Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

عطار » مصیبت نامه » بخش چهلم

اطلاعات موضوع

Kategori Adı مجموعه اشعار و دیوان
Konu Başlığı عطار » مصیبت نامه » بخش چهلم
نویسنده موضوع !!!OMID!!!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan !!!OMID!!!

!!!OMID!!!

کـاربــر حـرفــه ای
تاریخ ثبت‌نام
Jul 25, 2015
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
526
امتیازها
0
محل سکونت
کرمانشاه
تخصص
مهندس عمران
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
نوع آنتی ویروس
ماه تولد

اعتبار :



المقالة الاربعون

سالک راحت طلب ریحان راه

پیش روح آمد بصد دل روح خواه

گفت ای عکسی ز خورشید جلال

پرتوی از آفتاب لایزال

هرچه در توحید مطلق آمدست

آن همه در تو محقق آمدست

چون برونی تو ز عقل و معرفت

نه تو در شرح آئی ونه در صفت

چون تو بی ذات و صفت باشی مدام

هم صفت هم ذات جاویدت تمام

بی نشانی پاک و بی نامی تراست

هست بر قد تو غیب الغیب راست

نیست بالای تو مخلوقی دگر

نیست بیرون تو معشوقی دگر

در فروغ آفتاب معرفت

کی چراغی را توان کردن صفت

محو در محوی تو و گم در گمی

وز گمی تست پیدا آدمی

چون همه داری و هستی هیچ تو

چون همه هیچی نداری پیچ تو

نه که از هیچ وهمه پاکی مدام

وی عجب از پاک پاکی بردوام

سالکان را آخرین منزل توئی

صد جهان در صد جهان حاصل توئی

صد جهان در صد جهان برسرگذشت

در جهانهای تو میخواهند گشت

هر نفس در صد جهان خواهند تاخت

در تماشای تو جان خواهند باخت

چون تو هم جان هم جهان مطلقی

هم دم رحمن و هم نفخ حقی

من دران وسعت بواسع ره برم

رفعتم ده تا برافع ره برم

جان من یک شعبه از دریای تست

می بمیرم رای اکنون رای تست

گر مرا در زندگی وسعت دهی

همچو خویشم جاودان رفعت دهی

روح گفت ای سالک شوریده جان

گرچه گردیدی بسی گرد جهان

صد جهان گشتی تو در سودای من

تا رسیدی بر لب دریای من

گر سوی هر ذرهٔ‌خواهی شدن

نیست راه از ماه تاماهی شدن

آنچه تو گم کرده ای گر کردهٔ

هست آن در تو تو خود را پردهٔ

آدم اول سوی هر ذره شتافت

تا بخود در ره نیافت او ره نیافت

گرچه بسیاری بگشتی پیش و پس

درنهادت ره نبردی یک نفس

این زمان کاینجا رسیدی مرد باش

غرقهٔ دریای من شو فرد باش

من چو بحری بینهایت آمدم

تا ابد بیحد و غایت‌آمدم

بر لب بحرم قدم از فرقکن

دل ز جان برگیر و خود را غرق کن

چون در این دریا شوی غرقه تمام

هر زمانی غرق تر میشو مدام

زانکه هرگز تا که میباشی جدای

توازین دریا نه سر بینی نه پای

تا بدین دریای بی پایان دری

ای عجب تا غرقه تر تشنه تری

قطره را پیوسته استسقا بود

زانکه میخواهد که چون دریا بود

قطرهٔ کز بحر بیرون میرود

در چرا و در چه و چون میرود

لیک چون آن قطرهٔ جیحون بود

نه چرا و نه چه و نه چون بود

تاتو اینجائی چرائی میرود

در فضولی ماجرائی میرود

چون بدریائی رسیدی پاکباز

کی توان جستن ترا از خاک باز

گر همه عالم ببیزی پیش و پس

با سر غربال ناید هیچکس

هرکه شد چون قطرهٔ دریاست او

آنچه بود او هم دران سوداست او

در خیال خویش یک یک میروند

خواه پیر و خواه کودک میروند

راحت و محنت ازینجا میبرند

دوزخ و جنت ازینجا میبرند

تو در آنساعت که بیرون میروی

درنگر تاآن زمان چون میروی

گر تو زینجا بر سر طاعت شدی

همچنان باشی که آن ساعت شدی

ور تو در عصیان ز عالم رفتهٔ

همچنان باشی که آن دم رفتهٔ

بازگشتت سوی دریاست ای پسر

این چه باشد کار آنجاست ای پسر

قطره گر بالغ و گر نابالغ است

از بد و از نیک دریا فارغ است

قطره گر مؤمن بود گر بت پرست

دایماً دریا چنان باشد که هست

نیک و بد در تو پدید آید همه

هم ز تو پاک و پلید آید همه

قطره براندازهٔ دیدار خویش

میکند بر روی دریا کار خویش

هرکجا کانجا نظر زایل بود

قطره را آنجایگه ساحل بود

چون ندارد هیچ این دریا کنار

قطره چون بیند کناریش آشکار

گر کناری بیند آن تصویر اوست

ور خیالی بیند آن تقدیر اوست

مور را بر کوه اگر راهی بود

کوه در چشمش کم از کاهی بود

گر بدیدی پشهٔ مقدار پیل

خون او برخویش کی کردی سبیل

گر بقدر خود نمودی آفتاب

کی شدی حربا ز عشق او خراب

بست حربا را ز نادانی خیال

کافتاب از بهر او کرد انتقال

چون رود در عین مغرب آفتاب

در رود از رشک نیلوفر در آب

گوید او چون گشت خورشیدم نهان

من چه خواهم کرد بی رویش جهان

ای شده هم در جوال خویشتن

میپرستی هم خیال خویشتن

کار بیرونست از تصویر تو

چند جنبانم بگو زنجیر تو

پشهٔ تو میکنی بر پیل جای

تا بدست خویشش اندازی بپای

صعوهٔ تو میروی بر کوه قاف

تا بمنقار تو بشکافد چو کاف

ذرهٔ تو میشوی از جا بجای

تا نهی خورشید را در زیر پای

قطرهٔ تو میزنی چون چشمه جوش

تا کنی دریای اعظم جمله نوش

این سخنها روح چون تقریر کرد

زاد ره سالک ازو تدبیر کرد

سر بقعر بحر بیپایانش داد

مرد جانش دیده رو در جانش داد

سالک القصه چو در دریای جان

غوطه خورد و گشت ناپروای جان

جانش چندان کز پس و از پیش دید

هردوعالم ظل ذات خویش دید

هر طلب هر جد و هر جهدی که بود

هر وفاهر شوق و هر عهدی که بود

آن همه سرگشتگی هر دمش

وان همه فریاد و آه و ماتمش

نه زتن دید او که از جان دید او

نی ندید از جان و جانان دید او

در تحیر ماند شست از خویش دست

پاک گشت از خویش و در گوشه نشست

گرچه خود رادر طلب پرپیچ یافت

آن طلب از خویش هیچ هیچ یافت

گفت ای جان چون تو بودی هرچه هست

خود بلی گفتی و بشنودی الست

چون تو بودی هر دو *** معتبر

از چه گردانیدیم چندین بسر

گفت تا قدرم بدانی اندکی

زانکه چون گنجی بدست آرد یکی

گردهد آن گنج دستش رایگان



ذرهٔ هرگز نداند قدر آن

قدر آن داند اگر گنجی بود

کان بدست آوردنش رنجی بود
 
بالا پایین