آنچه در این مقال مشاهده خواهید کرد ، یادداشتهای حدود 10 ماه از سال 1391 است که در پی دومین تحول روحی پس از تحول اول ( 1377 ) سامان یافت . این مطلب ، بار اول در همان سال در سایتی که اکنون دیگر وجود خارجی ندارد ، به ترتیب اولویت نوشتاری درج گردید . هر چند که اکثر نوشته های من به دلیل نیش زهر آگینی که همیشه در آن موج میزند ، هرگز اقبالی در استقبال خوانندگان نیافت و حتم دارم که بعد از این نیز چنین خواهد بود . اما این دلیلی بر توقف نوشتن و عدم انتشار نوشته هایم نخواهد بود . زیرا معتقدم آنکه باید نوشته های مرا بخواند و بداند ، با سعی و کوشش من حاصل نمی شود . بلکه با فهم خواننده حاصل می شود . همانطور که اگر مرا تکه تکه ام بکنند یک بیت از اشعار « مهدی سهیلی » و « مریم حیدر زاده » و یک برگ از نوشته های « شریعتی » و « مطهری » و امثال آنها را نمی خوانم ، خوب میدانم که آن دیگرانی هم که با من در همین راستا هم عقیده هستند ، هرگز وقت خویش را با نوشته های من هدر نخواهند داد . مگر آنانی که قابلیت تشخیص درست و نادرست را دریافته باشند .
امروز مشکل جامعۀ ما ، بیسوادی نیست . بزرگترین مشکل جامعۀ امروز ما ، توهم دانائیست . در روزگاری که بد اندیشان نابخرد ، قِدّیس معرفی میشوند و عده ای متوهم دانایی نیز بر گرد آن حلقه میزنند ، چه جای بحث در نوشته های بی سر و ته عجوزه ای چون من ؟
مرحوم پدرم میگفت : ما دو نوع خر داریم .
اولی خری که از دور جفتک زنان می آید و عرعر کنان . این خر نه نیاز به پالان دارد و نه افسار . چون آنقدر خر است که نه پالان می فهمد و نه افسار . ببندش به چرخ آسیا و خیش مزرعه تا جانش در بیاید . اگر چه جانش در بیاد ، اما هرگز این خر نخواهد فهمید که خر است .
دومی خری است که از دور مظلوم می آید و آرام و ساکت . افسار به گردنش بزن و پالانی به پشتش . آنگاه سوارش شو . این خر نیز هرگز نخواهد فهمید که خر است .
متوهمان دانایی جامعۀ امروز ما ، دقیقاً از همین دو قشر هستند .
حالا اگر من فکر کنم که نوشته های من تاثیری بر این دو قشر دارد ، باید خیلی احمق باشم که دچار چنین توهمی باشم .
و باز مرحوم پدر می فرمود : اگر از آدم ، خر نزاید ، بهای خر ، افزون بر میلیونها تومان خواهد بود .
مرحوم پدر نفرمودند که آیا این قشر سوم هم جزو سلسلۀ خران محسوب می شود یه نه ؟ و بنده در تکمیل فرمایشات مرحوم پدر ، عرض میکنم که بله ! محسوب میشوند . و بیش از نیمی از به ظاهر آدمیان ، در همین قشر قرار میگیرند .
با این اوصاف ، عرض میکنم که اگر یک نفر ، و فقط و فقط یک نفر ، نوشته های مرا بفهمد ، رسالت من کامل خواهد شد و نیازی به سیاهی لشکر « بفهمها » ندارم . چون اون یک نفر ، یک نفر و او نیز یک نفر دیگر را در پی خواهد داشت و همینطور الی آخر .
بر این عقیده ام که نیازی نیست نهصد سال عمر کنم و کشتی بسازم و آن کشتی را پر از حیوانات کنم و دست آخر نتوانم پسر خودم را آدم کنم . آن کشتی پر از حیواناتش ، پیشکش همان متوهمان دانایی .
من در پی یک پسر یا یک دخترم که قبل از خواندن نوشته های من ، ذاتاً آدم است که با خواندن نوشته های من ، فقط متحول میشود . همین .
چند روزی بود که حواسم به او بود .
موقع ناهار که میشد همراه با ظرف غذایش ، یک کیسه پر از قرص و دارو نیز سر میز ناهار می آورد .
قبلاً میز ناهارمان جدا از هم بود .
آنها در یک گوشۀ سالن و ما نیز در گوشۀ دیگر .
البته همان موقع هم میدیدم که داروهایش را با خود ، سر میز ناهارمی آورد .
اما چندان اهمیتی نمیدادم .
ولی حالا که چند روزی هست که با هم ناهار میخوریم ،
دیدن این همه دارو و استفادۀ مداوم ایشان از داروها ، خصوصاً سر ناهار ،
که تقریباً پس از هر لقمه ای غذا ، قرصی نیز ، چاشنی آن میکند ، ناراحتم میکند.
از آنجایی که خودم چندان اعتقادی به دوا و دکتر ندارم ،
خیال میکنم هر کس که مبادرت به استعمال دارو میکند ،
خصوصاً آنهایی که در اینکار افراط میکنند ، شبیه آدمهای معتاد هستند
و از آنجایی که از مواد مخدر ، به اندازۀ اعراب و انگلیسیها و روسها متنفر هستم ،
لذا ، تحمل آدمهای این چنینی برایم چندان آسان نیست .
و یا بهتر است بگویم : بسیار سخت است .
چند بار خواستم علت خوردن این همه قرص را از ایشان بپرسم .
اما ادب حکم میکرد از این کار پرهیز کنم .
با خود گفتم : لابد مریض هست
و گرنه آدم سالم که اینقدر قرص نمیخورد .
مدتي بدون اینکه متوجه شود رفتارش را زیر نظر داشتم .
پس از چند روز بالاخره به این نتیجه رسیدم که بیماری ایشان ،
بیشتر ، عارضۀ روحیست تا جسمی .
و شاید هم بهتر است بگویم :
احساس کمبود محبت عاطفی اطرافیان ، نسبت به ایشان .
استفاده از کلمۀ « بیماری » برای اینگونه موارد به نظرم چندان خوش آیند نیست .
آن روز نیز طبق معمول هر روز ، رفتار ایشان همان بود که در روزهای قبل .....
پس از خوردن ناهار ،
خودکارم را از جیبم در آورده و به جان ورقی کاغذ افتادم .
زیر چشمی حواسم به ایشان نیز بود که زیر چشمی مرا می پایيد .
اما آرام بودم و طبیعی . کارم که با کاغذ و خودکار تمام شد
برگۀ کاغذ را روی میز ، سُر دادم به سمت ایشان .
قبل از اینکه به کاغذ نگاه کند نگاهی عاقل اندر سفیه در من نمود
و با لهجۀ اصفهانی پرسید : این چی چی یست ؟
گفتم : یعنی چشمهای به آن درشتی و زیبایی ،
آنقدر کم سوست که تشخیص برگۀ کاغذ برایش مشکل است ؟
با همان لهجۀ غلیظ اصفهانی گفت : کاغه ذو که داره م میبینم . آ...
اینی که روش نوشتی چی چی یست ؟
گفتم : مگر سواد ندارید ؟ خوب ! خودتان بخوانید .
عینکش را از توی قابش در آورد و به چشمش زد . ( با عینک خوشگل تر شد )
البته چشمانش آنقدر ضعیف نبود که نتواند نوشتۀ روی کاغذ را بخواند .
ولی ظاهراً خودش هم میدانست که عینک ، زیبایی چهرهاش را دو چندان میکند
و شاید هم میخواست برای من کلاس بگذارد .
من ، برگۀ کاغذ دیگری برداشته و الکی با آن ور میرفتم .
اما زیر چشمی همۀ حواسم به او بود .
چند لحظه ای کاغذ را پیش رویش داشت .
اینکه چیزی از نوشتۀ مرا خواند یا نه ، نمیدانم .
ولی پس از چند لحظه ، کاغذ را روی میز پرت کرد
و گفت : خوب ! حالا این یعنی چی ؟
گفتم : خب ! غزل زیبایی از حافظ است . برای شما نوشتم . گفتم شاید خوشتان بیاید .
گفت : چند بیت شعر به چه درد من میخورد ؟
اصلاً غزل و شعر و معر به چه درد آدم میخورد ؟
بدون اینکه جوابش را بدهم ، برگۀ کاغذ را از روی میز برداشتم و با صدای ملایمی خواندم :
در وفای عشق تو ، مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین ، کوی سربازان و رندانم چو شمع
..............
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شبست
با کمال عشق تو ، در عین نقصانم چو شمع
............
آتش دل ، کی به آب دیده بنشانم چو شمع ؟
فصل اول - قسمت دوم
میدانستم که عمل توهین آمیز ایشان در رابطه با گوش نکردن به
دکلمه غزل حافظ ، در راستای همان یاس و نامیدی روحی وی میباشد .
نه ، قصد توهین به من . لذا از این بابت چندان دلگیر نشدم .
.........................
تمام شب ، بوی خوش یاس که از پنجرۀ اتاق خوابم
برای مدهوش کردن من با گامهای آهسته ، وارد اتاقم شده بود ، مستم نمود .
زیباترین و گیراترین شراب دنیاست ، .... بوی یاس را میگویم .....
صبح زود ، طبق عادت معمول بیدار شدم .
اولین کارم ، یک نفس عمیق بود .
انگار تمام دیشب را به هنگام خواب ، بی هیچ نفسی خوابیده بودم .
به امید تنفسی با رایحه ی یاس ، به هنگام بیداری از خواب .
آپارتمانم در طبقۀ اول مجتمع قرار دارد .
مجتمع بسیار شیکی است و همینطور آپارتمانم .
البته اجاره است . اما اجاره نشینی و خوش نشینی لذت دیگری دارد .
دیوار کوتاهی ، همراه با نرده های آهنین ، حصار مجتمع است .
سرتاسر بغل دیوار را یاس کاشته اند .
شاخه های یاس با پیچیدن به دور نرده ها ، تمرین مأموران آتش نشانی را تداعی میکنند .
ماه اردیبهشت و نیمی از ماه خرداد ، فصل یاس است در اصفهان .
از پنجرۀ اتاقم ، زیبایی طلوع خورشید و رایحۀ جان بخش یاس ها را به تماشا ایستاده ام .
زنگ ساعت موبایلم را ( به قول فرهنگستانیها : همراهم ) که دیرتر از من از خواب بیدار شده ،،، ساکتش میکنم .
حمام سحری ، یعنی تولدی دوباره .
مغز گردو با پنیر . دلپذیرترین صبحانه .
البته برای تنوع گاهی نیز سر شیر با عسل .
زندگی مجردی یعنی همین . عشق دنیا .
لباسم را که از دیشب اطو زده آماده است ، می پوشم .
یک روز ادکلن « دویت » و یک روز عطر یاس . یک روز در میان .
از در مجتمع بیرون میزنم . چند شاخه گل یاس نیز می چینم .
چند بار ، نگهبانی تذکر داده است که شما تنها کسی هستید که هر روز گلهای یاس را می چینید :
( با دوربینهای مدار بسته میبیند ) .
_ لطفاً از چیدن گلها خود داری کنید .....
_ و اگر نکنم ؟؟؟
_ مجبورم به هیئت مدیره گزارش کنم .
_ کار بسیار نیکیست . حتماً این کار را بکنید .
_ آخه !!! هیچکس به غیر از شما به آنها دست نمیزند .
_ خب !!! لابد نمی فهمند !!!
_ من که از پس شما بر نمی آیم .
_ شما که سهل است ، خدا هم از پس من بر نمی آید .
_ نگویید ، این حرف را ، گناه دارد .
_ دفتر حساب و کتاب آخرت من و شما که با هم یکی نیست ؟ هست ؟
_ نه خیر قربان .
_ پس نگران نباشید . به پای شما نوشته نمی شود .
در چند روز اخیر ، این چندمین تذکر نگهبانی بود . اما من کی گوشم به این حرفها بدهکار بود که حالا باشد .
گفتم که :
مجرد باش و عشق دنیا را بکن .
طبق معمول ، زودتر از همه به کارگاه رسیدم .
لباس کارم را نپوشیدم و منتظر شدم تا بقیه نیز بیایند .
هر کدام از بچه ها که وارد سالن میشوند ، اول دماغشان به کار می افتد .
بوی عطر گل یاس در سالن پیچیده . هم عطرش را زده ام و هم گلش را با خودم آورده ام .
ایشان نیز با یکی از دوستانش وارد سالن شدند .
به خاطر فاصلۀ سنی ، همیشه آنها سلام میکنند . البته من هم سعی میکنم پیش دستی کنم .
ولی بیشتر ایشان موفق تر است .
گلهای یاس را به طرفش گرفتم و گفتم : امروز اینها را مخصوص شما چیده ام .
گلها را گرفت و تشکر کرد و به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .
چند روزی است که کارمان فشرده و زیاد شده . به خاطر سفارشی که کارفرما گرفته .
حدود دو ساعتی طول کشید تا کار همۀ بچه ها را راست و ریس کنم .
معمولاً ساعات اولیۀ صبح ، وقت سر خاراندن هم ندارم .
یک نخ سیگار از کمدم برداشتم تا به بیرون از سالن بروم . برای کشیدن سیگار .
موقع رد شدن ، روی یکی از میز کارها ، گلهای پلاسیدۀ یاس را دیدم .
گلها را توی آب نگذاشته بود . همانطوری انداخته بود روی میز .
فصل اول - قسمت سوم
رسول بود . آمده بود دنبالم . برای چایی صبحانه .
چند نفر دور میز و بعضی نیز لقمه ای نان و لیوانی چایی به دست ، در جای جای سالن پخش بودند .
خانمها ، اکثراً دور میز بودند .
لیوان چائیم را که رسول برایم آماده کرده بود از روی میز برداشتم و بر خلاف معمول هر روز که چائیم را همانجا میخوردم ،
کمی دورتر ، پشت به خانمها نشستم .
میدانستم که تمام مدت منتظر عکس العمل من در مورد این یکی توهینش می باشد .
اما تنها عکس العمل من ، همان ، دوری نمودن از ایشان بود .
از دستش دلخور و عصبانی بودم . نه از بابت توهین دوباره اش .
بلکه به خاطر گلها . اگر گلها را توی لیوانی آب گذاشته بود
مطمئناً تا هنگام غروب بوی خوش یاس در همه جای کارگاه می پیچید .
و من تا آخر وقت ، سر زنده و شاداب بودم . اما حالا .......
تا موقع ناهار حتی یک بار هم به طرف ایشان نگاه نکردم .
با اینکه کار همۀ بچه ها را دم به ساعت باید نظارت کنم تا اشتباهی صورت نگیرد ،
امروز حتی نزدیک ایشان نیز نرفتم .
اما احساس میکردم که ایشان در تمام مدت ، حواسش به من هست .
چون سنگینی نگاهش را از پشت سر احساس میکردم .
نیم ساعت به ناهار مانده ، رسول را صدا زدم و پرسیدم :
این نزدیکی ها مغازۀ عطاری هست یا نه ؟
رسول گفت : اینجا نه . ولی انتهای خیابان ، سمت خانۀ ما ، یکی هست .
گفتم : سریع موتورت را سوار شو و برو یک شیشه عرق نعناع بگیر و سر راهت یک شیشه هم ترشی .
تندی برو و زود برگرد .
گفت : عرق نعناع با ترشی ؟ برای چه ؟
وقتی نگاه مرا دید ، فقط چشمی گفت و رفت . اما باز ایستاد .
گفتم : برو دیگه . گفت : یک چیزی یادت رفت . گفتم : چی ؟
گفت : تف .
هر بار که با عجله برای خرید یا تهیۀ چیزی می فرستمش ،
الکی روی زمین تف میکنم و میگویم : تا خشک نشده باید اینجا باشی .
البته هیچوقت ، نه تفی در کار است و نه خشک شدنی .
این یک شوخی است که بین من و رسول رایج شده .
حالا پدر سوخته با یاد آوری تف میخواهد سر به سر من بگذارد .
این بچه خیلی تیز و بز است . رسول را میگویم .
در عرض بیست دقیقه با یک بطری عرق نعناع و یک شیشه ترشی برگشت .
گفتم : ببر بگذار توی کمدم .
………….
قابلمه های ناهار ، معمولاً از یک ربع ساعت مانده به ناهار از توی یخچال به روی اجاق گاز نقل مکان میکنند .
داغ کردن غذای من همیشه به پای رسول است .
زنگ ناهار زده شد و همۀ دستگاه ها خاموش .
همیشه آخرین نفر هستم که به سر میز ناهار میرسم .
وقتی به سر میز رسیدم ، تقریباً همه مشغول تناول بودند .
شیشۀ ترشی و عرق نعناع را روی میز ، جلوی ایشان گذاشتم و کیسۀ داروهایش را از روی میز برداشتم .
کیسۀ پلاستیکی را یک دور ، دور دستم چرخاندم و گره زدم .
کیسۀ گره زده را دادم دست رسول .
همه داشتند مرا نگاه میکردند و رسول بیچاره مات و مبهوت که چه باید بکند .
و از همه مبهوت تر خود ایشان بود که چرا داروهایش را برداشتم.
رو به رسول کردم و گفتم : تو که هنوز اینجایی ؟ گفت : خب !!!!
گفتم : بیندازش توی سطل آشغال بیرون محوطه . کبریت هم با خودت ببر .
همانجا بایست تا مطمئن شوی که همۀ داروها سوخته باشد .
هنوز دو دل بود که باز ، نگاه من کار خود را کرد و رسول به سرعت نور از سالن خارج شد .
در حالی که همه مرا نگاه میکردند که بقیۀ سناریو را نیز اجرا کنم ، رو به ایشان کرده و گفتم :
اگر آن داروها را به جای چاشنی میخوردید ،
از این به بعد مجبور هستید از ترشی استفاده کنید .
و اگر برای درمان از آنها استفاده میکردید ، از حالا فقط میتوانید از عرق نعناع استفاده کنید.
میخواستم بگویم :
راه سومش هم این است که میز ناهارتان را عوض کنید و جای دیگری به دور از چشم من ناهارتان را بخورید .
اما از گفتن این آخری خود داری کردم .
چون میدانستم که از من هم مغرورتر ، خود کله شقش می باشد و برای اینکه جلوی بچه ها کم نیاورد ؛
مطمئناً ، راه سوم را انتخاب میکرد .
لذا با نگفتن جملۀ آخر ، همۀ راهها را به رویش بستم .
عملیات ، چنان صاعقه وار و موفقیت آمیز بود که اختیار هر گونه عکس العمل از ایشان سلب شد.
و تنها با گفتن : اگر این هم یک دستور کاری هست !!! ؟ چشم ........
و من فقط با گفتن قاطع یک کلمه ، بر خصم غلبه کردم : بله
فصل اول - قسمت چهارم
ناهارش را خورده و نخورده بلند شد . ظرف غذا و وسایلش را از روی میز جمع کرد و راه افتاد .
دو سه قدمی دور شده بود که صدایش کردم .
چهره اش گرفته و غمگین بود . ظاهراً کمی تند رفته بودم .
رفتار آمرانه ام ، آن هم در حضور همۀ بچه ها چندان مناسب غرور و متانت ایشان نبود .
رفتار و اخلاق و متانتش قابل تحسین است .
حتی یک بار هم ندیدم که با کارکنان مرد شوخی یا بگو بخند بکند . و حتی با کارکنان خانم .
همانطور که ایستاده بود گفت : حتماً باید شعر بعد از ناهار را هم گوش کنم .
چشم !!! اجازه بدهید وسایلم را توی کمدم بگذارم و برگردم .
جواب رفتار نامناسب نیم ساعت پیشم را با یک جملۀ مودبانه عین پتک به سرم کوبید .
یک لحظه گم شدم . میان آسمان و زمین معلق ماندم .
احساس پوچی و سبکی میکردم . ...... هنوز ایستاده بود .
چشم در چشم من .
درون چشمهایش غمی سنگین لانه کرده ..... نمیدانم چیست ؟
چشم ، تنها عضوی از بدن است که هیچوقت معنی و مفهوم دروغ را یاد نمیگیرد
و تنها عضویست که حقایق را همانطور که هست واگو میکند .
هر احساسی را بی هیچ کلامی به صد زبان بیان میکنند .
چشم ؛ منبع حقایق ناگفتۀ انسانهاست .
چشم ؛ هالۀ ابهام و ایهام شعر ناسرودۀ آدمیست .
چشم ؛ رمز گشای راز دلهاست .
......................
چنان گیج شده بودم که گویی مغزم از کار افتاده است .
با طنین صدایش انگار از خواب بیدار شدم .
_ نگفتید !!! اگر امری هست بفرمایید .
_ نه !!! فقط فقط ... به تته پته افتاده بودم . خودم را سریع جمع و جور کردم و گفتم :
عرق نعناع .... عرق نعناع را یادتان رفت با خود ببرید .
گفت : مگر آن را برای درمان من نگرفتید ؟
با دست پاچگی ، گفتم : چرا .....
گفت : پس باشه همانجا . تا برگردم با چایی بخورم . شاید افاقه کرد ....
چایی با عرق نعناع ، همراه شعر حافظ ..... حافظ درمانی و نعناع درمانی !!!!! معجون خوبی به نظر میرسد .
امتحانش که مجانیست .
با اجازه ...
این را گفت و به سمت رختکن خانمها راه افتاد .
اصلاً !!! حال خودم را نمی فهمیدم .
چنان مودبانه ادبم کرده بود که در تمام عمرم هیچ کس ، حتی جرأت نکرده بود چنین رفتاری را با من به ذهنش خطور دهد .
چند بار سعی کردم از روی صندلی بلند شده و خودم را به بیرون از سالن برسانم .
اما انگار مرا روی صندلی دوخته بودند .
نه تنها توان فیزیکی بلکه توان فکری خود را نیز از دست داده بودم .
هر کاری میکردم که تا افکارم را متمرکز و منسجم کنم نمی توانستم .
آنقدر با خودم کلنجار رفتم که یک وقت دیدم یک ورق کاغذ و یک خودکار روی میز ، پیش رویم گذاشت .
حتی برگشتنش را هم متوجه نشده بودم .
رفت و آن طرف میز ، درست روی صندلی مقابل من نشست . رو در رو .
تقریباً همۀ بچه ها ، دور میز را خالی کرده بودند . نه به خاطر برخوردهای امروز . بلکه کار هر روزشان می باشد .
یک عده ای بعد از ناهار چرتی میزنند و چند نفر هم به باغ مجاور میروند . برای خوردن چاغاله بادام .
من ماندم و ایشان .
همه رفته بودند .
خودکار را برداشتم .
اما احساس کردم دستم میلرزد .
سعی کردم به خودم مسلط باشم .
با خودم گفتم : من که نیت بدی نداشتم .
فقط میخواستم از نظر روحی تقویتش کنم و از دست آن همه دارو خلاصش کنم .
یا نباید دخالت میکردم و یا حالا که درگیر ماجرا شده ام باید با قاطعیت و اراده کامل ادامه بدهم .
گفتم : تا شما یک چایی برای من و یکی هم برای خودتان بریزید ، من نیز غزل حافظ را سریع می نویسم .
فلاکس چای را که برداشت گفت :
به به !!! چایی با عرق نعناع . از کجا میدانستید که من ، چایی با عرق نعناع را دوست دارم ؟
_ نمیدانستم !
خندۀ ملایمی روی لبانش نقش بست و هم زمان ، چال زنخدانش ، هویدا .
تا حالا دقت نکرده بودم . و شاید هم تا حالا ، ایشان نخندیده بود تا ببینم .
نوشتم :
ای دل ! گر از آن چاه زنخدان بدر آئی
هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی
هش دار ! که گر ، وسوسۀ عقل کنی گوش
آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی
.......................
چندان ! چو صبا ، بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل ، خرم و خندان بدر آئی
........................
ورق کاغذ را از من گرفت ؛ عینکش را از قابش در آورد و به چشمش زد
و شروع به خواندن غزل حافظ نمود .
یکی دو بار دستش را همراه ورق کاغذ ، کمی به طرف پایین کشید
و از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و دوباره ادامه داد .
ورق کاغذ را روی میز مقابل من گذاشت و گفت : شما بخوانید .
_ چرا ؟ مگر خودتان نخواندید ؟
_ خواندم . ولی شما شعر را قشنگتر می خوانید .
_ و شما خیلی قشنگتر وسط شعر خوانی من ، آهسته و بیخبر در میروید . نه ؟
_ خوب . صد بار که نبوده . فقط یک بار .
_ بله . راست میگویید . من تا به حال ، هزار بار برای شما شعر خوانده ام و شما فقط یک بار فرار را بر قرار ترجیح داده اید . نه ؟
_ این قدر سخت نگیرید . از آن بابت عذر میخواهم . لطفاً بخوانید .
و من خواندم :
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان بدر آئی
زیبایی غزل و احساس آرامشی که بیان « لطفاً بخوانید » در من ایجاد کرده بود ، بالهای پروازم را گشود .
حتی ، صندلی را که تا همین چند لحظه پیش به آن میخکوب شده بودم ، با خودم به آسمان خیال بردم .
پرواز با صندلی ! « باید » برادران « رایت » را پیدا کنم و مژدۀ پرواز با صندلی را به آنها نیز بدهم .
« باید امشب بروم »
« باید امشب ، چمدانی را »
« که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم »
تمام بعد از ظهر ، بدون هیچ توجهی به ایشان ، به کارم مشغول بودم .
اما همچنان ، سنگینی نگاهش را احساس میکردم .
یکی دو بار هم که اتفاقی ، نگاهمان تلاقی داشت ، متوجه شدم که احساسم بی مورد نبوده .
چون در حین انجام کار ، مرا نیز زیر نظر داشت .
نمیدانم ! شاید هم تداخل نگاهی ناگهانی و بی اراده بوده .
چایی بعد از ظهر نیز بی هیچ کلام و گفتاری سپری شد .
تنها چیزی که برایم جالب و خوش آیند بود ، استفاده از عرق نعناع در چایی بعد از ظهرش بود .
حتی این کار را با نوعی نمایش عمدی به رخ من کشید .
لبخندی کوتاه تنها عکس العمل من بود . بی هیچ کلامی و سخنی .....
…………………
_ اجازۀ مرخصی میدهید ؟ ( تکیه کلام هر روزش به هنگام اتمام ساعت کار ، قبل از تعویض لباس )
_ خسته نباشید . خواهش میکنم . بفرمائید ! راستی ! کار فردا را آماده میکنم و میگذارم بغل دستگاه .
تا عصر مشکلی از بابت کار نخواهید داشت .
اگر از بابت کار یا دستگاه به مشکلی بر خوردید لطفاً با موبایلم تماس بگیرید .
_ چطور ؟ مگر فردا نمی آئید ؟
_ نه ! متاسفانه فردا نیستم . مرخصی گرفته ام .
_ از دست من فرار میکنید ؟ ( با لبخندی ملایم )
_ دقیقاً !!!
_ من که عذر خواهی کردم !!!
_ بله . ولی مقبول نیفتاد .
_ چرا ؟ باید چکار کنم تا مقبول بیفتد ؟
_ پس فردا ؛ به همان تعداد شاخه گل یاس که خرابش کردید با خودتان بیاورید ، شاید قبول کنم .
_ از خود راضی !!! ( باز هم تبسمی ملایم )
چند دقیقه بعد ، لباس پوشیده ، به همراه یکی از همکاران خانم که اتفاقاً دوست و همسایه نیز هستند
به هنگام خروج از سالن ، خداحافظی کرد و رفت .
تا دیر وقت ، کار فردای بچه ها را به همراه رسول ، آماده کردم . از بابت کار فردا خیالم راحت شد .
ساعت حدود 12 نیمه شب بود .
رسول گفت : الان دیروقت است . تاکسی گیر نمی آوری . من با موتور میرسانمت .
گفتم : نه . خیلی خسته هستم . زنگ میزنم آژانس .
شما لباست را عوض کن برو منزل .
در ضمن فردا حواست به کار بچه ها باشد یک وقت خرابکاری نکنند .
چشمی گفت و رفت .
ساعت یک نیمه شب به خانه رسیدم . حتی حال خوردن شام هم نداشتم .
لباسم را عوض کردم و عین جنازه افتادم .
.........................
عادت ، گاهی اوقات ، چندان هم مناسب نیست .
با اینکه مرخصی گرفته بودم تا برای کارهای بیمه ، به ادارۀ تامین اجتماعی بروم ،
اما قرار نبود که ساعت چهار ونیم صبح بیدار بشوم . ولی طبق عادت بیدار شدم .
کمتر از چهار ساعت خواب برای آدمی به سن من ، بعد از یک روز کاری پر کار ، کمی ، کم بود .
باز هم طبق عادت ، حمام سحرگاهی را نیز فراموش نکردم . و همینطور رسیدگی به شکم صاحب مرده .
ساعت هفت صبح از در مجتمع خارج شدم .
میدانستم که نگهبان ، توسط دوربین مدار بسته ، مرا می پاید .
برای اینکه مأیوسش نکنم ، یک شاخه گل یاس نیز چیدم و راه افتادم .
هر چند که امروز نیازی به گل یاس نداشتم . چون در عرض یکی دو ساعت توی دستم ، پلاسیده میشد .
اما برای اینکه ، این یکی عادتم را نیز به انجام برسانم ، اقدام به این کار کردم .
در ضمن اعتراض روزانۀ نگهبان نیز ، برایم نوعی عادت شده است . نخواستم آن را هم از دست بدهم .
حتماً نگهبانها توی دلشان میگویند : ولش کن ! یارو دیوانه است .
حق هم دارند بنده های خدا .
فصل اول - قسمت ششم
در ساعات آخر کار اداری ، کار من هم به اتمام رسید .
البته به لطف یک اصفهانی خوب و با مرام .
خدا نکند که کسی کارش در بعضی از این اداره ها گره بخورد .
که نه با دست باز شدنیست و نه با دندان .
کارمندان بعضی از این ارگانها و اداره ها ، وقتی پشت میزشان قرار میگیرند ،
باورشان این است که هر بندۀ خدایی که از درِ اتاقشان وارد میشود ،
آن شخص « اسماعیل » است و ایشان « ابراهیم » .
پس ،،، رسالت آسمانی خود میدانند ؛ ذبح « اسماعیل » را .
کارمند محترمی در ادارۀ تامین اجتماعی ،
دو تا پایش را توی یک کفش کرده و میگفت :
برای اخذ سابقۀ بیمه ام از تهران ، حتماً باید خودم شخصاً اقدام کنم .
و من هر چه در مورد دولت الکترونیک و کامپیوتر و رایانه و رازیانه و
عصر اطلاعات و هزار کوفت و زهر مار دیگر برای ایشان سخنرانی کردم ،
مقبول نیفتاد که نیفتاد . و نهایتاً با جملۀ : نمیشود آقا ....
باید خودتان به تهران بروید و سوابق خودتان را دستی بگیرید و بیاورید ،
میکروفن تریبون مرا قطع کرد .
نمیدانم ! اگر این آقا از همانجا ،
درخواست سوابق بنده را از تهران مینمود ؛
« پایی » میخواست انجام دهد ؟ که به من گفت : باید دستی بگیرم ؟
باز خدا پدرش را بیامرزد که اتهامی نیز به دُم من نبست .
آخه در بعضی از این اداره ها از آدم طلب کار هم هستند .
مثلاً شما اگر صبح اول وقت برای شکایتی وارد یکی از این کلانتریها شوید ،
حوالی ظهر دستبند به دست با اتهامی راهی بازداشتگاه و یا زندان خواهید شد .
اتهام شما چیست ؟ الان عرض میکنم .....
بعد از چند ساعت ، عاطل و باطل و سرگردانی در کلانتری ،
که از اول صبح برای شکایتی به آنجا مراجعه کرده اید
و عریضۀ شکایت خود را نیز به سرباز دم در افسر نگهبان ، تحویل داده اید
و ساعتها منتظر جواب جناب سروان مانده اید
و تا حالا هیچ نتیجه ای نگرفته اید ؛
آرام و مؤدبانه در میزنید
و از همانجا از لای در ، خیلی با احترام از جناب سروان می پرسید :
جناب سروان ! ببخشید مزاحم شدم ؛ جواب شکایت من چی شد ؟
_ چه شکایتی ؟
_ یک عریضۀ شکایت بود که همان صبح اول وقت تقدیم کردم .
اما الان ساعت یک بعد از ظهر است . من مرخصی ساعتی از اداره گرفته بودم .
اما الان شش ساعت است که برای جواب یک نامه پشت این در ایستاده ام .
_ نکند انتظار داشتی یک مبل راحتی در دفتر افسر نگهبان برایت آماده کنم تا شما راحت باشید ؟
_ نه خیر ! ابداً چنین انتظاری نداشتم و ندارم .
اما رسیدگی به کار بنده نیز نهایتاً پنج دقیقه طول میکشید .
_ شما به چه حقی به من تعیین تکلیف میکنید که به کدام کار رسیدگی کنم ؟
_ تعیین تکلیف نیست قربان . فقط یک یاد آوری بود .
_ شما خیلی بیجا و غلط می کنید که کار مرا به من یاد آوری کنید .
_ کمی مؤدب باشید .
مگر من به شما توهین کردم که شما به من توهین میکنید ؟
_ اگر اسم این کار توهین نیست ، پس چیه ؟
_ آقا ! شما حقوق میگیرید که کار من و امثال بنده را راه بیندازید .
مفت و مجانی که کار نمیکنید اینطوری سر من داد میزنید .
حالا هم اگر انجام نمی دهید ، شکوائیۀ بنده را بدهید به خودم .
نخواستم . از خیر این شکایت گذشتم .
فکر میکنم اگر با طرف مورد نظر به توافق برسم ، بهتر از علافی در اینجاست .
و ...........................
دست آخر درگیری فیزیکی با جناب سروان و .......
و نهایتاً با دستبندی به دست ، راهی بازداشتگاه .....
چرا ؟
چون اسلحه به کمر جناب سروان بسته شده ، نه به کمر شما ...
بگذریم ..............
توی سالن اداره داشتم برمیگشتم که درِ یکی از اتاقها باز بود
و دو نفر کارمند نیز پشت میزشان به کارشان مشغول بودند .
همانطور که رد میشدم
یک لحظه چشمم به قیافۀ بشاش یکی از آنها افتاد .
به نظرم آمد که باید آدم خوبی باشد .
چند قدمی رفته بودم که دوباره برگشتم .
وارد اتاق شدم و سلام کردم .
با خوشرویی تمام ، جواب سلام گفت .
و از من پرسید : امرتان چیست ؟
گفتم : اگر راستش را بخواهید ، به قسمت شما مربوط نمیشود .
اما با خودم گفتم از شما نیز در این رابطه جویا شوم .
شاید راه حلی به نظرتان برسد .
خیلی مؤدبانه گفت : من در خدمتم .
داستان را برایش تعریف کردم .
تعارف کرد که روی صندلی خالی بغل میز کارش بنشینم .
گوشی تلفن را برداشت و به چند جا زنگ زد
و نهایتاً با تهران تماس گرفت . پس از چند دقیقه ،
دستگاه فاکس ، نامه ای را به بیرون استفراغ فرمود .
نامه را دست من داد و گفت : این هم سوابق شما .
باورم نمیشد .
کاری که حداقل می بایست من یک هفته در تهران به دنبالش میدویدم ،
ایشان در عرض نیم ساعت انجام داده بود .
از این همه کلمۀ تشکر فارسی و عربی و فرانسوی و .....
هر چی گشتم تا کلامی که در خور ایشان باشد ، نیافتم .
کاری که انجام داده بود با یک تشکر خشک و خالی قابل تقدیر نبود .
اما چاره ای جز همان تشکر برایم نبود .
چکار میتوانستم بکنم ؟ به ناهار دعوتش میکردم ؟ و .....
هر کاری که در آن لحظه می کردم ، جوابگوی انسانیت و شعور و فهم و ادب ایشان نبود .
در هر حال با تشکری خیلی ساده ، از ایشان خداحافظی کردم .
موقع خروج از اتاق میخواستم شماره تلفنم را بدهم
که اگر یک وقتی کاری در راستای حرفۀ من داشت تماس بگیرد .
اما احساس کردم که دادن شماره ، نوعی کوچک شمردن کار خوب ایشان می باشد .
لذا از دادن شماره تلفن نیز خودداری کردم .
ناهار را بیرون خوردم .
وقتی رسیدم خانه ، انگار کوه بزرگی را جابجا کرده بودم .
هم خسته بودم و هم کسر خواب داشتم .
وسط اتاق افتادم و خوابم برد .
نسیم خنکی که از پنجرۀ باز اتاق ،
پهلویم را زیر شلاق نوازش گرفته بود ، دو سه بار بیدارم کرد .
نارسایی کلیه دارم و کوچکترین خنکای هوا آزارم میدهد .
اما چنان خسته بودم که نای بلند شدن نداشتم .
یادم باشد به این پتو ، زبان فارسی یاد بدهم .
در چنین مواقعی به درد میخورد .
خدا بیامرزد عمو عبدالله را .
میگفت : لحاف تشکی دارم که خودش می آید و خودش میرود .
آن موقع بچه بودم و از حرف عمو سر در نمی آوردم .
بعدها که بزرگ شدم ، فهمیدم که از صدقه سرِ زن عمو ،
لحاف تشک عمویم آنقدر شپش گرفته بوده
که زحمت آمد و شد به گردن شپشهای زبان بسته بوده .
آخه زن عموی عزیزم از صبح اول وقت ،
یک جلد قرآن به زیر بغل میزد و تا هنگام شب از این هیئت به آن هیئت
و از این روضه به آن روضه میرفت . بس که مسلمان بود ، بندۀ خدا .
هر وقت هم که جلسه و روضه و هیئتی در کار نبود ،
لحاف تشک پهن میکرد و می خوابید
و میگفت که مریض و بد حال است .
مخصوصاً اگر خدایی ناکرده ، مهمان به منزل داشت .
ناگفته نماند که سرعت آمد و شد لحاف تشک زن عمو
از لحاف تشک عمو بیشتر بود . به خاطر فزونی شپش .
بیچاره عمو حداقل هر چند سال یک بار ، نه که بشوید ،
بلکه نو و تازه میخرید
و قبلی ها را به همان شپش ها می بخشید
تا راحت باشند بدون عمو .
اما زن عمو ، دلش به حال شپش ها میسوخت .
آخه آن زبان بسته ها هم می بایست شبها ،
سرِ شام نخورده بر زمین نمیگذاردند .
گناه داشتند به خدا .......
چهار صبح بود که سیر سیر از خواب بیدار شدم .
اما خیلی گشنه ام بود .
حوله ام را برداشتم و راهی حمام شدم .
ساعت شش و نیم با چیدن چند شاخه گل یاس
و با نشان دادن گلها به دوربین مدار بسته از مجتمع دور شدم .
فصل اول - قسمت هفتم
همیشه رکورد زود رسیدن ، مال خودم هست .
لیوانی پر از آب کردم و شاخه های گل یاس را درون آن گذاشتم .
گوشۀ سالن ، میز کوچکی برای خودم دارم که به هنگام کشیدن طرح یا نقشۀ کارهای مورد سفارش
و یا نوشتن بعضی یادداشتهای مربوط به کارگاه ، از آن استفاده میکنم .
لیوان را روی میز گذاشتم و لباس کارم را پوشیدم .
قبل از هر کاری ، به کارهای انجام شدۀ دیروز رسیدگی کردم .
میخواستم ببینم در نبود من ، اگر کار معیوبی انجام گرفته ، رفع عیب کنم .
خوشبختانه در اثر سخت گیریهای مکرر من ، همۀ بچه ها کارشان را خوب انجام میدهند .
و چون عیب خاصی در کارها نبود به کار روزانه ام مشغول شدم .
معمولاً وقتی دستگاه ها روشن است ، صدای آمد و شد در گارگاه به سختی به گوش میرسد .
مگر اینکه یک چشمت به دستگاه باشد و دیگری به سالن .
اما چون یک روز از کار عقب افتاده بودم ، لذا تمام حواسم به دستگاه و کارم بود .
با سلام رسول که لباس کار پوشیده و آماده به کار در مقابلم ایستاد ،
تازه متوجه شدم که همه آمده اند .
دستگاه را خاموش کردم و به همه سلام کردم .
هر چند که ظاهراً همۀ بچه ها در بدو ورود به کارگاه سلام کرده بودند .
اما صدای دستگاه امکان شنیدن و جواب گفتن را از من گرفته بوده .
از همه از بابت کار خوب دیروزشان تشکر کردم .
این هم از انرژی مثبت اول صبح .
بعد هم پرسیدم : اگر کسی لنگ قطعه ای هست ، بگوید تا سریع برایش آماده کنم .
ظاهراً کار همه جور بود .
چون هیچ کس چیزی درخواست نکرد و همه به کار خودشان مشغول شدند .
من هم پی گیر کار خودم شدم .
با همۀ سر و صدای دستگاه ، احساس کردم که کسی صدایم میکند .
وقتی برگشتم ، دیدم درست پشت سرم ایستاده و توی دستش ، چند شاخه گل یاس .
گلها را به طرفم گرفت و گفت : آشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یاسها را گرفتم و گفتم : کمی تا قسمتی .........
خندید و رفت سر کارش .
گلها را بردم گذاشتم توی همان لیوان ، بغل بقیۀ یاسها .
............................
ناهار را که خوردیم ، میخواستم به بیرون از سالن برای کشیدن یک نخ سیگار بروم .
وقتی متوجه شد ، گفت : لطفاً جایی نروید . با شما کار دارم .
هنوز سر پا بودم . نمیدانستم که بنشینم ، یا بروم ؟
تردید مرا از چهره ام خواند .
گفت : در رابطه با شعری است که پریروز برایم نوشتید .
خیالم راحت شد . چون به هیچ وجه دوست ندارم در کارگاه ،
رابطه های آن چنانی بین کارکنان خانم و آقا به وجود بیاید .
خصوصاً در مورد خودم .
مخصوصاً که فاصلۀ سنی زیادی بین من و ایشان برقرار است .
و سوا از این موضوع ، در صورت بروز چنین رفتارهایی در کارگاه ،
مدیریت کاری برایم مشکل خواهد شد .
لذا تا آنجا که امکان دارد ، رفتار بسیار سخت گیرانه ای در این مورد دارم .
ظرف غذا و وسایلش را جمع کرد و رفت و با بطری عرق نعناع برگشت .
توی یک دستش هم ، کاغذ و خودکاری .
کاغذ و خودکار را پیش رویم ، روی میز گذاشت .
و خودش هم روی صندلی روبرو نشست .
داشتم نگاهش میکردم .
گفت به چی زل زدید ؟ شعر امروز را بنویسید .
خنده ام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . خندیدم .
_ به چی می خندید ؟ چیز خنده داری گفتم ؟
_ نه . به این می خندم که سه چهار روز پیش میگفتید :
شعر و معر و غزل چی چی یست ؟
و حالا برایم کاغذ و خودکار آوردید که برایتان شعر بنویسم .
ظاهرا ً از گفتن این جمله با لهجۀ اصفهانی ، خوشش آمده بود .
چون ایشان نیز با خندۀ خود ، مرا همراهی نمود .
_ خوب حالا ! نمیخواهد تهرانی بازی در بیاورید . شعر را بنویسید .
_ اول شما سؤالتان را بپرسید ، بعد .
_ شعر پریروزی را دوباه بنویسید تا سؤالم را بپرسم .
_ شعر پریروزی که الان توی دستتان هست . از روی همان بپرسید .
_ نه ! میخواهم دوباره بنویسید .
فقط دو بیت اول را . لطفاً . خواهش میکنم .
_ چشم ! چرا میزنید . الان .....
ای دل ، گر از آن چاه زنخدان بدر آئی
هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی
هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش
آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی
نوشته را از روی میز برداشت و با نوشتۀ قبلی به تطابق گذاشت .
من همینطوری داشتم نگاهش میکردم و هنوز برایم مفهوم نبود
که دنبال چه چیزی در شعر میگردد و چه سؤالی دارد .
هر دو تا شعر را روی میز گذاشت و با انگشت ، مصرع دوم بیت اول را نشانم داد و گفت :
من اول فکر میکردم که پریروز موقع نوشتن ،
اشتباهاً کلمۀ « بدر آئی » را در مصرع دوم بیت اول « به در آئی » نوشتید .
برای همین از شما خواستم که دوباره این دو بیت را بنویسید .
شما کلمۀ « بدر آئی » را در همۀ غزل به همین صورت نوشتید .
اما در مصرع دوم بیت اول به صورت « به در آئی » نوشتید .
هم امروز و هم پریروز .
پس اشتباهی در کار نبوده بلکه علتی داشته .
پریشب که از اینجا رفتیم ،
از دوستم یک کتاب حافظ به امانت گرفتم .
آخه ! خودم نداشتم .
قصدم این بود که ببینم آیا غزلی را که از حفظ نوشتید درست است یا نه ؟
و اگر غلطی در آن هست ، آن را چوب دو سر کنم برای کوبیدن شما .
_ دست شما درد نکند .
_ خواهش میکنم . قابلی ندارد . به هر حال آن غلط را پیدا کردم .
یعنی همین کلمۀ « به در آئی » . اما برای اینکه کاملاً آماده باشم ،
دیشب نیز از یکی از دوستان دیگرم ، کتاب حافظ دیگری به امانت گرفتم .
تا تطابقی باهم داشته باشم .
یکی از کتابها ،
کلمۀ « بدر آئی » را تا انتهای غزل به همین صورت نوشته بود
و آن دیگری تا آخر غزل به این صورت « به در آئی » .
اما هیچکدام ، آخر بیت اول را تغییر نداده اند .
بلکه تا آخر غزل یا « بدر آئی » نوشته اند و یا « به در آئی » .
حالا سؤالم این است که شما چرا ، در بیت اول ، « به در آئی » نوشتید
و در بقیۀ ابیات « بدر آئی » ؟
_ قبل از هر کلامی ،
خیلی خوشحالم که حداقل برای ضایع کردن من هم که شده ، دست به تحقیق زدید .
و خوشحالتر اینکه ، نکتۀ ظریفی را که هر کسی معمولاً نمیبیند ، شما به آن پی برده اید .
و اگر عمق معنی آن برای شما مفهوم نبوده ،
حداقل تغییر ظاهر نوشتار ، برایتان سؤال برانگیز بوده .
اینکه کدامیک از اینها ،
از نظر دستوری و هم چنین زیبایی شعر درست تر است
واقعیتش من نمیدانم .
اما اینکه چرا فقط در مصرع دوم بیت اول ، آن را تغییر داده ام ، علتی دارد که الان عرض میکنم .
اگر به معنی تک تک ابیات و مصرع ها دقت کنید ،
متوجه خواهید شد که در همۀ آنها ، به استثنای مصرع دوم بیت اول ، کلمۀ « بدر آئی »
به معنی « در آمدن و بیرون شدن » از جایی می باشد .
مثلاً : « از چاه زنخدان بدر آئی » .
اگر زنخدان را حذف کنیم ، معنی آن ، از چاه در آمدن و از چاه بیرون شدن میباشد .
حتی بدون حذف « زنخدان » نیز ، شنونده و یا خواننده ، همان معنی را برداشت میکند .
و یا : « از روضۀ رضوان بدر آئی » .
یعنی از بهشت به بیرون آمدن . بیرون شدن از بهشت .
و یا : « از کلبۀ احزان بدر آئی » .
یعنی از خانۀ حزن و اندوه خارج شوی .
به معنی دقیق تر :
از غم و اندوهی که دلت را احاطه کرده ، خلاص و آزاد شوی .
از غم رها شوی و محزونی از دل تو ، بیرون رود .
و یا : « چو خورشید درخشان بدر آئی » .
یعنی طلوع کردن . از مشرق در آمدن .
مثل خورشید ، از مشرق طلوع کردن و بیرون آمدن .
و همینطور سایر ابیات و مصرعها .
نکتۀ دیگر قابل تأمل در این غزل ،
استفاده از دو کلمۀ « از » و « که » می باشد
که شاعر با استفاده از این دو کلمه ، به منظور بیان خود پرداخته .
یعنی هر جا که از کلمۀ « از » استفاده کرده ،
قصد و نیتش ، سوق دادن شنونده و خواننده ،
به معنای « بیرون شدن » و « خارج شدن » بوده .
و هر جا که از کلمۀ « که » استفاده نموده ،
به عنوان یاری جستن از « که » برای ثبات « از » میباشد .
و فقط در مصرع دوم از بیت اول است که حافظ در عین حال که استقلال و ثبات « از » را از « که » طلب میکند ،
در عین حال به خود « که » نیز ، استقلال و ثبات در معنا می بخشد
و از « که » ، معنای « بازگشت » میطلبد
و نه « بیرون شدن » و « خارج شدن » را .
در بیت اول و مصرع اول از کلمۀ « از » استفاده شده .
پس معنای « بیرون شدن » را با خود به همراه دارد .
در همان بیت ، در مصرع دوم « که » را به کار بسته .
پس معنای « بازگشت » را در ذهن شنونده ایجاد میکند .
و در این بیت ، هر دو کلمۀ « از » و « که » ، مستقل از هم عمل میکنند
و هر دو مصرع ، رسا و گویای معنی خود هستند .
در بیت دوم ، مصرع اول ، از « که » استفاده نموده ،
اما به علت نارسا بودن معنای مصرع اول ،
مفهوم اصلی بیت را به مصرع دوم منتقل نموده
و همانطورکه می بینید ، در مصرع دوم از « از » استفاده کرده .
پس باز هم به معنای « بیرون شدن » می باشد .
بیت سوم نیز بی هیچ تغییری ،
با توضیحی که برای بیت دوم دادم ، همخوانی دارد .
در بیت چهارم ، جای « که » و « از » را عوض کرده
و « از » را در مصرع اول آورده و « که » را در مصرع دوم .
دلیلش نیز همان بار معنایی مصرع اول است .
چون شاعر ، بار معنایی بیت را در مصرع اول نهاده .
پس تا اینجا می بینید که در هر مصرعی که بار معنی در آن نهفته ،
کلمۀ « از » نیز در همان مصرع به کار رفته
و چون معنا در همان مصرع میباشد ،
لذا زور « از » از « که » بیشتر بوده
و معنی کل بیت را
به طرف « بیرون شدن » و « خارج شدن » سوق داده .
و اما در بیت پنجم هوش و استعداد حافظ ، واقعاً به حد اعلا رسیده .
مصرع اول :
« چندان چو صبا ، بر تو گمارم دم همت »
خوب میدانیم که اگر مصرع اول را بخواهیم به صورت یک جملۀ کامل بیان کنیم ،
می بایست بدین صورت بنویسیم :
« چندان که چون صبا ، بر تو دم همت بگمارم »
همانطور که میبینید ، حافظ با زرنگی و دانایی تمام ، با پس و پیش کردن کلمات ،
کلمۀ « که » را بدون اینکه آسیبی به معنای شعرش برساند
از مصرع اول حذف
و با آوردن « کز » در مصرع دوم ،
در حقیقت « که » و « از » را با هم و یکجا به نمایش گذاشته است .
« کز » غنچه چو گل ، خرم و خندان بدر آئی
در مورد این بیت میتوانم ساعتها بنویسم و بگویم .
اما نیم ساعت باقیماندۀ وقت ناهاری ، مجال چنین کاری را نمیدهد .
پس باشد برای وقتی دیگر .
مصرع اول بیت ششم را با کلمۀ « در » آغاز نموده .
در صورتی که کلمۀ « در » را دقیقاً به معنای کلمۀ « از » گرفته است
و فقط برای زیبا تر شدن بیت از کلمۀ « در » استفاده نموده .
شما اگر کلمۀ « در » را از اول مصرع حذف کنید و به جای آن ، کلمۀ « از » را بگذارید ،
هیچ تغییری در معنای مصرع اول و کل بیت ، حاصل نخواهد شد :
« در تیره شب هجر تو ، جانم به لب آمد
وقت است ؛ که همچون مه تابان بدر آئی »
حالا به جای « در » « از » را مینویسیم .
خواهید دید که معنا ، یکیست .
« از تیره شب هجر تو ، جانم به لب آمد
وقت است ، که همچون مه تابان بدر آئی »
بیت هفتم و هشتم نیز ، خارج از این قاعده نبوده و نیست .
پس به نظر من ، اگر قرار باشد که همۀ غزل را « بدر آئی » بنویسیم ،
می بایست مصرع دوم از بیت اول را « به در آئی » بنویسیم
تا معنای آن واضح تر و گویا تر باشد .
در کتابهایی نیز که همه را « به در آئی » نوشته اند ،
( به نطر من ) کاملاً غلط است .
می بایست همۀ ابیات را « بدر آئی » بنویسیم ،
الا مصرع دوم از بیت اول را .
نمیدانم ، آیا توضیحم ، رسا بود یا نه ؟
_ کاملاً . یک سؤال دیگر از شما بپرسم ، راستش را می گویید ؟
_ نه . به هیچ وجه .
_ چرا ؟
_ چون میدانم که سؤالتان چیست .
_ از کجا میدانید که من چه چیزی می خواهم از شما سؤال کنم ؟
_ علم غیب دارم .
_ خوب ! آقای علم غیب .
اگر راست میگویید ، بگویید که سؤال من چیست ؟
_ سؤال شما در مورد مدرک تحصیلی من می باشد .
و چون با این سؤال ، از رموز زندگی خصوصی من می خواهید با خبر شوید ،
لذا از جواب دادن به آن معذورم .
سرک کشیدن در زندگی خصوصی دیگران ، کار پسندیده ای نیست .
_ مغرور متکبر !!!
_ متکبر نه . ولی مغرور چرا . تا دلت بخواهد ، مغرورم .
_ خدا را شکر که از نوشتن غزل امروز ، وا ماندی .
وقت ناهار تمام شد .
_ فردا هم روز خداست .
_ من هم ، فردا گوش نمیکنم .
_ اگر دو ماه تمام ، هر روز به یک غزل حافظ گوش کنید ،
بعد از دو ماه ، مدرک تحصیلیم را به شما نشان خواهم داد .
_ صد سال سیاه نمی خواهم بدانم و ببینم . مغرور ............
این را گفت و با عصبانیت دور شد .
ظاهراً عصبانیتش بیشتر به خاطر حدس من در مورد سؤالش بود .
اینکه من درست با یک حدس توانسته بودم ؛ دستش را رو کنم ،
برایش خوش آیند نبود .
همانطور که گفته بود ، فردای آن روز رفتارش به کلی عوض شد .
راستش از همان بعد از ظهر ، تغییر رفتار داد .
چون عصری موقع رفتن ، بدون خداحافظی رفت .
امروز صبح نیز وقتی وارد سالن شد ، سرش را انداخت پایین
و بدون دادن سلام به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .
به هنگام چایی صبح نیز غیبش زد .
بعد از اتمام وقت چایی ، دیدم که وارد سالن شد . انگار رفته بود بیرون .
سر ناهار هم که همیشه روبروی من می نشست ، جایش را با یکی از خانمها عوض کرد .
و عجیب اینکه ، به جای عرق نعناع ، باز یک مشت دارو روی میز گذاشت .
و این کار را طوری انجام داد که نه تنها من ، بلکه بقیۀ بچه ها نیز متوجه شدند .
ناهارم را خوردم و از کمدم یک نخ سیگار برداشته
یک لیوان چایی نیز برای خودم ریختم و به محوطۀ بیرون کارگاه رفتم .
به سمت باغ مجاور پیچیدم یک جای مناسب برای نشستن پیدا کرده و نشستم .
چاغاله بادام خورهای کارگاه ، زودتر از من به باغ یورش برده بودند .
نمیدانم بعد از خوردن یک قابلمه غذا ،
چطور هنوز شکمشان جا دارد برای خوردن هله و هوله ؟
از سر و کول درختان بالا میرفتند ، برای چیدن چند دانه چاغاله بادام .
این شکم لا مذهب ، چه بلاها که سر آدم ، نمی آورد .
رسول آمد نشست کنارم .
این بچه را خیلی دوستش دارم .
با اینکه شانزده سالش هست ، اما هوش خیلی بالایی دارد .
خیلی از کارها را بدون اینکه من توضیحی بدهم ، فقط با یک نگاه یاد میگیرد .
با اینکه اوایل کار کمی شلخته بود ،
اما در همین مدت کم ، روش کار من دستش آمده
و میداند که از شلخته کاری خوشم نمی آید .
با همان نظم و انضباطی که من در کارها پیش میگیرم ؛ پیش میرود .
از همه مهمتر ادب و نزاکتی که در رابطه با من دارد ستودنیست .
با بقیه این طوری نیست .
با اینکه بچه است
ولی بقیۀ کارکنان کارگاه به خوبی واقفندکه نباید به پر و پای او بپیچند .
و گرنه حسابشان را کف دستشان میگذارد .
خصوصاً که میدانند ، حمایت همه جانبۀ من به دنبالش است .
گفت :
آفتاب از کدام ور در آمده که امروز شما هم به باغ آمدید ؟
گفتم : پدر سوخته ! آفتاب همیشه از کدام ور در می آید ؟
با دستش به پشت سرش اشاره کرد .
یک پس گردنی خواباندم پس گردنش
گفت : برای چی ؟
گفتم : برای اینکه ، آن سمتی که نشان دادی ، شمال است .
گفت : خوب ! پس کدام ور ؟
یکی دیگر خواباندم پس گردنش .
گفت : این دفعه برای چی ؟
گفتم : بلند شو برو چاغاله بادامت را بخور تا نکشتمت .
عین یوز پلنگ پرید روی یکی از درختها .
از همانجا پرسید که اگر من هم میخورم ، برایم بچیند و بیاورد .
با دست اشاره کردم که ، نه .
بلند شدم و شلوارم را تکاندم و به طرف سالن راه افتادم .
فلاکس چایی روی میز بود .
اما هیچ کس دور میز نبود . لیوانم را دوباره پر کردم .
یک نخ سیگار دیگر از کمدم برداشتم و دوباره به محوطۀ بیرون برگشتم .
اما سمت باغ نرفتم .
همانجا نشستم و به دیوار سوله تکیه دادم .
روبرو نیز یک باغ بزرگ دیگری هست .
اما متعلق به کارفرمای ما نیست . مال شخص دیگری است .
بچه ها گاهی نیز به آنجا پاتک میزنند .
با اینکه کارفرما چندین بار از این کار منعشان کرده ،
اما نمیدانم چه کرمی دارند که با وجود آن باغ بزرگی که در اختیارشان هست ،
باز هم به باغ مردم ، تعرض میکنند
ساعت ناهاری تمام شد و همگی دوباره برگشتیم سر کارمان .
وقت چایی بعد از ظهر نیز ،
همانند صبح ، سرد و بی روح سپری شد .
......................
عصری موقع رفتن نیز بدون خداحافظی رفت .
میدانستم که از حرف دیروز ظهر من رنجیده است .
اما چاره ای نداشتم .
خیلی دوست ندارم با کسی که هنوز از نظر اخلاقی ،
آشنایی کاملی ندارم ، پسر خاله یا دختر خاله بشوم .
اینها ، اکثراً از نطر سنی با من فاصلۀ زیادی دارند
و من باید طوری رفتار کنم که احترام متقابل بین ما برقرار باشد
اگر با هر کدامشان ، پسر خاله شوم ،
ادارۀ کارگاه برایم ، مقدور نخواهد بود .
لذا باید فاصله ها را حفظ کنم . خصوصاً با خانمها .
رسول آمد برای خداحافظی .
مقداری پول دادم و گفتم :
همین الان که داری به خانه میروی ،
سر راهت ، از آن مغازۀ عطاری ،
چند بطری عرق گل گاو زبان و بید مشک
و دو سه تای دیگر که خودت صلاح میدانی بخر و فردا صبح با خودت بیار .
نه چیزی گفت و نه چیزی پرسید .
بچۀ با هوشی است . میدانم که خودش میداند ، این عرقها را برای چه میخواهم .
طبق معمول یک انگشتش را توی چشمش کرد .
این یعنی : چشم . ادای همیشگیش هست .
حال و حوصلۀ اضافه کاری نداشتم .
دست و صورتم را شستم . لباسم را پوشیدم و از کارگاه زدم بیرون .
قسمت انبار ، هنوز بچه ها داشتند کار میکردند .
فروشگاه هم که تا ساعت 10 شب ، همیشه دایر است .
از جلوی فروشگاه که داشتم رد میشدم ،
به خانم منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت خروج مرا هم بزند .
دستش را روی چشمش گذاشت و با همان دست ، خداحافظی .
حال اتوبوس سواری نداشتم .
سر چهار راه ، سوار تاکسی شدم .
تا منزل ، سه مسیر باید سوار اتوبوس یا تاکسی شوم .
میسر اول تا خیابان چهار باغ ، تقاطع شیخ بهایی .
از آنجا تا سی و سه پل پیاده روی
و از سی و سه پل تا دروازه شیراز دو باره با تاکسی
و از دروازه شیراز تا سپاهان شهر . باز هم با تاکسی .
البته اکثر روزها از تقاطع شیخ بهایی و چهار باغ ، تا دروازه شیراز ، پیاده میروم .
صفای دیگری دارد ، چهار باغ و چهار باغ بالا .
اما امروز اصلاً حوصله ندارم .
دروازه شیراز به یکی دو تا غذاخوری سر زدم .
اما هنوز زود بود و شامشان آماده نبود .
ناچار یک ساندویچ برای شام کوفت کردم و به خانه آمدم .
پتو را که از دیروز ، کلاس آموزش زبان برایش گذاشته ام ،
برداشتم و بالشی زیر سرم
خداحافظ دنیا .....................