Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

چند حکایت کوتاه اما شنیدنی

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو داستان های کوتاه
Konu Başlığı چند حکایت کوتاه اما شنیدنی
نویسنده موضوع mosTafa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan mosTafa

mosTafa

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Sep 15, 2013
ارسالی‌ها
5,132
پسندها
4,080
امتیازها
113
محل سکونت
مشهد
تخصص
انتخاب آدم اشتباهی
دل نوشته
لیاقت ش رو نداشت ...
بهترین اخلاقم
احمق م
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه

اعتبار :

یکی از بزرگان بر سر سفره ی امیری مهمان شد و دو کبک بریان شده میان سفره بود.
آن مرد با دیدن کبک ها خنده اش گرفت وامیر دلیل خنده ی او را پرسید.
مرد گفت:در جوانی ام به تاجری حمله کردم چون خواستم او را بکشم به دو کبک که در کوه بودند گفت: شما شاهد باشید که مرا کشته است.
اکنون که نگاهم به این کبک ها افتاد نادانی آن مرد را به یاد آوردم.
امیر در جواب به او گفت: آن کبک ها به آنچه دیده بودند شهادت دادند.
سپس دستور داد گردن او را بزنند.
:115::115::115::115:
خودمونيم،دهنش سرويس شد
 

mosTafa

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Sep 15, 2013
ارسالی‌ها
5,132
پسندها
4,080
امتیازها
113
محل سکونت
مشهد
تخصص
انتخاب آدم اشتباهی
دل نوشته
لیاقت ش رو نداشت ...
بهترین اخلاقم
احمق م
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه

اعتبار :

مردی از نزدیکی عارفی که سبزی و نمک می خورد عبور کرد و به او گفت:

از دنیا به همین راضی هستی؟

وی پاسخ داد:آری می خواهی کسی را به تو نشان دهم که به بدتر از این رضا است؟

گفت:بله! مرد گفت:آن کسی که به جای آخرت به دنیا راضی است.
 

mosTafa

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Sep 15, 2013
ارسالی‌ها
5,132
پسندها
4,080
امتیازها
113
محل سکونت
مشهد
تخصص
انتخاب آدم اشتباهی
دل نوشته
لیاقت ش رو نداشت ...
بهترین اخلاقم
احمق م
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه

اعتبار :

نـزد کسری سفره ای مجلل گستردند در این هنگام کمی غذا داخل سفره ریخته شد.

پادشاه به مسئول سفره با خشم و ناراحتی بسیار نگاه کرد و او متوجه شد که پادشاه او را خواهد کشت.

به همین دلیل جـام شرابی را میان سفره ریخت وقتی پادشاه علت را پرسید چنین گفت:

من دانستم که مـرا بخاطر آن خطای ناچیزخواهی کشت و چون چنین کنی مردم بر شما

خرده گیرند که فلانی به خاطـر خطای کوچکی کشته شد و من هم به خاطـر اینکه شما

را به این کار سرزنش نکنند بـر خطای خود افــزودم تا ازسرزنش مــــردم در امـان باشید.

پادشاه با شنیدن این سخنان او را بخشید و از مقربان درگاه خـود قرار داد.
 

mosTafa

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Sep 15, 2013
ارسالی‌ها
5,132
پسندها
4,080
امتیازها
113
محل سکونت
مشهد
تخصص
انتخاب آدم اشتباهی
دل نوشته
لیاقت ش رو نداشت ...
بهترین اخلاقم
احمق م
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه

اعتبار :

به حسن بصری گفتند که:

فلان شخص از تـــو به بــدی یـاد کــرده است وی بـــرایــش مقـداری رطب فـرســــتاد و گفت

شنیده ام که خوبیهای خودت را به من نسبت داده ای اکنون این رطب را برای جبران آن بپذیر.
 

mosTafa

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Sep 15, 2013
ارسالی‌ها
5,132
پسندها
4,080
امتیازها
113
محل سکونت
مشهد
تخصص
انتخاب آدم اشتباهی
دل نوشته
لیاقت ش رو نداشت ...
بهترین اخلاقم
احمق م
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه

اعتبار :

از امام صادق(ع) نقل شده است که:

شخص نیازمندی نزد رسول خدا آمد در حالیکه شخص ثروتمندی آنجا حضور داشت.

مرد ثروتمند لباس خود را کنار کشید.

رسول خدا فرمودند:چرا این کار را انجام دادی؟

آیا ترسیدی تـو نیـز به فقـر او دچـار شوی یا برعکس؟

گفت:حال که اینگونه است نیمی از ثـروتــم را به او بخشیدم.

رسول خدا به مرد فقیر فرمودند:آیا می پذیری؟

مرد فقیر گفت:نه!قبول نمی کنم چون می ترسم همچو او شوم.
 

mosTafa

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Sep 15, 2013
ارسالی‌ها
5,132
پسندها
4,080
امتیازها
113
محل سکونت
مشهد
تخصص
انتخاب آدم اشتباهی
دل نوشته
لیاقت ش رو نداشت ...
بهترین اخلاقم
احمق م
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه

اعتبار :

نزد عبدالله بن مبارک حرف از غیبت شد و او گفت :

اگر می خواستم غیبت کنم از مـادر خودم صحبت می کردم چرا که او بـرای خوبی های من سـزاوارتر است.
 

mosTafa

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Sep 15, 2013
ارسالی‌ها
5,132
پسندها
4,080
امتیازها
113
محل سکونت
مشهد
تخصص
انتخاب آدم اشتباهی
دل نوشته
لیاقت ش رو نداشت ...
بهترین اخلاقم
احمق م
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه

اعتبار :

چنین گفته اند که: در یکی از کوههای لبنان شخص زاهدی دور از دیگران داخل غاری زندگی میکرد و هر شب قرص نانی به دست او می رسید

و او نصف آن را هنگام افطار می خورد و نصف دیگر را برای سحر می گذاشت.مدتی گذشت و آن شخص از غـار خارج نشد.یک شب آن قرص نان

به دستش نرسید و او از شدت گرسنگی نتوانست بخوابد.وی آن شب را به نماز ایستاد و امیدوار بود تا غذایی برسد و از گرسنگی نجات یابد اما

چنین نشد.پایین آن کوه مـردمانی غیـر مسلمان زندگی می کردند.مــرد زاهد صبـح آن روز نــزد آنان رفت و غــذا طلبید.یکی از سالمندان دو قرص

نان جو به وی داد.او نیز نانها راگرفت و به طرف کوه به راه افتاد.آن فرد سالمند سگ لاغر و بیماری داشت ناگهان آن سگ پرید و جامه ی مرد زاهد

را گرفت.مرد زاهد هم یکی از آن نانها را به سگ داد تا او را رها کند.اما سگ پس از خوردن نان دوباره به سوی مـرد زاهد پرید و او را گرفت و لباس

او را پاره کرد.زاهد گفت: سبحان الله! تا کنون سگی همچون تـو بی حیـا ندیده بودم! صاحب تو فقط دو نان به من داد و من آنهارا به تــو دادم اکنون

برای چه فریاد میکنی؟ ناگهان سگ به زبان آمد و گفت:من بی حیا نیستم من سالهاست که در این خانه زندگی می کنم و این مــرد غیر مسلمان

به من غـذا میدهد.من نیـز از خانه و گوسفندانش مراقبت می کنم و چه روزها که گرسنه مانـده ام اما من او را رهـا نمی کنم و از آن روز که خود را

شناخته ام هیچ گاه نزد بیگانه ای نرفتـه ام و اگر غـذایی به من رسیده شکر گــزار بــوده ام و گرنه صبــر پیشه کـرده ام.اما تــو همین یک شب که

قرص نان به دستت نرسید از در خـانه ی روزی دهنده ی تمام هستی به خانه ی یک مـرد غیـر مسلمان آمدی و به خـدای خود پشت کرده ای و به

این مــرد که دشمن خداست و ریاکاری می کند روی آوردی.اکنـون بگو که من
بی حیــا هستم یا تـــو؟
 
بالا پایین