Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

خاطرات تلخ غربت

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو داستان های کوتاه
Konu Başlığı خاطرات تلخ غربت
نویسنده موضوع ՐԹɧԹ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ՐԹɧԹ

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

خاطرات تلخ غربت
ماه هاست كه با خاطر آسوده و خیال راحت در دیار و مسكن آبایی خود زنده گی شباروزی را به سر می برم. احساس خوشبختی می كنم كه پس از سالیان درازی، زیر آسمان وطنم با آرامش نفس مـــــی كشم و بــــــه حال كسانی افسوس می خورم كه هنوز هم در دیار غربت، با غم ها دست به گریبان اند و فكر می كنند؛ نسبت به وطن خود شان در آنجاها راحت تر اند. از دوران هجرت و غربت، خاطرات تلخی دارم كه همواره بخاطرآوردنش، سخت اذیتم می كند. سخن از روزگارانی است كه وطن ما در آتش جنگ و نفاق می سوخت. در پایتخت كشور، محشری بر پا شده بود كه تا كنون عاملین آن به جزای اعمال شان نرسیده اند. گاهی فكر می كنم كه همان اشخاص در هر جایی كه هستند، در عذاب وجدان به سر خواهند برد. * *آنروزها هر طرف جنگ و ویرانی بود؛ خانه های مردم به غارت برده میشد و سر و جان و ناموس مردم بیچاره و ناتوان كابل، در معرض خطر حتمی قرار داشت. كابل به قتلگاهی شبیه بود كه هر روز تعداد بی شماری در آن، جانهای شیرین شان را از دست می دادند. مرگ بر همه نواحی شهر، دامن گسترده و بر در و دیوار خانه ها سایه افگنده بود. چشمان همه بی فروغ از نور امید بود. مردم خانه های شان را رها كرده و از یك گوشه به گوشهء دیگر شهر، می رفتند و یا از كابل خارج می شدند. پدرم نیز یكی از همان كسانی بود كه خانه و كاشانهء خود را رها كرده و ما صرف با لباس هایی كه بر تن داشتیم، راهی دیار بیگانه شدیم و زنده گی را در آن جا از سر گرفتیم. آنجا از جنگ خبری نبود، همه مردم با خیال راحت زندگی می كردند؛ اما فامیل ما كه عبارت بود از مادر، پدر، دو برادر و دو خواهرم، از وضع اسفبار اقتصادی رنج میبردیم. * * بزودی برای خواهر بزرگم، خواستگارانی پیدا شد كه پسر شان در اروپا بود. پدرم هم، خلاف انتظار همهء ما و گفته های خودش كه همیشه می گفت، من دخترانم را به پسران مقیم خارج نمی دهم؛ خواهرم را به آنها شیرینی داد. به زودی داماد آمد و آن دو ازدواج كردند و در محدودهء چند ماه خواهرم با شوهرش به خارج رفت. مدتی بعد خواهر دومی ام در جریان كار با پسر بیگانه ای از همان شهر و دیار، دوست شد. یك روز دست به همدستی هم ، به خانه آمده و نزد پدرم زانو زده و خواهان ازدواج شان شدند. این كار خواهرم، همه را به حیرت انداخت. پدرم با بیچاره گی ازدواج آن دو را پذیرفت؛ اما دیگر حاضر نشد حتی چهرهء خواهرم را ببیند. او هم چندی بعد با شوهرش به خارج رفت. تنها من ماندم كه مطیع و فرمانبردار پدر، مادر و دو برادرم بودم. من به فامیلم علاقهء بی پایانی داشتم و در رنج و غم شان خود را شریك می دانستم. سعی می كردم كاری نكنم كه پدر، مادر و یا برادرانم از من ناراضی شوند. * *پدر و برادر بزرگم، همیشه از بیكاری شاكی بودند و روزهای زندگی ما با درآمد اندك آنان، به شب می رسید. در همین میان، مادرم مریض شد و رنج ما را افزونتر ساخت. عایدات روزانه هر دو برادرم، مصارف تداوی مادرم را كفایت نمی كرد. زند گی ذلت بار غربت، با گذشت هرروز طاقت فرسا می شد. آنروزها كه بخاطر عیادت مادرم، بیشتر از منزل بیـــــــرون می شدم، بـــا طعنه هــــــا و نیشخندهای زیادتری مقابل می شدم و رنج می كشیدم. پدر و برادر بزرگم كه با وجود كار زیاد، پول اندكی دریافت می كردند، همیشه غمگین و افسرده بودند وكمتر حرف می زدند. من از حال و احوال شان درك می كردم كه از زنده گی، دل خوشی ندارند؛ اما برخلاف، برادر كوچكم با گذشت هر روز خرسندتر از روزهای قبل می بود. او روزها تا شام كار می كرد و پول بیشتری در اختیارم می گذاشت تا برای تداوی مادرم مصرف كنم. با وجود مصارف گزاف شفاخانه، دوا و داكتر، وضع مادرم هر روز بد تر از روز قبل می شد و مریضی اش شدت می یافت؛ تا اینكه عصر یكروز، مادرم ما را در دیار غربت، تنها گذاشت و خود راهی جهان ابدی شد. مرگ او، ضایعهء بزرگی برای ما بود و در فراق او احساس می كردم ؛ زنده گی ما را تاریكی فراگرفته و بدبختی، از در و دیوار خانه می بارد. روزها از خود می پرسیدم آخر این زند گی از ما چه میخواهد؟ آخر سرنوشت ما چرا با بدبختی گره خورده است؟!! * *اما جوابی نمی یافتم . سرانجام خواهر بزرگم توانست، دعوتنامه یی بفرستد و من، پدر و برادر كوچكم را نزد خود بخواهد. برادر بزرگم را باید تنها می ماندیم یا از سفر منصرف می شدیم. بالاخره روزی فرا رسید كه ما هرسه روانهء اروپا شدیم. درآنجا با وجود غم دوری برادر بزرگم، مقداری از غم های خود را فراموش نموده بودیم. برادر كوچكم در آنجا نیز كاری برای خودش دست و پا كرد. وظیفهء او نگهداری از خانهء مردی بود كه صاحب باغ و خانه یی بزرگ بود. او پول كافی در اختیار برادرم می گذاشت و زنده گی ما به خوبی پیش می رفت. من كورس لسان را پیش می بردم و در فروشگاهی هم كار می كردم. زند گی ما روال عادی خودش را می پیمود. * *اما عصر یك روز، دروازه اپارتمان ما چنان به شدت كوبیده شد كه دل از دلخانه ام كند. به سرعت دروازه را گشودم و با تعجب دیدم كه برادرم با عجله داخل شده و در را از عقبش بست. از چشمانش هراس و ترس می بارید، چهره اش درهم فرورفته و چشمانش خون آلود بود. در حالیكه با بیچاره گی گریه میكرد، با لكنت زبان گفت: "مینا جان! من او را كشتم و حالا فرار نموده آمدم تا برای بار آخر تو و پدرم را ببینم. شاید دیدار دیگری نداشته باشیم." او خاموش ماند و با عجله، پلهء الماری اش را گشوده و مقدار پولی را بیرون آورده به من داد. من كه سراپا می لرزیدم با گریه گفتم: "چرا چنین كردی ؟ برادر جان ! چرا زند گی ات را به خطر انداختی؟ چرا؟؟ چرا؟؟؟" و به گریه شدم. * *او با آرامی گفت: "مرد، شراب نوشیده و كار خلافی از من میخواست. با وجود ممانعت من، چند بار بر من حمله كرد و من با دفاع از خود با چند ضربهء شدید او را به زمین زدم؛ اما یك وقتی متوجه شدم كه او مرده." * * * *بعد دست نوازش به رویم كشید و دستم را با محبت و مهربانی بوسید و در حالیكه مرا به سوی خود می كشید با حزن و اندوه گفت: "بیا رویت را ببوسم؛ زیرا فكر نمی كنم دیدار دوباره یی داشته باشیم!" اشك داغی از گوشهء چشمش به صورتم افتاد. * * در همین اثنا پدرم وارد اتاق شد؛ برادرم به پاهای او افتاده، گفت: "پدر جان! مرا ببخش! شاید دیدار دوبارهء ما به قیامت بماند. من می روم علتش را از مینا بپرس"! تا پدرم حرفی بزند كه در یك چشم به هم زدن برادرم از اپارتمان خارج شد. من از عقب او با گریه به راه افتادم. پدرم عصبانی شده گفت: "آخر چه شده مینا! گپ چیست؟"" تا میخواستم بـه پدرم چیزی بگویم كه صدای آلارم موتر پولیس، به گوشم رسید و به تعقیب آن صدای دویدن چند مرد در فضا طنین اندخت. با عجله به بیرون نگاه كردم؛ برادرم را دیدم كه به سرعت می دود تا جانش را نجات دهد؛ اما افراد پولیس رها كردنی نبودند. یكی از آنها فیر كرد و مرمی به پای برادرم اصابت نمود. پدرم دهنم رامحكم گرفته، خاموشم ساخت. هـر دو درآغوش هم فرو رفته گریه می كردیم. پدرم زبان آنان را بلد نبود تا بیرون شده و چیزی بگوید، آنان برادرم را گرفتند و رفتند. * *بعد از آن، من همه قضیه را به پدرم گفتم و هر دو، با تلخی به گریه افتادیم. وقتی موضوع را تلیفونی به خواهر و یازنه ام گفتم، هردو ما را از هرنوع ارتباط با خودشان منع كردند، تا پای شان در جنجالی گیر نمانند. بعد از آنكه از همراهی آنان ناامید شدیم، روزها من و پدرم در جستجوی برادرم اینطرف و آنطرف گشتیم؛ اما در آن ملك بیگانه، هیچكسی آواز ما را نمی شنید. بعد از دو ماه، دیگر از دریافت او ناامید شدیم. * *شبها چشمهای هراس انگیز او را به خاطر می آوردم و گریه می كردم تا اینكه یك شب در خواب دیدم كه من و برادرم با هم استیم. توفانی پدید می آید و فشار بیش از حد هوا، من و برادرم را از هم جدا می سازد. به وضاحت دیدم كه توفان، برادرم را درگردابی از تنهایی پرتاب كرد. من تلاش داشتم او را نجات دهم؛ اما ممكن نبود. هرقدر داد و فریاد كردم، گوشی برای شنیدن وجود نداشت. تاآخرین لحظه برادرم را دیدم كه با دو چشم هراسان مرا نظاره می كند و در همان گرداب گل آلود، غرق می شود. من چیغ می زدم كه او را نجات بدهید؛ اما كسی به دادم نرسید تا اینكه دیگر او را ندیدم. * *وقتی از خواب بیدار شدم، عرق از سر و رویم جاری شده بود و دانستم كه برادرم از دست رفته است. من غم دوری او را تحمل نتوانسته سخت بیمار شدم. پدرم كه ازگرانی غم این حادثه رنجور شده بود، تصمیم گرفت تا هردو راهی وطن شویم. * *وقتی به كشور خود رسیدیم، با بدبختی دیدم كه تنها من و پدرم استیم و دیگر همه اعضای فامیل ما به نوعی از ما دور شده اند، جلو اشك هایم راگرفته نتوانستم. پدرم بخاطر خلاصی من از آن حالت پرسش هایی می كرد؛ اما من جواب نمی دادم. دو سال بعد، پدرم مرا برای پسری از دوستانش، به زنی داد وخودش پس از چند ماه داعی اجل را لبیك گفت و تنهای تنهایم ساخت. آرام آرام یك پسر و دو دختر به دنیا آوردم. حالا اولادهایم بزرگ شده اند. چشمان پسرم، برق نگاههای برادرم را در ذهنم تازه می كند. با دیدن او، یاد آن لحظات هراس انگیز، اذیتم می كند و حسرت می خورم كه چه مفت، عزیزترین كسانم را در گرداب حوادث از دست دادم. از برادر بزرگم نیز احوال ندارم كه در چه حالی و در كجاست؟ وقتی مرگ مادر مریض، پدر رنج كشیده و چشمان هراس انگیز برادرم را بخاطر می آورم، هر لحظه می میرم و زنده میشوم و به عاملین جنگ، هزاران نفرین میفرستم.
 
بالا پایین