Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

بغض یک آرزو ...

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو داستان های کوتاه
Konu Başlığı بغض یک آرزو ...
نویسنده موضوع mosTafa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan mosTafa

mosTafa

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Sep 15, 2013
ارسالی‌ها
5,132
پسندها
4,080
امتیازها
113
محل سکونت
مشهد
تخصص
انتخاب آدم اشتباهی
دل نوشته
لیاقت ش رو نداشت ...
بهترین اخلاقم
احمق م
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه

اعتبار :

مرد روی تخت بیمارستان به پنجره چشم دوخته بود. آسمان در قاب پنجره چقدر دلگیر و کوچک بود. صدای بازشدن در را که شنید ،آرام سر بر گرداند. همسرش بود. تنها کسی که در طول زندگی کنارش مانده بود. لبخند زن انگار بدون رونق بود.مثل همیشه نبود.انگار نگاهش پر ازغصه شده بود.مرد لبخند زد. لبخندی از روی درد، از روی ناتوانی ،از روی فاصله های به جا مانده. زن کنار تخت نشست. شاخه گل رز را درون گلدان کوچکی گذاشت و دوباره لبخند زد.


  1. [*=right]مرد به روزهای گذشته بازگشته بود. کوله بار قدیمی زندگی را گشوده بود و به آن روزها فکر میکرد. روزهای شاد و پر انرژی ، روزهای سخت و تلخ ، روزهای سبز ، روزهای طلایی ، روزهای گرم و طاقت فرسا ، روزهای شکست و پیروزی. روزی که در برابر همسرش نشسته بود و با اندوه نگاهش کرده بود را هنوز به یاد داشت. 6سال از زندگیشان بیشتر نگذشته بود. درست 6ماه بود که این راز را در سینه اش پنهان کرده بود.
_نمی دانی که مدتی است بیمار شده ام. تقصیر تو نیست من به تو نگفته بودم.
بغض باز شده بود. زن اما نگاهش می کرد. وقتی سر بالا گرفته بود زن لبخند به لب داشت.
_خبر دارم. آزمایش هایت را هم دیده ام. ولی مدانم تو قوی تر از آن هستی که کم بیآوری.


  1. [*=right]مرد به فراز و نشیب این سال ها فکر میکرد. سالهایی که زن با دست خالی زندگی را چرخانده بود. سالهایی که به نگاه بی رمق او لبخند زده بود. به روزهایی که نفهمیده بود زن تا صبح قلاب دوزی میکند. به روزهایی که هر زمان چشم گشوده بود،زن بیدار بود. به روزهایی که ...



  1. [*=right]پاکت نقاشی های "هدیه" را باز کرد. دخترک کلاس اول را خوانده بود. چهره ی رنگ پریده دخترک جلوی چشمانش آمد.چقدر هدیه اش دوست داشتنی بود.چقدر دخترکش را دوست داشت. چقدر دلش برایش تنگ شده بود. 2هفته ای می شد که بستری شده بود و دختر کوچولو را ندیده بود. هر روز هدیه برایش نقاشی می کشید. تمام نقاشی ها را به دیوار اتاق نصب کرده بود. دور تا دورش یادگاری های هدیه بود. وقتی پاکت و کاغذ نقاشی را باز کرد، برای یک لحظه نگاهش به نامه کوچک دخترک افتاد. دخترک برایش اولین نامه را نوشته بود.


  1. [*=right]وقتی پرستار بالای سر مرد رسید،باور نمیکرد که او را در این وضعیت ببیند. بلافاصله مرد را به بخش مراقبت های ویژه منتقل کردند اما مرد تنها برای دقایقی دوام آورد. پرستار نامه دخترک را به زن داد.
_ این نامه را از میان دستانش بیرون آوردم . بعد از خواندن این نامه سکته کرده است.
جای پای اشک های زن روی برگه کاغذ همسر را دنبال میکرد...
...
...
پدر جان! از روزی که بیمار شده ای و در بیمارستان مانده ای دیگر یخچال خانه مان خالی نیست. صاحبخانه و همسایه ها هر روز برای ما غذا میآورند و دیگر گرسنه نمی مانم.پدر ، بیشتر در بیمارستان بمان. دلم میخواهد چند روز دیگر یخچال مان پر از خوردنی باشد و گرسنه نمانم ... !
 
بالا پایین