Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

قشنگترین خاطرات دوران کودکی

  • نویسنده موضوع sting
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو گفتگوی آزاد و سرگرمی
Konu Başlığı قشنگترین خاطرات دوران کودکی
نویسنده موضوع sting
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan سایه های بیداری

sting

معـاون ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Jun 26, 2013
ارسالی‌ها
27,708
پسندها
5,661
امتیازها
113
محل سکونت
تهـــــــــــران
وب سایت
www.biya2forum.com
تخصص
کیسه بوکس
دل نوشته
اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
بهترین اخلاقم
نــــدارم
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه

اعتبار :

[h=1]قشنگترین خاطرات دوران کودکی[/h]
دوستای گلم چند بار ، چند دفعه به خاطرات دوران کودکیتون فکر کردین وبا به یادآوردنشون خندیدین ،گریه کردین و یا لذت بردین...
بیاید باهم دوران قشنگ بچگیامون رو همیشه زنده نگه داریم و اونارو هم به دوستانمون بگیم تا توی کودکیامون ،لحظه های شیرین و تکرارنشدنیمون سهیم بشن...
مثل روز اول مدرسه...
اولین باری که دوچرخه سواری کردیم...
بازی های بچگیمون

خیلی خوب بود اگه میشد که بچه شد........
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

دو گروه می شدیم
یگ گروه کابوی
یک گروه سرخپوست
بعد هر گروهی در یک سر کوچه مستقر میشد
گروه سرخپوستها حلبی های پنج کیلویی روغن نباتی را سوراخ میکردند و یک نخ از آن رد میکردند و به گردن می آویختند
با کوبیدن چوب بر پشت حلبیها ، جنگ آغاز میشد و دو گروه به هم حمله میکردند
من معمولا توی گروه کابوی بودم
ولی یه بار افتادم توی گروه سرخوسپوستها
از آنجایی که دوست داشتم بازی خوبی ارائه بدهم
رفتم سروقت مرغ و خروس مادر بزرگ و زبان بسته ها را لخت کردم
شاه پر مرغ و خروس را با دستمالی بستم روی پیشانی
مثل سرخ پوستها که پر عقاب میزنند روی پیشانی
وسطهای حمله ، این پرها هی میریخت و من هی جمشون میکردم و دوباره میزدم
اینقدر با این پرها بازی کردم که یکی از همسایه ها که داشت عبور میکرد گفت :
ببینم تو رئیس کدام قبیله ای ؟
گفتم : قبیلۀ « شایان »
گفت : افراد قبیله ات را کشتند . اونوقت تو داری با پر مرغ و خروس بازی میکنی ؟
نگاهی به ته کوچه کردم
دیدم تمام قبیله ام را لت و پار کرده اند کابوی ها
منم مثل سرخ پوستها جیغ زنان حمله کردم
مادر بیچاره ام ، یک هفتۀ تمام زخمهایم را مداوا میکرد
بس که زیادی سرخپوست شده بودم :roflym::roflym:
 
  • Haha
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

داداشم کمی شل و ول بود
خودش را نمیتوانست کنترل بکند
منظورم خروجی شکمش است
اون روزها مثل الان نبود که همه چیز بسته بندی شده باشد
مادرم کاسه ای به دستش میدهد و میگوید برو 5 سیر ماست بگیر
فاصلۀ سلمان بقال تا خانه ، همش 200 قدم هم نمیشد
میرود و می خرد و موقع برگشت توی راه می ریند به شلوارش
چشمهای درشتی داشت و گوشهایش عین باد بزن بود
هر وقت خرابکاری میکرد ،
چشمهایش دوبله درشت میشد
و گوشهایش مثل گوش فیل
توی حیاط جلوی پنجره ایستاد
مادرم با نگاهی به چشمها و گوشهایش
تا آخر ماجرا را خواند
بلند شد از کمد ، شلواری بیرون کشید و غرغر کنان رفت حیاط
کاسۀ ماست را از دستش گرفت و گذاشت لبۀ داخلی پنجره
بعد هم با کف دست محکم زد توی سر داداشم
اونم که مثل ماست نگاه میکرد
لامصب در اینجور مواقع ، گریه هم نمیکرد
یعنی بس که شل و ول بود ، حال گریه هم نداشت
همین بی خیالی اش ، مادرم را بیشتر عصبانی میکرد
احساس کردم مادر میخواهد بیشتر به حسابش برسد
از پنجره خم شدم و رو به مادرم گفتم :
تقصیر اون چیه ؟
همش تقصیر خودته . بچه را چرا میزنی ؟
مادر که عصبانی بود ، سرم داد زد : چرا تقصیر من ؟
گفتم : این بار که می فرستی ماست بخرد
دو تا کاسه بده بهش
یکی برای ماست
یکی هم برای ریدنش توی مسیر
اونوقت دیگه شلوارش را خراب نمیکند .
مادرم بچه را ول کرد و نشست روی پله ها و غش غش می خندید به مشکل گشایی من ...
 
بالا پایین