Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

عرق نعناع

اطلاعات موضوع

Kategori Adı کِلکِ خیال انگیز
Konu Başlığı عرق نعناع
نویسنده موضوع سایه های بیداری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan سایه های بیداری

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

مقدمه :

آنچه در این مقال مشاهده خواهید کرد ، یادداشتهای حدود 10 ماه از سال 1391 است که در پی دومین تحول روحی پس از تحول اول ( 1377 ) سامان یافت . این مطلب ، بار اول در همان سال در سایتی که اکنون دیگر وجود خارجی ندارد ، به ترتیب اولویت نوشتاری درج گردید . هر چند که اکثر نوشته های من به دلیل نیش زهر آگینی که همیشه در آن موج میزند ، هرگز اقبالی در استقبال خوانندگان نیافت و حتم دارم که بعد از این نیز چنین خواهد بود . اما این دلیلی بر توقف نوشتن و عدم انتشار نوشته هایم نخواهد بود . زیرا معتقدم آنکه باید نوشته های مرا بخواند و بداند ، با سعی و کوشش من حاصل نمی شود . بلکه با فهم خواننده حاصل می شود . همانطور که اگر مرا تکه تکه ام بکنند یک بیت از اشعار « مهدی سهیلی » و « مریم حیدر زاده » و یک برگ از نوشته های « شریعتی » و « مطهری » و امثال آنها را نمی خوانم ، خوب میدانم که آن دیگرانی هم که با من در همین راستا هم عقیده هستند ، هرگز وقت خویش را با نوشته های من هدر نخواهند داد . مگر آنانی که قابلیت تشخیص درست و نادرست را دریافته باشند .

امروز مشکل جامعۀ ما ، بیسوادی نیست . بزرگترین مشکل جامعۀ امروز ما ، توهم دانائیست . در روزگاری که بد اندیشان نابخرد ، قِدّیس معرفی میشوند و عده ای متوهم دانایی نیز بر گرد آن حلقه میزنند ، چه جای بحث در نوشته های بی سر و ته عجوزه ای چون من ؟

مرحوم پدرم میگفت : ما دو نوع خر داریم .

اولی خری که از دور جفتک زنان می آید و عرعر کنان . این خر نه نیاز به پالان دارد و نه افسار . چون آنقدر خر است که نه پالان می فهمد و نه افسار . ببندش به چرخ آسیا و خیش مزرعه تا جانش در بیاید . اگر چه جانش در بیاد ، اما هرگز این خر نخواهد فهمید که خر است .

دومی خری است که از دور مظلوم می آید و آرام و ساکت . افسار به گردنش بزن و پالانی به پشتش . آنگاه سوارش شو . این خر نیز هرگز نخواهد فهمید که خر است .

متوهمان دانایی جامعۀ امروز ما ، دقیقاً از همین دو قشر هستند .

حالا اگر من فکر کنم که نوشته های من تاثیری بر این دو قشر دارد ، باید خیلی احمق باشم که دچار چنین توهمی باشم .

و باز مرحوم پدر می فرمود : اگر از آدم ، خر نزاید ، بهای خر ، افزون بر میلیونها تومان خواهد بود .

مرحوم پدر نفرمودند که آیا این قشر سوم هم جزو سلسلۀ خران محسوب می شود یه نه ؟ و بنده در تکمیل فرمایشات مرحوم پدر ، عرض میکنم که بله ! محسوب میشوند . و بیش از نیمی از به ظاهر آدمیان ، در همین قشر قرار میگیرند .

با این اوصاف ، عرض میکنم که اگر یک نفر ، و فقط و فقط یک نفر ، نوشته های مرا بفهمد ، رسالت من کامل خواهد شد و نیازی به سیاهی لشکر « بفهمها » ندارم . چون اون یک نفر ، یک نفر و او نیز یک نفر دیگر را در پی خواهد داشت و همینطور الی آخر .

بر این عقیده ام که نیازی نیست نهصد سال عمر کنم و کشتی بسازم و آن کشتی را پر از حیوانات کنم و دست آخر نتوانم پسر خودم را آدم کنم . آن کشتی پر از حیواناتش ، پیشکش همان متوهمان دانایی .

من در پی یک پسر یا یک دخترم که قبل از خواندن نوشته های من ، ذاتاً آدم است که با خواندن نوشته های من ، فقط متحول میشود . همین .

یکشنبه 21 دی 99
 
آخرین ویرایش:

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :


عرق نعناع

فصل اول – قسمت اول

چند روزی بود که حواسم به او بود .
موقع ناهار که میشد همراه با ظرف غذایش ، یک کیسه پر از قرص و دارو نیز سر میز ناهار می آورد .
قبلاً میز ناهارمان جدا از هم بود .
آنها در یک گوشۀ سالن و ما نیز در گوشۀ دیگر .
البته همان موقع هم میدیدم که داروهایش را با خود ، سر میز ناهارمی آورد .
اما چندان اهمیتی نمیدادم .
ولی حالا که چند روزی هست که با هم ناهار میخوریم ،
دیدن این همه دارو و استفادۀ مداوم ایشان از داروها ، خصوصاً سر ناهار ،
که تقریباً پس از هر لقمه ای غذا ، قرصی نیز ، چاشنی آن میکند ، ناراحتم میکند.

از آنجایی که خودم چندان اعتقادی به دوا و دکتر ندارم ،
خیال میکنم هر کس که مبادرت به استعمال دارو میکند ،
خصوصاً آنهایی که در اینکار افراط میکنند ، شبیه آدمهای معتاد هستند
و از آنجایی که از مواد مخدر ، به اندازۀ اعراب و انگلیسیها و روسها متنفر هستم ،
لذا ، تحمل آدمهای این چنینی برایم چندان آسان نیست .
و یا بهتر است بگویم : بسیار سخت است .

چند بار خواستم علت خوردن این همه قرص را از ایشان بپرسم .
اما ادب حکم میکرد از این کار پرهیز کنم .
با خود گفتم : لابد مریض هست
و گرنه آدم سالم که اینقدر قرص نمیخورد .

مدتي بدون اینکه متوجه شود رفتارش را زیر نظر داشتم .
پس از چند روز بالاخره به این نتیجه رسیدم که بیماری ایشان ،
بیشتر ، عارضۀ روحیست تا جسمی .
و شاید هم بهتر است بگویم :
احساس کمبود محبت عاطفی اطرافیان ، نسبت به ایشان .
استفاده از کلمۀ « بیماری » برای اینگونه موارد به نظرم چندان خوش آیند نیست .

آن روز نیز طبق معمول هر روز ، رفتار ایشان همان بود که در روزهای قبل .....

پس از خوردن ناهار ،
خودکارم را از جیبم در آورده و به جان ورقی کاغذ افتادم .
زیر چشمی حواسم به ایشان نیز بود که زیر چشمی مرا می پایيد .
اما آرام بودم و طبیعی . کارم که با کاغذ و خودکار تمام شد
برگۀ کاغذ را روی میز ، سُر دادم به سمت ایشان .
قبل از اینکه به کاغذ نگاه کند نگاهی عاقل اندر سفیه در من نمود
و با لهجۀ اصفهانی پرسید : این چی چی یست ؟
گفتم : یعنی چشمهای به آن درشتی و زیبایی ،
آنقدر کم سوست که تشخیص برگۀ کاغذ برایش مشکل است ؟
با همان لهجۀ غلیظ اصفهانی گفت : کاغه ذو که داره م میبینم . آ...
اینی که روش نوشتی چی چی یست ؟
گفتم : مگر سواد ندارید ؟ خوب ! خودتان بخوانید .

عینکش را از توی قابش در آورد و به چشمش زد . ( با عینک خوشگل تر شد )
البته چشمانش آنقدر ضعیف نبود که نتواند نوشتۀ روی کاغذ را بخواند .
ولی ظاهراً خودش هم میدانست که عینک ، زیبایی چهرهاش را دو چندان میکند
و شاید هم میخواست برای من کلاس بگذارد .

من ، برگۀ کاغذ دیگری برداشته و الکی با آن ور میرفتم .

اما زیر چشمی همۀ حواسم به او بود .
چند لحظه ای کاغذ را پیش رویش داشت .
اینکه چیزی از نوشتۀ مرا خواند یا نه ، نمیدانم .
ولی پس از چند لحظه ، کاغذ را روی میز پرت کرد
و گفت : خوب ! حالا این یعنی چی ؟
گفتم : خب ! غزل زیبایی از حافظ است . برای شما نوشتم . گفتم شاید خوشتان بیاید .
گفت : چند بیت شعر به چه درد من میخورد ؟
اصلاً غزل و شعر و معر به چه درد آدم میخورد ؟

بدون اینکه جوابش را بدهم ، برگۀ کاغذ را از روی میز برداشتم و با صدای ملایمی خواندم :

در وفای عشق تو ، مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین ، کوی سربازان و رندانم چو شمع
..............
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شبست
با کمال عشق تو ، در عین نقصانم چو شمع
............
آتش دل ، کی به آب دیده بنشانم چو شمع ؟

سرم را که بلند کردم ، دیدم ، رفته .........


هفدهم خرداد 1391
 
آخرین ویرایش:

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

عرق نعناع

فصل اول - قسمت دوم

میدانستم که عمل توهین آمیز ایشان در رابطه با گوش نکردن به
دکلمه غزل حافظ ، در راستای همان یاس و نامیدی روحی وی میباشد .
نه ، قصد توهین به من . لذا از این بابت چندان دلگیر نشدم .
.........................

تمام شب ، بوی خوش یاس که از پنجرۀ اتاق خوابم
برای مدهوش کردن من با گامهای آهسته ، وارد اتاقم شده بود ، مستم نمود .
زیباترین و گیراترین شراب دنیاست ، .... بوی یاس را میگویم .....
صبح زود ، طبق عادت معمول بیدار شدم .
اولین کارم ، یک نفس عمیق بود .
انگار تمام دیشب را به هنگام خواب ، بی هیچ نفسی خوابیده بودم .
به امید تنفسی با رایحه ی یاس ، به هنگام بیداری از خواب .
آپارتمانم در طبقۀ اول مجتمع قرار دارد .
مجتمع بسیار شیکی است و همینطور آپارتمانم .
البته اجاره است . اما اجاره نشینی و خوش نشینی لذت دیگری دارد .
دیوار کوتاهی ، همراه با نرده های آهنین ، حصار مجتمع است .
سرتاسر بغل دیوار را یاس کاشته اند .
شاخه های یاس با پیچیدن به دور نرده ها ، تمرین مأموران آتش نشانی را تداعی میکنند .
ماه اردیبهشت و نیمی از ماه خرداد ، فصل یاس است در اصفهان .
از پنجرۀ اتاقم ، زیبایی طلوع خورشید و رایحۀ جان بخش یاس ها را به تماشا ایستاده ام .

زنگ ساعت موبایلم را ( به قول فرهنگستانیها : همراهم ) که دیرتر از من از خواب بیدار شده ،،، ساکتش میکنم .

حمام سحری ، یعنی تولدی دوباره .

مغز گردو با پنیر . دلپذیرترین صبحانه .
البته برای تنوع گاهی نیز سر شیر با عسل .

زندگی مجردی یعنی همین . عشق دنیا .

لباسم را که از دیشب اطو زده آماده است ، می پوشم .
یک روز ادکلن « دویت » و یک روز عطر یاس . یک روز در میان .
از در مجتمع بیرون میزنم . چند شاخه گل یاس نیز می چینم .

چند بار ، نگهبانی تذکر داده است که شما تنها کسی هستید که هر روز گلهای یاس را می چینید :
( با دوربینهای مدار بسته میبیند ) .

_ لطفاً از چیدن گلها خود داری کنید .....

_ و اگر نکنم ؟؟؟

_ مجبورم به هیئت مدیره گزارش کنم .

_ کار بسیار نیکیست . حتماً این کار را بکنید .

_ آخه !!! هیچکس به غیر از شما به آنها دست نمیزند .

_ خب !!! لابد نمی فهمند !!!

_ من که از پس شما بر نمی آیم .

_ شما که سهل است ، خدا هم از پس من بر نمی آید .

_ نگویید ، این حرف را ، گناه دارد .

_ دفتر حساب و کتاب آخرت من و شما که با هم یکی نیست ؟ هست ؟

_ نه خیر قربان .

_ پس نگران نباشید . به پای شما نوشته نمی شود .

در چند روز اخیر ، این چندمین تذکر نگهبانی بود . اما من کی گوشم به این حرفها بدهکار بود که حالا باشد .

گفتم که :

مجرد باش و عشق دنیا را بکن .

طبق معمول ، زودتر از همه به کارگاه رسیدم .
لباس کارم را نپوشیدم و منتظر شدم تا بقیه نیز بیایند .
هر کدام از بچه ها که وارد سالن میشوند ، اول دماغشان به کار می افتد .
بوی عطر گل یاس در سالن پیچیده . هم عطرش را زده ام و هم گلش را با خودم آورده ام .
ایشان نیز با یکی از دوستانش وارد سالن شدند .
به خاطر فاصلۀ سنی ، همیشه آنها سلام میکنند . البته من هم سعی میکنم پیش دستی کنم .
ولی بیشتر ایشان موفق تر است .
گلهای یاس را به طرفش گرفتم و گفتم : امروز اینها را مخصوص شما چیده ام .
گلها را گرفت و تشکر کرد و به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .

چند روزی است که کارمان فشرده و زیاد شده . به خاطر سفارشی که کارفرما گرفته .
حدود دو ساعتی طول کشید تا کار همۀ بچه ها را راست و ریس کنم .
معمولاً ساعات اولیۀ صبح ، وقت سر خاراندن هم ندارم .
یک نخ سیگار از کمدم برداشتم تا به بیرون از سالن بروم . برای کشیدن سیگار .
موقع رد شدن ، روی یکی از میز کارها ، گلهای پلاسیدۀ یاس را دیدم .
گلها را توی آب نگذاشته بود . همانطوری انداخته بود روی میز .

ساعت 4 سحرگاه جمعه نوزدهم خرداد 1391
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

عرق نعناع

فصل اول - قسمت سوم

رسول بود . آمده بود دنبالم . برای چایی صبحانه .
چند نفر دور میز و بعضی نیز لقمه ای نان و لیوانی چایی به دست ، در جای جای سالن پخش بودند .
خانمها ، اکثراً دور میز بودند .
لیوان چائیم را که رسول برایم آماده کرده بود از روی میز برداشتم و بر خلاف معمول هر روز که چائیم را همانجا میخوردم ،
کمی دورتر ، پشت به خانمها نشستم .

میدانستم که تمام مدت منتظر عکس العمل من در مورد این یکی توهینش می باشد .
اما تنها عکس العمل من ، همان ، دوری نمودن از ایشان بود .

از دستش دلخور و عصبانی بودم . نه از بابت توهین دوباره اش .
بلکه به خاطر گلها . اگر گلها را توی لیوانی آب گذاشته بود
مطمئناً تا هنگام غروب بوی خوش یاس در همه جای کارگاه می پیچید .
و من تا آخر وقت ، سر زنده و شاداب بودم . اما حالا .......

تا موقع ناهار حتی یک بار هم به طرف ایشان نگاه نکردم .
با اینکه کار همۀ بچه ها را دم به ساعت باید نظارت کنم تا اشتباهی صورت نگیرد ،
امروز حتی نزدیک ایشان نیز نرفتم .
اما احساس میکردم که ایشان در تمام مدت ، حواسش به من هست .
چون سنگینی نگاهش را از پشت سر احساس میکردم .

نیم ساعت به ناهار مانده ، رسول را صدا زدم و پرسیدم :
این نزدیکی ها مغازۀ عطاری هست یا نه ؟
رسول گفت : اینجا نه . ولی انتهای خیابان ، سمت خانۀ ما ، یکی هست .
گفتم : سریع موتورت را سوار شو و برو یک شیشه عرق نعناع بگیر و سر راهت یک شیشه هم ترشی .
تندی برو و زود برگرد .
گفت : عرق نعناع با ترشی ؟ برای چه ؟
وقتی نگاه مرا دید ، فقط چشمی گفت و رفت . اما باز ایستاد .
گفتم : برو دیگه . گفت : یک چیزی یادت رفت . گفتم : چی ؟
گفت : تف .
هر بار که با عجله برای خرید یا تهیۀ چیزی می فرستمش ،
الکی روی زمین تف میکنم و میگویم : تا خشک نشده باید اینجا باشی .
البته هیچوقت ، نه تفی در کار است و نه خشک شدنی .
این یک شوخی است که بین من و رسول رایج شده .
حالا پدر سوخته با یاد آوری تف میخواهد سر به سر من بگذارد .

این بچه خیلی تیز و بز است . رسول را میگویم .
در عرض بیست دقیقه با یک بطری عرق نعناع و یک شیشه ترشی برگشت .
گفتم : ببر بگذار توی کمدم .
………….

قابلمه های ناهار ، معمولاً از یک ربع ساعت مانده به ناهار از توی یخچال به روی اجاق گاز نقل مکان میکنند .
داغ کردن غذای من همیشه به پای رسول است .
زنگ ناهار زده شد و همۀ دستگاه ها خاموش .
همیشه آخرین نفر هستم که به سر میز ناهار میرسم .
وقتی به سر میز رسیدم ، تقریباً همه مشغول تناول بودند .
شیشۀ ترشی و عرق نعناع را روی میز ، جلوی ایشان گذاشتم و کیسۀ داروهایش را از روی میز برداشتم .
کیسۀ پلاستیکی را یک دور ، دور دستم چرخاندم و گره زدم .
کیسۀ گره زده را دادم دست رسول .

همه داشتند مرا نگاه میکردند و رسول بیچاره مات و مبهوت که چه باید بکند .
و از همه مبهوت تر خود ایشان بود که چرا داروهایش را برداشتم.
رو به رسول کردم و گفتم : تو که هنوز اینجایی ؟ گفت : خب !!!!
گفتم : بیندازش توی سطل آشغال بیرون محوطه . کبریت هم با خودت ببر .
همانجا بایست تا مطمئن شوی که همۀ داروها سوخته باشد .
هنوز دو دل بود که باز ، نگاه من کار خود را کرد و رسول به سرعت نور از سالن خارج شد .

در حالی که همه مرا نگاه میکردند که بقیۀ سناریو را نیز اجرا کنم ، رو به ایشان کرده و گفتم :
اگر آن داروها را به جای چاشنی میخوردید ،
از این به بعد مجبور هستید از ترشی استفاده کنید .
و اگر برای درمان از آنها استفاده میکردید ، از حالا فقط میتوانید از عرق نعناع استفاده کنید.
میخواستم بگویم :
راه سومش هم این است که میز ناهارتان را عوض کنید و جای دیگری به دور از چشم من ناهارتان را بخورید .
اما از گفتن این آخری خود داری کردم .
چون میدانستم که از من هم مغرورتر ، خود کله شقش می باشد و برای اینکه جلوی بچه ها کم نیاورد ؛
مطمئناً ، راه سوم را انتخاب میکرد .
لذا با نگفتن جملۀ آخر ، همۀ راهها را به رویش بستم .

عملیات ، چنان صاعقه وار و موفقیت آمیز بود که اختیار هر گونه عکس العمل از ایشان سلب شد.
و تنها با گفتن : اگر این هم یک دستور کاری هست !!! ؟ چشم ........

و من فقط با گفتن قاطع یک کلمه ، بر خصم غلبه کردم : بله

ساعت 5 صبح دوشنبه 22 خرداد 1391
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

عرق نعناع

فصل اول - قسمت چهارم

ناهارش را خورده و نخورده بلند شد . ظرف غذا و وسایلش را از روی میز جمع کرد و راه افتاد .
دو سه قدمی دور شده بود که صدایش کردم .
چهره اش گرفته و غمگین بود . ظاهراً کمی تند رفته بودم .
رفتار آمرانه ام ، آن هم در حضور همۀ بچه ها چندان مناسب غرور و متانت ایشان نبود .
رفتار و اخلاق و متانتش قابل تحسین است .
حتی یک بار هم ندیدم که با کارکنان مرد شوخی یا بگو بخند بکند . و حتی با کارکنان خانم .
همانطور که ایستاده بود گفت : حتماً باید شعر بعد از ناهار را هم گوش کنم .
چشم !!! اجازه بدهید وسایلم را توی کمدم بگذارم و برگردم .

جواب رفتار نامناسب نیم ساعت پیشم را با یک جملۀ مودبانه عین پتک به سرم کوبید .
یک لحظه گم شدم . میان آسمان و زمین معلق ماندم .
احساس پوچی و سبکی میکردم . ...... هنوز ایستاده بود .
چشم در چشم من .

درون چشمهایش غمی سنگین لانه کرده ..... نمیدانم چیست ؟

چشم ، تنها عضوی از بدن است که هیچوقت معنی و مفهوم دروغ را یاد نمیگیرد
و تنها عضویست که حقایق را همانطور که هست واگو میکند .
هر احساسی را بی هیچ کلامی به صد زبان بیان میکنند .

چشم ؛ منبع حقایق ناگفتۀ انسانهاست .
چشم ؛ هالۀ ابهام و ایهام شعر ناسرودۀ آدمیست .
چشم ؛ رمز گشای راز دلهاست .
......................

چنان گیج شده بودم که گویی مغزم از کار افتاده است .
با طنین صدایش انگار از خواب بیدار شدم .

_ نگفتید !!! اگر امری هست بفرمایید .

_ نه !!! فقط فقط ... به تته پته افتاده بودم . خودم را سریع جمع و جور کردم و گفتم :
عرق نعناع .... عرق نعناع را یادتان رفت با خود ببرید .
گفت : مگر آن را برای درمان من نگرفتید ؟
با دست پاچگی ، گفتم : چرا .....
گفت : پس باشه همانجا . تا برگردم با چایی بخورم . شاید افاقه کرد ....
چایی با عرق نعناع ، همراه شعر حافظ ..... حافظ درمانی و نعناع درمانی !!!!! معجون خوبی به نظر میرسد .
امتحانش که مجانیست .

با اجازه ...

این را گفت و به سمت رختکن خانمها راه افتاد .

اصلاً !!! حال خودم را نمی فهمیدم .
چنان مودبانه ادبم کرده بود که در تمام عمرم هیچ کس ، حتی جرأت نکرده بود چنین رفتاری را با من به ذهنش خطور دهد .
چند بار سعی کردم از روی صندلی بلند شده و خودم را به بیرون از سالن برسانم .
اما انگار مرا روی صندلی دوخته بودند .
نه تنها توان فیزیکی بلکه توان فکری خود را نیز از دست داده بودم .
هر کاری میکردم که تا افکارم را متمرکز و منسجم کنم نمی توانستم .
آنقدر با خودم کلنجار رفتم که یک وقت دیدم یک ورق کاغذ و یک خودکار روی میز ، پیش رویم گذاشت .
حتی برگشتنش را هم متوجه نشده بودم .

رفت و آن طرف میز ، درست روی صندلی مقابل من نشست . رو در رو .

تقریباً همۀ بچه ها ، دور میز را خالی کرده بودند . نه به خاطر برخوردهای امروز . بلکه کار هر روزشان می باشد .
یک عده ای بعد از ناهار چرتی میزنند و چند نفر هم به باغ مجاور میروند . برای خوردن چاغاله بادام .

من ماندم و ایشان .
همه رفته بودند .
خودکار را برداشتم .
اما احساس کردم دستم میلرزد .
سعی کردم به خودم مسلط باشم .
با خودم گفتم : من که نیت بدی نداشتم .
فقط میخواستم از نظر روحی تقویتش کنم و از دست آن همه دارو خلاصش کنم .
یا نباید دخالت میکردم و یا حالا که درگیر ماجرا شده ام باید با قاطعیت و اراده کامل ادامه بدهم .

گفتم : تا شما یک چایی برای من و یکی هم برای خودتان بریزید ، من نیز غزل حافظ را سریع می نویسم .
فلاکس چای را که برداشت گفت :
به به !!! چایی با عرق نعناع . از کجا میدانستید که من ، چایی با عرق نعناع را دوست دارم ؟

_ نمیدانستم !

خندۀ ملایمی روی لبانش نقش بست و هم زمان ، چال زنخدانش ، هویدا .
تا حالا دقت نکرده بودم . و شاید هم تا حالا ، ایشان نخندیده بود تا ببینم .

نوشتم :

ای دل ! گر از آن چاه زنخدان بدر آئی
هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی

هش دار ! که گر ، وسوسۀ عقل کنی گوش
آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی
.......................
چندان ! چو صبا ، بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل ، خرم و خندان بدر آئی
........................

ورق کاغذ را از من گرفت ؛ عینکش را از قابش در آورد و به چشمش زد
و شروع به خواندن غزل حافظ نمود .
یکی دو بار دستش را همراه ورق کاغذ ، کمی به طرف پایین کشید
و از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و دوباره ادامه داد .
ورق کاغذ را روی میز مقابل من گذاشت و گفت : شما بخوانید .

_ چرا ؟ مگر خودتان نخواندید ؟

_ خواندم . ولی شما شعر را قشنگتر می خوانید .

_ و شما خیلی قشنگتر وسط شعر خوانی من ، آهسته و بیخبر در میروید . نه ؟

_ خوب . صد بار که نبوده . فقط یک بار .

_ بله . راست میگویید . من تا به حال ، هزار بار برای شما شعر خوانده ام و شما فقط یک بار فرار را بر قرار ترجیح داده اید . نه ؟

_ این قدر سخت نگیرید . از آن بابت عذر میخواهم . لطفاً بخوانید .

و من خواندم :

جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان بدر آئی

زیبایی غزل و احساس آرامشی که بیان « لطفاً بخوانید » در من ایجاد کرده بود ، بالهای پروازم را گشود .
حتی ، صندلی را که تا همین چند لحظه پیش به آن میخکوب شده بودم ، با خودم به آسمان خیال بردم .

پرواز با صندلی ! « باید » برادران « رایت » را پیدا کنم و مژدۀ پرواز با صندلی را به آنها نیز بدهم .

« باید امشب بروم »

« باید امشب ، چمدانی را »

« که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم »

« و به سمتی بروم ..........

« رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند »

یک نفر باز صدا زد :

وقت ناهار تمام ...........

پنجشنبه ساعت 6 بعداز ظهر بیست و پنجم خرداد 1391

 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

عرق نعناع

فصل اول - قسمت پنجم

تمام بعد از ظهر ، بدون هیچ توجهی به ایشان ، به کارم مشغول بودم .
اما همچنان ، سنگینی نگاهش را احساس میکردم .
یکی دو بار هم که اتفاقی ، نگاهمان تلاقی داشت ، متوجه شدم که احساسم بی مورد نبوده .
چون در حین انجام کار ، مرا نیز زیر نظر داشت .
نمیدانم ! شاید هم تداخل نگاهی ناگهانی و بی اراده بوده .

چایی بعد از ظهر نیز بی هیچ کلام و گفتاری سپری شد .
تنها چیزی که برایم جالب و خوش آیند بود ، استفاده از عرق نعناع در چایی بعد از ظهرش بود .
حتی این کار را با نوعی نمایش عمدی به رخ من کشید .

لبخندی کوتاه تنها عکس العمل من بود . بی هیچ کلامی و سخنی .....
…………………
_ اجازۀ مرخصی میدهید ؟ ( تکیه کلام هر روزش به هنگام اتمام ساعت کار ، قبل از تعویض لباس )

_ خسته نباشید . خواهش میکنم . بفرمائید ! راستی ! کار فردا را آماده میکنم و میگذارم بغل دستگاه .
تا عصر مشکلی از بابت کار نخواهید داشت .
اگر از بابت کار یا دستگاه به مشکلی بر خوردید لطفاً با موبایلم تماس بگیرید .

_ چطور ؟ مگر فردا نمی آئید ؟

_ نه ! متاسفانه فردا نیستم . مرخصی گرفته ام .

_ از دست من فرار میکنید ؟ ( با لبخندی ملایم )

_ دقیقاً !!!

_ من که عذر خواهی کردم !!!

_ بله . ولی مقبول نیفتاد .

_ چرا ؟ باید چکار کنم تا مقبول بیفتد ؟

_ پس فردا ؛ به همان تعداد شاخه گل یاس که خرابش کردید با خودتان بیاورید ، شاید قبول کنم .

_ از خود راضی !!! ( باز هم تبسمی ملایم )

چند دقیقه بعد ، لباس پوشیده ، به همراه یکی از همکاران خانم که اتفاقاً دوست و همسایه نیز هستند
به هنگام خروج از سالن ، خداحافظی کرد و رفت .

تا دیر وقت ، کار فردای بچه ها را به همراه رسول ، آماده کردم . از بابت کار فردا خیالم راحت شد .
ساعت حدود 12 نیمه شب بود .

رسول گفت : الان دیروقت است . تاکسی گیر نمی آوری . من با موتور میرسانمت .
گفتم : نه . خیلی خسته هستم . زنگ میزنم آژانس .
شما لباست را عوض کن برو منزل .
در ضمن فردا حواست به کار بچه ها باشد یک وقت خرابکاری نکنند .
چشمی گفت و رفت .

ساعت یک نیمه شب به خانه رسیدم . حتی حال خوردن شام هم نداشتم .
لباسم را عوض کردم و عین جنازه افتادم .
.........................

عادت ، گاهی اوقات ، چندان هم مناسب نیست .
با اینکه مرخصی گرفته بودم تا برای کارهای بیمه ، به ادارۀ تامین اجتماعی بروم ،
اما قرار نبود که ساعت چهار ونیم صبح بیدار بشوم . ولی طبق عادت بیدار شدم .
کمتر از چهار ساعت خواب برای آدمی به سن من ، بعد از یک روز کاری پر کار ، کمی ، کم بود .

باز هم طبق عادت ، حمام سحرگاهی را نیز فراموش نکردم . و همینطور رسیدگی به شکم صاحب مرده .

ساعت هفت صبح از در مجتمع خارج شدم .
میدانستم که نگهبان ، توسط دوربین مدار بسته ، مرا می پاید .
برای اینکه مأیوسش نکنم ، یک شاخه گل یاس نیز چیدم و راه افتادم .
هر چند که امروز نیازی به گل یاس نداشتم . چون در عرض یکی دو ساعت توی دستم ، پلاسیده میشد .
اما برای اینکه ، این یکی عادتم را نیز به انجام برسانم ، اقدام به این کار کردم .
در ضمن اعتراض روزانۀ نگهبان نیز ، برایم نوعی عادت شده است . نخواستم آن را هم از دست بدهم .

حتماً نگهبانها توی دلشان میگویند : ولش کن ! یارو دیوانه است .
حق هم دارند بنده های خدا .

دیوانه ام ........................

« لحظۀ دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام ، مستم

باز می لرزد ، دلم ، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های !!! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ !!!

های !!! نپریشی صفای زلفکم را ، دست !!!

و آبرویم را نریزی ، دل !!!

ای نخورده مست !!!

لحظۀ دیدار نزدیک است ................... »


ساعت چهار بعد از ظهر جمعه بیست و ششم خرداد 1391
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

عرق نعناع

فصل اول - قسمت ششم

در ساعات آخر کار اداری ، کار من هم به اتمام رسید .
البته به لطف یک اصفهانی خوب و با مرام .
خدا نکند که کسی کارش در بعضی از این اداره ها گره بخورد .
که نه با دست باز شدنیست و نه با دندان .
کارمندان بعضی از این ارگانها و اداره ها ، وقتی پشت میزشان قرار میگیرند ،
باورشان این است که هر بندۀ خدایی که از درِ اتاقشان وارد میشود ،
آن شخص « اسماعیل » است و ایشان « ابراهیم » .
پس ،،، رسالت آسمانی خود میدانند ؛ ذبح « اسماعیل » را .
کارمند محترمی در ادارۀ تامین اجتماعی ،
دو تا پایش را توی یک کفش کرده و میگفت :
برای اخذ سابقۀ بیمه ام از تهران ، حتماً باید خودم شخصاً اقدام کنم .
و من هر چه در مورد دولت الکترونیک و کامپیوتر و رایانه و رازیانه و
عصر اطلاعات و هزار کوفت و زهر مار دیگر برای ایشان سخنرانی کردم ،
مقبول نیفتاد که نیفتاد . و نهایتاً با جملۀ : نمیشود آقا ....
باید خودتان به تهران بروید و سوابق خودتان را دستی بگیرید و بیاورید ،
میکروفن تریبون مرا قطع کرد .

نمیدانم ! اگر این آقا از همانجا ،
درخواست سوابق بنده را از تهران مینمود ؛
« پایی » میخواست انجام دهد ؟ که به من گفت : باید دستی بگیرم ؟
باز خدا پدرش را بیامرزد که اتهامی نیز به دُم من نبست .

آخه در بعضی از این اداره ها از آدم طلب کار هم هستند .

مثلاً شما اگر صبح اول وقت برای شکایتی وارد یکی از این کلانتریها شوید ،
حوالی ظهر دستبند به دست با اتهامی راهی بازداشتگاه و یا زندان خواهید شد .
اتهام شما چیست ؟ الان عرض میکنم .....
بعد از چند ساعت ، عاطل و باطل و سرگردانی در کلانتری ،
که از اول صبح برای شکایتی به آنجا مراجعه کرده اید
و عریضۀ شکایت خود را نیز به سرباز دم در افسر نگهبان ، تحویل داده اید
و ساعتها منتظر جواب جناب سروان مانده اید
و تا حالا هیچ نتیجه ای نگرفته اید ؛
آرام و مؤدبانه در میزنید
و از همانجا از لای در ، خیلی با احترام از جناب سروان می پرسید :
جناب سروان ! ببخشید مزاحم شدم ؛ جواب شکایت من چی شد ؟

_ چه شکایتی ؟

_ یک عریضۀ شکایت بود که همان صبح اول وقت تقدیم کردم .
اما الان ساعت یک بعد از ظهر است . من مرخصی ساعتی از اداره گرفته بودم .
اما الان شش ساعت است که برای جواب یک نامه پشت این در ایستاده ام .

_ نکند انتظار داشتی یک مبل راحتی در دفتر افسر نگهبان برایت آماده کنم تا شما راحت باشید ؟

_ نه خیر ! ابداً چنین انتظاری نداشتم و ندارم .
اما رسیدگی به کار بنده نیز نهایتاً پنج دقیقه طول میکشید .

_ شما به چه حقی به من تعیین تکلیف میکنید که به کدام کار رسیدگی کنم ؟

_ تعیین تکلیف نیست قربان . فقط یک یاد آوری بود .

_ شما خیلی بیجا و غلط می کنید که کار مرا به من یاد آوری کنید .

_ کمی مؤدب باشید .
مگر من به شما توهین کردم که شما به من توهین میکنید ؟

_ اگر اسم این کار توهین نیست ، پس چیه ؟

_ آقا ! شما حقوق میگیرید که کار من و امثال بنده را راه بیندازید .
مفت و مجانی که کار نمیکنید اینطوری سر من داد میزنید .
حالا هم اگر انجام نمی دهید ، شکوائیۀ بنده را بدهید به خودم .
نخواستم . از خیر این شکایت گذشتم .
فکر میکنم اگر با طرف مورد نظر به توافق برسم ، بهتر از علافی در اینجاست .

و ...........................

دست آخر درگیری فیزیکی با جناب سروان و .......

و نهایتاً با دستبندی به دست ، راهی بازداشتگاه .....

چرا ؟

چون اسلحه به کمر جناب سروان بسته شده ، نه به کمر شما ...

بگذریم ..............

توی سالن اداره داشتم برمیگشتم که درِ یکی از اتاقها باز بود
و دو نفر کارمند نیز پشت میزشان به کارشان مشغول بودند .
همانطور که رد میشدم
یک لحظه چشمم به قیافۀ بشاش یکی از آنها افتاد .
به نظرم آمد که باید آدم خوبی باشد .
چند قدمی رفته بودم که دوباره برگشتم .
وارد اتاق شدم و سلام کردم .
با خوشرویی تمام ، جواب سلام گفت .
و از من پرسید : امرتان چیست ؟
گفتم : اگر راستش را بخواهید ، به قسمت شما مربوط نمیشود .
اما با خودم گفتم از شما نیز در این رابطه جویا شوم .
شاید راه حلی به نظرتان برسد .
خیلی مؤدبانه گفت : من در خدمتم .
داستان را برایش تعریف کردم .
تعارف کرد که روی صندلی خالی بغل میز کارش بنشینم .
گوشی تلفن را برداشت و به چند جا زنگ زد
و نهایتاً با تهران تماس گرفت . پس از چند دقیقه ،
دستگاه فاکس ، نامه ای را به بیرون استفراغ فرمود .
نامه را دست من داد و گفت : این هم سوابق شما .
باورم نمیشد .
کاری که حداقل می بایست من یک هفته در تهران به دنبالش میدویدم ،
ایشان در عرض نیم ساعت انجام داده بود .

از این همه کلمۀ تشکر فارسی و عربی و فرانسوی و .....
هر چی گشتم تا کلامی که در خور ایشان باشد ، نیافتم .
کاری که انجام داده بود با یک تشکر خشک و خالی قابل تقدیر نبود .
اما چاره ای جز همان تشکر برایم نبود .
چکار میتوانستم بکنم ؟ به ناهار دعوتش میکردم ؟ و .....
هر کاری که در آن لحظه می کردم ، جوابگوی انسانیت و شعور و فهم و ادب ایشان نبود .
در هر حال با تشکری خیلی ساده ، از ایشان خداحافظی کردم .

موقع خروج از اتاق میخواستم شماره تلفنم را بدهم
که اگر یک وقتی کاری در راستای حرفۀ من داشت تماس بگیرد .
اما احساس کردم که دادن شماره ، نوعی کوچک شمردن کار خوب ایشان می باشد .
لذا از دادن شماره تلفن نیز خودداری کردم .

ناهار را بیرون خوردم .
وقتی رسیدم خانه ، انگار کوه بزرگی را جابجا کرده بودم .
هم خسته بودم و هم کسر خواب داشتم .
وسط اتاق افتادم و خوابم برد .
نسیم خنکی که از پنجرۀ باز اتاق ،
پهلویم را زیر شلاق نوازش گرفته بود ، دو سه بار بیدارم کرد .
نارسایی کلیه دارم و کوچکترین خنکای هوا آزارم میدهد .
اما چنان خسته بودم که نای بلند شدن نداشتم .

یادم باشد به این پتو ، زبان فارسی یاد بدهم .
در چنین مواقعی به درد میخورد .

خدا بیامرزد عمو عبدالله را .
میگفت : لحاف تشکی دارم که خودش می آید و خودش میرود .
آن موقع بچه بودم و از حرف عمو سر در نمی آوردم .
بعدها که بزرگ شدم ، فهمیدم که از صدقه سرِ زن عمو ،
لحاف تشک عمویم آنقدر شپش گرفته بوده
که زحمت آمد و شد به گردن شپشهای زبان بسته بوده .

آخه زن عموی عزیزم از صبح اول وقت ،
یک جلد قرآن به زیر بغل میزد و تا هنگام شب از این هیئت به آن هیئت
و از این روضه به آن روضه میرفت . بس که مسلمان بود ، بندۀ خدا .

هر وقت هم که جلسه و روضه و هیئتی در کار نبود ،
لحاف تشک پهن میکرد و می خوابید
و میگفت که مریض و بد حال است .
مخصوصاً اگر خدایی ناکرده ، مهمان به منزل داشت .

ناگفته نماند که سرعت آمد و شد لحاف تشک زن عمو
از لحاف تشک عمو بیشتر بود . به خاطر فزونی شپش .
بیچاره عمو حداقل هر چند سال یک بار ، نه که بشوید ،
بلکه نو و تازه میخرید
و قبلی ها را به همان شپش ها می بخشید
تا راحت باشند بدون عمو .

اما زن عمو ، دلش به حال شپش ها میسوخت .
آخه آن زبان بسته ها هم می بایست شبها ،
سرِ شام نخورده بر زمین نمیگذاردند .
گناه داشتند به خدا .......

چهار صبح بود که سیر سیر از خواب بیدار شدم .
اما خیلی گشنه ام بود .
حوله ام را برداشتم و راهی حمام شدم .
ساعت شش و نیم با چیدن چند شاخه گل یاس
و با نشان دادن گلها به دوربین مدار بسته از مجتمع دور شدم .

شب باز هم داستان داریم با نگهبان ...........

ساعت 2 صبح شنبه بیست و هفتم خرداد 1391
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

عرق نعناع

فصل اول - قسمت هفتم

همیشه رکورد زود رسیدن ، مال خودم هست .
لیوانی پر از آب کردم و شاخه های گل یاس را درون آن گذاشتم .
گوشۀ سالن ، میز کوچکی برای خودم دارم که به هنگام کشیدن طرح یا نقشۀ کارهای مورد سفارش
و یا نوشتن بعضی یادداشتهای مربوط به کارگاه ، از آن استفاده میکنم .
لیوان را روی میز گذاشتم و لباس کارم را پوشیدم .

قبل از هر کاری ، به کارهای انجام شدۀ دیروز رسیدگی کردم .
میخواستم ببینم در نبود من ، اگر کار معیوبی انجام گرفته ، رفع عیب کنم .
خوشبختانه در اثر سخت گیریهای مکرر من ، همۀ بچه ها کارشان را خوب انجام میدهند .
و چون عیب خاصی در کارها نبود به کار روزانه ام مشغول شدم .
معمولاً وقتی دستگاه ها روشن است ، صدای آمد و شد در گارگاه به سختی به گوش میرسد .
مگر اینکه یک چشمت به دستگاه باشد و دیگری به سالن .
اما چون یک روز از کار عقب افتاده بودم ، لذا تمام حواسم به دستگاه و کارم بود .

با سلام رسول که لباس کار پوشیده و آماده به کار در مقابلم ایستاد ،
تازه متوجه شدم که همه آمده اند .
دستگاه را خاموش کردم و به همه سلام کردم .
هر چند که ظاهراً همۀ بچه ها در بدو ورود به کارگاه سلام کرده بودند .
اما صدای دستگاه امکان شنیدن و جواب گفتن را از من گرفته بوده .
از همه از بابت کار خوب دیروزشان تشکر کردم .
این هم از انرژی مثبت اول صبح .
بعد هم پرسیدم : اگر کسی لنگ قطعه ای هست ، بگوید تا سریع برایش آماده کنم .
ظاهراً کار همه جور بود .
چون هیچ کس چیزی درخواست نکرد و همه به کار خودشان مشغول شدند .
من هم پی گیر کار خودم شدم .

با همۀ سر و صدای دستگاه ، احساس کردم که کسی صدایم میکند .
وقتی برگشتم ، دیدم درست پشت سرم ایستاده و توی دستش ، چند شاخه گل یاس .

گلها را به طرفم گرفت و گفت : آشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یاسها را گرفتم و گفتم : کمی تا قسمتی .........

خندید و رفت سر کارش .

گلها را بردم گذاشتم توی همان لیوان ، بغل بقیۀ یاسها .

............................
ناهار را که خوردیم ، میخواستم به بیرون از سالن برای کشیدن یک نخ سیگار بروم .
وقتی متوجه شد ، گفت : لطفاً جایی نروید . با شما کار دارم .
هنوز سر پا بودم . نمیدانستم که بنشینم ، یا بروم ؟
تردید مرا از چهره ام خواند .
گفت : در رابطه با شعری است که پریروز برایم نوشتید .
خیالم راحت شد . چون به هیچ وجه دوست ندارم در کارگاه ،
رابطه های آن چنانی بین کارکنان خانم و آقا به وجود بیاید .
خصوصاً در مورد خودم .
مخصوصاً که فاصلۀ سنی زیادی بین من و ایشان برقرار است .
و سوا از این موضوع ، در صورت بروز چنین رفتارهایی در کارگاه ،
مدیریت کاری برایم مشکل خواهد شد .
لذا تا آنجا که امکان دارد ، رفتار بسیار سخت گیرانه ای در این مورد دارم .

ظرف غذا و وسایلش را جمع کرد و رفت و با بطری عرق نعناع برگشت .
توی یک دستش هم ، کاغذ و خودکاری .
کاغذ و خودکار را پیش رویم ، روی میز گذاشت .
و خودش هم روی صندلی روبرو نشست .
داشتم نگاهش میکردم .
گفت به چی زل زدید ؟ شعر امروز را بنویسید .
خنده ام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . خندیدم .

_ به چی می خندید ؟ چیز خنده داری گفتم ؟

_ نه . به این می خندم که سه چهار روز پیش میگفتید :
شعر و معر و غزل چی چی یست ؟
و حالا برایم کاغذ و خودکار آوردید که برایتان شعر بنویسم .
ظاهرا ً از گفتن این جمله با لهجۀ اصفهانی ، خوشش آمده بود .
چون ایشان نیز با خندۀ خود ، مرا همراهی نمود .

_ خوب ! حالا بنویسید .
بنویسید ببینم امروز چی چی می خَ ی بنویسی ؟

_ و من دوباره خندیدم .

_ باز چی چی یست ؟

_ دهاتی ! می خَ ی چیه ؟ می خواهی . این درست است .

_ خوب حالا ! نمیخواهد تهرانی بازی در بیاورید . شعر را بنویسید .

_ اول شما سؤالتان را بپرسید ، بعد .

_ شعر پریروزی را دوباه بنویسید تا سؤالم را بپرسم .

_ شعر پریروزی که الان توی دستتان هست . از روی همان بپرسید .

_ نه ! میخواهم دوباره بنویسید .
فقط دو بیت اول را . لطفاً . خواهش میکنم .

_ چشم ! چرا میزنید . الان .....

ای دل ، گر از آن چاه زنخدان بدر آئی
هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی

هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش
آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی

نوشته را از روی میز برداشت و با نوشتۀ قبلی به تطابق گذاشت .
من همینطوری داشتم نگاهش میکردم و هنوز برایم مفهوم نبود
که دنبال چه چیزی در شعر میگردد و چه سؤالی دارد .
هر دو تا شعر را روی میز گذاشت و با انگشت ، مصرع دوم بیت اول را نشانم داد و گفت :

من اول فکر میکردم که پریروز موقع نوشتن ،
اشتباهاً کلمۀ « بدر آئی » را در مصرع دوم بیت اول « به در آئی » نوشتید .
برای همین از شما خواستم که دوباره این دو بیت را بنویسید .
شما کلمۀ « بدر آئی » را در همۀ غزل به همین صورت نوشتید .
اما در مصرع دوم بیت اول به صورت « به در آئی » نوشتید .
هم امروز و هم پریروز .
پس اشتباهی در کار نبوده بلکه علتی داشته .
پریشب که از اینجا رفتیم ،
از دوستم یک کتاب حافظ به امانت گرفتم .
آخه ! خودم نداشتم .
قصدم این بود که ببینم آیا غزلی را که از حفظ نوشتید درست است یا نه ؟
و اگر غلطی در آن هست ، آن را چوب دو سر کنم برای کوبیدن شما .

_ دست شما درد نکند .

_ خواهش میکنم . قابلی ندارد . به هر حال آن غلط را پیدا کردم .
یعنی همین کلمۀ « به در آئی » . اما برای اینکه کاملاً آماده باشم ،
دیشب نیز از یکی از دوستان دیگرم ، کتاب حافظ دیگری به امانت گرفتم .
تا تطابقی باهم داشته باشم .
یکی از کتابها ،
کلمۀ « بدر آئی » را تا انتهای غزل به همین صورت نوشته بود
و آن دیگری تا آخر غزل به این صورت « به در آئی » .
اما هیچکدام ، آخر بیت اول را تغییر نداده اند .
بلکه تا آخر غزل یا « بدر آئی » نوشته اند و یا « به در آئی » .
حالا سؤالم این است که شما چرا ، در بیت اول ، « به در آئی » نوشتید
و در بقیۀ ابیات « بدر آئی » ؟

_ قبل از هر کلامی ،
خیلی خوشحالم که حداقل برای ضایع کردن من هم که شده ، دست به تحقیق زدید .
و خوشحالتر اینکه ، نکتۀ ظریفی را که هر کسی معمولاً نمیبیند ، شما به آن پی برده اید .
و اگر عمق معنی آن برای شما مفهوم نبوده ،
حداقل تغییر ظاهر نوشتار ، برایتان سؤال برانگیز بوده .
اینکه کدامیک از اینها ،
از نظر دستوری و هم چنین زیبایی شعر درست تر است
واقعیتش من نمیدانم .
اما اینکه چرا فقط در مصرع دوم بیت اول ، آن را تغییر داده ام ، علتی دارد که الان عرض میکنم .

اگر به معنی تک تک ابیات و مصرع ها دقت کنید ،
متوجه خواهید شد که در همۀ آنها ، به استثنای مصرع دوم بیت اول ، کلمۀ « بدر آئی »
به معنی « در آمدن و بیرون شدن » از جایی می باشد .

مثلاً : « از چاه زنخدان بدر آئی » .
اگر زنخدان را حذف کنیم ، معنی آن ، از چاه در آمدن و از چاه بیرون شدن میباشد .
حتی بدون حذف « زنخدان » نیز ، شنونده و یا خواننده ، همان معنی را برداشت میکند .
و یا : « از روضۀ رضوان بدر آئی » .
یعنی از بهشت به بیرون آمدن . بیرون شدن از بهشت .
و یا : « از کلبۀ احزان بدر آئی » .
یعنی از خانۀ حزن و اندوه خارج شوی .
به معنی دقیق تر :
از غم و اندوهی که دلت را احاطه کرده ، خلاص و آزاد شوی .
از غم رها شوی و محزونی از دل تو ، بیرون رود .
و یا : « چو خورشید درخشان بدر آئی » .
یعنی طلوع کردن . از مشرق در آمدن .
مثل خورشید ، از مشرق طلوع کردن و بیرون آمدن .
و همینطور سایر ابیات و مصرعها .

نکتۀ دیگر قابل تأمل در این غزل ،
استفاده از دو کلمۀ « از » و « که » می باشد
که شاعر با استفاده از این دو کلمه ، به منظور بیان خود پرداخته .
یعنی هر جا که از کلمۀ « از » استفاده کرده ،
قصد و نیتش ، سوق دادن شنونده و خواننده ،
به معنای « بیرون شدن » و « خارج شدن » بوده .
و هر جا که از کلمۀ « که » استفاده نموده ،
به عنوان یاری جستن از « که » برای ثبات « از » میباشد .
و فقط در مصرع دوم از بیت اول است که حافظ در عین حال که استقلال و ثبات « از » را از « که » طلب میکند ،
در عین حال به خود « که » نیز ، استقلال و ثبات در معنا می بخشد
و از « که » ، معنای « بازگشت » میطلبد
و نه « بیرون شدن » و « خارج شدن » را .
در بیت اول و مصرع اول از کلمۀ « از » استفاده شده .
پس معنای « بیرون شدن » را با خود به همراه دارد .
در همان بیت ، در مصرع دوم « که » را به کار بسته .
پس معنای « بازگشت » را در ذهن شنونده ایجاد میکند .
و در این بیت ، هر دو کلمۀ « از » و « که » ، مستقل از هم عمل میکنند
و هر دو مصرع ، رسا و گویای معنی خود هستند .

در بیت دوم ، مصرع اول ، از « که » استفاده نموده ،
اما به علت نارسا بودن معنای مصرع اول ،
مفهوم اصلی بیت را به مصرع دوم منتقل نموده
و همانطورکه می بینید ، در مصرع دوم از « از » استفاده کرده .
پس باز هم به معنای « بیرون شدن » می باشد .

بیت سوم نیز بی هیچ تغییری ،
با توضیحی که برای بیت دوم دادم ، همخوانی دارد .

در بیت چهارم ، جای « که » و « از » را عوض کرده
و « از » را در مصرع اول آورده و « که » را در مصرع دوم .
دلیلش نیز همان بار معنایی مصرع اول است .
چون شاعر ، بار معنایی بیت را در مصرع اول نهاده .
پس تا اینجا می بینید که در هر مصرعی که بار معنی در آن نهفته ،
کلمۀ « از » نیز در همان مصرع به کار رفته
و چون معنا در همان مصرع میباشد ،
لذا زور « از » از « که » بیشتر بوده
و معنی کل بیت را
به طرف « بیرون شدن » و « خارج شدن » سوق داده .

و اما در بیت پنجم هوش و استعداد حافظ ، واقعاً به حد اعلا رسیده .
مصرع اول :

« چندان چو صبا ، بر تو گمارم دم همت »

خوب میدانیم که اگر مصرع اول را بخواهیم به صورت یک جملۀ کامل بیان کنیم ،
می بایست بدین صورت بنویسیم :

« چندان که چون صبا ، بر تو دم همت بگمارم »

همانطور که میبینید ، حافظ با زرنگی و دانایی تمام ، با پس و پیش کردن کلمات ،
کلمۀ « که » را بدون اینکه آسیبی به معنای شعرش برساند
از مصرع اول حذف
و با آوردن « کز » در مصرع دوم ،
در حقیقت « که » و « از » را با هم و یکجا به نمایش گذاشته است .

« کز » غنچه چو گل ، خرم و خندان بدر آئی

در مورد این بیت میتوانم ساعتها بنویسم و بگویم .
اما نیم ساعت باقیماندۀ وقت ناهاری ، مجال چنین کاری را نمیدهد .
پس باشد برای وقتی دیگر .
مصرع اول بیت ششم را با کلمۀ « در » آغاز نموده .
در صورتی که کلمۀ « در » را دقیقاً به معنای کلمۀ « از » گرفته است
و فقط برای زیبا تر شدن بیت از کلمۀ « در » استفاده نموده .
شما اگر کلمۀ « در » را از اول مصرع حذف کنید و به جای آن ، کلمۀ « از » را بگذارید ،
هیچ تغییری در معنای مصرع اول و کل بیت ، حاصل نخواهد شد :

« در تیره شب هجر تو ، جانم به لب آمد
وقت است ؛ که همچون مه تابان بدر آئی »

حالا به جای « در » « از » را مینویسیم .
خواهید دید که معنا ، یکیست .

« از تیره شب هجر تو ، جانم به لب آمد
وقت است ، که همچون مه تابان بدر آئی »

بیت هفتم و هشتم نیز ، خارج از این قاعده نبوده و نیست .
پس به نظر من ، اگر قرار باشد که همۀ غزل را « بدر آئی » بنویسیم ،
می بایست مصرع دوم از بیت اول را « به در آئی » بنویسیم
تا معنای آن واضح تر و گویا تر باشد .
در کتابهایی نیز که همه را « به در آئی » نوشته اند ،
( به نطر من ) کاملاً غلط است .
می بایست همۀ ابیات را « بدر آئی » بنویسیم ،
الا مصرع دوم از بیت اول را .
نمیدانم ، آیا توضیحم ، رسا بود یا نه ؟

_ کاملاً . یک سؤال دیگر از شما بپرسم ، راستش را می گویید ؟

_ نه . به هیچ وجه .

_ چرا ؟

_ چون میدانم که سؤالتان چیست .

_ از کجا میدانید که من چه چیزی می خواهم از شما سؤال کنم ؟

_ علم غیب دارم .

_ خوب ! آقای علم غیب .

اگر راست میگویید ، بگویید که سؤال من چیست ؟

_ سؤال شما در مورد مدرک تحصیلی من می باشد .
و چون با این سؤال ، از رموز زندگی خصوصی من می خواهید با خبر شوید ،
لذا از جواب دادن به آن معذورم .
سرک کشیدن در زندگی خصوصی دیگران ، کار پسندیده ای نیست .

_ مغرور متکبر !!!

_ متکبر نه . ولی مغرور چرا . تا دلت بخواهد ، مغرورم .

_ خدا را شکر که از نوشتن غزل امروز ، وا ماندی .
وقت ناهار تمام شد .

_ فردا هم روز خداست .

_ من هم ، فردا گوش نمیکنم .

_ اگر دو ماه تمام ، هر روز به یک غزل حافظ گوش کنید ،
بعد از دو ماه ، مدرک تحصیلیم را به شما نشان خواهم داد .

_ صد سال سیاه نمی خواهم بدانم و ببینم . مغرور ............

این را گفت و با عصبانیت دور شد .

ظاهراً عصبانیتش بیشتر به خاطر حدس من در مورد سؤالش بود .
اینکه من درست با یک حدس توانسته بودم ؛ دستش را رو کنم ،
برایش خوش آیند نبود .

ساعت پنج صبح ، شنبه بیست و هفتم خرداد 1391
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

عرق نعناع

فصل اول – قسمت هشتم

همانطور که گفته بود ، فردای آن روز رفتارش به کلی عوض شد .
راستش از همان بعد از ظهر ، تغییر رفتار داد .
چون عصری موقع رفتن ، بدون خداحافظی رفت .
امروز صبح نیز وقتی وارد سالن شد ، سرش را انداخت پایین
و بدون دادن سلام به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .

به هنگام چایی صبح نیز غیبش زد .
بعد از اتمام وقت چایی ، دیدم که وارد سالن شد . انگار رفته بود بیرون .
سر ناهار هم که همیشه روبروی من می نشست ، جایش را با یکی از خانمها عوض کرد .
و عجیب اینکه ، به جای عرق نعناع ، باز یک مشت دارو روی میز گذاشت .
و این کار را طوری انجام داد که نه تنها من ، بلکه بقیۀ بچه ها نیز متوجه شدند .
ناهارم را خوردم و از کمدم یک نخ سیگار برداشته
یک لیوان چایی نیز برای خودم ریختم و به محوطۀ بیرون کارگاه رفتم .
به سمت باغ مجاور پیچیدم یک جای مناسب برای نشستن پیدا کرده و نشستم .

چاغاله بادام خورهای کارگاه ، زودتر از من به باغ یورش برده بودند .
نمیدانم بعد از خوردن یک قابلمه غذا ،
چطور هنوز شکمشان جا دارد برای خوردن هله و هوله ؟
از سر و کول درختان بالا میرفتند ، برای چیدن چند دانه چاغاله بادام .
این شکم لا مذهب ، چه بلاها که سر آدم ، نمی آورد .

رسول آمد نشست کنارم .
این بچه را خیلی دوستش دارم .
با اینکه شانزده سالش هست ، اما هوش خیلی بالایی دارد .
خیلی از کارها را بدون اینکه من توضیحی بدهم ، فقط با یک نگاه یاد میگیرد .
با اینکه اوایل کار کمی شلخته بود ،
اما در همین مدت کم ، روش کار من دستش آمده
و میداند که از شلخته کاری خوشم نمی آید .
با همان نظم و انضباطی که من در کارها پیش میگیرم ؛ پیش میرود .
از همه مهمتر ادب و نزاکتی که در رابطه با من دارد ستودنیست .
با بقیه این طوری نیست .
با اینکه بچه است
ولی بقیۀ کارکنان کارگاه به خوبی واقفندکه نباید به پر و پای او بپیچند .
و گرنه حسابشان را کف دستشان میگذارد .
خصوصاً که میدانند ، حمایت همه جانبۀ من به دنبالش است .

گفت :
آفتاب از کدام ور در آمده که امروز شما هم به باغ آمدید ؟
گفتم : پدر سوخته ! آفتاب همیشه از کدام ور در می آید ؟
با دستش به پشت سرش اشاره کرد .
یک پس گردنی خواباندم پس گردنش
گفت : برای چی ؟
گفتم : برای اینکه ، آن سمتی که نشان دادی ، شمال است .
گفت : خوب ! پس کدام ور ؟
یکی دیگر خواباندم پس گردنش .
گفت : این دفعه برای چی ؟
گفتم : بلند شو برو چاغاله بادامت را بخور تا نکشتمت .
عین یوز پلنگ پرید روی یکی از درختها .
از همانجا پرسید که اگر من هم میخورم ، برایم بچیند و بیاورد .
با دست اشاره کردم که ، نه .
بلند شدم و شلوارم را تکاندم و به طرف سالن راه افتادم .
فلاکس چایی روی میز بود .
اما هیچ کس دور میز نبود . لیوانم را دوباره پر کردم .
یک نخ سیگار دیگر از کمدم برداشتم و دوباره به محوطۀ بیرون برگشتم .
اما سمت باغ نرفتم .
همانجا نشستم و به دیوار سوله تکیه دادم .

روبرو نیز یک باغ بزرگ دیگری هست .
اما متعلق به کارفرمای ما نیست . مال شخص دیگری است .
بچه ها گاهی نیز به آنجا پاتک میزنند .
با اینکه کارفرما چندین بار از این کار منعشان کرده ،
اما نمیدانم چه کرمی دارند که با وجود آن باغ بزرگی که در اختیارشان هست ،
باز هم به باغ مردم ، تعرض میکنند

ساعت ناهاری تمام شد و همگی دوباره برگشتیم سر کارمان .
وقت چایی بعد از ظهر نیز ،
همانند صبح ، سرد و بی روح سپری شد .

......................
عصری موقع رفتن نیز بدون خداحافظی رفت .
میدانستم که از حرف دیروز ظهر من رنجیده است .
اما چاره ای نداشتم .
خیلی دوست ندارم با کسی که هنوز از نظر اخلاقی ،
آشنایی کاملی ندارم ، پسر خاله یا دختر خاله بشوم .
اینها ، اکثراً از نطر سنی با من فاصلۀ زیادی دارند
و من باید طوری رفتار کنم که احترام متقابل بین ما برقرار باشد
اگر با هر کدامشان ، پسر خاله شوم ،
ادارۀ کارگاه برایم ، مقدور نخواهد بود .
لذا باید فاصله ها را حفظ کنم . خصوصاً با خانمها .

رسول آمد برای خداحافظی .
مقداری پول دادم و گفتم :
همین الان که داری به خانه میروی ،
سر راهت ، از آن مغازۀ عطاری ،
چند بطری عرق گل گاو زبان و بید مشک
و دو سه تای دیگر که خودت صلاح میدانی بخر و فردا صبح با خودت بیار .
نه چیزی گفت و نه چیزی پرسید .
بچۀ با هوشی است . میدانم که خودش میداند ، این عرقها را برای چه میخواهم .

طبق معمول یک انگشتش را توی چشمش کرد .
این یعنی : چشم . ادای همیشگیش هست .

حال و حوصلۀ اضافه کاری نداشتم .
دست و صورتم را شستم . لباسم را پوشیدم و از کارگاه زدم بیرون .
قسمت انبار ، هنوز بچه ها داشتند کار میکردند .
فروشگاه هم که تا ساعت 10 شب ، همیشه دایر است .
از جلوی فروشگاه که داشتم رد میشدم ،
به خانم منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت خروج مرا هم بزند .
دستش را روی چشمش گذاشت و با همان دست ، خداحافظی .

حال اتوبوس سواری نداشتم .
سر چهار راه ، سوار تاکسی شدم .
تا منزل ، سه مسیر باید سوار اتوبوس یا تاکسی شوم .
میسر اول تا خیابان چهار باغ ، تقاطع شیخ بهایی .
از آنجا تا سی و سه پل پیاده روی
و از سی و سه پل تا دروازه شیراز دو باره با تاکسی
و از دروازه شیراز تا سپاهان شهر . باز هم با تاکسی .

البته اکثر روزها از تقاطع شیخ بهایی و چهار باغ ، تا دروازه شیراز ، پیاده میروم .
صفای دیگری دارد ، چهار باغ و چهار باغ بالا .

اما امروز اصلاً حوصله ندارم .
دروازه شیراز به یکی دو تا غذاخوری سر زدم .
اما هنوز زود بود و شامشان آماده نبود .
ناچار یک ساندویچ برای شام کوفت کردم و به خانه آمدم .

پتو را که از دیروز ، کلاس آموزش زبان برایش گذاشته ام ،
برداشتم و بالشی زیر سرم
خداحافظ دنیا .....................


ساعت پنج صبح ، یکشنبه بیست و هشتم خرداد 1391
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: نبات
بالا پایین