عزیز بابایی
ناظم انجمن
- تاریخ ثبتنام
- Jul 22, 2013
- ارسالیها
- 1,424
- پسندها
- 1,851
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- البرز
- تخصص
- شاد کردن دوستان
- دل نوشته
- از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
- بهترین اخلاقم
- شاد بودن و شاد کردن
اعتبار :
دختر مراكشی
دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ*ریسی روزگار را می*گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب*های مدیترانه برد. مرد می*خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته*ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی*های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده*ای رسید که حرفه*شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه*بافی یاد دادند.
تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. اما این عاقبت بخیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده*دزدی ربوده شد که کشتی*اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده*فروشی*اش برد. مردی که سازنده*ی دَكَل کشتی بود به این بازار رفت تا برده*ای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد.
اما دزدان دریایی محموله*ی این مرد را دزدیدند، و برای خرید برده*های دیگر دستش خالی ماند. مرد و همسرش و دختر به ناچار از اول تا آخر دَكَل سازی را خود به عهده گرفتند. دختر سخت و هشیار کار می*کرد. دکل*ساز که دختر را لایق دید آزادی*اش را به او بخشید و شریک کارش کرد، که سبب شعف خاطر دختر شد. روزی مرد دكل*ساز از دختر خواست با یک محموله بار دكل به جاده برود. اما نرسیده به سواحل چین کشتی با طوفانی شدید روبه*رو شد. یک بار دیگر آب دختر را به ساحلی بیگانه برد، و یك بار دیگر دخترک به شِکوه از تقدیر به زاری افتاد. پرسید: «چرا، چرا باید تمام اتفاقات بد برای من بیفتد؟» هیچ پاسخی نشنید. از روی ماسه*ها بلند شد و رو به شهر گرفت. افسانه*ای در چین حکایت می*کرد که روزی یک زن خارجی پیدا خواهد شد که خیمه*ای برای امپراتور خواهد ساخت.
چون هیچ*کس در چین صنعت چادرسازی را نمی*دانست، تمام مردم چین، که شامل نسل بعد از نسل امپراتوران هم می*شد، چشم به راه وقوع این افسانه بودند. سالی یک بار امپراتور فرستاده*هایش را روانه*ی شهر*ها می*کرد تا هر جا که چشم*شان به یك زن خارجی بیفتد، او را به دربار ببرند. در تاریخ یاد شده زن کشتی شکسته به حضور امپراتور رسید. امپراتور توسط مترجم از او پرسید آیا می*تواند چادر بسازد. زن گفت: «فکر می*کنم بتوانم.» زن طناب خواست، اما چینی*ها طناب نداشتند، پس زن با به یاد آوردن دوران بچگی و بزرگ شدن زیردست پدر ریسنده، ابریشم خواست و آن را ریسید و طناب را بافت.
بعد تقاضای پارچه کرد، اما چینی*ها پارچه نداشتند، پس زندگی خود با نساج*ها را به یاد آورد و پارچه*ی مناسب چادر را بافت. بعد تقاضای دیرک چادر کرد، اما چینی*ها دیرک نداشتند، پس زندگی خود با دكل*ساز را به یاد آورد و دیرک چادر را ساخت. وقتی تمام این لوازم آماده شد، کوشید تمام چادرهایی را که در زندگی*اش دیده بود به یاد آورد. سرانجام خیمه*ای ساخت. امپراتور از ساخت خیمه و به تحقق رسیدن پیشگویی افسانه مبهوت شد، به دختر گفت هر آرزویی دارد بگوید تا او برآورده سازد. دختر با شاهزاده*ای زیبا ازدواج کرد و با فرزندانش در چین ماندگار شد و سالیان سال خوش و خوشبخت زندگی کرد. متوجه شد که گرچه ماجراهای زندگی*اش به هنگام وقوع ترسناک به نظر می*رسیدند، اما در نهایت برای خوشبختی*اش ضروری بودند.
منبع: جام نیوز
دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ*ریسی روزگار را می*گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب*های مدیترانه برد. مرد می*خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته*ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی*های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده*ای رسید که حرفه*شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه*بافی یاد دادند.
تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. اما این عاقبت بخیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده*دزدی ربوده شد که کشتی*اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده*فروشی*اش برد. مردی که سازنده*ی دَكَل کشتی بود به این بازار رفت تا برده*ای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد.
اما دزدان دریایی محموله*ی این مرد را دزدیدند، و برای خرید برده*های دیگر دستش خالی ماند. مرد و همسرش و دختر به ناچار از اول تا آخر دَكَل سازی را خود به عهده گرفتند. دختر سخت و هشیار کار می*کرد. دکل*ساز که دختر را لایق دید آزادی*اش را به او بخشید و شریک کارش کرد، که سبب شعف خاطر دختر شد. روزی مرد دكل*ساز از دختر خواست با یک محموله بار دكل به جاده برود. اما نرسیده به سواحل چین کشتی با طوفانی شدید روبه*رو شد. یک بار دیگر آب دختر را به ساحلی بیگانه برد، و یك بار دیگر دخترک به شِکوه از تقدیر به زاری افتاد. پرسید: «چرا، چرا باید تمام اتفاقات بد برای من بیفتد؟» هیچ پاسخی نشنید. از روی ماسه*ها بلند شد و رو به شهر گرفت. افسانه*ای در چین حکایت می*کرد که روزی یک زن خارجی پیدا خواهد شد که خیمه*ای برای امپراتور خواهد ساخت.
چون هیچ*کس در چین صنعت چادرسازی را نمی*دانست، تمام مردم چین، که شامل نسل بعد از نسل امپراتوران هم می*شد، چشم به راه وقوع این افسانه بودند. سالی یک بار امپراتور فرستاده*هایش را روانه*ی شهر*ها می*کرد تا هر جا که چشم*شان به یك زن خارجی بیفتد، او را به دربار ببرند. در تاریخ یاد شده زن کشتی شکسته به حضور امپراتور رسید. امپراتور توسط مترجم از او پرسید آیا می*تواند چادر بسازد. زن گفت: «فکر می*کنم بتوانم.» زن طناب خواست، اما چینی*ها طناب نداشتند، پس زن با به یاد آوردن دوران بچگی و بزرگ شدن زیردست پدر ریسنده، ابریشم خواست و آن را ریسید و طناب را بافت.
بعد تقاضای پارچه کرد، اما چینی*ها پارچه نداشتند، پس زندگی خود با نساج*ها را به یاد آورد و پارچه*ی مناسب چادر را بافت. بعد تقاضای دیرک چادر کرد، اما چینی*ها دیرک نداشتند، پس زندگی خود با دكل*ساز را به یاد آورد و دیرک چادر را ساخت. وقتی تمام این لوازم آماده شد، کوشید تمام چادرهایی را که در زندگی*اش دیده بود به یاد آورد. سرانجام خیمه*ای ساخت. امپراتور از ساخت خیمه و به تحقق رسیدن پیشگویی افسانه مبهوت شد، به دختر گفت هر آرزویی دارد بگوید تا او برآورده سازد. دختر با شاهزاده*ای زیبا ازدواج کرد و با فرزندانش در چین ماندگار شد و سالیان سال خوش و خوشبخت زندگی کرد. متوجه شد که گرچه ماجراهای زندگی*اش به هنگام وقوع ترسناک به نظر می*رسیدند، اما در نهایت برای خوشبختی*اش ضروری بودند.
منبع: جام نیوز