Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

دختر همسایـــــــــــــــــــــــه

اطلاعات موضوع

Kategori Adı کِلکِ خیال انگیز
Konu Başlığı دختر همسایـــــــــــــــــــــــه
نویسنده موضوع سایه های بیداری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan سایه های بیداری

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

دختر همسایه

« من به اندازۀ یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم ؛ حوری

دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند »
 
  • Rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

دختر همسایه


دختر همسایه ، برای من نماد سخن است
نماد حرفهای ناگفته و به بند کشیده شده در گلو
نماد سکوت وحشتناک نسلی سوخته
نماد گم شدن در فرهنگ مدرن
نماد محو شدن در اوهام مذهبی
نماد باورهای پوچ و بی اساس
نماد حسرت روزگاران خوش دیروز
نماد آرزوهای واهی و نا ممکن فردا
نماد بیهوده پیمودن و هرگز نرسیدن امروز
نماد بی هویتی
نماد ادعای دانایی
نماد انحطاط اخلاقی
نماد بیسوادی مطلق
نماد دورویی و ریا و تزویر
نماد خود نمایی به آنچه نیست
نماد هراس از آشکار شدن آنچه هست
نماد زشتی های بی حد
نماد عشق و محبت جا مانده در افسانه ها
نماد بلایی که بر سرش آورده اند و خود ! گام به گام ، نه در پیدایش ، بلکه در تداوم آن ، همراه و همگام بوده .
نماد نابودی نسلی که نابود کنندگان و نابود شوندگان آن ، وام دار نسلهای آینده هستند و پاسخگو به تاریخ این سرزمین ....

اینجا برای شما از دختر همسایه خواهم گفت
 
آخرین ویرایش:

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

صدای زنگ در ...

در را باز میکنم و روبرویم دختر همسایه با یک سینی بزرگ توی دستش با هفت هشت کاسۀ آش چیده شده در آن ، خود نمایی میکند .

چادر به دندان کشیده و به جای سلام ، سرش را تکان میدهد و به دوستش اشاره میکند که کاسه ای را تحویلم دهد . دخترک کاسه را پیش رویم میگیرد و میگوید : بفرمائید !

کاسه را از دستش میگیرم و دوباره توی سینی میگذارم و می گویم : بدهید به همسایه های دیگر . من نمی خواهم .

چادر از دندان رها میکند و میگوید : نگران نباشید . زیاده . برای همۀ همسایه ها میرسد . این برای شماست .

میگویم من نگران کم و زیاد آش نذری شما و نگران همسایه ها نیستم ، نگران خودم هستم .

سگرمه ها را در هم می کشد و می گوید : آقای محترم ! مسموم که نیست . آش نذری هست . نگران چی هستید ؟

پاسخ میدهم : خانم محترم ! میدانم که مسمومیت جسمی ندارد . اما حتم دارم مسمومیت عقلی و فکری دارد . تشکر میکنم از بابت زحمتی که کشیدید . در هر حال من نمی خواهم . بدهید به همسایه های دیگر .

با فیس و افاده ، چادری را که تا همین چند لحظه پیش برای حذر از سقوط در نگاه نامحرم به دندان میکشید ، کاملا رها میکند ، طوری که تمام اندامش را به نمایش میگذارد و با لحنی تند میگوید : یا باید دلیل مناسبی برای این بی ادبی ارائه بدهید و یا عذر خواهی کنید وگرنه از مقابل این در ، تکان نمیخورم .

عذر خواهی میکنم و در را می بندم .

به خاطر کرونا چهار ماه است بیکارم و یک ماه تمام نیز با همین بیماری در حال ستیز بودم . گاهی روزها ، نان خالی هم نداشتم برای خوردن . همۀ همسایه ها میدانستند این موضوع را . کجا بود این دختر خانم در این چهار ماه ، که یک بار هم در خانه ام را بزند و یک بشقاب از غذای « غیر مشروطی » که برای شام یا ناهارشان پخته بودند ، برایم بیاورد ؟

حالا یک کاسه آش « مشروط » برایم آورده و انتظار دارد در مقابلش کرنش و سجده کنم . آشی که مشروط به نذری بوده که اگر شرطش قبول نمیشد ، هرگز اقدام به پختن آن نمیکرد . چرا فکر میکنند میتوانند مثلا برای قبول شدن در کنکور و یا به بهانۀ ایام محرم و یا هر خواست دیگری ، با خدا قمار کنند و شرطی را مشروط کنند که اگر آن شرط محقق نشد ، هرگز ادای دِین نکنند و اگر محقق شد ، کاسه آشی را که در قمار ( شرط بندی ) با خدا مشروط کرده اند ، به خورد من و امثال من بدهند و انتظار داشته باشند که مسمومیت فکری و عقلی نیز نداشته باشم و من نیز در این قمار با آنها شریک باشم ؟ و تازه برای یک کاسه آش تعظیم کنم و بگویم : قبول باشد . قبول چه ؟ قبول کی ؟
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

با عجله داشتم لباس می پوشیدم . خواب مانده بودم و دیرم شده بود . فکر کنم دوش گرفتنم پنج دقیقه هم طول نکشید . صدای سوت بلبلی زنگ در ، که کلا از این صدا بیزارم ، واداشت که لی لی کنان خودم را پشت در برسانم . در مواقع عادی عادت ندارم بپرسم : « کیه ؟ » زرتینا در را باز میکنم . اما چون لباس تنم نبود ، پرسیدم : کیه ؟ و از آن سو : منم ! باز کن ! نیازی به معرفی نداشت . چون صدایش دلنشین ترین آهنگی است که طی این چهار پنج سال اخیر ، هر روز می شنوم . البته بعد از دلنشین صدایی که آخرین بار هفت سال پیش شنیدم : خداحافظ . دوستت دارم . رفت که برگردد . هرگز برنگشت .

از پشت در گفتم : کمی صبر کن . گفت : باشه . میدونه که بدون لباس رسمی ، هرگز برای کسی در باز نمیکنم . پیژامه و شلوارک و رکابی و اینجور مسخره بازیها برای رویارویی با در و همسایه ، در مرامم نمیگنجد . همۀ همسایه ها میدانند که حتما باید کمی صبر کنند تا در به رویشان باز کنم . این بچه که جای خود دارد . طی این پنج سال ، حتی یک بار هم مرا بدون لباس رسمی ندیده . حتی مواقعی که کنارم می نشیند و برایش شعر میخوانم .

لباس پوشیدم و در را باز کردم . پیش قدم در سلام . همیشه .

نان سنگک را پیش آورد و مشمای حاوی مربا و پنیر و شیر را نیز . کاری که تقریبا هر صبح ، من برایش به نمایش میگذارم . با لبخندی ملیح که میداند با نمایان شدن چال گونه اش دلبری میکند و من عاشق آن صحنه . مثل غنچه ای که با باز شدن هر گلبرگی ، رعنا میشود ، هر روز زیباتر از روز قبل . میداند که زیباست و میدانم که زیباست و میداند که میدانم زیباست . این را از چشمهای بی نهایت زیبایش متوجه می شوم . هر بار که چشمهایش را نگاه میکنم ، آن دو زیتون زیبا و معصوم در نگاهم تداعی میشود . دو زیتونی که ازش خواسته بودم ، موقع وداع ، نگاهم نکند و او همان کرده بود .

نان سنگک کنجدی و مشما را از دستش ستاندم . و با پرخاش گفتم : خدا اون گوشها را برای چه به تو داده ؟ با نگاه به صورتم فهمید که از چیزی عصبانی ام . سگرمه هایش در هم رفت و گفت : به غیر از « چشم » تا به حال کلامی از من شنیدید مگر ؟ گفتم چه فایده آن « چشم » گفتن ؟ وقتی عمل نمیکنی ؟ سرش را پایین انداخت و گفت : « چشم » به فرمان مرگ را نیز از شما می پذیرم و عمل میکنم . اول صبحی چه اشتباهی مرتکب شدم که شما را عصبانی کرده ؟ بعد هم سریع به مانتو و کفش و لباسش انداخت ببیند چیزی پوشیده که مغایر با سلیقۀ کوفتی من باشد ؟ اوایل که با هم آشنا شدیم ، از این ادا و اطوارهای جلف ، زیاد داشت . شلوار پاره پوره ، مانتو خیلی تنگ ، کفشهای کامیونی ، روسری تیتیش مامانی و آرایش نقاشی دیواری . اما به تدریج همه را با نرمی و دوستانه و مهربانانه گوشزد کرده بودم و او مدتهاست که یک خانم تمام عیار است . اون نگاهش به لباسش نیز ، از همان تاکید های پیشین سرچشمه میگرفت . وقتی دید لباسش مشکلی ندارد ، گفت : من که مورد نامناسبی در خود نمی بینم که اول صبحی موجب عصبانیت شما باشد .

گفتم مگه به شما نگفتم که تا وقتی این مریضی کوفتی هست ، هر چی لازمه به خودم بگویید و پا از خونه بیرون نگذارید ؟ چرا به حرفم گوش نمیکنی ؟

با تبسمی شیطنت آمیز که تازه متوجه شده بود عصبانیت من به خاطر به مخاطره انداختن سلامتی اش بوده ، گفت : صبح که بیدار شدم ، مامان گفت دیشب نگرانم شده و دیر وقت برای جویای حالم آمده بودید . حدس زدم که دیر وقت خوابیده باشید و احتمالا خواب بمانید . برای همین کلۀ سحر شال کلاه کردم که برای پیرم ( در حین ادای این کلمه ، عکس العمل چشمهای مرا می کاوید و نگاهش آکنده از مهر بود ) نان سنگک تازه بگیرم . همیشه شما میروید . یک بار هم من رفتم . ایرادش چیه ؟ و چون میدانست این سوال ، مرا بیشتر عصبانی میکنه ، فرصت پاسخ از من باز ستاند و ادامه داد : پنیر و مربا را بگذارید توی یخچال . تا شما حاضر شوید ، برایتان املت مخصوص آماده میکنم . همان که دوستش دارید . این را گفت و دور شد . دو سه گام برنداشته ، برگشت و گفت : از بابت پتو ممنونم .

دم در ماتم برده بود . کلید را توی قفل چرخاند و در حالی که نیم نگاه شیطنت آمیزی به من داشت با لبخند دوست داشتنی و همیشگی خود گفت : برو دیگه پیر بد اخلاقم . دیرت میشه ها . تا ده بشماری ، املت آماده است . برات میارم ....

میداند که از پیام بازی و اینجور ادا و اطوار خوشم نمیاد . مگر پیام ضروری و لازم . اما هر روز حداقل یک پیام از او روی گوشی کوفتی دارم . و امروز : سلام بداخلاق . به موقع رسیدی ؟ برگشتنی سر راهت ملزومات سالاد یادت نره . یخچالت عر میزند . صابون مراغه یادت نرود . امشب زرشک پلو داری برای شام . صابون شکم فراموش نشود ......
پ . ن : میدانم امشب برای کلمۀ « عر زدن » مورد توبیخ و تنبیه قرار خواهم گرفت . شلاق را فراموش نفرمائید لطفا ....
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

رویای وصال ، جویای مثال

قسمت اول :

زیر درخت چنار تنومند ، روی برگهای زرد و قهوه ای و گاهی ارغوانی دراز کشیدم .
موقعی که قدم میزدم ، درختها را اینقدر قد بلند حس نمیکردم .
حالا که دراز کشیده ام ، بلندای خویش به آنها بخشیده ام .
خصوصا به همین چنار که زیرش آرمیده ام .

خوش به حال گنجشکها . سر پا و درازکش ندارند .
خنده ام گرفت . آخه یه لحظه گنجشکی را دراز کش تصور کردم .
فقط وقتی می میرند اینطور میشوند . خنده ام را پس میگیرم .
دلم نمیاد گنجشکی بمیرد .

جیک جیک میکنند . از این شاخ به اون شاخ میپرند .
گاهی نیز اون سینه مشکی تپل به سینه سفید ظریف حمله ور میشود .
حمله اش جنگی نیست . به نظرم از سر غیرت است . فکر کنم نامزد یا همسرش است .
از این فاصله نمیتوانم انگشتر نامزدی را دستشان ببینم .
دوباره خنده ام گرفت . آخه موندم که حلقۀ نامزدی را به کدام انگشت میکنند .
سه تا که بیشتر ندارند . چقدر خنگم . دست ندارند که .

سرعت عبورشان از لای شاخ و برگ حیرت آور است .
من اگر یه همچین سرعتی داشتم ، قطعاً به انتهاب باغ نرسیده ، کور میشدم .
بس که شاخ و برگ میرفت توی چشمم .
مادرم مرهم روی چشمهایم میگذاشت و میگفت :
آخه عزیزم ! زهرای گلم ! ببین چه کردی با سرو صورت و چشمهایت ؟
مادر مگه تو عقل نداری که لای درختها دویدی ؟
و حتما من ، برای زخم صورت و چشمهایم ، چند روزی برای رویارویی با او ، دنبال راه گریز میگشتم .
میدانم ! خوب میدانم ! قبل از همدردی و نوازش ، اول دعوایم میکرد .
کلا روی من حساس است .
نه اصلاً چرا گریز . مگر همیشه دلم نمی خواست دستهای مردانه اش را روی صورتم حس کنم ؟
آخ جون ! چه کیفی میداد .
اول دعوایم میکرد .
بعدش همۀ کار و زندگی اش را ول میکرد و می چسبید به درمان زخمهای من .
با یک دست چانه ام را میگرفت ، با یک دست دیگر ،
با پنبۀ آغشته به الکل ، ضخم صورتم را تمیز میکرد .
همزمان با صدای آرام بخشش ، و چاشنی غرغر میگفت :
هر وقت درد داشتی بگو بچه !
« بچه » ! تکیه کلامش به من . شیرین ترین و دلنشین ترین کلامش .
میتونستم با همین چشمهای درب و داغون ، چشمهای عسلی اش را از نزدیک ببینم .
چشمهایی که بر خلاف ریش جو گندمی اش ، اثری از پیری در آن نیست .
غمی در آن لانه کرده .
نمیدانم . بیشتر شبیه غم عشقی دیرینه است .
از هیچ چیز و هیچ کارش نمیشه سر در آورد .
مرموز و تو دار و بد اخلاق . در عین حال مهربان و دلسوز و رئوف .

اینقدر وول نخور زهرا ! دستم میلرزه پنبه میخوره توی چشمت .

این را او گفت . اتفاق افتاده بود . رویا نبود ....

ساعت 4 صبح جمعه 25 مهر 99
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

رویای وصال ، جویای مثال

قسمت دوم :

صدارت علاقه ، مفهومی گشاده در تنگنای دل است که یک سوی آن ، تو ، و دیگر سو اوست .
از سوی تو ، ارزشها همه اوست .
تو ، همۀ زیباییها را ارزش و همۀ ارزشها را زیبا میبینی .
تو ، در دولت عشق ، هیچ نازیبایی را متصور نیستی .
اصلا در سرزمین تو ، مجالی برای نمود و بروز و رشد نازیبایی نیست . چه برسد به زشت .
در فرهنگ تو ، زشت بی معنیست .
مگر نه این است که معیار هر چیزی در تقابل با ضد خویش ، به تناسب عیار ، میرسد ؟
اگر رنگ مشکی هرگز وجود نداشت ، معیار درک مفهوم سفیدی چه بود ؟
صدارت علاقه از سوی تو خواستن است .
خواستن جلوۀ همۀ زیباییها در سیمای او .
و تو مترادف با خواستن .

صدارت علاقه ، از سوی او ، یعنی بروز همۀ نشانه های طلب ، از سوی تو .
در اندیشۀ او ، مفهوم خواستن و خواسته شدن در هم تنیده و خواستن را در مطلقِ خواسته شدن میداند .
او دریافت فرکانسهای خواسته شدن را در دو مفهوم پذیرش و « تقابل و پذیرش » در هم می آمیزد
و پای اصرار در گزینۀ دوم می فشارد .
شیرینی خواسته شدن برای او در همین نهفته است .
برای او پذیرش بدون تقابل ، بی معنی و ساده لوحانه است .
زیرا آن را مغایر با ارزشهای وجودی خویش میداند .
و در این اندیشه است که هزینۀ خواسته شدنش بسیار سنگین است
و تو بدون پرداخت تاوان آن هزینه ، به خواستن نمی رسی .

در این فرایند ، دو راهکار پیش روی توست .

یا شرایط بازی را همانگونه که او تعیین میکند می پذیری .

یا راهی مذبح « فین » میشوی .

.

.

برای اولین بار دستش را روی موهایم کشید و با نوازشی دلنشین گفت :
دکتر گفت آسیب جدی به چشمات نرسیده . خدا را شکر !
اما چون ممکن است شاخه ای که چشمت را خراش داده ، حاوی قارچ سمی باشد ،
قطرۀ چشم برایت تجویز کرده . منتها باید قبل از خواب استفاده کنی .
هر وقت خواستی بخوابی ، زنگ بزن تا بیام قطرۀ چشمت را بریزم .
زخمهای صورتت را ، همانطور که دکتر گفته بود
با الکل ضد عفونی کردم و پماد تجویزی را روی زخمها مالیدم . لطفاً دستمالی نکن .
شام امشب پای من . بلند نشی با این حالت بری سر کفگیر و ملاغه .
فعلا چند روزی ، آشپزخانه کلا قدغن .
برای ناهار چند روز آینده ، هماهنگ میکنم از بیرون غذا بیاورند .
طبق دستور پزشک تا سه روز حق استحمام نداری .
اما زخمهایت باید مدام تمیز و ضد عفونی شود . که خودم انجام میدهم .
بیا ! اینم گوشی موبایلت . اگه حوصله ات سر رفت یا کاری داشتی ، بهم پیام بده .

راست میگفت . تمام زخمهای صورتم را به آرامی و مهربانی و بدون بد اخلاقی ، تمیز کرده بود .
حتی خیلی بیشتر از سفارش دکتر همت گماشته بود .
با لبخند گفتم : مگه شما حوصلۀ پیام بازی هم دارید ؟
دوباره دستش را روی موهایم کشید و گفت : آره عزیزم ! دارم .

از مادر خداحافظی و رو به من کرد و گفت : مادر را اذیت نکنی یه وقت ؟
هر چی خواستی به خودم بگو . پیام بده .

لحظه ای در خزینۀ سیال پنج حرف « عزیزم » غوطه ور شدم
و تن تب دار خویش به جاری کاسه کاسه زلال کلام او سپردم
و در آرام نگاهش : چششششششم ......

ساعت پنج صبح شنبه 26 مهر 99
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

رویای وصال ، جویای مثال

قسمت سوم :

در نظامِ بودن ، پیوند نگاه ، بیان حالات درونی است .

میتواند عمیق باشد و یا سطحی و گذرا .

باد ، پرده را به رقص وا میدارد و تو با همۀ لذتی که از خواندن کتاب پیش رویت میبری ،
نگاه خویش به سوی پنجره می گسترانی .
سماع پرده ، اولین نمایی است که در پردۀ نگاه تو پدیدار میشود .
اما همچون نمایشی که پردۀ اول آن ، مقدمۀ کوتاهی برای جذب اشتیاق تماشاگر است ،
با آغاز پردۀ دوم ، در صندلی بهت فرو میروی و تمنای بر هم شدن مژه بر دیده را نادیده میگیری
و فرمان « هیس ! ببین » را صادر میکنی .
و در همین لحظه ، هنر پیشۀ گلدان توی پنجره ، با لباسی آراسته ، وارد صحنه میشود .
فاصلۀ زمانی ، بر آمدن و فرو افتادن پرده ، از نظر زمان هر چه میخواهد باشد ، باشد .
آن لحظه ، زمان در نگاه تو ،
همانند طول زمان خروج گلوله از لولۀ تفنگ سرباز مامور شلیک ؛ از نگاه معدوم تا تاثیر آن در سینۀ وی است .
با این تفاوت که او پیش از اصابت گلوله ، به یقین مرده است و تو با صفیر زیبایی گل ، سر زنده .
در حقیقت ، آنچه پس از این تو را به تماشا وا میدارد ، نه رقص پرده ، بلکه نمایش زیبایی گل است .
همانند وقتی که رقص دختری را تماشا میکنی .
حرکت دست و پا و موج تن و گردن آن دختر ، همان حرکت مواج پرده از وزیدن باد
و زیبایی چشم نواز و دلنشین دختر ، همان گل وجودی اوست .
و در نظام بودن ، این پدیده را پیوند نگاه می نامند . پیوندی عمیق .

دو ساعتی میشد که رفته بود . سوزش زخمهای صورتم را حس میکردم .
ولی سوزشی در قلبم بود که بی حسم مینمود .
و سوزشی نیز در معده ، به دلیل گشنگی .
گوشی موبایل توی دستم بود و در همین دو ساعت ، صد تا پیام برایش نوشته و پاک کرده بودم .
جرأت ارسال نداشتم .
مادر روبروی تلویزیون نشسته بود و یکی از این سریالهای بی محتوای سیما را نگاه میکرد .
همانند همۀ سریالهای مزخرف و بد آموز سیما .
کلمۀ بد آموز را از او یاد گرفته ام . به مفهوم واقعی آن .
وگرنه قبلا خیلی شنیده بودم . از واعظان ریاکار و دغل .
فرهنگ خاص خودش را دارد .
یادمه اولین بار که روز دختر را بهم تبریک نگفت ، خیلی ازش دلخور بودم .
اون موقع هنوز دختری بودم سر به هوا . و یا به قول او : جلف .
با اینکه در حق من و مادر خوبی میکرد ،
اما با گستاخی بهش گفتم : فکر نمیکنی امروز باید به من تبریک میگفتی ؟
سگرمه هایش را در هم کشید و گفت : از چه بابت ؟
گفتم مگر تو تلویزیون نگاه نمیکنی ؟ از دیروز تلویزون خودش را « جر » داده برای مناسبت امروز .
ابرو در هم کشید و گفت : حالا میشه لطف کنید بگویید چرا باید به شما تبریک میگفتم ؟
از اینکه اینطور با خونسردی تمام توی ذوقم زده بود از دستش عصبانی بودم .
سرش داد کشیدم و گفتم : تو ( اوایل تو خطابش میکردم ) که مثل سنگ خارا میمانی .
چه فرقی به حالت میکند ؟ اما جهت اطلاع شما ، امروز ، روز دختر است .
با لبخندی گفت : نه در تقویم من . من تقویم خودم را دارم .
تقویم مورد استفادۀ شما یک شاهی برای من ارزش ندارد .
در تقویم من ، سه ماه مونده به روز دختر .
اون روز اینقدر از دستش عصبانی و ناراحت بودم ، اصلا نفهمیدم منظورش چیه .
تا اینکه حدود سه ماه بعد ، یک روز که از سر کار بر میگشت ، در خانۀ ما را زد .
در را که باز کردم دیدم یک جعبه شیرینی
که روی جعبه یک دسته گل کوچک و خوشگل و یک کادو نیز به چشم میخورد ، توی دستشه .
جعبه را دو دستی بهم داد و گفت : روز دختر مبارک .
در حالیکه ماتم برده بود ، لبخندی زد و گفت : امروز همان سه ماه بعد است . و رفت .

کادوش ، همین گوشی موبایل است که الان توی دستمه .
شیرینی را با مادر نوش جان کردیم . البته چند تایی هم توی پیش دستی برای خودش بردم .
وقتی داشتم گلها را توی گلدون می گذاشتم ، یاداشتی دیدم که لای گلها پنهان بود .
نوشته بود :
نگاه هر کسی به زیبایی ، حجم زیبایی نیست ، بلکه وسع نگاهش به زیباییست .
اما زیبایی تو ، فراتر از این معادله و فراخ تر از وسع نگاه من است .
و نگاه من ، قابلیت « جر » خوردن ندارد .

همیشه اینطوری ادبم میکند . یک جملۀ زیبا در وصفم ، و گوشزد بی ادبی ام در جمله ای تأدیبی ......

ساعت 2 بامداد یکشنبه 27 مهر 99
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

رویای وصال ، جویای مثال

قسمت چهارم :

اولین بار بود که حاضر شد گرد سفرۀ ما بنشیند و شام را در کنار من و مادر بخورد .
پیش از این بارها و بارها برای شام دعوت شده بود . هم از طرف من ، هم از جانب مادر .
اما هر بار مؤدبانه ، دعوت ما را رد کرده و از عدم پذیرش آن ، عذر خواهی کرده بود .
اما هیچگاه علت رد دعوت ما را توضیح نداده بود
و فقط به این جمله بسنده کرده بود که : اگر عمری باقی بود ، در فرصت مناسبی ، چشم .

میز غذا را خودش به تنهایی چید .
اولین کاری که کرد ، مؤدبانه در مقابل مامان ایستاد و گفت :
برای چیدن سفرۀ شام نیاز به فضولی و سرک کشیدن به کابینت ها دارم . مادر گرامی اجازه می فرمایند ؟
مادر که به ماهیت کلمات و جملات او آشنایی چندانی ندارد ، متعجب او را می نگریست
و مانده بود که وی چه میخواهد و چه باید جواب دهد .
من به کمکش شتافتم و گفتم :
مامان ! ایشان میخواهد بشقاب و قاشق و چنگال و سایر ملزومات را برای آماده کردن سفرۀ شام از کابینت بردارد .
مثلا داره از شما اجازه میگیره .
مامان با تعجب گفت : وا ! آدم مگه توی خونۀ خودش برای برداشتن چیزی اجازه میگیره ؟
خونۀ شما و خونۀ ما نداریم .
اینجا و خانۀ بغلی ، هر دو ، خونۀ خودتان هست
و اگر قرار باشد کسی برای کاری اجازه بگیرد ، من و زهرا هستیم .
در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت گفت :
راستش ، همه کارۀ هر دو منزل ، زهرا خانم هستند و من که شخصاً گوش به فرمان ایشان هستم .
ولی خوشبختانه ( موقع ادای این کلمه با شیطنت به من نگاه میکرد )
چند شاخۀ درخت به کمک من شتافته ، تا چند روزی جولان دهم و احساس پادشاهی کنم .
وگرنه دو سه روز دیگر به مقام رعیتی خویش باز خواهم گشت و دست به سینه در مقابل ایشان .

من که ذوق مرگ شده بودم از گفتگوی مادر و ایشان ،
با شنیدن کلمۀ « خوشبختانه » روی کاناپه نیم خیز شدم و گفتم : که خوشبختانه ، آره ؟

دوباره نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت :
کلمۀ خوشبختانه در جمله ، از نظر ادبی ، اشاره به حالات پادشاهی موقت بنده دارد
نه به حالات ستیز چند شاخۀ درخت با سیمای زیبای شما .
وگرنه زبانم لال شود اگر بنده این میمنت را وجه الحال قرار بدهم و بخواهم جسارتی به محضر شما داشته باشم .

خدایا ! آخه این بشر را از چه جنسی آفریدی که با همۀ آدمیان فرق دارد ؟
صراحتاً سر و صورت زخمی و حال نزار مرا « خوشبختانه » می نامد و زمانی که زبان به اعتراض می گشایم ،
نه تنها زیرکانه آن را توجیه میکند بلکه دوباره میان کلماتش رندانه « میمنت » را می گنجاند
و با لبخندی حاکی از شیطنت و مهربانی به من می فهماند
که هنوز خیلی مانده که بتوانم از نظر کلامی با او در بیافتم .
سرم را روی بالش میگذارم و با خود می اندیشم :
این حاضر جوابی او از کجاست ؟ ذاتیست یا از معلومات زیاد ؟
می اندیشم که : هر دو .
یادم هست دو سال پیش که برای کادوی تولدم به همراه یک ادکلن بسیار خوشبو ،
کتاب مثنوی مولانا را نیز برایم کادو پیچ کرده بود ، چند روز بعد به حالت اعتراض گفتم :
من از این کتاب هیچ چی سر در نیاوردم ،
گفت : ایرادی ندارد . آرام آرام سر در میاری .
و من در جوابش گفتم : معلومات من برای این چیزها قد نمیدهد .
او گفت : علت سر در نیاوردن ، محدودیت معلومات شما نیست ، فراخی معلومات مولاناست .
من هم سر در نمی آورم .
اما روزی خواهد رسید که معلومات مولانا ، در محدودۀ دانایی من و شما گسترده شود .
آن روز قد خواهد داد زهرا . قد خواهد داد .

او نگفت که من بیسوادم . او نگفت که من هنوز خیلی چیزهای دیگر را نمیدانم .
او نگفت که من ذره ای بیش در مقابل مولانا نیستم . او معلومات نداشتۀ مرا زیر سوال نبرد .
او گفت : معلومات مولانا بسیار فراخ است .
او تقصیر نادانی مرا گردن دانایی بیش از حد مولانا انداخت .
او به من آموخت که اگر روزی ، حتی به اندازۀ مولانا ، دریایی از دانایی و دانش باشم ،
تازه آن روز نیاز به یک « شمس » دارم که مرا از ورطۀ جهالت دانایی ام بیرون کشد .
مولانا نیز قبل از شمس ، دریایی از عالم معانی بود .
اما در مقابل شمس ، هیچ .
او به من آموخت که برای باقی عمرم ، نیاز به یک « شمس » دارم . شمسی چون « او » .

زهرا ؟ زهرا ؟ زهرااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ها ؟ چیه ؟؟؟؟؟؟

آرام خم شد و گفت : بچه ! باز که رفتی افق . پاشو بیا . شام حاضره .
بعدش دستم را گرفت و آرام آرام سر میز شام برد .
دستهایش داغ است . داغ ! می فهمی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ساعت 3 بعد از ظهر دوشنبه 28 مهر 99
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

رویای وصال ، جویای مثال

قسمت پنجم :

سینی حاوی دو فنجان و یک لیوان چایی را روی میز گذاشت و بر صندلی روبروی من جای گرفت .
مامان نگاهی به سینی کرد و گفت : آقا ! ( نه به مفهوم بیگانه . به مفهوم سرور ) فنجان توی کشوی کابینت داشتیم .
ما چون دو نفریم ، برای همین دو تا فنجان دم دست گذاشتیم .
پاشو زهرا . پاشو یه چایی توی فنجان برای ایشان بیار .
خواست پاسخ مامان را بدهد که من پیشدستی کردم
و در حالی که لبخند شیطنت آمیز متقابل به لب داشتم ، گفتم :
مامان جون ! ایشان نه تنها حافظۀ خیلی خوبی دارند ، بلکه از هوش بالایی نیز بهره مند هستند .
من حتم دارم که به هنگام فضولی ( در پاسخ به دو کلمۀ « خوشبختانه و میمنت » که بارم کرده بود ) در کابینت ها ، فنجانها را مشاهده فرموده اند . ولی عادت دارند چایی را در لیوان نوش جان کنند . پس لطفاً نگران ایشان نباشید .
در حالی که داشت زیر چشمی مرا نگاه میکرد با سر انگشتش روی میز یک ضربدر کشید .
و این یعنی اینکه : این خط ، اینم نشان . بعداً حسابت را میرسم .

از اینکه توانسته بودم با نقل قول از خودش ،
کلمۀ « فضولی » را به عنوان پاسخ حاضر جوابی هایش به نافش ببندم خوشحال بودم .
اما از یه طرف هم با خودم در جدال بودم که : داری چه غلطی میکنی ؟ از کی اینقدر بی ادب شدی ؟
خوشحالی ام یه لحظه هم طول نکشید و پشیمانی جای آن را گرفت .
تیری بود که رها شده بود و می بایست هر چه زودتر جو سکوت حاکم پس از این کلام را روبراه میکردم .
ولی طبق معمول که همیشه استاد نگاه داشتن حرمتهاست
و تغییر ناگهانی مسیر مصاحبتها و پایبندی به حفظ غرور ، پرسید :
زهرا ! قبل از شام که روی کاناپه دراز کشیده بودی ، به چی فکر میکردی که من ده بار صدات کردم نشنیدی ؟
و با تبسمی ملایم و مهربانانه اضافه کرد :
یه بار هم من و مادر را با خودت ببر توی اون افق ،
ببینیم چه خبره اونجا که تو مدام به تنهایی سوار قایق خیال میشوی و میروی ؟

با اینکه همۀ حواسم پی گندی بود که چند لحظه پیش زده بودم ،
سریع خودم را جمع و جور کردم و گفتم : یاد حرف دو سال پیش شما افتاده بودم . داشتم به اون فکر میکردم .
پرسید : کدام حرف ؟
گفتم : همون حرفی که در مورد مولانا گفتید . اینکه مولانا با همۀ دانایی اش ، یک نادان کامل بود .
با تعجب گفت : من گفتم مولانا نادان بود ؟
گفتم : اوهوم . خودتان گفتید . قشنگ یادمه .
و این مقدمه ای شد تا پاسی از شب ،
حتی پس از عذر خواهی مادر از اینکه وقت خوابش هست و باید برود بخوابد ، دو تایی نشستیم
و او گفت و من شنیدم . نه اینکه فقط بشنوم . او میگفت و هر جمله اش بالی بود برای پرواز خیال من .
توصیفش از نادانی ، نه آن چیزی بود که در فهم من ثبت شده بود .
در فرهنگ او ، هر لغتی معنا و تفسیر خاصی دارد که فقط مختص فرهنگ اوست .
همانطور که تقویمش خاص خودشه .
نادانی را در دو معنای مجزا به کار میگیرد که هر دو معنا در یک اقلیمند و جدا و دور از هم ،
و در عین حال ، پیوسته و تنیده در هم .
نمیتوان باور کرد که یک کلمه ، دو معنای متفاوت داشته باشد و در عین حال مشترک در یک معنا و مفهوم .
مولانا را دانا میداند ، زیرا او را پیش از دیدار شمس ، عالمی بی نظیر و متکلمی بی همتا می خواند که دریایی از ذخایر علمی را با خود به همراه دارد . بی آنکه بداند دریای علم خویش را کجا بگستراند و کی و برای کی ؟
او دو کلمۀ « بی آنکه بداند » را همان نادانی مولانا و دو تشبیه « عالمی بی نظیر و متکلمی بی همتا » را همان دانایی مولانا میداند . او توضیح میدهد که مولانا پس از دیدار شمس ، در کلاس درس هیچ استادی زانوی فراگیری هیچ علمی را بر زمین نمی ساید که ما امروز بگوییم مولانا قبل از شمس ، یک بیسواد و نادان کامل بود و پس از آن ، در انواع کلاسهای درس ، آنچه را که می بایست می آموخت ، آموخت تا مولانا شود .
او نادانی مولانا را در به کار گیری آموزه هایش در مسیر غلط و دانایی وی را در مسیر پردازش شمس برای او می شناسد . مولانای پیش از شمس را همانند استری میداند که بار علم میبرد و خود نمیدانست که چیست . و مولانای پس از شمس را سوار بر همان استر علم .

انحصار طلبی و تلاش برای حفظ تعصب گونۀ همۀ حوزه های آموزه های پیشین ، کمال نادانی مولانا بود .
حتی انحصار در باور تک خدایی .
وقتی در هر چیزی به وحدت برسی و تکثر را از آن باز گیری ،
آرام آرام در تفکری سلطه جویانه در اندیشه فرو می غلطی و همه چیز ( تکثر ) را فدای « واحد » میکنی .
و اگر نتوانی برای آن « واحد » ، تعریفی قابل فهم بیابی ،
در باتلاق « معروف » خویش فرو میروی بی آنکه خود نیز آن « معروف » را بشناسی .
منزه دانستن « واحد » از همه چیز در هر دو حوزۀ صفات و ذات ، « واحد » مورد پذیرش را از نظر و دیدگاه فهم ، خارج و در منظر « نامفهوم » قرار میدهد . و قطعاً هر « نامفهومی » در « فهم » نمیگنجد . و هر آنچه در فهم نگنجد ، اجبار پذیرش بدون فهم را لازم و ضروری میکند . و این یعنی نادانی .

فرو گذاشتن « تکثر » یعنی جهان بدون زیبایی . اگر هر دانه گندم ، به هفتصد دانه گندم متکثر نمیشد ، اگر یک دانۀ گل ، به صدها شاخۀ گل تکثیر نمی یافت ، اگر داستان « آدم و حوا » به افسانۀ تکثر میلیاردها انسان نمی انجامید ، امروز جهان هستی مرده بود . و اگر مولانا به تکثر خدایان دل نمی بست ، به دانایی نمی رسید .
او در تکثر اندیشه ، به دانایی رسید :

پیر من و مراد من ، درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن ، شمس من و خدای من

توی تختم دراز کشیده ام
و به حرفهایش فکر میکنم .
خوابم نمیبرد
به بیداری می اندیشم
به شمس و خدایم
به پیرم
به او ...

ساعت 2 بامداد سه شنبه 29 مهر 99


 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

رویای وصال ، جویای مثال

قسمت ششم :

نه مادر . دلم نیامد بیدارش کنم . مثل فرشتۀ معصومی خوابیده .
هر وقت بیدار شد ، همانطور که گفتم عمل کنید لطفاً .
با پنبۀ آغشته به الکل زخم صورتش را ضد عفونی کنید .
نگذارید با آب شیر دست و صورتش را بشوید .

آب هم جوش آمد . شعله را خاموش میکنم . تا بیدار بشه سرد شده .
یادتان نرود . حتما با همین آب ، اول دستهایش را خوب صابون بزند ، بعد صورتش را بشوید .
حمام هم بی حمام فعلاً . صورتش را با حوله خشک نکند . لطفاً

اینها نجوای آرامی بود که بین او و مادر رد و بدل شد .
با اینکه خیلی آهسته حرف میزد ، اما با صدای آرام بخش او بیدار شدم .
صدای باز و بسته شدن در . و سکوت مطلق .

گرمای دستش را هنوز روی گونه ام احساس میکنم .
دیشب پس از سخنرانی مفصلش ، یهو نگاهی به من کرد و گفت : چشم بادامی شدی بچه .
( هر وقت خوابم بگیره ، این جمله را بهم میگه )
پاشو برو روی تختت دراز بکش ، آقای دکتر بیاد چشمهای خمارت را درمان کنه .

حتی برای ریختن قطرۀ چشم هم از کلمات زیبایی استفاده میکنه : « چشمهای خمارت »

کلۀ سحر قبل از رفتن به سر کارش ، برای پانسمان صورتم آمده بود .
اما من خواب بودم . لعنت به من و چشمهای خمارم .
حتی جرآت نکردم صدایش کنم و بگویم بیدار شدم . بیا .
بیا خمار چشمهایم را درمان کن . دیر زمانیست که خماره ....
خواب رفتم باز .

به صدای زنگ گوشی بیدار شدم . فَرَشتو بود .
اسمش را روی گوشی « فَرَشتو » ذخیره کرده ام . معرب « پرستو » .
قبلاً با نام فامیلش و پیشوند « آقا » ذخیره کرده بودم . اما این برای سال اول آشنایی بود .
از سال دوم به همین نام ثبت کردم .
دلیلش هم این بود که گاهی به جای « بچه » یا اسمم ، مرا « زشتو » خطاب میکرد .
بار اول که مرا زشتو گفت ، ازش بدم آمد .
راستش من خیلی خوشگلم . حق نداشت با این همه خوشگلی ، زشتو خطابم کند .
دنبال اسمی میگشتم که تلافی کنم . صدها اسم را توی ذهنم مرور کردم . مدتها طول کشید .
اما اسمی نیافتم که هم تلافی کنم و هم مودبانه باشد .
یک روز بهش اعتراض کردم و گفتم : دوست ندارم مرا با این اسم صدا کنی . پرسید چرا ؟
گفتم : چون خوشگلم .
گفت : منم به همین دلیل زشتو خطاب میکنم . چون خوشگلی . چون خیلی خوشگلی زشتو .
مانده بودم .
آخه این دیگه چجور آدمیه ؟ کدام خنگی ، یه دختر خیلی خوشگل را ، زشتو می نامد ؟
پرسیدم چرا ؟ مگه مریضی آدمو استرس میدی ؟
با تبسمی دلنشین گفت : مریض که هستم . در این شک نکن .
اما سر فرصت دلیلش را خواهم گفت .
مدتها گذشت . یک روز دو سه ورق کاغذ تایپ شده بهم داد .
گفت : اینها را بخوان و نظرت را در موردش برایم بنویس .
اوراق را آوردم انداختم روی میزم . حتی نگاهش هم نکردم که در مورد چی هست .
دو ماهی گذشت . ولی یه بار هم در موردش از من باز خواست نکرد .
یه روز جمعه ، داشتم روی میزم را تمیز میکردم . حواسم بود که برگه های به درد بخور را دور نریزم .
یهو چشمم خورد به اون نوشته ها . بالای سر برگه نوشته بود : « یاد باد آن روزگاران ، یاد باد » .
همین باعث شد که بشینم بخوانم . سه چهار بار خواندمش .
معلوم بود که بریده ای از یک نوشتۀ طولانیست که اول و آخرش حذف شده .
اما این باعث نمیشد که از معنا و مفهوم آن بکاهد .
چیزی که بیشتر از همه توجه مرا جلب کرد ، توضیحی بود که در رابطه با حس لامسه نوشته شده بود .
داستان از این قرار بود که دختر سیزده چهارده ساله ای ، در یک روز بسیار سرد زمستانی شهر تبریز ،
موقعی که صبح زود برای رفتن به مدرسه ، دستش را برای باز کردن درب حیاط روی قفل آهنی در میگذارد ،
از فرط سرما ، پوست دستش به قفل آهنی میچسبد و دخترک با عکس العمل سریع رهایی دستش از قفل ،
باعث میشود که قسمتی از پوست سر انگشتان دستش کنده شود .
نویسنده در توصیف حالات دخترک در آن لحظه ، مینویسد :
حسهای آدمی ، گاهی دقیقاً همان حسی نیست که در آن لحظه احساس میکند .
مثلا وقتی دست شما به یک ماهیتابۀ بسیار داغ میخورد ،
در وهلۀ اول احساس سرمای شدید و سپس احساس داغی و سوزش میکنید .
در رابطه با لمس یک جسم بسیار سرد نیز ،
در وهلۀ اول احساس داغی و سوختن و سپس احساس سرما و یخ زدگی میکنید .
دلیلش هم خیلی ساده است .
چون موقعی که دست شما با ماهیتابۀ داغ مماس میشود ،
با توجه به اینکه دمای دست شما خیلی پایین تر از دمای ماهیتابه است ،
در یک لحظه ، سردی دستتان به ماهیتابۀ داغ منتقل میشود .
لذا شما ، اول احساس سرما و سپس در اثر دریافت گرمای بیش از حد ماهیتابه ،
احساس داغی و سوزش میکنید .
در رابطه با لمس جسم سرد نیز ، قضیه عکس این اتفاق می افتد .
در وهلۀ اول گرمای دستتان به آن جسم سرد منتقل میشود که شما گرمای آنی و سوختن احساس میکنید
و سپس با انتقال سرمای جسم سرد به دست شما ، احساس سرما و یخ زدگی میکنید .

در ادامۀ نوشتار اضافه میکند :
ما حتی در مقابل برخی پدیده ها نیز عکس العملی مخالف داریم که در عین مخالف بودن ،
موافقتی بیش از حد را با خود به همراه دارد .
مثلا وقتی دختری بسیار زیبا را می بینیم ، می گوییم : لامصب ( لا مذهب ) عجب خوشگله .
کلمۀ « لامصب » نمیتواند صفتی برای خوشگلی باشد .
اما تعریفی در عالم « منفی » برای « اثبات » خوشگلی بیش از حد است .
در حالی که اگر ما فقط به بیان « عجب خوشگله » اکتفا میکردیم ،
در حقیقت از تمامیت خوشگلی آن دختر ، می کاستیم .
و لذا ابراز تعریف و تمجید ما ، دچار کاستی و کمبود میشد .

و سپس اضافه میکند : میتوان زیباترین و کاملترین نوع بیان از اینگونه پدیده شناسی آگاهانه را
( یا همان احساس واقعی . نه احساس لحظه ای )
در این جملۀ « منفی » اندر « مثبت » دید که : « لا اله الا هو »
در حقیقت گوینده برای اثبات بسیار محکم سخن خود ،
نیاز مبرم به نفی کامل آن دارد : نیست خدایی ، به جز ( مگر ) او .

اگر گوینده فقط به این جملۀ « خدا هست » اکتفا میکرد ،
تاثیر آن در شنونده ، آنقدر اندک بود که حتی امکان باور داشتن آن را منتفی میکرد .
چه برسه به باوری توأم با زیبا اندیشی .

با اینکه چندین بار آن را خواندم ، فقط توانستم معنی آن را کمی درک کنم .
ولی هر کاری کردم که مفهوم نوشته اش را و یا حداقل ارتباط موضوع را با خودم بفهمم ، نتوانستم .

خودکار را برداشتم و زیرش نوشتم : مطلب جالبی بود .
خصوصاً اون قسمتش که در رابطه با حس های آدمی بود .
اما متوجه نشدم که این موضوع چه ربطی به من داشت که دادید بخوانم ؟

عصر همان روز ، برگه ها را برداشتم و رفتم منزلش .
وقتی چشمش به اوراق افتاد ، چشمهایش درخشش خاصی داشت .
هر وقت در موردی ، باز تاب چشمهایش را اینگونه می بینم ، بیشتر حرصم میگیرد .
چطور وقتی به من نگاه میکند ، اینقدر سرد و یخ زده ؟ اما چهار تا برگۀ کاغذ اینقدر ذوق زده اش میکند ؟
اوراق را با عصبانیت انداختم روی میز غذا خوری .
و در حالیکه به طرف در خروجی میرفتم ، گفتم : نظرم را زیرش نوشتم . امیدوارم خوشتان بیاید .

دستم روی دستگیرۀ در بود که دستش را گذاشت روی دستم و گفت : لطفا چند لحظه ای بنشینید
( با دست اشاره به صندلی دور میز کرد .
این را هم بگویم که قبلا یک صندلی دور میز ناهار خوری میگذاشت .
اما از وقتی که من به منزلش رفت و آمد میکنم ، یک صندلی نو ، مخصوص من خریده .
و اشارۀ دستش به همان صندلی خودم بود ) .
ناچار برگشتم و نشستم .
اما عصبانی بودم و میخواستم زود حرفش را بزند تا بتونم از اون محیط خفقان آور خلاص شوم .
روی صندلی خودش ، روبروی من نشست .
دو خط نوشتۀ مرا خواند و عینکش را از روی چشماش برداشت .
تا حالا دقت نکرده بودم . با عینک چقدر جا افتاده و پخته به نظر می رسید .
گفت : همین ؟
گفتم : می بینید که .
از طرز پاسخ دادنم متوجه عصبانیتم شد .
بدون اینکه حرف دیگری بزند گفت :
الان اگر دوست دارید میتوانید تشریف ببرید .
بیشتر از این مزاحمتان نمیشوم .
یا خدا ؟
دلم میخواست با ناخنهایم اون قسمت از صورتش را که پوشیده از ریش نبود ، تیکه تیکه اش کنم .
حتی اون سینۀ پر از پشمش که پس از آخرین دکمۀ پیراهنش نمایان بود .
بلند شدم . تا دم در رفتم . بعد برگشتم و با عصبانیت تمام سرش داد کشیدم :
آخه این همه صبر و حوصله را از کجا میاری ؟
چطور میتونی این همه خونسرد باشی ؟ و ...

یادم نیست چقدر سرش داد کشیدم و چی بهش گفتم .
وقتی به خودم آمدم دیدم صندلی اش را کیپ صندلی من گذاشته و هر دو دستم را توی دستاش گرفته .
مظلوم در برابر اون همه بیداد من . داد و فریاد من .
درون چشمهایش یک غم تو در تو . یک اندوه دور .
یک درام تراژدی . با هنر پیشه های مرده و خدایان مقتدر ....

لیوان آب را دستم داد و رفت یک فنجان قهوه برایم آورد .
گلویم را با آب خیس کردم و فنجان قهوه را سر کشیدم . حالم کمی جا آمد .

و اینطور شروع کرد : مدتهاست که گاهی تو را « زشتو » خطاب میکنم .
گاهی نیز « بچه » و اکثراً زهرا .
« بچه » خطابت میکنم ، چون از نظر سنی ، خیلی کوچکتر از منی .
« زهرا » خطابت میکنم ، چون اسمت زهراست و از قضا این اسم را دوست دارم .
« زشتو » خطابت میکنم ...
کمی مکث کرد و به صورتم نگاه کرد . بیشتر توی چشمهایم را می کاوید .
در نگاهش چنان قدرت نفوذی بود که یک آن تنم لرزید .
در مقابل اون نگاه و اون چشمها اگر کوه بود فرو می ریخت . من که جای خود دارم .
چشمهای عسلی زیبایش ، تمام تنم را نوازید و در نوردید .
حتم دارم اگر فیلم اون لحظۀ مرا گرفته بودند ،
میتوانستند از درون چشمهایم ، تسلیم محض مرا در مقابلش ، بخوانند ...

با کمی لکنت ادامه داد :
تو را زشتو خطاب میکنم ، چون زیبایی . بسیار زیبا . چون خوشگلی . بیش از حد .
چون ...
دوباره سکوت کرد .
باورم نمیشد او این حرفها را به من میزند . باورم نمیشد او مرا زیبا و بسیار زیبا می بیند .
باورم نمیشد ...
دوباره دستهایم را توی دستهایش گرفت . تمام تنم از هرم دستهایش سوخت .
بی اراده لبهایم لرزید . حتی گونه ام . چانه ام . تمام تنم . جانم ...
وقتی به خود آمدم دیدم در آغوشش هستم .
روی صندلی خودم نشسته ام . اما در آغوش او هستم .
سرم روی سینه اش .
یک دستش دور شانه ام و یک دستش در حال نوازش کردن موها و سرم .
بی اختیار اشک از چشمهایم جاری و بغض گلویم ترکید ...

تمام تلاشش را برای آرام کردن من به کار بست . و زمانی که دست از هق هق برداشتم ،
گفت : تو بشین . من برم یه قهوۀ دیگه برات بیارم .
اما من دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم :
اگر همۀ دنیا را بهم بدهی ، سرم را از روی سینه ات بر نمیدارم
و همزمان حلقۀ دستهایم را دور گردنش تنگ تر نمودم .

اون روز فهمیدم چرا به من زشتو میگفت .
اون روز فهمیدم اون اوراق ، چند صفحه از رمان بلندی است که خودش نوشته .
اون روز فهمیدم ، حس های واقعی ما ، اون حسی نیست که در همان لحظه ، احساس میکنیم .
اون روز فهمیدم که باید برایش نامی پیدا کنم نه برای تلافی و لج بازی .
بلکه برای ماندگار شدنش در دلم ، جانم ...
ماهها تمام فرهنگ ها را زیر و رو کردم .
تا اینکه روزی به این نام رسیدم : فَرَشتو .
معرب پرستو و هموزن پرستو و مشابه « زشتو » .
از آن روز ، او فرشتوی من شد .

گوشی را برداشتم و با صدای کشدار : بلهههه ! الوووو ! سلاااااااااام .
از آن سوی گوشی : سلام زشتو . سلام تنبل خان . سلام خواب آلوی خوشگل من .
گفتم : خوشششششگل ؟ با این صورت درب و داغون ؟
گفت : همیشه . با هر صورتی .
کمی مکث کرد و ادامه داد : خوبی عزیزم ؟ درد که نداری ؟
درد داشتم . خیلی هم درد داشتم . درد او . چرا نمی فهمد ........ ؟؟؟؟

6 صبح جمعه دوم آبان 99
 
آخرین ویرایش:
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: نبات

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

رویای وصال ، جویای مثال

قسمت هفتم :

ترکیب ، یعنی ...
پیوستن چیزی در چیزی
طوری که در هر دو چیز دگرگونی حاصل شود و هیچکدام مشابهتی به آنچه پیش از این بود نداشته باشد .

ترتیب ، یعنی ...
قرار گرفتن چیزی درکنار چیزی
طوری که هیچ دگرگونی در هیچکدام از آن دو چیز حاصل نگردد .

فاصلۀ فاصله و پیوستگی ، آنقدر کم و اندک است که اگر بخواهی آن را اندازه بگیری ،
می بایست به یک مقیاس تازه و نو دست یازی .
وگرنه مقیاسهای پیشین ، بی ثمر و بیهوده خواهد بود .

وقتی به دون خوردن پرندگان و مرغ و خروس نگاه میکردم ، از خودم می پرسیدم :
چطور میتواند دانۀ گندم را با اون سرعت و دقت از روی زمین توسط نوکش بر چیند ،
بدون اینکه در نک نوکش چشمی باشد ؟

یا موقع پاک کردن برنج ، وقتی یک سنگریزۀ بسیار ریز را از میان دهها برنج ،
به آسانی با نک انگشتانم جدا میکردم ، برایم تعجب آور بود که سر انگشتم بدون داشتن چشمی ،
چگونه سنگریزه را از برنج تشخیص میدهد ؟ و صدها مورد دیگر ، همانند همین ها .

تازه اینها اموری ساده و پیش پا افتاده و بی نیاز به تفکر بود .

وقتی فکر میکنی که از میان سیصد میلیون اسپرم ،
چطور فقط یک اسپرم با تخمک ترکیب میشود و طی مراحلی به جنین تبدیل میشود ،
مغزت اگر سوت نکشید ، حتماً معیوب است .
در حالیکه نه اسپرم چشم دارد و نه تخمک که همدیگر را ببینند .

داشتم فکر میکردم که اگر یک اسپرم دیگر از آن سیصد میلیون ،
به غیر از اسپرمی که ساختار من از آن است
با یک تخمک دیگر ترکیب میشد ، آیا باز هم « من » به وجود می آمدم ؟
یا یک « او » ؟ حالا آن « او » هر که می خواهد باشد .
به طور حتم « من » نبودم دیگر .
شاید اسمش را « زهره » میگذاشتند ، و شاید هم زکریا . از کجا معلوم ؟

و اینجاست که یقین میکنم حتماً فاصلۀ اسپرم و تخمکِ ساختاری من ،
همانند فاصلۀ گندم و نوک مرغ ،
نیازمند همان « مقیاس جدید و نو » می باشد که فاصلۀ فاصله و پیوستگی مرا تبیین و مشخص میکند .

اما این یک فرایند ترکیب است . و در ترکیب ، فاصله بی معناست .
مثلا الان در کالبد من ، تخمکها در یک طرف و اسپرم ها در طرف دیگر واقع نشده اند .
و اینجاست که می بایست قبول کنیم که در ترکیب ، هیچ گونه فاصله ای وجود ندارد .
و چون فاصله ای نیست ، هیچ مقیاسی نیز برای سنجش آن نخواهد بود . مثل عشق .

عشق یک ترکیب است نه یک ترتیب .
در ترتیب ، اول و آخر داریم . و حتی فاصله .
اما در ترکیب ، هیچ کدام از اینها نیست .

از سرِ کار ، مستقیم آمده بود خانۀ ما . چهره اش نشان میداد که خسته است .
اما مانع از آن نشده بود که از احوال من غافل شود . با دقت زخم صورتم را وارسی کرد .
از مامان تشکر کرد برای پانسمان صورتم .
و از من نیز . به خاطر استراحتی که کرده بودم و به حرفش گوش داده بودم .
وقتی اطمینان یافت که حالم نسبت به دیروز بهتر است ،
به بسته ای که روی میز گذاشته بود اشاره کرد و گفت : برای شماست .
داشتم نگاهش میکردم . گفت : بازش کن بچه . چرا ماتت برده ؟ بسته کادو پیچ شده بود .
دلم میخواست کاغذ کادو را سالم و بدون پاره شدن باز کنم .
گفتم : میشه یه کارد از آشپزخانه برام بیاری ؟
دو قدمی عقب عقب رفت و با لحنی جدی گفت : معلومه که نمیارم .
من هنوز آرزو ها دارم . بماند برای وقتی دیگر . لطفاً .
مامان که ماجرا را جدی گرفته بود با تندی گفت : دختر ! اینم تشکرته ؟
ایشان برات کادو خریده . اونوقت تو میخای با چاقو بزنیش ؟ خجالت بکش !
از خنده غش کردم . بیچاره مامان فکر کرد دیوانه شدم .

چاقو را گذاشت روی میز و گفت : الان به همۀ آرزوهام رسیدم .
حالا میتونی کار را تمام کنی . تنها آرزویم از ته دل خندیدن تو بود .

مادر چاقو را از روی میز قاپید و گفت : آقا ! دارید چکار میکنید ؟
این دختر عقل درست و حسابی ندارد . دیووونست . به شما آسیب می رساند .
اونوقت چاقو بهش میدهید ؟
من که دیگه نتونستم از شدت خنده حرفی بزنم .
اما او با همان جدیت گفت :
ایرادی ندارد مادر . من دیگه عمرم را کرده ام . بگذار این بچه دلخوش باشه .

وقتی بتوانی با « ترتیب » ساده ترین حرفها ، ساده ترین کارها ، ساده ترین عملها و عکس العمل ها ،
لحظاتی پر از شور و نشاط و دلخوشی ، خلق کنی ، اسمش همان « ترکیب » است .
اسمش همان « دگرگونی » است . اسمش عشق است . عشق ...

4 صبح شنبه سوم آبان 99
 
آخرین ویرایش:
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: نبات

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

رویای وصال ، جویای مثال

قسمت هشتم :


اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بر افتد ، نه تو مانی و نه من

رهبر ارکستر ، خطوطی در فضا رسم میکند که گویا نوازندگان سازها بدان خطوط واقفند .
هر خطی از آن خطوط ، حاوی تعدادی نقطه است که می بایست توسط نوازنده ، تفکیک و اجرا شود .
نقطه ها میتواند زخمه ای بر سیم سنتور و تار ، دمی در فلوت ، ضرب سر انگشتی بر تنبک
و یا آرشه ای بر کمانچه باشد
و مجموع نقاط اجرا شده ، یک خط از خطوط ترسیمی رهبر ارکستر است .
و امتداد نوای سازها ، مجموع تمامی خطوط فرضی .

در این سو تماشاگرانی نشسته اند که نه بر خطوط واقفند و نه بر نقطه ها .
اینها از « اسرار » خط و نقطه بی خبرند .
نگاهشان هماهنگی سازها را می بیند و گوششان هماهنگی نواها را .
اینها از حل « معمای » خط و نقطه عاجزند . اینان تا انتهای کنسرت ساکتند .
و در پایان ، کف و دستی و دیگر هیچ .
و اگر سخنی گویند ، بسنده بر : « قشنگ بود » ، اهتمامِ آمد و شدشان را توجیه میکند .
آنچه پیش رویشان بود ، با همان « قشنگ بود » مختومه می شود
و حتی درنگ کوتاه فلوت نواز را ، به پای کم آوردن « نفس » میگذارند و میگذرند .
هرگز نمی فهمند که آن « درنگ » نه بر نقص نفس آن فلوت نواز ، که بر ترسیم اشتباه یک خط رهبر نهفته بود
و اگر آن نقص ، در دیگر سازها نمودی نداشت ،
دلیلش این بود که آدمی با نای نَفَس ، آشنا تر از مجرای نواست
که اگر دمی فرو شد و بر نیامد ، کارش زار است
و در ندیدن و نشنیندن ، خللی بر جان نیاید .

هم اینان که از آشکار پیش رو ، غافلند ،
افسانه ها بر « پس پرده » می بافند
و چنان با قاطعیت بر آن قصه ها پای میفشارند
که گویی پس از « بر افتادن پرده » اینان ، بودند و دیدند و باز گشتند و باز گفتند .

بیان آنچه در پس پرده رخ میدهد ،
در توان رهبر ارکستر و نوازندگان است نه در حد و توان تماشگران کنسرت .

.

.

کتاب اشعار فروغ و سی دی اشعار خیام با دکلمۀ شاملو و آوای سیاوش ، کادویی بود که برایم خریده بود .

پس از پانسمان زخم صورتم رفت .
در تمام مدت پانسمان ، به همین مختصر اکتفا کرد :
داره خوب میشه . احتمال داره از فردا به خارش بیفتد .
باید قول بدهی اگر خارش شروع شد ، دست به صورتت نمیزنی .

و من طبق معمول : چشم .

و او : آفرین زشتو !

اگر بتوانی میان اخلاق و رفتار و اندیشۀ طرف مقابلت ،
با رفتار و اخلاق و فکر خودت ارتباط برقرار کنی و تعادلی میان این دو بسازی ،
هرگز به نوع نگارش و گفتار او حساس نمیشوی که کلامش آمرانه و دستوری بود یا دوستانه .
چون با تمام وجودت حس دوستانه بودن آن را احساس میکنی .
از اینجا به بعد دیگه به ندرت درشتی میکنی و درشتی می بینی .
و زمانی میرسد که حتی درشتی نیز ، معنای زیبایی می یابد :

ریگ آموی و درشتی های او
زیر پا چون پرنیان آید همی

دستپخت امشبش برای شام حرف نداشت . این بشر عاشق زرشک پلو با مرغ است .
یک کلمه از من و مادر نپرسید که برای شام چی دوست داریم ؟
رفت و هر آنچه خود دوست داشت ، پخت و آورد .
اما آنچه بیش از همه خوشمزه بود ، سالادی بود که درست کرده بود .
موقع خوردن غذا ، دست به سالادش نزد . من و مامان ، سالاد را همراه غذا خوردیم .
وقتی ازش پرسیدم : پس چرا سالاد نمیخوری ؟ گفت : بعد از صرف شام .
شامش که تمام شد ، یک کاسه برداشت و تا نصفه ، چاشنی ( سس ) ریخت .
تا یادم نرفته این را هم بگویم که نمیدانم سس را با چی درست کرده بود .
اما اینقدر خوش مزه بود که من توی عمرم ، همچین سسی نخورده بودم .
بعد ، سالاد را توی سس ریخت . داشتم بهش می خندیدم که دید .
گفت برای چی میخندی ؟ گفتم : پسر خوب ! توی سالاد ، سس می ریزند . نه توی سس ، سالاد .
گفت : بله درسته حاج خانم . صحیح می فرمائید .
( هر وقت می خواهد کفر منو در بیاره ، بهم میگه : حاج خانم ) .
اما در ده ما اینطوری میخورند .
کاسه اش را برداشت و رفت نشست روی مبل .
به میز شام دست نزنید . سالادم که تمام شد ، خودم جمع میکنم .
بعد هم با اشتهای عجیبی شروع کرد به خوردن سالادش .
اینقدر با لذت و اشتها میخورد که هوس کردم منم همون کار را بکنم .
یه کاسه برداشتم و پر از سس و سالاد کردم . رفتم نشستم کنارش .
بدون اینکه نگاهم بکنه :
حاج خانم ! سس را توی سالاد می ریزند ، نه سالاد را توی سس .
منم بی معطلی :
بله صحیح می فرمائید حاج آقا ! ولی توی شهر ما اینطوری میخورند .
مامان که داشت به ادا و اطوار ما دو تا نگاه میکرد گفت : یه کاسه هم به من بدید بی انصافها .
پیش از اینکه من بتونم عکس العملی نشام بدم ،
یه کاسه پر از سس و سالاد داد دست مامان .
نوش جان مادر !

وقتی منزل ماست ، تلویزیون را به احترام او خاموش میکنیم .
مامان قبلاً تاکید کرده بود که :
ببین زهرا ! گویا آقا ! از تلویزیون و برنامه هاش خوشش نمیاد .
وقتی اینجاست ، به جای تلویزیون ، براش موسیقی دلخواهش را بگذار .
و حالا هم نوا با عشقش سیاوش ، رو به من و اشاره به کاسۀ توی دستم :

هر کاسۀ « می » که بر کف مخموریست
از عارض مستی و ، لب مستوریست

و من ، مست نگاه و صدای دلنشینش ...

2 بامداد چهارشنبه 7 آبان 99
 
آخرین ویرایش:
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: نبات

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

رویای وصال ، جویای مثال

قسمت نهم :

« شادی و غم منی ، به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشی ام که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه ... » ( 1 )

گامی به پیش و
سپس گامی به پس .
دانه دانۀ تنت ، طربناک
می رقصند در فضای بی وزنی ها
« چو رقص سایه ها در روشنی ها » ( 2 )

نمی دانی کی آید و چگونه ؟
فقط می آید
با تمام حجم خویش
در تمام حجم تو .
همانند موج دریا
ماسه های ساحل را .

آرام ! امواج او
وحشی ! مدّ نگاه تو

ماه به کار خویش

صخره های استقامت اما
کوبیده درهم

پای کوبان ! دانه دانۀ تنت

تسخیر ساحل و
تمام است کار تو

گسترده حریف حریر موج خویش بر سرزمین دیبای جان تو ...

مادر به ساعت خواب خویش در خواب شد و من و او همچون شبهای پیشین در گفتگو .
آرام میگفت و مواج می شنیدم که چندیست زدوده هر آرامی ز من .
هدیه اش را پیش رویش گشودم و گفتم : اِقرَأ

تر نمیکند سر انگشت خویش بر اوراق من .
به لطافت فراز میکند هر ورق از جانم را
و فرو مینشاند بر ورق پیشین
به جستجوی چیست او ؟
چه میخواهد از اوراق ناخواندۀ پیشین و پسین من ؟

حتی صدای ورق ورق شدنم را نمی شنوم . فقط کنده میشود از جانم هر ورقی به دنبال ورقی دیگر .
به چشمهایش نگاه میکنم . آرام و صبور .
سرش را بلند میکند . و در نگاهش : نترس کوچولوی من !
دارم اوراقت میکنم . نه برای ویرانی .
شمارگان اوراقت به هم ریخته . سامانش میدهم ،
صحافی میکنم تو را . با درون مایۀ اندیشه ها و جلدی نفیس .
حروف چینی هم میکنم گاهی . برخی از حروفت مأنوس نیست .
یعنی مال تو نیست . ناشر پیشین دست برده در جان ابجدت .
اضداد را تشدید و احباب را زدوده بی مروت .
یک جاهایی هم به جای احباب ، حباب افزوده بی انصاف .
آرام باش زشتوی من ...

« همه میدانند
که من و تو از آن روزنۀ سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن دورترین شاخۀ بازیگر نور
سیب را چیدیم

سخن از سستی پیوند دو نام
و همآغوشی « اوراق » کهن دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت تو و
بوسۀ مهر من و سوخته لبهای تو است

سخن از پچ پچ ترسانی یک ظلمت نیست
سخن از بازترین پنجرۀ روز خوشست
و هوایی تازه
و زمینی که ز کِشت دگری بارور است » ( 3 )

دستهایش را همچون برف پاک کن خودرو در مقابل چشمانم تکان میدهد و می پرسد :

کجایی بچه ؟ :

چرخهای آسیا را آب برد
جمع مستمع را خواب برد ؟ ( 4 )

به خود می آیم : ها ؟ نه ! گوش میدادم . تقصیر من نیست .
هوش می ربایی از آدم وقتی شعر می خوانی .

با تبسمی دلنشین : مگر تو هوش هم داشتی و ما بی خبر ؟

ناخودآگاه آب لیوان بر صورتش به تلافی آزار شیرینش .

و او اما

نه سعی خویش بر زدودن آب از چهره
که با آسیتین پیراهنش ، اوراق خیس کتاب را
و با لبخندی دلنشین تر از پیش : هدیه ات را خراب کردی « بانو »
و کلمۀ « بانو » نهایت آزردگی اوست از من ...

در تمام مدت پانسمان حرفی نزد .
صورتم را به آرامی با الکل تمیز کرد .
دستهایش را با الکل ضدعفونی کرد .
پماد را با دستهای مردانه اش به صورتم مالید .

و مردانه از غرورم در قبال تخریب جانش
( کتاب را بیش از جانش دوست دارد ) دفاع کرد
و آزردگی خویش از خویش بر ادای « بانو » مشهود بود
در چشمهای عسلی جوانش بر سیمای پیرش .

و بدون اینکه سوال کند ، چراغ اتاقم را خاموش کرد و رفت .

صدای بسته شدن در وردی ،
آخرین نشانه از نشانه های او را در خانه به فراموشی شب سپرد و سکوتی سنگین .
با فردایی نامعلوم شاید ...

( 1 ) = فروغ فرخزاد – نغمۀ درد

( 2 ) = سیاوش کسرایی – رقص ایرانی

( 3 ) = فروغ فرخزاد – فتح باغ – با اندکی دستکاری

( 4 ) = مولانا – دفتر اول – آن یکی آمد در یاری بزد

سحرگاه پنجشنبه 15 آبان 99


 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: نبات

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

رویای وصال ، جویای مثال

قسمت دهم :

زهرا ؟ زهرا ؟ زهرا !!!!!!!!!!!!!

بله مامان
با من بودی ؟

نه خیر . با ماشالله قصاب سر خیابان بودم !
پاشو بیا . میدونی چند ساعته روی این چمن نمدار دراز کشیدی ؟
آخه اینجا جای دراز کشیدنه ؟

تو کی می خواهی یاد بگیری که دیگه بزرگ شدی . یه دختر بالغ شدی . نباید بیای اینجا جلوی چشم همه ، توی محوطۀ مجتمع زیر درختها دراز بکشی . از پنجره داشتم می دیدم هر کی رد میشد با تعجب نگاهت میکرد . بماند اون همسایه هایی که از پشت پنجره هایشان تو را زیر ذره بین گذاشته بودند که خارج از دید من بود . خوشت میاد هر روز منو با این وضع از اون بالا بکشی بیاری پایین ؟

از جایم بلند شدم . مانتو و شلوارم را تکاندم . برگهای خشک چسبیده به لباسم را نیز .

آخه مامان ! اون بالا حوصله ام سر میره . چقدر بشینم جلوی تلویزون اون برنامه ها و سریالها و فیلمهای بیخود سیما را تماشا کنم ؟ راست میگه آقای همسایه : این تلویزیون سر تا پا دروغه . از اخبارش گرفته تا باقی محصولات کذایی اش . اینا حتی رسم امانت داری هم سرشان نمیشه . دوبله ها را هم دروغ ترجمه میکنند . یارو توی فیلم به نامزدش میگه : دوستت دارم . اینا ترجمه میکنند : شنیدم توی کالح قبول شدی . مبارکه . اینا از لفظ عشق و دوست داشتن هم وحشت دارند . چه برسه به اصل آن . تازگی هم یه راه جدید پیدا کردند برای بیان عشق و عاشقی . ( البته از نوع مبتذلش ) دختره شکلات میگذاره کف دست پسره . یعنی تا بیام کامت را شیرین کنم ، فعلا با این شکلات بساز .


خوبه والا . تحلیل گر فیلم هم که شدی . چطوره یه برنامۀ زنده با اون « جیرانی » گفتگویی داشته باشی . حداقل بهتر از اون نقاد بی سواد هستی که زمین و زمان را قبول ندارد . حالا اینا را ول کن . آقای همسایه اومده بود دنبالت . باهات کار داشت . وقتی گفتم رفته توی محوطه زیر درختها دراز کشیده ، سگرمه هایش را درهم کشید و رفت . فکر کنم عصبانی شد . صد بار بهت گفتم از این کار تو خوشش نمیاد . اما گوش نمیکنی که . چند بار هم در این مورد بهش دروغ گفتی . میدونی که از دروغ بدش میاد . وقتی ازت می پرسه کجا رفته بودی ؟ بر میگردی میگی رفته بودم خرید . در حالی که هیچی توی دستت به عنوان خرید نیست . چی فکر کردی ؟ فکر کردی نمی فهمه . خوب هم می فهمه . اگه به روی خودش نمیاره ، به خاطر احترامی هست که به تو قائله . چون به تمام معنا آقاست . تو با این کارت به ایشون توهین میکنی .


دیگه چی مامان ؟ پس پشت سرم میاد چُغلی منو برات میکنه . واقعاً که !!!


نه خیر . اون بنده خدا تودارتر از آن است که از این خاله زنک بازیها بکنه . دروغگو کم حافظه هم میشه . اینا را خودت به من گفتی . یادت رفته ؟


در حالی که داشتم ویلچر مادر را پیش می راندم ، گفتم : خب ! فضولی نکنه تا دروغ هم نشنوه . به اون چه مربوطه که من کجا میروم یا از کجا می آیم .

مادر یهویی ترمز ویلچر را کشید و برگشت سمت من . و در حالی که عصبانی و خشمگین بود گفت : تو نمی فهمی . واقعا با این طرز فکرت متاسفم برات . اون نگران توست . این کارش فضولی نیست . اسمش مراقبت از تو است . بفهم اینو .


راست میگفت مادر . خودم هم میدانم که حق با مادر و اوست . اما خب ! دخترم دیگه ! مگه نه اینکه باید یه جورایی طنازی کنم ؟ خب ! اینم یه جورشه دیگه . از نوع بد جنسی اش . برای اینکه جو حاکم را عوض کنم پرسیدم : حالا چیکارم داشت ؟ نگفت ؟ مادر دوباره ترمز ویلچر را گرفت و به سمت من برگشت و گفت : مگه برات مهمه ؟ یه فضولی اومد دم در و یه چیزی گفت و رفت . چه فرقی برات میکنه که چی گفت ؟ جلوی مادر زانو زدم و صورت مادر را میان دو دستم گرفتم و گفتم : ببخشید مامان ! باشه ؟ در حالی اشک توی چشمهای مامان حلقه زده بود گفت : تو نه سایۀ پدر بالای سرته و نه سایۀ برادر و عمو و دایی . یه دختر جوان و زیبا با یک مادر علیل و درمانده در این دوره زمانه ، یعنی مرکز جلب توجه بسیاری از نیتهای ناپاک نابخردان . اون مرد ... بغض گلویش را گرفت و کمی مکث کرد . به سختی ادامه داد : اون مرد ، آدم خوبی هست . در این مدت همیشه و همه جوره هوای من و تو را داشته . چه از لحاظ مادی . چه از نظر مهر و محبت . انصاف نیست اینطوری باهاش ناراستی کنی . میدونم که بهش احترام قائلی و حتی از صمیم فلب دوستش داری . نوع دوست داشتنت را هنوز خوب تشخیص نمیدهم . فاصلۀ سنی زیادی با هم دارید . امیدوارم نوع دوست داشتنت هر چی که هست ، صادقانه باشه . همین .

در حالی که قطرات اشک بر پهنای صورتم جاری بود ، روی مادر را بوسیدم . مادر دست نوازش بر سرم کشید و گفت : برات یه کتاب آورده بود . تو یه جور دیوونه ای . اونم یه جور دیگه . این وسط نمیدونم من چیکاره ام ؟ شاید منم دیوونه ای هستم که دل به تقدیر بسته ام . هول بده این لعنتی را تا بریم بالا زودتر . دوباره بوسیدمش و ویلچر را با شوق رسیدن به آنچه او برایم آورده بود ، پیش راندم .


از جلوی در آپارتمانش که می گذشتیم صدای موسیقی دلنشینی توجهم را جلب کرد . هیچوقت صدای موسیقی که گوش میکرد ، بیرون از خانه نمی آمد . اما این بار گویا « هنگامه » ای بر پا بود در این خانۀ تنهایی ...

عاشقی محنت بسیار کشید
تا لب دجله به معشوقه رسید

نازنین چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دلسوخته بود ........

مادر دوباره ترمز را کشید . لاجرم مکث کردیم هر دو .

مادر ، ویلچر را به سمت در آپارتمان او سُر داد

تا انتهای آواز ، پشت در خانه اش ماندیم

سپس در حالیکه مادر سیل اشک خاموش به صورت داشت به سوی لانۀ خویش پر کشیدیم ...

نه کادو پیچ شده بود و نه تزئین خاص هدیه های متداول .

ساده و بی آلایش . فقط یک کتاب .

پله پله تا ملاقات خدا


روبروی آینه نشستم . کتاب در دست .

صورتم را نگاه کردم . اثری از هیچ زخمی نبود .

ساعتها رویای وصالی خیالی !
زیر تبریزیهای سر به فلک کشیده .

جویای هیچ مثال دیگری نیستم . جز او

دم دمای صبح بود که به آخرین صفحۀ کتاب رسیدم .

به ملاقات خدا ...

یکشنبه 21 دی ماه 99









 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: نبات

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

به دلیل ارتباطش با قسمت دهم داستان و موضوع تاپیک :

عاشقی محنت بسیار کشید

آواز : بانو هنگامه اخوان


شعر : زنده یاد ایرج میرزا


عاشقی محنت بسیار کشید
تا لب دجله به معشوقه رسید

نشده از گل رویش سیراب
که فلک دسته گلی داد به آب

نازنین چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دل‌سوخته بود

دید در روی شط آید به شتاب
نوگلی چون گل رویش شاداب

گفت به‌به چه گل زیباییست
لایق دست چو من رعناییست

حیف از این گل که بَرَد آب او را
کُنَد از منظره نایاب او را

زین سخن عاشق معشوقه پرست
جست در آب چو ماهی از شست

خوانده بود این مثل آن مایۀ ناز
که نکویی کن و در آب انداز

خواست کازاد کند از بندش
اسم گل برد و در آب افکندش

گفت رو تا که ز هجرم برهی
نام بی مهری بر من ننهی

مورد نیکی خاصت کردم
از غم خویش خلاصت کردم

باری آن عاشق بیچاره چو بط
دل به دریا زد و افتاد به شط

دید آبی است فراوان و درست ( 1 )
به نشاط آمد و دست از جان شست

دست و پایی زد و گل را بربود
سوی دلدارش پرتاب نمود

گفت کای آفت جان سنبل تو
ما که رفتیم، بگیر این گل تو

جز برای دل من بوش مکن
عاشق خویش فراموش مکن

بکنش زیب سر، ای دلبر من
یاد آبی که گذشت از سر من

( 1 ) = به نظرم کلمۀ درشت می بایست صحیح باشد . اما به دلیل قافیه به متن پایبند ماندم .
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: نبات

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

سکه های من ؛ سکته های او

قسمت اول

آفتاب اُریب غروب پاییزی از پشت شیشۀ ماشین ، چشمهای مرد را می آزُرد . به سختی می توانست مقابل خود را ببیند . جاده باریک بود و هر بار که تریلی یا کامیونی با سرعت از بغلش رد میشد ، شورلت هشت سیلندر قدیمی با هوای متراکم حاصل از عبور کامیون ، تا مسافتی طولانی رقص پا میزد . اولین بار بود که این مسیر را می آمد . به پیچ و خم جاده آشنا نبود و همین ، بیشتر کلافه اش میکرد . در این گیر و دار ، زن بغل دستی اش یه ریز حرف میزد . اسماعیل ! ترکیه چقدر می مانیم ؟ اسماعیل ! خانه اجاره می کنیم یا هتل می مانیم ؟ اسماعیل ! منو می بری فروشگاه های لوکس استانبول خرید کنم ؟ اسماعیل ! چقدر دیگه مانده به مرز برسیم ؟ مرد که هزار و نهصد کیلومتر راه را بی وقفه رانندگی کرده بود ، خستگی و بیخوابی از سیمایش هویدا بود . و از همه مهمتر برای هر اسماعیل وی ، یک جانم نثارش کرده بود که دیگر جانی برایش نمانده بود . شاید هزار و نهصد اسماعیل و هزار و نهصد جانم . یحتمل برای هر کیلومتر یکی . مرد واقعا خسته و ناتوان بود . رو به زن کرد و گفت : معصومه ! لطفا حواست به تابلوهای کنار جاده باشه ، ببین چی می بینی ؟ اصلا نمیدانم کجا هستیم . چند کیلومتر دیگه مانده تا مقصد . آفتاب نمیگذارد تابلوها را ببینم . زن ! چشم عزیزمی گفت و رو به سمت کنار جاده تا با اولین تابلوی کیلومتر شمار ، کشف کند که کجای دنیا هستند .

چند دقیقه ای نگذشته بود که زن یهویی با شور و شعف و فریاد بلند داد زد : اسماعیل ! ماکو 65 ....

صدایی مهیب و دیگر هیچ . مرد ! پشت فرمان ! خواب ! ...
......................................................................................................

چراغهای داخل اتوبوس روشن شد و صدای کمک راننده : ترمینال شیراز . آخرشه . لطفا چیزی جا نگذارید .

چیزی نداشتم که دنبالش بگردم . فقط کیفم بود که اونم توی بغلم بود . زودتر از همه از اتوبوس پیاده شدم . سرمای سحرگاهی بهمن ماه و کرختی مغز استخوانم . فقط یک مانتو . نه کاپشنی نه لباس گرمی . تنم می لرزید . صدای به هم خوردن دندانهایم واضح و آشکار . چند تا مسافرکش شخصی و تاکسی که عین راهزنها راه بر آدم می بندند : خانم کجا ؟ و اون یکی : بهرام آباد شهرک مطهری . و دیگری : دشت چنار ، محراب و یکی با صدای زمخت : ولی عصر ، عفیف آباد و پسر جوانی با صدایی نارس : فخر آباد ، قدمگاه ....

هرگز چنین پولی برای کرایه ماشین نداشتم و ندارم . اوج ولخرجی من چند تا بلیط اتوبوس و شرکت واحد . الانم که چهار صبح . مانده هنوز تا طلوع ابو قراضه های فخیمۀ شرکت واحد . باید از پاهایم مدد بگیرم . اینهمه راه . این وقت صبح . خلوت خیابانها . چاره ای نیست . باید امصبح تنی را که با پیراهن نازک تنهایی من می لرزد ، بردارم ! و به سمتی بروم که مرا می خواند ... یک نفر باز صدا زد : قصرالدشت ...

از ترمینال که کمی دور شدم ، نگاهی به سر و ته خیابان کردم . پرنده پر نمیزد . شروع کردم به دویدن آهسته . اینطوری هم زودتر می رسیدم و هم گرمم میشد . زیر نور چراغهای خیابان ، بخار نفسهایم را می دیدم که با هر قدمی به پیش ، یک گام از من عقب می ماند . هر از گاهی همانطور در حال دو ، بر میگشتم و پشت سرم را نگاه میکردم . هم برای دیدن بخار نفسهای وا مانده ام و هم برای اطمینان از اینکه که کسی پشت سرم نیست .

داشتم اسبی را تصور میکردم که در تمرین صبحگاهی ، دور میدان مسابقه چهار نعل میرفت و از پره های فراخ دماغش ، بخار بیرون میزد و گاهی نیز شیهه ای . همانند لوکوموتیو های قدیمی که دود بر سر میکرد و سپس چند سوت منقطع و دست آخر ممتد . و من اما ، شبیه هیچکدام . فقط احتمالا پره های دماغم شبیه اون اسب . ترس از خلوت خیابان مانع بود که لختی بایستم و آینه از کیفم در آرم و نگاهی به کَرَم بی بدیل خداوندی . وگرنه همیشه نیمی از نگاه من در آینه ، معطوف همین عظمت خداست که بر صورت من تجلی یافته .

شوق زودتر رسیدن ، نای پا و نفسم را مرمت میکرد . با این حال اضطراب و دلهره دست از سرم بر نمیداشت .

پر زدن و دور شدن از لانه ، شوقیست که به هنگام فراگیری پرواز ، تمام وجودت لبریز از آن است . اما وقتی اطمینان و اعتماد به بالهایت رسوخ کرد ، دیگر آن شوق ، مقبولیت سابق را ندارد . خصوصا اگر در لانه ، چیزی ارزشمند را جا گذاشته باشی . پرواز میکنی ، اما در تمام طول پرواز ، فقط یک فکر در پشت زمینۀ پروازت داری . اینکه دوباره کی به لانه بر میگردی . گنجشکها اولین پرندگانی هستند که با اولین سپیدۀ سحر ، از لانه بیرون میزنند . همراه هیاهو و جیک جیک فراوان . می روند و می آیند و هر بار چیزی در منقار خویش .

در این سپیدۀ سحر ، منقار دلم مملو از مهر او ...

5 صبح یکشنبه 3 اسفند 99



 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: نبات
بالا پایین