Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

داستان آموزنده همراه با ترجمه3

اطلاعات موضوع

Kategori Adı Story (داستان)
Konu Başlığı داستان آموزنده همراه با ترجمه3
نویسنده موضوع kaboos
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan kaboos

kaboos

کـاربـر ویــژه
تاریخ ثبت‌نام
Mar 2, 2014
ارسالی‌ها
601
پسندها
410
امتیازها
0
محل سکونت
شهرمون
تخصص
مشاوره دادن و حرف دوستارو گوش دادن و کمک کردن
دل نوشته
گاه گاهی باید خلوت کسی رو شکست و گفت اگر وقت کردی یادرفیقان کن!!!!!!!!
بهترین اخلاقم
صبرم زیاده
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

A young man asked Socrates the secret of success. Socrates told the young man to meet him near the river the next morning. They met. Socrates asked the young man to walk with him into the river. When the water got up to their neck, Socrates took the young man by surprise and swiftly ducked him into the water
The boy struggled to get out but Socrates was strong and kept him there until the boy started turning blue. Socrates pulled the boy’s head out of the water and the first thing the young man did was to gasp and take a deep breath of air
Socrates asked him, "what did you want the most when you were there?" The boy replied, "Air". Socrates said, "That is the secret of success! When you want success as badly as you wanted the air, then you will get it!" There is no other secret

موفّقیت و سقراط
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.
مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.
سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"
سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.
 

kaboos

کـاربـر ویــژه
تاریخ ثبت‌نام
Mar 2, 2014
ارسالی‌ها
601
پسندها
410
امتیازها
0
محل سکونت
شهرمون
تخصص
مشاوره دادن و حرف دوستارو گوش دادن و کمک کردن
دل نوشته
گاه گاهی باید خلوت کسی رو شکست و گفت اگر وقت کردی یادرفیقان کن!!!!!!!!
بهترین اخلاقم
صبرم زیاده
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

Mr and Mrs Yates had one daughter. Her name was Carol, and she was nineteen years old. Carol lived with her parents and worked in an office. She had same friends, but she did not like any of the boys very much
Then she met a very nice young man. His name was George Watts, and he worked in a bank near her office. They went out together quite a lot, and he came to Carol's parents' house twice, and then last week Carol went to her father and said, 'I'm going to Marry George Watts, Daddy. He was here yesterday.'
'Oh, yes,' her father said. 'He's a nice boy-but has he got any money?'
'Oh, men! All of you are the same,' the daughter answered angrily. 'I met George an the first of June and on the second he said to me, "Has your father got any money?

آقا و خانم ياتس يك دختر داشتند. اسم او كارول بود، و 19 سالش بود. كارول با والدينش زندگي و در يك اداره كار مي‌كرد. او چندين دوست داشت، اما او هيچكدام از پسرها را خيلي دوست نداشت.
در آن زمان او يك مرد جوان مؤدب را ملاقات كرد. نام او جرج وات بود، و او در يك بانك نزديك اداره او كار مي‌كرد. آن‌ها اكثرا با هم بيرون مي‌رفتند، و او دو بار به خانه‌ي والدين كارول رفت، و هفته‌ي گذشته كارول پيش پدرش رفت و گفت، "پدر، من قصد دارم با جرج وات ازدواج كنم. او ديروز اينجا بود"
پدرش گفت "آه، بله، او پسر خوبي است، اما آيا پولي دارد"
دختر با عصبانيت پاسخ داد "آه، از دست شما مردها! شما همه مثل هم هستيد، من جرج را در اول ماه جون ملاقات كردم و در دومين روز ملاقات او به من گفت، آيا پدر شما پولدار است؟
 

kaboos

کـاربـر ویــژه
تاریخ ثبت‌نام
Mar 2, 2014
ارسالی‌ها
601
پسندها
410
امتیازها
0
محل سکونت
شهرمون
تخصص
مشاوره دادن و حرف دوستارو گوش دادن و کمک کردن
دل نوشته
گاه گاهی باید خلوت کسی رو شکست و گفت اگر وقت کردی یادرفیقان کن!!!!!!!!
بهترین اخلاقم
صبرم زیاده
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

Peter climbed the wall to reach the apples that were growing on the apple tree on the other side of the wall. He picked half-a-dozen and hid them in his pockets

As he was jumping down again he slipped and fell. The fruit in his pockets was squashed. He did not hurt himself, but he could not eat the apples either
He ran home and quickly washed his trousers before his mother would find out what had happened

درخت سیب
پيتر از ديوار براي دسترسي به سيب هايي كه روي درخت آن طرف ديوار روييده بودند بالا رفت. او نيم جين چيد و در جيبش مخفي كرد.
هنگامي كه مي‌خواست دوباره پايين بيايد پايش سر خورد و افتاد. ميوه در جيبش له شد. او به خودش صدمه نزد، اما هرگز نتوانست سيب‌ها را بخورد.
او دويد خانه و قبل از اينكه مادرش بفهمد چه اتفاقي افتاده است به سرعت شلوارش را شست.
 
بالا پایین