Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

رمان خاطر خواه(10)

اطلاعات موضوع

Kategori Adı رمان های ایرانی
Konu Başlığı رمان خاطر خواه(10)
نویسنده موضوع ♔ŠĦДĦДB♔
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ♔ŠĦДĦДB♔

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]رمان خاطر خواه(10)[/h] صندلی و کشید عقب و سرش و کمی خم کرد...
دامیار: خواهش می کنم...
لبخندی زدم و نشستم... نمی دونم میشه باور کرد کاراش از ته دلِ یا نه؟
خودشم نشست....
دامیار: فعلا زوده بگم شام بیارن چی می خوری/؟ بعد منوی روی میز وداد بهم ...
من: من فقط آب می خوام چیزی میلم نمیشه... اونم فقط برای خودش سفارش داد...
وقتی گارسون رفت آرنجش و گذاشت رو میز و کمی اومد جلوتر...
دامیار: خوب خانم با من آشتیِ؟
من: بنظرت کارت قابل بخشش بوده؟
دامیار: آره خوب هر کسی اشتباه می کنه دیگه...
من: نباید بخشیده شی و نمی خوام که ببخشم چون داری اینجوری فکر می کنی...
دامیار: خوب چجوری فکر کنم؟ از این بالاتر که می گم اشتباه کردم و می دونم کارم درست نبود؟
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
من: از کجا معلوم این کار اشتباه تکرار نشه؟
دامیار: نچ نمیشه...
من: چه تضمینی هست؟
دامیار: خوب مردِ و حرفش...
یه تای ابروم و دادم بالا و گفت:
من: جدا؟
دامیار: خوب ... آره
من: این مرد قبلا ، روز خاستگاری هم زیاد حرف زده بود... که البته به هیچکدوم وفادار نبوده...
دامیار: خورشید جان فروزان اگه مثلا... دارم می گم مثلا امروز از من کتک می خورد یه ساعت بعد خودش میومد باهام حرف میزد ... حالا من واسه تو کاری نکردم که یه تو دهنی بود فقط ... همین...
من: پس سابقه زد و خورد هم در زندگی قبلی داشتین؟
دامیار: گفتم مثلا... حالا تمومش کن باشه؟ خوب ببین ما هنوز دو ماه دیگه وقت داریم می تونی من و رفتارام و تو این دو ماه بسنجی؟ اونوقت اگه بد بودم به طلاق فکر کن...
همچین بی راهم نمی گه من می تونم تو این دو ماه بسنجمش... به انگشتر تو دستم نگاه کردم... همینکه قبول داشته مقصرِ و برام کادو خریده خودش خیلیِ...
دامیار: وکیلم؟
من: بله...
نفسش و سخت داد بیرون و تکیه داد به صندلی...
دامیار: بابا تو دیگه کی هستی پدر من دراومد تا آشتی کنی....
********************
همینجور که شالم و می بستم کفشامم پوشیدم ...
مامان: نمی فهمم یعنی چی؟
من: یعنی قرارِ اسمِ دامون بیاد تو شناسنامۀ من...
مامان: یه روز میای می گی طلاق یه بارم که میای مژدۀ یه چیز دیگه و میدی... مراقب خودت باش... به دامیار سلام برسون..
من: باشه باشه...
مامان: خورشید ناهار بیایید همینجا...
من: میریم بیرون مامان... می خواییم یه جشن سه نفره بگیریم...
مامان: برو مادر خوش بگذره بهتون..
پر انرژی نشستم تو ماشین و گفتم:
من: سلام سلام... پسرم کو؟
دامیار: کارای دادگاه که انجام شد رفتیم ثبتشم انجام دادیم میریم مهد دنبالش...
با یادآوری مهد برگشتم سمتش و گفتم:
من: فکر نکن بیخیال مهد شدما... نه اینجوریا نیست یه چند روز نمیرم بعد دوباره میرم...
دامیار: اخراج شدی خورشید...
با تعجب برگشتم سمتش...
من: اما من دیروز با مولایی صحبت کردم...
دامیار: بیخیال کولر و تنظیم کرد رو خودش و گفت:
دامیار: امروز به من گفتن بگم دیگه نری...
من: گفتن یا گفتی؟ چی کار کردی؟
دامیار: بیخیال من از اولم راضی نبودم بری سرکار خدا هم با من بود یه کار کرد اخراج شی...
من: بندۀ خدا هم که دخالت نداشته؟
دامیار: بندۀ خدا روحشم خبر نداشته...
من: من بر می گردم مهد و توام چون خودت روحت خبر نداشته میای اونجا رضایت نامه مینویسی و کتبا امضا می کنی... در ضمن شرطای ضمن عقد من که یادتِ/؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
دامیار: بله... ادامۀ تحصیل... قبول مسئولیت و خرج شروین در صورت نبود مادر... حق مسکن...
بعد برگشت سمتم و گفت:
دامیار: اما برای کار کردن چیزی نگفتی و ننوشتی...
من: به قولِ خودت مردِ و حرفش ... ما حرف زدیم...
دامیار: من که چیزی یادم نمیاد...
داشتم حرص می خوردم اما به روی خودم نمیاوردم... امروز روز خوبی بود و من دلم نمی خواست خرابش کنم... عادت داشتم دامیار و با حرص واسه کاری راضی کنم...
الانم خودم از همه چی خبر داشتم نوشین بهم گفته بود که دامیار اومده حرف زده و خواهش کرده تا بگن که من اخراجم... و اینکه مولایی پیغام داده خورشید هر وقت اومد قدمش روی چشم اما این شوهرِ یه دندشم بیاره تا رضایت نامه رو امضا کنه...
با ایستادن ماشین از فکر اومدم بیرون...
اونروز که دعوامون شد و از هم جدا شدیم دامیار رفته بود دنبال دادخواستو ایناش و امروز نوبتِ دادگاهمونِ... از یه طرف عجله داره مادر دامون من باشم از یه طرف یه جور رفتار می کنه آدم فکر کنه فروزان و دوست داره...
اصلا دامیار از اولم غیر قابل پیش بینی و مشکوک بود... یه جورای می گم شاید مدلش اینه و مشکلی نداشته باشه...
فروزانم اومده بود...
باید میرفتیم سه تایی پیشِ قاضی خیلی کار نداشتیم چون فروزان رد صلاحیت شده بود و خیلی زود موافقت میشد...
*****
نمی دونم دیگه چرا فروزان باید میومد ثبت خوب خودمون که نامه داشتیم...
وقتی اومدیم بیرون فروزان با عشوه اومد سمتمون و گفت:
فروزان: دامیار، عزیزم مشکلی نداری منم باهاتون بیام؟
دامیار نگاهی به من انداخت...
دامیار: نه چه مشکلی بیا بریم...
از عصبانیت فکر کنم قرمز شده بودم...
تا نشستیم تو ماشین دامیار تند گفت:
دامیار: عزیزم ناراحت نشو ترسیدم یه وقت بگم نه لج کنه نیاد ثبت ... امروزم تحمل کن...
وای خدا چقدر من خنگم ... از یه طرفم راست می گه ها... خوبه اینجور مواقع دامیار عقلش خیلی بیشتر از من میرسه...
چیزی نگفتم و فروزانم بعد از بستنِ بند سه متری صندلش اومد نشست...
هنوز خیلی از راه و نرفته بودیم که فروزان گفت:
*- میشه این ضبطت و روشن کنی یه چیز بخونه؟ حوصلم سر رفت بابا... یه روز ماشینم باهام نیستا...
دامون ضبط و روشن کرد و صداش و غیر طبیعی بلند کرد...
فروزان سرخوش خندید و گفت:
فروزان: هنوزم می دونی من چی و چه جوری دوست دارم...
به بیرون نگاه کردم و حرفی نزدم..
می دونستم که فروزان سعی داره حرصِ من و در بیاره و به من بفهمونه هر چی اون بخواد میشه اما من باید خودم و کنترل می کردم... فروزان می خواست بگه که برای دامیار اونِ که هنوز مهمِ و دامیار اون و دوست داره...
منم با بی خیالیم باید بهش می فهموندم که من به دامیار اعتماد دارم و توام برو کشکت و بساب...
اما آیا واقعا من به دامیار اعتماد داشتم؟
آره داشتم امروز که تموم شه فروزانم که بره همه چی به خوبی و خوشی می گذره... این یه ذره ناراحتیمم از بین میره...
وقتی رسیدیم فروزان جلوتر از ما حر کت کرد....
مانتوی فروزان کوتاه بود و تقریبا تا یکم بالاتر از باسنش به زور میرسید...
یه شلوار خیلی جذبم پوشیده بود که واقعا من نمی تونستم چشمام و کنترل کنم چه برسه به...
با فکرِ اینکه الان دامیار حواسش کجاست برگشتم سمتش...
اونم دقیقا چشمش همونجایی بود که نباید باشه... انگار دامیارم از زنِ اینجوری بیشتر خوشش میاد...
سقلمه ای بهش زدم... به من نگاه کرد و لبخند زد...
آروم گفتم: چشمات و درویش کن ...
دامیار: من که به جز تو اینجا چیزی نمی بیننم...
آره جونِ عمت...
کارای اداری و دفتر به خوبی تموم شد و من همون بالا زنگ زدم تا نوشین دامون و اماده کنه ما خیلی زود میریم دنبالش...
جلوی در ثبت فروزان دستش و آورد جلو و گفت:
فروزان: خوب خانمی مادر شدنت مبارک...
دلم نیومد بهش دست ندم...
دستم و دراز کردم و خیلی خشک گفتم:
من: ممنون...
فروزان رو به دامیار گفت:
*- پولِ من چی میشه؟
دامیار دسته چکش و از جیبش دراورد و گفت: الان...
دسته چک دامیارو ازش گرفتم و با اخم و طلبکاری گفتم:
من: چه پولی؟
*- فروزان دسته چک و چنگ زد و خودش و باد زد گفت:
فکر نکن همه چی قانونی و راحت طی شده منم کلی از کار و زندگیم زدم ... کلیم خرج کردم تو و دامیار امروز اومدین آمادش و خوردین...
من: جدا چه خرجی بیا برگردیم دادگاه ببینم... و بعد دستش و گرفتم...
فروزان من و هول داد که مستقیم رفتم تو بغل دامیار...
دامیار بازوهام و گرفت وگفت:
دامیار: خورشید دوباره دردسر درست نکن بشین تو ماشین
من: نمی زارم پولِ مفت بدی به این مادر بی مسئولیت...
فروزان: باشه نده... دامیار عزیزم کار نداری؟
با حرص گفتم: گمشو کثافتِ هرزه...
فروزان پوزخندی زد و گفت: من هرزمم برای دامیار عزیزِ عسلم تو به فکر خودِ نجیبت باش...
دامیار: گلم صبر کن پولت و بدم... یعنی صبر کن پولت و بدم که دیگه بری....
داشتم از دستِ دامیار حرص می خوردم دیگه نتونستم تحمل کنم و رو به دامیار گفتم:
من: چی شد؟ تا همین چند دقیقه پیش می گفتی هرزست ... کثیفِ خرابِ... دستمالی شدست... آشغالِ حالا نگرانی بی پول نباشِ...
فروزان اومد جلوتر و گفت:
دامیار: چی شد چی شد؟ دامیار این حرفارو زده؟ اخی نازی کوچولو تو خیلی خری باور کردی...
الانم فکر نکن زنشی خوب اونم حق داشت نگران بچش باشه... بلاخره یه وقت میبینی می ره مهمونی... یه وقت من می خوام برم مسافرت... یکی باید باشه از بچش مراقبت کنه... نه؟
برگشتم سمت دامیار و گفتم: این چی میگه...؟
دامیار: چرت می گه بشین تو ماشین خورشید...
و بعد من و هدایت کرد سمتِ ماشین..
فروزان با کفِ دست زد رو سینۀ دامیار و گفت : کی چرت می گه مرتیکه؟ من؟
بعد رو به من گفت:
فروزان: هه چی فکر کردی؟ اینکه عاشقتِ؟
و بعد رفت نزدیکِ دامون و بازوش و گرفت... چند بار تکونش داد و گفت:
فروزان: دامیار عاشقِ یه نفرِ اونم منم... نمی دونستی بدون... روزی که اومد خاستگاریِ تو با من حرف زده بود... اما من بهش گفتم که نمی خوام زندگی کنم و می خوام آزاد باشم... اون می خواست من درست شم و خودم مادر دامون باشم...
دختر جون خیلی به خودت نناز ... کافی اراده کنم... خیلی راحت میفتی تو سطلِ آشغال ... الانم فقط کلفتِ خونشی و مادر بچش...
ببینم مگه بهش نگفتی من واسه دَدرتم اینم واسه خونت؟
و بعد تق و تق راه افتاد...
چشمام و بستم و باز کردم...
یاد روزی که دامیار اومد مهد ... قشقرقی که بپا کرده بود... اونم برای اینکه چرا به زنش که رد صلاحیت شده خبر دادیم... یعنی ممکن بود هنوز دوسش داشته باشه؟
یاد حرف درنا که می گفت فروزان اتخاب دامیار نبود... که دامیار عاشقش نیست افتادم...
یاد روزِ خاستگاری... چهرۀ مظلومش... مظلوم؟ تظاهر بود... همش تظاهر بود...
شالمو تو سرم جا به جا کردم... به دامیار که سرش پایین بود نگاه کردم...
یعنی عاشقِ یه نفر دیگه بود و اومد خاستگاریِ من؟
خوب توام عاشق بودی یادتِ؟ توام عاشقی...
اما آخه من سعی کردم فراموش کنم... خدا می دونه که هیچوقت بهش فکر نکردم... من حتی گریه های شبونمو میزرام به پای غصه های زندگی نه دردِ عاشقی، نه عشق از دست رفتم...
کیفم و که رو زمین افتاده بود برداشتم...
درنا می گفت اون انتخاب دامیار نبوده... خوب حتما عشق بعد از ازدواج بوده... یعنی باور کنم یه روز قبل از خاستگاریم پیشِ فرورزان بوده؟
مامانم می گفت هیچ بختی بختِ اول نیست... شاید دامیارم این نظرو داره...
بهش نگاه کردم...
بهم نگاه کرد... چشماش... غم داشت شایدم پشیمون بود...
دامیار: من... من می خواستم دامون زیرِ سایۀ مادر خودش بزرگ شه... باور کن گفتم شاید درست شه...
پوزخندی نثار خودش و توجیحِ مزخرفش کردم و راهی کوچه شدم...
دامیار: باور کن خورشید من... من دوسش دارم... یعنی داشتم... دختر تو دیگه الان زنِ منی... نباید با این حرفا خودت و ناراحت کنی...
دستم و گرفت...
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون ...
و دوییدم سمتِ خیابون اصلی...
دامیار: صبر کن خورشید...
اشتباه می کنی برات توضیح میدم...
دلم نمی خواست گریه کنم... دیگه دلم نمی خواست... اما من چی میشم؟ حالا تو شناسنامۀ من اسمِ یه بچست...
یه بچه که خودم خواستمش...
حالا دیگه شناسنامۀ من اسمِ یه نامرد تو خودش جا داده... اسمِ یه نامرد تو شناسنامۀ من سنگینی می کنه....
چه جوری می تونم پاکش کنم...؟ اصلا به من چه؟ چرا من باید انقدر مهربون باشم؟ چرا باید انقدر بدبخت باشم؟
راست می گن دل نسوزون... راسته که می گن اگه تو این دنیار رحم کنی اگه دستات و برای کمک به کسی بلند کنی میزنن قطعش می کنن...
اونوقت تو این دنیای نامرد باید از آدمای نامردترش کمک بخوای...
همونایی که قرار بوده بهشون کمک کنی... اونوقت اونا هم بهت می خندن...
یه کلمه جوابشونِ خودت خواستی...
واقعا چه چرخۀ جالبی یا شایدم بشه گفت غم انگیزی.... قصۀ من و دامیار همینِ...
وسطِ خیابون بودم... صدای دامیار هنوز از پشت سر میومد...
ماشینارو نگاه می کردم که ببینم کی قرار تموم شن تا من از اینجا از این محل و از این نقطه دور و درو تر شم...
یه ماشین با ادماش بدجوری آشنا بودن...
نا خودآگاه محسن اومد تو خاطرم...
کم کم خلوت تر شد...
حالا دیگه می تونستم برم...
دامیار رسید بهم...
اما من رفتم تو خیابون...
اونم پشتم بود... حواسم از همه جا پرت شده بود...
ماشین و آدمایی که پای سیامک و به زندگیم باز کردن...
یهو سرعت گرفت...
یه سرعت سر سام آور...
دامیار: خورشید مواظب باش...
قدمای تندم...
برخوردِ بی رحمانۀ ماشین به یه آدم...
و فرارِ بی رحمانه ترش...
به دامیار که پرت شده بود اونور تر نگاه کردم...
بلاخره اشکام سرازیر شدن...
برای خودم...
برای آدمی که انگار قربونیش کرده بودن و تکون می خورد...
برای دامون...
برای بختِ سیاهم...
تمومِ توانم و جمع کردم و رفتم سمتش... همه جمع شده بودن...
کنارشون زدم و کنار دامیار زانو زدم...
صورتش غرق خون بود... با شالم خون رو صورتش و پاک کردم...
مرد: خانم بهش دست نزن تا اورژانس بیاد .. ممکنِ آسیب ببینه...
اما یه حسی باعث شد سرش و بلند کنم و بزارم رو دستم...
دامیار: نگاهی به من انداخت و چشماش و بست...
کمی طول کشید تا دوباره چشماش و باز کرد و بریده بریده و آروم گفت:
دامیار: بع... بعد از... من زن.. زندگی کن... فَ... فقط پسرم و... دامون وترد نکن...
اون تو دستایِ من و فروزان نمی... تونست زند... زندگی کنه... من براش ... د..نبال... یه مادر .. بودم... که خوب باشه... مثل....
اما دیگه صدایی نشنیدم دیگه لباش تکون نخورد...
چشماش کج شده بود و یه جا دیگه نگاه می کرد نفسش قطع شده بود...
مردی اومد و دست گذاشت رو چشمش و چشماش و بست..
یعنی مرد؟
نه .... آره... نمرده... خدایا به پسرش چی بگم؟ دامون؟ حالا دیگه پسر منم هست؟ الان من باید کنارش باشم؟ باید پیشِ من باشه...
نه نباید اصلا بفهمه... من نمی تونم... من تنها از پسش بر نمیام...
این مرد همینی که رو دستای من لحظه های آخرش و گذروند یه پسر داره... هر چقدر نامرد باشه برایِ دامون پدرِ ....باید باشه و پدری کنه در حقش ... بهش محبت کنه...
دیگه نتونستم تحمل کنم...
مکان برام مهم نبود ... آدما برام رنگ نداشتن...
سرم و بلند کردم و به آسمون نگاه کردم... با صدای بلند اسم خدارو فریاد زدم...
همه نگاه ها سرشار از ترحم بود... از دلسوزی...
بلاخره آمبولانس رسید...
هیچ کاری براش نکردن... اون مرده بود...
مرده...
صحننۀ تصادف از جلو چشمام کنار نمی رفت...
همش برام تداعی میشد...
محسن... خطر... آدماش... اون ماشین....
باید می فهمیدم اونا اینجا هیچ کاری نمی تونن داشته باشن جز انتقام از من...
اما اون لحظه فقط و فقط فکر حماقت و خریتی که کرده بودم ذهنم و به خودش مشغول کرده بود... ذهنم درست کار نمی کرد...
گفتم انتقام...
اما آخه چرا دامیار؟
شاید هدفشون من بودم... اما محسن به سیامک گفته بود... به اون گفته بود که منتظر باشه...
از فکر سیامک سیخ نشستم... یعنی اون کجاست؟ این بلا سرِ اونم اومده...
نمی دونم... وای خدا گیج شدم بلد نیستم چی کار کنم...
پسری که داشت به دامیار نگاه می کرد گفت:
پسر: برادرتِ؟
من: سرم و به بدنۀ ماشین تکیه دادم و گفتم:
من: شوهرم...
با تعجب نگام کرد...
نمی دونم شاید چون خیلی بچه تر از این حرفا میزدم... یا شایدم جای جیغ و داد فقط اشک میریختم...
اما دلم پر تر از این حرفا بود که بگم بی شوهر شدم... دامیار اگه بودم من طلاق می گرفتم... حالا که رفته می گم بخشیدمت تا تنش نلرزه... ولی جوابِ بی وجدانیش و کی میده/؟
پسر: به کسی خبر نمیدی؟
وای خدا راس می گفت... من چرا به کسی خبر ندادم... آخه به کی خبر بدم؟
به درنا آره... باید به اون بگم...
اول به نوشین زنگ زدم...
بعد از چند تا بوق بلاخره برداشت...
نوشین: الو خورشید خبرت بیاد کجایی پس؟
من: الو سلام نوشین جان عزیزم من عجله دارم فقط خواستم بگم برای دامون یه ماشین بگیر و بفرستش خونۀ ما اگه خودت ببریش که ممنونت میشم مطمئن ترم هست...
نوشین: چی شده عزیزم نگران شدم؟
من: هیچی فقط مواظب دامون باش... بعدا حرف میزنیم...
نوشین: باشه خیالت راحت خودم میبرمش خدافظ...
همینکه قطع کرد یه گوشی زنگ خورد... اما گوشیِ من نبود...
پسر: صدا از جیبِ شوهرت میاد...
دست زدم به جیبش راست می گفت... گوشیش و درآوردم و به صفحه نگاه کردم... درنا بود...
من: الو سلام خوبی درنا جان؟ الان داشتم بهت زنگ میزدم..
درنا: سلام عزیزم چرا صدات گرفته؟
من: هیچی مریض شدم... می گم یه چیز بگم هول نکنیا؟/؟
درنا: خبر مادرشدنت؟ نه چرا هول کنم... البته سوپرایز شدم حسااابیااا...
من: نه عزیزم راستش...
درنا با نگرانی گفت: راستش چی؟
من: دامیار تصادف کرده ما داریم میریم بیمارستان... البرز...
به یه اومدم اکتفا کرد و تماس قطع شد.. همون بهتر که خودش بیاد ببینه من نه دلش و دارم نه جرئتش...
آرنجم و گذاشتم روزانوم و دستام و تکیه گاه سرم کردم
گواهی و کاغذای مربوطه و دادم به مسعود...
من: ممنون تمومِ زحمتامون افتاد گردنِ ما...
مسعود: خواهش می کنم وظیفست... فقط مواظب درنا باشید...
چشم...
به رفتن مسعود خیره شدم وقتی که تو پیچِ بیمارستان مخفی شد عقب گرد کردم و رفتم تو اتاق...
درنا خواب بود... از بس بهش آرامبخش زده بودن... وقتی اومد بیمارستان و فهمید چی شده انقدر جیغ زد و گریه کرد تا از حال رفت بعدم که بستری شد...
کاش به هوش بیاد اینجوری اگه بخوان به زور بخوابوننش هر دفعه که بیدار شه زخمش تازه میشه...
بنظرم بهتره بیدار بمونه و به مرور با این مسئله کنار بیاد...
دامون.... یادش که میفتم تنم ریش میشه... تا کی باید به بچه بگم بابات رفته مسافرت؟ اون زرنگ تر از این حرفاس... خیلی زود می فهمه دروغ می گیم... اصلا من چه جوری می خوام بزرگش کنم؟ الهی بمیرم براش انگار قسمت نیست پدر و مادر و با هم داشته باشه...
درنا کمی تکون خورد... می دونستم تو خوابم باز غصه دار هست... دستم و گذاشتم رو دستش که آروم باشه...
دوباره فکر معطوف شد به مشکلاتم...
من حالا دیگه یه زنم با یه بچه... یه زنِ بیوه... هه چه دنیایی...
خدایا من ازت خواستم انتقامِ من و از دامیار بگیری اما دلم نمی خواست این انتقام انقدر سخت باشه...
من الان نمی دونم باید چی کار کنم؟ خودم چی میشم؟ دامون چی میشه؟ من دوسش دارم... انگار که از اول بچۀ خودم بوده... اما الان بایید نگهش دارم...؟
آره باید نگه دارم من تو دادگاه نامه دادم امضا کردم و حرف زدم... بود و نبودِ دامیار فرقی نداره من باید ازش مراقبت کنم... دوستش داشته باشم...
موبایلم زنگ خورد باید مامان باشه اون بیچاره چه گناهی کرده از دستِ من و مشکلاتم.... الان هم داره غصۀ من و می خوره هم باید جلوی دامون تظاهر کنه که اتفاقی نیفتاده...
من: بله؟
*- سلام عزیزم خوبی؟
من: سلام ... ممنون ساناز جان شما خوبی؟
*- مرسی... تسلیت می گم عزیزم غمِ آخرتون باشه... هر چی خاکِ ایشونِ بقای عمر شما...
من: ممنون....
ساناز: الان مامان بهم خبر داد... مثل اینکه رفته خونتون متوجه شده...
من: ساناز جان یه زحمتی برات داشتم خودم می خواستم بهت زنگ بزنم الان...
ساناز: بگو عزیزم تعارف نکن...
من: یه چند روزی دامون و نگه دارید...
ساناز: نمی خوای تو مراسم باباش باشه؟
من: نه روز آخر به اندازۀ کافی با هم گفتن و خندیدن... نمی خوام آخرین خاطره و تصویر از پدرش یه جسمِ بی جون و رنگ پریده باشه... روانپزشکی هم که اینجاست حرفام و تایید کرد...
ساناز: باشه خانمی من میرم خونتون دنبالش...فقط عزیزم چه جوری این اتفاق افتاد؟
من: من از صبح وقت نکردم زنگ بزنم وگرنه می خواستم بگم به سیامک بگید مواظب باشه... همش زیرِ سر آدمای محسنِ...
ساناز با تعجب گفت: نه؟ جدی می گی/؟ مگه با دامیارم مشکل داشتن؟
من: نه... نداشتن ... اما با من که داشتن...
ساناز: اما محسن که فقط سیامک و تهدید کرده بود...
من : نمی دونم دیگه چی از جونِ من می خوان...
ساناز: باشه عزیزم... ناراحت نباش باید قوی باشی تا ببینیم می خوای با زندگیت چی کار کنی... مراقب خودت باش...
من: ممنون... پس دیگه از بابت دامون خیالم راحت باشه؟ مرسی...
ساناز: آره برو عزیزم... قربونت برم خداحافظ...
گوشی و قطع کردم و بلند شدم و رفتم پشتِ پنجره...
چه جوری بهشون بگم که من قاتلارو میشناختم... ؟ به ماموری که اومده بود گفتم... اونم همه چی و نوشت... خبر دادن که کمی جلوتر همون ماشین توسط راننده های دیگه گرفته شده... فقط یکیشون فرار کرده و راننده و یه نفر دیگه تو ماشین موندن...
باید اونجا هم برم...
یعنی من باعث مرگشم؟ اما من با اینهمه دلشکستگی ازش دلم نمی خواست همچین اتفاقی براش بیفته ... خدا خواست وگرنه من و دامیار فاصلمون چد تا قدم بود...
قسمتش این بود وگرنه من خیلی بیشتر از اون در معرضِ خطر بودم...
با صدای بغض آلود درنا برگشتم سمتش:
درنا: تو میشناختی کی بوده؟ آره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آره...
درنا: کی؟
من: اونا یه باند خلافکارن... اما باور کنید من مقصر نیستم...
درنا: اشک چشمش و پاک کرد و گفت: انقدرام بی فکر نیستم... اما می خوام همه چی و بدونم... باور کن از خونِ داداشم نمی گذرم...
گریش شدت گرفت...
همۀ ثروتم و میدم تا اعدامشون کنن...
من: آروم باشید اونا خیلی خطرناکن با اینکه الان همشون زندادنن باز این بیرون آدم دارن ...
درنا سرم و از دستش کشید بیرون و نشست...
تحویلمون می دنش...؟
من: آقا مسعود رفتم دنبال کاراش... هنوز نه...
درنا اومد حرف بزنه که در اتاق باز شد...
بازم فروزان... ؟
اومد تو و قری به سر و گردنش داد و گفت:
فروزان: آخرم انقدر به جونش غر زدی و کشتیش نه؟
درنا با حرص گفت:
درنا: تو اینجا چی کار می کنی؟ کی به تو خبر داد...؟
فروزان چشم غره ای به درنا رفت و به من نگاه کرد...
زنگ زدم با این خانم حرف بزنم که پسرت گفت بیمارستانید و دامیار چه بلایی سرش اومده...
درنا پوفی کشید و روش و برگردوند...
فروزان : چیه نکنه انتظار داشتی من خبر نداشته باشم؟ مگه میشه زنی از فوت شوهرش بی خبر باشه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
این یه حرفت دیگه غلطِ اضافه بود... برو بیرون اصلا حوصلۀ بحث کردن با تو رو ندارم...
فرزوان شونه ای بالا انداخت و گفت: هر جور میلتونه... فقط یه فکری برای ارث و میراثش بکنید من حوصله رفت و آمد و شکایت ندارم خودمون تقسیم کنیم بهتر اینه که من برم ادعای ارث کنم...
و بعد رفت...
درنا با گیجی بهم نگاه کرد...
با غصه گفتم:
من: بعیدم نیست زنش باشه... دست داداشتون درد نکنه خشبختم کرد...
درنا: چی می گی خورشید اون داره چرت می گه...
من: می دونستید دامیار عاشقِ فروزانِ؟
با تعجب و خنده گفت: نه عزیزم اشتباه می کنی... این فروزان دیوانست به حرفاش توجه نکن...
نشستم رو صندلی...
من: پس شما هم چیزی نمی دونی... دامیار حتی قبل از خاستگاری از منم از فروزان درخواست کرده تا دوباره زندگیِ مشترکشون و شروع کنن.... این و خودِ دامیار تایید کرد...
درنا نشست و به پشتی تخت تکیه داد...
درنا: مطمئنی؟ من نمی تونم قبول کنم ...
من: شک ندارم... راستش من از دامیار جدا شدم که برم برای دادخواستِ طلاق... اما متاسفانه این اتفاق افتاد...
درنا با بغض گفت: پس دعواتون شده بود؟
من: آره همون موقع فروزان همه چیو بهم گفته بود و خودِ دامیارم تایید کرده بود...
درنا: پس یعنی باید قبول کنیم که فروزان می تونه زن دامیار باشه... اما من چرا نفهمیدم...؟
کمی به سکوت گذشت تا اینکه درنا گفت:
درنا: گوشیت و بده...
درنا تند تند شماره گرفت...
درنا: الو سلام... خوبی مامان؟
درنا: مرسی عزیزم... پسرم هنوزم نوشتۀ دامیار و داری؟
......
درنا: نه نه... شرکت دیزین...
....
درنا: آره همون نوشته... مامانم همین الان محضریش کن...
.....
درنا کلافه گفت:
درنا: می دونم دایی نیست... می دونم فوت کرده... غیر قانونی محضریش کن...
ببینم تو که نمی خوای دوباره از فرزوان بخوریم ؟ اون شرکت و همۀ مال و اموال دامیار برایِ دامونِ و زنِ رسمیش... نمی خواستم انقدر زود به این فکرا بیفتم... اما فروزان از همین الانم دندون تیز کرده...
.....
درنا: نه زنگ زده خونه ما داداشت گفته... پس خیالم راحت باشه دیگه؟
گوشی و قطع کرد و داد به من...
درنا: خورشید نمی دونم قرارِ چی بشه من هر چی حق و حقوقت باشه بهت میدم... هر چی که باشه...
واسه دامون... واسه دامونم اگه نمی تونی ...
حرفش و قطع کردم و گفتم:
من: خودم خواستم اسمش تو شناسنامم باشه... راجع بهش حرف نزنید... حالا دیگه اون پسرمِ... اما به کمکتون نیاز دارم...
سرمش و از دستش در اورد و بلند شد در همون حالم گفت:
درنا: با این همه کارای دامیار که واقعا ازش انتظار نداشتم پنهان کنه اونم از من، باید بگم من شرمندتم... هر چند که دردی و دوا نمی کنه...
به خیالم از زندگی برادرم خبر دارم وگرنه باور کن خورشید به روحِ پدر و مادر قسم هیچوقت پا پیش نمیزاشتم... هیچوقت من برای بدبخت کردنِ کسی اقدام نمی کنم... باور کن ناخواسته بوده .. حلالم کن...
حالا دیگه صداش بغض داشت...
اشک چشمش و پاک کرد و گفت:
درنا: پدر و مادرم مارو جوری بزرگ کردن که بفهمیم انسانیت یعنی چی... با وجدان باشیم مثل خودشون...
دامیارم از جنسِ ما بود... فروزان عوضش کرد... من باید می فهمیدم از رفتاراش و از کاراش باید می فهمیدم فروزان، نا جنسش کرده...
درنا: بیا بریم... ماشینِ دامیار کجاست؟ کلی کار داریم بدو دختر...
بعد از تسویه با بیمارستان یه تاکسی گرفتیم و برگشتیم جایی که من و دامیار دعوامون شده بود...
درنا نمی دونست غصه برادرش و بخوره، من و یا دامون...
فقط حرفش این بود که نمیزاره حق من و دامون و فروزان بخوره...
من: اما اگه اونم زنش باشه حق داره...
من خیلی نمی خوام.... زیاده خواه نیستم...
فقط مهریم و اونم برای روزی که ممکنِ مامان نتونه مارو کنارش تحمل کنه یا دامون بخواد خونۀ جدا داشته باشیم... ویه حساب که خرج...که خرجِ من و پسرم ازش در بیاد...
لبخندی زد و دستش و گذاشت تو دستم...
درنا: تو لیاقتت خیلی بیشتر از اینا بود... خوشحالیم از بابتِ اینکه دامیار یه زندگیِ خوب می تونه داشته باشه هر چی غمِ رو می پوشونه...
کنار ماشین دامیار پیاده شدیم از وسائلی که بهم تو بیمارستان تحویل دادن سوئیچ و در آوردم و دادم به درنا...
درنا از صندوق عقب یه کیف سامسونت آورد... وقتی نشستیم ماشین و روشن کرد و کیف و سپرد به من...
درنا: رمزایی که می گم و امتحان کن ...
درنا می گفت و من میزدم... آخرش رمزی شد که فکرشم نمی کردیم...
تاریخِ تولد فروزان...
وقتی کیف و باز کردم... اولین چیزایی که نظرم و جلب کرد دو تا بلیط و پاسپورت و... بود...
یاد حرف فروزان افتادم... « مسافرتامون»
یه حسی بهم می گفت این بلیط یکیش مطعلق به فروزانِ اما یه حسیم می گفت شاید همون بلیطای کیشی باشه که ازش حرف میزد...
درنا هم حواسش بود...
بلیطارو برداشت...
و چند ثانیه بعد درش و بست و انداخت تو کیف...
درنا: مثل اینکه جدا باید باورم شه... بلیطِ یه سرۀ دامیارو فروزان برای اتریش...
متفکر به رو به رو خیره شد...
چند ثانیه ای به سکوت گذشت که گفت:
درنا: خورشید جان هر چی پول چک و همینطور سند تو کیف هست در بیار... هر چند که باید دنبال وصیت نامش باشیم...
من: مگه نوشته؟
درنا: آره چند سال پیش بعد از تصادف سنگینی که داشت وصیتش و نوشته...
تقریبا چند دقیقه بعد ایستاد و پیاده شدیم...
درنا: ببین عزیزم چند تا ساختمون جلوتر خونۀ دامیارِ ... باید سر نگهبان و گرم کنی که من بتونم برم داخل... بعد دیگه زیاد نمون بیا بیرون تو ماشین بشین تا من بیام .. اینم سوئیچ...
من: بعد چجوری میایید پایین؟
درنا: برای اونم یه فکری دارم... برو مواظب باش
دستای دامون و سفت تر گرفتم و از دور به فروزان نگاه کردم...
اون اینجا چی کار می کرد؟ یعنی واقعا اینقدر روش زیادِ؟
چه تیپی هم زده... انگار اومده عروسی...
سیامک و آرشام اومدن نزدیکتر...
آرشام: تسلیت می گم غمِ اخرتون باشه...
من: ممنون...
سیامک لپِ دامون و کشید و گفت: بیا با عمو بریم...
من: نه ممنون پیشِ خودم می مونه...
و بعد نشستم و دامونم با من نشست...
دامون اروم گفت:
دامون: یعنی بابا اینجاست؟ تو که گفتی رفته مسافرت...
من: الانم بابا رفته مسافرت عزیزم... یه مسافرت ابدی... یه جورایی یه سرست... بزرگتر که شدی بهتر و راحت تر درک می کنی...
دامون به سنگ قبرِ تازه انداخته شده نگاه کرد و گفت:
الانم درک می کنم که بابام دیگه جون نداره ... که دیگه نیست...
اما نمی تونم سفری که میگی و درک کنم... چرا می خوای حقیقت و با حرفای غیرِ قابلِ نفهم کمرنگ کنی؟
من: غیرِ قابل فهم عزیزم...
دامون: همون ...
صداش بغض داشت... غم داشت و من اینو درک می کردم...
شاید الان تنها غمِ من اینِ که دامون به پدر نیاز داره و باباش و دوست داشته ...
ولی قلبا ناراحت نیستم... یعنی نمی تونم که باشم... دلم ازش شکسته... چون اون من و گول زد و با احساسم بازی کرد... من دامیار و دوست نداشتم... اما داشتم سعیِ خودم و می کردم که عاشقش بشم و عشق و باهاش تجربه کنم...
اون فقط یه مادر می خواست که شاید اگه این خواسته صادقانه بیان میشد پذیرفتنش برام راحت تر بود... هر چند که الانم من هیچ مشکلی با این مسئولیت ندارم....
اون زن داشت... زنِ صیغه ای که نصفِ اموال دامیارم به نامش بود...
نگاش کردم... اومدنش سر خاک چه معنی داره؟ شاید برای قدر دانی از تقریبا دو سومِ ثروتی که به نامشِ و تمامیِ سند و مدارکم دستِ وکیلِ..
. دامیار به راحتی حدس زده بود که اگه یه چیزش بشه درنا نمی زاره یه پاپاسی از پولشم به فروزان برسه واسه همین همه راه ها رو بسته بود... این و وقتی فهمیدیم که درنا تونست مدارک اصلیِ دامیار و پیدا کنه...
حتی خود فروزان هم نمی دونست قرارِ اینهمه پول بهش برسه...
و این یه شُکِ بزرگ بود که هفتۀ پیش وقتی سی و دو روز ار فوتِ دامیار گذشت وکیلش اعلام کرد
کم کم همه رفتن و دورمون خلوت تر شد...
تنها حرفم و آخرین حرفم براش یه چیز بود...
با ناخنم ضربه ای به سنگ زدم و زمزمه کردم: من که گذشتم امیدوارم خدا هم بگذره...
بلند شدم و راه افتادم...
درنا مریض بود.. انقدر مریض که حتی نتونست برای چهلم برادرش خوش و برسونه...
چون خونه ای که درنا توش زندگی می کرد و یادگار پدرشون بود به خاطرِ یه سری مسائل به نامِ دامیار شده بود و کاشف به عمل اومد که اون الان به نامِ فروزانِ و فروزان هم یه خاطر لج و لجبازی که با درنا داره به هیچ عنوان قبول نمی کنه خونه و به مسعود بفروشه...
سیامک از من خدافظی کرد و طبقِ معمول سفارش کرد کاری داشتم باهاش تماس بگیرم و من و مامان و دامون سوارِ ماشین ساناز و آرشام شدیم و راهی خونه شدیم...
همه چی چه ساده گذشت...
ساده به سادگیِ نوشتنِ واژۀ زشتِ بخت... بختی که با رنگِ سیاه برای من نوشته شده...
دستی به سر دامون که متفکر به بیرون خیره شده بود کشیدم...
حالا دیگه منم و من و دامون... خودم باید بزرگش کنم بفرستمش مدرسه... همراهش باشم... کمکش کنم...
ماشینِ سیامک با سرعت از کنارمون رد شد...
سیامک... کاش عاشقت نمی شدم... کاش این قلبِ کوچیکم خاطرخواهِ نگاهت نشده بود...
از وقتی خاطرخواه شدم ... سرنوشت و تقدیر تا می تونستن برام باریدن... اونا نتونستن ببینن من می خوام برای با تو بودن بجنگم...
تا آستین بالا زدم... تا کمرِ همت بستم...
برام یه نوشتۀ جدید نازل شد... با یه مسئولیت خیلی بزرگتر...
سر دامون و تو سینم فشردم... اونم دستای کوچیکش و دورم حلقه کرد...
اما همۀ اینا باعث نشد من فراموشت کنم.. من فقط خاکت کردم ... اونم یه گوشۀ قلبم...
من هنوزم... خاطرخواتم....
خاطرخواه...
صدای تق تقِ کفشام سکوت شیشه ایِ سالن و میشکست...
ای خدا پس کجاست... برای یه نمره ببین چه جوری در به در شدم...
تقه ای به در زدم و وارد شدم...
چند تا پسری که برای خودشون میزِ گرد تشکیل داده بودن برگشتن سمتِ من...
من: ببخشید فکر کردم استاد والا اینجا باشن...
محمد به صندلی تکیه داد و گفت:
محمد: نچ نیست... همین الان رفت... تو پارکینگ شاید ببینیش...
یعنی ولم می کردن همونجا وا می رفتم...
نگاه زارم و چرخوندم ببینم کسی هست که کمکم کنه و بتونه زودتر از من به استاد برسه...
اما از اینا بخاری بلند نمیشه...
در کلاس و بستم و با قدمایی خیلی تند رفتم سمتِ پله ها...
ای کاش کفش پاشنه بلند نبپوشیده بودم بچم گفت مامان نپوش پات درد می گیره ها... حالا پام به جهنم چه جوری الان خودم و برسونم به والا..؟
جزوه هام و از این بغل به اون بغل کردم... به جهنم نهایت تا چند روز سینۀ پام له شدست دیگه الان فقط باید عجله کنم که نمرم و از دستم نره...
حالا الان که من عجله دارم همۀ بچه ها جلوی راه من سبز می شن...
منم با نهایت بدبختی می گفتم بعدا.... اما خودمم موندم واقعا چی بعدا؟ خوب بعدا باهم حرف میزنیم دیگه....
بلاخره ماشینش و دیدم اما وقتی که داشت خارج می شد...
با صدای بلند گفتم استاد... استاد...
آقای مشرقی که داشت با استاد حرف میزد شنید و بهش گفت...
رسیدم بهشون و نفس زنان گفتم...
من: سلام خسته نباشید... شما که گفتین تا 2 دانشگاهید...
والا: عجله دارم باید برم مشکلی پیش اومده...
من: وای ایشاالله که حل شه استاد ببینید این گزارشی که گفتید تهیه کنم...
استاد گزارش و گرفت و پرت کرد رو صندلی کنارش...
ناراحت شدم چون براش جون کندم... همش تو پارک نشسته بود تا ببینم چه سوژه هایی به دردم می خورن.. یه چشمم به دامون و شروین بود یکیشم به ملت....
من: فقط استاد تروخدا از نمرمم مثل گزارشم نگذریدا... من بهش احتیاج دارم...
لبخندی زد و گفت:
والا: کار دانشجوهام برام خیلی با ارزشِ مطمئنا می خونمش و به اندازۀ زحمتت بهت نمره میدم... خسته نباشید...
و بعد راه افتاد...
نفسم و سخت دادم بیرون و به کفشام نگاه کردم... شصت پام زده بود بیرون... وای به حالمِ اگه ببینن ناخنم لاک داره... خوب چی کار کنم امروز مدرسۀ دامون جلسست گفتم خوشتیپ تر باشم بچم یه وقت خجالت نکشه... .
با صدای زنگ موبایلم از فکر اومدم بیرون و در حال گشتن شدم...
آخرم تو جیبِ شلوارلیم پیداش کردم جدیدا چقدر حواس پرت شدم من...
من: بله بفرمایید/؟
-الو سلام ببخشید خانم شایان؟
در حالی که میرفتم سمتِ سلف گفتم...
من: بفرمایید خودم هستم...
-اسکندری هستم... خواستم ببینم طرحِ من آمادست...
-ای وای خانم اسکندی ببخشید تروخدا نشناختم... بله طرحِ شما امادست فقط مونده بیایید و ببینید ... اگه خوشتون اومد مامان شروع کنه... که ایشاالله تا اواخر اسفند تحویل داده بشه...
اسکندری: وای ممنون عزیزم چه سرعت عملی پس من امروز غروب با مهتاب میام ...
من: باشه مشکلی نیست فقط عزیزم من تا ساعت پنج و نیم احتمالا مدرسۀ پسرم باشم ...
-باشه عزیزم من اگه بیا هفت هشت میام...
پشت میز نشستم و گفتم... باشه عزیزم...
بعد از خدافظی رو به مهشید گفتم...
وای مهشید خیلی خسته شدم امروز.... این نسکافت و بده من برای خودت سفارش بده یه ساعت دیگه مدرسۀ دامون جلسست نمی خوام بچم منتظر بمونه...
مهشید نگاهی با حرص بهم انداخت و گفت
مهشید: اینهمه منتظر شدم سرد شه ... حالا بردار کوفت کن...
خندیدم و گفتم:
من: حرص نخور عزیزم شیرِ نداشتت خشک میشه... مرسی دوستی این لطفت و جبران می کنم...
مهشید: تو اون لباسی که تو ژورنال دیدم و برام بدوز من دیگه چیزی نمی خوام ... اینجوری دیگه جبران کردی...
من: من خیاطیم مثلِ مامان تمیز نیست عزیزم... باید بیای پیشِ مامان...
بلند شدم و صورتش و بوسیدم...
من: خوب من برم دوستی ... خیلی می دوستمت بابای...
ادای من و درآورد و بعد از خدافظی زدم بیرون...
امروز مدرسۀ بچه ها جلسست قرارِ یه سری برنامه های آموزشی برای بچه ها جدا از درساشون بزارن ..
چه خوب الان دارم میرم مدرسه چون هم اینکه دیگه لازم نیست بچه ها با سرویس بیان خونه و خودم برشون می گردونم هم اینکه می خوام با مدیرش صحبت کنم که راجع به انتخاب معلم تجدید نظر کنن...
به دامون که گوشۀ حیات بق کرده بود نگاه کردم.. این یعنی اینکه از یه چیز راضی نیست..
دلم یه جوری شد ... کی باعث شده اینجوری غمگین باشه؟ قدمام و تند تر کردم ...
تا من و دید بلند شد و دویید سمتم...
دامون: مامانی من میام با تو خونه من نمی خوام بمونم مدرسه...
دستاش و ازدور کمرم باز کردم و گفتم:
من: چی شده عزیزم؟
دامون: معلممون گفت تصمیم داره من و بندازه تو سیاه چال .. آخه من بهش گفتم از نظر روانشناسی رفتارش با بچه ها درست نیست... همونی و گفتم که داشتی به مادرجون می گفتی... همین...
دستش و گرفتم و راهی دفتر مدرسه شدم...
بدون هماهنگی با ناظم رفتم سمتِ اتاق مدیر... خداروشکر هنوز تا جلسه مونده بود و مدیر هنوز تو دفترش بود...
بعد از اجازۀ ورود در و باز کردم و رفتم داخل...
همون موقع ناظم هم اومد...
خانم صارمی: خانم تابان شما چرا بدون هماهنگی اومدین...؟ در ضمن حرفی بود من هستم...
رو به آقای ناصری کردم و گفتم:
من: من قبلا با خانم صارمی راجع به مسئله ای که باعث شده الان اینجا باشم صحبت کردم اما نتیجه ای نداشته و فکر می کنم باید با خودتون صحبت کنم اگه مشکل بچم حل نشه پروندش و بدید تا از این مدرسه ببرمش...
آقای ناصری عینکش و درآورد و پروندۀ روبه روش و بست...
ناصری: خانم صارمی شما به کارتون برسید...
وقتی صارمی رفت بیرون رو به دامون کرد و گفت:
ناصری: پسرم شما چرا سر کلاست نیستی؟
اما دامون خودش و بیشتر به من چسبوند...
من: منم دلم می خواد دلیلش و از شما بپرسم... من الان میام میبینم پسرم تو آفتاب تنها نشسته... چرا؟ چون خیلی مودبانه به رفتار بدِ معلمش اعتراض داشته و ایشونم از کلاس بیرونش کرده...
آقای ناصری مدرسۀ شما نومونست و این باعث شد که من پسرم و برادرم و بیارم این مدرسه اما الان میام میبینم فراشِ مدرسه نیست در بازِ اگه پسرِ من میومد تو خیابون چی؟ اصلا برای چی معلم باید برای اثبات خودش از رفتارای غیرِ منطقی استفاده کنه؟
ناصری: من متوجه نمیشم چی می گید؟ اینجا معلمای ما همه تایید شده هستن ... الان مشکل کجاست؟
من: پس خبر ندارید من قبلا هم اومدم... برادرم هم همینجا درس می خونه اما من مشکلی ندیدم و معلم فوقالعاده ای دارن...
اما واسه پسرم متاسفنه اولِ سالی به مشکل بر خوردیم...
پسرِ من تازه سالِ اولشِ که داره درس می خونه اگه قرار باشه از الان از درس زده شه که دیگه نمی تونه آیندش و بسازه خانومِ سوداگری متاسفانه رفتار خوبی با بچه ها نداره....
دامون: تازه به من گفته می خواد بندازتم تو سیاه چال...
من: مامانم شما میری از بوفه برای خودت چیزی بخری؟ ناهارم نخوردی...
دامون: پولم گم شد...
از تو کیفم بهش پول دادم تا بره ... وقتی که رفت ببخشیدی گفتم و دوباره شروع کردم...
من: دامونِ من از نظرِ عقل و درکش خودتون می دونید که کمی با بقیه فرق داره اما با اینحال با تهدیدایی که خانومِ سوداگری داشتن بچم شبا کابوس میبینه...
دامون تا بیاد مدرسه اصلا نمی دونست سیاه چال چی هست اما من هر شب تا خودِ صبح باید مواظبش باشم... چون خوابِ سیاه چال میبینه.... من می خوام بدونم این مدرسه سیاه چال با سوسکای آدم خوار داره؟
بنظرِ من این حرف بیشتر خنده دارِ تا ترسناک اما برای دامون قابلِ باور ترِ...
آقای ناصری تکیه داد و دگفت من واقعا نمی دونم چی بگم... خانومِ سوداگری اینجا صحبت کردن که دیگه بچه ها رو نترسونن...
من: نمی دونم قصدم نیست که ایشون و خراب کنم اما بنظرِ من ایشون برای تدریس واسه بچه ها ساخته نشدن... شاید با بزرگتر ها راحت تر کنار بیان...
ناصری: چشم خانومِ تابان من حتما رسیدگی می کنم...
من: ممنون ببخشید اگه کمی تندی کردم... آخه راستش دامونِ من درس خونِ و تکالیفش و انجام میده تنها مشکلش همون رک بودن و حرف زدنشِ...
معلم باید جوری رفتار کنه که دامونِ من که بیشتر می فهمه نتونه ایراداش و بگیره...
ناصری: نه نه اصلا اتفاقا جدیت شما که هیچ توهینی هم نداشت باعث شد که من به عمقِ ناراحتیتون و صداقتتون پی ببرم...
داشتم از دفتر میومدم بیرون که گفت:
ناصری: راستی شما هم عضو انجمن میشید؟
من: راستش من تا حالا تو جلسه هایی که مخصوص انجمنی ها بود شرکت نداشتم و صحبتی هم آماده نکردم...
ناصری: باشه پس می مونه برای سالهای بعد اما من فکر می کنم شما می تونید رابطِ خوبی بین اولیای مدرسه و اولیای دانش اموزان باشید...
تشکری کردم و اومدم بیرون...
امیدوارم یه کاری کنن یا این معلم عوض شه یا رفتارش و کنترل کنه چون من نمی تونم ببینم دامون از مدرسه فرار ی باشه..
شاید اولیای دیگه نمی دونن که اینکار هیچ کمکی به درسخون شدنِ بچه هاشون نمی کنه هیچ بلکه باعث میشه کم کم کند ذهن شن و خودشون و باور نداشته باشن
سر خیابون منتظرِ تاکسی بودم که ساناز جلوی پام ترمز کرد...
منم با خنده سوار شدم ....
من: وای سلام... دستت طلا خوبه که مطبت نزدیکای دانشگاهِ ماست و من همیشه تورو دارم...
ساناز: آره واقعا من اصلا دوست ندارم تو ماشین تنها باشم... آرشام که میشینه همش باید حرف بزنه تا من حوصلم سر نره...
من: راستی خبر داری؟
ساناز: چیو؟
من: همین لباس و اینا ؟ قضیش چیه؟
با گنگی گفت:
ساناز: کدوم لباس؟
دوهزاریم افتاد که سوپرایزِ... یادِ حرفِ آرشام افتادم که گفت ساناز نباید چیزی بدونه...
من: هیچی... واسه دوستم بود ...
ای خدا من چقدر سوتی شدم تازگیا...
ساناز: راستی خورشید یه سوال بپرسم راستش و می گی؟
من: چه سوالی؟
ساناز: ببین الان من و تو هستیم این حرفم به جز من و تو جایی درز نمی کنه خیالت راحت...
باشه بپرس...
ساناز: تو... تو هنوزم سیا رو دوست داری؟
من: سیامک؟ چطور؟
ساناز: هیچی همینجوری...
من: دستم و به در ماشین تکیه دادم...
آهی کشیدم و گفتم:
من: نمی دونم...
ساناز: نمی دونی یا فراموش شده؟ یا نمی خوای بگی؟
این یه سال مثل تصویر تند شدۀ یه فیلم از جلوی چشمام گذشت...
دامیار ... سیامک... عشق سیامک ... عشقی که سعی داشتم خاموش شه... دلی که شکست... خیانت...
بیشتر از همه ضربه ای که دامیار خودم من و له کرد....
اما بعدش بازم سیامک.. اون بود که بلندم کرد... یاریم کرد... بدونِ هیچ چشم داشتی... وقتی روحم داشت می مرد... وقتی فکر می کردم واسه من روزای اخر و ساعتای پایانیِ...
اون باعث شد حواسم جمعِ به مسئولیتی که خودم قبولش کرده بودم...
درنا چقدر کمکم کرد... من زندگیِ دوبارم و مدیونِ سیامک و درنا بودم...
حالا چطور می تونستم سیامکی و که انسانیت داشت که رنگ مردونگیش با دامیار فرق داشت و فراموش کنم...؟
ساناز: خوبی خورشید؟ اینهمه آه کشیدن نداره ... جوابش یه کلمست....
من: دارم....
ساناز: دیشب باهاش حرف میزدیم... واسه ازدواج دوباره...
من: ساناز تروخدا هواییم نکن... دلم نمی خواد دوباره دلم و خوش کنم...
بعد برگشتم سمتش و گفتم: البته همینطورم نمی خوام دوباره یه زندگیِ بدونِ عشق و شروع کنم...
ساناز: دست بردار خورشید باور کن سیامک دوستت داره... نمی گم عاشقتِ اما اون چرا باید یکسالِ تموم خودش و درگیرِ تو می کرد؟ اون حتی شبای کنکورم با تو بیدا می موند تا تشویق شی... اون به خاطرِ تواِ که الان داره دوباره درس می خونه وگرنه اون فوق داشت صاحب یه شرکت بود... چه نیازی داشت به درس خودن دوباره؟
اصلادوستتم نداره خوبه؟ اما تو واسه اون فرق داری... گاهی اوقات می گه انگار خورشید المیرای دومِ... این یعنی اینکه تو می تونی جای المیرا رو پر کنی...
من: دیدی که بیشتر کلاسامون با هم نیست... اون خودش از قصد واحداش و اینجوری برداشتِ... بعدم اون فقط حسِ مسئولیت می کرد چون باعث شده بود محسن و آدماش زیادی حواسشون به من باشه... چون خودش و مقصر می دونست برای مرگِ دامیار... برای بیوه شدنِ من... باور کن دلم نمی خواد جایگزین شم ساناز...
ساناز: وای نه خورشید دامیار مرد چون خودشم تو باندِ محسن بود... چون به محسن برای فرارش از زندان کمک نکرده بود...
درسته سیامک به خاطر اینم کمکت کرد اما باور کن بیشتر به خاطر خودت بود...
من: خوب حالا داشتی می گفتی صحبت کردین... ؟
ساناز: آها آره... واسه اولین بار هیچی نگفت... سکوت جوابش بود...
من: می دونی بعضی شبا که خیلی تنهام فکر می کنم که کاش یه نفر بود تا خلوت شبونم و پر کنه...
تا فکر روزای پر مشغلم باشه و بگه عزیزم خودت و خسته نکن... وقتت و با من بگذرون ... که بگه خسته نشدی انقدر تو دفتر نقاشیت خط کشیدی و خط؟
اما گاهی می گم باید تنها بمونم و تنها باشم... آخه من چجوری می خوام دامون و قانع کنم برای پذیرش یه پدرِ جدید؟
فقط سیامک نیست... یکی از همکلاسیامون خاستگارم بود... اما اصلا روم نمی شد بگم پسرم من می خوام ازدواج کنم... اصلا فکر نکنم دامون از من انتظار همچین حرفی داشته باشه...
ساناز: خورشید تو دیگه قرارِ روانپزشک باشی... باید به خوبی بتونی توجیه کنی... باید از تمومِ تواناییت استفاده کنی...
چون ازدواجِ دوبارۀ تو به نفعِ دامونم هست... دامون تو زندگیش روزای سخت ترم داره... همش نمیشه که تو باشی و تو... تازه خدارو شکر خدا یه پسر با درکِ بالا بهت داده....
کنار نگه داشت...
ساناز: رو حرفام فکر کن... ببخشید سرت و درد آوردم...
من: نه راست گفتی باید یکم به زندگیم بیشتر فکر کنم... ممنون عزیزم که من و رسوندی و ممنون که حواست به زندگیم هست...
روش و بوسیدم و پیاده شدم...
دوباره آقای وحیدی جلوی در بود... شک ندارم که منتظرِ من ایستاده بود...
چند قدمی مونده بود به دانشگاه برسم که سیامک صدام کرد...
 
بالا پایین