Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

آرش

اطلاعات موضوع

Kategori Adı دلشدگان
Konu Başlığı آرش
نویسنده موضوع سایه های بیداری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan سایه های بیداری

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

اگر حال و حوصلۀ خواندن مطالب بلند را نداری و می خواهی سه خط در میان بخوانی ، برو پی کارت . هیچ نیازی به خواندن تو ندارم . برای تو ننوشته ام . برای کسی یا کسانی نوشته ام که درک صحیحی از زندگی دارند و زندگانی را بر زنده مانی ترجیح میدهند . صفحه را ببند و برو . همین الان .


آرش – قسمت اول

داشتم مهیا میشدم برای پختن شام . با خودم گفتم گوشی را بیارم و حین ( برایم اصلا مهم نیست که حین با کدام ح ه نوشته میشود ) آشپزی ، موسیقی ملایمی نیز گوش کنم . ترکیب موسیقی مورد علاقۀ من ، سه جزء است : شجریان و شجریان و شجریان ( البته پدر ) . گاهی نیز جزء چهارمی هست که تلفیقی از اکثریت مخملین هاست . اولی زنده یاد « بنان » و دومی زنده یاد « مرضیه » ( بله همان خوانندۀ دربار شاهنشاهی ) چه ایرادی دارد که خوانندۀ کدام دربار بوده . من که مشعوف فلان دربار نبودم و نیستم . برایم صدای وی مهم است که آن هم عالی . مگر نه اینکه خوانندگان چُسَکی الان نیز خوانندۀ همین دربار حاضر هستند ؟ دربار ، دربار است ، چه دیروزی ، چه امروزی . و هر دو محکوم به فنا . البته در جزء چهارم ، دیگرانِ دیگری نیز هستند . مثلا : پوران ، الهه ، یاسمین ، دلکش ، پروین ، سیما مافیها ، سیما بینا ، زنده یاد هایده ( که انصافا حنجرۀ مافوق عالی دارد – یا داشت ) ، گاهی حمیرا و مهستی ، عبدالوهاب شهیدی ، نادر گلچین ، و ... خیلی مخملینهای دیگر . البته فقط مجموعۀ گلهای اینها را . نه ترانه های کوچه بازاری شان را .

چند روزیست که از یوتیوب ، فقط مرضیه گوش میکنم . تجدید خاطرۀ دوران جوانی . مثلا همین دو سه روز پیش ، آواز طاووسش را گوش میکردم . یادم آمد که در جشنها و عروسیها از من درخواست میکردند که این ترانه را بخوانم . اون موقع ها اندک ته صدایی داشتم . گوشی را که باز کردم ، طبق معمول یادآوری هوشمند گوشی در رابطه با پیامهای وارده و تماسهای گرفته شده و به محض برقراری ارتباط فیلتر شکن ، پیامهای تلگرام و واتساب و سایر کوفتهای مجازی . دیر زمانیست که نه پیامها را میخوانم و نه به تماس ها پاسخ میدهم . تلی از پیام تلنبار شده در حافظۀ گوشی دارم . توجه زیادی هم نمیکنم . چون زودی می آید و میرود و گوشی ، پس از روشن کردن ، دستورات مرا گردن می نهد . فقط همان بدو روشن شدن بر اساس هوش ذاتی خود ، یادآوری هایی برای من دارد که من هم هیچ توجهی به آنها نمیکنم . اصولا علاقه ای هم به دیدن و خواندنشان ندارم . پاسخ دادن هم که اصلا و ابدا . در همون چند ثانیه ای که گوشی داشت حافظۀ مصنوعی خود را به رخم میکشید ، ناگهان پیامی از منظر چشمم عبور نمود : سلام قهرمان ! راستی میدانی که آرش رفت ؟ ... این نوع سلام تکیه کلام پسر عمه ام هست . در چند ماه اخیر نیز کلی پیام از ایشان داشتم . اما راستش ، پیامهایش را نخواندم و دریغ از پاسخی . اما این یکی فرق داشت . نام آرش را یک لحظه دیدم . با عجله قسمت پیامها را باز کردم . آخرین پیامش این بود : سلام قهرمان ! حالت چطور است ؟ امید که خوب و سلامت باشی . راستی میدانی که آرش هم رفت ؟ لطفا مواظب خودت باش . تاریخ ارسال پیام 2021 / 02 / 17 . یعنی 29 بهمن . دقیقا 11 روز پیش . لحظه ای خشکم زد . پیام را دوباره خواندم . پیام بلندی نبود که برایم نامفهوم باشد . همیشه پیامهایش کوتاه و مختصر است . یک لحظه برگشتم به سالها پیش . از طرف فرمانداری رفته بودم شهرستان میاندوآب . 40 روزی بود که اونجا بودم . اون موقع ها موبایل و اینجور کوفت و زهرمارها نبود . تلفنهای ثابت بود که آن هم هر کسی وسع خریدش را نداشت . ولی ما به یمن و لطف خواهر بزرگم که از حقوق کارمندی اش ، خط تلفنی خریده بود ، داشتیم . در هر حال ، کارمان که در میاندوآب تمام شد ، فرماندار میاندوآب تدارکات بازگشت ما را فراهم نمود . شب حدود ساعت 11 بود که رسیدم منزل . در زدم . کسی جواب نداد . با کلیدی که داشتم وارد خانه شدم . چراغها همه خاموش . هیچ کس در منزل نبود . چراغ اتاق را روشن کردم . هوای اتاق بوی کهنگی میداد . معلوم بود چند روزی کسی خونه نبوده . در و پنجره ای باز نشده . هر چند مهر ماه در تبریز ، جزو ماههای سرد محسوب میشود و معمولا در و پنجره ای باز نمیشود . اما میدانستم مادرم هر روز خونه را جارو میزند ( جارو دستی – اون موقع جارو برقی کسی نداشت ) و موقع جارو کردن به خاطر اینکه گرد و خاک روی اثاث خونه ننشیند ، پنجره را باز میکرد . حتی وسط جزغالۀ سرد زمستان تبریز هم اینکار را میکرد . چه برسد به مهر ماه . نگران شدم . اما همیشه در اینجور مواقع صبور و پر حوصله ام . ناگهان چشمم افتاد به ساعت توی طاقچه . ساعت خواب بود . این یعنی حداقل سه الی پنج روز بود که کسی در خانه نبوده . پدرم هر شب اون ساعت را کوک میکرد . هرگز در تمام سنم یادم نمی آید که ساعت توی طاقچه خواب رفته باشد . بیشتر نگران شدم . گوشی تلفن را برداشتم و شمارۀ خانۀ خواهر بزرگم را ( تازه ازدواج کرده بود اون موقع ) گرفتم . یک خط تلفن داشتند برای دو طبقه . طبقۀ همکف متعلق به مادر شوهر خواهرم ( پدر شوهر نداشت – قبلا فوت کرده بود ) و طبقۀ بالا متعلق به خواهرم و همسرش . مادر شوهر خواهرم جواب داد . و این یعنی اینکه خواهرم و همسرش نیز خانه نیستند . چون قرار پاسخ به تلفن اینگونه بود که تا پنج زنگ خور ، طبقۀ پایین حق پاسخگویی نداشتند و پس از زنگ پنجم که طبقۀ پایین مطمئن میشد که کسی بالا نیست ، تلفن را جواب میدادند . از صدایم شناخت . پس از احوال پرسی مختصری ، جویای خواهرم و همچنین بقیۀ خانواده شدم . زن بسیار آرام و کم حرفی بود . گفت با خونۀ عمه کلثوم تماس بگیر . همگی اونجا هستند . پرسیدم چرا ؟ گفت : بهتره خودت تماس بگیری و بپرسی . تلفن را قطع کردم و کمی فکر کردم . روز اول مهر ، روز تولد دختر عمه ام بود . اما اول مهر نبود که . بعد با خودم گفتم شاید چند روز دیرتر جشن تولد گرفته اند . و دوباره از خودم پرسیدم : پس ساعت چی ؟ اینها حداقل سه روز است خونه نیستند . جشن تولد که سه روز نمیشه . گوشی را برداشتم و زنگ زدم خونۀ عمه . یه نفر جواب داد که صدایش را نشناختم . سر و صدای زیادی می آمد . گفتم گوشی را بده به حمید . بالاخره پس از لحظاتی حمید پاسخ داد . سلام کردم و پرسیدم حمید ! مامان و بابا و بچه ها خونۀ شما هستند ؟ و حمید گفت : آره . همگی اینجا هستند . پاشو بیا اینجا . بعدش آهی کشید و گفت : کمرم شکست پسر دایی ... و دیگه کلامی نشنیدم . در تبریز ! جملۀ کمرم شکست فقط زمانی ادا میشود که کسی برادرش را از دست داده باشد . و حمید آنچه می بایست میگفت ، گفت .
و حالا این پیام روی گوشی . با توجه به اخلاق پسرم عمه ام ، دو جملۀ : راستی میدانی که آرش هم رفت ؟ و لطفا مواظب خودت باش ، زیاد سخت نبود که بفهمم موضوع چیست . آرش ، فوت کرده . چرا ؟ چگونه ؟ و صدها سوال بی پاسخ دیگر .

یکشنبه 10 اسفند 99
 
آخرین ویرایش:

Narges

کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Mar 16, 2020
ارسالی‌ها
307
پسندها
729
امتیازها
93

اعتبار :

هوای اتاق گرم و مرطوبه سرگیجه و تهوع دارم به سختی می تونم بگم حالم خوبه اما وقتی جویای حال دیگران میشم میگن خوبم خوبیم! به خودم شک می کنم به سختی میشه حال ادمها رو فهمید شاید عادت به غر زدن ندارن .اصلا حس می کنم حال ادمها رو بلد نیستم . خودم شدم یه ادم بی عرضه تمام معنا که قد علم کرده تو زندگی این روزهام .نیاز دارم به یه کار جنون آمیز . توان نگهداری افکارم رو ندارم هر کجا میخواد میره و میاد و هزار گند و کثافت جا خشک کردن روی ذهنم .سرم خیلی سنگینه واس خودش گیج میره .مزخرفات زندگی جریان داره و من حال هیچی رو ندارم تنها دلخوشی ام اینه که بیام اینجا و چرت و پرت بزارم و بنویسم دوست ندارم کسی که دوست نداره نوشته هامو بخونه و ته ذهنش بگه روانی مضحک.
همه این لحظات رو حبس می کنم مثل لحظات غمگین هر روزم کاری از،دستم برنمیاد به دنبال یک کور سوی امیدم .
اندوه من اینه که ارش های زیادی دارن میرن اما نمیرن!
 

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

آرش

قسمت دوم – محمد

محمد عموی بزرگ آرش و برادر بزرگتر حمید بود .

تا آنجا که یادم هست سه یا چهار سال از من و حمید بزرگتر بود . من و حمید تقریبا هم سن هستیم . با چند ماه فاصله . رابطۀ من و محمد مثل عاشق و معشوق بود . هرگز توی فامیل کسی را به اندازۀ او دوست نداشتم . با اینکه با حمید هم سن بودم ، ولی رابطۀ چندانی با وی نداشتم . بیشتر اوقات فراغتم را با محمد میگذراندم . او نیز مرا بیشتر از همه دوست داشت . حتی بیشتر از حمید . پسری مغرور و سرکش بود . شاید به همین دلیل بیشتر همخو بودیم . منم مثل او بودم . سرکش و مغرور و البته تند خو . او بر عکس من بسیار مهربان و خوش اخلاق بود . مثل یک برادر بزرگتر همیشه مراقبم بود . با اینکه دو سه خیابان با ما فاصله داشتند ، اما در یکی از مدارس محل ما درس میخواند . برای همین هر روز در آنجا تردد داشت . اگر میشنید که من در راه مدرسه یا توی محل با کسی درگیر شده ام ، بی معطلی خودش را میرساند و از احوالم جویا میشد . حتی اگر شده از مدرسه جیم میشد و به سراغ من می آمد . اگر احساس میکرد که در مقابل مهاجم یا مهاجمین ( البته همیشه مهاجم اول من بودم . چون آرام و قرار نداشتم و با همه درگیر میشدم ) کم آورده ام ، بدون اینکه به من اطلاع بدهد ، به تنهایی سراغشان میرفت و حسابشان را کف دستشان میگذاشت . توی محل ، تقریبا از کوچک و بزرگ ، به سه دلیل از من حساب میبردند : اول به دلیل تهاجمی بودن خودم بود . همه میدانستند که اگر پا روی دمم بگذارند تا وقتی طرف مقابل را به گوه خوردن نیندازم دست بردار نیستم . حتی اگر سر و کله ام در این راه بشکند . دوم به دلیل دایی هایم بود . ما در یک محلۀ قدیمی و سنتی زندگی میکردیم که حتی پیش از تولد من ، هفت دایی من لوطی محل بودند . با اینکه محلۀ ما تابلوی نام گذاری شدۀ شهرداری را داشت ، اما هرگز کسی با آن نام جویای محل نمیشد . هرکسی دنبال آدرس بود با نام محلۀ هفت برادران جویای نشانی و آدرس بود . و همۀ اهالی محل نیز با همین نام ، آنجا را می شناختند . با این حساب همه میدانستند که من خواهر زادۀ هفت برادران هستم و همین یک قلم کافی بود که از کنار من به آهستگی و آرامی عبور کنند که یه وقت دچار دردسر نشوند . دلیل سوم که بیشتر از دو دلیل دیگر مقبول خود من بود ، حضور محمد بود . محمد بدنی بسیار ورزیده و دلی نترس داشت . غلو نیست اگر بگویم یک تنه با پنج نفر همسن و هم هیکل خود حریف بود . مشتهایش خر را ناکار میکرد ، چه برسد به آدمیزاد .

در هر نسلی ، همواره نسبت به نسل قبلی خویش ، اختلاف نظر هایی هست که گاهی به سختی میتوان میان آن دو تعادل ایجاد کرد . محمد و پدرش ( شوهر عمه ام ) عینیتی از این موضوع بودند . ناگفته نماند که پدرش انسانی بسیار فهیم و آگاه و باشعور و دانا بود . کارش تاسیسات و لوله کشی بود . مسئول تاسیسات یکی از بیمارستانهای مهم شهر تبریز بود . اینکه روستایی زاده بود و باقی داستان ، راستش سن من به پیش از آن قد نمیداد . اما از روزی که خودم را فهمیدم ، یادم می آید که وی انسانی با کمالات بود . شاید به دلیل تداوم برخورد روزانۀ خود با پزشکان و پرستاران و سایر کادر بیمارستان بود که خوی انسانی در ایشان بیشتر نمود میکرد . اما برای همین رفتار و کردار نیز پیش درآمدی لازم بود که من فکر میکنم در ذات شوهر عمه ام موجود بود و اساسا نمیتوان گفت که رفتار ایشان ، اکتسابی از رفتار محیط کارش بود ، بلکه تلفیقی از هر دو بود . با همۀ این احوال ، محمد و پدرش آبشان توی یک جوی نمیرفت و تقریبا همیشه سر هر چیزی اختلاف نظر داشتند . و البته امروز که در این رابطه می اندیشم ، می فهمم که در بیشتر اوقات ، حق با شوهر عمه ام بود و محمد یکه تازی میکرد . با این حال چون خود من نیز در منزل با یه همچین معضلی دست و پنجه نرم میکردم ، لذا محمد را محق میدانستم .

داستان اختلاف پدر و پسر به آنجا ختم شد که محمد پس از گرفتن مدرک سیکل ( فکر کنم سوم راهنمایی آن موقع ) برای دور شدن از این نزاع و بگو مگوی همیشگی ، اقدام به ثبت نام در نظام نمود . شوهر عمه و عمه تمام تلاششان را برای منصرف کردن محمد به کار بستند . اما نتیجه به نفع محمد خاتمه یافت و وی برای دورۀ آموزشی عازم تهران شد . یادم هست آن موقع برای من بیشتر از همه سخت میگذشت . محمد نازنینم از من دور شده بود و من در سن و سال و موقعیتی نبودم که بتوانم برای دیدنش به تهران بروم . اما هر بار که مرخصی می آمد ، مثل دو تا مرغ عشق هجران دیده ، همدیگر را چند روزی می نواختیم . در همان چند ماه اخیر آموزشی ، اخلاق محمد به کلی عوض شده بود . رفتارش پخته تر و مردانه تر شده بود . هیکل ورزیده اش دو برابر قبل و زور بازوانش بگو صد برابر . وقتی نگاهش میکردم ، به داشتن پسر عمه ای همچون او افتخار میکردم و از اینکه میدیدم خوشحال و خندان است ، به وجد می آمدم . حتی اینقدر این پسر خوش اخلاق و مهربان ، خودش را در دل من جا کرده بود که او را الگوی خود قرار داده بودم و با خود می اندیشیدم که : منم به او خواهم پیوست . درسم که تمام بشه در نظام ثبت نام میکنم و راهی تهران میشوم . اونوقت دیگه چیزی مانع جدایی ما نخواهد شد .

بیشترین کسی که از دوری محمد آسیب دید ، شوهر عمه ام بود . شوهر عمه ام ، محمد را خیلی دوست داشت . یادم هست ، گاهی شبها که با حمید و سایر پسر عمه ها در منزل آنها بودیم و تا پاسی از شب به مسخره بازیهای دورۀ جوانی می پرداختیم ، ناله ها و گریه های شوهر عمه را می شنیدم که در تاریکی شب دور حیاط می چرخید و زار میزد . من تا به حال هیچ پدری را اندازۀ شوهر عمه ام ، وابسته به پسرش ندیدم . مادر چرا ؟ اما پدر نه ! معمولا مادرها از دوری فرزندانشان ، خصوصا فرزند پسر ، دچار غم و غصه میشوند . اما در خانۀ آنها ، اوضاع بر عکس بود .

به دلیل ورزیدگی بدنی و جسمی ، به زودی محمد جزو منتخبین گارد شاهنشاهی شد . وقتی داشت تعریف میکرد که بین چند صد نفر ، فقط چند نفر ، از جمله خود او ، به دلیل ورزیدگی بدنی ، برای گارد شاهنشاهی انتخاب شده ، چشمهای بادامی زیبایش ، از فرط خوشحالی بادامی تر شده بود . چشمهای زاغ زیبایی داشت که ارثیۀ مادرش ( عمه ام ) بود .

پس از انتقال به دسته و گروه گارد شاهنشاهی ، تعلیمات فشرده و سخت و پیچیده ای نیز برایشان در نظر گرفتند . بارها و بارها در تمرینات و تعلیمات دچار سانحه و حادثه شد . کمتر قسمتی از بدنش بود که زخمی از تمرینات سخت آن دوره را نداشته باشد . حتی تیری که غفلتا شلیک شده بود و به پاشنۀ پایش اثابت کرده بود .

به غیر از تمرینات نظامی ، تعلیمات مخصوص رزمی زیر نظر مستقیم پروفسور ابراهیم میرزایی ، از جمله تعلیمات سختی بود که گریبانگیر محمد و هم گروهیهایش شده بود . هیچ یادم نمیرود وقتی داشت کتاب « کاراته و ذن کاراته » نوشتۀ پروفسور میرزایی را که با دست خط و امضای خود میرزایی آذین یافته بود به من میداد ، با لبخند و مهربانی خاصی گفت : میدونی که من اهل کتاب و کتاب خوانی نیستم . این کتاب را مخصوص تو از استاد درخواست کردم . به استاد ( میرزایی ) گفتم : پسر دایی دارم که شدیدا به روش و سبک رزمی شما علاقه مند است به طوری که تمام تعالیم شما را که در مجلات چاپ میشود ، در دفتر مخصوص و با سلیقۀ خاصی گرد آوری میکند . میدانم که از بابت داشتن این کتاب ، بسیار خوشحال خواهد شد .

اون موقع ها ، استاد میرزایی در مجلۀ « دختران و پسران » اقدام به نشر تعالیم سبک رزمی خود میکرد و من هر هفته مشتاقانه این مجله را میخریدم و درس هفته را تا آخر هفته مدام تمرین میکردم .

ناگفته نماند که پروفسور میرزایی ، زادۀ 1318 در گرگان بود . سال 1327 از دبیرستان نظام فارغ التحصیل شد . از 1340 تا 1344 دانشکدۀ افسری را در نیروی مخصوص کماندویی به اتمام رساند و 1344 تا 1349 حدود نه دورۀ آموزشی را در خارج از کشور گذراند . وی دارای شالبند و درجۀ « دان هفت » کاراتۀ گوجوریو از کشور ژاپن ، « دان چهار » تکواندو از کشور کره می باشد . همچنین دوره های آموزشی « ووشو » را نیز در کشور چین سپری کرد . وی با توجه به تجربیات آموزش رزمی چندین هنر رزمی مختلف ، در سال 1350 هنر رزمی « کونگ فو توآ » را که اولین سبک کونگ فوی ایرانی بود ، ابداع و تاسیس نمود . وی چون افسر نیروی هوایی ارتش ایران بود ، دانشکدۀ « انشاء تن و روان » را تاسیس و به آموزش کونگ فو توآ به روش علمی و فلسفی و فکری و ذهنی و رزمی و عملی پرداخت . وی پس از شورش 57 در دورۀ اول ریاست جمهوری نامزد شد ، اما داستان رد صلاحیت که از همان اوان به قدرت رسیدن آخوندها ، پیش درآمدی برای تسویۀ بنیادین سالهای بعد بود ، دامان وی را نیز گرفت و به دلیل عضویت در کادر ارتش شاهنشاهی ، رد صلاحیت شد . سال 1366 نیز از ایران خارج شد و مابقی داستان وی در حیطۀ حوصلۀ من نیست .

باری من آن کتاب را سالها داشتم . اوایل به دلیل علاقه ای که به تعلیمات استاد میرزایی داشتم . بعدها ، فقط و فقط به عنوان یک یادگاری از محمد . اما سال 71 در حین اثاث کشی منزل ، کتاب مذکور ربوده شد و پیگیری من نیز به جایی نرسید و برای همیشه یادگاری محمد را از دست دادم .

با آغاز شورش 56 و 57 کار برای محمد و امثال او بسیار سخت شد . محمد از یک خانوادۀ فقیر و بدون پشتوانۀ حمایتی حاکمیت وقت بود که ؛ نه به دلیل علاقه به حکومت شاهنشاهی وارد نظام شده بود و نه هیچ دلیل دیگری . الُا همان دلیل اختلاف نظر و سلیقۀ پدر و پسری که محمد با ثبت نام در نظام و خروج از محیط منزل ، نشان داد که هنوز آنقدر به ارجحیت احترام به پدر و مادر ارزش قائل هست که برای اجتناب از رویارویی با پدر و خواستهای وی ، راه دوری و غربت را پیشه کند ، اما هرگز سینه به سینه و رو در روی پدر نایستد . با توجه به جوی که در جامعۀ آن روزها حاکم بود ، محمد دو گزینه بیشتر نداشت : یا از دستورات مافوق برای مقابله با شورش مردم اطاعت کند و یا در خط فامیل و خانواده و دوستان و آشنایان و ملت سیر کند . و او هر چند در اوایل برایش بسیار سخت بود ، اما با راهنمایی ها و وصیتها و سفارشهای مکرر پدر و سایر نزدیکان ، از جمله خود من که در جرگۀ دار و دستۀ شورشیان قرار داشتم ، راه دوم را انتخاب نمود و از هر گونه تعرض بر علیه مردم ، جداً اجتناب نمود . محمد ، بیماری پدر را بهانه و دستاویز قرار داده بود و در هر فرصتی مرخصی میگرفت تا خود را از وظایف اجباری پادگانی و نظامی رهایی بخشد . اکثرا در تبریز و مرخصی بود . گاهی نیز با رشوه به مافوق ، چند روزی جیم فنگ میشد تا در محیط نظامی نباشد که مجبور به اطاعت از دستورات باشد . حتی یادم هست روزهایی که در تبریز بود و من و او بیشتر وقتمان را با هم میگذراندیم ، گاهی شبها تعدادی اعلامیۀ شریعتمداری و خمینی را بر میداشتیم و در کوچه پس کوچه ها که دور از دید و دسترس ماموران حکومت نظامی بود ، پخش میکردیم . یک شب هم که در یک کوچۀ دو طرف در رو ، که از هر دو سو در محاصرۀ ماموران قرار گرفتیم ، بدون اینکه خودش را ببازد ، همۀ اعلامیه های مرا نیز گرفت و لوله کرد و پرت کرد درون حیاط خانه ای . سپس به نزدیکترین تیر برق اشاره کرد و گفت : زود باش برو بالا . پشت سر من خودش نیز همان کار را کرد . از تیر برق بالا رفتیم و از پشت بام خانه ها فرار کردیم . اینقدر با عجله اینکار را کردیم که یک لنگه کتانی من لای سوراخ تیر برق بتنی گیر کرد و من مجبور شدم با یک لنگه کفش فرار کنم . اگر آن شب محمد نبود ، به طور مسلم من گیر می افتادم . چون هرگز به عقلم نمیرسید که میتوانم از اون طریق ، راه گریز بیابم . برگشتیم خانه و خوابیدیم و ماجرای خنده دارش این است که وقتی چشمم را باز کردم ، دیدم محمد صبح زود رفته نان سنگک تازه گرفته و سفره را برای صبحانه پهن کرده ، اما وسط سفره یه روزنامه باز کرده و یک لنگه کفش کتانی روی روزنامه گذاشته . خواب آلو پرسیدم : برای صبحونه کتانی داریم محمد ؟ گفت : نه خیر حضرت آقا ! دیشب کتانی ات را لای سوراخ تیر برق جا گذاشته بودی . نان سنگک بهانه بود که بتونم برم کتانی ات را بردارم . وگرنه خان دایی ( منظورش پدرم بود ) به خاطر کفش ، پوست از سرت میکند . صبحانه ای که هرگز فراموشش نمیکنم . محمد سر هر لقمه میخندید و با انگشت به من اشاره میکرد و به مزاح میگفت : سرباز خمینی را نگاه کن تو رو خدا . با دو تا تیر و ترقه ، کفشش را جا گذاشت و در رفت . اگر نزدیک بودند و تیرشان به خطا نمیرفت چه میکردی ؟ حتما تنبانت را جا میگذاشتی ؟ میگفت و میخندید و من از اینکه او را داشتم ، از صمیم قلب خوشحال بودم . واقعا شب قبلش ترسیده بودم . چون از هر دو طرف کوچه تیر اندازی میکردند . با لبخند پرسیدم : محمد ؟ گفت : جانم ! گفتم اون لامصب ها واقعا میخواستند ما را با تیر بزنند ؟ از فرط خنده ، نان و پنیری را که دو لپی در دهانش جا کرده بود ، همه را نقش سفره کرد و گفت : نه خنگ خدا ! یعنی تو عقلت نمیرسه که وقتی دو سوی کوچه ، آن هم یه همچین کوچۀ تنگی ، افراد خودشان قرار داره ، تیر مستقیم شلیک نمیکنند ؟ در اون صورت خودشان را قتل عام میکردند که آقا خنگه . هوایی میزدند . هوایی . از این هوایی دومش غش کردم از خنده . گفت برای چی میخندی خنگول ؟ گفتم : آخه هوایی تر از من و تو هم توی اون کوچه بود ؟ اونها روی زمین بودند و ما دو تا عین گربه بالای تیر برق . خندید و گفت : آره والّا . منو ببین که عقلم را دادم دست خنگی مثل تو . آن روز تا عصری ماجرای شب قبل را دوباره و صد باره نقل کردیم و خندیدیم .

دوشنبه 11 اسفند 99
 
بالا پایین