Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

آش نخورده و دهن سوخته

  • نویسنده موضوع sting
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı پند و ضرب المثل
Konu Başlığı آش نخورده و دهن سوخته
نویسنده موضوع sting
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan sting

sting

معـاون ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Jun 26, 2013
ارسالی‌ها
27,708
پسندها
5,661
امتیازها
113
محل سکونت
تهـــــــــــران
وب سایت
www.biya2forum.com
تخصص
کیسه بوکس
دل نوشته
اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
بهترین اخلاقم
نــــدارم
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه

اعتبار :




در روزگاران دور ، تاجري بود که همسر هنرمندي داشت . او آشپز بسيار ماهري بود . آشي که همسر تاجر مي پخت ، نظير نداشت . همه خويشان و آشنايان مرد ، آرزو داشتند که يک روز به خانه او دعوت شوند و آشي را که همسرش پخته ، بخورند . کم کم اين خبر در تمام شهر پيچيد و تعريف آشهاي خوشمزه زن تاجر ، دهان همه را آب انداخت . همه سعي مي کردند با تاجر دوست شوند . بازرگانها سعي مي کردند با تاجر معامله کنند . قوم و خويش ها سعي مي کردند به او محبت کنند تا شايد روزي مرد بازرگان آنها را به خانه اش دعوت کند و از آشي که همسرش مي پزد ، بخورند . بازرگان شاگردي داشت که چند سالي با او کار مي کرد . اما با اينکه آدم فقيري بود ، طبع بلندي داشت و هرگز به اين فکر نيفتاده بود که براي خوردن يک وعده غذا به خانه صاحب کار خود برود و از آشي که همسرش مي پزد بخورد . با اينکه بازرگان چند بار او را به خاطر انجام کارهايش به خانه دعوت کرده بود ، شاگرد به بهانه هاي مختلف به خانه او نرفته بود . يک روز صبح ، شاگرد تاجر مثل هميشه از خواب بيدار شد . آن روز دندانش درد مي کرد ، اما با آن وضع به مغازه رفت و جلو مغازه را آب و جارو کرد و چاي را دم کرد و منتظر ماند تا بازرگان به مغازه بيايد و کسب و کار روزانه را شروع کند . اما هرچه انتظار کشيد ، از صاحب کار خبري نشد . نزديکي هاي ظهر بود که يکي از همسايه هاي مرد بازرگان به او خبر داد که ” حال بازرگان خوب نيست . بيمار است و به من گفته که به اينجا بيايم و به تو بگويم در مغازه را ببندي و دکتر خبر کني و او را به خانه بازرگان ببري که سخت بيمار است . ”
شاگرد ، در مغازه را بست و با عجله به دنبال دکتر رفت . وي نيز همراه دکتر به خانه بازرگان رفت . او آن قدر به فکر بيماري بازرگان بود که اصلا ً متوجه نبود که ظهر شده و درست نيست وقت ناهار به خانه ي او برود . وقتي وارد خانه شد ، بازرگان را ديد که آه و ناله مي کند . دکتر ، بيمار را معاينه کرد و نسخه اي برايش نوشت و به دست شاگر داد . شاگرد هم به نزديک ترين عطاري رفت و داروهاي بازرگان را خريد و به خانه اش برد . وقتي به خانه او رسيد ، دکتر رفته بود و همسر بازرگان سفره ناهار را انداخته بود . شاگرد فهميد بدجوري گرفتار شده است . هر بهانه اي آورد که سر سفره ننشيند و دواهاي تاجر را بدهد و برود ، نشد که نشد . همسر بازرگان با اصرار او را نگاه داشت و گفت : ” مگر مي گذارم اين وقت ظهر ناهار نخورده از خانه بروي ؟ ” شاگرد با ناراحتي سر سفره نشست . همسر تاجر ، آش خوشمزه اي را که براي شوهرش پخته بود ، توي کاسه ريخت و در سفره گذاشت . تاجر که تا آن روز ، شاگرد را سر سفره خودش نديده بود ، سرش را از زير لحاف بيرون آورد و گفت : ” از آشي که همسرم پخته بخور که نظيرش را هيچ جا نخورده اي . ” بعد هم سرش را دوباره زير لحاف برد . شاگرد که اصلا ً دوست نداشت چنين حرفهايي را بشنود ، ناراحت شد . با خود گفت : ” بهتر است دندان دردم را بهانه کنم و آش نخورده ، بگذارم و بروم . ” با اين فکر ، دستش را روي دهانش گذاشت و قيافه آدم هاي درد کشيده را گرفت و منتظر ماند تا ارباب يک بار ديگر سرش را از زير لحاف بيرون آورد . زن تاجر با دو سه تا قاشق و بشقاب برگشت . آنها را توي سفره گذاشت و به همسرش گفت : ” بلند شو آش بخور که برايت خيلي خوب است . ”
بازرگان لحاف را کنار زد تا بلند شود . نگاهش به چهره ناراحت شاگرد افتاد و ديد که دستش را روي دهانش گذاشته است . رو کرد به او و گفت : ” دهانت سوخت ؟! بابا ! صبر مي کردي که آش کمي سرد بشود و بعد مي خوردي تا دهانت نسوزد . ”
همسرش از شنيدن حرف نابجاي شوهر ناراحت شد و گفت : ” تو هم چه حرفهايي مي زني ! آش نخورده و دهن سوخته ؟ من تازه قاشق و بشقاب آورده ام . او که چيزي نخورده تا دهانش بسوزد . ”
شاگرد که خيلي ناراحت شده بود ، از جا بلند شد و گفت : ” معذرت مي خواهم . دندانم درد مي کند . دفعه بعد که مهمانتان شدم ، صبر مي کنم تا آش سرد شود و دهانم را نسوزاند . ” بعد هم راه افتاد و رفت . بازرگان تازه فهميد که چه دسته گلي به آب داده است . از آن به بعد ، کسي که گناهي مرتکب نشده باشد ، اما ديگران او را گناهکار بدانند ، درباره ي خودش مي گويد : ” آش نخورده و دهن سوخته . “
 
بالا پایین