پرستی به سرمی بردندبه عهده گرفت.شعاراولااله الاالله بودوتوحید،
نبوت ومعادرااصول دین معرفی کرد.حضرت محمد(ص)درسال سیزدهم هجری قمریوبه فرمان خدا ازمکهبه مدینه هجرت کردوتاریخ مسلمانان ازآن سال شروع شد.
درزمان زندگی پیامبردیناسلام گسترش پیدا کردواو سختی های زیادی کشیدو
بسیارآزارواذیت شدبه طوری که بهاوتهمت های زیادی مانندشاعرساحرودیوانهزدند.برای اینکه مردم دین اسلام رابپذیرندحضرت علی(ع)وحضرت خدیجه که همسر
او بود به اوکمک زیادی کردند.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم دی 1386ساعت 18:58 توسط امیرحسین | نظر بدهید

جنگ های رسول گرامی اسلام (ص)



ابواء بواطذوالعشیره
بدراولی بدرکبری بنی سلیم
سویق ذی امر احد
نجران حمراءالاسد بنینضیر
ذات الرقاع بدرثانی دمة الجندل
خندق بنی قریضه بنی قروه
بنی لحیانبنی المصطلق حدیبیه
خیبر فتح مکه حنین
طائف تبوک



امامصادق علیه السلام معجزاتی را که هنگام ولادت پیامبر اکرم آشکار شد، چنین برمی‌شمارد:

1- ابلیس از ورود به آسمان های هفتگانه محروم شد.
2- شیاطیندور شدند.
3- تمامی بت ها در بتکده به صورت بر زمین افتادند.
4- ایوان کسریشکست و چهارده کنگره‌ی آن سقوط کرد.
5- آب دریاچه ساوه خشک شد.
6- سرزمینخشک سماوه، آب پیدا کرد.
7- آتشکده فارس پس از هزار سال خاموش شد.
8- نوریاز سرزمین حجاز بر آمد تا به مشرق رسید.
9- کاهنان عرب علوم خود را فراموشکردند.
10- سحر ساحران باطل شد.

استحیائیل ــ یکی از فرشتگان بزرگ خداــ در شب تولد حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم بر کوه ابوقبیس ایستاد و باصدایی بلند گفت:« ای مردم مکه! به خدا و فرستاده او و نوری که با او فروفرستاده‌ایم ایمان بیاورید.»
منابع:
• بحارالانوار، ج15، ص257 --- امالیصدوق
معجزات دیگری نیز برای آن حضرت بیان شده که از آن جمله ریختن باقیمانده آبوضو آن حضرت در چشمه‌ی تبوک که خشکیده بود و جاری شدن آب فراوان در آن می‌باشد.

• هم چنین در یکی از جنگ‌ها رسول ‌اکرمصلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم مشتی از خاکبرداشته بر روی دشمن پاشیدند و غبار چشم‌های تمامی آنان را فراگرفت و این آیة شریفهنازل گشت:« و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی».

• در مورد دیگر آن حضرت 2درخت را نزد خویش خواندند آن 2 درخت نز ایشان حاضر شده نزدیک یکدیگر قرار گرفتندسپس با فرمان آن حضرت بار دیگر از یکدیگر جدا شده در جای خود قرار گرفتند.

• اخبار غیبی که نبی اکرمصلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم می‌دادند از موارد دیگراعجاز ایشان محسوب می‌شود برای نمونه به عمار فرمودند: تو را گروهی سرکش و ستمگر بهقتل خواهند رساند.


همسران:1. خدیجه بنت خویلد.
2. سوده بنت زمعه.
3. عایشه بنت ابى بکر.
4. امّ شریک بنت دودان.
5. حفصه بنت عمر.
6. ام حبیبه بنت ابى سفیان.
7. امّسلمه بنت عاتکه.
8. زینب بنت جحش.
9. زینب بنت خزیمه.
10. میمونه بنتحارث.
11. جویریه بنت حارث.
12. صفیّه بنت حىّ بن اخطب فرزندان: الف) پسران: 1. قاسم. او پیش از بعثت پیامبر اکرم(ص) تولد یافت. از این رو پیامبر(ص) راابوالقاسم نامیدند.
2. عبدالله. این کودک چون پس از بعثت به دنیا آمده بود، وىرا «طیّب» و «طاهر» مى‏گفتند.
3. ابراهیم. او در اواخر سال هشتم هجرى متولد شد ودر رجب سال دهم هجرى وفات یافت. عبدالله و قاسم از خدیجه کبرى (س) و ابراهیم ازماریه قبطیه متولد شدند. وهرسه آنان در سنین کودکى از دنیا رفتند.ب) دختران:1. زینب(س). 2. رقیه (س). 3. ام کلثوم (س). 4. فاطمه زهرا (س).دختران پیامبر اسلام (ص) همگى از حضرت خدیجه(س) متولد شدند و تمام فرزندان رسول خدا(ص) جز فاطمه زهرا (س) پیش از رحلت آن حضرت، از دنیا رفته بودند. تنها فرزندى که از آن حضرت در زمان رحلتشباقى مانده بود، فاطمه زهرا(س)، آخرین دختر وى بود. این بانوى مکرّمه، افتخاربانوان عالم، بلکه همه انسان‏ها و مورد تقدیس و تکریم فرشتگان عرشى است. همو است کهمادر سبطین و امّ الأئمة المعصومین(ع) است.گرچه پیامبر اسلام(ص) به تمام خاندانمؤمن خویش علاقه‏مند بود، اما در میان همسرانش بیش از همه، به خدیجه کبرى (س) و درمیان فرزندانش بیش از همه، به فاطمه زهرا (س) علاقه‏مند بوده و اظهار محبت و لطفمى‏فرمود. برگرفته شده از کتاب " خاندان عصمت علیهم السلام




[/h]
 
بالا پایین