Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

رمان خاطر خواه(15)

اطلاعات موضوع

Kategori Adı رمان های ایرانی
Konu Başlığı رمان خاطر خواه(15)
نویسنده موضوع ♔ŠĦДĦДB♔
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ♔ŠĦДĦДB♔

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]رمان خاطر خواه(15)[/h] [SUB]عزیزم دیدی که کیف نیاوردم...
خدا رو شکر پولم تو جیبمِ و کیف نیاوردم...
الینا به پفک حساسیت داره اما نمی تونه خودش و کنترل کنه و تا پفک میبینه ذوق زده میشه...
بچه ها رفتن سمتِ سرسره... اصلا یادش رفت تا الان می گفت پفک می خوام...
خوبیِ بچگی اینه که همه چی زود فراموش میشه....
به چرخ و فلکی که تازه داشت رو چرخاش میچرخید و با صاحبش میومد سمتِ پارک نگاه کردم...
« بابا ، بابا... آقا چرخی اومد...
بدو دخترم... بدو بابا پام پیچ خورده درد می کنه تو صف وایسا تا ما بیاییم...
من: مامان توام بیا با من بریم...
بابا دستِ مامان و سفت گرفت...
بابا: دخترم تو برو من و مامان با هم میاییم...
خندیدم و با ذوق به دستشون نگاه کردم بعدم دوییدم سمتِ بابا چرخی که برای جمع کردنِ بچه ها از چرخ و فلکش تعریف می کرد...»
بابا چرخی... اسمی بود که من و بابا و مامان انتخاب کرده بودیم...
چرخ و فلک...
-می چرخه...
یه بار تو بالایی و اوجِ شادی...
یه بار پایینی و غم می خوری برای اینکه چرا اون بالا نیستی...
دستم و گرفت تو دستش...
مامان: چرا تنها؟ چرا غمگین؟ خوبی خورشیدم؟
من: سلام مامان... وااای چقدر حلالزاده ای یادِ بچه گیام افتاده بودم...
مامان: دلم برات تنگ شده بود... رفتم خونتون نبودید... شروین بچم حوصلش سر رفت گفتم بیارمش پارک نمی دونستم اینجایید...
من: اره منم بچه هارو اوردم پارک...
مامان: سیامک کجاست؟
من: سرکار... ما رو رسوند بعدش رفت...
مامان: چرا ناراحتی؟
من: نه ناراحت نیستم یادِ بابا افتادم...
مامان: عادت بده به شوهرت همیشه باهاتون باشه... همیشه که جوون نیستی یه روزم خسته میشی انقدر خسته که معنیِ یه دست صدا نداره و می فهمی...
فکرِ اونروزاتم باش دختر... اونوقت عادت شده که اون نباشه اما تو باشی...
من: نه مامان سیامک اینجوری نیست فقط کار داشت...
مامان: خونۀ ما تنها میای... دکتر رفتنت تنهاست... چون کار داره .. اونوقت کی بیکارِ این پسر؟
من: همون یه بار بود... باور کن...
نگاهی به ساعتم انداختم...
من: بچه هارو چرخ و فلک سوار کنیم؟ بعدم شام بریم بیرون...
مامان: مهمونِ من...
من: اوه بله خانم مزون دارن بایدم به ما فقیرا شام بدن...
مامان: چقدر که تو فقیری...
خندیدم و بلند شدم تا بچه هارو صدا کنم...
***
کمی سس ریختم رو سالادم و شروع کردم به خوردن...
من: نه مامان حواسم هست... خیالت راحت...
مامان: بلاخره اون مردِ... اگه تو براش تنوعی نداشته باشی... اگه تازگی نداشته باشی... اونوقت دیگه نمیبینش...
مامان نمی دونست سیامک المیرارو دوست داشته و داره...
نمی دونست که سیامک اگه بخواد وفادار باشه مثلِ بابای خودمِ...
سیامک و خیانت ؟ نه اصلا...
اما دلم یکم میلرزید...
پس سیامک کجاست؟ یعنی الان شرکتِ؟
یاد حرفای آرشام میوفتم...
« آخه پسر کدوم رئیسی پنج شنبه میره شرکت؟ الان دیگه کارگرا هم پنج شنبه تعطیل میشن »..
اما سیامک با مشت زد تو سینش ... آرشامم خندید...
یه شوخی بود یه شوخیِ ساده...
یه کم از سالادم گذاشتم تو دهنِ الینا...
من: مامان سیامک بی وفا نیست...
اما ته دلم می گفت پاشو یه زنگ بزن به شرکتش ببین هست یا نه؟
گلا رو گذاشتم رو سنگِ قبر و نشستم...
بعد از خوندنِ فاتحه خواستم بلند شم... اما نشد... حرف داشتم باهاش...
دلم راضی نمیشد بیام...
نمی دونم شاید چون ازت دلخورم...
تا الان نمی تونستم با خودم کنار بیام... اما حالا می دونم مقصر من و تو نیستیم...
سیامکِ که باید کنار بیاد...
گل میخک و گرفتم تو دستم و شروع کردم به پر پر کردنش...
می دونی یه جورایی خسته شدم...
از زندگی با سیامک نه... اما از مبارزه برای سیامک چرا...
سیامک هست اما نیست...
اون جسمش پیشِ منِ اما روحش...
می دونی تازگیا یه کارایی می کنه که امیدوار میشم... اون خیلی بهتر شده اما من نمی دونم بازم کشش برای ادامه داشته باشم یا نه...
می دونی مامان می گه آدما یه روزی خسته میشن... خسته تر از همیشه...
میگه اونروزِ که به دست میارن...
میگه اونروزِ خستگی همون روزیِ که آدما چیزی و که براش زحمت کشیدن به دست میارن...
یعنی میشه تو این خستگی خدا کمکم کنه؟
که وقتی دیگه توانی نمونده یه نوری ببینم... که بهم بگه امیدوار باش...
المیرا تو چی؟ تو راضی هستی؟ از زندگیِ من و سیامک؟
واقعا چرا دارم از تو نظر می پرسم...؟
می دونی... همیشه بین سیامک و خورشید یه روح هست...
المیرا تو هنوزم شبا تو خوابش میای...
چرا؟ چیو میخوای بهش یادآوری کنی...؟
مادر بدیم؟ یا همسر بدی؟ تو که خودتم این و می خواستی...
اومدم ازت بخوام خودت کمکم کنی... تو به خدا نزدیکتری... دستای تو راحت تر بلند میشه...
اینجا کسی صدای من و نمی شنوه...
دلم گرفته... اما هیچکی نیست...
سیامک ... صبح زود میره... شبم دیر وقت میاد...
خسته شدم... از اینهمه بیچارگی... خسته شدم ازینهمه التماس...
التماسی که تمومِ وجودم و پر کرده و شب تا صبح دست به دامنِ خدام....
وجودم پرِ از عشق...
انقدر پرم که دارم می ترکم..
بغضِ تو گلوم... حسرتِ تو چشام و اهِ تو صدام...
هیچکی نیست اینارو بفهمه...
منم و من...
چند ماه از زنگی مشترکم گذشته...
هر روز صبح که بیدار میشم می گم چه روزِ قشنگی ...
اما راستش قشنگ نیست...
شدم یه آدمک... یه آدمکِ کوکی...
که بچه داری می کنه... با توموِ وجودش...
سعی می کنه همسرِ خوبی باشه... اما برای کی؟
می خنده... اما مصنوعی...
گریه می کنه از تهِ دل...
محبت می کنه... لذت میبره...
اما خودش تشنست... تشنۀ محبت...
می تونی بفهمییم ... مگه نه؟
میبینی المیرا؟
گدا شدم...
گدای عشق...
دلم ریش شده بود... دستام چنگ میزد به سنگِ قبر...
اشکام تند تند میومد...
دیگه کم آوردم...
خسته شدم از تنهایی...
یکی دستش و گذاشت رو شونه هام...
نشست کنارم و دستم و گرفت...
من: راستی یادم رفت بگم... از دلسوزی خسته شدم...
همه دلشون برام کبابِ... تو نگاهشون می خونم... بدبختیم تو نگاهش مثل آینست...
اما این فکر اوناست... من بدبخت نیستم مگه نه؟ هنوزم امید هست.. آره؟
-بسه دختر... دیوونه این چه حرفاییِ؟ اینجوری می جنگی؟اینجوری کمرِ همت بستی.؟
من: ولم کن ساناز... برو اونور... تو چی می فهمی من چی می کشم... تو تا حالا عشق گدایی نکردی...
آرشام دوست داشت... عاشق بود... کاش سیامکم مریض بود حداقل اونجوری می دونستم هر چی که هست برای منِ...
ساناز: بلند شو... بلند شو بریم... منم اونموقع می گفتم کاش آرشام این نبود اما اون یکی بود!!!
اشکام و پاک کردم و بلند شدم...
ساناز: نگاه کن تروخدا... چه بلایی سر چشماش آورده... هیفِ اون چشما نیست؟
من: چشم می خوام چی کار... کاش کور بودم... کاش دلمم کور بود...
ساناز: نگاه کن تروخدا تا دیروز انقدر امید و انرژی تو وجودت بود که منم پیشت رنگ می گرفتم... چی شده یهو؟
من: دیروز زنگ زدم شرکت..
ساناز: خوب؟
من: سیامک نبود...
ساناز: خوب؟
من: هفتۀ پیش با بچه ها پارک بودبم... مامانم گفت حواست به شوهرت باشه... اما من با اینکه یکم دو دل بودم به خودم اجازه ندادم بهش شک کنم و زنگ بزنم شرکت...
ولی این هفته نتونستم...
ساناز: خوب از ش بپرس کجا بوده... فرصت بده برای توضیح... نه اینجوری خودت و کور کنی...
اگه مشکلی هم هست از تو نیست پس اون باید اون کور شه...
من: هنوز که نیومده... اما بیاد حتما...
ساناز: میای بریم آرایشگاه...؟
من: نه تازه آتی ابروهام و برداشته...
ساناز: اتفاقا اتیم هست...
بچه هام مهدن... صبح دامونم دیدم به آرشام می گم زودتر بره دنبالشون پیشش می مونن ما هم بریم آرایشگاه...
کمی از بستنیش خورد و گفت:
ساناز: آرشام گیر داده موهام و زیتونی کنم... بیا بریم توام یه رنگی مشی... چیزی...
من: وای نه اصلا...
ساناز: اصلا چیه؟ خورشید یه نگاه به خودت کردی؟ مادری که باشی...زنی که باشی... شوهرت عاشقت نیست...
دو ر و برش نگاه کرد و دوباره به من چشم دوخت و با حرص گفت:
ساناز: به جهنم... آسمون به زمین نیومده که...
ساناز: چند بار خودم و برات مثال بزنم... من سعی کردم هیچوقت خودم و فراموش نکنم... شاید همین دلیلِ موفقیتمم بود.. پس بلند شو... یعنی چی که یه هفته خوبی یه هفته بد؟
من: باشه بابا بیا پایین... از صبح رفتی اون بالا پایینم نمیای...
خندید.. رفتم بالا اینی... نمی رفتم چی میشدی؟ انقدم اون بی صاحاب و نکش بالا... چشمات سبز شد...
بلاخره منم خندیدم...
ساناز: بعد از یه هفتۀ پرکار... دلم می خواد برم بگردم...
ساناز : الهی بمیرم آرشام گفت با هم بریما....
ساناز: اما بیا من و تو آتی بریم یکم مغازه گردی... باید یه گردگیریِ حسابی ازون تیپ و قیافت بکنیم... نگاه کن تروخدا کفنِ میت از لباسای تو قشنگ تره...
گوشیم زنگ خورد... سیامک بود...
ساناز: ببینم سیامکِ؟
من: آره...
ساناز: جواب نده...
بهش نگاه کردم...
ساناز: یکم تنبیه براش بد نیست... بیخود می کنه دروغ میگه... تا توجیهت نکرده حق نداری باهاش حرف بزنی...
*****
ساناز: اتی بیا ببینش عینِ عروسک شده...
آتی اومد از تو آینه نگام کرد...
آتی: اوه مای گاد... چه ناز شدی... بیچاره داداشم.. فکر کنم امروز فردا روزای اخرش باشه...
من: اوه یعنی انقدر خوب شدم؟
آتی: عاالی ... فکر نمی کردم یه رنگ و مش انقدر تغییرت بده...
راست می گفتن خودمم حس می کردم تغییر کردم... رنگ دودی با مش یخی... حسابی بهم میومد... اما من نه از سیامک اجازه گرفته بودم نه می دونستم چه رنگی و دوست داره...
والی خوب این رنگ و آتی وساناز انتخاب کردن پس حتما یه چیزی می دونن دیگه...
حس می کردم دارم خودم و گول می زنم...
با کمرنگ و پرنگ شدن نیست که سیامک عاشقم میشه...
اما شایدم بشه نمی دونم...
با کلیپس موهام و بستم و بلند شدم...
امروز روز پرکاری بود...
باید میرفتیم خرید...
ساناز و اتوسا حسابی خستم کردن...
کلی خرید کردیم..کلی خندیدیم...
سینما رفتیم... شام خوردیم...
ساعت یازده و نیم بود که رسیدیم خونۀ مادر شوهرم
من: ساناز مطمئنی بچه ها اینجان؟ شارژِ گوشیم تموم شده نمیشه بزنگم...
ساناز: نه به آرشام گفتم ببره خونه پیشِ باباشون باشن... نمیشه که همش تو از بچه ها مراقبت کنی...
من: ای بابا گناه داره...
اما آتی حرفم و قطع کرد و گفت:
آتی: خورشید تا حالا کسی یازده و نیمِ شب با ماشین از روت رد شده؟ یه کار نکن من اینکار و بکنم..
با این حرفش خندیدیم و پیاده شدیم...
من: نو شریکِ دزدی یا رفیقِ غافله...
آتی: من شریکِ این مردای بی مصرف نمیشم...
اینبار خودمم از سیامک ناراحت بودم... اما فکر کنم هر کی با ساناز و اتی بگرده دو روزه بر می گرده خونه باباش...
زنگ زدیم و رفتیم تو... خریدامم تو ماشین بود که بعدا ساناز انتقالش بده خونمون...
رفتم تو خیلی ریلکس با مامان( مامان سیامک ) رو بوسی کردم... بابای سیامکم پیشونیم و بوسید...
مامانش شالم و از سرم در آورد...
مامان: ببینم این موهات و چه ناز شده...
باز کن کلیپست و ببینم...
کلیپسم و باز کردم... و با دستم یکم موهام و تکون دادم تا باز شه...
مامان سیامک کلی تعریف میکرد...
-بشینید یه چایی بیارم... حسودیم شد... منم می خوام...
با خنده رفتم سمتِ پذیرایی ...
اولین چیزی که به چشمم اومد نگاهِ خمصانۀ سیامک بود...
با دیدنِ من بنظرم اتیشی تر شد... عصبی بود انگار...
سیامک: به به خورشید خانم... تو آسمونا دنبالتون می گشتیم .. چی شده ؟ اومدید اینجا؟
آتی با شونه زد بهم و گفت:
آتی: عه داداش از تو توقع نداشتم... کند ذهنم که هستی... عزیزم وقتی آسمون سیاه شده بدون که خورشید مرخصیِ... واسه همینه اینجا روشنِ دیگه... یعنی نمی دونستی؟
این و گفت و خندید...
سیامک برگش سمتش و گفت:
سیامک: واسه توام دارم خانوم...
آرشام بلند شد و رفت سمتِ ساناز...
آرشام: همه چی تقصیرِ آتوساست...
بعد رو به ساناز گفت: قرار نبود ما امروز با هم بریم بیرون؟
نمی دونم ساناز بهش چی گفت که با خنده رفتن تو اتاق...
پوف یکی بره اون دو تا رو جمع کنه...
منم بیخیال رفتم نشستم رو مبل...
سیامک اومد رو مبل تکی کنارم نشست...
سیامک: زنگ زدم خونه نیستی... زنگ زدم خونه مامانت میگه نیست... زنگ زدم اینجا مامانم می گه اینجام نیومده...
بعد مامانت به من تیکه میندازه که حواست به زنت نیست... دیگه نمی دونه زنم حواسش به زندگیش نیست...
بیخیالِ همۀ حرفاش موهام و جمع کردم و گفتم:
من: زنگ زدم شرکت نبودی...
بهش نگاه کردم...
همینجور که به من نگاه می کرد دنبال جواب بود...
من: از وقتی اومدم تو زندگیت نه پنج شنبه دارم نه جمعه...
تکیه دادم و با لذت نفس کشیدم...
من: می دونی سیا... دلم می خواد زندگی کنم...
با دستش مچ دستم و گرفت:
سیامک: تغییر کردی...
من: جدا؟ معلومه؟ آدما عوض میشن...
سیامک: دیگه من به چشم نمیام نه؟
نگاش کردم...
تکیش و گرفت و اومد نزدیک تر... صورتش روبه رو م بود...
سیامک: قضیه چیه؟ پایِ کسی...
یکی از دکمه هام و باز کردم تا راحت تر نفس بکشم...
بهش نگاه کردم... توقع نداشتم...
سیامک: چیه؟
من: خیلی بی چشم و رویی...
من: حالا می فهمم گربه صفت یعنی چی...
بلند شدم... سینیِ چایی که حالا مامان گرفته بود جلوم و پس زدم...
من: مامان ببخشید باید بریم...
الینا که سبک تر بود و از رو مبل گرفتم تو بغلم...
صد درصد عقلش میرسید دامون و بیاره...
ساناز اینا اومدن بیرون...
ساناز زمزمه وار صدام کرد اما عصبی تر از این حرفا بودم...
بی توجه به حرفِ کسی حیات و طی کردم و رفتم تو کوچه...
صدای دزدگیرِ ماشینش اومد... چشم چرخوندم ببینم ماشین کجاست... بلاخره دیدمش...
الینارو گذاشتم تو ماشین و خودمم نشستم عقب...
دامون بیدار شده بود... با سیامک اومد..
در عقب و باز کرد که بشینه اما ازش خواستم بشینِ جلو...
اونم یه نگاه به چشمام انداخت... یه نگاه هم به سیامک... بعدم رفت جلو...
سیامک: رفته بودم به کارای بیرون از شرکت برسم...
من: من توضیح نخواستم... پس با دروغ خرابترش نکن... اصلا مهم نیست کجا بودی...
سیامک: تو باید اجازه می گرفتی بعد میرفتی بیرون...
من: زنگ زدم شرکت بازم نبودی...
سیامک: من موبایل داشتم...
من: یه نگاه بهش بنداز خاموشِ... در ضمن الان وقتش نیست... الینا بیدار میشه...
دیگه حرفی نزد...
وسطای راه دامون برگشت سمتم... حالا دیگه کامل خواب از سرش پریده بود...
دامون: مامان چقدر تغییر کردی... بابا عاشق این رنگِ مواِ...اگه بود حتما خیلی خوشش میومد...
سیامک زد رو ترمز...
برگشت سمت دامون...
سیامک: گفته بودم اسمِ اون تو زندگیمون نمیاد... گفتم یا نه؟
دامون به من نگاه کرد...
اون خوب می دونست که نباید اسمی از باباش بیاره...
خودشم از پدرش ناراحت بود چون تازگی همه چیو فهمیده بود از نامردیِ باباش تا الی آخر...
اون فقط از حرصِ سیامک این حرف و زد...
دامون: ببخشید اما دروغ که نگفتم...
دوباره حرکت کرد...
سیامک: جای گشت وگذار و اینهمه به خودت رسیدن یکم به تربیتِ بچهات برس...
من: تا الانم زیاد رسیدم... دوشم خم شده از بس تنهایی کشیده... یکمم تو برس...
حرف حق جواب نداره... سیامکم دیگه حرفی نزد... تا رسیدیدم خونه...
الینار و گذاشتم رو تختش... دامونم خودش رفت برای خواب..
بعد از تعویضِ لباسم خودمم رفتم پیشِ دامون...
کنارِ تختش نشستم دستش و گرفتم تو دستم...
من: مامانی از بابا ناراحت نشیا...اون یکم ناراحتِ...
دامون: نه نیستم... اون کلافست... اما نمی دونم چرا؟
به دستای کوچولوش خیره شدم...
خودمم نه درک می گردم نه می فهمیدم چرا...
چرا سیامک عصبی شد ؟از چی؟ من که جای بدی نبودم؟
چرا سیامک تغییر کرده؟ انگار یه چیزی اذیتش می کنه... یه چیزی کلافش کرده...
واقعا چرا؟
چرا یه کار می کنه فکر کنم دوسم داره...
چرا با پا پیش می کشه با دست پس میزنه؟
یعنی می خواد بگه رو من حساسِ...
من: مامانم صبح مدرسه داری پسری.. چشمات و ببند بخواب...
دامون: برام قصه می گی؟
من: از چی بگم؟
دامون : یه قصۀ جدید...
هانسل و گرتل و بگم؟
دامون: اگه قشنگِ... آره...
یکی بود یکی نبود...
دامون: مامان چرا همیشه یکی هست یکی نیست...؟
من: عزیزم رسمِ زمونست... گاهی بعضی از ادما نباید باشن...
یکی هست که بگه... مثل من...
از اونی بگه که دیگه نیست...
مثل شخصیت تو قصه ها...
من باید باشم تا بگم...
اما اونا نیستن... تا بشه ازشون گفت...
از آشپزخونه صدای شکستنی اومد...
دامون دستم و از تو دستش دراورد...
دامون: خوابم میاد... یه شب دیگه برام غصه بگو...
رو چشماش و بوسیدم...
من: خوابای خوب ببینی مامانی... شبت پرستاره...
زود رفتم بیرون ببینم چی شده...
یه نگاهی تو آشپزخونه انداختم...
چیزی نشکسته بود...
حتما یه چیزِ نشکن از دستش افتاده زمین...
با غیض نگام کرد...
سیامک: چیه؟ به چی نگاه می کنی؟
اوه اوه چه حرصی داره می خوره...
تکونی به سرم دادم و موهام و زدم کنار...
من: هیچی اومدم آب بخورم... اجازه لازم داره؟
بعد بی توجه بهش لیوان و گرفتم تا پر شه...
از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم... اما باز من حر کتی نکردم...
آبم و خوردم و لیوان و گذاشتم رو میز...
خواستم بیام بیرون که دستش و گذاشت رو شونم...
فشارِ دستش و هدایتش که رو شونم داشت باعث شد برگردم سمتش...
من: بفرما... چی میخوای؟
سیامک: من شرکت نبودم اما باور کن جای بدی هم نبودم..
من: باور می کنم... سعی دارم باور کنم...
سیامک: خورشید خواهش می کنم...
من: خواهش می کنی که چی؟
سیامک: خورشیدِ قبل باش...
من: با چه رویی داری با من حرف میزنی ؟ حرف یه ساعت پیشت یادت رفت؟
سیامک دستم و گرفت:
سیامک: خوب عزیزم...
دستم و از دستش کشیدم بیرون... من عزیزت نیستم...
دوتا دستام و از مچ گرفت و چسبوند به هم... حالا دستام تو دستش بود...
سیامک: از دهنم در رفت... خوب حق بده بهم... تو یهو تغییر کردی... عوض شدی...
من: من فقط مثل تو شدم... بی مسئولیت و بیخیال...
سیامک: جلو جلو حرکت کرد منم عقب عقب رفتم تا به دیوار چسبیدم...
سرش و آورد پایینتر... کنار لبم نزدیک به گوشم...
سیامک: فکر نمی کردم انقدر سنگدل باشی...
سرم و کج کردم و به یه طرف دیگه نگاه کردم...
من: منم فکر نمی کردم تو بدقول باشی...
سیامک: الان تو از چی ناراحتی؟من نمی تونم راضی نگهت دارم؟ بیشتر از این می خوای؟
من: خجالت بکش سیامک... این چه طرزِ حرف زدنِ...
من: مشکلِ من همینه اینکه من اگه حتی ماهی یه بارم کنارت باشم... حست کنم و کنارت به آرامش برسم اون میشه تغذیۀ یه ماهِ روحم...
اما تو ... هر چی بیشتر بهتر... یه هوسِ زود گذر...
من نمی خوام یه هوس باشم... نمی خوام عسلی باشم که تو هر دفعه یه انگشت بهش زدی...
نفس راحتی کشید و کمی ازم فاصله گرفت...
سیامک: خیالم راحت شد... فکر کردم فراوشم کردی...
اما دوباره اومد سمتم... می دونم چی میخواست... دوباره باید میشدم.. یه جسم... برای ارضای نیاز...
هلش دادم عقب ... نمی دونم چرا اینجوری فکر می کردم... ذهنم سمی شده بود...
پوزخندی زدم به طرزِ فکرش...
بعدم رام و کج کردم که برم تو اتاق...
دوباره دستم و گرفت..
-کجا؟ کجا؟ عسل چیه؟ این چه فکراییه؟
من: دستم ول کن میخوام بخوابم...
سیامک: خوب منم می خوام بخوابم...
من: اینهمه راحتی تو پذیرایی هست... بگیر بخواب.
دستم و کشیدم و رفتم سمتِ اتاقم...
هنوز جوابم و نگرفتم... این دو روز کجا بوده؟
دنبالم اومد..
سیامک: تو که نمی خوای منو از اتاق خوابم بیرون کنی؟
من: دقیقا همینکارو دارم می کنم... می تونی بری یه بیرون بخوابی یا جایی که این دو روز بودی...
پشت سرم اومد و در اتاق و بست .اما منم زود رفتم تو حموم و در و قفل کردم ...
سیامک باید بفهمه من زنشم تو همۀ روزا و ساعتا... نه فقط برای شبا...
باید بفهمه زندگیِ مشترک یعنی چی .. من خسته شدم...
دامون و ببر مدرسه بیار الینا رو ببر مهد برگردون... آشپزی کن...
همش تو خونه موندن... سیامکی که قبل از ازدواج بیشتر پیشِ الینا بود و کم پیش میومد بره شرکت و کارخونه اما حالا... صبح زود دقیقا قبل از دامون از خونه میره بیرون... شبا هم دیر میاد...
در حموم زد...
از فکر اومدم بیرون و رفتم زیرِ آب...
آبِ سرد واقعا برای راحتی اعصاب خوبه... احساس می کنم آرامش دارم....
سیامک: نمیای؟
شک دارم خیانت کنه ... اما نمی دونم پنج شنبه جمعه ها کجا میره..
الان تنها کسی که می دونه سیامک پنج شنبه جمعه ها نیست سانازِ...خودم خواستم به کسی نگه...
مامانم از سرِ دامیار هنوز دل چرکینِ... واسه همین خیلی به سیامک سخت می گیره اگه یه وقت بفهمه من پنج شنبه جمعه تنهام نمی دونم چی میشه اما می دونم که واسه سیامک بد میشه...
بیچاره مامانم به خیالش خیلی حواسش به منِ...
اما این زندگیِ منِ.. من باید سعی کنم درستش کنم...
سیامک فرصت خواسته بود... من بهش این فرصت و دادم چند ماه گذشته اما سیامک... خیلی تغییر نکرده ...
احساس می کنم فکر می کنه من همیشه هستم... این باعث شده یکم بیخیال شه...
باید بفهمه منم می تونم نبخشم... ناز کنم... قهر باشم...
سیامک: خورشید بابا بیا برات توضیح میدم کجا بودم...
نمی گفتیم داشتم میومدم بیرون...
حولمو پوشیدم و رفتم بیرون...
سیامک: چه عجب... ببینم تو با کی داری لج می کنی؟
سیامک: ما که زندگیمون خیلی هم خوبه...
من: زندگیمون؟ تو این چند ماه چی کار کردی که زندگیِ من شد زندگیمون؟ زنت و بردی خرید... بچه هات و بردی گردش...
این زندگی برای تو نیست سیا.. تو براش زحمتی نکشیدی... همه چیز که پول نیست...
دامون و میشناسی ... شعورش و عقلش خیلی بیشتر از اونیِ که فکر کنی... فکر کرده نمی فهمه من راضی نیستم؟
هر دفعه بی اراده آه می کشم بر می گرده نگاه می کنه... با نگاهش می گه مامان این بود خوشبختیایی که ازش حرف میزدی؟
فکر کردی نمی فهمن این دوروز تعطیلی از قصد نمیای خونه؟
تکیش و از دیوار گرفت و اومد سمتم...
سیامک: ای بابا پیاده شو با هم بریم... چرا باید نیام خونه؟ خورشید چرا انقدر منفی باف شدی ../؟
من: منفی بافم کردی...
سیامک: باور کن داشتم دق می کردم... من خورشیدِ خودم و خیلیم دوست دارم...
من: مگه تو دوست داشتن بلدی؟
چطور یکی می تونه هم عاشق باشه هم یکی و دوست داشته باشه...
سیامک: خورشید باور کن تو دوراهی گیر کردم...
اگه نمیام خونه... میرم جایی که ببینم بازم بهش تعلق دارم... که بازم عاشقم یا نه...
دیگه مثل قبل نیستم... المیرا هم مثل قبل نیست... اون تو خوابم میاد... ازم راضی نیست... اما نمی دونم چی می خواد...
بازم المیرا...
تو رضایتِ کسی که مرده برات مهمِ اما من چی؟ بادتِ قول میدادی؟
سیامک: می تونم قسم بخورم که تا الان به تک تکِ قولام وفادار بودم... من فقط فرصت می خوام... برای پیدا کردنِ خودم...
سیامک: چقد موهات خوشرنگ شده... بهت میاد... من عاشق رنگِ دودیم...
من: مرسی...
سیامک: فقط مرسی؟
رفت سر کمدم... چند دقیقه ای سر لباسام موند... داشت برام لباس انتخاب می کرد...
انگار نباید بفهمم این دو روز کجا بوده.. اما باید بهش اعتماد داشته باشم...
اما نمی تونم درکش کنم « رفته بودم یه جا که خودم و پیدا کنم »
کجا؟
شاید سیامک ندونه در غیابِ من با المیرا خلوت کردنم یعنی خیانت به من... حتما منظورش از اینکه بهش خیانت نمی کنم اینه که با زنِ دیگه نیست...
اومد کنارم...
پیراهن خوابِ سرخابیم و از تو آینه بهم نشون داد...
سیامک: دیگه فکر الکی نکن... باشه خانومی؟
پیراهن و ازش گرفتم...
اما قانع نشدم... بازم فکر می کنم داری نقش بازی می کنی...
برگشتم سمتش...
من: اما سیامک یه چیز و می دونم...
مامانم بهم یاد داد... منم چون حرفِ منطقی زده قبولش دارم...
اگه ببینم زندگیم جوریه که دست تو دستِ هم پیر نمیشیم اما به دستِ هم پیر و چروکیده میشیم جدایی رو...
حرفم و قطع کرد...
سیامک: بهتره حرفی نزنی... دلم نمی خواد از جدایی بگی...
من: برو بیرون من لباسم و بپوشم...
سیامک: مگه من غریبه ام...؟
حولم و باز کرد و خودش کمکم کرد که لباسم و بپوشم...
من از فردا یه زندگیِ جدید و شروع می کنم... با یه روش جدید...
ساناز راس می گه نباید خودم و فراموش کنم...
اگه آدما تو هر شرایطی اول از همه خودشون و به یاد داشته باشن...
اونوقت وسطِ راه دنبالِ خودشون نمی گردن... اونوقت راحت می تونن ادامه بدن... چون از خودشون روحی مونده... یه جسم هست...
سیامک انگشتش و کشید رو مژه هام..
سیامک: باز که این چشمای قشنگت برای خودش یه راهِ دراز گرفته... انقدر فکر نکن... بیا بغلم ببینمت...
سیامک: نه ...
من: چی نه؟
سیامک: فردا برو موهات و مشکی کن...
من: چراا؟
سیامک: هر چی فکر می کنم می بینم نمیشه.. تو اینجوری تنها بری خیابون... اه اصلا دلم نمی خواد هیچ کس اینجوری ببنتت...
من: وا دیوونه شدیا...
من و بیشتر به خودش چسبوند...
سیامک: دیوونم کردی...
روم و ازش برگردوندم...
من: سیامک اذیت نکن می خوام بخوابم... خسته ام...
سیامک: شوخی می کنی؟
تو دلم ریز خندیدم... چقدر خوش می گذره وقتی می خوام اذیتش کنم...
من: سیامک سردمِ پتو رو بنداز روم...
از پشت چسبید بهم.. دستاش و حلقه کرد دورم و پاش و انداخت رو پاهام...
من: چی کار می کنی؟ گفتم سردمِ...
سیامک: پتو نداریم... دارم گرمت می کنم...
با خنده سرم و برگردوندم که اعتراض کنم...
اما لباش مهرِ سکوت شد رو لبام...
*****
یه دوشِ پنج دقیقه ای گرفتم و رفتم بیرون...
امروز سیامک سر کار نرفته بود... صبح نزاشت دامون با سرویس بره مدرسه و خودش دامون و برد مدرسه...
کلا امروز یه روزِ قشنگِ... فرق داره با روزای دیگه ...
پیراهنِ کوتاِ لیم و که بلندیش تا روی رونم بود و پوشیدم... کمی هم آرایش کردم و موهام و خیس آزاد گذاشتم...
رفتم بیرون سیامک میزم چیده بود...
من: وای وای انقدر گشنمه که می تونم یه گاوم درسته بخورم...
الینا داشت تند تند می خورد...
من: آروم بخور مامانی دل درد می گیری...
الینا: دیشب شام که نخوردیم... گشنمه...
به سیامک نگاه کردم:
من: دیشب شام نخورده بودن؟
سیامک: نه گفتن با مامانشون شام میخورن... بعدم که خوابشون برد...
من: بمیرم دامون گشنه رفت مدرسه؟
سیامک: نه بابا بهش صبحونه دادم براش تغذیه هم خریدم
نشستم پشتِ میز و گفتم:
من: ببین ای کاش یهو یه کارتن کیک و تیتابی چیزی بیاری من هر روز برای تعذیه نرم سوپر مارکت...
سیامک: یه فکری می کنم...
من: راستی سیا یه فکریم برای حفاظ و اینا بکن... ببین هچ کس تو آپارتمان نیست همه مسافرتن... من شبا که نیستی می ترسم...
سیامک بلند شد...
سیامک: باشه یه فکری هم برای اون می کنم...
من: کجا؟
سیامک: برم زنگ بزنم بگم امروز شرکت نمیام...
من: سیا از کوله سفیدم گوشیم و میاری/؟ همین توش افتاده... مرررسی...
خم شد ورو سرم و بوسید...
سیامک: الان میارم عزیزم...
دستش و کشید رو رون پام که بیرون بود...
سیامک: چقدر بهت میاد... اینو نداشتیا...
زدم رو دستش...
من: زشته الینا داره نگاه می کنه... دیروز خریدم...
رو گوشم و بوسید و رفت...
دستم و گذاشتم رو گوشم... بیشرف می دونه من چقدر رو گوشم حساسما... می دونه باید چی کار کنه...
الینا: خدا بده شانس... این دامون بمیلمم من و اینجولی نمی بوسه...
دست از خوردن کشیدم و نگاش کردم...
من: چی گفتی؟
الینا: هیچی می گم به منم یاد بده چی کال کنم دامون من و اینجولی ببوسه...
بعد انگشتش و کشید رو پاش...
الینا: برای منم ازین لباسا بخل... دامون ببینه...
نفسم و سخت دادم بیرون... بچه ام بچه های قدیم...
من: عزیزم دامون فقط داداشتِ... داداشا خواهریارو میبوسن... اما نه از این جنس...
الینا: میشه به من ملبا بدی...
الینا: اما دامون داداشِ من نیست...
چیزی نگفتم... راستش فکر کنم باید با یکی حرف بزنم چون نمی دونم چی باید جواب بدم... نمی دونم چجوری باید قانعش کنم...
اما اول باید با دامون حرف بزنم اون منطقی ترِ...
سیامک اومد بیرون...
گوشیم و که یه کاغذم روش بود گذاشت جلوم...
من: مرررسی هانی... این چیه؟
کاغذ و باز کردم...
مهران...
آب پرتقال شکست تو گلوم...
سیامک اخم کرده بود و داشت نگام می کرد...
منم زیرِ نگاهِ خیرش حسابی هل کرده بودم...
الینا: خوب آلوم بخور... همش مال تواِ...
نگاش کردم...
من: این کجا بود؟
دست به سینه شد و تکیه داد به صندلی...
سیامک: کجا بود مهم نیست... از کی بود مهمِ؟!!
همون نوشتۀ مهران بود که اونروز فرستاده رو میزم...
من: بیخیال عزیزم... کارِ یه مزاحم بود که الان دیگه ازین غلطا نمی کنه...
اومد جلو و آرنجش و گذاشت رو میز...
سیامک: کدوم بی ناموسی به خودش اجازه میده از زنِ مردم اینجوری تعریف کنه؟
من: بابا اون نمی دونستم من ازدواج کردم...
سیامک: تو مجردم بودی کسی حق نداره اینجوری حرف بزنه...
سیامک: داری یه کار می کنی بهت شک کنم بعد ناراحت نشو...
من: بیخیال سیامک باور کن من تقصیری ندارم ... اون کسیم که این نامه و نوشته دیگه اصلا مزاحمم نمیشه...
گوشیم و از دستم گرفت...
سیامک: کیه؟
شروع کرد به گشتن
[/SUB]
 
بالا پایین