Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

بیا ساقی آن آب آتش خیال

اطلاعات موضوع

Kategori Adı اشعار فارسی
Konu Başlığı بیا ساقی آن آب آتش خیال
نویسنده موضوع !!!OMID!!!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan !!!OMID!!!

!!!OMID!!!

کـاربــر حـرفــه ای
تاریخ ثبت‌نام
Jul 25, 2015
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
526
امتیازها
0
محل سکونت
کرمانشاه
تخصص
مهندس عمران
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
نوع آنتی ویروس
ماه تولد

اعتبار :

[h=2][/h]
بیا ساقی آن آب آتش خیال

درافکن بدان کهرباگون سفال

گوارنده آبی کزین تیره خاک

بدو شاید اندوه را شست پاک

شبی روشن از روز و رخشنده‌تر

مهی ز آفتابی درفشنده‌تر

ز سرسبزی گنبد تابناک

زمرد شده لوح طفلان خاک

ستاره بران لوح زیبا ز سیم

نوشته بسی حرف از امید و بیم

دبیری که آن حرفها را شناخت

درین غار بی غور منزل نساخت

به شغل جهان رنج بردن چه سود

که روزی به کوشش نشاید فزود

جهان غم نیرزد به شادی گرای

نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای

جهان از پی شادی و دلخوشیست

نه از بهر بیداد و محنت کشیست

در این جای سختی نگیریم سخت

از این چاه بی بن برآریم رخت

می شادی آور به شادی نهیم

ز شادی نهاده به شادی دهیم

چو دی رفت و فردا نیامد پدید

به شادی یک امشب بباید برید

چنان به که امشب تماشا کنیم

چو فردا رسد کار فردا کنیم

غم نامده خورد نتوان به زور

به بزم اندرون رفت نتوان به گور

مکن جز طرب در می اندیشه‌ای

پدید است بازار هر چه پیشه‌ای

چه باید به خود بر ستم داشتن

همه ساله خود را به غم داشتن

چه پیچیم در عالم پیچ پیچ

که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ

گریزیم از این کوچگاه رحیل

از آن پیش کافتیم درپای پیل

خوریم آنچه از ما به گوری خورند

بریم آنچه از ما به غارت برند

اگر برد خواهی چنان مایه بر

که بردند پیشینگان دگر

اگر ترسی از رهزن و باج خواه

که غارت کند آنچه بیند به راه

به درویش ده آنچه داری نخست

که بنگاه درویش را کس نجست

نبینی که ده یک دهان خراج

به دهلیز درویش دزدند باج

چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج

که ویرانه را ساخت باروی گنج

چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان

چرا گنج صد ساله داری نهان

بیا تا نشینیم و شادی کنیم

شبی در جهان کیقبادی کنیم

یک امشب ز دولت ستانیم داد

زدی و ز فردا نیاریم یاد

بترسیم از آنها کزو سود نیست

کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست

بدانچ آدمی را بود دسترس

بکوشیم تا خوش برآید نفس

به چاره دل خویشتن خوش کنیم

نه چندان که تن نعل آتش کنیم

دمی را که سرمایه از زندگیست

به تلخی سپردن نه فرخندگیست

چنان بر زن این دم که دادش دهی

که بادش دهی گر به بادش دهی

فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ

که ارزان بود دل خریدن به هیچ

ز بهر درم تند و بدخو مباش

تو باید که باشی درم گو مباش

مشو در حساب جهان سخت گیر

همه سخت‌گیری بود سخت میر

به آسان گذاری دمی می شمار

که آسان زید مرد آسان گذار

شبی فرخ و ساعتی ارجمند

بود شادمانی درو دلپسند
[h=4][/h]
 
بالا پایین