سایه های بیداری
کـاربـر انجمــن
- تاریخ ثبتنام
- May 26, 2019
- ارسالیها
- 2,025
- پسندها
- 2,875
- امتیازها
- 3
اعتبار :
اگر حال و حوصلۀ خواندن مطالب بلند را نداری و می خواهی سه خط در میان بخوانی ، برو پی کارت . هیچ نیازی به خواندن تو ندارم . برای تو ننوشته ام . برای کسی یا کسانی نوشته ام که درک صحیحی از زندگی دارند و زندگانی را بر زنده مانی ترجیح میدهند . صفحه را ببند و برو . همین الان .
آرش – قسمت اول
یکشنبه 10 اسفند 99
آرش – قسمت اول
داشتم مهیا میشدم برای پختن شام . با خودم گفتم گوشی را بیارم و حین ( برایم اصلا مهم نیست که حین با کدام ح ه نوشته میشود ) آشپزی ، موسیقی ملایمی نیز گوش کنم . ترکیب موسیقی مورد علاقۀ من ، سه جزء است : شجریان و شجریان و شجریان ( البته پدر ) . گاهی نیز جزء چهارمی هست که تلفیقی از اکثریت مخملین هاست . اولی زنده یاد « بنان » و دومی زنده یاد « مرضیه » ( بله همان خوانندۀ دربار شاهنشاهی ) چه ایرادی دارد که خوانندۀ کدام دربار بوده . من که مشعوف فلان دربار نبودم و نیستم . برایم صدای وی مهم است که آن هم عالی . مگر نه اینکه خوانندگان چُسَکی الان نیز خوانندۀ همین دربار حاضر هستند ؟ دربار ، دربار است ، چه دیروزی ، چه امروزی . و هر دو محکوم به فنا . البته در جزء چهارم ، دیگرانِ دیگری نیز هستند . مثلا : پوران ، الهه ، یاسمین ، دلکش ، پروین ، سیما مافیها ، سیما بینا ، زنده یاد هایده ( که انصافا حنجرۀ مافوق عالی دارد – یا داشت ) ، گاهی حمیرا و مهستی ، عبدالوهاب شهیدی ، نادر گلچین ، و ... خیلی مخملینهای دیگر . البته فقط مجموعۀ گلهای اینها را . نه ترانه های کوچه بازاری شان را .
چند روزیست که از یوتیوب ، فقط مرضیه گوش میکنم . تجدید خاطرۀ دوران جوانی . مثلا همین دو سه روز پیش ، آواز طاووسش را گوش میکردم . یادم آمد که در جشنها و عروسیها از من درخواست میکردند که این ترانه را بخوانم . اون موقع ها اندک ته صدایی داشتم . گوشی را که باز کردم ، طبق معمول یادآوری هوشمند گوشی در رابطه با پیامهای وارده و تماسهای گرفته شده و به محض برقراری ارتباط فیلتر شکن ، پیامهای تلگرام و واتساب و سایر کوفتهای مجازی . دیر زمانیست که نه پیامها را میخوانم و نه به تماس ها پاسخ میدهم . تلی از پیام تلنبار شده در حافظۀ گوشی دارم . توجه زیادی هم نمیکنم . چون زودی می آید و میرود و گوشی ، پس از روشن کردن ، دستورات مرا گردن می نهد . فقط همان بدو روشن شدن بر اساس هوش ذاتی خود ، یادآوری هایی برای من دارد که من هم هیچ توجهی به آنها نمیکنم . اصولا علاقه ای هم به دیدن و خواندنشان ندارم . پاسخ دادن هم که اصلا و ابدا . در همون چند ثانیه ای که گوشی داشت حافظۀ مصنوعی خود را به رخم میکشید ، ناگهان پیامی از منظر چشمم عبور نمود : سلام قهرمان ! راستی میدانی که آرش رفت ؟ ... این نوع سلام تکیه کلام پسر عمه ام هست . در چند ماه اخیر نیز کلی پیام از ایشان داشتم . اما راستش ، پیامهایش را نخواندم و دریغ از پاسخی . اما این یکی فرق داشت . نام آرش را یک لحظه دیدم . با عجله قسمت پیامها را باز کردم . آخرین پیامش این بود : سلام قهرمان ! حالت چطور است ؟ امید که خوب و سلامت باشی . راستی میدانی که آرش هم رفت ؟ لطفا مواظب خودت باش . تاریخ ارسال پیام 2021 / 02 / 17 . یعنی 29 بهمن . دقیقا 11 روز پیش . لحظه ای خشکم زد . پیام را دوباره خواندم . پیام بلندی نبود که برایم نامفهوم باشد . همیشه پیامهایش کوتاه و مختصر است . یک لحظه برگشتم به سالها پیش . از طرف فرمانداری رفته بودم شهرستان میاندوآب . 40 روزی بود که اونجا بودم . اون موقع ها موبایل و اینجور کوفت و زهرمارها نبود . تلفنهای ثابت بود که آن هم هر کسی وسع خریدش را نداشت . ولی ما به یمن و لطف خواهر بزرگم که از حقوق کارمندی اش ، خط تلفنی خریده بود ، داشتیم . در هر حال ، کارمان که در میاندوآب تمام شد ، فرماندار میاندوآب تدارکات بازگشت ما را فراهم نمود . شب حدود ساعت 11 بود که رسیدم منزل . در زدم . کسی جواب نداد . با کلیدی که داشتم وارد خانه شدم . چراغها همه خاموش . هیچ کس در منزل نبود . چراغ اتاق را روشن کردم . هوای اتاق بوی کهنگی میداد . معلوم بود چند روزی کسی خونه نبوده . در و پنجره ای باز نشده . هر چند مهر ماه در تبریز ، جزو ماههای سرد محسوب میشود و معمولا در و پنجره ای باز نمیشود . اما میدانستم مادرم هر روز خونه را جارو میزند ( جارو دستی – اون موقع جارو برقی کسی نداشت ) و موقع جارو کردن به خاطر اینکه گرد و خاک روی اثاث خونه ننشیند ، پنجره را باز میکرد . حتی وسط جزغالۀ سرد زمستان تبریز هم اینکار را میکرد . چه برسد به مهر ماه . نگران شدم . اما همیشه در اینجور مواقع صبور و پر حوصله ام . ناگهان چشمم افتاد به ساعت توی طاقچه . ساعت خواب بود . این یعنی حداقل سه الی پنج روز بود که کسی در خانه نبوده . پدرم هر شب اون ساعت را کوک میکرد . هرگز در تمام سنم یادم نمی آید که ساعت توی طاقچه خواب رفته باشد . بیشتر نگران شدم . گوشی تلفن را برداشتم و شمارۀ خانۀ خواهر بزرگم را ( تازه ازدواج کرده بود اون موقع ) گرفتم . یک خط تلفن داشتند برای دو طبقه . طبقۀ همکف متعلق به مادر شوهر خواهرم ( پدر شوهر نداشت – قبلا فوت کرده بود ) و طبقۀ بالا متعلق به خواهرم و همسرش . مادر شوهر خواهرم جواب داد . و این یعنی اینکه خواهرم و همسرش نیز خانه نیستند . چون قرار پاسخ به تلفن اینگونه بود که تا پنج زنگ خور ، طبقۀ پایین حق پاسخگویی نداشتند و پس از زنگ پنجم که طبقۀ پایین مطمئن میشد که کسی بالا نیست ، تلفن را جواب میدادند . از صدایم شناخت . پس از احوال پرسی مختصری ، جویای خواهرم و همچنین بقیۀ خانواده شدم . زن بسیار آرام و کم حرفی بود . گفت با خونۀ عمه کلثوم تماس بگیر . همگی اونجا هستند . پرسیدم چرا ؟ گفت : بهتره خودت تماس بگیری و بپرسی . تلفن را قطع کردم و کمی فکر کردم . روز اول مهر ، روز تولد دختر عمه ام بود . اما اول مهر نبود که . بعد با خودم گفتم شاید چند روز دیرتر جشن تولد گرفته اند . و دوباره از خودم پرسیدم : پس ساعت چی ؟ اینها حداقل سه روز است خونه نیستند . جشن تولد که سه روز نمیشه . گوشی را برداشتم و زنگ زدم خونۀ عمه . یه نفر جواب داد که صدایش را نشناختم . سر و صدای زیادی می آمد . گفتم گوشی را بده به حمید . بالاخره پس از لحظاتی حمید پاسخ داد . سلام کردم و پرسیدم حمید ! مامان و بابا و بچه ها خونۀ شما هستند ؟ و حمید گفت : آره . همگی اینجا هستند . پاشو بیا اینجا . بعدش آهی کشید و گفت : کمرم شکست پسر دایی ... و دیگه کلامی نشنیدم . در تبریز ! جملۀ کمرم شکست فقط زمانی ادا میشود که کسی برادرش را از دست داده باشد . و حمید آنچه می بایست میگفت ، گفت .
و حالا این پیام روی گوشی . با توجه به اخلاق پسرم عمه ام ، دو جملۀ : راستی میدانی که آرش هم رفت ؟ و لطفا مواظب خودت باش ، زیاد سخت نبود که بفهمم موضوع چیست . آرش ، فوت کرده . چرا ؟ چگونه ؟ و صدها سوال بی پاسخ دیگر .
چند روزیست که از یوتیوب ، فقط مرضیه گوش میکنم . تجدید خاطرۀ دوران جوانی . مثلا همین دو سه روز پیش ، آواز طاووسش را گوش میکردم . یادم آمد که در جشنها و عروسیها از من درخواست میکردند که این ترانه را بخوانم . اون موقع ها اندک ته صدایی داشتم . گوشی را که باز کردم ، طبق معمول یادآوری هوشمند گوشی در رابطه با پیامهای وارده و تماسهای گرفته شده و به محض برقراری ارتباط فیلتر شکن ، پیامهای تلگرام و واتساب و سایر کوفتهای مجازی . دیر زمانیست که نه پیامها را میخوانم و نه به تماس ها پاسخ میدهم . تلی از پیام تلنبار شده در حافظۀ گوشی دارم . توجه زیادی هم نمیکنم . چون زودی می آید و میرود و گوشی ، پس از روشن کردن ، دستورات مرا گردن می نهد . فقط همان بدو روشن شدن بر اساس هوش ذاتی خود ، یادآوری هایی برای من دارد که من هم هیچ توجهی به آنها نمیکنم . اصولا علاقه ای هم به دیدن و خواندنشان ندارم . پاسخ دادن هم که اصلا و ابدا . در همون چند ثانیه ای که گوشی داشت حافظۀ مصنوعی خود را به رخم میکشید ، ناگهان پیامی از منظر چشمم عبور نمود : سلام قهرمان ! راستی میدانی که آرش رفت ؟ ... این نوع سلام تکیه کلام پسر عمه ام هست . در چند ماه اخیر نیز کلی پیام از ایشان داشتم . اما راستش ، پیامهایش را نخواندم و دریغ از پاسخی . اما این یکی فرق داشت . نام آرش را یک لحظه دیدم . با عجله قسمت پیامها را باز کردم . آخرین پیامش این بود : سلام قهرمان ! حالت چطور است ؟ امید که خوب و سلامت باشی . راستی میدانی که آرش هم رفت ؟ لطفا مواظب خودت باش . تاریخ ارسال پیام 2021 / 02 / 17 . یعنی 29 بهمن . دقیقا 11 روز پیش . لحظه ای خشکم زد . پیام را دوباره خواندم . پیام بلندی نبود که برایم نامفهوم باشد . همیشه پیامهایش کوتاه و مختصر است . یک لحظه برگشتم به سالها پیش . از طرف فرمانداری رفته بودم شهرستان میاندوآب . 40 روزی بود که اونجا بودم . اون موقع ها موبایل و اینجور کوفت و زهرمارها نبود . تلفنهای ثابت بود که آن هم هر کسی وسع خریدش را نداشت . ولی ما به یمن و لطف خواهر بزرگم که از حقوق کارمندی اش ، خط تلفنی خریده بود ، داشتیم . در هر حال ، کارمان که در میاندوآب تمام شد ، فرماندار میاندوآب تدارکات بازگشت ما را فراهم نمود . شب حدود ساعت 11 بود که رسیدم منزل . در زدم . کسی جواب نداد . با کلیدی که داشتم وارد خانه شدم . چراغها همه خاموش . هیچ کس در منزل نبود . چراغ اتاق را روشن کردم . هوای اتاق بوی کهنگی میداد . معلوم بود چند روزی کسی خونه نبوده . در و پنجره ای باز نشده . هر چند مهر ماه در تبریز ، جزو ماههای سرد محسوب میشود و معمولا در و پنجره ای باز نمیشود . اما میدانستم مادرم هر روز خونه را جارو میزند ( جارو دستی – اون موقع جارو برقی کسی نداشت ) و موقع جارو کردن به خاطر اینکه گرد و خاک روی اثاث خونه ننشیند ، پنجره را باز میکرد . حتی وسط جزغالۀ سرد زمستان تبریز هم اینکار را میکرد . چه برسد به مهر ماه . نگران شدم . اما همیشه در اینجور مواقع صبور و پر حوصله ام . ناگهان چشمم افتاد به ساعت توی طاقچه . ساعت خواب بود . این یعنی حداقل سه الی پنج روز بود که کسی در خانه نبوده . پدرم هر شب اون ساعت را کوک میکرد . هرگز در تمام سنم یادم نمی آید که ساعت توی طاقچه خواب رفته باشد . بیشتر نگران شدم . گوشی تلفن را برداشتم و شمارۀ خانۀ خواهر بزرگم را ( تازه ازدواج کرده بود اون موقع ) گرفتم . یک خط تلفن داشتند برای دو طبقه . طبقۀ همکف متعلق به مادر شوهر خواهرم ( پدر شوهر نداشت – قبلا فوت کرده بود ) و طبقۀ بالا متعلق به خواهرم و همسرش . مادر شوهر خواهرم جواب داد . و این یعنی اینکه خواهرم و همسرش نیز خانه نیستند . چون قرار پاسخ به تلفن اینگونه بود که تا پنج زنگ خور ، طبقۀ پایین حق پاسخگویی نداشتند و پس از زنگ پنجم که طبقۀ پایین مطمئن میشد که کسی بالا نیست ، تلفن را جواب میدادند . از صدایم شناخت . پس از احوال پرسی مختصری ، جویای خواهرم و همچنین بقیۀ خانواده شدم . زن بسیار آرام و کم حرفی بود . گفت با خونۀ عمه کلثوم تماس بگیر . همگی اونجا هستند . پرسیدم چرا ؟ گفت : بهتره خودت تماس بگیری و بپرسی . تلفن را قطع کردم و کمی فکر کردم . روز اول مهر ، روز تولد دختر عمه ام بود . اما اول مهر نبود که . بعد با خودم گفتم شاید چند روز دیرتر جشن تولد گرفته اند . و دوباره از خودم پرسیدم : پس ساعت چی ؟ اینها حداقل سه روز است خونه نیستند . جشن تولد که سه روز نمیشه . گوشی را برداشتم و زنگ زدم خونۀ عمه . یه نفر جواب داد که صدایش را نشناختم . سر و صدای زیادی می آمد . گفتم گوشی را بده به حمید . بالاخره پس از لحظاتی حمید پاسخ داد . سلام کردم و پرسیدم حمید ! مامان و بابا و بچه ها خونۀ شما هستند ؟ و حمید گفت : آره . همگی اینجا هستند . پاشو بیا اینجا . بعدش آهی کشید و گفت : کمرم شکست پسر دایی ... و دیگه کلامی نشنیدم . در تبریز ! جملۀ کمرم شکست فقط زمانی ادا میشود که کسی برادرش را از دست داده باشد . و حمید آنچه می بایست میگفت ، گفت .
و حالا این پیام روی گوشی . با توجه به اخلاق پسرم عمه ام ، دو جملۀ : راستی میدانی که آرش هم رفت ؟ و لطفا مواظب خودت باش ، زیاد سخت نبود که بفهمم موضوع چیست . آرش ، فوت کرده . چرا ؟ چگونه ؟ و صدها سوال بی پاسخ دیگر .
یکشنبه 10 اسفند 99
آخرین ویرایش: