مادر! مرا ببخش .فرزند خشمگين و خطا كار خويش رامادر! حلال كن كه سرا پا نامت استبا چشم اشكبار، ز پيشم چو ميرويسر تا بپاي منغرق ملامت است.***هر لحظه در برابر من اشك ريختياز چشم پر ملال تو خواندم شكايتيبيچاره من، كه به همه ي اشكهاي توهرگز نداشت راه گناهم نهايتي***تو گوهري كه در كف طفلي فتاده ايمن، ساده لوح كودك گوهر نديده امگاهي بسنگ جهل، گهر را شكسته امگاهي بدست خشم بخاكش كشيده ام***مادر! مرا ببخش.صد بار از خطاي پسر اشك ريختياما لبت به شكوه ي من آشنا نبودبودم در اين هراس كه نفرين كني ولي ــكار تو از براي پسر جز دعا نبود.***بعد از خدا ، خداي دل و جان من توئيمن،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوشتو، آن فرشته اي كه زمهرت سرشته اندچشم از گناهكاري فرزند خود بپوش.***اي بس شبان تيره كه در انتظار من ـــفانوس چشم خويش ــ به ره ، بر فروختيبس شامهاي تلخ كه من سوختم زه تب ـــ
تو در كنار بستر من دست بر دعا ـــبر ديدگان مات پسر ديده دوختيتا كاروان رنج مرا همرهي كني ـــبا چشم خواب سوز ـــچون شمع دير پاي ـــهر شب، گريستيئ ـــتا صبح ، سو ختي.***شبهاي بس دراز نخفتي كه با پسر ـــخوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو.رفتي به آستانه مرگ از براي مناي تن به مرگ داده، بميرم براي تو.***اين قامت خميده ي در هم شكسته ات ـــگوياي داستان ملال گذشته هاسترخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات ـــويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست.***در چهره تو مهرو صفا موج مي زنداي شهره در وفا و صفا! مي پرستمتدر هم شكسته چهره تو، معبد خداستاي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت.***مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي ـــبيمار خسته جان به پناه تو آمده امدور از تو هر چه هست، سياهيست ، نور نيستمن در پناه روي چو ماه تو آمده اممادر ! مرا ببخشفرزند خشمگين و خطا كار خويش رامادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت استبا چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي ـــسر تا به پاي من ـــغرق ملامت است
عارف كسي بود كه به شب اي خدا كند با سوز سينه خسته دلان را دعا كند پيچد سر از عنايت سلطان به كبر و ناز در كوي فقر قامت خدمت دو تا كند بر پاي شاه اگر سر ذلت نهاده است با شرم توبه سجده ي حق را قضا كند
اگر كه گل رود از باغ باغبانان چه كند ؟ چو بي بهار شود با غم خزان چه كند ؟ كسي كه مهر گل از دل نميتواند كند به باغ خشك در ايام مهرگان چه كند به گريه زنگ غم از دل بشوي و شادان باش دل گرفته غم خفته را نهان چه كند ؟
ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من وی نام تو روشنگر شام و سحر من جز نقش تو نقشی نبود در نظر من شبها منم و عشق تو و چشم تر من وین اشک دمادم که بود پرده در من در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم هر منظره را منظری از روی تو دیدم
نیمشب همدم من دیده گریان من است ناله مرغ شب از حال پریشان من است خنده ها برلب من بود و کس آگاه نشد زین همه درد خموشانه که بر جان منست قافل از حق شدم و قافله عمر گذشت ناله ام زمزمه روح پریشان منست در بر عشق بسی دم زدم از رتبت عقل گفت خاموش که او طفل دبستان من است
الاهی غمم بار خاطر نباشد که در غم مرا جان صابر نباشد الاهی نباشد وداعی و گر هست برای کسی بار آخر نباشد به هنگام کوچ عزیزان الاهی نگه کردن از چشم شاعر نباشد الاهی کسی را که من دوست دارم به دوران عمرم مسافر نباشد