Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

داستان کوتاه وآموزنده

  • نویسنده موضوع sting
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو داستان های کوتاه
Konu Başlığı داستان کوتاه وآموزنده
نویسنده موضوع sting
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan sting

sting

معـاون ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Jun 26, 2013
ارسالی‌ها
27,708
پسندها
5,661
امتیازها
113
محل سکونت
تهـــــــــــران
وب سایت
www.biya2forum.com
تخصص
کیسه بوکس
دل نوشته
اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
بهترین اخلاقم
نــــدارم
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه

اعتبار :

به نام خداوند

داستان کوتاه وآموزنده

امیدوارم از فرصت های زندگی به خوبی استفاده نمائیم.


یک زن درسالن فرودگاه منتظرپروازش بود چون هنوزچند ساعت به
پروازشباقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.


او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع بهخواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود وداشت روزنامه می‌خواند .وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد کهمرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکرکرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هربار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او راحسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیتباقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! اوحسابی عصبانی شده بود در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن بههواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که بهمرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما رویصندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان باکمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!!از خودش بدش آمد.یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشتهبود.آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفتهشده‌باشد.در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خوردخیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهینبود.

چهار چیز است که نمی‌توان آن‌هارا بازگرداند…
1- سنگ … پساز رها کردن!
2- حرف … پس از گفتن!
3- موقعیت… پس از پایان یافتن!
4- زمان … پس از گذشتن


امیدوارم از فرصت های زندگی بهخوبی استفاده نمائیم.

 
بالا پایین