Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

رمان قرار نبود(توصیه میکنم حتمابخونینش)

اطلاعات موضوع

Kategori Adı رمان های ایرانی
Konu Başlığı رمان قرار نبود(توصیه میکنم حتمابخونینش)
نویسنده موضوع ՐԹɧԹ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ՐԹɧԹ

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

بعد از خوردن ناهار نیلی جون و سوره میزو جمع کردن و نذاشتن من دست به سیاه و سفید بزنم وقتی هم که اصرار کردم دست منو گرفت توی یکی از دستاش دست آرتانو هم گرفت توی اون دستش و راه افتاد سمت اتاق آرتان ... نمی دونستم قصدش چیه ... در اتاق آرتانو باز کرد ما دو تا رو هل داد توی اتاق و در حالی که در اتاقو می بست گفت:
- برین یه کم استراحت کنین ... واسه عصرونه صداتون می کنم ....
اینو گفت و درو بست ... اه اه همینو کم داشتم ... یه اتاق خالی ... من و آرتان ... یه تخت دو نفره .... آرتان با خونسردی نشست لب تخت و در حالی که ساعت مچیشو که همون ساعتی بود که من براش خریده بودم رو ازدستش باز می کرد گفت:
- خدا خیرش بده نیلی جونو ... خیلی خسته بودم ...
راستش منم خیلی خوابم می یومد ... زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم خیلی خونسردانه از لب تخت بلند شد رفت سر کمد و برای خودش لباس راحتی در آورد ... پشتشو کرد به من تا لباسشو عوض کنه ... منم از موقعیت استفاده کرده سریع شیرجه زدم توی تخت و لحافو کشیدم روی خودم .... چشمامو هم بستم ... برام مهم نبود که آرتان هم بخوابه کنارم ... صدای نچ نچی که شنیدم چشمامو باز کردم. آرتان کنار تخت دست به کمر ایستاده بود و زل زده بود به من. منم زل زدم توی چشماشو و گفتم:
- هان چیه؟
لبخندی زد و نشست لب تخت و گفت:
- هیچی ...
زدم به دنده بی خیالی و دوباره چشمامو بستم. دیدم صدای خنده اش می یاد ... با حرص چشم باز کردم و نگاش کردم. دراز کشیده بود دستشو به صورت قائم گذاشته بود روی پیشونیش و همینطور که زل زده بود به سقف داشت می خندید. غرغر کردم:
- چته تو؟ چرا می خندی؟!
- خندیدنم توی مملکت شما مالیات داره؟
- نخیر بفرما بخند .. ولی حواست باشه به من نخندی که بد می بینی ...
انگشتمو به نشونه تهدید گرفته بودم سمتش و تکون می دادم. یهو چرخید به سمت من دستشو گذاشت زیر سرش و با اون یکی دستش دست منو توی هوا گرفت. دستمو کشیدم و گفتم:
- ا دستو ول کن ...
دستمو محکم گرفته بود و نمی ذاشت عقب بکشمش ... با همون لبخند کج گوشه لبش گفت:
- دوست دارم به زنم بخندم ... مشکلیه؟
- می تونم بپرسم چیه من خنده داره؟
لبخندش عمیق تر شد ... دستمو ول کرد و گفت:
- بگیر بخواب ...
- وا! من که داشتم می خوابیدم ...
پرو پرو پشتمو کردم بهش و چشمامو بستم. برام عجیب بود که آرتان اینقدر راحت می تونه کنار من بخوابه و هیچ خطایی ازش سر نزنه ... عجب آدمی بود این آرتان! توی همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد ...
وقتی چشم باز کردم حس کردم توی یه جا گیر افتادم ... نه دستامو می تونستم تکون بدم نه پاهامو ... چشمامو کامل باز کردم و یه تکون به خودم دادم که بفهمم چرا اینجوری شدم ... یا باب الحوائج! آرتان پشت سرم خوابیده بود و دستاشو دور بدنم حلقه کرده بود پاهاشم انداخته روی پاهام ... یه لحظه با دیدن این حالت نزدیک بود سکته کنم! ولی کم کم آروم شدم ... من و آرتان توی بغل هم! چی از این بهتر؟ یکی از دستامو گذاشتم روی دستاش و اون یکی رو هم گذاشتم روی پاش ... چه حس خوبی داشتم .... اصلا ناراحت نبودم که چرا اینکارو کرده ... دوست داشم توی همین حالت بمونم. به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت نزدیک چهار بود ... وقت داشتیم پس می تونستم از این موقعیت استفاده کنم. آرتان کی منو بغل کرده بود که نفهمیده بودم؟! بدجنس! چشمامو دوباره بستم ولی دیگه خوابم نمی برد ... بوی آرتان ... داغی نفساش روی گردنم ... اجازه خواب رو دیگه بهم نمی دادن ... نمی دونم چقدر گذشته بود که کسی به در ضربه زد و به دنبالش صدای نیلی جون بلند شد:
- آرتان مامان ... ترسا ...
آرتان تکانی خورد و حلقه دستاش دور من تنگ تر شد. خواستم جواب نیلی جون رو بدم که صدای آرتان بلند شد:
- می یایم الان مامان ...
پس بیدار بود!!! عجب! سعی کردم خودمو به خواب بزنم که فکر کنه چیزی نفهمیدم. یه کم که گذاشت دستاشو باز کرد . پاهاشم از روی پاهام برداشت و از تکون خوردن تخت فهمیدم که داره از روی تخت بلند می شه. از صدای خش خش معلوم بود که داره لباس عوض می کنه. لباسشو که عوض کرد آروم گفت:
- تری ...
جونم؟!!! تری؟!!!! چه مخفف کرد منو! تا حالا کسی اسممو مخفف صدا نکرده بود. لبخندی نشست گوشه لبم ... همه چیز این بشر برای من خاص بود! تکونی خوردم و لای یکی از چشمامو باز کردم ولی اونقدر کم که فقط بتونم ببینمش و اون منو نبینه. پایین تخت ایستاده بود و در حالی که داشت ساعتشو می بست به مچ دستش دوباره صدام کرد:
- ترسا پاشو ... کم کم باید بریم خونه تون ...
دکمه های پیراهنش باز بود و پیراهنش هم افتاده بود روی شلوارش ... بعد از بستن ساعتش مشغول بسته دکمه هاش شد و دوباره گفت:
- تری بیدار نشی می یام قلقلکت می دما ... تو که اینقدر خوابت سنگین نبود...
داشت خنده ام می گرفت. پیراهنش رو تند تند کرد توی شلوارش و اومد نشست لب تخت. از ترس اینکه قلقلکم بده سریع چشمامو باز کردم و نشستم. با دیدین حالت من خنده اش گرفت و گفت:
- سلام عرض شد بانو ...
- سلام ... ساعت چنده؟
- مگه ساعت نداری؟
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- خسیس ... نخواستم ...
از لب تخت بلند شد و گفت:
- پاشو تا عصرونه مامانو بخوریم و بریم طول می کشه ... نمی خوام بابات ناراحت بشن ...
این اخلاقشو خیلی دوست داشتم ... به شدت مقید احترام به بزرگترا بود ... حتی چند باری از عزیز شنیده بودم که قبل از رفتن به مطبش رفته و بهشون سر زده. رفت سمت در ... درو باز کرد و نگاهی به سمت من انداخت:
- نمی یای؟!
بلند شدم و همراه هم از اتاق رفتیم بیرون.
عصرونه رو کنار نیلی جون و پدر جون خوردیم و بعد از اینکه پدر جون عیدی هامونو که نفری چند تا تراول تا نخورده بود بهمون داد و آرتانو نمی دونم ولی منو کلی شاد کرد از خونه شون اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه ما ... آرتان اصلا به روی خودش نمی آورد که منو بغل کرده منم چیزی نگفتم ... داشتم با ضبط ماشین ور می رفتم و دنبال یه آهنگ قشنگ می گشتم که آرتان دستمو پس زد و خودش با ریموت ضبط چند تا آلبوم و ترک رو عقب جلو کرد تا به آهنگ مورد نظرش رسید ... ای خدا! بازم قرار نبود! زیر چشمی نگاش کردم خونسردانه داشت رانندگیشو می کرد ... کاش می شد ازش بپرسم چرا تب این آهنگ تو رو گرفته ول نمی کنه ... چی توی آهنگه که تو اینقدر دوسش داری ... ولی لال شدم ... آرتان یه چیزی می خواست با این کاراش به من بگه ولی من دلم نمی خواست پیش پیش قضاوت کنم. پیش خودم تصور کردم که الان دستمو می برم جلو ضبطو خاموش می کنم و می گم:
- آرتان ... چی قرار نبود؟ آیا واقعا تو به خاطر من چشمات خیس شده؟ آیا واقعا هر چیزی که نباید می شده الان شده؟ آرتان اگه منو دوست داری بهم بگو ...
بعد آرتان یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام می کنه و می گه:
- فکر نمی کردم اینقدر بی جنبه باشی ... از یه آهنگ معمولی چه برداشتایی پیش خودت کردی ... وقتشه یه کم بزرگ شی ترسا ... از اولم بهت گفتم تو دختری نیستی که من بتونم عاشقش بشم!
وای که اون موقع ممکن بود هر بلایی سر خودم بیارم ... مثلا درو باز کنم بپرم پایین .... یا جیغ بکشم و بزنم زیر گریه ... شایدم آرتان با گازهام تیکه پاره می کردم بعدم خودمو می انداختم جلوی یکی از ماشینا ... از فکرای خودم خنده ام گرفت و بی صدا خندیدم. آهنگ تموم شد ... آرتان دوباره زد از اول بخونه ... گیر داده بودااااا ... جلوی در خونه ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم. سرمو انداختم زیر داشتم می رفتم به سمت خونه که آرتان دستمو گرفت و گفت:
- کجا؟! با هم باید بریم ...
دو تایی باهم رفتیم و زنگو زدیم ... در باز شد دست تو دست هم رفتیم تو ... عزیز و بابا و اومدن استقبالمون ... آرتان با دیدن بابا دست منو ول کرد ... شاید یه احترامی بود به بابا ... فراغ بال پریدم توی بغل عزیز و گونه های چروکیده اشو بوسیدم ... چقدر دوسش داشتم فقط خدا می دونست. بعد از عزیز رفتم توی بغل بابا و بوسیدمش ... جدیدا هی براش دلتنگ می شدم ... بعد از تبریکات عید چهارتایی رفتیم تو که دیدم آتوسا و مانی هم هستن. با خنده گفتم:
- به به ... جمعتون جمعه ... فقط گلتون کمه ها ...
خندیدن و مانی تایید کرد. من نشستم کنار آتوسا آرتان هم نشست کنار مانی ... بابا و عزیز هم به جمعمون پیوستن و حسابی بحث گل انداخت ... داشتیم از هر دری حرف می زدیم که یهو آتوسا یواشکی گفت:
- ترسا طرلان کیه ؟
- هان؟!!!
- چرا تعجب کردی؟!
- دختر خاله آرتانه ... تو طرلان رو از کجا می شناسی؟
با لبخندی موذیانه گفت:
- ماجراها داره ...
- چی شده؟
- نیما ...
- خب ...
- تهمینه جون امروز که رفتیم اونجا برام تعریف کرد که نیما داشته با گوشیش با دختری به اسم طرلان حرف می زده ... گویا دختره سر یه سری مسائل داشته نیما رو پس می زده و نیما هم می خواسته هر طور شده قانعش کنه. تهمینه جون که بعد از جریان تو خیلی نگران نیما بود دلش طاقت نمی یاره و تا تماس نیما تموم می شه می ره توی اتاقش و ازش می خواد که بگه طرلان کیه ... نیما هم فقط می گه توی تولد تو باهاش آشنا شده ولی دیگه آمار خاصی نمی ده.
- عجب! نیمای آب زیر کاه ... شماره طرلان رو از کجا آورده؟ فکر نکنم طرلان بهش پا بده ...
- وا! دلشم بخواد ... مگه نیما چی کم داره ؟
- ببین آتوسا ... طرلان مشکلات زیادی داشته ... می ترسم تهمینه جون وقتی می فهمه حرفایی بزنه که دلش بشکنه ... من نگران این رابطه ام ... باید حتما با نیما حرف بزنی ...
- چه مشکلی؟ چی شده مگه؟ چرا من بگم؟ خودت بگو!
- گوش کن یه دقیقه ...
و تند تند شمه ای از اون چیزی که می دونستم رو برای آتوسا تعریف کردم. تا حرفام تموم شد آتوسا با حیرت آهی کشید و گفت:
- آخی حیوونی ...
- حالا آتوسا تو برو اینا رو برای نیما بگو که یه وقت خدایی نکرده وقتی شنید یهو جا نزنه ... بعدشم اول مامانش رو راضی کنه بعد بره سراغ طرلان ... آرتان تازه طرلان رو به زندگی عادی برگردونده ها ...
- چرا خودت بهش نمی گی ... تو که با نیما صمیمی تری ...
چی باید می گفتم؟ می گفتم آرتان رو نیما حساسه سرمو می ذاره لای گیوتین؟ سرمو تکون دادم و گفتم:
- تو زودتر از من می بینیش ... بعدم من دوست ندارم خبر بد بهش بدم ... شاید ناراحت بشه.
آتوسا قانع شد و گفت:
- خلی خب خودم بهش می گم ...
بحثو عوض کردم و گفتم:
- آتوسا زود باش این جینگیل خاله رو به دنیا بیار دیگه ... دلم آب شد
به دنبال این حرف دستمو گذاشتم روی شکمش ... دستشو گذاشت روی دست من و گفت:
- سه چهار ماه دیگه باید بصبری عزیزم ... ببینم خودت نمی خوای منو خاله کنی؟
خواستم یه چیزی بگم که متوجه سکوت جمع شدم ... انگار این حرف آتوسا حرف دل همه بود که زل زده بودن به من. به آرتان نگاه کردم ... انگار عصبی بود ... اخماش شدید تو هم بود ... خب بابا! چته حالا؟ انگار چی بهش گفتن که اینقدر بهش برخورده ... دلت هم بخواد که من مامان بچه ات باشم ... به دست آتوسا ضربه ای زدم و گفتم:
- یه حساب سر انگشتی که بکنی می بینی تازه نزدیک شش ماهه که عروسی کردم ... فکر کنم یه کم زود باشه ... نیست؟!
خندید و گفت:
- از الان که بهت بگم شاید تا سه سال دیگه به خودت بنجنبی ...
دوباره به آرتان نگاه کردم. سرشو انداخته بود زیر و هنوزم اخماش در هم بود. کاش می شد برم ازش بپرسم چه مرگته؟ وای نه دلم نمی یاد بهش بگم چه مرگته! فقط بپرسم چته؟! چرا اخم کردی ... ناراحت شدی از اینکه همه ازمون بچه می خوان؟ ناراحت نشو ... وقتی من برم همه چیز براشون مشخص می شه. بی اختیار بغض گلومو گرفت ... کاش آرتان هم مثل من فکر می کرد. کاش می شد فقط برای یه لحظه برم توی ذهنش یه چرخی بزنم و بیام بیرون ... کاش به قول سهراب مردم دانه های دلشون پیدا بود ... عین انار ... کاش آرتان اینقدر مرموز نبود ... ولی از حق نگذریم ... دیوونه این مرموز بودنش بودم.
شامو توی جمع خونواده خودم خوردیم و بعد از شام هم ما و هم آتوسا اینا پا شدیم که دیگه بریم خونه مون ... بابا هم بهمون عیدی داد و من دیگه خیلی خوش به حالم شد ... بعد از خداحافظی از مامان اینا و ماینا اینا سوار ماشینا شدیم ... آرتان بوقی برای مانی زد و راه افتاد. هنوز چیزی از خونه فاصله نگرفته بودیم که داد آرتان هوا رفت:
- تو چرا به خواهرت نمی گی؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
- ترسا ... من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم ...
- چی می گی آرتان؟ من متوجه نمی شم ...
- ببین ترسا خواهش می کنم ازت قضیه رفتنت رو به خواهرت بگو ...
داشتم کم کم عصبی می شدم ... با خشم گفتم:
- خودت چرا به نیلی جون نمی گی؟ چرا بهش نمی گی این عروس براش موندنی نیست؟ چرا نمی گی نباید از من نوه اشو بخواد ...
آرتان با کلافگی نگام کرد. انگار می خواست داد بزنه ... ماشینو کشید کنار خیابون و نگه داشت ... پرید پایین ... می دیدمش که چطور با کلافگی دست می کشه توی موهاش ... این کار آرومش می کرد ... تا حالا چند بار اینکارو کرده بود ... تا عصبی می شد می پرید از ماشین بیرون ... انگار نیاز به هوای آزاد پیدا می کرد. یه ربعی دور و اطراف ماشین قدم زد. معلوم نبود چشه! خب لامصب اگه حرفی داری بیا بگو ... اگه هم نه که پس اینهمه بهم ریختنت واسه چیه؟ یه کم دیگه که گذشت اومد سوار شد و راه افتاد. آروم تر شده بود از چهره اش هم مشخص بود ... داشتم پوست لبمو می جویدم که گوشیم زنگ زد. از توی کیف درش آوردم شبنم بود ... نگاه آرتان هم روی صفحه گوشیم بود ... فکر کنم اسم شبنم رو دید که با بیخیالی نگاشو دزدید ... خوب شد حالا توی این موقعیت نیما بهم زنگ نزد! وگرنه گوشیو پرت می کرد از شیشه برون. حوصله نداشتم ولی جواب دادم:
- الو ...
- ای خره دلم واسه هان گفتنت تنگ شده ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- هان؟
- هان و درد به گورت ...
- ا بیشعور!
غش غش خندید و گفت:
- ترسا دستم به شلوارت به دادم برس ...
- چی شده باز؟ مشاور کم آوردی ...
- بدجور ...
- اردلان باز چه خاکی تو سر من کرده؟
- از کجا فهمیدی اردلانه؟
- آخه تو فقط واسه اردلان اینجوری به بال بال زدن می افتی ... این که دیگه فکر کردن نداره.
خندید و گفت:
- ترسا تا همین الان خونه مادربزرگم بودیم طبق معمول محل سگ بهش نذاشتم ولی اون برعکس همیشه انگار خیلی کلافه بود. حتی وقتی مادربزرگم می خواست سینی چایی رو دور بگردونه ازش گرفت که یعنی کمکش کنه ولی اول از همه آورد سینی رو طرف من ...
- به به! خب ...
- منم بدون اینکه نگاش کنم گفتم نمی خورم ...
زدم زیر خنده و گفتم:
- بابا ایولا داری ...
قیافه آرتان خیلی بامزه شده بود پیدا بود می خواد سر از حرفامون دربیاره به خصوص که اسم جدیدی بین حرفام شنیده بود ... بیچاره اردلان ... الان آرتان تو ذهنش گورشو هم کنده با دستای خودش ... از عمد صدای گوشیمو بلندتر کردم تا صدای شبنمو با اون گوشای تیز شده اش بشنوه ... گفت:
- حالا اینا همه اش به جهنم ... الان تازه اومدیم خونه مون داشتم لباسامو عوض می کردم که برام اس ام اس اومد ... هنوزم باورم نمی شه ترسا .... اردلان بووووووووووووود ...
گوشیو گرفتم اونطرف ... همچین جیغ کشید که پرده گوشم یه بندری زد برای خودش ... جیغش که تموم شد گفتم:
- اولا که کرم کردی بوزینه! دوما من مطمئن بودم این روز می رسه ...
- حالا چه خاکی بریزم توی سرم ...
- خاک لازم نیست بریزی تو سرت ... یه آجر بزن تو سرت بلکه عقلت بیاد سر جاش ...
- یعنی چی؟
- یعنی خبر مرگ من! خب معلومه الان باید چی کار کنی دیگه ...
- من نمی فهمم منظورتو ... ببین این به من اس ام اس داده فردا باید ببینمت ... حتما!
- بگو گذاشتم برات!
- هان؟
- شبنمممممم خنگ شدی؟ خب بهش بگو کار دارم نمی تونم بیام ... اصلا تو با من چی کار داری؟
- وا! من اینقدر تو سرم زدم اردلان برگرده حالا که برگشته براش طاقچه بالا بذارم ...
- خب واسه همین می گم خنگی دیگه ... تو اگه الان جوابشو بدی و خیلی راحت هم باهاش قرار بذاری براش تبدیل می شی به یه آدم راحت الوصول ... ولی اگه برای راضی کردن تو به آب و آتیش بزنه اونوقت قدر تو رو می دونه ... آدم اگه یه چیزیو راحت به دست بیاره زود هم از دستش می ده براش هم اهمیتی نداره ولی اگه به سختی به دستش بیاره اونوقت برای نگه داشتنش از جون مایه می ذاره ....
یه کم سکوت کرد و بعدش گفت:
- آره حق با توئه ... باشه همینو می گم ...
- باریکلا برو ببینم چی کار می کنی ... ولی خودمونیما ... این پسرخاله تو هم عجیب سفته ها! بعد از هفت ماه تازه خودشو یه ذره ول کرد ...
- بد چیزیه ... بدجور مغروره ...
- توام غرورشو گرفتی که راضی شد دوباره بیاد جلو ...
- ترسا خیلی ازت ممنون ...
- خب دیگه برو ... واژه های عجیب غریب هم به کار نبر ... من عادت کردم از تو و بنفشه فقط فحش بشنوم.
غش غش خندید و گفت:
- از بس دوستت داریم خره ...
- آره معلومه ... برو جواب اس ام اسشو بده دیر شد.
- باشه باشه فعلا خداحافظ
- خداحافظ.
داشتم به شبنم هم حسودی می کردم. اونم به عشقش رسید ... خوش به حالش! کاش منم می تونستم آرتانو واسه همیشه داشته باشم .
صدای آرتان منو از توی فکر بیرون کشید:
- مشاوره می دی به دوستات ؟
نگاش کردم و گفتم:
- ایرادی داره؟!
- نه ... راحت باش ... ولی یه چیزی نگو که بعد برات دردسر بشه ...
- نخیر حواسم هست ...
- انشالله ...
ماشینو جلوی در پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم ... از فردا دوباره زندگی یکنواخت و خسته کننده من شروع می شد. کلاس زبانمم پنج روز اول عید تعطیل بود و باید از صبح تا شب فقط درس می خوندم. حالا خوبه همه اشو یه بار خونده بودم و فقط داشتم یه جورایی دوره می کردم. ولی کمکای آرتان فوق العاده بود! نکاتی رو بهم می گفت که واقعا ریز و خیلی خیلی مهم بودن. خودم می دونستم اگه تا دم کنکور همینجور ادامه بدم یه چیزی می شم. ولی قبول شدنم بدون داشتن آرتان چه فایده ای داشت؟ ترجیح می دادم برم که دیگه هیچ کدوم از جاهایی که منو یاد آرتان می انداختن رو نبینم. دو تایی سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا. آرتان خمیازه می کشید و معلوم بود خسته است. تا رفتیم توی خونه بدون اینکه کلمه ای حرف به من بزنه سرشو زیر انداخت و رفت توی اتاقش در اتاقو هم بست. شونه ای بالا انداختم و منم رفتم توی اتاقم ... ترجیح می دادم بخوابم ... لباسامو عوض کردم ... نگاهی به عکسام انداختم و رفتم توی تختم... خیلی خسته بودم ... اینقدر که دیگه جونی برای فکر کردن نداشتم. چشمامو بستم و به خواب فرو رفتم.
- چه عید مسخره ای!
این جمله رو به خودم با صدای بلند گفتم. بعد از روز اول که رفتم مهمونی دیگه توی خونه حبس بودم ... جواب تلفنای همه رو هم آرتان می داد و اجازه نمی داد هیچکس بیاد خونه مون مهمونی ... حالا همه می دونستن من دارم برای کنکور می خونم ولی هیچکس از رفتنم خبر نداشت. آرتان روز به روز داشت بداخلاق تر می شد و دیگه از اون نرم خویی خبری نبود ... همه اش غر می زد به درس خوندنم ایراد می گرفت زیاد از حد سختگیر شده بود ... امروز روز دوازده فروردین بود ... آرتان در کمال بی رحمی بهم گفت فردا برای سیزده بدر جایی نمی ریم الان هم رفته بود توی اتاقش داشت طبق معمول قرار نبود رو گوش می کرد منم که کارم شده بود طی کردن مسیر اتاق مطالعه ام و آشپزخونه و دستشویی ... خسته شده بودم دلم می خواست داد بزنم. یازده روز بود که کارم شده بود درس خوندن ... دیگه مغزم کشش نداشت. دوست داشتم گریه کنم ... باید از خونه می رفتم بیرون وگرنه می مردم. نشستم روی کاناپه و بی اختیار زدم زیر گریه ... حالا گریه نکن کی گریه بکن... صدام اونقدر بلند بود که از صدای زمزمه های آهنگ اتاق آرتان رد بشه و به گوشش برسه ... یهو در اتاق آرتان باز شد و پرید بیرون ... من عین روزی که مامانم مرده بود داشتم زار می زدم. آرتان دوید سمت من نشست کنارم روی کاناپه بازوهای منو به نرمی گرفت توی دستاش انگار می ترسید با کوچیک ترین فشاری دوباره کبود بشه. با نگرانی گفت:
- ترسا ... ترسا چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ کسی زنگ زد؟ کسی حرفی بهت زد؟
سرمو به نشونه نفی تکون دادم. شونه هامو تکون داد و گفت:
- پس چته؟ چته عزیزم؟ چرا داری گریه می کنی؟ حرف بزن ترساااااا
آب دهنمو قورت دادم تا هق هقم قطع بشه و بتونم بگم چه مرگمه ...
- من ... من حوص ... حوصله ام سر رفته ...
آرتان صورتمو گرفت بین دستاش و زل زد توی چشمام:
- همین؟!!!
دوباره گریه ام شدت گرفت و سرمو بردم بالا و پایین ... یهو آرتان زد زیر خنده ... منو کشید توی بغلش و با لحن کشداری گفت:
- عزییییییززززممممم
سرمو گذاشتم روی شونه اش و به گریه ام ادامه دادم. موهامو نوازش کرد و در گوشم گفت:
- عزیزم ... خسته شدی؟ درس خسته ات کرده؟ عوضش نتیجه خوبی می بینی از این خستگی ... باور کن من صلاحتو می خوام ...
- نمی خوام دیگه درس بخونم ... یازده روزه پامو از خونه نذاشتم بیرون ...
با همون لبخند منو از خودش جدا کرد و گفت:
- حق با توئه ... یه کم زیاده روی کردیم ... قول می دم برات یه برنامه خوب بچینم که خستگیت در بره و دوباره انرژیت برگرده ...
داشتم نگاش می کردم که تلفن زنگ زد. آرتان دست نوازشی به گونه من کشید و از جاش بلند شد. رفت سمت تلفن و جواب داد:
- الو ...
- سلام آتوسا خانوم خیلی ممنون شما خوبین ... مانی خوبه؟
- بله بله هست ... گوشی خدمتتون ... سلامت باشین ...
گوشیو گرفت به سمت من و گفت:
- ترسا ... پاشو خواهرته ...
از جا بلند شدم. اشکامو پاک کردم و گوشیو گرفتم:
- سلام
- سلام خواهری .... خوبی؟
- مرسی ... تو خوبی ... نی نی خوبه؟ مانی چطوره؟
- هممون خوبیم ... ترسا جونم فردا چی کاره این؟
سعی کردم بخندم:
- هیچ کاره ...
- خب پس برنامه خاصی ندارین ...
- نه ..
- چه خوب! فردا همه باغ بابای مانی دعوتیم ... باید شما هم بیاین خوش می گذره ....
با ذوق گفتم:
- باغ بابای مانی؟!!!
عاشقش بودم ... پارسال هم برای سیزده بدر رفتیم اونجا و حسابی خوش گذشت. باغ خوشگلی بود ... آتوسا گفت:
- آره می دونستم دوسش داری ... برای همینم زنگ زدم بهت ... ولی یه کار دیگه هم باید بکنی ...
- چی؟
- اولا که من با نیما حرف زدم ... اونم خوب به حرفام گوش کرد و بعدم گفت همه اشو می دونه ... گویا خود طرلان براش گفته بود و برای همینم راضی نشده بوده با نیما رابطه ای داشته باشه ... نیما هم در این مورد با تهمینه جون حرف زده ... وقتی هم تهمینه جون خواسته مخالفت کنه نیما گفته ببین مامان! منم دلم پیش کس دیگه ایه ... برام مهم نیست زنم هم یه گوشه از قلبش پیش شوهر و بچه مرحومش باشه ... همینطور که بعدا از اونم می خوام کاری به یه گوشه کوچولو از قلب من نداشته باشه ... منم دیگه پسر کاملی نمی تونم برای یه دختر باشم و خلاصه اینقدر تو گوشش خونده که راضی شده ... حالا تهمینه جون ازم خواسته به تو بگم بی زحمت خاله آرتانو هم دعوت کنی باغ ...
آه کشیدم ... آرتان گفته بود سیزده به در نمی ریم ...

آرتان وقتی قیافه پکر منو دید با دستش اشاره کرد چی شده؟ جلوی دهنی گوشیو گرفتم و گفتم:
- آتوسا می گه فردا بریم باغ بابای مانی ... برای سیزده بدر ... ولی تو که ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- دوست داری بری؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
از قیافه من خنده اش گرفت و گفت:
- می گم دوست داری بری؟!
- معلومه که دوست دارم ... از خدامه!
- پس می ریم ...
دوست داشتم از شادی بمیرم ... زودی به آتوسا گفتم :
- باشه آتوسا می یایم به اونا هم زنگ می زنم اگه برنامه ای نداشتن می گم با ما بیان ...
- اوکی پس گوشیو بده دست آرتان تا با مانی هماهنگ کنه ...
گوشیو پرت کردم سمت آرتان و گفت:
- مانیه ...
آرتان گوشیو گرفت و مشغول صحبت با مانی شد. دیگه دست خودم نبود باید یه جوری خوشحالیمو خالی می کردم. ای خدا الهی قربونت برم که نذاشتی زیاد غصه بخورم ... پریدم سمت ضبط و روشنش کردم ... یه آهنگ شاد آوردم و همون وسط شروع کردم به رقصیدن ... حالا نرقص کی برقص ... نگام افتاد به آرتان با دهن باز داشت به من نگاه می کرد و در جواب مانی فقط می گفت:
- باشه ... نه ... آره ... حتماً
خنده ام گرفت. پشتمو کردم بهش و به قر دادنم ادامه دادم ... نمی دونم چقدر گذشته بود که یهو دستاش دور بدنم حلقه شد ... ثابت شدم. این کی گوشیو قطع کرد؟ کی اومد سمت من؟ منو برگردوند به سمت خودشو و توی گوشم گفت:
- همیشه وقتی خیلی خوشحال می شی اینجوری می رقصی؟
سعی کردم عادی باشم. گفتم:
- آره ... همیشه ...
- کیا این عکس العمل تو رو دیدن تا حالا ؟
باز داشت عجیب غریب می شد. با خنده گفتم:
- شبنم بنفشه آتوسا عزیز ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- توی مردا ...
بدجنس می خواست از زیر زبون من حرف بکشه. خاک بر سر من که بلد نبودم دروغ بگم. گفتم:
- بابام .... مانی ... بابای مانی ... نیما ...
فشار دستش دوبرابر شد. داشتم بین دستاش له می شدم ... عجیب بود که هیچ اقدامی برای بیرون کشیدن خودم انجام نمی دادم. اینقدر فشارم داد که کم مونده بود استخونام له بشه. یهو ولم کرد و با سرعت رفت سمت اتاقش ... این چش شده بود؟! همونجا سر جام ایستادم و با دست بدنمو نوازش کردم خیلی دردم گرفته بود ... دوباره انرژی گرفته بودم برای درس خوندن ... فکر فردا ذوق زده ام می کرد اونقدر که عکس العمل آرتان برام کمرنگ می شد ...
ساعت هفت صبح از صدای آنشرلی پریدم بالا ... گوشیو برداشتم با غیض صداشو خفه کردم و گفتم:
- من غلط کردم گفتم می خوام برم سیزده به در ...
خواستم دوباره بخوابم ولی دیگه خوابمم نمی برد. بلند شدم نشستم ... لجم گرفته بود. رفتم از اتاق بیرون ... صدای آب می یومد ... فکر کنم آرتان حموم بود. رفتم توی دستشویی و بعدش بساط صبحانه رو آماده کردم. داشتم توی سبد مخصوص پیک نیک وسایل مورد نیازمون رو می ذاشتم که آرتان اومد توی آشپزخونه و با قیافه ای داغون گفت:
- بیدار شدی؟
- پ نه پ ...
اومد وسط حرفم و با خنده گفت:
- خیلی خب ... فهمیدم سوالم بی مورد بود ... حاضری؟
- ساعت چند قرار داریم؟ نه من حاضر نیستم ...
- ساعت هشت ... می یان اینجا با هم می ریم ... بدو حاضر شو ...
تند تند صبحانه مو خوردم و رفتم توی اتاقم. یه تی شرت تنگ مشکی با یه شلوار جین سورمه ای پوشیدم مانتوی سفیدمو هم تنم کردم و روسری سفید و سورمه ایمو کشیدم روی سرم ... چشمامو سورمه زدم و از خیر بقیه اش گذشتم ... می دونستم نیما هم هست ... نمی خواستم آرتان حساس بشه. نیما؟!!! وای خاک تو سرم ... طرلانو یادم رفت بگم! کیفمو برداشتم رفتم بیرون و نالیدم:
- آرتاااااااااان ...
آرتان هم حاضر و آماده از اتاقش اومد بیرون ... یه شلوار گرمکن مشکی تنش بود با یه تی شرت مشکی ... قربونش برم که اینقدر خوش تیپ بود. نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
- بله .... چیزی شده؟
- یه چیزی یادم رفت ...
- چی؟
باید به ارتان می گفتم؟!!! جهنم و ضرر ...
- آرتان ... دیروز آتوسا بهم گفت خونواده خاله تو هم دعوت کنم ... ولی یادم رفت! حالا فکر می کنن از عمد نگفتم.
سبد پیک نیکو از روی اپن برداشت و گفت:
- مانی هم به من گفت ... خودم دیروز بهشون گفتم ... می یان ...
- ای وای مرسییییییی ... کلی داشتم سکته می کردما ...
یه دفعه دم در وایساد ... برگشت به طرفم و گفت:
- برای این چیزای مسخره سکته کنی؟ بار آخرت بود از این حرفا زدیا ...
چنان اخماش در هم شده بود که ترسیدم و گفتم:
- باشه ...
امروز از اون روزایی بود که آرتان اخلاق نداشت و بد اخلاق شده بود ... خدایا خودمو به خودت می سپارم با این خوش اخلاق ... وسایل رو که گذاشتیم توی ماشین مانی اینا و خاله اش اینا هم اومدن و همه با هم راه افتادیم سمت باغ مانی اینا ...

تمام طول راه خودمو زده بودم به خواب ... حقیقتا حوصله اخلاق گند آرتان رو نداشتم ... با توقف ماشین چشم باز کردم و متوجه شدم جلوی در باغ ایستادیم و منتظریم در باز بشه ... صاف نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. آرتان عینکشو از چشماش برداشت گذاشت روی موهاش و گفت:
- ساعت خواب ...
- خیلی خسته بودم ...
- آره مشخص بود ...
همون موقع در توسط نیما باز شد و آرتان با دیدن نیما پوفی کرد و پاشو فشار داد روی گاز. نیما برامون دست تکون داد و من با شادی جوابشو دادم. ولی آرتان به تکون دادن سر اکتفا کرد که باعث شد نگاه نیما بدجنس بشه. خبر نداشت که که دیگه نیما به من فکر نمی کنه و الان هم که اومده استقبال دلیلش فقط و فقط طرلانه ... همه دنبال هم از جاده شنی گذشتیم ... یه جاده شنی طولانی که از بین یه عالمه درخت پر شکوفه می گذشت و بعضی از این درخت ها سایبون این جاده شده بودن و منو یاد کارتون آنشرلی می انداختن ... لبخندی زدم و گفتم:
- چقدر قشنگههههه!!!!!
آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره ... قشنگه ... ولی از همین الان می دونم که امروز اصلا به من خوش نمی گذره.
ماشین جلوی ساختمون وسط باغ متوقف شد ... صدای شر شر آب به وضوح شنیده می شد. پشت ساختمون یه آبشار مصنوعی بود که صدا از اونجا می یومد ... می دونستم که اون پشت یه بهشت مجسم وجود داره. زل زدم توی چشماش و گفتم:
- بهت خوش می گذره اگه همه چیزو به خودت سخت نگیری ...
اینو گفتم و پریدم پایین ... همه داشتن از ماشینا پیاده می شدن. آتوسا توپ والیبال مانی رو پرت کرد طرفم و گفت:
- بگیرش ترسا ...
توپ رو توی هوای قاپیدم. خود آتوسا نمی تونست ورجه وورجه کنه برای همین رو به نیما که داشت نگام می کرد گفتم:
- وایسا نیما ...
و توپ رو براش انداختم ... سریع اومد جلوم و زد زیر توپ ... والیبالمون شروع شد ... جفتمون در حد عالی بازی می کردیم و شاید ساعت ها هم می تونستیم توپ رو مهار کنیم که روی زمین نیفته. چند پاس بیشتر به هم نداده بودیم که یهو توپ از بالای سر من وقتی که پریدم بالا تا بزنم زیرش نا پدید شد. با تعجب برگشتم عقب و آرتان رو دیدم که با خشم توپ رو پرت کرد اون طرف و گفت:
- این بچه بازی ها رو بذار برای بعد ... فعلا بیا وسایل رو ببریم داخل ... یه سلامی هم بکنیم ... زشته!
سری تکون دادم و به نیما گفتم:
- باشه واسه بعد ...
ولی نیما فقط خندید و سرشو تکون داد. با تهمینه جون و بابای مانی و نیما سلام احوالپرسی کردیم ... مانیا هم بود ... دختره نکبت افاده ای! فقط به یه سلام خشک و خالی بسنده کردم. ولی آرتان حسابی گرم باهاش سلام و احوالپرسی کرد که لجمو در آورد و وقتی می خواستیم بریم تو از عمد وقتی کفششو در آورد پامو گذاشتم روی پاش ... چون من با کفش بودم و اون بدون کفش دردش گرفت ... ولی به روی خودش نیاورد و فقط گفت:
- خانومم حواستو جمع کن ... پای منو انگار ندیدی ...
بازم توی جمع بودیم و محبت آرتان قلمبه شده بود ... با لبخندی زورکی گفتم:
- اوا ببخشید ...
خم شدم بند کفشامو باز کنم که صدای بوق اومد ... برگشتم ببینم کیه که دیدیم بابا و عزیزن با پدر جون و نیلی جون ... به به پس جمعمون جمع بود!! دوباره سلام و احوالپرسی ها از سر گرفته شد و وسایل اون ها هم به داخل منتقل شد ... داشتم از توی صندوق عقب ماشین بابا بساط قلیونش رو در می آوردم که صدای بوق دوباره نگاهم رو به سمت جاده کشید ... ای بابا! اینبار سه تا ماشین دیگه بودن ... یه ماشین پر از دختر و دو تا ماشین پر از پسر ... دوستای نیما بودن!!! چه خبر بود!!! همه ریختن پایین و با اینکه کسی کسیو نمی شناخت همه با هم مشغول بگو بخند و سلام احوالپرسی شدیم. آرتان کنار گوشم غرید:
- پارتی می خواد راه بندازه توی این باغ؟
- من چه می دونم؟ تازه مگه بده؟ هر چی شلوغ تر باشه بیشتر خوش می گذره ...
آرتان وسایل رو از دست من گرفت و در گوشم دوباره گفت:
- ترسا ... یه لحظه هم از من فاصله نمی گیری ...
- بیخیال آرتان ! گانگستر که نیستن ...
- همین که گفتم ... می دونی که حرفم یه کلامه ...
فقط نگاش کردم. مچ دستمو گرفت و راه افتاد. همه رفتیم داخل ساختمون و نشستیم به میوه خوردن و تخمه شکستن. پسرهای جمع قلیون درست کردن و جلو هر سه نفر یه قلیون گذاشتن. جلوی من و آرتان و مانی هم یه دونه گذاشتن ... آرتان سریع هلش داد طرف مانی و گفت:
- ماا اهلش نیستیم داداش ... خودت زحمتشو بکش ...
اعتراض کردم:
- ا آرتان من می خوام ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- چند بار بگم از دود بدم می یاد؟
- تو بدت می یاد من که بدم نمی یاد ...
- ترسا ...
همچین صدام کرد که لال شدم ... چی می گفتم؟ یه کلمه دیگه اعتراض می کردم دست منو می گرفت و برم می گردوند ... سیزده بدرم زهرمارم می شد. وقتی میوه و تخمه و قلیون تموم شد همه بلند شدن که بریم بیرون بازی ... من اول از همه پریدم بیرون و منتظر بقیه شدم. به دو دسته تقسیم شدیم و قرار شد وسطی بازی کنیم ... آرتان کنار کشید و ترجیح داد فقط نگاه کنه ... من و طرلان توی گروه مانی افتادیم و نیما توی تیم مقابل بود ... ما وسط ایستادیم و بازی شروع شد. همه پسرا سعی داشتن منو بزنن و منم حسابی تر و فرز چنان جا خالی می دادم که همه اشون مبهوت شده بودن ... همه خوردن جز من و طرلان ... طرلان زبر و زرنگ نبود ولی از خوش شانسیش بود که هنوز وسط بازی بود ... توپو دادن به نیما که ترتیب یکی از ما دو تا رو بده ... نیما یه نگاه به من کرد یکی به طرلان ... لبخند موذیانه ای به من زد و با لحن خاصی گفت:
- طرلان؟
طرلان هم با تعجب نگاش کرد و گفت:
- بله ...
ولی همین حواس پرتی طرلان برای نیما کافی بود تا با بدجنسی توپ رو بزنه به پاش و طرلان مهلت جا خالی دادن پیدا نکنه. فریاد هوراااای همه بلند شد ... طرلان چپ چپی به نیما نگاه کرد و رفت بیرون ...
حالا من مونده بودم بین یه گروه که از قضا شش تا پسر بودن و یه دختر همه شونم خیلی بد نگام می کردن ... اولین ضربه به سمتم روانه شد که جا خالی دادم ... توپ افتاد دست نیما دوباره ... توپ رو خیلی نرم انداخت به سمتم منم خیلی راحت از روش پریدم ... صدای فریاد همه بلند شد:
- ا نیما این چه وضع زدنه ...
- مگه می خوای نازیش کنی؟!
- دیگه توپ رو به نیما ندین ... ده تا ضربه که بیشتر نداریم دو تاش رفته تا حالا ...
همه داشتن داد و فریاد می کردن که یهو آرتان اومد وسط ... رفت توی تیم حریف و گفت:
- توپ رو بدین به من ...
داشتم با تعجب نگاش می کردم ... نیما با خنده گفت:
- آرتان خان نظرتون عوض شد؟
- نه می خوام نشونتون بدم این زبل منو چطوری باید زد ....
توپ رو دادن به آرتان ... روبروم ایستاد ... فریاد تشویق هم گروهی هام داشت گوشامو کر می کرد ... آرتان توپ رو چند بار زد روی زمین و گرفت ... زل زده بود توی چشمام ... منم توی چشمای اون ... خیز گرفت ... توپ رو برد عقب و با یه حرکت سریع پرتش کرد ... اومدم بچرخم که از پشت کمرم رد بشه ولی چرخیدن همان و فرود اومدن توپ توی شکمم همان... دردم گرفت ... شکممو و گرفتم و گفتم:
- آخ ...
صدای هوار هوارشون بلند شده بود و داشتن بالا و پایین می پریدن ... ولی آرتان اومد به سمت من ... نمی خواستم نگاش کنم. نه به نیما که اصلا دلش نیومد منو بزنه ... نه به آرتان که با اون شدت توپ رو زد توی شکمم ... با اخم نگاش کردم و راه افتادم به سمت بیرون از زمین ... کسی حواسش به من نبود ... آرتان با سرعت خودشو به من رسوند ... بازومو کشید ... بازومو از توی دستش در آوردم... با خشم نگاش کردم و به راهم ادامه دادم. اومد جلوم ایستاد و شونه ها مو گرفت توی دستش ... با ناراحتی گفت:
- خوبی؟!
غریدم:
- برات مهمه؟ می خواستی محکم تر بزنی ... چیه؟ می خواستی بگی می تونی منو بزنی؟ می خواستی دخترا تشویقت کنن؟!!
دستشو گذاشت روی شکمم ... وووی روی شکمم خیلی حساس بودم. سعی کردم دستشو پس بزنم ولی اجازه نداد و آروم گفت:
- قصدم این نبود ...
به خاطر اینکه دستش روی نقطه حساس بود نتونستم صدامو بالا ببرم و آروم گفتم:
- پس قصدت چی بود ؟
انگار فهمید یه دردی توی جونم افتاده ... لبخندی گوشه لبش پدیدار شد و گفت:
- دوس نداشتم و تک تنها بین شش تا پسر وروجه وورجه کنی ... دوست نداشتم اونا بزننت ... خواستم زودتر از اون زمین کوفتی بکشمت بیرون ... همین!
فقط نگاش کردم ... چه استدلالایی داشت برای خودش ... با شصت دستش گونه امو نوازش کرد و گفت:
- خیلی محکم زدم؟!!!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه خیلی ... ولی دردم گرفت ...
منو کشید پشت یکی از درختا و گفت:
- بزن بالا مانتوتو ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!
- می گم مانتوتو بزن بالا ...
- واسه چی؟
- می خوام ببینم چیزی نشده باشه ...
- طوری نشده که آرتان بی خیال ...
دستامو با یه دستش محکم گرفت و خودش با یه حرکت مانتو و تی شرتمو زد بالا ... داشتم غش می کردم وقتی دستشو نوازش مانند کشید روی شکمم ... زمزمه کرد:
- قرمز شده ...
وای خدایا به دادم برس ... اینجا جاش نیست ... اینجا جاش نییییییسسسسستتتت! یهو قدرت اومد توی دستام دستشو پس زدم و مانتومو کشیدم پایین و دویدم به سمت جایی که بقیه بودن ... گونه هام داغ شده بود و این نشون می داد قرمز شدم ... نشستم کنار آتوسا و نفس عمیقی کشیدم ... آتوسا نگام کرد و گفت:
- چرا سرخ شدی؟!
- از بس دویدم خسته شدم ...
- بازیت حرف نداشت آبجی کوچیکه ...ولی خوشم می یاد تا می بینم هر چی هم زبل باشی شوهرت از تو زبل خان تره ...
غش غش خندید. منم خنده ام گرفت و دلم برای آرتانم لرزید ... چقدر خوب بود که توی همه چی اون از من سر تر بود ... این بهم لذت می داد ... بهم احساس غرور و اطمینان می داد ... ولی چه فایده اون که مال من نبود! آرتان هم برگشت ... لبخند رو لباش بود مطمئنم فهمیده بود من روی شکمم در حد مرگ حساسم! نشست کنار بابا و مشغول صحبت با بابا شد ... وقتی کنار آتوسا بودم خیالش از بابت من راحت بود ... بعد از اینکه بازی بچه ها تموم شد هر کس به سمتی رفت ولی بیشتر پسرها جمع شدن تا جوجه معروف سیزده به در رو درست کنن ... آرتان هم به جمعشون پیوست ... دراز کشیدم روی صندلی ( از این مدل صندلی ها بود که کنار استخرا می ذارن می شه روش دراز کشید ... با کلاسیم دیگه ... چه کنیم؟) و کلاه حصیری رو گذاشتم روی صورتم ... هنوز ار حرکت آرتان منگ بودم ... انگار اونم همینو می خواست که انرژی منو بگیره و بشونتم یه جا ...
یه کم که گذشت آتوسا صدا کرد:
- ترسا ...
تو همون حالت گفتم :
- هان؟
کلاهو از روی صورتم کشید و گفت:
- بشین می خوام باهات حرف بزنم ...
یه کم خودمو کشیدم بالا و گفتم:
- بگو ...
- این طرلان خیلی نازه ها ...
نگاهی به طرلان که کنار مامانش نشسته بود کردم و گفتم:
- آره خیلی ...
- به نیما می یاد ...
- واقعا!
- راستش نیما هر چی باهاش حرف می زنه زیر بار نمی ره ...
- خب ... معلومه! نمی تونه گذشته شو نادیده بگیره ...
- می شه آرتان باهاش حرف بزنه؟!
- که چی؟!
- آخه حرف آرتانو خیلی قبول داره ... تو بهش بگو در مورد نیما باهاش حرف بزنه راضیش کنه ... به خدا که این دو تا زوج محشری می شن ...
- نیما که چیزی به من نگفته ...
- نمی دونم چرا به تو نمی گه ولی به من می گه ...
- مطمئنه که می خواد با طرلان ازدواج کنه؟
- آره بابا ... از چشماش که پیداست ... هر وقت طرلانو می بینه چشاش پروژکتور می شه ... بعدشم چند بار اون موقع تا حالا دیدم که اجازه نمی ده هیچ کدوم از دوستاش به طرلان حتی نزدیک بشن ...
- امان از عشق ...
- عشق نیست ! آدم فقط یه بار عاشق می شه ... این دوست داشتنه ...
- و از عشق قشنگ تره ...
- تو ... عاشق آرتانی؟
چشمامو بستم و بدون رودبایستی گفتم:
- می میرم براش ...
دروغ چرا؟ آتوسا که از چیزی خبر نداشت ... بذار حداقل اون بدونه ... خندید و گفت:
- هیچ فکر نمی کردم خواهرم یه روزی عاشق یه مرد بشه ... از بس همیشه باهاشون بد بودی ...
- چون همیشه فکر می کردم مردا دیو دو سرن ... خوبی ازشون ندیده بودم ...
- آرتان خوبه؟
- ماهه ... خوب براش کمه ...
دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- خدا رو شکر که آبجی کوچیکم خوشبخت شد ...
اشک توی چشمام جمع شد ... چه خوشبختی؟ آتوسا تو از چیزی خبر نداری ... نمی دونی دلم پر از درده ... بعد از اینکه از این جا برم بدبخت ترین آدم دنیا می شم ... من بدون آرتان هیچی نیستم آتوسا ... هیچی! ولی لال شدم ... چی می تونستم بگم؟! همون بهتر که کسی از بدبختی من خبر نداشته باشه ... آرتان با سیخی به دست به ما نزدیک شد و گفت:
- به به ... دو تا خواهر دارین با هم توطئه می چینین ؟
با لبخند گفتم:
- آره داریم نقشه قتل تو و مانی رو طراحی می کنیم که از دستتون راحت بشیم ....
خندید و گفت:
- شما همینجوری ما رو کشتین .... دیگه نیازی به نقشه نیست ...
به دنبال این حرف تکه بالی از سیخش جدا کرد و گرفت سمت من .... گرفتم و گفتم:
- ممنون ... باز سیزده به در شد و بال دزدی پسرا شروع شد؟
با لبخند یه تیکه هم داد دست آتوسا و گفت:
- چی کار کنیم دیگه؟ باید یه جوری این شکمای گرسنه رو سیر کنیم ...
آتوسا خندید و من فقط نگاش کردم ... چقدر برام کاراش قشنگ بود ... اینکه یه سیخ بال برای من و آتوسا آورده و داره عین نی نی ها تیکه تیکه می کنه می ده دستمون ... چقدر محبت های آرتانو دوست داشتم ... سه تا بالی که به سیخ آویزون بود رو تموم و کمال داد به ما دو تا و ما هم میون شوخی و خنده خوردیم ... خودش یه تیکه هم نخورد ... گفتم:
- پس خودت؟
- من سر سفره می خورم ...
- ا زرنگ خان! می خواستی ما رو سیر کنی خودت بیشتر بخوری؟
خندید و گفت:
- نه ... شما اونجا هم باید بخورین ... آتوسا خانوم که بدنش الان نیاز داره ... توهم به خاطر اینکه خیلی انرژی صرف درس خوندن می کنی باید دو برابر من بخوری ...
با مارموذی گفتم:
- که چاق بشم؟ بعد طلاقم بدی بگی زن چاق دوست ندارم؟
انگشت اشاره اشو گذاشت روی لبم. نگاهی به آتوسا کرد که به ما خیره شده بود و گفت:
- کور بشی کچل بشی چاق بشی ... هر چی بشی مطمئن باش محاله دست از سرت بردارم عزیز دلم ... اینو توی گوشت فرو کن.
اینو گفت چشمکی زد و پاشد رفت. آه کشیدم ... کاش حرفاش واقعیت داشت.

آتوسا سقلمه ای زد توی پهلوم و گفت:
- چه عاشق!!
لبخند تلخی تحویل آتوسا دادم و دوباره چشمامو بستم ... نمی خواستم دردمو از توی چشمام بخونه ... صدای پسرها که همه رو سر سفره دعوت می کردن باعث شد چشمامو باز کنم و همراه آتوسا بریم سر سفره ... آرتان اومد کنارم نشست و مشغول خوردن شدیم ... زیاد اشتها نداشتم ولی آرتان مدام ازم پذیرایی می کرد و هر چی هم اعتراض می کردم به گوشش فرو نمی رفت ... وادارم کرد دو تا سیخ جوجه رو کامل بخورم ... داشتم می ترکیدم ... ولی غذا خوردن آرتان اشتهامو باز می کرد ... با لذت پنج تا سیخ جوجه رو خورد ... اون هیکل باید هم یه جوری پر می شد ... بعد از ناهار و جمع شدن سفره همه دوباره مشغول خنده و بزن و بکوب شدن ... نیما به یکی از دوستاش گفت:
- شروین ... بدو ...
شروین با حالت خنده داری بلند شد و دوید. همه دخترا و پسرا زدن زیر خنده. نیما رفت دنبالش زد پس گردنش و گفت:
- خودتو لوس نکن ...
شروین هم خندید و رفت به سمت یکی از ماشینا ... مونده بودم اینا منظورشون چیه؟! وقتی با گیتارش برگشت تازه فهمیدم قضیه چیه! شروین نشست وسط و همه دورش حلقه زدیم ... دستی روی سیمای گیتارش کشید و گفت:
- چی بخونم؟!
نیما:
- هر چی عشقته ... فقط زیادی عاشقانه نخون که بد می شه ...
- عشقش به عاشقانه اشه ...
دخترا تایید کردن و هر کی یه چیزی گفت.
آخر سر شروین دستاشو بالا گرفت و گفت:
- خب بسه قال نکنین ... هر چی آهنگ خزه دارین پیشنهاد می دین ... خودم می دونم باید چی بخونم ...
اینو گفت و دستاشو کشید روی سیمها ... آهنگی که می زد برام آشنا بود ... وقتی شروع کرد به خوندن تازه فهمیدم آهنگ کیه :
- چراغا را خاموش کن
هوا هوای درده
دوست ندارم ببینی
چشمی که گریه کرده
چراغا رو خاموش کن
سرگرم گریه باشم
می خوام به روم نیارم
باید ازت جدا شم
فکر نبودن تو
دنیامو می سوزونه
چراغا رو خاموش کن
چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن
نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه
بگو که بر می گردی
از شرم اشکای من
رفتی چرا یه گوشه؟
ازم خجالت نکش
چراغا که خاموشه
اگه دلت هنوزم
باهام یه کم رفیقه
یه خورده دیر تر برو
فقط یه چند دقیقه
فکر نبودن تو
دنیامو می سوزونه
چراغا رو خاموش کن
چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن
نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه
بگو که بر می گردی
چه شعری هم خوند لامصب ... آرتان بهم نزدیک شده و دستمو گرفت توی دستاش ... بی اراده سرمو گذاشتم روی شونه اش ... قربون کلامت رضا جون ... آهنگت درد دل منه ... یعنی می شه آرتانم پیش خودش بگه اینا حرفای دلشه؟! دست آرتان پیچید دور شونه ام ... وقتی آهنگ تموم شد همه جیغ و داد راه انداختن و با هم گفتن:
- دوباره دوباره ...
شروین بلند شد و در حالی که با ریتم دست بقیه قر می داد با ناز و عشوه زنونه گفت:
- دیگه نگین دوباره ... مزه اش به اون یه باره ...
همه خندیدن و آهنگای دیگه درخواست دادن ... ولی من دیگه حواسم به هیچی نبودم ... صورتم کشیده می شد روی دست آرتان که کنار شونه ام بود موهای مشکی دستش صورتمو نوازش می کردن ... جالب بود ... حتی به دستبند چرمی که توی دستاش بود حسادت می کردم ... حلقه اش هم جز لاینفک دستش شده بود ... هیچ وقت ندیده بودم از دستش درش بیاره .... حلقه خودمم توی دستم بود ... کاش این حلقه ها همیشه می موندن توی دستامون ... کاش ...

_________________
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

چشمم افتاد به نیما ... زل زده بود به من ... نگاهش عین قدیما گویای خیلی حرفای درونیش بود ... منم نگاش کردم ... دلم برای نیما می سوخت ... کاش طرلان جای منو توی قلبش بگیره ... اینجوری عذاب وجدان دارم ... توی همین فکرا بودم که یه دفعه آرتان دستشو از دور شونه ام باز کرد و از پیشم بلند شد و رفت ... وای خاک بر سرم! نکنه نگاه من به نیما رو دیده باشه؟!! باید می رفتم دنبالش؟ برگشتم ببینم کجا رفته که دیدم به درخت پشت سرم تکیه داده و اخماش حسابی در همه. باید هر چه زودتر قضیه طرلان و نیما رو بهش می گفتم تا از افکار واهی خلاص بشه. شروین داشت یه آهنگ دیگه می خوند ... اینبار شاد بود و چند تا از دخترا داشتن باهاش می رقصیدن. آرتان سر جاش وایساده بود و اصلا به دخترا نگاه هم نمی کرد. منم همونجا که نشسته بودم دست می زدم و با ریتم آهنگ خودمو تکون می دادم. شروین چهار پنج تا آهنگ که خوند گیتارو انداخت اونور و گفت:
- برین گمشین بابا ... انگار اومدن کنسرت! دستم درد گرفت ... برین ضبط روشن کنین قر بدین ...همه خندیدن و یکی از پسرا سیستم ماشینشو روشن کرد و یه آهنگ شاد گذاشت. همه از خدا خواسته ریختن وسط ... حالا نرقص کی برقص ... خیلی قر داشتم توی کمرم دلم می خواست برم برقصم ولی تنهایی بهم حال نمی داد حتما باید با یکی می رقصیدم ... شبنم و بنفشه که نبودن ... آتوسا هم که نمی تونست برقصه با نیما هم که جرئت نداشتم برقصم ... آرتان هم که اصلا فکر کنم بلد نبود برقصه ... فقط تانگو رقصیدنشو دیده بودم که محشر بود! همونجا سر جام ایستادم و در حالی که دست می زدم با پام ضرب گرفتم روی زمین ... نیما با خنده از جلوم رد شد و گفت:- چرا وایسادی؟ برو بتکون ...سریع گفتم:- نیمایییییی ...- جونم؟!آرتان اومد کنارم ... حتی یه لحظه نمی خواست اجازه بده من با نیما تنها باشم ... بی توجه به حضورش گفتم:- برامون تکنو می رقصی؟خندید و گفت:- ا؟ اونوقت در ازاش تو چی کار می کنی؟- هیچی برات دست می زنم ... سوت می زنم ... جیغ می زنم ...رفت سمت سیستم ماشین دوستش چند تا ترک عقب جلو کرد تا رسید به یه آهنگ تکنو ... همه جیغ زدن و وسطو برای نیما خالی کردن ... نیما همینطور که آستیناشو بالا می زد اومد وایساد جلوی من:- اینا کمه ... باید عربی برقصی ...با خنده گفتم:- نیمااااااااااااا- همین که گفتم ...بدک نبود! یه کم قرای توی کمرم خالی می شد ... برای همینم سرمو تکون دادم و گفتم:- باشه ...نیما رفت وسط ... آرتان دستمو گرفت و با خشونت گفت:- برو خداحافظی کن بریم ...نگام از نیما کنده شد. با تعجب نگاش کردم و گفتم:- بریم؟ چرا؟ تازه ساعت سه شده ...- همین که گفتم ... برای اینکه آبرو ریزی نشه یه بهونه جور کن بریم ...- ولی من می خوام برقصم ...از اون نگاه ترسناکاش ول کرد طرفم و گفت:- می تونی برقصی تا ببینی چی می شه ...با لجبازی گفتم:- چی می شه؟!!!دندون قروچه ای کرد و گفت:- این باغو روی سر همه اونایی که نگات می کنن خراب می کنم ... فهمیدی؟!!!هنگ کردم. جونم غیرت!!!! باید دیگه لال می شدم ولی نمی شد. پرسیدم:- مگه بار اولمه می خوام برقصم؟!!!دستمو با خشونت کشید و گفت:- رقص معمولیت به درک ... ولی نه عربی!!!!!آهان از اون لحاظ! می دونستم اگه پا فشاری کنم آبرو برام نمی ذاره ... فقط مظلومانه گفتم:- بذار حداقل نیما رو نگاه کنم ...پوزخندی زد و گفت:- اینقدر برات مهمه؟- رقصشو دوست دارم ...دستمو ول کرد و گفت:- ببین ... ولی زود بیا ... من می رم وسایل رو جمع کنم ...کوفتت بشه آرتان که سیزده بدرمو کوفت کردی بهم. آخه الان وقت خونه رفتنه؟ دست به سینه وایسادم و بقیه رقص نیما رو دیدم. دخترا داشتن براش خودکشی می کردن ... پسرا هم همینطور ... طرلان با لذت نگاش می کرد ... رقصش که تموم شد اومد به طرفم ... نفس نفس می زد ... گفت:- می ری؟!- کجا؟!- خونه؟با تعجب گفتم:- تو از کجا فهمیدی؟!!!- عزیزم ... من مردم ... می فهمم حال آرتانو ... می دونستم اجازه نمی ده زنش برای یه گله مرد عربی برقصه. برای همینم از عمد این حرفو زدم ... الانم می خواد تورو ببره خونه تا یه موقع وسوسه نشی ... برو دنبالش ... نذار حرص بخوره ...- نیما خدا بگم چی کارت کنه!!!!!- برو فقط بگو خوبم کنه ...با خنده از جمع فاصله گرفتم و رفتم سمت بابا و عزیز و نیلی جون و آتوسا و پدرجون ... تند تند گفتم درس دارم و دیگه باید بریم خونه . همه اشون ناراحت شدن ولی خب مخالفتی هم نکردن ... با بقیه هم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. آرتان هم خداحافظی کرد و سوار شد.باید از دستش ناراحت می شدم ولی نشدم. هر چیزی که اون میخواست منم می خواستم ... شاید اینم یکی دیگه از جنبه های عشق بود ... که من ... ترسا ... دختر لجباز و یک دنده ... اینجوری رام یه مرد شده بودم ... ازباغ که دور شدیم آرتان گفت:- می خواستی جدی جدی براشون عربی برقصی ...جوابی ندادم. سکوتمو که دید گفت:- چرا جواب نمی دی ...بازم هیچی نگفتم. می خواستم هر طور که شده این بحثو عوض کنم. حوصله داد و فریاداشو نداشتم. یهو گفتم:- آرتان ... نیما از طرلان خواستگاری کرده ولی طرلان زیر بار نمی ره ... می شه تو باهاش حرف بزنی؟چنان زد روی ترمز که اگه کمربندمو نبسته بودم شوت می شدم توی شیشه .... خوبه کنار جاده بودیم وگرنه له می شدیم زیر ماشینای دیگه ... با تعجب نگاش کردم و خواشتم چیزی بگم که اون پیش دستی کرد و گفت:- چی؟!!!- اینقدر تعجب داشت؟ داشتی به کشتن می دادیمون ...- جدی جدی نیما می خواد با طرلان ازدواج کنه؟- وا! حالت خوبه؟ چرا می خندی ؟- مگه ... مگه نیما از تو ... خواستگاری نکرده ....- خواستگاری کرده بود ... منم گفتم نه ... اونم زن می خواد ... حالا از طرلان خوشش اومده ...- ولی من فکر می کردم ...حرفشو ادامه نداد ... پرسیدم:- فکر می کردی چی؟لبخندی زد و چیزی نگفت. گفتم:- حالا حرف می زنی باهاش؟- آره ... حتما چرا که نه ... نیما پسر خیلی خوبیه ...ا! حالا شد خوب؟!!! آرتااااان خدا بگم چی کارت کنه. آب زیر کاه ... گفتم:- آره خیلی پسر گلیه ...لبخندی زد و گفت:- یه چیزی بگم نه نمی گی ...- چی؟!- اول بگو قبول می کنی ...- ای بابا آخه همینجوری؟- آره ... بگو ...مثل بچه های تخس شده بود ... زیاد از حد خوشحال بود ... خدا رو شکر که اخلاقش خوب شد ... گفتم:- باشه قبول ...- الان که می ریم خونه برای من عربی برقص ...جانممممممم؟!!!!! با تعجب فقط نگاش کردم .... خندید و گفت:- اونجوری چشماتو گرد نکن ... قبول کردی دیگه ...- ولی آخه ...- ولی نداره ...چی می تونستم بگم؟ مگه می شد به آرتان بگم نه؟!!!! حرفشو تحت هر شرایطی به کرسی می نشوند ... نفسمو با صدا فرستادم بیرون و گفت/ک- باشه ... ولی تو در ازاش چی کار می کنی؟!منم به وقت خودش خوب بدجنس بودمااا ... سریع گفت:- دیگه شرط و شروط نداریم ... قبول کردی ...- ای بابا ... من که شرط گذاشتم؟ می گم من می رقصم ... توام باید یه کاری بکنی ... کمی فکر کرد و سپس لبخندی زد و گفت:- باشه ...- چی کار می کنی؟!- سوغاتی های طلسم شده تو می دم ... نمی دونم چرا هیچ وقت فرصت نشد بهت بدمشون ...لبخند زدم ... به کل سوغاتی ها از یادم رفته بود ... سرمو به نشونه موافقت تکون دادم ... نمی دونم چرا استرس داشتم ... اینهمه تا حالا برای همه عربی رقصیده بودم ولی برای آرتان ... یه جوری بود ... تا حالا برای یه نفر تنها نرقصیده بودم ... حس خوبی نداشتم. رسیدیم خونه ... وسایل رو برداشتیم و رفتیم بالا ... یه راست رفتم توی اتاقم ... وای خدا جون عجب غلطی هم کردم!!! حالا چی کار کنم؟ کاش می شد بپیچونمش ... من چه جوری جلوی این برقصم؟!!!! چاره ای نبود ... داشتم فکر می کردم چی بپوشم که آرتان صدام کرد ... رفتم بیرون ... یه بسته دستش بود ... گرفت سمتم ... - بیا اینم سوغاتیات ... مرده و حرفش ... استرسم فراموشم شد ... با ذوق نشستم روی مبل و تند تند بسته رو باز کردم .... خدای من!!!!! یه لباس دکلته قرمز رنگ خیلی کوتاه بود که یه کت حریر کوتاه روش می خورد ... با جورابای ساپورت مانند کلفت مشکی که مشخصی بود برای زیرش خریده ... به اضافه ست کامل لوازم آرایش ... خیلی خوشگل بود!!! با قدردانی نگاش کردم و گفتم:- ممنونم ... یه تشکر لازم بود ... نبود؟!!!! منتظر جوابش نشدم ... لباسو و لوازم آرایشا رو برداشتم و پریدم توی اتاقم و در اتاقو بستم. خودمو به خدا سپردم ... توی ذهنم این بود که لباس مخصوص لباس عربیمو بپوشم ... یه لباس قرمز آتیشی ... لباسه از این لباسایی بود که همه اش لخته ... فقط یه ذره منگوله بهش آویزونه در اصل فقط شکل محترمانه یه دست لباس زیره ... اینو یادمه واسه تولد سه سال پیشم که دخترونه گرفتم خریدم که توی جمع دخترونه خودمون بپوشمش ... آخرم خجالت کشیدم! حالا روی چه عقلی می خواستم جلوی آرتان اینو بپوشم؟!!!! خدا داند و بس! لباسامو در آوردم و اونو پوشیدم ... پوست سفید بدنم با قرمزی لباس هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود ... یه ذره جلوی آینه قر دادم دیدم اوففففف همه جام توش پیداست ... خدا بگم چی کارت کنه ترسا ... فقط اینجوری منو ندیده که حالا قراره ببینه ... نزنه بلایی سرم بیاره؟ ولی بهم ثابت کرده بود جنبه اش بالاست ... رفتم جلوی آینه ... خط چشمو برداشتم ... بسم الله گفتم و کشیدم ... می خواستم خودمو شکل زن عربا بکنم ... یه کم دستم لرزید ولی بازم خوب بود ... با دستمال دورشو صاف کردم و اون یکی چشممو کشیدم ... واااااای!!!!! چه کردمممممم! بعدش ریمل ... سایه ... رژگونه و در آخر تیر خلاص ... رژ لب سرخخخخخ ... خدایا خودم دارم واسه خودم غش می کنم ... آرتانو به تو می سپارم ... موهامو باز کردم و ریختم دورم ... تا کمرم می رسید ... در اتاقو باز کردم. آرتان لباس عوض کرده یه پیرهن آستین کوتاه تنش بود با یه شلوار راحتی ... داد زدم:- چشاتو ببند ...برگشت به طرفم ... سریع پشت در قایم شدم ... گفت:- برای چی؟- ببند تا گفتم باز کن ...- خیلی خب باشه بستم ... ولی می خوام فیلمتو بگیرم ...واااااااااااای فیلمم می خواست بگیره بکنه آینه دق من؟!!! به درک بذار هر کاری دوست داره بکنه. من به خودم مطمئن بودم رقصم حرف نداشت ... رفتم بیرون قلبم تند تند می زد. آرتان دوربین به دست با پاش ضرب گرفته بود روی زمین .... اونم استرس داشت انگار ... ضبطو روشن کردم ... سی دی مو گذاشتم توی ضبط و صداشو بلند کردم .... ایستادم جلوی چشماش ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- باز کن چشماتو ...آرتان قبل از اینکه چشماشو بازکنه دکمه دوربین رو فشار داد و سپس چشماشو آروم باز کرد ... آهنگ نانسی به نرمی شروع به ضرب گرفتن کرد و من نرم نرم شروع کردم به رقصیدن... زل زده بودم توی چشمای آرتان ... یکی از قوانین رقص عربی این بود که توی چشمای مخاطبت نگاه کنی تا تاثیر بیشتری روش بذاری ... و بعد با ناز و دلبری برقصی ... چشمای آرتان دیدنی شده بود ... گشاد اندازه بشقاب ... دستش روی دوربین می لرزید لرزش دستش اینقدر زیاد بود که فکر کنم بیشتر از اینکه منو بگیره داشت در و دیوار رو می گرفت ... تمام عکس العملاش زیر ذره بینم بود ... مرتب آب دهنش رو قورت می داد و با دست آزادش دست می کشید توی موهاش ... یه جا نشستم روی زمین و رقص نشسته امو براش اجرا کرد .... نانسی داشت حلق خودشو پاره می کرد و منم قسم می خورم که داشتم قشنگ ترین رقصم رو برای شوهرم اجرا می کردم ... دست آرتان رفت سمت یقه پیراهنش ... دکمه اشو باز کرد ولی انگار یه دکمه فایده ای نداشت چون تند تند بقیه دکمه ها رو هم باز کرد ... چشم از من بر نمی داشت ... رفتم جلوشو و از پشت سر خم شدم روی هیکلش و با ناز گفتم:- نمی خوای شاباش بدی بهم ؟انعطاف بدنم فوق العاده بود و راحت خم شده بودم روی بدنش ... یهو آرتان از جا پرید ... دوربینو پرت کرد روی مبل و شیرجه رفت سمت در ... چنان دوید که پاش به پا دری گیر کرد و نزدیک بود پخش زمین بشه ولی زود خودشو جمع کرد ... فکر کنم دمپایی پاش کرد ... درو محکم کوبید به هم و رفت ... سر جا خشک شدم ... این چرا همچین کرد؟! پیش خودم تصور می کرد مثل دیروز که اومد بغلم کرد حالا هم می یاد بغلم می کنه فوقش یه ماچمم می کنه و می گه وای عزیزم ماشالله چه قشنگ رقصیدی ... ولی زهی خیال باطل ...دوربینو برداشتم و دکمه قطع رو فشار داد ... چه فیلمی هم گرفت از من ... گذاشتمش داخل کیفش و بردم گذاشتم توی اتاقش ... رفتم توی اتاقم لباسو در اوردم و پرت کردم توی کمدم ... زیر لب غر غر کردم:- خودت اصرار کردی برات برقصم... این چه برخوردی بود آخه؟ حداقل یه تعریف خشک و خالی ازم می کردی دلم نمی سوخت ...بیشتر از اینکه دلخور باشم نگرانش بودم. با بد وضعی زد از خونه بیرون ... یه پیرهن آستین کوتاه ... یه شلوار راحتی ... یه جفت دمپایی رو فرشی ... دکمه های باز ... کجا رفت آخه؟ ساعت پنج بود ... یه دست لباس راحتی تنم کردم و نشستم پای تلویزیون ... حال درس خوندن نداشتم ... دعا دعا می کردم زود بیاد ... کجا رفته بود؟!!! بی اختیار تلفن رو برداشتم و زنگ زدم روی گوشیش ... ولی هر چی بوق خورد جواب نداد ... زدم تو سر خودم و گفتم:- خاک بر سرت این با این وضع که رفت بیرون گوشی کی وقت کرد با خودش ببره؟ حتما گوشیش توی اتاقشه ...بیخیال تلفن شدم ... تلوزیون فیلم سینمایی داشت ... نشستم به نگاه کردن بلکه وقت بره جلو و آرتان بگرده ... ساعت نه شب بود ولی هیچ خبری ازش نبود ...خدایا باید چی کار می کردم؟ رفتم توی اتاقش ... موبایلش روی میز بود با پام کوبیدم توی در و گفتم:- لعنتی ... حالا من چه خاکی تو سرم کنم؟صلاح نمی دونستم به کسی زنگ بزنم ... الکی نگران می شدن کاری هم از کسی بر نمی یومد. اومدم از اتاقش بیرون و رفتم توی اتاق خودم ... در اتاقو بستم و ولو شدم روی تخت ... با اینکه خیلی نگران بودم ولی خسته هم بودم ... اصلا نفهمیدم چی شد که خوابم برد ...گلوم می سوخت ... خیلی تشنه بودم ... گرمم بود شدید ... چشمامو باز کردم و دست کشیدم روی عسلی کنار تخت ... لعنتی! لیوان آب خالی بود ... همه اشو خورده بودم ... حال نداشتم پاشم برم توی آشپزخونه ... ولی باید بلند می شدم هم لباسمو عوض می کردم هم می رفتم آب می خوردم وگرنه خوابم نمی برد ... بلند شدم ... چراغو روشن نکردم چون نورش چشممو اذیت می کرد رفتم سر کشوی لباسام ... درشو باز کردم و دستمو کردم تو ... یه لباس خواب کشیدم بیرون ... اصلا نمی دیدم دارم چی می پوشم ... بلوز شلوارمو در آوردم پرت کردم یه گوشه و اونو پوشیدم ... آخی خنک شدم! نشستم لب تخت گوشیمو از زیر بالش در آوردم و نگاهی به ساعتش انداختم ... ساعت دو بود ... یهو سیخ شدم سر جام ... آرتان! شقیقه هامو مالیدم و فکر کردم تا یادم بیاد کی خوابیدم ... ساعت نه بود فکر کنم ... از جا پریدم و رفتم بیرون ... دویدم پشت در اتاق آرتان ... در اتاقش بسته بود ... پس اومده بود! چون مطمئنم در اتاقشو باز گذاشته بودم ... دستمو نوازش مانند کشیدم روی در اتاقش ... کاش می شد جای در اتاق خودشو نوازش کنم ... خیالم راحت شد ... آهی کشیدم و از در فاصله گرفتم ... داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که نگام افتاد به میز وسط سالن ... دوربین فیلمبرداری روش بود ... با تعجب رفتم سمت دوربین و نگاش کردم ... پس آرتان نه تنها اومده بود بلکه نشسته بوده اینجا به فیلم نگاه کردن! خدا می دونه چند بار فیلم منو نگاه کرده! لبخند زدم ... دوربینو گذاشتم سر جاش و رفتم توی آشپزخونه ... پاهای برهنه ام روی سرامیکا حس خوبی رو بهم منتقل نمی کرد ... داشتم مور مورم می شدم دمپایی هامو هم نمی دونم کجا کنده بودم که توی دسترسم نبودن ... رفتم سر یخچال ... بطری رو گذاشتم دم دهنم و به فکر فرو رفتم. چقدر دلم می خواست برم یه سر به ارتان بزنم ... سالم بود؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه؟ می دونم واسه چی از خونه رفت بیرون ... ولی آخه چرا رفت؟! دلیلی نداشت بره ... من تو حسرت اون ... اون شاید توی تب من ... پس فرار برای چی؟ شاید به خاطر قراری که با هم داشتیم ... ولی خیلی وقته که انگار دیگه هیچی روی قرار پیش نمی ره ... نه احساس من به اون ... نه دخالت هایی که توی کارای هم می کردیم .... نه غیرت اون نه حسادت من ... هیچی سر جاش نبود ... پس چرا این یکی باید سر جاش باشه؟ - به منم بده ...جیغ کشیدم و شیشه از دستم افتاد روی زمین .... برگشتم ... آرتان پشت سرم به اپن تکیه داده بود ... با دیدن حالت من دستاشو آورد بالا و سریع گفت:- نترس ترسا ... نترس منم ... چراغو روشن کرد. دستمو گرفتم جلوی چشمام ... انگار داشتم کور می شدم. رنگم پریده بود فکر کنم ... حالا خوبه آرایشم هنوز روی صورتم بود وگرنه آرتان هم با دیدن من یاد روح می افتاد و پا به فرار می گذاشت. کم کم چشمام به نور عادت کرد و دستمو آوردم پایین ... آرتان با چشمای گشاد شده خیره شده بود به من ... نگاهی به خودم کردم ... وای خدای من!!!!! همون لباس خواب زرشکیه رو پوشیده بودم ... همونی که آرتان چشمش گرفته بود ... سینه آرتان بالا و پایین می رفت ... آب دهنمو قورت دادم و اومدم پا به فرار بذارم که سریع گفت:- نههههه .... دمپایی پات نیست خورده شیشه می ره توی پات ...سر جام وایسادم راست می گفت . تنها جای امن فعلا همون جایی بود که توش قرار داشتم. سریع از آشپزخونه رفت بیرون ... لحظاتی بعد دمپایی پوشیده برگشت ... فکر کردم رفته برای من دمپایی بیاره ... اومد طرفم ... یه دستشو گذاشت پشت زانوم و یکی دیگه رو هم پشت گردنم ... با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... از خدا خواسته سرمو چسبوندم روی سینه اش ... قلبش دیوانه وار می کوبید ... صدای نفساش یه جور خاصی بود ... رفت توی اتاقم ... وارد اتاق که شد ایستاد ... چشمامو باز کردم تا ببینم برای چی ایستاده ... مات مونده بود روی عکسا ... یکی یکی همه رو از نظر رد می کرد ... ولی عصبی نبود ... دیگه نمی خواست داد بزنه ... نمی خواست عکسا رو جمع کنه ... اتاق تاریک بود و آرتان توی تاریک روشن اتاق فقط یه هاله ای از عکسا رو می دید ... نگاهش روی عکس سکسی من یه کم بیشتر توقف کرد و فشار دستاش دور بدنم بیشتر شد ... چند لحظه ای که گذشت آهی کشید و بالاخره رفت طرف تخت خواب ... منو خوابوند روی تخت و زل زد توی چشمام ... آب دهنشو قورت داد و گفت:- خوبی؟انقدر شوکه بودم که هیچی نگفتم ... فقط سرمو تکون دادم ... آرتان آباژور کنار تخت رو روشن کرد و گفت:- با این لباس کوتاهی که تو پوشیدی و اون مدل خورد شدن شیشه جلوی پات ممکنه زخمی شده باشی ... شیشه ها پاشیده شد به سمت بالا ... خم شد روی پاهای بلند و کشیده ام و مشغول وارسی شد. دستشو نرم می کشید روی پاهام ... چشمامو بستم ... خدا می دونه با چه سختی جلوی خودمو گرفته بودم نپرم توی بغلش ... صدای آرتان ناله مانند بلند شد:- چطور می گی خوبم؟!!! پات از چند جا بریده ...این صدای ناراحت به خاطر من بود؟!!! سریع رفت از اتاق بیرون و لحظاتی بعد با شیشه ای الکل و یه موچین و تکه ای پنبه برگشت ... پاهامو کامل دراز کرد و نشست لب تخت ... با موچین خورده شیشه ها رو کشید بیرون .... تازه پام داشت می سوخت ... ولی شدتش زیاد نبود ... کارش که تموم شد پنبه رو الکلی کرد ... زل زد توی چشمام و گفت:- ممکنه یه کم بسوزه ...اینقدر داغ بودم که هیچی نمی فهمیدم ... فقط سرمو تکون دادم ... همین که پنبه رو گذاشت روی پام جیغم بلند شد و از زور درد اشک از چشمام زد بیرون ... انگار داشتم می مردم ... آرتان با کلافگی دستشو آورد بالا ... گرفت جلوی دهنم و گفت:- هر وقت دردت زیاد شد .... دست منو گاز بگیر ...میون گریه دستشو پس زدم و گفتم:- چی می گی دیوونه؟!!! من اینکارو نمی کنم ...آرتان اخم کرد پنبه رو دوباره الکلی کرد و کشید روی اون پام ... جیغم که بلند شد آرتان با یه حرکت گوشه دستشو کرد توی دهنم و منم بی اراده با تموم توانم گازش گرفتم که باعث شد دهنم طعم خون بگیره ... لعنتی! سریع دستشو در آوردم ... آرتان مشغول جمع آوری وسایلش شد و گفت:- حالا دیگه ضد عفونی شد ... دردش تا چند لحظه دیگه کامل از بین می ره ...اشکامو پاک کردم و گفتم:- آرتان ببخشید ... نمی خواستم ....وسایل رو گذاشت روی عسلی انگشت سبابه اشو آورد جلو گذاشت روی لبم و گفت:- هیششششش ... اینجوری درد منم کمتر شد ... و یه بار به نرمی پلک زد ... خدایا چرا من دارم هی می رم جلو؟ چرا دیگه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم؟ کسی دیگه توی خونه نیست که آرتانو صدا کنه یا چراغارو روشن کنه ... فقط ماییم ... من و آرتان ... تنهای تنها ... عین یه زن و شوهر واقعی ... چشمای عسلی آرتان در هاله سرخ رنگی قرار داشت ... فاصله بینمون هی داشت کم و کمتر می شد ...
دستمو گذاشتم روی پای آرتان اونم دست داغشو که لرزش خفیفی داشت گذاشت روی دست من ... انگار دیگه نمی خواست فرار کنه ... منم نمی خواستم ... نگاش کردم .. نگاهش یه طرف دیگه بود ... رد نگاهشو گرفتم ... نگاش به عکس روی عسلی بود ... تا حالا ندیده بودش! اه اه! نفسشو با صدا داد بیرون و نگاشو دوخت توی نگام ... زل زده بودیم توی چشمای داغ همدیگه که از شوق خواستن لبریز بود ... اینقدر بهم نزدیک شده بود که نفسای داغش پخش می شد روی صورتم ... زمزمه وار گفت:- منو ببخش ...ببخشم؟!!! من؟!!! آره باید تو رو به خودم ببخشم ... چرا فکر می کنی من ناراحت می شم آرتان؟! من از خدامه ... زل زدم به لبای قلوه ایش ... فکر کنم توی نگاهم همه چیو خوند ... چشم از چشمام بر نمی داشت ... با یه حرکت منو از روی تخت کند و نشوند روی پاهای خودش ... دستش دور کمر من بود و دستای من دور گردن اون ... تماس چشمیمون یه لحظه هم قطع نمی شد ... نمی خواستم برای بوسیدنش پیش قدم بشم ... بازم آب دهنشو قورت داد سرشو آورد جلو ... یهو گوشیم زنگ زد ... سرمو چرخوندم سمت گوشی ... بنفشه بود .... از این کرمای شبونه زیاد می ریخت ... می دونستم فقط آزار داره ... آرتان گوشیو برداشت ... دستشو گذاشت زیر چونه من صورتمو چرخوند سمت خودش ... چشماشو بست ... فاصله تموم شد ... لبای خیسشو نرم گذاشت روی لبام و یه دفعه صدای خورد شدن چیزی اومد و صدای گوشیم قطع شد ... نمی خواستم چشمامو باز کنم .... توی خلسه شیرینی فرو رفته بودم ... لای پلکمو به سختی باز کردم .... گوشیمو زده بود توی دیوار ... مهم نبود ... دست آرتان کمرمو فشار می داد ... دست منم توی موهای اون بود ... هیچ وقت فکر نمی کرد بوسه آرتان برام اینقدر پر از احساس و شیرین باشه ... همیشه اونو یه آدم خشن تصور می کردم ... دستش از زیر لباس خوابم کشیده شد روی کمرم ... از همه بیشتر صدای نفساش بود که داشت دیوونه ام می کرد ... یه دفعه منو خوابوند روی تخت ... و من شدم یه بت که اون می خواست پرستشش کنه ... از روی موهام تا انگشت پام رو بوسه بارون کرد ... در گوشم زمزمه وار گفت:- دیگه طاقت ندارم ترسا ... بگو ... بگو که منو می بخشی ...نفسمو با صدا بیرون فرستادم و به سختی گفتم:- از نظر من که تو اصلا گناهکار نیستی ...همین برای آرتان کافی بود ... بوسه نرمی روی لبم نشوند ... خم شد آباژور رو خاموش کرد. منو کشید تو بغلش و با لحن عاشقانه ای گفت:- دنیا رو برات بهشت می کنم تری من ...لنگ ظهر بود که چشم باز کردم .... اصلا موقعیت خودمو به یاد نداشتم ... سرمو به چپ و راست چرخوندم روی تخت خودم خواب بودم ... چرا گوشیم ساعت شش زنگ نزد؟!!! من درس داشتم ... از جا بلند شدم که دردی توی کمر و زیر شکمم پخش شد ... یه نگاه به خودم کردم ... خدای من ... دیشب ... آرتان ... من ... ملافه رو کشیدم روی خودم ... لباس خواب زرشکیم روی عسلی بود ... آب دهنمو قورت دادم ... ما چه کردیم؟!!! لبمو گاز گرفتم و نالیدم:- خدایا ... به خودم تشر زدم:- تو هیچ گناهی مرتکب نشدی ... آرتان شوهرته ...از یادآوری دیشب لبخند نشست روی لبم ... آرتان فوق العاده بود ... درست همونطوری که تصور می کردم ... اما ... اما ... با اینکه دیشب یکی از بهترین خاطرات عمرم شد یه چیزی کم داشت ... عشق ... من عاشق آرتان بودم ... من با جون و دل خودمو به آرتان سپردم ... اما اون چی؟! حتی یه بار هم در حین معاشقه به من نگفت دوستم داره ... نگفت که منو برای همیشه می خواد ... حس می کردم شدم عروسک خیمه شب بازیش ... یا یه وسیله برای ارضای نیازش ... این خیلی برام سخت بود ... حس می کردم همه چی با این کار تموم می شه ... آرتان اعتراف می کنه که دوستم داره ... ولی همچین کاری نکرد ... همه چیز اونطور شد که اون می خواست ... حتما الان فهمیده من دوسش دارم ... باید تلافی کنم ... باید بفهمه که من یه وسیله برای خوش گذورنی اون نیستم ... حیف ... چی فکر می کردم چی شد ... از جا بلند شدم ... سرم گیج می رفت و درد داشتم ... محل نذاشتم ... لباسمو پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه ... آرتان مشغول چیدن میز بود ... چه میزی هم چیده بود ... چه صبحانه مفصلی!!! عطر نون بربری مستم می کرد ... خسته شدم اینقدر نون خونگی خوردم ... رفتم تو ... منو دید ... دست از کار کشید و زل زد به من و با لبخند مهربونی گفت:- سلام عزیزم ... صبح به خیر ...چه مهربون! دلیل مهربونیش چی بود؟ به خودم تشر زدم ... خر نشو ترسا ... حتما بازم یه نقشه ای تو کلشه ... سرد گفتم:- سلام ...مات شد بهم ... دست از چایی ریختن کشید و با تعجب و صدایی آروم گفت:- چیزی شده تری؟- اسم من ترساست ... چایی می دی بهم یا پاشم برم دنبال کارام؟ می خوام برم دفتر شایان دیر می شه ...این یعنی من هنوزم می خوام برم ... فکر الکی پیش خودت نکن ... چند لحظ با بهت نگام کرد ... لبشو گاز گرفت و پشتشو کرد به من ... هیچی نگفت ... چند نفس عمیق کشید و چند لحظه صبر کرد سپس دوباره استکان رو برداشت و زیر آب جوش گرفت ... چایی ها رو ریخت و برگشت ... چرا چشماش قرمز بود؟!! حتما از خستگی ... استکان ها رو روی میز گذاشت و مشغول شکر ریختن شد ... دستم رفت سمت نون و پنیر که گفت:- با گردو بخور ...یه لقمه نون و پنیر و گردو گرفتم و مشغول شدم ... لقمه ای هم آرتان گذاشت جلوم ... خامه و عسل بود ... نگاش کردم ... بدون اینکه نگام کنه گفت:- شیرینه ... برات خوبه ...نگرانمم شده بود ! خوبه حداقل می دونست که چه بلایی سرم آورده و الان نیاز به تقویت شدن دارم ... گرسنه بودم و همه رو با ولع خوردم ... یه لیوان آب پرتغال هم داد دستم ... از این نمی تونستم بگذرم گرفتم و لاجرعه سر کشیدم. لیوانو گذاشتم روی میز و بلند شد راه افتادم سمت بیرون .... سنگینی نگاشو به خوبی حس می کردم ... جلوی در که رسیدم سرم گیج رفت و زیر دلم شدید تیر کشید ... دستمو گرفتم لب اپن و خم شدم روی اپن ... جلوی چشمام سیاه شد ... آرتان پرید طرفم :- ترسا ... خوبی؟ چی شدی؟دستشو پس زدم و گفتم:- خوبم ...خواستم برم سمت اتاقم که دستمو با خشونت کشید و گفت:- چی چیو خوبم؟ آره پیداست خیلی خوبی ... برو حاضر شو بریم دکتر ...- می گم خوبم ...- گفتن تو به درد من نمی خوره ... همین که گفتم ...- می خوام برم دفتر شایان ...دندون قروچه ای کرد و گفت:- رفتن به اون خراب شده دیر نمی شه ... می رم لباس بپوشم ... آماده باش ...هنوزم زور گفتن و حمایتاشو دوست داشتم ... به ناچار رفتم تا لباسمو عوض کنم و برم دکتر ... رفتن به دکتر اینجور وقتا برای دخترا لازم بود ... دخترا؟!!!! ولی من که دیگه ... آهی کشیدم و لباسمو عوض کردم. آرتان دم در منتظرم بود ... بدون حرف از خونه زدم بیرون و اونم پشت سرم اومد و درو بست ... رفتیم توی آسانسور ... دستمو به میله آسانسور گرفته بودم ... درد بدی توی کمرم داشتم ... دوست داشتم داد بزنم ... هی دردم داشت بیشتر می شد دوست داشتم بشینم ... رنگمم فکر کنم حسابی پریده بود ... چه غلطی کردمممممم ای خدااااااا! آخه چرا زنا اینقدر بدبختن؟!!!! زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم ... داشت با اخم نگام می کرد ... وقتی نگرانم می شد اخم می کرد ... تازه به این نتیجه رسیده بودم ... آروم گفت:- درد داری؟هیچی نگفتم ... حتی نگاشم نکردم ... آسانسور ایستاد سریع رفتم بیرون .... دنبالم اومد و گفت:- ترسا ...با خشم گفتم:- می شه بری ماشینو بیاری؟! من حالم خوب نیست ...نگام کرد ... یه نگاه سرد و خشک انگار می گفت خاک بر سر بی لیاقتت ... می دونستم اونم الان بدترین فکرارو پیش خودش می کنه ... ولی بذار بکنه ... به درک! ... بذار اونم اعتماد به نفسش بیاد پایین ... بذار فکر کنه از دستش ناراحتم ... چیزی طول نکشید که از پارکینگ اومد بیرون ... رفتم سوار شدم و نفس راحتی کشیدم ... ایستادن انگار برام سخت شده بود ... بی حرف راه افتاد ... نمی دونستم کجا داره می ره ... اصلا اون مگه پزشک زنان و زایمان می شناخت؟ وقتی جلوی مطب یکی از بهترین پزشکا ایستاد تعجب کردم. آوازه این دکترو خیلی شنیده بودم ولی می دونستم به این راحتی نوبت نمی ده چون سرش خیلی شلوغه ... ترجیح دادم هیچی نگم بذار بریم تو ضایع بشه ... مطب دکتر طبقه پنجم یه ساختمان بود ... سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا ... آرتان منو نشوند روی یکی از صندلی ها و خودش رفت سمت منشی ... نمی دونم چی به منشی گفت که منشی از جاش پرید و سلام احوالپرسی گرمی کرد باهاش ... وا! نکنه آرتان دکتر زنان می ره؟!!! از این بشر هیچی بعید نیست ... خنده ام گرفته بود ... جلل خالق ... نوبتو گرفت و اومد نشست کنار من ... نمی تونستم ساکت بشینم ... دلو زدم به دریا و گفتم:- می شناسنت؟با همون اخمای درهمش گفت:- نیلی جونو می شناسن ...به به پس از مامانش پرسیده بود!!! آبرو برام نمونده پس ... حالا چی گفته یعنی؟ بپرسم ؟ نپرسم؟ چی کار کنم؟ به درک من می میرم از فوضولی اگه نپرسم ... گفتم:- چه جوری از نیلی جون آدرس دکترش رو پرسیدی؟برگشت طرفم ... زل زد توی چشمام ... چه چشمایی داشت بی شرف! گفت:- بهش گفتم به حامله بودنت شک داریم ...نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلندی گفتم:- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با پوزخند گفت:- پس انتظار داشتی چی بگم؟! بگم عروست تازه ...مریض از اتاق اومد بیرون و منشی به آرتان اشاره کرد. پیدا بود نیلی جون اینجا برو بیایی داره که اینقدر زود ما رو فرستاد داخل ... بعدا فهمیدم این خانوم دکتر دوست صمیمیه نیلی جونه ... از جا بلند شدم. آرتان گفت:- من بیرون منتظر می مونم ...زیر لب گفتم:- بهتر ...چون ممکن بود معاینه بخواد بکنه ... دوست نداشتم آرتان هم باشه ... رفتم تو ... اوه ... چه خانوم دکتری!!! موهای بلوند ... سن تقریبا هم سن نیلی جون ... یه شال خوشگل انداخته بود روی سرش و با چشمای آرایش شده اش به من نگاه می کرد ... بوی عطرش اتاقو پر کرده بود. زیر لب سلام کردم و نشستم کنارش روی صندلی ... با لبخند پرسید:- خب ... بگو ببینم خانوم خوشگله ... مشکلت چیه؟!ای خداااااا ... حالا چی بگم؟!! چرا این آرتان اینقدر احمق بود؟! نره حالا به مامان آرتان بگم عروست تازه بلــــه! آبرو برامون نمی مونه که ... ولی مجبور بودم بگم ... فوقش بعدش ازش می خواستم چیزی به نیلی جون نگه ... آره درستشم همین بود ... دلو زدم به دریا و مشکلمو براش گفتم ... با لبخند به تخت اشاره کرد:- بخواب اونجا ...با اینکه خجالت می کشیدم ولی رفتم خوابیدم ... بعد از معاینه لبخند زد و رفت نشست سر جاش ... منم بلند شدم و رفتم نشستم روی همون صندلیه ... گفت:- شوهرت خیلی دوستت داره ... مگه نه؟!!با تعجب نگاش کردم ... چه ربطی داشت؟! گفت:- عزیزم هایمن تو از اون نوعی بوده که باز شدنش خیلی با درد و .... بذار راحتت کنم ... تو باید دیشب به خاطر خونریزی و درد زیاد بستری می شدی ... ولی گویا مشکلت فقط یه کم درده که از صبح گرفتارش شدی ... درسته؟!!فقط سرمو تکون دادم ... خندید و گفت:- قدر شوهرتو بدون فقط مردایی که دیوونه وار عاشق زنشون هستن اینقدر ملاحظه می کنن ... کسایی که از نوع تو هستن همون شب کارشون به بیمارستان می کشه ... خیلی ها اینجوری شدن تا حالا ... چون آقایون یا اطلاعی ندارن یا اصلا براشون مهم نیست این مسئله ... ولی تو ... دیشب درد داشتی؟!با شرم گفتم:- نه زیاد ...لبخندی زد و گفت:- سلام منو به شوهرت برسون ...نسخه ای برداشت و تند تند چیزایی یادداشت کرد و گفت:- این قرصا رو مصرف کن تا دردت بهتر بشه ... هیچ مشکلی نداری گلم ... دردت هم کاملا طبیعیه ... فقط سعی کن زیاد تا دو سه روز سر پا واینسی ...چشمی گفتم و نسخه رو از دستش گرفتم ... وقتی دید سر جام نشستم فهمید هنوز کار دارم و منتظر نگام کرد ... یلی جون رو براش گفتم و درخواستمو هم مطرح کردم ... سرمو که بالا آوردم دیدم داره با تعجب نگام می کنه ... بیشتر خجالت کشیدم ... گفت:- تو زن آرتانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟- اوهوم ...- خدای من!!! نیلی چه عروسی داره! ماشالله ... آرتان حق داره برات بمیره ....لبخند زدم .... اومد کنارم ... دست گذاشت سر شونه ام و گفت:- عزیزم .... ناراحتی و خجالت نداره که ... خیلی از زن و شوهرا یه مدت بعد از ازدواجشون به هم فرصت می دن .. فرصت شناخت بیشتر ... دوست ندارن از همون اول زندگیشون روی روالای اینجوری بیفته ... توام یکی از اونا خواستی عاشق بشی بعد با شوهرت باشی ... این کاملا طبیعیه و خیلی هم خوبه ... حداقل به خودت و آرتان ثابت کردی که عشقت عشقه ... نه هوس ... ولی چون دوست نداری من هیچی به نیلی نمی گم و همونطور که خودتون گفتین براش توضیح می دم که یه شک الکی داشتین ... خوبه؟!با لبخند گفتم:- خیلی عالیه خانوم دکتر ... ممنونم ...- خواهش می کنم عزیزم ...بلند شدم ... دیگه موندن جایز نبود ... می دونستم که مریضای زیادی اون بیرون منتظرن ... بعد از تشکر مجدد و دست و روبوسی با دکتر رفتم بیرون ... آرتان با دیدن من از جا بلند شد و اومد سمتم ... کمرم هنوز درد می کرد ... از منشی هم تشکر کردیم و دو تایی از مطب اومدیم بیرون ... دستشو آورد جلو و نسخه رو از لای انگشتام کشید بیرون و گفت:- دکتر چی گفت؟پوست لبمو جویدم و گفتم:- هیچی ...با لبخند گفت:- هیچی که خیلیه ...آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- من کمرم درد می کنه سوئیچو بده برم توی ماشین ...دستشو انداخت دور کمرم و تا ماشین همراهیم کرد ... درو باز کرد و من سوار شدم ... سریع رفت و لحظاتی بعد با پلاستیک داروهام برگشت و گذاشت روی پام ... حرفی نزد و ماشین راه افتاد ... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم ... دوست نداشتم چیزی بشنوم ... اعصابم داغون بود ... حرفای دکتر هم در مورد اینکه آرتان دوستم داره نتونسته بود آرومم کنه ... ماشین توقف کرد ... ولی من لای چشمامو باز نکردم زود بود برسیم لابد جایی کار داشت ... با نوازش دستش روی گونه ام سریع چشمامو باز کردم و خودمو کنار کشیدم ... پشت چراغ خطر بودیم ... با دیدن قیافه من اخم کرد و گفت:- چت شده ترسا؟!!!با اخم گفتم:- هیچی ...- رو پیشونی من نوشته احمق؟!!! ترسا ... تو دیشب خودت بهم اجازه دادی وگرنه همینطور که تا الان ...داد زدم:- نمی خوام چیزی بشنوم ...- ولی باید بشنوی ... من باید بدونم به چه جرم باید سردی تورو تحمل کنم؟چی می گفتم؟ می گفتم چون بهم ابراز علاقه نکردی دارم دیوونه می شم؟ می گفتم محتاج اینم که از زبونت بشنوم دوستم داری؟ اینقدر باید خودمو کوچیک می کردم؟! نه .... نباید چیزی می فهمید ... پس سکوت کردم ...وقتی سکوتمو دید گفت:- نمی خوای حرفی بزنی؟- دلیلی نداره ...- درد داری هنوز؟- یه کم ...- قرصاتو بخور خوب نشدی می ریم یه دکتر دیگه ... سری تکون دادم و سکوت کردم ... خودش ادامه داد:- ترسا اگه مشکلی هست دوست دارم بدونم ... من فکر می کردم ... فکر می کردم ...به اینجا که رسید عصبی شد و محکم کوبید روی فرمون ... ولی حرفی نزد ... منم لبمو جویدم و بازم حرفی نزدم ... چراغ سبز شد راه افتاد و جلوی یه موبایل فروشی نگه داشت ... رفت پایین و لحظاتی بعد با جعبه ای در دست برگشت ... با کنجکاوی نگاش می کردم .... جعبه گوشی sony Ericson بود مدل arc s ... گوشیو در آورد و خم شد از داخل داشبور جنازه گوشی منو کشید بیرون ... آش و لاش شده بود ... خطمو در آورد گذاشت توی گوشی و گرفتش به طرفم ...- رفتیم خونه بزنش توی شارژ ... وااااای چه گوشی خوشگلی بوووووود .... باید تشکر می کردم؟ غرورو گذاشتم کنار و گفتم:- ممنون ...با لبخندی مرموز گفت:- آدم وقتی خسارت می زنه باید جبرانش کنه دیگه ... راستش دیشب ترسیدم دوباره همه چی خراب بشه ... اصلا نفهمیدم دارم چی کار می کنم ...ای خدا ... این چرا اصرار داشت راجع به دیشب حرف بزنه ... نمی تونم منکرش بشم که یادآوری دیشب همه تنمو گرم می کنه ... ولی دوست نداشتم چیزی بگم در موردش ... ازش خجالت می کشیدم ... دلخورم بودم ... برای همین هیچی نگفتم ... اونم حرفی نزد ... یهو گوشی زنگ زد ... نگاش کردم ... شماره بود چون اسم کسی سیو نشده بود روی سیم کارتم ... شماره هیچ کسو هم قربون خودم برم حفظ نبودم ... گوشیو گذاشتم در گوشم و با شک گفتم:- الو ...صدای شبنم بلند شد:- الهی جنازه اتو خاک پس بزنه .... کدم گوری هستی؟ چرا این ماس ماسکت خاموش بود؟ تلفن خونه رو هم که جواب نمی دی ...حوصله نداشتم باهاش کل کل کنم ... جلوی آرتان هم نمی تونستم اونجوری که دوست دارم حرف بزنم برای همین گفتم:- سلام عرض شد ... خندید و گفت:- سلام ... خبر دارم برات دست اول ...- باز چی شده؟!- اردلان ...زد زیر خنده ... گفتم:- اووووو چه ذوقیم می کنه! اردلان چی کار کرده باز؟!!!- دیروز ... همه رفته بودیم باغ دایی ام ...- خب ...بعد از ظهر که همه خواب بودن پاشدم برم دستشویی ... دستشویی هم ته باغه ...- خب ... به به ته باغ!- حس کردم یکی پشت سرمه ... برگشتم دیدم اردلانه ... اخم کردم و اومدم به راهم ادامه بدم که مچ دستمو کشید هلم داد توی دیوار ...- اوه اوه فیلم جنایی بوده پس ...- آره خودمم هنوز باورم نمی شه ... ترسا ...- هان؟!!!!- قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم یا کاری بکنم منو بوسید ...- چی؟!!!!!!- باور کن ...- یعنی چی می خواستی بزنی تو گوشش ...- می فهمی چی می گی؟ من عاشقشم! با همین بوسه همچین نرم شدم که افتادم تو بغلش ... اونم منو فشار داد به خودش ... نیاز به حرف زدن نبود ... دم گوشم گفت دیگه از دستم نمی ده ... حتی اگه خودمو بکشمم دیگه ولم نمی کنه ...خندیدم ... از ته دل ... خوشحال بودم که تونستم یه کاری برای دوستم بکنم ... گفتم:- شبنمی ... خوشحالی؟!!- خوشحال؟!!! خوشحال مال یه لحظه اشه دارم بال در می یارم ...- خوش حالم عزیزممممممم ... - جبران می کنم ترسا ... باور کن جبران می کنم اگه تو نبودی من حتما اردلان رو از دست می دادم ...- فدات بشم خانومی من که کاری نکردم ...- ایششششششش ... از حرف زدن اینجوری بدم می یاد ...- خاک تو گورت کنم ... باز من تو رو تحویل گرفتم ...غش غش خندید و گفت:- اردلان پشت خطمه کاری نداری ؟- نو که می یاد به بازار ...- خفه شو ... شما نویین اون که کهنه است ...- پس دود ازکنده ...جیغ زد:- ترسا لال شو ... قطع کرد!- خب به من چه ...- خداحافظ ...فرصت نداد بگم خداحافظ و قطع کرد ... بسوزه پدر عاشقی ... منم بودم همین کارو می کردم ... بعد از یه دوره طولانی جدایی الان فقط نیاز به عشقش داره ... آرتان جلوی رستورانی نگه داشت و گفت:- بیا پایین خانوم مشاور ...فهمیده بود با کی دارم حرف میزنم ... تیز تر از این حرفا بود ... چون حال غذا درست کردن نداشتم رفتم پایین ... ناهار چلو کباب برگ خوردیم و آرتان هم تا تونست منو تقویت کرد ... بعدم از گارسون یه شیشه آب معدنی گرفت و مجبورم کرد قرصامو بخورم ... وقتی برگشتیم خونه بعد از ظهر شده بود ... کلاس زبانمو نرفته بودم ... درس هم نخونده بود و عذاب وجدان داشتم ... وقتی خواستم برم سمت اتاق مطالعه آرتان جلومو گرفت و گفت:- امروزم استثنائا درس تعطیله ... برو استراحت کن ...- من خوبم ...- خیلی خب ... فعلا استراحت برات بهتره ...سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم ... از خدا خواسته ولو شدم روی تخت ... ضربه ای به در خورد ... سریع چشمامو بستم ... نمی خواستم حداقل فعلا ببینمش ... حس می کردم تازه یادش افتاده من نیاز به محبت دارم و برای همین داره دور و برم می پلکه ... ولی الان هیچ نیازی بهش نداشتم ... آرتان لای درو باز کرد و وقتی دید چشمام بسته است اومد داخل اتاق و لحاف رو کشید روم ... منتظر بودم بره از اتاق بیرون .... ولی سر جاش ایستاده بود ... لای چشمامو باز کردم ... زل زده بود به عکسای من ... جدی جدی عین نمایشگاه شده بود براش ... عکسارو توی روشنی روز هم کامل دید زد و بعد خم شد ... عکس روی عسلی رو برداشت و زمزمه کرد:- دیوونه ام نکنی خیلیه ...سپس از اتاق رفت بیرون و آهسته در رو به هم زد ... وا! عکسو کجا برد؟!!! یادم باشه بعدا برم عکسو ازش بگیرم ... همینطور که چشمام بسته بود خواب به سراغم اومد ... مسکن ها داشتن عمل می کردن ... چیزی طول نکشید که به خواب فرو رفتم ... با نوازش دستی چشم باز کردم ... ارتان کنارم روی تخت دراز کشیده بود و داشت آروم موهامو نوازش می کرد ... چشمامو محکم بستم ... نمی خواستم بفهمه بیدارم .... نوازششو دوست داشتم ... خیلی نرم دستشو روی موهام و گونه ام می کشید ... کم کم انگشتش کشیده شد روی لبم ... داشتم دوباره داغ می شدم ... نفس داغش پخش شد روی صورتم ... قبل از اینکه بتونه منو ببوسه خودمو کشیدم کنار ... چشمامو باز کردم و با خشونت گفتم:- تو ... تو ...با تعجب نگام کرد و گفت:- من چی؟!!!- تو اینجا چی کار داری؟!!!- کجا؟!!!- توی اتاق من ...- اتاق تو؟!! فکر کنم اینجا اتاق هر دومونه ها ... یه نگاه به تختش بنداز ... دو نفره است!- ولی قرارمون ... با لبخند گفت:- قرارداد من و تو دیشب فسخ شد ... تو دیگه زن منی ... می فهمی؟! زن من ...دوباره اومد به طرفم که پسش زدم و گفتم:- اگه فکر کردی من ملکم و الان صاحبم شدی کاملا در اشتباهی ... - چی می گی تری؟!!!!- همین که گفتم ... برو بیرون ...- از تو بعیده این رفتارا! دیشب توام می خواستی ...جیغ زدم:- اینقدر دیشب دیشب نکن ! من دیشب یه غلطی کردم ... با ناراحتی نگام کرد و زمزمه کرد:- پس حدسم درست بود ...حدس؟!! چه حدسی؟!!!! هیچی نگفت ... از جا بلند شد و بدون گفتن یه کلمه اضافه از اتاق رفت بیرون ... کاش حرفشو کامل می کرد ... الان یعنی قهر کرد؟!! ماشالله از یه دختر هم بدتره! زود قهر می کنه ... حالا معلوم نیست تا کی میخواد تنبیهم کنه ... ولی حقشه ... الان که طعم رابطه رفته زیر دندونش می خواد بازم تجربه اش کنه و نمی تونه دل بکنه ولی کور خونده ... من وسیله خوش گذرونی اون نیستم ... اما ... اما پس خودم چی؟!!! منم بدون اینکه بدونم معتاد آرتان شدم ... خدایا چه بلایی قراره سر زندگیم بیاد؟! کاش می فهمیدم آینده چه خوابایی برام دیده ... شب آرتان برای شام جگر خرید ... نه اون حرفی می زد نه من ... فقط غذا می خوردیم .... وقتی غذا تموم شد بلند شدم برم توی اتاقم که صدام زد ... خشک و معمولی ...- ترسا ...- بله ؟- فردا کلاس زبان داری ...- اوهوم ...- می ری؟!- اوهوم ..- بعدش می یای خونه؟- اصول دین می پرسی؟! نه بعدش می رم دفتر شایان ...چشماشو ریز کرد و گفت:- جدی جدی می خوای بری؟پ ن پ می خوام بشینم مغرور بازیای تو رو تماشا کنم و ببینم کی ازم خسته می شی تا بندازیم بیرون ... الان برات عروسک خوبیم ... پوزخندی زدم و گفتم:- پس چی کار کنم؟!!! هدفم از اول رفتن بود ...با دلخوری گفت:- ترسا ...با این ترسا ترسا کردناش یه چیزی می خواست بگه ... ولی نمی گفت ... برگشتم نگاش کردم ... من به اون ... اون به من ... ولی نه من چیزی گفتم و نه اون چیزی گفت ... تا نگاشو دزدید راه افتادم رفتم سمت اتاقم ... در اتاقو بستم و افتادم روی تخت ... نکنه امشب بخواد بیاد توی این اتاق ... خدایا تو شاهدی که آرتان بد چیزیه! نمی تونم ازش بگذرم ... ولی اینم می دونی که بعدش خیلی عذاب می کشم ... حتی ممکنه افسردگی بگیرم پس خدایا خودت کمک کن ... به دلش بنداز نیاد ... لب تخت نشسته بودم و دعا می کردم که تقه ای به در خورد ... اههههههه خدا این بود جواب من؟!!! سرد جواب دادم:- بله؟در باز شد ... قامتش توی چارچوب در دوباره دلمو لرزوند ...- ترسا ...- بله ؟- می خوای بخوابی؟!!!نگاش یه جور خاصی بود ... انگار منتظر بود ... انگار داشت فریاد می زد و ازم می خواست تا دعوتش کنم بیاد پیشم بخوابه ... ولی زهی خیال باطل آقا آرتان ... بالشمو مرتب کردم و در همون حالت گفتم:- آره ...- خب ... اگه ... اگه خوابت نبرد ... یا اگه کابوس دیدی ...پریدم وسط حرفش ...- خسته ام .... راحت می خوابم ...آهی کشید و گفت:- در هر صورت صدام کن...آخرین نگاهو به سمتم انداخت ... رفت بیرون و درو بست ... کم مونده بود صداش کنم ... خودمم بهش نیاز داشتم ولی هیچی نگفتم ... شاید اینجوری بهتر بود ... شاید قفل دهنش قراره هیچ وقت نشکنه ... پس بذار همینطور باقی بمونه ... من که همه جوره وابسته اش هستم دیگه اینجوری نباید وابسته بشم ... بدترین ضربه رو من میخورم نه اون ... مطمئنم ...اشک صورتمو خیس کرد ... زیر لب گفتم:- خاک بر سرت ترسا ... کجا رفت اون ترسا که با وجود اون همه کمبود محبت صدای خنده هاش گوش فلکو کر می کرد؟!!! حالا به خاطر یه مرد داری اشک می ریزی؟!! خاک بر سر بی لیاقت کنم ...یه کم که گریه کردم آروم شدم و چشمامو بستم ... خواب بر هر درد بی درمان دوا بود ... صبح قبل از اینکه آرتان بیدار بشه زدم از خونه بیرون ... دردم خیلی کمتر شده بود خدا رو شکر ... کلاس زبانو به سختی گذروندم و بعد یه راست رفتم دفتر شایان باید یه خبری می گرفتم ... شایان گرم ازم استقبال کرد و برام سفارش قهوه داد ... گفتم:- مرسی شایان نیومدم ازم پذیرایی کنی ... چه خبر؟!!!با لبخند گفت:- اتفاقا می خواستم خبرت کنم ... خبرای خوب برات دارم ...با ترس نگاش کردم ... تو رو خدا نه ! الان زوده ... گفتم:- چه خبری؟!!!- چرا رنگت پرید؟!!! می گم خبر خوب! با اقامتت موافقت شده ... حدود یک ماه فقط دوندگی داره .... یک ماه هم وقت می بره تا ویزات حاضر بشه ... برو به فکر بستن ساکت باش ... دو ماه دیگه کانادایی ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- این ویزا چقدر وقت اعتبار داره؟!!- چطور؟!- آخه ... می خوام کنکور بدم بعد برم ...- کنکورت کی هست؟!- تیر ماه ...- خب وقت داری ... ویزا شش ماهه است ...نفس راحتی کشیدم ... از این ستون تا اون ستون فرجه ... گفت:- تو داری می ری اونور درس بخونی ... بعد مثل دیوونه ها می خوای اینجا هم کنکور بدی؟!از جا بلند شدم ... لبخندی زدم و گفتم:- امتحانش ضرر نداره ...سرشو تکون داد و گفت:- صلاح ممکلت خویش خسروان دانند ...- ویزای آرتان چی؟- اونم با ویزای تو آماده می شه ... ولی سه ماه اعتبار داره ...سرمو تکون دادم و گفتم:- مرسی بابت زحماتت ... انشالله خواهرت شوهر کنه بیایم برقصیم ...خندید و گفت:- اونم داره شوهر می کنه ...با تعجب نگاش کردم که گفت:- ای بابا فکر کردم اول از همه به تو گفته ... اردلان پسر خاله ام آخر هفته قراره بیاد خواستگاری ...- نه نگفته بوووووود .... مبارکش باشه!!!! از قول من بزن پس کله اش بگو خیلی بشعوری ...با لبخند گفت:- چشم حتما ...- کاری نداری؟- سلام برسون ...- سلامت باشی ...از دفتر شایان اومدم بیرون ... شمارش معکوسم شروع شده بود ... باید به آرتان می گفتم؟!! نه ... وقتی خواستم برم بهش می گم ... الان اگه بگم ... اگه شوق رفتنو توی نگاش ببینم ... اگه حس کنم از رفتنم خوشحال می شه می میرم! نه طاقت ندارم ... همون دم آخر بهش می گم .... اینجوری بهتره ...توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد ... درش آوردم ... شماره ها رو تازه ذخیره کرده بودم ... نیما بود ... چه عجب بعد از عمری نیما به من زنگ زد:- الو ...- سلام دختر بلای دیروز ... عاشق امروز ...- سلام نیما ... اذیت نکن ...- چی شده باز که بی حوصله ای و منو کردی کیسه بوکس ...لبخندی زدم و گفتم:- هیچی نشده ...- آره پیداست ...- نیما آرتان دیوونه ام کرده ...- مطمئنی تو آرتانو دیوونه نکردی؟!- نخیرم ...- ترسا بهت گفتم غرورو بذار کنار ...- نمی تونم ... اون باید بخواد من بمونم ... نیما ویزام درست شده ...- ترسا دیوونه نشو ... آرتان نگهت نمی داره ... چون باهات قرار گذاشته ...- می گی چی کار کنم؟!- تو بهش بگو که می خوای پیشش بمونی ... باور کن از خوشحالی پر در می یاره ...- اگه در نیاورد چی؟! اگه نوک منو چید چی؟ اگه غرورمو شکست چی؟!- اولا که هیچ کدوم این اتفاقا نمی افته ... دوما اگه هم بیفته حداقل پیش وجدانت شرمنده نیستی ...- اونوقت پیش غرورم شرمنده ام که دردناک تر از وجدانه ...- باشه ... حالا لجبازی کن ببین به کجا می رسی ... بی حوصله گفتم:- کاری داشتی باهام ؟- آره ... راستش می خواستم یه خبر بهت بدم ...- خوب یا بد؟- اونش دیگه تشخیصش با توئه ...- چی؟- امشب می خوام برم خواستگاری ...با تعجب گفتم:- چی؟!!!!- خواستگاری طرلان ...- خدای من!!!! پس رضایت داد!- مگه خبر نداری؟- از چی؟!!!- آرتان باهاش صحبت کرده ... من به ارتان مدیون شدم ...چه جالب! من شبنم واردلان رو به هم رسوندم ... آرتان نیما و طرلان رو ... ولی کسی نبود که کاری برای خودمون بکنه ... ای روزگار! - وظیفه اش بوده ...- دوست دارم امشب شماهم باشین ...- دوست دارم بیام نیمایی ... می دونی که عین داداشمی و برات آرزوها دارم ولی ماه دیگه تافل دارم ... نزدیک دو ماه دیگه هم کنکور دارم ... اصلا وقت نمی کنم ...- اوکی ... بی معرفت! حداقل به آرتان بگو ..- خودت بهش بگو ..- شرمنده ... من نمیگم ..- ای از دست تو ... غرورت دیگه خیلی حالش وخیم شده ... ببرش دکتر ...زیر لبی گفتم:- دکترش آرتانه که هیچ کاری براش نمی کنه ...بعد از خداحافظی از نیما سوار ماشین شدم و رفتم خونه ... نمی دونم چرا ... ولی انگیزه ام برای درس خوندن چند برابر شده بود ... مثل برق و باد دو ماه گذشت ... بیچاره آرتان! ... شاید هم بیچاره ترسا ... خیلی سعی کرد باهام رابطه برقرار کنه ولی من ... شاید فوبیا پیدا کرده بودم ... نمی دونم ولی هر چی که بود حس بدی بود ... در عین اینکه دیوونه وار آرتان رو دوست داشتم و برای باهاش بودن له له می زدم ولی خیلی هم برام سخت بود و برای همین مثل سگ پاچه اشو می گرفتم ... بازم به اون ... آرتان مغرور چندین و چند بار سعی کرد به من نزدیک بشه .... ولی نشد ... حتی یه بار ازم خواهش کرد برای مشاوره بریم پیش یکی از دوستاش ... اون شبو خوب یادمه .... زدم زیر خنده :- خودت خجالت نمی کشی این حرفو می زنی؟!!! یعنی خودت اینکاره ای ... خودت هیچ کاری نتونستی بکنی ... حالا از دیگرون انتظار داری؟سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:- ترسا ... روانشناسا هچ وقت نمی تونن مشاورای خوبی واسه اطرافیانشون باشن ... همیشه اونارو ارجاع می دن به جاهای دیگه ... این یه قانونه ... عین پزشکا که نمی تونن آشنایانشونو جراحی کنن ... - ببخشید طرلان غریبه بود؟!!!پوزخندی زد و گفت:- من با درمان طرلان ثابت کردم که احساس وارد کارم نمی شه ... اما ... در مورد تو ... به بن بست رسیدم ...- کی به تو گفته من حالم بده؟ من خیلی هم خوبم ...- ترسا تو هیچ کاریت طبیعی نیست ... حتی درس خوندنت جدیدا از حالت عادی خارج شده ... داری با درس خودکشی می کنی ... من پشیمونم از اینکه وادارت کردم بخونی ... خواب تو در طول شبانه روز کمتر از چهار ساعت شده ... داری با خودت چی کار می کنی؟!- دست از سرم بردار آرتان ... بذار به حال خودم باشم ... چی گیرت می یاد که هر چند وقت به چند وقت به من پیله کنی ... دوست دارم اینجوری باشم ... به تو هم هیچ ربطی نداره ... از نظر خودمم کاملا طبیعیه ...آرتان چند لحظه نگام کرد و بعد پاشد رفت ... انگار فهمیده بود داره یاسین می خونه تو گوش خر ... و از اون به بعد رابطه من و آرتان شد در حد سلام و خداحافظ و شب ها هم در حد معلم و شاگرد ... نمی تونستم از اطلاعات فوق العاده اش بگذرم ... خیلی کمک حالم بود ... کمتر از دو هفته دیگه به کنکورم وقت باقی بود ... همه درسارو خونده بودم و حالا داشتم دوره می کردم ... شاید اگه به قول آرتان خودکشی نکرده بود نمی رسیدم این همه درسو کامل بخونم ... زبانمم تموم شده بود ... تافلمو به راحتی آب خوردن گرفتم ... روزی که فهمیدم قبول شدم آرتان اصرار کرد برام جشن بگیره ولی عاقل اندر سفیهانه نگاش کردم و گفتم:- از این بچه بازیا خوشم نمی یاد ...این حرف از صد تا فحش براش بدتر بود ... کی داشت ادعای بزرگی می کرد! و داشت کیو متهم به بچگی می کرد!!!! خیلی خنده دار بود ... آرتان هر از گاهی یک قدم به سمتم بر می داشت ولی من ... شاید جدی جدی بیمار بودم ... نیما و طرلان بدون گرفتن مراسم ازدواج کرده و برای ماه عسل رفتن ترکیه ... به همین راحتی! فقط یه مهمونی کوچیک گرفت که توی اون مهمونی به زور شرکت کردم .... حوصله نداشتم ... شاید افسردگی گرفته بودم خودم خبر نداشتم ... فقط می دونم از اول تا آخر مهمونی حتی دست هم نزدم چه برسه به اینکه برقصم ... و در تموم طول مهمونی نگاه نگران آرتان و نیما روی من میخکوب شده بود ... نیما می دونست چه دردمه ... البته نصفه کاره ... ولی می دونست ... فکر می کرد درد من فقط و فقط به خاطر اینه که دارم می رم و آرتان رو دارم از دست می دم ... ولی این نصف ماجرا بود ... نصف دیگه ماجرا برمیگشت به رابطه ام با آرتان ... به انتظارم از اون ... به از دست دادن زندگی دخترانه ام ... با بلند شدن صدای گوشیم از فکر خارج شدم ... ته خودکارو که توی دهنم بود کشیدم بیرون و بدون نگاه کردم به شماره جواب دادم:- الو ...- سلااااام خانوم کانادایی ...- شایان؟!!- بله دیگه ... پس انتظار داشتی کی باشه ...بی تفاوت گفتم:- چی شده شایان؟!- ویزات هم درست شد مادمازل ...- چه زود ...- گفتم که دیگه آخراشه ... تو خیلی خوش شانسی که اینقدر زود کارت درست شد ... البته از صدقه سر وکیل کار درستت هم هست ... - اوکی ... مرسی شایان ...- باید بری دنبال بلیط ...- باشه ... بعد از کنکور ...- از الان برو ... بلیط بد گیر می یاد ... الان بگیر برای اون موقع ...- دیر نمی شه ...- لجباز یه دنده! ویزای آرتان هم درست شده ... خودت بهش می گی یا من بگم؟ اگه می گفتم تو بگو آرتان همه چیو می فهمید ... نمی خواستم چیزی بفهمه .... نمی خواستم ... سریع گفتم:- خودم می گم ...- باشه ... پس منتظرت هستم- باشه ... بازم ممنون ...- خواهش می کنم ... کاری نداری؟- نه ...تماس قطع شد ... بالاخره همه چیز درست شد ... زودتر از اون چیزی که بهش فکر میکردم ... آرتان از رفتن من خوشحال می شد ... مطمئنم! پس باید رفتنم رو بهش هدیه می دادم ... 15 مرداد ... تولدش ... آره! بهترین فرصته! باید بلیطمو می گرفتم برای روز 15 مرداد ... کنکورم رو دادم دیگه تا اون موقع ... حتی رتبه ها هم اومده ... بعد با خیال راحت می رم ... حالا که آرتان منو نمی خواد ...یه دفعه به گریه افتادم ... دلم خیلی گرفته بود ... خیلی زیاد ...
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

از اتاق رفتم بیرون ... میخواستم برم یه لیوان شیر بخورم ... یه دست لباس پاره پوره و گشاد تنم کرده بودم ... دیگه حوصله نداشتم حتی به خودم برسم ... یه جورایی هم می ترسیدم ... نمی خواستم آرتان با دیدنم تحریک بشه ... ترجیح می دادم ژولیده باشم ... از اتاق آرتان صدا شنیدم ... داشت با یکی حرف می زد ... کنجکاو شدم ... رفتم دم در اتاقش و گوش وایسادم:
- ببین شهاب ... من دیگه عقلم به جایی نمی رسه ... حتی به استاد هاشمی هم زنگ زدم ... می گه حتما باید تحت راونکاوی قرار بگیره ...- نه گفتم که بهت ... افسردگی بعد از اولین نزدیکیه ... طبیعی هست ولی اگه جلوشو نگیریم وخیم می شه ...- ای بابا! می گی چی کار کنم ... اینقدر نگو تو که خودت اینکاره ای! پدرم در اومده ... زیر بار نمی ره شهاب!- من نمی دونم مشکل چی بوده ... - با دارو می تونم جلوی روند بیماری رو بگیرم ولی نمی خوام بهش دارو بدم ... وقتی با مشاوره می دونم خوب می شه دوست ندارم این داروهایی که هر کدوم هزار تا عوارض دارن رو بکنم توی بدنش ...- آخرم مجبور می شم به زور ببرمش ... - از استاد خواستم یه شب بیاد اینجا ولی گفت زیر بار بیمارایی که خودشون قبول ندارن بیمارن و نمی خوان درمان بشن نمی ره ... گفت بیمار باید خودش مراجعه کنه ...- فعلا که موندم وسط این میدون ... دستم هم به هیچ جا بند نیست ... روز به روزم داره بدتر می شه ... آهی کشید و با صدایی تحلیل رفته گفت:- خیلی نگرانشم شهاب ... همه اش تقصیر منه ...- ازت خواهش می کنم از دکترا و پرفسورای اون خراب شده در مورد مشکلش سوال کن ... یعنی اونجا مهد روانشناسیه ...- نخند! من دارم حرص می خورم تو می خندی ...- منتظر خبرت هستم ... خداحافظ ...از در اتاق فاصله گرفتم ... چقدر نگرانم شده بود ... شهاب رو می شناختم ... یکی از دوستاش بود که توی آلمان زندگی می کرد و مثل خودش روانشناس قابلی بود ... بیخیال شیر شدم و برگشتم توی اتاق ... دو روز دیگه کنکور داشتم ... ایستادم جلوی آینه ... این کی بود دیگه!!! یه دختر ژولیده ... با چشمای گود افتاده ... ابروهای پر شده ... صورت رنگ پریده و چشمای از همیشه روشن تر ... آهی کشیدم و گفتم:- خودتی ترسا؟!!! یه کم جلوی آینه عقب جلو رفتم ... نشستم لب تخت ... این چه وضعی بود؟!!! نباید خودمو می باختم ... دنیا که به آخر نرسیده بود ... اگه من و آرتان قسمت هم باشیم به هم می رسیم ... حتی اگه همه بنده ها خدا بر علیه ما نقشه چیده باشن ... با یاد خدا انگار دلم آروم گرفت ... انگار حس کردم خدا هوامو داره و من تنها نیستم ... دیگه تنهایی بهم فشار نمی آورد ... یا علی گفتم و بلند شدم ... تند تند دفتر و کتاب ها رو جمع کردم ... هر چی خونده بودم بس بود ... نمی خواستم دیگه درس بخونم ... این دو روز آخر نیاز به استراحت و تفریح داشتم ... کتابا رو که جمع کردم رفتم سمت حموم ... آرتان هنوز هم توی اتاقش بود ... دوش آب گرم حالمو جا آورد ... با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی طاقت دوش آب سرد رو نداشتم .... بیرون که اومدم آرتان روی کاناپه نشسته بود و مشغول تماشای تی وی بود ... با دیدن من با تعجب بهم خیره شد ... انگار باورش نمی شد خودم باشم ... موهای خیسمو کردم توی کلاه حوله و سعی کردم لبخند بزنم ... من که داشتم می رفتم برای چی باید این روزای آخرو زهرمار هم خودم می کردم و هم آرتان؟ ترجیح می دادم منم مثل خودش باشم ... شاید اون منو دوست نداشت ولی عملش چیز دیگه ای می گفت ... منم می خواستم توی عمل بهش نشون بدم که باهاشم ... گفتم:- چایی می خوری؟با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت:- نیکی و پرسش؟از حالتش خنده ام گرفت رفتم سمت آشپزخونه و کتری رو گذاشتم روی گاز ... آرتان چه گناهی کرده بود ... من چه گناهی کرده بودم؟!!! نباید زندگی رو به کام هر دو نفرمون زهر می کردم دوست داشتم همیشه خاطره خوبی از هم داشته باشیم ... برگشتم قوطی چایی رو از داخل کابینت بردارم که دیدم دقیقا پشت سرم به میز تکیه داده و زل زده به من ... با خنده ای آهسته گفتم:- چته؟ آدم ندیدی؟یه قدم اومد به سمتم ... - ترسا ...- جانم؟یه قدم دیگه بهم نزدیک شد ... دوست داشتم بغلش کنم ... قوطی چایی رو گذاشتم روی میز و نگاش کردم ... گفت:- بهتری؟- آرتان ... می دونم خیلی اذیت شدی ... ولی ... درسام سنگین بود ... ببخشید ... کنکورو که بدم پس فردا راحت می شم ...دستمو گرفت و منو کشید توی بغلش ... بوی عطرش هنوز هم مستم می کردم ... خودمو چسبوندم بهش و نفس عمیق کشیدم ... در گوشم گفت:- دوست دارم همیشه زلزله باشی .... دوست ندارم اینقدر گرفته و پکر ببینمت ... این مدت ... خونه انگار روح نداشت ...با خنده هلش دادم عقب و گفتم:- حالا روح خونه برگشته ...اونم خندید ... قوطی چایی رو برداشت و گفت:- برو یه چیزی تنت کن ... موهاتم خشک کن ... چایی با من ...لبخندی بهش زدم و رفتم توی اتاقم . یه تاپ و شلوارک لیمویی تنم کردم حوله سرمو هم سرم کردم. دست و صورتمو کرم زدم و یه رژ لب صورتی هم مالیدم روی لبم و رفتم بیرون ... آرتان هم با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون ... اعتراض کردم:- اصلا دم کشید؟سینی رو گذاشت روی میز منو کشید سمت خودش و گفت:- مگه جرات داشت دم نکشه ...سرمو گذاشتم سر شونه اش و ریز خندیدم ... روی موهامو بوسید و گفت:- چت شده بود خانوم من؟- بعضی وقتا اینجوری می شم ...- می یای بریم پیش دوستم؟ یه ویزیتت بکنه بد نیست ...- نه ... خودم خودمو بهتر می شناسم ...دستشو انداخت دور شونه ام دیگه چیزی نگفت ... دوتایی با هم یه کم تی وی نگاه کردیم و بعدم چایی خوردیم .... آرتان گفت:- شام بریم بیرون؟از جا پریدم و گفتم:- پاتوق اگه می بریم ... می یام ...لبخندی زد و گفت:- برو حاضر شو شیطون ...بیرون رفتن با آرتان رو خیلی دوست داشتم ... سریع حاضر شدم ... آرتان هم خوش تیپ منتظرم بود ... اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم شد ... برای اولین بار هر دو دست از غرور برداشته بودیم ... شوخی می کردیم ... می خندیدم ... مسخره بازی در می آوردیم ... حتی آرتان اجازه داد دوباره پشت فرمون فراری خوشگلش بشینم و من کلی لذت بردم ... دیگه نمی خواستم به رفتنم فکر کنم ... نمی خواستم به نبودن آرتان فکر کنم ... فقط می خواستم به حالا فکر کنم ... به بودن اون ... به داشتنش ... به بودن اسمش توی شناسنامه ام ... ترسااااااا بدو دیر شد ...مقنعه مو کشیدم روی سرم ... از این مدل کرواتیا بود جدید خریده بودم ... دسته هاشو از زیر بستم و موهامو یه کمشو کج از زیر مقنعه کشیدم بیرون ... قشنگ شد ... آرایش نکردم که مشکلی پیش نیاد برام ... کوله امو انداختم روی دوشم ... مدادو پاکنمو هم چپوندم داخلش و رفتم بیرون .... آرتان با دیدن من لبخندی زد و گفت:- نیلی جون زنگ زد گفت برات نماز خونده ...- دستش درد نکنه ...- بریم دیر شد ...اصلا استرس نداشتم ... سوار ماشین شدم و آرتان راه افتاد سمت حوزه امتحانیم ... با لبخند گفت:- راحتی؟- آرههه ... من همه اشو خوندم ... با اطمینان می گم دوبرابر بیشتر از سال قبل بلدم ...- مداد برداشتی؟- آره ...- پاکن؟!- آره ...- کارت ورود به جلسه ...- آره ...- خب ... امیدوارم موفق بشی ...آخه چه فایده؟! ولی هیچی نگفتم ... قسم خورده بودم ضد حال نزنم ... آرتان هم مثل من بود انگار ... شب به شب گونه منو می بوسید و خیلی راحت می رفت توی اتاقش می خوابید ... انگار نمی خواست بهم نزدیک بشه ... شاید هم بیچاره ترسیده بود من دوباره حالم خراب بشه ... اینجوری بهتر بود ... حداقل حالا که می خواستم برم اینجوری بهتری بود ... با توقف ماشین از فکر خارج شدم:آرتان دستمو گرفت و گفت:- استرس که نداری؟- نه ...- برو که مطمئنم قبولی ...لبخند تلخی زدم ... خم شدم گونه اشو بوسیدم و گفتم:- با این همه زحمتی که تو کشیدی معلومه که قبول می شم ... ممنونم ازت ...صورتمو گرفت بین دستاش ... سرشو آورد جلو ... خیلی نرم روی لبامو بوسید و گفت:- برو شیطون من ...خندیدم ... بعد از مدت ها لبهامو بوسیده بود ... از ماشین پریدم پایین که صدام کرد ...- تری ...چرخیدم به طرفش :- جانم ...- من می رم سه ساعت دیگه بر می گردم ... اومدی بیرون بهم زنگ بزن ... همین دور و برا هستم ...- باشه ...دست براش تکون دادم که برام بوق زد و رفتم سر جلسه ... از اون چیزی که فکر می کردم راحت تر بود ... به خصوص زباناش ... زبانا رو اینقدر راحت زدم که خودمم باورم نمی شد ... اختصاصی ها رو هم با دقت بیشتر یکی از پس از دیگری جواب دادم و زودتر از همه زدم بیرون از جلسه ... نیازی به زنگ زدن نبود ... آرتان جلوی در حوزه توی ماشین تابلوش نشسته بود ... می دیدم که چشم همه دخترا بهش دوخته شده ... با افتخار رفتم در ماشینو باز کردم سوار شدم و اول از همه گونه اشو بوسیدم ... با لبخند گفت:- چطور بود خانومی؟- عالی!- پس قبولی ...- فکر کنم ...- واجب شد به افتخارت جشن بگیریم خانوم کوچولو ...و دماغمو فشار داد ... جشن؟!! شاید بهتر بود گودبای پارتیمو بگیریم ... باید رفتنمو بهش می گفتم؟! نه ... زود بود ... توی موقعیت خودش باید می گفتم ... آرتان مستقیم منو برد رستوران برای ناهار ... با صدای بلند می خندیدم و از هر دری حرف می زدم ... آرتان سعی داشت منو آروم کنه ولی موفق نمی شد و پا به پام می خندید ... چه روزای قشنگی بود ... برگشتیم خونه ... رفتم توی اتاقم که لباسامو عوض کنم ... آرتان امروز به خاطر من سر کار نرفته بود ... لباسامو که عوض کردم چشمم به عکسا افتاد ... انگار تازه ذهنم باز شده بود ... عکسی که آرتان از روی عسلی برداشت رو کجا گذاشت؟! باید سراغشو می گرفتم؟! نه ... باید خودم می فهمیدم ... رفتم از اتاق بیرون .... توی حموم بود ... خدا رو شکر ... سریع پریدم توی اتاقش ... نیازی به گشتن نبود ... عکس روی عسلی کنار تختش بود ... ای بابا ... شب به شب چه جوری با دیدن این عکس می خوابید؟! لبخند زدم و اومدم از اتاق بیرون ... دیگه داشتم از کاراش برداشتای خوبی می کردم ... حس می کردم که اونم منو دوست داره ... غیر ممکن بود کسی فقط از روی عادت نسبت به هم خونه اش این رفتارا رو نشون بده ... ولی تا وقتی که نمی گفت نمیتونستم بمونم ... صدای در حموم بلند شد ... پریدم جلوش و گفتم:- پخخخخخخخخخخ دستو گذاشت روی قبلشو و گفت:- سکته ام دادی وروجک! این چه وضعشه؟چقدر خوب بود که دیگه اخم نمی کرد ... خیلی وقت بود لبخندشو ندیده بودم ... منم خندیدم و گفتم:- آخیشششش ترسیدی؟!اومد طرفم دماغمو فشار محکمی داد و گفت:- یکی طلبت ...رفت توی اتاقش تا لباس بپوشه منم رفتم توی آشپزخونه ... دوست داشتم برای شام خودم غذا درست کنم ... صداش از پشت سرم بلند شد:- تری ... مهمونی رو کجا بگیریم؟!- بیخیال آرتان ... نیازی به مهمونی نیست ...- چرا؟! - بذار تا قبول شدم مهمونی می گیریم ...- مطمئنی؟- آره ...- خیلی خب ... ولی یه مهمونی دعوتیم ... باید بیای ... نیمتونی زیرش بزنی ...چه عجب! ما رو قابل دونست تا توی یه مهمونی باهامون شرکت کنه ... چی از این بهتر؟! با شادی گفتم:- آخ جون ... کی هست؟!- الان نیست ... ولی دوستم چون می دونه من سخت رضایت می دم به رفتن از الان بهم گفته ...- کی؟- آخر ماه ...- باشه می ریم حتما ...- پس یه بار بریم لباس بخریم ...- اوووه این همه لباس دارم من که هیچ جا نپوشیدمشون تا حالا ...- چه خانوم کم خرجی ...خندیدم:- چه کنیم دیگه ...اون شب شامو با هم خوردیم و آرتان خیلی در مورد انتخاب رشته برام حرف زد ... چه دل خجسته ای داشت ... بعد از اینکه چایی هم خوردیم بلند شدم برم بخوابم ... منتظر بودم اونم باهام بیاد ... حداقل امشب دوست داشتم باهاش باشم ... فقط توی بغلش بخوابم ... ولی هیچ اقدامی نکرد ... فقط لبخندی توی صورتم پاشید و گفت:- خوب بخوابی عزیزم ...رفتم توی اتاقم ... دراز کشیدم روی تخت ... خاطرات اون شب جلوی چشمم رژه می رفتن ... خیلی دلم می خواست قبل از رفتن فقط یه بار دیگه با آرتان باشم ... فقط یه بار دیگه ... کاش برام حسرت نشه ... آخرین نگاهو توی آینه به خودم انداختم ... فوق العاده شده بودم ... موهامو اتو کشیده بودم و تا کمرم رسونده بودم ... لخت لخت شده بود ... جلوشو هم مثل برج ایفل گنبد کرده بودم روی سرم ... خیلی بهم اومده بود ... آرایشمم کامل و بدون نقص بود ... جدیدا خط چشمامو هم خیلی قشنگ در می اوردم ... همیشه فکر می کردم نمی تونم بکشم ولی یکی دوبار که کشیدم دیدم خیلی هم راحته ... ریمل و سایه و رژ گونه آجری ... همراه با رژ لب مسی که وسطشو قرمز در آورده بودم ... لباس دکلته سوغاتی آرتان رو تنم کرده بودم ... کتشو چپوندم داخل کیفم تا اونجا تنم کنم ... کفشمم مشکی بود و طبقه معمول پاشنه بلند ... حرف نداشت ... مانتومو برداشتم جورابامو هم کردم داخل کیف ... می خواستم آرتان منو این جوری ببینه ... دوست داشتم عکس العملش رو ببینم ... تلق تولوق کنان رفتم از اتاق بیرون ... آرتان سر یخچال داشت آب می خورد ... یه پیرهن تنگ مشکی تنش بود ... یه کروات باریک شل قرمز رنگ هم دور گردنش بود ... شلوارشم مشکی و تنگ بود .... تیپت تو حلقم! کنار اپن ایستادم و با لذت بهش خیره شدم ... چه افتخاری بود برام که برای یه مدت کوتاه آرتانو داشتم ... فکر کنم از بوی عطرم .... شایدم از صدای کفشام ... حضورمو حس کرد و چرخید به طرفم ... با دیدم خشک شد سر جاش ... از دیدن قیافه اش خنده ام گرفت ... چرخی زدم و گفتم:- می پسندی؟!انتظار داشتم الان کلی به به و چه چه کنه ... ولی صدای دادش بلند شد:- این چیه پوشیدی؟!!! اینهمه آرایش برای چیه؟!!! لخت بیای سنگین تری که ...ذوقم کور شد ... بی احساس ... من برای تو اینجوری اومدم ... وگرنه مطمئن باش جلوی دوستای هرزه ات این مدلی نمی چرخم ... اینا رو به اون نگفتم ... در عوض داد زدم:- چشه؟!!!! خیلی هم دلت بخواد ... خانومای دوستات لخت بیان سنگین ترن ... من که مشکلی ندارم ...- برو عوضش کن ...- نمی خوام ...- پس جایی نمی ریم ...نشستم روی کاناپه ... لجبازی باهاشو دوست داشتم ... گفتم:- باشه نمی ریم ...چند لحظه در سکوت سپری شد تا اینکه اومد جلو و گفت:- ترسا جون لجبازی نکن ... برو جورابتو بپوش ... کتشم بپوش روش ... بیا بریم ...- نمی یام ... دوست دارم اینجوری بیام ... دوباره عصبی شد:- می خوای اینجوری بیای تا مردای هرزه لذتت رو ببرن؟ این چه اخلاقیه شما دخترا دارین؟ چرا از جلب توجه خوشتون می یاد ...اگه سه تا سیلی بهم می زد اینقدر ناراحت نمی شد که حرفاش آتیشم زد ... اون چه فکری پیش خودش می کرد؟ با غیض نگاش کردم و گفتم:- هرزه خودتی ...و راه افتادم برم سمت اتاق که بازومو گرفت توی دستش و گفت:- چی گفتی؟!از صداش ترسیدم ولی از رو نرفتم و گفتم:- همین که شنیدی ...- خیلی خب! راه بیفت بریم تا نشونت بدم هرزه کیه ...نمی خواستم دوباره دستمو کبود کنه ... به زور دستمو از دستش خارج کردم و گفتم:- نمی یام ... مگه زوره؟- آره زوره ... راه بیفت بهت می گم ...هلم داد سمت در ... باز وحشی شده بود ... باشه می یام ولی ادمت می کنم ... مانتومو پوشیدم ... بلند بود و تا مچ پامو می پوشوند ... شالمو هم انداختم روی سرم و رفتم بیرون ... توی آسانسور با سوئیچش به دیوار آسانسور ضربه می زد و می رفت روی مخم ... ولی نمی خواستم بیشتر از این اوقات تلخی درست کنم ... دوتایی سوار ماشین شدیم وراه افتاد ... چنان گاز می داد که گفتم نرسیده به باغ هر دو جوونمرگ می شیم ... مهمونی توی باغ یکی از دوستاش گرفته شده بود ... خوبه هوا گرم بود وگرنه یخ می زدیم ... یک ساعت بعد به باغ رسیدیم ... ارتان دیگه حتی نگامم نمی کرد ... داشتم از بی توجهیش عذاب می کشیدم ... وارد باغ شد و ماشینش رو پشت ماشینای دیگه پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم ... دوستاش به سمتمون هجوم آوردن .... میز و صندلی چیده نشده بود همه دور تا دور ایستاده و محوطه وسط رو هم پیست رقص کرده بودن ... بعد از سلام و معارفه به بعضی ها که نمی شناختم دوباره برگشتم سر جای اولم و تکیه دادم به ماشین ... دل و دماغ شادی کردن نداشتم ... دوست داشتم آرتان بیاد منو با خودش ببره تو جمع دوستاش ولی اون بی توجه به من مشغول بگو و بخند بود ... جالبی کار اینجا بود که به خانوما خیلی بیشتر از آقایون توجه نشون می داد و چنان خودش بهشون نزدیک می کرد که دلم می خواست دق کنم ... هر از گاهی نگاهی به سمتم می انداخت ... ولی یه نگاه سرد و بی روح ... گوشیمو در آوردم ... شماره شایان رو گرفتم ... بعد از دو بوق جواب داد:- سلام ...- سلام شایان خوبی؟ چطوری با زحمتا ..- شما رحمتین خانوم ... خواهش می کنم ... تو خوبی؟ چه خبرا ...- شایان یه زحمتی برات دارم ...- باز چی شده؟- ببخش که مزاحم تو شدم ... ولی خواهش می کنم برای دو هفته دیگه بلیط برام بگیر ...- پس تصمیمتو گرفتی که بری ... کنکورت چی شد؟- مهم نیست ...یکی داشت از درونم فریاد می زد اینکارو نکن ... ولی لجباز تر از این حرفا بودم که به ندای درونیم اهمیتی بدم ... - برای چه تاریخی می خوای دقیقا؟- پونزده مرداد ...- باشه ... خبرت می کنم ...- خیلی ازت ممنونم ...- خواهش می کنم.- کاری نداری فعلا ...- نه سلام برسون ... به آرتانم بگو بیاد ویزاشو بگیره ...دندون قروچه ای کردم و گفتم:- باشه می گم ... کاری نداری فعلا - سلام برسون ...- سلامت باشی توام همینطور ... بای ...- خداحافظ.گوشیو قطع کردم و پرتش کردم داخل کیفم. صدای آرتان بلند شد:- با کی حرف می زدی؟فوضولیش گل کرد یادش افتاد زن داره ... اخم کردم و گفتم:- به تو ربطی نداره ... - به من ربط نداره پس به کی ربط داره؟- به خودم ... - ترسا پرسیدم با کی حرف می زدی؟!!!عجب سیریشی شده بود! برای اینکه آتیشش بزنم گفتم:- با شایان ...غلظت اخمش صد برابر شد:- خبر جدیدی شده بود؟باید می گفتم؟ نه ... زود بود ... بذار یه کم بخوابه توی اب نمک ... شب اخر بهش می گم ... سری تکون دادم و گفتم:- هنوز نه ...نفس عمیقی کشید ... بازم فکر دخترونه کردم ... این نفس از سر آسودگی بود! ... دیگه از فکرای خودم خنده ام می گرفت ... گفت:- بیا پیش بقیه زشته ...- بقیه هستن خدمتتون ... نیازی به من نیست ...پوزخندی زد و گفت:- حسود ... مگه نگفتی هرزه ام؟ می خوام هرزگی رو بهت نشون بدم ...رفتم جلو ... سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:- توام به من گفتی هرزه ... کاری نکن که منم به تو نشون بدم ...بازوهامو گرفت توی مشتش ... هنوز مانتوم تنم بود ... می دونستم اگه درش بیارم آرتان دیوونه می شه ... در گوشم گفت:- مواظب دندونای خوشگلت باش ... حیفه بریزمشون توی دهنت ...اینو گفت ... بازومو رها کرد و رفت ... لعنتی! فقط بلده زور بگه ... نشستم لب صندلی ماشین جورابامو از داخل کیفم در آوردم ... زیاد در دیدرس بقیه نبودم ... تند تند جورابامو پوشیدم و کت حریرو از داخل کیف در آوردم ... شالم رو برداشتم موهامو صاف کردم و برج ایفلم رو بالا تر بردم ... مانتو رو هم در اوردم وکتو پوشیدم و از ماشین پیاده شدم و دوباره همونجا تکیه دادم ... چه صحنه قشنگی شده بود ... یه دختر با لباس قرمز ... تکیه داده به فراری قرمز ... کاش دوربین داشتم به یکی می گفتم عکسمو بگیره ... آرتان هنوزم مشغول بگو بخند بود ... ولی خوب نمی تونست نقش بازی کنه ... اهل این کارا نبود ... مشخص بود که رفتاراش مصنوعیه ... یه پسری از جمع جدا شد و اومد به سمت من ... با دقت نگاش کردم ... دو تا لیوان شربت دستش بود ... البته لیوان که نه ... جام ... یکی از دوستای آرتان بود ... توی تولدم با خانومش آشنا شده بودم ... اسمش ... فکر کنم فرهاد بود ... با لبخند گفت:- سلام ترسا ... چرا تنهایی؟!!! بیا بین ما ...و یکی از شربت ها رو گرفت به طرفم ... خیلی تشنه بودم ... بدون اینکه به رنگ سرخ شربت ها شک کنم یکی از جام ها رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم ... داشتم به این فکر می کردم که خاک بر سر آرتان ... یکی دیگه باید به فکر تشنگی زنش باشه تو این گرما که یهو آتیش گرفتم ... داد آرتان هم در اومد ... ولی دیر:- نه ترساااااااااااا...ولی دیگه من اون زهرو خورده بودم ... فرهاد خندید و رو به آرتان که سریع خودشو رسونده بود گفت:- چی کارش داری آرتان؟! یه کم روشن فکر باش ...آرتان دست منو گرفت و رو به فرهاد گفت:- گمشو تا لهت نکردم .... من کی از این غلطا کردم که حالا به زنم می دی ...- بابا من فکرکردم می دونه چی داره می خوره ... ترسا ... ترسا خانوم خوبین؟!خم شده بودم و دستمو گذاشته بودم روی معده ام ... بد چیزی بود لامصب همه وجودمو به آتیش کشید ... موندم بقیه چه جوری این زهرماری رو اینقدر راحت کوفت می کنن ... آرتان فرهادو هل داد و گفت:- بهت گفتم بروووووبعد از رفتن فرهاد دست منو فشرد و گفت:- هر چی بهت تعارف کردن باید بخوری؟!!! اگه خوب بود خودم برات آورده بودم ... فکر کنم من شوهرتم نه بقیه ...با حرص نگاش کردم و گفتم:- از کجا باید می دونستم؟!با کلافگی دستی توی موهاش کرد و گفت:- از اینجا تکون نخور ... الان تنت داغ می شه ... حواستو جمع کن ترسا ... خواهش می کنم ... یه کم تحمل کنی اثرش می پره ...فقط سرمو تکون دادم ... حرفاش نشون می داد که بازم می خواد تنهام بذاره بره ... اصلا به روم نیاورد که لباسم چه خوب و پوشیده شده ... شاید از اولم می دونست دارم سر به سرش می ذارم و محاله با اون لباس برم توی یه جمع نامحرم ... وقتی رفت کم کم احساس گرما بهم دست داد ... نسیم ملایمی می وزید و با موهام بازی می کرد ولی من گرمم بود ... آهنگ ملایمی گذاشتن ... هی داشت بیشتر گرمم می شد ... کاش آرتان می یومد پیشم ... کاش بغلم میکرد تا با هم برقصیم ... چه اهنگی هم بود ... نمی فهمیدم خواننده داره چی می گه ولی ریتمشو دوست داشتم ... باز دوباره یکی از جمع جدا شد و اومد سمت من ولی قبل از اینکه بهم برسه آرتان از پشت زد سر شونه اش ... یارو برگشت به طرف آرتان و نمی دونم آرتان بهش چی گفت که عقب گرد کرد و برگشت ... شده بود گشت ارشاد من ... خنده ام گرفت از کاراش ... گذاشتمش زیر ذره بین ... کاش می یومد دستمو می گرفت بریم با هم برقصیم ... دوست دارم باهاش برقصم ... دوست دارم ببوسمش ... من چه مرگم شده؟!!!! آرتان داشت می رفت به سمت یه دختره ... یه دختر بلوند که به طرز فجیعی هم لباس پوشیده بود ... نکنه می خواست باهاش برقصه؟ سرم داشت گیج می رفت ... دوست داشتم لباسامو در بیارم ... خیلی داغ شده بودم ... راه افتادم سمت پیست رقص ... همه داشتن با هم می رقصیدن ... دختره چرخید سمت آرتان ... سرعتمو بیشتر کردم ... آرتان برگشت .... داشت دنبالم می گشت ... یه دفعه منو وسط پیست دید ... اخماش در هم شد ... دستمو گذاشتم سر شونه پسری که بین من و آرتان بود .... می خواستم بره کنار ... محال بود اجازه بدم آرتان با اون دختره برقصه ... پسره برگشت به سمتم .... یهو آرتان اومد جلو پسره رو هل داد کنار و دو تایی با یه حرکت خشونت آمیز همدیگه رو بغل کردیم ... توی بغلش حس خوبی داشتم ... اهنگ هنوز داشت می خوند ... آرتان دستشو کشید روی کمرم و در گوشم گفت:- می خواستی با این پسره برقصی؟چه فکری کرده بود پیش خودش ... خنده ام گرفت ... گفتم:- خودت چی؟ میخواستی با این دختره برقصی؟!زل زدیم تو چشمای هم ... از یه فاصله نزدیک ... یهو با هم گفتیم :- نه ...با هم لبخند زدیم ... بی اراده روی پاشنه پا بلند شدم و زیر گردنش رو بوسیدم ... رفتارام انگار دست خودم نبود ... ولی چه خوب که دست خودم نبود ... اگه اراده داشتم غرورم نمی ذاشت هر کاری که دوست دارم بکنم ولی حالا راحت هر کاری دوست داشتم می کردم .... فشار دست آرتان روی کمرم بیشتر شد ... دستش نوازش گونه رو کمرم می رفت و می یومد ... در گوشم زمزمه کرد:- با این لباس فوق العاده شدی ... خانومو شیک و با وقار ...نیشم گشاد شد ... شیطنتام دیگه دست خودم نبود ... از زیر پیرهنش دستم رو آروم کشیدم روی سینه اش ... در گوشم با لحن خنده داری گفت:- نکن دختر ... یکی می بینه آبرومون می ره ...مستانه خندیدم و گفتم:- بره ...دستای داغم روی سینه اش داشت حالشو خراب می کرد ... داشت می شد مثل من ... دستمو در اوردم کرواتشو گرفتم و کشیدم ... چراغارو خاموش کردن ... کرواتشو بیشتر کشیدم .... حالا صورتش دقیقا جلوی صورت من بود ... نرم نرم هنوز داشتیم می رقصیدیم ... چشمامو بستم و لبامو گذاشتم روی لباش ... یه لحظه متوقف شد ... چشمامو باز کردم ... چشماشو بسته بود ... دستشو گذاشت دو طرف صورتم ... انگار دیگه برای هیچ کدوممون مهم نبود کسی ما رو ببینه ... بیشتر خودمو چسبوندم بهش ... لرزش خفیفی رو توی بدنش حس می کردم ... نمی دونم چقدر گذشت که یه دفعه خودشو از من جدا کرد ... مچ دستمو گرفت و کشید ... چراغا هنوز خاموش بود ... توی جمعیت منو برد سمت ماشین ... در جلو رو باز کرد و هلم داد توی ماشین نمی دونستم چش شده ... ولی اعتراض هم نمی کردم ... همه تو حال خودشون بودن و کسی متوجه ما نبود ... پاشو روی پدال گاز فشرد و سریع از باغ خارج شد ... هنوز داشتم نفس نفس می زدم ... یه کم دویده بودم ولی انگار خیلی دویده بودم ... با سرعت پیچید توی کوچه متروکه ای که پشت باغ قرار داشت و بن بست بود ... مطمئن بود سال تا ماه گذر کسی به اینجا نمی افته ... توی تاریکی زل زدیم به هم ... می دونستم چی می خواد ... اونم می دونست من چی می خوام ... اومد جلو ... دوباره و هزار باره همو بوسیدیم ... در گوشم گفت:- بریم عقب ... راحت تریم ...داشتم جورابمو پام می کردم که گوشیم زنگ خورد ... آرتان با دکمه های باز کنارم روی صندلی نشسته بود و دستش هم دور شونه ام حلقه شده بود ... خم شد از روی صندلی جلو کیفمو برداشت و داد دستم ... گوشیمو در آوردم ... شماره نیما بود ... زیر لب گفتم:- به به آقای کم پیدا پیدا شدن! آرتان با اشاره پرسید کیه و من زیر لبی گفتم:- نیماست ...گوش رو گذاشتم دم گوشم و جواب دادم:- الو ..- سلام ترسا ...- به سلام ماه داماد .... رفتی داماد شدی ما رو یادت رفت؟ بی احساس ... بی عاطفه ...- ترسا ... ترسا ... ترسا ... بذار حرف بزنم ...- بفرمایید ... راستی خوبی؟ طرلان خوبه؟- من خوبم .... اونم خوبه سلام بهت می رسونه ... الان برای چیز دیگه ای زنگ زدم ...نگران شدم ... - چیزی شده؟- آره ... ولی اتفاقش خوبه ...- چی شده؟!! - آتوسا ...قلبم وایساد ... صاف نشستم و گفتم:- آتوسا چی؟!- تو خاله شدی منم عمو ... تبریک می گم ترسا ...جیغ کشیدم:- راست می گی؟!!!!- آره ... همین یک ساعت پیش دردش گرفت ... آوردیمش بیمارستان ... الان فارغ شد ... گفتم خبرت کنم بیای ...از شادی اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم:- کدوم ... کدوم بیمارستان ؟آرتان با نگرانی به من خیره شده بود ولی لبخندی زدم تا خیالش راحت بشه ... آدرس بیمارستان رو گرفتم و قطع کردم ... تا قطع کردم آرتان سریع پرسید:- چی شده؟- خاله شدم آرتان آتوسا وضع حمل کرده ...با چشمای گرد شده گفت:- راست می گی؟غش غش خندیدم و گفتم:- آره ...آرتان به نرمی منو کشید توی بغلش ... گونه امو بوسید و گفت:- خاله کوچولو ... با ناز گفتم:- آرتان ... شیطونی بسه ... بریم ... می خوام ببینمش این قینقیل خاله رو ...آرتان پیاده شد ... دستشو به سمت من دراز کرد و من هم پیاده شدم ... در ماشین رو برام باز کرد و کمک کرد تا سوار بشم ... خودشم از در دیگه اومد و سوار شد ... شالمو کشیدم روی سرم و مانتومو هم توی همون حالت پوشیدم ... آرتان زیر چشمی نگام کرد و گفت:- خوبی عزیزم ؟- اوهوم خوبم ...- سرگیجه ... کمر درد ...سریع گفتم:- نه خوبم ...دستمو گرفت و گذاشت روی پاش ... به بیمارستان که رسیدیم پریدم پایین ... آرتان سریع اومد پیشم دستمو گرفت و گفت:- ندو ... - آرتان توام بدو من دل توی دلم نیست ...در حالی که با خونسردی راه می رفت و منو هم دنبال خودش می برد گفت:- بالاخره می رسیم ... دیر نمی شه ... دویدن برات خوب نیست ...نفس عمیق کشیدم و دیگه اعتراضی نکردم ... وارد بخش که شدیم سراغ اتاق آتوسا رو گرفتیم که پرستار نشونمون داد و دو تایی به اون سمت رفتیم ... با اینکه وقت ملاقات نبود ولی آرتان تونست راضیشون کنه که بذارن یه لحظه بریم داخل ... تا رفتیم توی اتاق خنده مون گرفت ... علاوه بر ما نیما و طرلان و مانی و تهمینه جون و عزیز و بابا هم اونجا بودن انگار نه انگار ساعت دوازده شب بود ... گویا مانی اشنا داشت توی بیمارستان ... با جیغ و هوار پریدم بغل آتوسا که رنگ به رو نداشت و ماچ بارونش کردم ... آتوسا به زور خودشو کنار کشید و گفت:- یادت باشه ها ... من زودتر تو رو خاله کردم ...- الهی فداش بشم ... کوش؟!مانی بچه ای رو از داخل تخت متحرک کنار آتوسا برداشت ... گرفت سمت من و گفت:- بیا خاله کوچولو ... اینم یه ترسای دیگه ...بچه رو که لای یه عالمه پارچه و حوله پیچیده بودن و لباسای تنش بهش زار می زد بغلش کردم و با تعجب به مانی خیره شدم ... جای مانی ، نیما گفت:- ترسا ... درسا کوچولو کپی خاله اشه ... وقتی آوردنش ما همه مات مونده بودیم!بهش نگاه کردم ... راست می گفتن ... با اینکه هنوز چهره اش مشخص نبود ولی رنگ چشماش و حالت لبهاش کپی من بود ... با ذوق فشارش دادم به خودم و گفتم:- وااااااااااااای دختره ... الهی خاله قربونت برهههههه ... لپشو محکم بوسیدم که جیغش بلند شد ... مانی سریع گرفتش و گذاشتش توی بغل آتوسا ... عزیز گفت:- نه نه این چه وضع ماچ کردنه؟! صورت بچه نوچ شد ...غش غش خندیدم و گفتم:- آخه عاشقشم عزیززززززززززز ...- هنوز نیومده؟!طرلان ازم دفاع کرد:- حق داره بابا ... من که زن عموشم عاشقش شدم دیگه چه برسه به ترسا که خاله اشه ...با قدردانی نگاش کردم و گفتم:- وووی که بچه شما چه لواشکی بشه ...گونه طرلان گل انداخت و نیما چپ چپ بامزه ای نگام کرد ... بابا گفت:- دیروقته بچه ها ... بهتره بریم ... فردا دوباره می یایم ...آرتان رفت سمت بچه و گفت:- اجازه بدین من این درسا کوچولو رو ببینم ... می خوام ببینم چطور جرات کرده شبیه ترسای من بشه؟ ترسای من یه دونه است ...من ذوق مرگ شدم و بقیه خندیدن ... آرتان بچه رو بغل کرد ... با محبت عجیب غریبی نگاش کرد و بعدم خم شد که ببوستش ... به جای اینکه پیشونی یا لپشو ببوسه زل زد توی چشمای من و چشمای درسا کوچولو رو بوسید ... حس کردم قلبم افتاد توی پاچه ام ... آب دهنم رو قورت دادم و از جا بلند شدم تا بریم ... همه از مانی و آتوسا خداحافظی کرده و راه افتادیم سمت در ... آرتان داشت با بابا حرف می زد ... طرلانم کنار تهمینه جون و عزیز بود ... نیما اومد کنار من:- چه خبرا ...- برای پونزدهم بلیط گرفتم ...سر جاش متوقف شد:- چی؟!- تابلو بازی در نیار نیما ...- پس کار خودتو کردی ... آره؟چیزی نگفتم ... کلافه دست کشید توی موهاش و گفت:- داری احمقانه ترین کار زندگیتو می کنی ... پس حداقل بهش بگو داری می ری ... بذار اون یه کاری بکنه ...- اگه براش مهم باشم خودش می فهمه ...- ای بابا ... همه درارو به روی این بنده خدا بستی ... چرا اینقدر پر توقعی تو دختر ؟- بیخیال ... با طرلان چی کار می کنی؟سرسری و با عجله گفت:- طرلان خیلی خانومه ... ترسا پشیمون می شیا ....همه رسیدیم به در ... دیگه نشد جوابی به نیما بدم ... فقط لبخند تلخی بهش زدم و بعد از خداحافظی همراه آرتان رفتم سمت ماشین ... آرتان درو برای من باز کرد و گفت:- بشین من الان بر می گردم ...نپرسیدم کجا می خواد بره ... دوباره رفته بودم توی فکر ... دوری آرتان ... بابا ... عزیز .. آتوسا .... درسا ... دوستام ... همه و همه رو چطور می تونستم تحمل کنم؟!!! در ماشین باز شد و آرتان با دو لیوان معجون نشست داخل ... یکی رو گرفت سمت من و گفت:- بخور ...لبخند زدم و گرفتم ... چقدر با محبت بود واقعاً ... می ترسید دوباره حالم بد بشه ... گرفتم و تا تهشو خوردم ... خودشم خورد ... لیوانا رو انداختیم و راه افتادیم ... تا خونه از هر دری حرف زدیم ... از هر دری جز موندن با هم یا جدایی
صبح روز بعد تند تند حاضر شدم که برم دیدن درسا کوچولو ... می خواستم از همه وقتم استفاده کنم ... آرتان هم حاضر شده بود که با هم بریم و بعدش بره سر کار ... دم در بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد ... نگاهی به ارتان کردم و گفتم:- یعنی کی می تونه باشه؟آتانی شونه و ابروشو همزمان بالا انداخت و رفت سمت آیفون ... با کنجکاوی نگاش کردم که با لبخند درو باز کرد و رو به من گفت:- مهمون برات اومد ... - کیه؟- شبنم و بنفشه ...- جدی؟!!!- آره ...- ای بابا .... خیلی خب تو برو ... من بعدش خودم می یام ...- مطئنی؟ می خوای صبر کنم؟- نه برو ... اینا معلوم نیست تا کی بمونن ...- باشه مراقب خودت باش ... چیزی هم خواستی به نگهبانی بگو برات تهیه می کنه ...- باشه چشم ...گونه امو بوسید و رفت از خونه بیرون ... پشت در با شبنم و بنفشه برخورد کرد و بعد از سلام و احوالپرسی سوار آسانسور شد و رفت و شبنم و بنفشه هجوم اوردن داخل ... با خنده به پیشوازشون رفتم و سه تایی ولو شدیم روی مبلا ... شبنم گفت:- خاک بر سرت کنم ... به توام می شه گفت دوست ؟ یه زنگ نزنی ببینی من مردم یا زنده ها ...- تو که با وجود اردلان زنده زنده ای ...خندید و گفت:- شایان گفت که بهت گفته اردلان می خواد بیاد خواستگاری ... منتظر بودم یه خبری بگیری ولی دیدم انگار نه انگار ...- از بس تو با معرفت بودی و خودت بهم گفتی ...- گله نکن دیگه ... تو که باید منو درک کنی ...- خیلی خب بابا ... حالا چه خبرا ؟ خر شدی ... نه نه ببخشید ... اردلان خر شد ؟کوسن مبل رو پرت کرد طرفم و گفت:- دلشم بخواد ... فعلا که رو ابراست ...- خب به سلامتی ... کی می رین ماه عسل ...- بیشعور بذار عقد کنیم ... عروسی کنیم .... بعد می ریم ماه عسل ...- خب کی؟کارتی از داخل کیفش در اورد و گرفت به سمتم ... مراسمش برای آخر مرداد بود ... آهی کشیدم و گفتم:- حیف ...اینبار بنفشه پرید وسط و گفت:- حیفش دیگه تو کجاشه؟!- نمی تونم بیام ...- چرا؟!بغض گلومو گرفت ... خیلی وقت بود که قضیه رفتن منو پیگیری نکرده بودن و چیزی در این مورد نمی دونستن ... ولی هنوزم از هر کسی باهاشون راحت تر بودم ... اهی کشیدم و گفتم:- پونزده مرداد من بلیط دارم ...هر دو باهم گفتن:- هاااااااااااانننننن؟- آره ... بنفشه آب دهنشو قورت داد و گفت:- می ری کانادا؟- آره ...- درست شد کارات؟- آره ...شبنم با بغض گفت:- این شایان آب زیر کاه چرا حرفی به من نزد؟- شاید صلاح ندونسته ...- پس آرتان چی؟- هچی ... نخواست که بمونم ...- غلط کرده ... اون نخواد ... تو بخواه ... تو بمون .. زندگیتو حفظ کن یابو ...زدم پس کله بنفشه و گفتم:- حفظ کردن زندگی مال وقتیه که ازدواج قراردادی نباشه ... نه واسه ما که هر دو می دونستیم یه روزی تموم می شه ...اشک شبنم جاری شد و گفت:- بهش گفتی؟ ... می ذاره بری؟- مگه می تونه نذاره؟ ولی خب حرفی هم بهش نزدم ...- بهش بگو ... جان من بگو ... به خدا آرتان دوستت داره ...- شاید دوستم داشته باشه ولی منو واسه همیشه نمی خواد ... می تونست بهم بگه ... موقعیت های زیادی وجود داشت که حرف بزنه ولی هیچی نگفت ...- تو بهش فرصت دادی اصلا؟- معلومه که دادم ...- می دونم دروغ می گی ... اگه راست می گی بهش بگو داری می ری .. اصلا شاید اونم بخواد باهات بیاد ... مگه نمی گی ویزای اونم درست شده ...- مال اون سه ماهه است ...- سه ماه هم سه ماهه ... حق اونه که بدونه ... می دونی که باید از این ویزا استفاده کنه وگرنه مادام العمر دیگه نمی تونه سفری به کاناد داشته باشه ... این ظلمه ...- بهش می گم ولی وقتی که خوستم برم ...- احمق نشو ... آرتان رو از دست نده ... به خدا بهتر از اون برات نیست دیگه .... نیما هم که زن گرفت .. نمی تونی بشینی به پای نیما ... آهی کشیدم وگفتم:- بیچاره نیما ... خیلی داره تو سرش می زنه که من نرم اواره غربت بشم ... ولی می دونم دلیلش بیشتر به خاطر آرتانه ... خودشو به ارتان مدیون می دونه و حالا می خواد اجازه نده زندگیش از هم بپاشه ...- واسه چی مدیونه بهش؟- به خاطر طرلان ... طرلان با حرفای آرتان راضی شد نیما رو بپذیره ...شبنم آه کشید و رو به بنفشه گفت:- پاشو بریم ...- کجا؟!- پاشو بریم من یه عالمه کار دارم ...با ناراحتی گفتم:- شبنم ناراحت شدی؟! به خدا خیلی دوست داشتم واسه عروسیت بیام ...- عروسی من به جهنم ... ولی اینو بدون من نمی ذارم به همین راحتی بری ... - از اینم راحت تر می رم شبنمی ...- بشین وتماشا کن ...برای عوض کردن بحث رو به بنفشه پرسیدم:- تو چی کار می کنی با بهراد ؟پوزخندی زد و گفت:- ببین کجای کاری که الان یک ماهه من با بهراد تموم کردم خبر نداری ...- جدی؟؟؟؟- اره ...- چرا؟!!!!- چون اونم مثل بقیه پسرا انتظاراتی ازم داشت که از عهده ام بر نمی یومد انجامشون بدم ... برای همین هم تصمیم گرفتیم کات کنیم ... - وای! چه بد ...- خیلی هم خوبه ... من که عاشقش نبودم .... بالاخره شاهزاده سوار بر سانتافه سفید منم می یاد ...شبنم با پریشانی گفت:- پاشو بنفشه کم چرت و پرت بگو ...به نظرم حالت شبنم طبیعی نبود ولی به روی خودم نیاوردم ... به همون سرعتی که اومدن رفتن ... حتی فرصت ندادن من از زایمان اتوسا چیزی بهشون بگم ... با رفتنشون منم از خونه خارج شدم و رفتم سمت بیمارستان ...ساعت یازده شب بود ... یعنی کجا مونده بود؟ گوشیشو هم جواب نمی داد ... ای خدا از دست این بشر ... شیطونه می گه یه شب برم از خونه بیرون ساعت دو بیام خونه تابفهمه چه طعمی داره ها .... دوست داشتم گریه کنم ... انگار من براش هیچ اهمیتی نداشتم ... شایان زنگ و زد گفت بلیطو گرفته ... حالم بیشتر گرفته شد ... نمی دونم چرا امید داشتم که بلیط گیرم نیاد تا یکی دو ماه دیگه ولی من اگه شانس داشتم ... رفتم توی اتاق ... دلم می خواست همه قابا رو بزنم بشکنم باید یه جوری خودمو تخلیه میکردم ... دو هفته دیگه قرار بود برم ... دوست داشتم همه این مدتو پیش آرتان باشم ولی آرتان با اینکاراش فرصت رو از هر دومون می گرفت ... صدای در بلند شد ... ساعت از دوازده گذشته بود ... نمی خواستم حتی از اتاق برم بیرون دو تا داد سرش بکشم ... بی فکر! ... دراز کشیدم روی تخت ... حالا که اومد خیالم راحت شده بود و می تونستم راحت بخوابم ... یهو در اتاق باز شد ... ناخودآگاه نشستم ... ارتان توی چارچوب در ایستاده بود ... با موهای ژولیده ... چشمای به خون نشسته ... قد و قامت فرو افتاده ... همه چیز از یادم رفت ... با ترس گفتم:- آرتان ... آب دهنشو قورت داد ... تکیه داد به چارچوب در و چشماشو بست ... چی شده بود یعنی؟ خدایا این چش بود؟ رفتم طرفش ... دستشو گرفتم توی دستم و گفتم:- آرتان ... چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر اومدی ؟- ترسا ...- جانم؟اون دستمم گرفت توی دستش ... نگاشو دوخت توی نگام و گفت:- اینا راست می گن؟!!ترسیدم ... کی بهش چی گفته بود؟ نفس بریده گفتم:- کیا؟- ویزات درست شده؟ بلیط گرفتی؟ داری می ری؟!پس بالاخره فهمید ... کی بهش گفته بود؟!!! حالا زود بود ... نمی خواستم این دو هفته اخر خراب بشه ... سرمو انداختم زیر ... برگشتم سمت تخت و نشستم لبش ... گفتم:- کی بهت گفت؟اومد طرفم ... جلوم ایستاد ... دستامو گرفت ... بلندم کرد ... زل زد توی چشمام ... چرا چشماش اینقدر سرخ بود ؟ گفت:- پس راست می گن ...چیزی نگفتم ... چند نفس عمیق پشت سر هم کشید و عقب گرد کرد .... رفت از اتاق بیرون .... بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ... بدون اینکه بگه نرو ... بگه بمون ... ای لعنت به شماها! فقط می خواستین رویاهای منو خراب کنین ... من بیچاره فکر می کردم تا بفهمه می خوام برم جلومو می گیره ... نمی ذاره ... شما با اینکار فقط منو داغون تر کردین ... خودمو پرت کردم روی تخت ... سرمو توی بالش پنهان کردم و اینقدر زار زدم تا خوابم برد و اصلا نفهمیدم آرتان تا خود صبح توی اتاقش قدم رو رفته ...صبح که بیدار شدم سرم مثل کوه سنگین بود ... تلو تلو خوران رفتم سمت دستشویی ... دستمو پیش بردم تا در دستشویی رو باز کنم که چشمم خورد به یه یادداشت ... خط آرتان بود:- می رم ... می رم که یه مدت نباشم ... بر می گردم ... نمی دونم کجا می رم و نمی دونم کی بر می گردم ... شاید صدای دریا آرومم کنه ... آرتان ...همونجا جلوی در دستشویی نشستم روی زمین ... اشک صورتمو شست ... هق هق کردم:- آخه کجا رفتی؟! چرا این روزای آخرو داری از من دریغ می کنی ... چرا داری خودتو زجر می دی؟ چرا ازم نمی خوای نرم ... آرتان به خدا من منتظر یه اشاره ام از تو ... آرتاااااااااااان ...اینکه چقدر گریه کردم وچقدر ضجه زدم بماند ... مهم نیست ... مهم قلبم بود که هر روز بیشتر از روز قبل داشت زخمی می شد ... چهار روز از نبودش گذشته بود ... کسی یادی ازمون نمی کرد ... حتی نیلی جون توی این مدت یه زنگ بهمون نزده بود ... خدا رو شکر! وگرنه من نمی دونستم باید چه جوابی بهش بدم ... توی این مدت کارم شده بود غصه خوردن و گریه کردن ... غذای درست و حسابی نمیخوردم و مثل میت شده بودم ... زیر چشمام گود افتاده ... گونه های استخونی ... موهای ژولیده ... لبها ترک خورده .... ترسایی شده بودم غیر قابل شناخت ... از دل تنگی رو به مرگ بودم ... باورم نمی شد اینقدر دلتنگش باشم ... شبا لباساشو بغل می کردم تا خوابم می برد ... بعضی وقتا از زور ضعف حالت تهوع می گرفتم ... شاید باید بستری می شدم ولی نه ... مرگ رو ترجیح می دادم ... توی پنجمین روز داشتم مسیر آشپزخونه به اتاقم رو طی می کردم که در خونه باز شد و اومد تو ... همونجا سر جام خشک شدم ... این آرتان بود؟!!! این مرد ژولیده .... با موها و ریش های آشفته ... چشمای کدر و هیکل آب رفته ... خود آرتان بود یعنی؟!!!! ساکشو انداخت روی زمین ... تکیه داد به دیوار و زل زد به من ... اشک صورتمو خیس کرد ... دویدم به طرفش ... دستاشو باز کرد و من توی بغلش گم شدم ... جور عجیبی منو به خودش فشار می داد ... انگار میخواست با من یکی بشه ... سر و صورتمو بوسید ... منم اونو می بوسیدم ... دلتنگی که شاخ و دم نداشت ... هر دو برای هم دلتنگ بودیم ... گفتم:- خوش گذشت ؟فشارم داد و گفت:- جهنم بود ... یه جهنم واقعی ...صداش چرا اینقدر گرفته بود؟!!! یا خدا! این آرتان من بود یا یه مرد غریبه که من نمی شناختمش؟ مثل بچه ها نق زدم و گفتم:- چرا رفتی؟!سرشو توی موهام فرو کرد چند نفس عمیق کشید و گفت:- باید می رفتم ...- تو چت شده آرتان؟!!!- هیچی ... چیزی نپرس ترسا ...تا کی لال بشم؟ تا کی خفه خون بگیرم ... چرا هیچی نباید بپرسم؟ من حرف دارم ... من سوال دارم .. چرا داری هم خودتو زجر می دی هم منو ... به چه جرمی باید تنبیه بشیم ... این قرار لعنتی چیه بین من و تو؟ کاش از اول ندیده بودمت آرتان ... کاش هیچ وقت ازت خواستگاری نکرده بودم ... خودمو از آغوشش کشیدم بیرون و خواستم برم توی اتاقم که دستمو گرفت و گفت:- نرو ... بیا بشین پیشم ...چقدر آرتان عوض شده بود ... حتی لحن حرف زدنش دیگه اون اقتدار ثابت رو نداشت و چه دلیلی داشت که من همه جوره دوسش داشتم و عاشقانه می پرستیدمش؟ از خدا خواسته نشستم کنارش ... دستشو انداخت دور شونه ام و منو چسبوند به خودش ... با صدای آهسته ای گفت:- کی ...چی کی؟! سوالمو بلند پرسیدم:- چی کی؟!نفس پر صدایی کشید و گفت:- کی می ری؟!انگار پرسیدن این سوال براش سخت بود ... و جواب دادنش برای من سخت تر ... - پونزدهم ...- ده روز دیگه ...- اوهوم ...دیگه حرفی نزد ... خشم شد ... سرشو گذاشت روی پام و دراز کشید ... هنگ کرده بودم ... چرا اینجوری شده بود؟!!! دیگه داشتم می ترسیدم ... نه اون حرفی از طلاق می زد و نه من می تونستم چیزی بگم ... ای خدا ... به هردومون صبر بده ... یا توانایی اعتراف بده ... دوست داشتم بگم ... دوست داشتم همه چیزو بهش بگم ... ولی ... ولی آرتان با این حالش مشخص بود که منو میخواد .... پس چرا اون چیزی نمی گفت؟ حتما دلیلش برای خودش موجه ... شاید اگه منم بگم سرشو تکون می ده و می گه متاسفم ... نه من طاقت نه شنیدنو ندارم .... آرتان روی پام خوابید ... خوابش برد ... درست عین پسر بچه ای که روی پای مامانش خوابیده ... منم سرمو به پشت کاناپه تکیه دادم و در حالی که موهای آرتانو نوازش می کردم چشمامو بستم ... اصلا نفهمیدم چی شد که خوابم برد ... اون همه گریه زاری خسته ام کرده بود ... چشم که باز کردم روی تخت خواب بودم ... زمان از دستم در رفته بود ... نمی دونستم صبحه ... شبه ... عصره ... مهم هم نبود ... سرم بازم درد می کرد ... بلند شدم برم یه چایی درست کنم بخورم تا سرم بهتر بشه ... آرتان توی اتاقش بود ... چون از توی اتاقش صدای آهنگ می یومد ... طبق معمول ...- قرار نبود چشمای من خیس بشه ...قرار نبود هر چی قرار نیست بشه ...آهی کشیدم ... چایساز رو زدم به برق و همونجا نشستم ... حوصله چایی دم کردن نداشتم ... یه لیوان پر کردم و گذاشتم جلوم ... صدای آرتان از پشت سرم بلند شد:- برای منم بریز ...نگاش کردم ... ریشش هنوز روی صورتش بود و پیدا بود قصد اصلاح کردن نداره ... یه لیوانم برای اون ریختم ... نشستیم روبروی هم ... به بخار چایی خیره شده بودم ... چرا حرفی برای گفتن نداشتیم؟ چرا هر دو هر چند ثانیه یک بار آه می کشیدیم ... چرا نگاهمون رو از هم می دزدیدیم ... چه دردمون بود؟!!!! چایی رو داغ و داغ خوردم ... بهتر از این بود که بخوام بشینم جلوی آرتان و زل بزنم توی چشماش ... بلند شدم برم که گفت:- شام چی می خوری زنگ بزنم سفارش بدم؟!- هیچی ...- منم هیچی ... ولی ... باید یه چیزی بخوریم ...بدون اینکه برگردم گفتم پیتزا مخصوص ... بلند شد رفت سمت تلفن ... منم دراز کشیدم روی کاناپه ... پیتزارو که آوردن آورد گذاشت روی میز ... حال نداشتم بلند بشم ... اونم صدام نکرد ... اومد دستمو گرفت و بلندم کرد ... منو نشوند و خودش نشست کنارم ... یه قاچ پیتزا برداشت و گرفت جلوی دهنم ... از دست آرتان نمی تونستم نخورم ... لبخندی بهش زدم و مشغول خوردن شدم ... تموم که شد من یه قاچ برداشتم و گرفتم جلوی دهن اون ... خم شد ... دستمو بوسید و بعد آروم آروم شورع به خوردن کرد ... نصف پیتزا رو دوتایی به زور خوردیم ... وقتی سیر شدم بلند شدم و گفتم:- می رم بخوابم ...چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که صدام کرد:- تری ...آی من قربون اون تری گفتنت بشم ... گفتم:- جانم ....- از امشب می خوام بیام پیشت بخوابم ... اشکالی که نداره ...این آرزوی من بود ... مگه می شه اشکالی داشته باشه ... لبخندی زدم و گفتم:- نه ... چه اشکالی ؟سریع پاشد باقی مانده پیتزا رو گذاشت توی یخچال و دو تایی رفتیم توی اتاق ... خوابید گوشه تخت منم لحافو کنار زدم و کنارش خوابیدم .... دستاشو پیچید دور کمرم و منو کشید توی بغلش ... چه آرامشی داشت آغوش گرمش ... اینقدر این آرامش برام زیاد بود که از شبای دیگه زودتر و راحت تر خوابم برد ... دو روزه دیگه بیشتر به رفتنم باقی نمونده بود ... آرتان دو روز در میون می رفت سر کار ... همه اش خونه بود ... ولی دیگه کاری به کارم نداشت ... انگار همین که توی خونه بود براش کافی بود ... خیلی خرید داشتم که انجام بدم ولی حوصله اشو نداشتم ... بیخیال خرید شدم ... هر چی می خواستم از همونجا می خریدم ... باید سند ویلامو می دادم به شایان تا برام بفروشتش و پولشو حواله کنه ... اونجا به پول نیاز پیدا می کردم ... حتی ساک و چمدون هم نمی خواستم بردارم ... یه ساک دستی کوچیک کفایت می کرد که اونم بسته بودم و زیر تخت گذاشته بودم ... تنها چیزی که می خواستم از خونه ارتان ببرم یکی از قاب عکسای کوچیکش بود ... دیگه به بقیه چیزا نیازی نداشتم ... باید با همه خداحافظی می کردم ولی حتی توان این کارو هم نداشتم ... آرتان گفته بود که خودش به همه می گه ... نمی دونم چرا می خواست اینکارو برای من انجام بده ولی در هر صورت مدیونش می شدم ... رفته بودم حمام ... می خواستم دوش بگیرم ... این چند وقته حوصله حمام رفتن هم نداشتم ... اومدم بیرون ... یه بویی می یومد ... خدای من! بوی سیگار بود ... پریدم توی پذیرایی ... چی می دیدم؟!!!! آرتان نشسته بود روی مبل و یه زیر سیگاری جلوش بود ... پر از ته سیگار ... لای انگشتای دستش هم یه نخ سیگار نصفه قرار داشت که ازش دود بلند می شد ... یه دفعه دیوونه شدم ... زد به سرم ... این همون آرتانی بود که از سیگار متنفر بود؟ همونی بود که من به خاطرش کشیدن سیگارو با تموم لذتی که برام داشت ترک کردم؟!!!! رفتم جلو ... آرتان بهم خیره شده بود ... شاید می دونست برای چی دارم با غیض بهش نزدیک می شم ... ولی هیچی نمی گفت ... مثل مرده متحرک به من خیره شده بود .... سیگارو از دستش کشیدم بیرون و انداختم توی جاسیگاری ... دستمو بردم بالا و با تموم توان خوابوندم توی صورتش .... دست خودم بیشتر درد گرفت ... دو زانو نشستم رو زمین و به هق هق افتادم ... از ته دل زار می زدم ... من آرتانو به این روز انداخته بودم؟!!! آرتان دستشو از روی صورتش برداشت ... زانو زد کنارم و منو کشید توی بغلش ... خواستم خودمو بکشم کنار که دستمو محکم گرفت ... در گوشم زمزمه کرد:- آدم وقتی یه نفرو می زنه که بعدش خودش نباید دلش به حالش بسوزه ...- دیدووونهههههه ...- مرسی ... دیگه چی؟- برای چی؟ برای چی سیگار ...آهی کشید و گفت:- برای یه ذره آرامش ...- پیدا کردی؟- دریغ ...دستمو گذاشتم روی صورتش ... خودم جای سیلیمو که سرخ شده بود بوسیدم و گفتم:- برای سلامتیت ضرر داره ... تو رو خدا نکش ... من که رفتم ...لبشو چسبوند روی لبم ... انگار نمی خواست حرفی از رفتن بزنم و حقا که این عملش صدا رو توی حنجره ام خفه کرد ... یه بوسه طولانی ازم گرفت ... بعد بلند شد منو بغل کرد و برد جلوی در اتاق گذاشت روی زمین و گفت:- برو لباس تنت کن که سرما نخوری ... من می رم بیرون یه کاری دارم ... زود بر می گردم ... باشه ...با بغض گفتم:- آرتان ...- جانم؟- سیگار نکشیا ...دستی به گونه اش کشید و گفت:- نه دیگه خانومی ... تنبیه شدم ...- ببخشید ...- نیاز به عذرخواهی نیست ... مگه من به خاطر این عمل به تو سیلی نزدم ... پس الان مستحقش بودم ...اینو گفت و رفت ... کاش زود برگرده ...به این فکر می کردم که پس فردا صبح برای همیشه از ایران می رم .... خدایا ... چرا سهم من غربت و آوارگی بود ... درسته که خودم خواستم ولی خودمم که پشیمون شدم ... خدایا اگه این بلا قراره سرم بیاد پس صبرشو هم بهم بده ... لباسمو عوض کردم ... دوست داشتم هوای خونه رو به جای تنفس کردن ببلعم ... یه لیوان قهوه برای خودم درست کردم و رفتم توی اتاق آرتان ... همه اتاقش بوی عطرشو می داد ... ولو شدم روی تختش ... اشک دوباره روی صورتم پخش شد ... داد زدم :- کجا می خوای بری لعنتی؟! عوضی مغرور ... این غرور به چه دردت می خوره وقتی داره عشقتو ازت می گیره ... می خوای بری اونجا عزای عشقتو بگیری ؟ ترسای احمق بی شعووووووررررررر ....صورتمو توی بالش پنهان کردم و از ته دل زار زدم ... برام خیلی سخت بود ... نمی دونم چند ساعت گذشته بود ... هر از گاهی آروم می شدم ... نیم ساعتی به در و دیوار زل می زدم و بعد دوباره گریه رو از سر می گرفتم ... نمی دونم چند ساعتی گذشته بود که دستی نشست سر شونه ام ... سرم لای بالش بود و هق هقم هوا ... سریع چرخیدم ... آرتان با قیافه ای پکر کنارم نشسته بود ... نشستم و خودمو انداختم توی بغلش ... منو فشار داد به خودش ... دستشو کرد توی موهام ... در گوشم زمزمه کرد:- گریه برای چیه دختر خوب؟!!! سرمو فرو کردم توی سینه اش ... یقه اش طبق معمول باز باز بود ... اشکام می ریخت روی سینه برهنه اش ... یه دفعه منو کشید بالا ... زل زد توی چشمام و سرشو آورد جلو ... چنان محکم لباشو چسبوند روی لبام که نفس تو سینه ام حبس شد و هیچی نتونستم بگم ... محتاج بوسه هاش بودم ... محتاج آغوش گرمش ... منو خوابوند گوشه تخت ... خودشم دراز کشید کنارم و محکم بغلم کرد ... دو تایی توی بغل هم می لرزیدیم ... فکر جدایی ازش داشت دیوونه ام می کرد .... هی می خواستم دهن باز کنم بگم نمی خوام برم ولی بازم جلوی خودمو گرفتم ... من می رفتم ... آرتان باید می یومد دنبالم ... زمزمه وار گفتم:- آرتان ...- جانم؟- به بابا اینا گفتی که من می خوام برم ...- آره ...- پس چرا هیچ خبری ازشون نیست ؟فشارم داد و گفت:- من ازشون خواستم این دم آخری کاری به کارت نداشته باشن ...- اونا که می دونن من دارم می رم برای همیشه ... حتی نمی خوان روز آخر رو پیش من باشن ...- فردا روز آخریه که تو ایرانی ... برو خونه بابات ... آتوسا و بقیه هم می یان اونجا ... از همونجا هم برو فرودگاه ...چه راحت حرف می زد ... می گفت برو! نمی گفت می ریم ... گفتم:- مگه تو نمی یای ...آهی کشید ... نشست سر جاش و گفت:- بلند شو که می خوام امشب یه شب به یاد موندنی بسازیم ...- چه جوری ...- پاشو تا بهت بگم ...بلند شدم ایستادم ... دستمو کشید به سمت نشیمن ... منو نشوند روی مبل و گفت:- حالا بشین ببین آرتانت چه می کنه ...آرتانم؟!!! کاش آرتان من بودی ...رفت توی آشپزخونه ... پیشبند به خودش بست و مشغول آشپزی شد .. سرک کشیدم و گفتم:- چی کار می کنی؟!- غذا می پزم عزیزم ... اینطور که پیداست نه تو نهار خوردی نه من ...- بیام کمک ...- نخیر ... شما فقط تلویزیون نگاه کن ... من خودم همه کارارو می کنم ...لبخند زدم ... با این مهربونیاش می خواست بیشتر آتیشم بزنه ... از بوی بادمجون سرخ شده فهمیدم می خواد بادمجون درست کنه ... از کجا می دونست غذای مورد علاقه من بادمجونه؟!!!! چقدر هم هوس کرده بودم ... پاشدم دویدم سمت دستشویی .... آرتان میزو چیده بود ... با یه دسته گل طبیعی ... چند تا شمع ... دو تا صندلی کنار هم ... خودشم یه دست لباس خوشگل پوشیده بود ... کنار میز تعظیمی کرد و گفت:- بفرمایید بانوی من ...با خنده نشستم روی صندلی و آرتان صندلی رو هل داد جلو ... خودشم نشست کنارم و برام برنج کشید ... چه بادمجونی!!!! با خنده گفتم:- از کجا می دونستی غذای مورد علاقه من چیه؟!- عزیز بهم تقلب رسوند ...یعنی اینقدر براش مهم بودم که از عزیز سوال کرده بود؟ خدایا دارم دیوونه می شم ... یه راهی پیش روم بذار ... چند قاشق که خوردم تازه فهمیدم چقدر آشپزیش محشره ... با اینکه اشتهام کم بود ولی نمی تونستم از اون غذای فوق العاده خوشمزه بگذرم ... تا تهشو زیر نگاه های مشتاق آرتان خوردم ... چرا اینقدر مهربون شده بود ... چرا دیگه داغون نبود ... چرا ریشاشو زده بود؟!!! با خودش کنار اومده بود؟ یا دلش به حال من سوخته بود ... هر چی که بود خوب بود ... غذا که تموم شد با کمک هم میزو جمع کردیم ... آرتان رفت توی اتاقم ... داد زدم:- کجا می ری آقا ؟!برگشت ... یه لباس کوتاه مشکی دستش بود ... یکی از لباسایی بود که به خاطر لختی بودنش هیچ جا نمی تونستم بپوشمش ... پشتش تا پایین کمر لخت بود ... یقه اش هفتی و تا روی ناف باز بود ... قدشم تا بالای رونم بود و اگه خم می شدم .... بلـــــه! لباسو گرفت به طرفم و گفت:- اینو می پوشی؟!با تعجب نگاش کردم ... چه دلیلی داشت؟! ولی امشب شب آرتان بود ... لباس رو گرفتم و رفتم توی اتاق تا بپوشمش ... لباسو که پوشیدم خودم از خودم خوشم اومد ... یه دستی هم توی صورتم بردم و موهامو هم ریختم دورم ... همینجور خوب بود ... تا رفتم بیرون صدای موسیقی بلند شد ... خدای من!!! چه نور پردازی قشنگی ... آرتان هم کت شلوار پوشیده بود و کروات زده بود ... قدم قدم بهم نزدیک شد ... آهنگ آرامش بود ... بهنام صفوی ... همون که شب عروسی برای اولین بار باهاش رقصیدیم ... چرا این آهنگ؟!! دستمو گرفت ... با یه حرکت منو کشید تو بغلش ... در گوشم زمزمه کرد:- اولین بار که باهات رقصیدم ... با این آهنگ بود ... یادته؟بهنام صفوی داشت می خوند:- چشات آرامشی داره ... که تو چشمای هیشکی نیست می دونم که توی قلبت به جز من جای هیشکی نیست ...زل زدم توی چشماش ... چشمای آرومش ... چشمای آرام بخشش ... سرمو تکون دادم ... گفت:- عاشق رنگ چشماتم ...این چش شده بود امشب؟!!!! عاشق؟!!! عاشق چشمای من؟!!!! بهنام هنوز داشت می خوند:- چشات آرامشی داره که دورم می کنه از غمیه احساسی بهم می گه دارم عاشق می شم کم کمتو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دیتو با لبخند شیرینت بهم عشقو نشون دادیتو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی ...اینبار نوبت من بود که یه چیزی بگم ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- تو خیلی خوبی آرتان ... - نه بهتر از تو ...- از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهامتا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهاماز بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام تا جون می گیریم با تو باشی امید فرداهامچشات آرامشی داره که پا بند نگانت می شمببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات می شمبمون و زندگیمو با نگاهت آسمانی کن بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کناینبار یه حس عجیبی داشت با این آهنگ بهم دست می داد ... یه جور عجیب غریبی داشتم باهاش لذت می بردم ... دیگه مشروبی در کار نبود ... ولی من دوباره داشتم داغ می شدم ... انگار همه وجودم داشت عشق آرتانو حس می کرد ... انگار با تموم وجودم داشتم حس می کردم که اونم عاشق منه ... اونم می خواد من بمونم ....- تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدیخودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدیتو با لبخند شیرینت بهم عشقو نشون دادیتو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادیاز بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهامتا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهامآهنگ داشت تموم می شد ... سرمو گرفتم بالا ... زل زدم توی چشمای داغ آرتان ... سرشو آورد پایین ... ذره ذره ... با همه احساسش ... و من اینو حس می کردم ... دوباره لبها چسبیده شد روی هم ... دوباره عطش داغ خواستن شعله ور شد ... دوباره من پر کاهی شدم روی دستهای پر قدرت آرتان ... دوباره اتاق ... و بسته شدن در با پای آرتان ...چشمامو باز کردم .. صبح بود و همه تنم کوفته شده بود انگار .. نشستم روی تخت ... آرتان کو؟!!! کنارم نبود ... از جا پریدم ... دویدم از اتاق بیرون ... نکنه رفته سر کار؟!!! این روز آخر ... قرار بود بریم خونه بابا اینا ... ولی نه ... گفت برو .... نگفت می ریم ... دویدم سمت تلفن ... می خواستم شمارشو بگیرم ببینم کجاست ... باید بر می گشت ... دیشب یه احساسی بهم می گفت همه چیز تموم می شه ... دیگه جدایی به وجود نمی یاد ... حس می کردم صبح که بیدار می شم آرتان بلیطمو جر داده و می گه نمی ذارم بری ... چه رویاهایی داشتم ... تلفن رو که برداشتم چشمم خورد به یادداشت کنار تلفن ... دستم لرزید ... گوشی از دستم افتاد ... کاغذ رو برداشتم :- سلام ترسای من ... صبحت بخیر ... دنبالم نگرد ... بهم زنگ هم نزن ... گوشیم خاموشه ... نمی تونستم بیام واسه بدرقه کردنت ... برای همین نموندم ... مواظب خودت باش ... خیلی ها برای بدرقه ات می یان ... برو خونه بابات ... امیدوارم آینده شیرینی در انتظارت باشه ... هم در انتظار تو و هم من ... دیگه داری به آرزوت می رسی ... ممنون که این مدت منو تحمل کردی ... با اخلاقی که خودم خوب می دونم چندان تعریفی نداره ... از اینجا به بعد دیگه لازم نیست تحملم کنی ... بدرقه تو برام سخت بود ... هیچ وقت از من نخواه که بدرقه ات کنم ... شوهر تو ... آرتان ...نشستم پای کنسول ... دلم می خواست جیغ بزنم ... دوست داشتم همه موهامو دونه به دونه بکنم ... داد زدم:- به چه حقی رفتی؟!!!! چرا رفتی؟!!!!! باید می موندی ... باید منو هم نگه می داشتی ... ترسو ... بزدل ... می خواستی با این کارت چیو ثابت کنی؟ مردونگیتو؟ من لایق یه خداحافظی هم نبودم؟!!! نمی بخشمت آرتان ... بد داغی گذاشتی روی دلم ... هچ وقت نمی بخشمت ...اینقدر گریه کردم که بی حال شدم .... به سختی از جا بلند شدم ... کشان کشان خودمو رسوندم توی دستشویی ... آبی به دست و صورتم زدم ... ژیلت آرتان توی قفسه بود ... برش داشتم ... گذاشتم روی رگ دستم ... زندگی رو بدون آرتان نمی خواستم ... چشمامو بستم ... ندایی از درونم فریاد کشید:- احمق ... ترسو وبزدل تویی ... تویی که قدرت جنگیدن نداری ... بیچاره خودکشی کار آدمای ضعیف و بدبخته ... بکش خودتو که اون دنیا رو هم نداشته باشی ... الان وقتشه که روی پای خودت وایسی و نشون بدی که می تونی ... الان وقت اثباته نه مرگ ...با گریه ژیلت رو پرت کردم توی دستشویی ... صدای آیفون بلند شد ... با این فکر که ممکنه آرتان باشه پریدم سمت آیفون ... ولی آتوسا بود ... درسا کوچولو هم توی بغلش بود ... با دیدن درسا بی اختیار لبخند زدم و جواب دادم:- بله ...- خاله ترسا ... بدو بیا پایین می خوایم بریم خونه بابایی ...چی می گفتم؟ اگه می گفتم حوصله ندارم رسوای همه می شدم و همه می فهمیدن چه مرگمه ... یعنی آرتان نبودن خودشو چه طوری توجیه کرده بود؟ هر طوری هم که اینکارو کرده بود باید ازش ممنون می شدم چون کار منو راحت کرده بود ... زمزمه وار گفتم:- الان می یام ...- اگه بارت سنگینه تا مانی بیاد کمکت ...- نه ... چیز زیادی نیست ..- پس بدو ...رفتم داخل اتاق ... ساکمو اززیر تخت کشیدم بیرون ... کیف دستیمو هم برداشتم ... باورم نمی شد دارم برای همیشه از این خونه می رم ... مدارکمو چپوندم داخل کیفم ... همینطور بلیطمو ... نامه ارتانو هم برداشتم ... دوست داشتم دست خطشو داشته باشم ... عطرشو هم برداشتم ... برای رفع دلتنگی بد نبود ... جلوی در خونه اخرین نگاهو به خونه و وسایلش انداختم ... به عکسای آرتان روی دیوار ... به آشپزخونه شیکمون ... به کاناپه و تلویزیون .... اومدم بیرون ... درو کوبیدم به هم ... همه چی تموم شد ... کلیدو گذاشتم توی گلدون پشت در ... بعدا بهش می گفتم برش داره ... رفتم داخل آسانسور ... نوزده ... هجده ... هفده ....... لابی ... اخرین باری بود که این خانومه با اون صدای قشنگش بهم گفت لابیه گمشو پایین .... به لابی خوشگل ساختمون با حسرت نگاه کردم ... بعد از من کی می شد صاحب این خونه خوشگل ... نگهبان با دیدنم از جا پرید:- زور بخیر خانوم دکتر ...پوزخندی زدم ... می خواستم بگم دیگه خانوم دکتر نیستم ... ولی فقط سری براش تکون دادم و رفتم بیرون ... حتی برای اونم دلم تنگ می شد ... امروز جوابای کنکور می یومد ... ولی برام مهم نبود ... امشب تولد آرتان بود ... آخ ارتان ... کاش بودی ... مانی با دیدنم سریع جلو اومد ... ساکمو گرفت و شروع کرد به سر به سر گذاشتنم ... ولی حتی حوصله اونو هم نداشتم ... درسا رو از بغل اتوسا کشیدم بیرون ... با اون لبای غنچه ایشو چشمای گردش زل زده بود بهم ... شاید فقط اون بود که می تونست آرومم کنه ...مسافرین پرواز شماره 764 به مقصد ونکوور کانادا ... هر چه سریع تر کارت های پرواز خود را دریافت کرده و بار خود را به قمست باربری تحویل بدهند ...مانی بلیطمو گرفت و رفت که بقیه کارارو انجام بده ... چرا همه شاد بودن ؟ اینقدر از رفتنم خوشحال بودن؟ شبنم و بنفشه کنارم ایستاده بودن و داشتن می خندیدن ... نیلی جون ... پدرجون ... بابا ... عزیز ... آتوسا ... مانی ... نیما ... طرلان ... همه بودن ... همه لبخند می زدن ... پس چرا من نمی تونستم بخندم ... چرا چشمام همه اش دنبال سایه ای از آرتان بود؟! چرا نمی تونستم دلمو یه دل کنم و بگم اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی یاد؟!! شماره پرواز دوباره اعلام شد ... مانی با کارت پرواز و بلیط برگشت و داد دست من ... می خواستم زودتر برم .. حوصله نداشتم ... حوصله هیشکیو نداشتم ... تند تند با همه خداحافظی کردم ... همه رو بوسیدم ... فقط توی آغوش بابا یه کم بیشتر موندم ... حس می کردم بهش خیانت کردم ... بعد از اون با سرعت از جمعشون فاصله گرفتم ... حتی برنگشتم ببینم آیا الان هم دارن می خندن؟ حتی یه نفر هم پشت سرم گریه نکرده؟ رفتم توی صف ... پاسپورتم باید مهر می شد ... همه کارا با سرعت انجام شد ... شایدم من اینطور حس می کردم چون منتظر بودم هر لحظه آرتان برسه و نذاره برم ...ولی این اتفاق نیفتاد ... تا به خودم اومدم توی هواپیما بودم و هواپیما داشت اوج می گرفت ... خداحافظ شهر من ... خداحافظ کشور من ... خداحافظ عشق من ...توی صف تحویل چمدون ایستاده بودم ... حالا خوبه یه ساک کوچیکم بیشتر نداشتم ... همه آزادانه با لباسای باز و بدون حجاب از اینطرف به اونطرف می رفتن ... پس چرا شال من هنوز روی سرم بود؟ چرا مانتومو در نیاوردم؟ چرا برام مهم نیست ؟ مگه من دنبال آزادی نبودم؟ خب اینم آزادی ... چرا ازش استفاده نمی کنم؟!!! بغض گلمو فشار می داد و داشتم خفه می شدم ... باید از این فرودگاه درندشت لعنتی خودمو می رسوندم به یه هتل ... بعد می رفتم دنبال خونه ... چه قدر کار داشتم ولی هیچ حوصله ای برای انجامشون نداشتم ... بالاخره ساکم روی ریل نمایان شد ... کشیدمش سمت خودم ... راه افتام سمت خروجی ... چه هوای خفقان آوری داشت ... هوایی که آرتان توش نفس نکشه خفقان آور می شه دیگه ... - ترسا ....جلل خالق ... حتما خیالاتی شدم ... ببین آرتان چه به روزم آوردی که صداتم دست از سرم بر نمی داره ... نکنه تو شهر غریب دیوونه هم بشم؟!!! دوباره و اینبار بلندتر شنیدم:- تری ...سر جا خشک شدم ... جرئت نداشتم برگردم پشت سرمو نگاه کنم .... یه بار دیگه ... خدایا نوکرتم ... فقط یه بار دیگه ... دعام چه زود مستجاب شد :- تری من ....خدایا نوکرتم بهم قدرت بده بچرخم ... دستاش از پشت دورم حلقه شد ... منو چسبوند به خودش و زیر گوشم گفت:- نمی خوای برگردی عاشقتو ببینی؟نفس تو سینه ام حبس شده بود ... اشک هجوم اورد به چشمام ... دیگه نتونستم تحمل کنم .. سریع برگشتم و شریجه زدم توی آغوشش ... بازم بوی عطرش ... بازم نفسای گرمش ... بازم صدای فوق العاده اش ... آرتان مرا با یک حرکت از زمین کند ... چند دور با شادمانی روی هوا چرخاند ... نمی دونستم بخندم یا گریه کنم .. خواب بودم یا بیدار ؟ آیا واقعا به بزرگترین آرزوم رسیده بودم؟
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

آرتان منو گذاشت روی زمین ... ساکمو برداشت و گفت:
- بریم ...
نا خوآگاه پرسیدم:
- کجا؟!!!
غش غش خندید و گفت:
- چیه نکنه می خوای نیومده برگردی؟ من دیروز تا حالا توی هتل داشتم در و دیوارا رو نگاه می کردم تا تو بیای بریم ماه عسلمون رو برگزار کنیم ...
- ماه عسل؟!!!
دستشو انداخت دور کمرم منو فشار داد به خودش و گفت:
- پس فکر کردی چه طوری همه اجازه دادن تو بیای ... به این راحتی؟!!! چون می دونستن من می خوام سورپرایزت کنم و اینجا منتظرتم تا با هم ماه عسل عقب افتاده مون رو جشن بگیریم ...
دوباره به گریه افتادم .... منو این همه خوشبختی محاله!!! سریع منو در آغوش کشید و گفت:
- گریه بسه خانوم من ...
- آرتان باید خیلی چیزا رو برام توضیح بدی ...
- چشم خانوم ... چرا می زنی ...
دوتایی سوار تاکسی شدیم ... سرمو تکیه دادم به شونه اش ... هنوزم باورم نمی شد که این آرتانه کنارم نشسته ... رسیدیم به هتل ... رفتیم داخل ... چه هتلی بود!!! آرتان گل کاشته بود ... کلید رو گرفت و دوتایی رفتیم به سمت اتاقمون ... چه اتاق بزرگ و شیکی بود ... نشستم لب تخت ... اومد نشست کنارم ... دستمو گرفت توی دستش ... سریع گفتم:
- بگو ... همه چیو برام تعریف کن ...
لبخندی زد ... صورتمو نوازش کرد و گفت:
- از وقتی که خودمو شناختم همه ازم تعریف می کردن ... پدرم ...مادرم ... دوستام ...و خلاصه همه اطرافیانم ... همین باعث شده بود که خیلی مغرور بشم ... هیچ کس رو در حد خودم نمی دونستم ... تمایلی به برقراری رابطه با هیچ جنس مخالفی نداشتم .... توی دانشگاه خیلی از دخترا طرفم می یومدن و روی خوش نشون می دادن ولی من حاضر به دوستی با هیچ دختری نبودم ... از ازدواج هم به شدت بیزار بودم و تصمیم داشتم تا آخر عمر تنها بمونم .... یه جورایی جز پول در آوردن هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداشت تری .. تا اینکه برنامه پنج شنبه شب ها پیش اومد و با بچه ها پاتوق رو کشف کردیم ... تفریح من در کل هفته رفتن به اون رستوران بود و بعضی وقتها هم رفتن به مهمونی های دوستام ... از همون اول که اونجا اومدیم بچه ها زوم شدن روی شما ... به خصوص تو خیلی توی چشم بودی ... متوجهت بودم ولی نمی خواستم به دلم اجازه بدم متوجه هیچ دختری بشه ... چیزی که بیشتر از زیبایی صورتت منو جذبت می کرد غرورت بود و اینکه هیچ توجهی به پسرای اطرافت نداشتی همین ... کم کم هم برام عادی شدی مثل بقیه دخترا ... تا اینکه تو اون پیشنهاد رو به من دادی یه لحظه همه چیزای بد با هم اومدن توی ذهنم ولی ... وقتی دوباره ازم خواستی بشینم توی نگاهت عجز رو دیدم ... فهمیدم حرفات دروغ نیست ... درک کردم که داری حقیقت رو می گی و باید بهت فرصت بدم تا حرفاتو کامل بگی ... شاید به خاطر دیدی که از قبل بهت داشتم دوباره نشستم .. وگرنه اگه کسی جای تو بود محال بود به ادامه حرفاش گوش کنم ... تو جسور بودی و بی پروا و همین منو جذبت می کرد ... روی پیشنهادت فکر کردم ... بد فکری نبود .. از شر نیلی هم راحت می شدم حداقل دیگه دست از سرم بر می داشت و گیر نمی داد که ازدواج کنم ... ولی کاش اینکارو نکرده بودم ... من که از غرور تو خوشم اومده بود چطور نتونستم تصورشو بکنم که یه روزی هم ممکنه اسیرت بشم؟ من باید از تو دوری می کردم ولی نکردم و با سر افتادم توی دامت ...
به اینجا که رسید خندید و با شیطنت قلقلکم داد ... غش غش خندیدم و گفتم:
- نکننننن ... بقیه اشو بگو ...
دوباره صاف نشست ... نفسی کشید و ادامه داد ...
- توی مراسم خواستگاری و بله برون برام یه دختر عادی بودی هنوز... ولی بازم می فهمیدم که با همه فرق داری ... هر کسی دیگه ای جای تو بود مهریه بالا رو قبول می کرد ... یا اینکه جواب خواستگاری رو زود می داد ولی تو ... تری وقتی بهت زور می گفتم و تو زل می زدی توی چشمام درست عین یه بچه گربه می شدی که من هوس می کردم فشارش بدم ... سرتق تر از این حرفا بودی ... شب عروسی توی لباس عروسی ... خدای من! اصلا فکرشم نمی کردم که اینقدر ملوس باشی ... باور کن اگه چند لحظه بیشتر توی اتاقت می موندم کار دست خودم و خودت می دادم ... اون اوایل کمتر با دیدنت تحریک می شدم ... لباسای بازی می پوشیدی ولی برام مهم نبود چون علاقه زیادی بهت نداشتم ... برام مثل یه هم خونه ساده بودی ... بود و نبودت خیلی هم مهم نبود ... ولی کم کم ... هر چه بیشتر می گذشت تاثیر تو روی من بیشتر می شد و هر چی این تاثیر بیشتر می شد غیرت من روی تو بیشتر می شد حس می کردم تو مال خودمی کسی حق نداره نگات کنه باهات حرف بزنه باهات برقصه ... تو رو فقط برای خودم می خواستم ولی نمی دونستم هم ازت چی می خوام؟ حتی با خودم و دلم هم روراست نبودم فقط شیطنتاتو دوست داشتم ... آلمان که رفتم روزی نبود که دلم هواتو نکنه ... ولی مغرورتر از اونی بودم که بهت زنگ بزنم ... وقتی تو زنگ زدی خیلی خوشحال شدم ولی اینقدر از دستت دلخور بودم که نتونم اونجوری که لایقته تحویلت بگیرم ... خودم بعضی وقتا از دست خودم عصبی می شدم سر خودم داد می زدم که مگه اسیر توئه؟!!! ولی هیچ جوابی برای حرفام نداشتم ... اسم نیما رو که می اوردی همه تصوراتم به هم می ریخت تو جلوی من خیلی کوتاه می یومدی و من حس می کردم دوستم داری ولی وقتی از نیما حرف می زدی با باهاش حرف می زدی حس می کردم اشتباه فکر کردم و تو منتظر روزی هستی که از من جدا بشی و زن نیما بشی ... یعنی حتی از تصور اینکه تو بری توی بغل یه نفر دیگه .. یا یه نفر دیگه در گوشت زمزمه عاشقونه سر بده دیوونه می شدم ... حالت مرگ بهم دست می داد ... احساسم رو خیلی کنترل می کردم که چیزی ازش نفهمی .... نمی خواستم نامردی کنم ... من بهت قول داده بودم کمکت کنم که بری ... ولی خب بعضی وقتا احساسم از دستم خارج می شد ... مثل همون روز که پات در رفت ...
آهی کشید و گفت:
- اون لحظه ها گفتن نداره ... تصمیم داشتم نگهت دارم حالا به هر قیمتی ... پس تو کنکور ثبت نامت کردم و برات کلاس گذاشتم ... باید برای خودم حفظت می کردم مطمئن بودم دیگه هیچ وقت هیچ کس نمی تونه جای ترسامو برام پر کنه ... ترسا تو برای من یه گلوله نمک بودی بعضی وقتا از دست کارات توی اتاقم تا ساعت ها می خندیدم ... از لحن حرف زدنت ... بازیگوشیات ... نمی دونی چقدر دوست داشتم توی بغلم نگهت دارم و با هم بخوابیم ... اینقدر نوازشت کنم تا سرت رو بذاری روی سینه ام و بخوابی ... ولی جرئت نداشتم بیام طرفت قسم خورده بودم تا وقتی که خودت نخوای بهت دست نزدنم ... نمی خواستم فکر کنی بهت تجاوز کردم ... تو بت من بودی ... من توی خلوت خودم می پرستیدمت حالا چطور می تونستم برخلاف میلت کاری رو انجام بدم ... هر چی هم که برام سخت بود جلوی خودمو می گرفتم ... اون شبی که برام عربی رقصیدی ... ترسا از اون شب هر چی بگم کم گفتم رقص تو .. آخر شب لباس تو .. عکسای تو ... بدتر از همه روی عسلی کنار تختت ... اختیارم از دستم رفت ... تو توی بغل من خوابیده بودی و من تا صبح با نگام نوازشت می کردم ... اون شب لال شده بودم ... هیچی بهت نگفتم در حالی که می دونستم کارم اشتباهه ... اما دست خودم نبود از زور خوشحالی زبونم بند اومده بود ... صبح تازه فهمیدم چه کاری کردم می خواستم سر میز صبحانه بهت بگم چه احساسی داشتم ... اما ... سردی تو ... حرف از رفتن که زدی ... وای ...
چی بگم که تو دختر کوچولو توی این مدت دل و دین منو به باد دادی ... اون شب بهترین شب زندگیم بود و فرداهاش بدترین روزا ... افسردگی تو داشت منو تحلیل می برد هیچ کاری نمی تونستم برات بکنم در حالی که دوست داشتم همه کاری برات بکنم ... خدا می دونه به هر دری زدم تا راهی برای درمانت پیدا کنم تااینکه خودت خدا رو شکر خوب شدی و منو به ارامش رسوندی ولی دیگه نمی خواستم بهت نزدیک بشم نمی خواستم دوباره اون روزای تلخ رو بچشم ... می ترسیدم باز حالت بد بشه ... منم اونقدر آزاد نبودم که بتونم درمانت کنم ... امان از دست این غرور لعنتی ... اون شب توی مهمونی ... توی بغل تو ... دستای تو ... لبای تو ... توی ماشین ...
اینا رو می گفت و دوباره آروم آروم داشت بهم نزدیک می شد ... سریع خودمو کشیدم کنار و با خنده گفتم:
- کی به تو گفت من دارم می رم؟
آهی کشید و گفت:
- شبنم و نیما ...
- چی؟!!!
- اونا خودشون رو به من و تو مدیون می دونستن می خواستن ما رو به هم برسونن ... خبر بدو دادن منو داغون کردن و رفتن ... نمی دونستم باید چی کار کنم ... اون شب رفتم بام تهارن انقدر فریاد کشیدم که حنجره ام زخم شد ... خدا رو صدا کردم تا خودش تو رو برام نگه داره ... تا دو سه روز آخر هیچی به ذهنم نمی رسید ... راستشو بخوای از اعتراف می ترسیدم ... می ترسیدم بهم بگی نه ... می ترسیدم هنوزم کانادا برات مهم تر از من باشه ... می ترسیدم احساست فقط عادت باشه به هم خونه ات ... از همه چی می ترسیدم ... ولی دیدم نمی شه ... دیدم بدون تو دووم نمی یارم ... حتی یه لحظه ... این بود که گفتم می یام اینجا ... می یام به استقبالت ...هچ وقت دوست ندارم بدرقه ات کنم ... اتسقابل رو بیشتر دوست دارم ... رفتم ویزامو از شایان گرفتم و با کمک خودش سریع بلیط تهیه کردم ... اون شب که باهم رقصیدیم رو یادته ... پریشب ؟
- مگه می شه یادم بره؟
- اون شب ... وقتی اومدم خونه دیگه همه کارامو کرده بودم ... دیگه آروم بودم ... می خواستم فقط باهات خوش باشم ... حتی اگه احساست به من عادت هم باشه من تصمیم دارم تو رو عاشق کنم ... عاشق ترین زن دنیا ...
سرمو گذاشتم روی سینه اش و با ناز گفتم:
- من عاشق ترین زن دنیا هستم ...
دستمو بوسید و گفت:
- قربونت برم الهی عزیز دلم ...
تصمیم گرفتم اعتراف کنم ... با خنده گفتم:
- آرتان ...
- جانم؟
- اون شب رو یادته که موش افتاد تو مهمونیت ...
ریز خندید و گفت:
- بله ...
- کار من بود ...
پیشونیمو بوسید و گفت:
- می دونم عزیزم ...
صاف نشستم و با تعجب گفتم:
- هان؟!!!!
- نگهبان فرداش که داشتم مثل دیوونه ها دنبالت می گشتم بهم گفت که شب قبل با یه دختری اومدی خونه ... همونجا فهمیدم کار تو و یکی از دوستات بوده ...
- وای!!! عصبانی نشدی؟
- نه ... خنده ام گرفت و بیشتر دلم برات تنگ شد ...
- یه سوال بپرسم ...
- صد تا سوال بپرس قشنگم ...
- تو مرصع پلو با خورش کرفس دوست داری ...
دوباره خندید و گفت:
- نه ...
- پس چرا اون شب خوردی؟!!!!!
- چون تو پخته بودی ... تو سنگم بذاری جلوی من با فکر به اینکه دستای کوچولو و خوشگل تو برام حاضرش کرده با اشتها می خورم ...
دیگه طاقت نیاوردم شیرجه زدم روی صورتش و لبامو چسبوندم روی لباش ... اونم که انگار منتظر این حرکت بود سریع منو کشید توی بغلش و همراهیم کرد ... دستش رفت سمت دکمه های مانتوم که حس کردم همه محتویات معده ام هجوم آوردن به سمت دهنم ... هلش دادم اونطرف و پریدم توی دستشویی ...
هر چه خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم ... آرتان پشت سرم با نگرانی گفت:
- تری ... چت شد؟ مسموم شدی؟ تو هواپیما چیزی خوردی؟!
خندیدم ... آبی زدم به صورتم ... برگشتم انگشتمو گذاشتم روی لباش و گفتم:
- نه عزیزم ... داشتم یواشکی از تو برای خودم یه یادگاری می آوردم که ... تا الان آروم بود ولی تا باباشو دید به هیجان افتاد ...
آرتان مات شد روی من و شکمم ... دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم:
- خدا کنه پسر باشه ... یه پسر از تو که همه وجودمی ...
یه دفعه از جا کنده شدم ... صدای جیغ های هیجان زده من توی فریاد شادی آرتان گم شد ... منو بغل کرده بود و دور خودم می چرخوند. با خنده گفتم:
- دیوونه الان حالم بد می شه بچه اتو بالا می یارم .. باور کن دیگه هیچی تو معده ام باقی نمونده ...
منو نشوند لب تخت ... جلوی پام زانو زد ... دستمو گرفت و گفت:
- باورم نمی شه ... یعنی من به همه آرزوهام رسیدم ترسا؟ من دارم بابا می شم؟ بابای بچه ای که مامانش تویی؟ الهی فدای جفتتون بشم ...
خودمو چسبوندم بهش و گفتم:
- فقط کاش هیکلش به باباش نره که ... خیلی بد می شه ...
خندید ... لبامو بوسید و در گوشم گفت:
- عاشق جفتتونم ...
- نخیر ... فقط من ...
- تو و اون که از وجود توئه ...
به دفعه خودشو از من جدا کرد و گفت:
- تو به چه حقی می خواستی بچه منو ازم قایم کنی ...
لحنش شوخ بود و برای همین ناراحت نشدم گفتم:
- نمی خواستم منو به خاطر بچه بخوای ... می خواستم خودمو بخوای ...
دوباره بغلم کرد و گفت:
- می خوامت قد همه دنیا ... حالا همه اینا به کنار ... خانوم دکترو بگو که باید با شکم پر بره بشینه سر کلاس ...
جیغ کشیدم :
- چی؟!!!!
- عزیزم رتبه هفتاد شده ...
اشکم در اومد :
- نهههههههههههه
- آره ...
- خدای من ...
داشتم از ذوق می مردم ... هر چی داشتم از زحمات آرتان بود ... توی چشمای عسلیش نگاه کردم و با همه وجودم گفتم:
- خیلی دوستت دارم آرتان من ...
در گوشم زمزمه وار خوند:
- قرار نبود ... چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه ...
 
بالا پایین