عزیز بابایی
ناظم انجمن
- تاریخ ثبتنام
- Jul 22, 2013
- ارسالیها
- 1,425
- پسندها
- 1,851
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- البرز
- تخصص
- شاد کردن دوستان
- دل نوشته
- از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
- بهترین اخلاقم
- شاد بودن و شاد کردن
اعتبار :
کلاس بدنسازي به خاطر یك سوال؟!
مايکل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسير هميشگي شروع به کار کرد. در چند ايستگاه اول همه چيز طبق معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يک مرد با هيکل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد او در حالي که به مايکل زل زده بود گفت: «تام هيکل پولي نمي ده!» و رفت و نشست. مايکل که تقريبا ريز جثه بود و آدم ملايمي هم بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود.
روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيکلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست. روز بعد و روز بعد.... اين اتفاق که به کابوسي براي مايکل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايکل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل کند و بايد با او برخورد مي کرد. اما چه طوري از پس آن هيکل بر مي آمد؟ بنابراين در چند کلاس بدنسازي، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد.
در پايان تابستان، مايکل به اندازه کافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا کرده بود. بنابراين روز بعدي که مرد هيکلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيکل پولي نمي ده!» مايکل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟» مرد هيکل با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيکل کارت استفاده رايگان داره.»
منبع: زنان بلاگ
مايکل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسير هميشگي شروع به کار کرد. در چند ايستگاه اول همه چيز طبق معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يک مرد با هيکل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد او در حالي که به مايکل زل زده بود گفت: «تام هيکل پولي نمي ده!» و رفت و نشست. مايکل که تقريبا ريز جثه بود و آدم ملايمي هم بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود.
روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيکلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست. روز بعد و روز بعد.... اين اتفاق که به کابوسي براي مايکل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايکل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل کند و بايد با او برخورد مي کرد. اما چه طوري از پس آن هيکل بر مي آمد؟ بنابراين در چند کلاس بدنسازي، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد.
در پايان تابستان، مايکل به اندازه کافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا کرده بود. بنابراين روز بعدي که مرد هيکلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيکل پولي نمي ده!» مايکل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟» مرد هيکل با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيکل کارت استفاده رايگان داره.»
منبع: زنان بلاگ