Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

رمان شروع یک داستان تازه

اطلاعات موضوع

Kategori Adı مطالب عاشقانه
Konu Başlığı رمان شروع یک داستان تازه
نویسنده موضوع ՐԹɧԹ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ՐԹɧԹ

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

پشت لب تابم نشسته بودم مشغول تایپ کردن بودم کاری که بیشتر ساعات روزِ منو می گرفت کاری که باعث شده بود یادم بره همسر مهربونی دارم که بهم احتیاج داره کسی که بهم علاقه داشت الانو نمی دونم ولی اون موقع ها خیلی دوستم داشت من براش مثل قبل نیستم حتما دیگه اونقدرا دوستم نداره.نگاهمو به سمت ساعت دیواری حرکت دادم ساعت 11 بود نمی دونم چرا ولی دلم برای همسرم تنگ شد حتی نوشتن هم نتونست وسوسم کنه.به سمت اتاق خواب رفتم همسرم روی تخت نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود. با عشق نگاهش کردم هنوزم مثل روز اول عاشقش بودم نگاهش بهم افتاد لبخندی زد و کتابو بست بعد دستاشو باز کرد منم مثل بچه ای خودمو تو بغلش انداختم منو به خودش فشار داد سرمو آوردم بالا تا صورتشو نگاه کنم لبخندی زد و لباشو به صورتم نزدیک کرد و صورتمو بوسید. همون طور که با موهام بازی می کرد گفت: حتما حسابی خسته شدی!
- نه خسته نبودم دلم برات تنگ شد.
- داری منو لوس می کنی؟ باز چی شده؟
- بهزاد؟ من که باهات تعارف ندارم.
آروم سرمو بوسید و گفت: می دونم عزیزم، باهات شوخی می کنم.
بلند شدم و کنارش نشستم دستمو بین دستاش گرفت.آروم با انگشتام بازی می کرد.گفتم: میدونی داشتم به چی فکر می کردم؟
- به چی؟
- به اینکه خیلی ازت دور شدم.
- دیگه از اینم نزدیکتر تو بغلم هستیا!
- جدی میگم حس میکنم برات زن خوبی نیستم.
کمی با تعجب نگام کرد آروم منو به آغوشش کشید و گفت: تو بهترین زن دنیایی.
سرمو روی سینش گذاشتم و گفتم: میدونم نیستم.
- اصلا پشت سر زن من حرف نزن تو نیستی که نباش زن من هست.
- بهزاد واقعا هنوزم دوستم داری؟
- اصلا چرا امشب این حرفارو میزنی؟
- امشب یهو یاد اون اوایل ازدواجمون افتادم اون موقع خیلی بهت میرسیدم ولی حالا همش سرم تو کتابو لب تابه.
- مگه الان نمی رسی؟
- نه.میترسم یه روز خسته بشی.
- خیالت راحت من خسته نمی شم. مثل اینکه یادت رفته همین خود من بودم که پیشنهاد دادم برو دنبال نویسندگی.
- آره، الانم خیلی کارمو دوست دارم فقط نمیشه مثل قبل با تو باشم.
همون طور که نگاش به من بود دراز کشید و گفت: بیا
خودمو توی بغلش انداختم.نگاهی بهم کرد و گفت: امشب می خوام بهت ثابت کنم که همون زن همیشگی هستی.
- چطوری؟
- خیلی راحته عزیزم میدونی که پنج شنبس؟
- خب؟
- و از طرفی هم فردا جمعس.
- خب؟
- پس الان کِی میشه؟
- کِی میشه؟
- شیطون میشه شب جمعه دیگه.
- خب؟
- ای بابا خب نداره دیگه من فردا شرکت نمیرم.
- خب جمعس هیچ وقت نمیری.
- نگار؟
- جونم؟
- داری اذیتم می کنی؟
- نه به خدا.
- باشه پس باید وارد عمل بشم!
- چی؟
بهزاد صورتشو به صورتم نزدیک کرد و صورتم رو بوسید با موهاش بازی می کردم سرشو بلند کرد و گفت: حالا فهمیدی؟
- چیو؟
- همون زن همیشگی بودن رو.
- نه.
- ای دختر شیطون.
این حرف رو زد و منو تو آغوشش فشار داد. چیزی نفهمیدم. نمی دونم چقدر گذشت که گفت: فهمیدی؟
- نه.
- مثل اینکه خوشت اومده؟
سرشو به بازوم نزدیک کرد و گازم گرفت صدام بلند شد: آی آی آی ببخشید باشه فهمیدم، فهمیدم.
سرشو بلند کرد با خنده بهم نگاه کرد، دستی روی بازوم کشیدم.گفت: الهی بمیرم دردت اومد؟ خب خودت خواستی عزیزم.
- دوستت ندارم.
- چرا عزیزم؟
- چون گازم میگیری!
- وای وای وای لوس من دیدی هنوز همون خانوم خودمی؟ هنوز لوس و کوچولویی.
خندیدم و گونشو بوسیدم اونم به تلافیش صورتمو بوسید. خندیدم و اون یه بار دیگه بوسیدم.با خنده گفتم: حالا که فهمیدم دیگه چرا بوس می کنی؟
- اینا که آموزشی نیست؟اینا بوس عاشقانست.
- اُ عاشقانه!!
- آره گلم یاد گرفتی؟
- آره یاد گرفتم هنوز اثرات یادگیری قبلی رو بازوم هست.
- خب، خیلی خوبه حالا میریم سر اصل مطلب.
- اصل مطلب دیگه چیه؟
- اینه.
اینو گفت و سرم رو روی سینش گذاشت و چشاشو بست. نگاهی بهش کردم و گفتم: خوابیدی؟
- نمی خوای بخوابی؟
خندیدم و گفتم نه بخوابیم.داشت نگام می کرد گفتم: چی شد؟
- هیچی شیطون دوستت دارم. خوابای خوب ببینی.
- منم دوستت دارم. شبت خوش.
چشامو بستم و با آرامش توی بغلش خوابیدم.
چشامو باز کردم نور آفتاب روی صورتم بود سرمو برگردوندم تا از شر آفتاب خلاص بشم صدای شرشر آب میومد نگاهم به سمت حمام چرخید عادت بهزاد بود که صبح زود می رفت حمام هر چند همچین زود هم نبود ساعت 9 و نیم بود از جام بلند شدم کمی به خودم کش و قوس دادم و به سمت دستشویی رفتم نگاهی به خودم انداختم چشام پف کرده بود حسابی عرق کرده بودم آب سرد رو باز کردم و صورتمو زیر شیر گرفتم خنکی آب حسابی اجیرم کرد به سمت اتاق برگشتم. بهزاد زده بود زیر آواز حتما فکر می کرد هنوز خوابم و می خواست بیدارم کنه دست و صورتمو خشک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم چایی رو حاضر کردم از یخچال پنیر و کره و مربا و شیر در آوردم روزای جمعه بهترین صبحونه رو به بهزاد میدادم. همیشه می گفت این شکم من از این هفته تا هفته دیگه چشم می کشه که کی جمعه بیاد که یک دلی از عزا در بیاره.
دوباره نگاهی به یخچال انداختم آب پرتقال و حلوا شکری هم گذاشتم سر میز چند تا نون رو توی ماکروفر گرم کردم و نشستم سر میز داشتم چایی می ریختم که بهزادم اومد و همون طور که سرشو خشک می کرد گفت: به به خانوم خونه صبح بخیر باز خجالت زده کردین.
- صبح تو هم بخیر بیا بشین باز زبون نریز.
- زبون چرا من فقط شبای جمعه زبون میریزم.
- آره جون خودت
- به جون بچم راست میگم
- جون بچمو قسم نخور
- مگه تو بچه داری؟ بچه داشتی و من خبر نداشتم؟
- بلاخره که بچه دار میشیم
- من گفتم بچم نگفتم بچمون
- آهان یعنی بچه دیگه داری؟
- بعله از اون زن دیگم
- پررو خجالتم نمی کشه
بهزاد یه لقمه گذاشت دهنش و سرشو به طرف من آورد و بوسیدم. چایی رو گذاشتم جلوش و به دستاش خیره شدم یه دفعه مثل آدمی که جن دیده باشه گفتم: حلقت کو؟
چشای بهزاد درشت شد و همون طور که داشت لقمشو گاز می زد موند. با عصبانیت گفتم: نگو سرکار جاش گذاشتی که خفت می کنم.
بهزاد خنده ای کرد و گفت: نه بابا سرکار چیه؟ گمش کردم.
- بهزاد!!!
- جونم؟
- گمش کردی و به همین سادگی به من میگی؟
- خب چکار کنم وسیله مال گم شدنه دیگه!
- منو گذاشتی سر کار؟
- تو رو نذارم کیو بذارم؟
- خیلی نامردی
- اِ، این حرفه زشتو دیگه نزن از دستت ناراحت می شم.
- خب هستی دیگه.
- نامردم؟ پس اونی که... لا اله الا الله.
- اوهو، حالا چی بهشم برمی خوره. حالا حلقه رو چکار کردی؟
- رفتم حمام در آوردم تو اتاقه.
همون طور که به بهزاد نگاه می کردم چاییمو مزه مزه کردم. بهزاد نگاهی به من انداخت و گفت: خب برنامه امروز چیه؟
- برنامه خاصی نداریم.
- آهان راست میگی شما تشریف می برین توی اتاقتون تایپو اینا منم میرم تو اتاقم با ملینا!
- ملینا کیه؟
- وا ملینا جونو نمی شناسی عزیزم؟
- شوخی نکن خوشم نمیاد.
- من کاملا جدی گفتم.
- اذیتم نکن همین کارا رو می کنی که همش توی اتاقمم دیگه.
- بابا ملینا یه رمانه اثر نمی دونم کی؟
- جدی؟
- ای جون خوشحال شدی؟
- من نمی دونم این جمعه ها چی میشه که تو فقط میری تو کار سرکار گذاشتن؟
- بر می گرده به معدم. آخه نیست جمعه ها خوب غذا می خوره تعجب می کنه میزنه به مغزم، هر روز همچین صبحونه ای بده بخورم تا همسر خوبی باشم.
سکوت کردمو حرفی نزدم واقعا بهزادو دوست داشتم. بعضی وقتا به این فکر می کردم که اگه من به جای اون بودم میتونستم اینقدر خوب برخورد کنم. صدای بهزاد منو به خودم آورد: کجایی؟ ناراحت شدی؟
- نه داشتم فکر می کردم.
- به چی؟ به اینکه هر روز به من صبحونه مفصل بدی؟
- بهزاد؟
- ای جون بهزاد. همین بهزاد بهزاد کردنات بود اومدم گرفتمت دیگه.
- بهزاد؟!!
- چیه فهمیدی از بهزاد گفتنت خوشم میاد هی تکرار می کنی نه دیگه جذابیت نداره.
- خیلی لوسی.
- قربونت برم تو هم لوسی.
خندیدم و از جام بلند شدم و به سمتش رفتم بهزاد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: حالا من یه چیزی گفتم، بچه که زدن نداره!
لبخندی زدم، رفتم جلو و بوسیدمش. بهزاد لبخندی زد و گونمو بوسید و گفت: اینقدر خوشحال شدی؟
- باز پررو شدی؟
- چکار کنم بی جنبه ام. از بچگی کسی به من محبت نکرده یکی یه ماچم می کنه خودمو گم می کنم.
خندیدم و مشغول جمع کردن سفره شدم. بهزاد رو به من گفت: چرا ضیافتم رو بهم میریزی؟
- پاشو ظهر شد. تازه ناهارم پای شماس.
- آخه اینم شد زندگی؟ از صبح شنبه تا شب جمعه سرکارم یه جمعه هم که تعطیلم باید واسه خانوم آشپزی کنم.
- خب پس من چی بگم که کل هفته رو آشپزی می کنم.
- خب به جاش سرکار نمیری.
- داستانام کار نیست؟ چشام در اومد اینقدر پای اون لب تاب لعنتی تایپ کردم.
- من که زورت نکردم خب نکن.
کمی نگاهش کردم و رومو برگردوندم. بهزاد بلند شد و منو تو بغلش گرفت و گفت: وای که از دست تو خانوم کوچولو
- کوچولو خودتی.
- از چه جهت کوچیکترم؟ قدی، وزنی، سنی؟
- از همه جهت.
- واسه همونه می خوای با من حرف بزنی سرتو اینقدر بلند می کنی که از پشت می افتی.
- چه احساس رشید بودن کردی!
- خب هستم دیگه.
لبخندی زدم و ظرفا رو گذاشتم تو ماشین ظرف شویی. بهزاد گفت: این دو دونه ظرف کرایه نمی کنه بده من خودم بشورم.
- جدی می شوری؟ باشه.
ظرفارو در آوردم و گذاشتم توی سینک بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: حالا چرا جدی گرفتی؟ منو ظرف شستن! هم تو رو خدا به من میاد ظرف بشورم؟
- خب راست میگی بیشتر شبیه رخت شورا هستی.
بهزاد همون طور که چشاشو گشاد کرده بود و به من خیره شده بود گفت: نگار؟!!
- جونم عزیزم؟
- وای به حالت اگه ماشین ظرف شویی رو روشن کنی، با دست بشور که درست بشی.
خندیدم و گفتم: حیف این دستای ناز و لطیف نیست که من باهاشون ظرف بشورم.
بهزاد که دیگه نتونست خودشو کنترل کنه به سمتم اومد و از زمین بلندم کرد و به سمت هال رفت. منم خودمو لوس کردمو با دستام گردنشو گرفتم و گفت: بابایی.
- کوفت بابایی دو روز دیگه خودش مامان میشه تازه به من میگه بابایی.
- کی؟ من مامان بشم؟
- نه پس من بشم؟
ولی بهزاد به خدا اگه مامان بشی بچه هامون خیلی کیف می کنن.
بهزاد منو روی مبل گذاشت و همون طور که قلقلکم می داد گفت: مامان خوبی میشم آره؟ اینم مامان خوب، دوست داری؟
بریده بریده گفتم: معذرت می خوام. ببخشید.
بهزاد که از خنده سرخ شده بود نشست و سر منو گذاشت روی پاش و گفت: ادب شدی؟
- آره مامانی.
این حرفو زدمو به سمت آشپزخونه دوییدم. بهزاد خیز برداشت که بگیرم ولی وقتی دید دستش بهم نمیرسه نشست و گفت: بعدا به حسابت میرسم.
- به جای این حرفا به فکر ناهار باش.
- خودت یه چیزی درست کن حوصله ندارم.
- من خودم کار دارم.
مشغول شستن ظرفا شدم که بهزاد دستاشو دور کمرم حلقه کرد. ترسیدم و تکونی خوردم گفت: نترس خودیه. خودمم بهزاد، ببین.
با خنده گفتم: دیوونه.
- باز فحش داد تو چطوری می خوای پس فردا بچه بزرگ کنی تحویل این جامعه بدی؟
- میدم تو بزرگش کنی.
- من سر کارم نمیرسم بزرگش کنم مامانش بزرگش می کنه.
- منم پرتش می کنم تو حیاط.
- اِ، دلت میاد بچمونو پرت کنی تو حیاط؟
- آره.
- بی عاطفه. تصمیم گرفته بودم بچه دار بشیم، حالا دیگه عمرا
- اِ، تازگیا خودشون تنهایی تصمیم میگیرن، بعد دوتایی عملیش می کنن؟
- نه فقط من این طوریم. من تصمیم میگیرم خودمم اجرا می کنم.
- ولم کن از دستت ناراحت شدم.
- آخه خدا، من چه گناهی به درگاهت کرده بودم، که زندگیم این شده از شنبه تا جمعه ناز مردم و رئیس می کشم جمعه ها هم ناز خانومو.
لبخندی زدم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: آخ قربون اون لبخند ملیحت بشم.
سرشو به صورتم نزدیک کرد و گونمو بوسید. بعد هم به کابینت تکیه داد و همون طور که به ظرف شستن من نگاه می کرد گفت: نگار بریم سر خاک آقاجون؟
- نگاهی بهش کردم و گفتم: چی شده یاد آقاجون کردی؟
- نمی دونم. خیلی وقته نرفتیم سرخاک بریم خانوم جون رو هم برداریم اونم گناه داره، کسی نمی برش.
شیر آب رو بستم و گفتم: من حرفی ندارم الان حاضر میشم.
- سریع لباسامو عوض کردم و رفتم پایین. بهزاد زودتر از من توی ماشین نشسته بود. وقتی سوار شدم گفت: نمی دونم چرا این خانوما تو لباس پوشیدن اینقدر کند هستن؟
- کند نیستن عزیز من، شما یه شلوار می پوشی، یه پیراهن و یه جوراب کفشاتونم که راحته. حالا خانوما باید یه شلوار بپوشن، یه مانتو بپوشن، یه شال سرشون کنن جوراب بپوشن کفشاشونم هست.
- در کل یه شال بیشتر دارین دیگه.
- اگه آرایش کردنو، یقه، زیر مانتو و کلاه زیر مقنعه و چادر رو به حساب نیاری بعله.
- خب شما که هیچ کدوم اینا رو نداری چی؟
- بهزاد نمی بینی.
بهزاد برای چند لحظه صورتشو به سمت من چرخوند و گفت: خب باشه حالا آرایشم کردی.
- حوصله ندارم برات کارایی رو که می کنم توضیح بدم یه زن وقتی از خونه میاد بیرون باید همه گازا رو چک کنه، برقارو رو خاموش کنه در و پنجره ها رو ببنده بعد مردا میرن زیر کولر ماشین میشینن و میگن دیر کردی!
- باشه بابا تسلیم. خدا این زبون رو به شما زنا نمی داد چکار می کردین؟
- تو که دیگه نگو دست هرچی زنه از پشت بستی.
- قربونت بشم. نظر لطفته. زبون از خودتونه.
خندیدم و دیگه حرفی نزدم چند دقیقه بعد جلوی خونه خانوم جون بودیم تا قبل این که عروس خونواده بهزاد اینا بشم فکر می کردم خانوم جون باید یه پیرزن لاغر و خبیث باشه که روی ویلچر می شینه و به همه دستور میده. اما اینطوری نبود. خانوم جون یه زن تقریبا چاق بود که از وقتی آقاشون فوت کرده بود خودش تنهایی زندگی می کرد. نزدیک خونه خانوم جون بودیم که از دور دیدم کوچه شلوغه دلم ریخت. نکنه واسه خانوم جون اتفاقی افتاده باشه؟ بهزاد با ترس به جمعیت نگاه می کرد ماشینو یه گوشه پارک کرد و به سمت خونه خانوم جون رفتیم جمعیت مال خونه کناری بود اطراف خونه پر بود از پرچم هایی که نشون می داد صاحب خونه از مکه اومده خیالم راحت شده بود ولی تا خانوم جون رو نمیدیدم دلم آروم نمی گرفت.
بهزاد زنگ خونه رو فشار داد چند ثانیه گذشت وقتی جوابی نشنید دوباره زنگو زد رو به بهزاد گفتم: صبر داشته باش بنده خدا پیره تا بیاد طول میکشه. چند دقیقه گذشت دلم شور می زد. که یه دفعه در باز شد نفهمیدم چطوری خودمو انداختم توی حیاط و با صدای بلند خانوم جون رو صدا کردم: خانوم جون؟ خانوم جون کجایین؟ خانوم جون ما اومدیم.
صدا زدن هام بی جهت بود فقط می خواستم زودتر صدای خانوم جون رو بشنوم از پله ها رفتم بالا که خانوم جون در آستانه در ظاهر شد. با لبخندی رو به من گفت: سلام مادر خوش اومدین.
با دیدنش انگار همه دنیا رو بهم دادن خودمو انداختم توی بغل خانوم جون. خانوم جون به سرم بوسه ای زد و گفت: چه عجب یاد من کردین؟
- قربونتون بشم ما همه به یادتونیم به خدا راه دوره شما هم که ما رو قابل نمی دونین بیاین خونه ما.
تا موقع صدای بهزاد از پشت سر من بلند شد: سلام خانوم جون خوبین؟
خانوم جون به سمت بهزاد رفت. بهزاد خودشو خم کرد و خانوم جون رو بوسید. خانوم جون نگاهی به بهزاد کرد و گفت: کجا بودی مادر نمیای ببینمت دلم برات تنگ شده بود. تو که خودت می دونی بین نوه ها واسه من تو یه چیز دیگه هستی. خب هرچی باشه چند سالی خودم بزرگت کردم.
بهزاد لبخندی زد و گفت: قربونتون بشم روزی که واسم رفتین خواستگاری گفتم من زن بگیرم دیگه نمی ذاره بیام دور و برتون تنها میشین گفتین اشکال نداره.
خانوم جون دستی به پشت بهزاد کشید و گفت: برات دختری گرفتم که اگه دیگه هیچوقتم به دیدنم نیای خیالم از بابتت راحته ناراحتم نیستم چون میدونم باهم خوشین. بیاین تو هوا گرمه براتون شربت درست کنم.
بهزاد دست خانوم جون رو گرفت و گفت: خانوم جون اومدیم ببریمتون سر خاک آقا جون حاضر شید بریم.
چشای خانوم جون از شادی برق زد و گفت: خدا عمرت بده الان چند ماهه که نرفتم سر خاکش از همین جا براش فاتحه اخلاص می خونم ولی خب تا نبینمش دلم باز نمی شه. حالا بیاین تو تا شما یه شربت بخورین منم حاضر میشم.
نگاهی به بهزاد کردم و پشت سر خانوم جون رفتم تو و گفتم: خانوم جون شما برین حاضرشین من خودم شربتو درست می کنم.
- خدا عمرت بده مادر تو همون کابینت دومه.
سه تا شربت ریختم و اومدم کنار بهزاد نشستم خانوم جون هنوز داشت حاضر می شد. بهزاد گفت: خوب شد اومدیم روز جمعه ای خانوم جونم تنهاست گناه داره.
- اگه راضی شد یه چند روز ببریمش خونمون.
- فکر نکنم راضی بشه جایی نمی مونه.
- حالا گفتنش که ضرر نداره.
تا موقع خانوم جون اومد رفتم جلو و کمکش کردم تا بشینه نشست و گفت: خدا عمرت بده مادر این زانوها اَمونمو بریده.
لبخندی زدم و گفتم: خانوم جون یه چند روز بیاین بریم خونه ما من می برمتون دکتر.
- دیگه دکتر فایده نداره مادر این درد پیریه، پیری هم درمون نداره.
بهزاد با خنده گفت: خانوم جون شما که ماشالله هنوز جوونید. جون من به همین نگار نگاه کنید. خدایی نگار قشنگ تره یا شما؟ شما یه چیز دیگه ای خانوم جون.
خانوم جون تبسمی کرد و گفت: جلو زنت این حرفا رو نزن حتی به شوخی. دلسرد میشه. از این دختر بهتر می خواستی؟
- من که حرفی نزدم خانوم جون نگار خیلی هم ناز و خوشگله ولی شما یه چیز دیگه هستین.
خانوم جون شربتشو هم زد و گفت: از دست تو من پیرزنو با این دختر ترگل ورگل مقایسه می کنی؟
بهزاد به خانوم جون نزدیک شد و دستشو بوسید و گفت: قربون شما بشم.
- خدا نکنه مادر این چه حرفیه میزنی، پاشین بریم. از وقتی اسم آقا جونتو آوردی هوایی شدم. برم ببینمش دلم آروم بگیره.
بهزاد با خنده گفت: خانوم جون شما هم شیطون شدینا! واسه آقا جون هوایی میشین و...

خانوم جون خندید و بلند شد بعد رو به من گفت: چه جوری با این سر می کنی مادر؟
بهزاد گفت: خانوم جون؟ داشتیم؟ دیگه نَوَتو ول می کنی میری طرف دختر مردمو می گیری؟
- دختر مردم چیه عروسمه.
بهزاد همون طور که به خانوم جون کمک می کرد که کفشاشو بپوشه گفت: خدا واستون نگهش داره!
با خنده ها و شوخی های بهزاد سوار ماشین شدیم هر کار کردم خانوم جون رو جلو بنشونم گفت: نه من عقب راحت ترم. تو برو جلو پیش شوهرت.
یه ربعی توی راه بودیم. تمام مدت خانوم جون ساکت بود و صلوات می فرستاد. وقتی رسیدیم به خانوم جون کمک کردم تا راه بره. چند قدمی قبر آقا جون بودیم که خانوم جون آروم و بی صدا شروع به اشک ریختن کرد. بهزاد شیشه گلاب رو روی قبر آقا جون ریخت. آروم شروع به خوندن فاتحه کردم. خانوم جون روی قبر آقا جون دست می کشید و بی صدا گریه می کرد. دلم براش می سوخت نزدیک سی سال بود که آقا جون فوت کرده بود تو این مدت خانوم جون به تنهایی بچه ها رو بزرگ کرده بود و سر و سامونشون داده بود. بهزاد جلو اومد و زیر بغل خانوم جون رو گرفت و گفت: خانوم جون هوا گرمه پاشین بریم دیگه گریه نکنید. آقا جون ناراحت میشه.
خانوم جون یه سنگ برداشت و چندتا ضربه به سنگ قبر آقا جون زد و بدون هیچ حرفی بلند شد. تو راه برگشت بازم خانوم جون ساکت و آروم بود رومو به سمت عقب برگردوندم و گفتم: خانوم جون بیاین بریم خونه ما یه چند روز پیش ما باشین.
- نه مادر مزاحم شما نمی شم.
- مزاحمت چیه منو بهزاد خیلی دوست داریم بیاین خونمون.
- قربونتون بشم ولی خونه خودم راحت ترم.
بهزاد از توی آینه نگاهی به خانوم جون کرد و گفت: خانوم جون به خاطر بهزادت یه چند روز بد بگذرون. این طوری هم شما حال و هوات عوض می شه هم ما. نگارم همیشه خونه تنهاس سرش به شما گرم میشه. تازه از شما هم خونه داری یاد میگیره.
- من خونه داری نگارو دیدم، حرف نداره. تو خوشی زده زیر دلت پسر جان.
لبخندی زدم و به بهزاد نگاه کردم بهزاد رو به خانوم جون گفت: خانوم جون این چیزا رو جلوش میگی پررو میشه پس فردا دیگه از من تمکین نمی کنه.
با دست ضربه ای به بازوی بهزاد زدم و گفتم: بهزاد؟
خانوم جون سرشو تکون داد و گفت: این بهزاد به آقا جون خدا بیامرزش رفته. از وقتی یادم میاد این همین طوری بود. شر و شیطون و فلفلی.
بهزاد خنده ای کرد و گفت: پس خانوم جون بریم خونه ما دیگه؟
- دوست دارم بیام مادر ولی بچه ها میان گناه دارن ایشالا یه وقت دیگه.
بهزاد نگاهی به خانوم جون کرد و گفت: باشه اذیتتون نمی کنم، اگه اجازه بدی ناهارو بیایم خونه شما؟
- آره مادر بیاین منم خوشحال میشم یکم سوپ درست کردم با هم می خوریم.
بهزاد لبخندی زد از یه جا چند سیخ کبابم گرفت. خانوم جون خیلی خوشحال شد. تا ساعتای 4 اونجا بودیم بعد هم اومدیم خونه حسابی خسته بودم وارد خونه شدم و سریع به سمت یخچال رفتم و از تشنگی آب رو سر کشیدم.
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: نامرد منم تشنمه.
- خب بیا بخور.
- حالا که دهنیش کردی؟
- چطور وقتی تو عقد بودیم از خدات بود دهنی منو بخوری حالا بد شد؟!
لبخندی زد و به سمتم اومد و لبامو با لباش گرفت. آروم لبامو بوسید و گفت: کی گفته الان نمی خورم بده ببین می خورم یا نه.
و بعد شیشه رو رفت بالا و دوباره لبامو بوسید. بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفتم بهزادم پشت سرم اومد. نگاهی بهش کردم و گفتم: بیرون باش تا من لباسامو عوض کنم.
- دیدی؟ هی به خانوم جون گفتم از تو تعریف نکنه دیگه ازم تمکین نمی کنی به حرف گوش نداد.
- بهزاد؟
- چیه تمکین می کنی؟
- پس دیشب کی بود داشتی روش عملیات انجام می دادی؟
- اِ تو بودی؟ میگم چهرش آشنا بود. چون چراغا خاموش بود خوب نمی دیدم پس تو بودی شیطون.
- خیلی بدی.
بهزاد بغلم کرد و همون طور که سر و صورتمو می بوسید گذاشتم روی تخت و گفت: خانوم شما که می فرمایید دیشب تمکین کردین با لباس که تمکین نمی کردین؟ پس من همشو دیدم حالا ناز نکن لباساتو عوض کن.
خندیدم. همون طور که لبه تخت نشسته بودم مانتو و شالمو در آوردم. بهزاد رو به من پیراهن و شلوارشو در آورد و با لباس زیر اومد روی تخت و دراز کشید و گفت: لباساتو در بیار خنک بشی وای واقعا هوا گرم شده.
جورابامو در آوردم کنار بهزاد دراز کشیدم. سرمو به سینش فشار دادم که گفت: خودتو به من نچسبون گرمه
سرمو آوردم بالا و نگاهی به صورتش کردم که کاملا جدی بود و گفتم: میرم به خانوم جون میگم تمکین نمی کنی.
بهزاد تا این حرفو شنید زد زیر خنده و از شدت خنده توی خودش می پیچید منم خندم گرفت. بعد چند دقیقه خندیدن گفت: می گفتن دوره زمونه عوض شده زنا همه مرد شدن باور نمی کردم.
- بهزاد؟!!
بهزاد دوباره شروع کرد به خندیدن منم بدون توجه به اون لباسامو در آوردم خواستم شلوارکمو پام کنم که بهزاد کمرمو گرفت و منو به سمت خودش کشوند. خندیدم و گفتم: ولم کن گرمت میشه.
- نه اون موقع لباس داشتی گرمم می شد الان که نه دیگه.
سرمو رو شونش گذاشتم و چشامو بستم نفهمیدم کی خوابم برد وقتی چشامو باز کردم ساعت 7 بود. از جام بلند شدم که بهزاد نگاهم کرد و گفت: ساعت خواب.
- نه که تو نخوابیدی؟
- نه من داشتم برات لالایی می خوندم. نخوابیدم.
لبخندی زدم و سرمو گذاشتم روی شکم بهزاد. از صدای شکم بهزاد خندم گرفت. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چیه؟
- هیچی بین سوپا و کبابا دعوا شده خیلی قشنگه.
بهزاد خندید و گفت: اصلا از روی شکم نازنینم بلند شو ببینم.
خندیدم و سرمو به سمت بهزاد بردم و بوسیدمش. نگاهی به من کرد و گفت: خیلی دوستت دارم نگار.
گونشو بوسیدمو گفتم: قربونت بشم منم دوستت دارم.
منو تو بغلش گرفت و فشارم داد. سرمو آوردم بالا و گفتم: بریم بیرون؟
- تازه اومدیم!
- دم غروب دلم میگیره تو خونه باشم.
اومد جلو و بینیشو به بینیم مالید و گفت: پس خوب شد که لباس نپوشیدیم.
خندیدم و سریع حاضر شدم. بهزاد هنوز داشت لباساشو مرتب می کرد و ادکلن میزد گفتم: یاد گرفتی معطل کنی؟ یا داری تلافی می کنی؟
- هیچ کدوم دخمل....
صدای زنگ تلفن حرف بهزاد و قطع کرد بهزاد به سمت تلفن رفت و بعد یکی دو دقیقه حرف زدن قطع کرد و گفت: بریم که دعوت شدیم.
- کجا؟
- بهنام بود برای بهارک تولد گرفتن ما رو هم واسه شام دعوت کرد.
بهنام برادر بهزاد و 4 سال بزرگتر از اون بود که همسرشو 1 سال پیش تو یه تصادف از دست داده بود و خودش و دخترش تنها زندگی می کردن هر چقدر هم بقیه اصرار کردن که تا بهارک کوچیکه ازدواج کنه قبول نمی کرد امشب تولد 4 سالگی بهارک بود.
نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: بریم که یه چیزیم سر راه واسش بخریم.
با بهزاد به یه مغازه اسباب بازی فروشی رفتیم. بهزاد نگاهی به عروسکا کرد و گفت: بیا یکیشو انتخاب کن.
نگاهی به عروسکا کردم و دوتاشو انتخاب کردم. بهزاد منو نگاه کرد و گفت: چرا 2تا؟
- خب دوتاشو بخر، این خرسه واسه این که بهارک خیلی خرس دوست داره و این یکی هم چون تا حالا ندیدم عروسکی داشته باشه که خواب باشه.
- هرکی ندونه میگه اونی که رابطش با بهارک خوبه تویی نه من.
- خب منم دوسش دارم.
- منم تورو دوست دارم.
- لوس بجنب دیر شد.
- تو چیزی نمی خوای؟
- من با 22 سال سنم دیگه از این کارام گذشته.
- اگه تو با 22 سال همچین احساسی داری پس من 27 ساله چی بگم؟
- تو چیزی نگو بخر بریم.
بهزاد عروسکارو به فروشنده داد تا کادو کنه و خودش به صندوق رفت تا حساب کنه داشتم به اسباب بازی های دیگه نگاه می کردم. خیره به یه عروسک شده بودم که خیلی شبیه نوزاد بود که بهزاد اومد و نگاهی به عروسک کرد و گفت: می خوایش؟
- نه بریم.
- واسه بچمون.
- چقدر عجله داری حالا کو بچه که به فکر اسباب بازی هاش هستی؟
- حالا شاید عملیات دیشب یه کاری دستت داده باشه.
- هیس، برو دیر شد.
عروسکارو از فروشنده تحویل گرفتیم و به سمت خونه بهنام به راه افتادیم. روز جمعه بود و اکثر مردم به بیرون شهر رفته بودن برای همین هم شهر حسابی خلوت بود.
رسیدیم و زنگ زدیم، صدای دست و آهنگ رو می شد از توی کوچه شنید. دلم برای بهارک می سوخت. بهزاد دستمو گرفت و وارد خونه شدیم. بهنام به پیشوازمون اومد و گفت: به به خوش اومدین بفرمایین، بهارک، بابا بیا ببین کی اومده؟
صدای بهارک اومد که بلند می گفت: عمو بهزادمه مگه نه عمو بهزاد، عمو بهزاد.
و تا موقع خودش اومد دم در. بهزاد گفت: سلام عمویی بیا ببینم شیطون.
و بهارک رو بغل کرد بهزاد جلوتر رفت تو و من مشغول احوال پرسی با بهنام بودم. وارد که شدیم مامان و بابای بهزاد رو هم دیدم به سمتشون رفتم و روبوسی کردم و یه گوشه نشستم. بهزاد اومد کنارم در حالی که بهارک بغلش بود. نگاهی به بهارک کردم و گفتم: سلام عزیز دلم خوبی؟
بهارک با خجالت خودشو تو بغل بهزاد قایم کرد. با اینکه با بهزاد خیلی صمیمی بود اما از من خجالت می کشید. لپشو کشیدمو گفتم: عمو کادوهاتو بهت داد؟
بهارک سرشو تکون داد. تا موقع بهنام با یه سینی شربت از راه رسید و گفت: بهارک، بابا بگو بعله.
بهارک لبخندی زد و گفت: بعله
به مامان بهزاد _ که آرام جون صداش می کردم _ نزدیک شدم و گفتم: پس آوا کجاست؟
آوا خواهر بهزاد بود. و از بهزاد 2 سال کوچیکتر بود. داشت برای ارشد می خوند و ازدواج نکرده بود منو آوا رابطه خوبی با هم نداریم. یعنی اون دوست نداره که باهاش صمیمی بشم و همیشه از من دوری می کنه.
آرام جون سرشو تکون داد و گفت: نمی دونم. بهش گفتم پاشو بریم گفت حوصلشو ندارم. مثل افسرده ها شده.
- حتما درساش سخته حق داره.
تا موقع بابای بهزاد که من باباجون صداش می کردم نزدیک من نشست و گفت: چی شده خبریه؟ کنفرانس گرفتین؟ آره نگار خبریه بابا؟
- نه، بابا جون. داشتم از آوا سوال می کردم.
- اونم دیگه اون دختر پر شر و شور سابق نیست نمی دونم عاشق شده چی شده که تو خودشه. لبخندی زدم که تا موقع بهزاد هم اومد و رو به روی ما ایستاد و گفت: چی شده؟ دارم بابا میشم؟
آرام جون خندید و گفت: اینو باید از تو پرسید.
بهزاد همون طور که با موهای بهارک بازی می کرد گفت: والا من که از خدامه شما نگارو راضی کنین من فردا با نَوَتون میام خونه.
آرام جون گفت: مگه ماکروفره؟
بهزاد غش کرد از خنده و گفت: مامان شما هم آره.
بهارک خودشو انداخت تو بغل بابا جون و گفت: بابا بهادر ببین عمو بهزاد میگه این دخترعموی منه و با دست عروسکی رو که براش آورده بودیم رو نشون می داد.
بابا نگاهی به من کرد و گفت: دل بچه منو آب کردی.
- بابا جون بهزاد خیلی عجله داره ما هنوز یک سال هم نیست سر خونه خودمونیم.
بهزاد گفت: یک سال عقد بودیم، یه ماه دیگه هم سالگرد ازدواجمونه 2 سال به قول مامان ماکروفر که نیست 9 ماه طول می کشه تا منو تو تصمیم بگیریم و تلاش کنیم و دنیا بیاد یه سال دیگه طول می کشه میشه 3 سال حالا کمه یا زیاده؟
- میترسم بچمون به تو بره همون یک ماهگی دنیا بیاد.
بهزاد که انگار باورش شده بود من راضیم گفت: من تضمین می کنم که دیر بیاد اصلا قول میدم بارداریت یک ساله باشه.
تا موقع بهنام هم اومد و گفت: مثل اینکه اینجا همه جور خبر هست جز تولد بهارکِ من؟
بهزاد گفت: بیا بشین داداش داری عمو میشی؟
بهنام با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: راست میگه نگار؟ آب زیر کاه شدی دختر؟
- تو چرا باور می کنی داره دروغ میگه بهزاد رو نمی شناسی آدم خیال بافیه داره از آرزوهاش میگه.
بهنام خندید و گفت: خب داره پیر میشه میترسه بابا شدن براش آرزو بشه
بهزاد با ناراحتی به بهنام نگاه کرد و گفت: بهنام؟!!
قبل از اینکه بهنام بخواد حرفی بزنه بهارک به پای بهنام چسبید و گفت: بابا تولد تموم شد؟
- نه بابا جون بیا بریم خودم برات تولد بگیرم اینا می خوان بچه دار بشن سرشون گرمه.
ما هم به دنبال بهنام رفتیم. چند دقیقه بعد بهنام کیک تولد بهارک رو آورد و بعد از اون شام خوردیم. بعد شام به بهنام کمک کردم و تا ظرفا رو بشوره داشتم ظرفا رو خشک می کردم که کنارم ایستاد و گفت: نگار حواست به بهزاد باشه.
با تعجب گفتم: چطور؟
- منظورم اینه به حرفاش گوش کن الان بچه می خواد خب تو هم تنهایی بیار چه اشکالی داره؟
- چیزی بهت گفته؟
- نه به خدا اون حرفی نزده، میدونی مریم قبل از فوتش یه چند بار به من گفت دوست داره یه بچه دیگه هم داشته باشیم من چون هنوز بهارک کوچیک بود قبول نکردم ولی الان که به اون موقع فکر می کنم می بینم اگه اون موقع باردار بود به اون مسافرت نمی رفتیم شاید الان بازم پیش هم بودیم.
- بهنام، مرگ و زندگی دست خداس میتونست یه بچه دیگه هم باشه ولی بازم مریمو از دست بدی. نباید خودتو مقصر بدونی.
بهنام بغضشو فرو خورد و گفت: ناقلا اینا رو داری میگی که منو آروم کنی یا خودتو توجیه کنی که بچه دار نشین؟
خندیدم و گفتم: هیچ کدوم واقعیتو گفتم.
تا موقع بهارک وارد آشپزخونه شد و گفت: بابا بیا عمو بهزاد منو اذیت می کنه.
- چکار می کنه دختر نازمو؟
- بهش میگم بادکنکمو باد کن. باد نمی کنه.
- خب بده خودم برات بادش کنم.
- بادکنکه بزرگی بود بهنام چندتا فوت کرد و گفت: وای بابایی می خوای همشو باد کنم؟
- آره همش.
- خب بابایی عمو بهزاد حق داشته اینو باد نمی کرده دیگه.
خودمو به بهنام نزدیک کردمو گفتم: بذار یکمم من باد کنم.
بهارک گفت: بده دسته من، من میدم به نگار جون.
به محضی که بهارک بادکنکو گرفت باد بادکنک شروع کرد به خالی شدن بهنام سعی کرد بادکنکو از بهارک بگیره اما بهارک گریه می کرد واسه همین گفت بذار من همین طور بادش کنم تا تو بدیش به نگار جون بهنام داشت باد کنکو باد می کرد و نگاهش به بادکنک بود خودمو به دست بهارک نزدیک کردم و اصلا متوجه نشدم چطور وقتی اومدم نزدیک تا با لبام بادکنکو بگیرم لبم به لب بهنام برخورد کرد یه لحظه لمس شدم نگاهم به نگاه بهنام گره خود اونم گیج و منگ به من نگاه می کرد. بادکنک تو دست بهارک داشت کوچیک و کوچیک تر می شد. سریع گفتم: ببخشید.
و از آشپزخونه اومدم بیرون.
رو به بهزاد گفتم: بریم؟
- کارا تموم شد؟
- آره بریم.
آرام جون به سمتم اومد و گفت: دستت درد نکنه نگار جان خیلی زحمت کشیدی ایشالا برای بچت جبران می کنم.
بهزاد با صدای بلند گفت: ایشالا
لبخندی زدم بابا به سمتم اومد و روم رو بوسید و گفت: مواظب خودتو این بهزاد کوچولوئه ما باش.
باز هم تنها لبخند زدم. بدنم گُر گرفته بود حس می کردم الانه که همه بفهمن. حس می کردم اگه حرفی بزنم صدام میلرزه. با صدای خفه ای گفتم: خداحافظ و به سمت در رفتم.
آرام جون بهنامو صدا می کرد. حتما اون هم همین حال رو داشت. وقتی اومد دم در نگاه کوتاهی بهش کردم صورتش سرخ شده بود. تشکر کوتاهی کرد و برگشت داخل دعا دعا می کردم که کسی به رفتار ما شک نکنه.
تو ماشین نشستم و پنجره رو دادم پایین می خواستم باد به صورتم بخوره انگار داشتم آتیش می گرفتم.
بهزاد گفت: بهنام چقدر سرخ شده بود.
دلم ریخت، همون طور که به بیرون نگاه می کردم گفتم: آشپزخونه خیلی گرم بود.
- بهنام خیلی تنهاس احتیاج به یه نفر داره که بهش رسیدگی کنه بهارکم یکیو می خواد که ازش مراقبت کنه، درسته الان بهنام حواسش به بهارک هست ولی خب وقتی بزرگتر بشه به یه مادر احتیاج داره.
دلم آروم شد وقتی دیدم بحثو عوض کرد، ولی هنوز فکرم مشغول اون اتفاق بود. هرکار می کردم که خودمو قانع کنم اون فقط یه اتفاق بود دلم راضی نمی شد. تا موقع بهزاد گفت: نگار؟ اینجایی؟
- چی؟ آره دارم گوش میدم.
- مشخصه. مثل اینکه خوابت گرفته.
- آره یکم خوابم میاد. ببخشید.
وقتی به خونه رسیدیم نمی دونم چطوری لباسامو در آوردم و خودمو به خواب زدم که بهزاد بهم گیر نده. ولی بهزاد منو می شناخت و می دونست که به این سرعت خوابم نمی بره.
از پشت بغلم کرد و منو به خودش فشار داد. دلم می خواست گریه کنم. حرفی نمی زدم. بهزاد همون طور که با موهام بازی می کرد گفت: نگار؟ محلم نمیدی؟
- خوابم میاد بهزاد ول کن.
- امروز حسابی خسته شدی عزیز دلم. می دونم دلت می خواست بریم بیرون مجردی با هم بگردیم، من اذیتت کنم، ولی همش با خونواده من بودیم. معذرت می خوام قول میدم هفته دیگه جبران کنم.
تو دلم گفتم ای کاش رفته بودیم بیرون. کاش می شد با بهزاد درد و دل کنم ولی چی بهش می گفتم؟ اینکه منو برادرش تا مرز بوسیدن هم پیش رفتیم. برگشتمو خودمو توی بغل بهزاد قایم کردم. بهزاد خندید و گفت: پیشیِ من.
کاش فردا صبح وقتی بیدار میشم هیچی یادم نیاد. آخه ما که منظوری نداشتیم. پس چرا وقتی لبم به لبش خورد لمس شدم. وای خدا چرا یادم نمیره. چشامو به هم فشار دادم و خوابیدم تا همه چیزو فراموش کنم.

صبح وقتی از خواب بیدار شدم بهزاد رفته بود. چند لحظه ای همه چیزو فراموش کرده بودم اما یک دفعه همه چیز به فکرم هجوم آورد. باید به خودم ثابت می کردم که عاشق بهزادم آخه همین طوری بود اصلا امشب مراسم میگیرم. می خواستم با این کارا حواس خودمو پرت کنم از جام بلند شدم یه ناهار مختصر برای خودم درست کردم و رفتم بیرون یه کیک کوچیک خریدم چندتا شمع و شیرینی بعد هم برگشتم.
خونه رو حسابی مرتب کردم ناهارمو خوردمو رفتم حمام داشتم موهامو خشک می کردم که صدای تلفن بلند شد. گوشی رو برداشتم. مامان بود. یه احوال پرسی مختصر کرد و گفت دلش برامون تنگ شده گفتم فردا میام و بهش سر میزنم.
به اتاقم رفتم و مشغول تایپ شدم صدای موبایلم بلند شد. نگاهمو به سمت موبایل چرخوندم بهزاد پیام داده بود: سلام خانومم دیدم تو که دلت برای من تنگ نشده گفتم حداقل من که دلم تنگ شده یه خبر ازت بگیرم.
یه پیام براش نوشتم: سلام آقای دوست داشتنی. حواسم هست و چون حواسم هست و می دونم کار داری اس ندادم مزاحم نشم.
دوباره مشغول تایپ شدم نیم ساعتی گذشت که دوباره صدای گوشیم بلند شد گوشیم داشت زنگ می خورد فکر کردم حتما بهزاده حتی به صفحه گوشی نگاه نکردم و جواب دادم: سلام آقا، خوبی؟
صدای بهنام پشت خط پیچید: سلام نگار جان خوبی؟
تنم یخ کرد با خودم گفتم آخه دختر مگه می مردی ببینی کیه زنگ زده حالا با خودش چی فکر می کنه. دوباره صدای بهنام به گوشم خورد: نگار گوشی دستته.
- بعله ببخشید فکر کردم بهزاده.
- زیاد وقتتو نمی گیرم زنگ زدم که بابات دیشب هم تشکر کنم و هم عذرخواهی.
- واسه چی؟
می دونستم جریان چیه ولی می خواستم خودمو به اون راه بزنم. بهنام گفت: تشکر برای کادوهای قشنگت، واسه اینکه اومدی، واسه کمکت و عذرخواهی هم واسه اون جریان بادکنک ببین نگار من هیچ قصدی نداشتم الانم فقط واسه اینکه حس کردم ناراحت شدی زنگ زدم فهمیدم که دیشب با ناراحتی رفتی خواستم از دلت در بیارم.
- میدونم، ناراحت نشدم راستش فقط یکم خجالت کشیدم همین وگرنه من عاشق بهزادم و می دونم تو هم کسی رو جز مریم نمی تونی به قلبت راه بدی.
- درسته ممنون که درک می کنی مزاحمت نمیشم مواظب خودت باش سلام برسون.
- تو هم همین طور بهارک رو ببوس خداحافظ.
- خداحافظ.
نمی دونم باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ هیچ حسی نداشتم فقط دلم می خواست امشب رو جشن بگیرم و یه شب خوب با بهزاد داشته باشم. همین.
ساعت 2 ناهار خوردم برای شام برنج خیس کردمو برگشتم توی اتاقم سرم گرم بود که صدای در بلند شد. حتما بهزاد بود. از اتاق اومدم بیرون بهزاد داشت کفشاشو در می آورد نگاهی به من کرد و گفت: سلام خانومِ خونه.
- سلام خوبی؟
به سمتش رفتم و بوسیدمش اونم تلافی کرد و منو بوسید.
نگاهی به ساعت کردم 5 و نیم بود بهزاد رفت تا لباساشو عوض کنه و منم رفتم سراغ درست کردن غذا سرم به آشپزی گرم بود که بهزاد اومد توی آشپزخونه و گفت: خانوم خانوما چکار می کنه؟
- نمی بینی؟
- نه نمی بینم یعنی وقتی تو هستی دیگه چیزی نمی بینم.
- لوس. راستی چرا جواب پیامم رو ندادی؟
- سرم شلوغ بود بعدی هم که سرم خلوت شده بود، خیلی دیر بود گفتم باشه بیام خونه قربون صدقت بشم.
- حالا شام چی داریم؟
- فسنجون؟
- امشب تولدته؟
- نه.
- تولدمه؟
- نه.
- سالگرد ازدواجمون چی؟
- نه.
- حامله ای؟
- ای بابا نه اینا چیه که میگی؟
- آخه وقتی یه خبریه تو فسنجون می پزی.
- تقصیر منه دیگه نمی پزم.
- ببخشید، نگارم معذرت می خوام.
- وای که شکم چه بلاهایی به سر آدم میاره!!
- شیطون. من میرم تلویزیون ببینم کار داشتی صدام کن.
- باشه.
بهزاد رفت و من بیشتر به این فکر فرو رفتم که چطوری رابطمونو بهتر از قبل کنم و یه دفعه یاد بچه افتادم. اگه حامله می شدم یعنی به همه ثابت کرده بودم بهزادو دوست دارم خودمم سرم گرم می شد. فکر بدی نبود خودمم چند وقتی بود که به فکرش افتاده بودم.
شام رو حاضر کردم و خودم رفتم کنار بهزاد نشستم. بهزاد بوسه ای به موهام زد و گفت: خسته شدی؟
- نه خسته نیستم.
- چه خبر از رمانت؟
- فعلا گذاشتمش کنار.
- چرا؟
- دارم چندتا داستان کوتاه می نویسم.
- جدی؟ خیلی خوبه.
سرمو روی شونه بهزاد گذاشتم و گفتم: بانک چه خبر بود؟
- هیچی یه سارق مسلح وارد شد منو گروگان گرفت. چندتا تیر هوایی زد و بعد همه پولا رو دزدید و درست زمانی که می خواست از بانک خارج بشه پلیسا کشتنش.
- قوه تخیلت خوبه چطوره بانکو ول کنی و بیای کتاب بنویسی؟
- من توی همه چیز استعداد دارم.
- از خود راضی.
- خودتی.
- هروقت گرسنت شد بگو بریم شام بخوریم. شام آمادس.
- باشه.
نمی دونم چند ساعت بود که پای تلویزون میخکوب یه فیلم شده بودیم. بعد از اینکه فیلم تموم شد بهزاد گفت: بریم شام بخوریم. زودتر بخوریم که موقع خواب سبک باشیم.
- شام رو گذاشتم سر میز و خودمم نشستم. شام رو در سکوت خوردیم. بعد شام بهزاد می خواست از سر میز بلند بشه که گفتم: چند لحظه بشین کار دارم.
- چکاری؟
- واستا الان میام به سمت آشپزخونه رفتم و کیک رو آوردم و روی میز گذاشتم. بهزاد تا کیک رو دید گفت: دیدی گفتم امشب یه خبریه.
- اتفاقا خبری نیست.
- پس این کیک برای چیه؟
- میخوام یه خبر خوب بهت بدم.
- دارم بابا میشم.
- نه.
- پس حتما مامان میشم! نمی دونم بگو.
- تصمیم گرفتم بچه دار بشیم.
- اذیتم نکن جدی باش.
- به خدا راست میگم.
بهزاد از سر جاش بلند شد و اومد منو بغل کرد و تند تند می بوسیدم. با خوشحالی نگاش می کردم. کنارم نشست و گفت: ناقلا به من میگی تنهایی تصمیم نگیرم که بچه دار بشیم بعد خودت تنهایی تصمیم میگیری؟
- تو تصمیمتو قبلا گرفته بودی منم الان گرفتم.
- قربونت بشم مامان کوچولو.
- لوس هنوز کو تا مامان بشم.
- باشه بیا کیکو بخوریم این کیک خوردن داره.
بعد خوردن کیک به تختم رفتم خسته بودم. نمی دونم کار خوبی کرده بودم یا نه؟ اما از کارم ناراحت نبودم چشامو بستم که بهزاد کنارم دراز کشید و گفت: همین طوری می خوابی شیطون؟ بیا می خوام مامانت کنم.
لبخندی زدم رومو به بهزاد کردم و گفتم. باید اول بریم دکتر.
- دکتر برای چی؟
- واسه دختر یا پسر بودنش.
- حالا کدومو می خوایم؟
- نمی دونم ولی باید برم دکتر ببینم چی باید بخورم چی نخورم که روی بچه تاثیر نذاره.
- باشه، فردا حتما برو پیش یه دکتر خوب. خواستی از بهنام آدرس یه دکتر خوبو بپرس اون آشنا زیاد داره.
- باشه.
گونه بهزادو بوسیدم و گفتم: می خوای بخوابی؟
- نه بیدار می مونم نظاره گرِ این خلقت خدا میشم!
- جدی؟
- خوشت میادا، بخواب دختر.
- دوستت دارم. شب بخیر.
- منم دوستت دارم خوابای خوب ببینی.
چشامو بستم و خوابم برد.
سر و صدای بهزاد بیدار شدم. داشت کمربندشو می بست. بلند شدم و نشستم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: ببخشید خیلی سر و صدا کردم؟
- سلام نه.
- سلام عسلم. خواب موندم.
- جدی؟
- آره ساعت یه ربع به هفته با این ترافیک کی برسم معلوم نیست.
- کدوم ترافیک؟
- کدوم ترافیک؟! همیشه خواب بودی خانوم خانوما ندیدی.
از جام بلند شدم و به سمت بهزاد رفتم یقه پیرهنشو درست کردم و گفتم: صبحونه نمی خوری؟
- نه.
به سمت آشپزخونه رفتم سریع یه لقمه نون و پنیر گردو درست کردم بهزاد داشت کفشاشو می پوشید که گفتم بیا تو راه بخور.
- وای خدا خیرت بده خیلی گشنم بود.
ساندویچو گرفت. بعد اومد جلو لبامو بوسید و گفت: دوستت دارم. مواظب خودت باش. دیرم شد، خداحافظ.
از در رفت بیرون کمی جلوتر رفتم و گفتم: منم دوستت دارم خداحافظ.
هنوز خوابم میومد برگشتم توی اتاق و دوباره خوابیدم. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای موبایلم بیدار شدم. نگاهی به گوشی کردم. رویا بود یکی از دوستام که باهم کار ترجمه می کردیم. گوشی و برداشتم و با صدای خوابالودم گفتم: سلام.
- سلام خانوم تنبل ساعت یازده شده هنوز خوابی؟
- جدی؟
- نه شوخی کردم ده دقیقه به دهه. کجایی دیگه خبر نمی گیری؟
- خونم کجام؟ چکارا کردی؟
- یه کتاب پیدا کردم حدود دویست صفحه خوندمش فوق العادس ترجمه بشه می ترکونه.
- رفتی ببینی کسی قبلا ترجمش کرده یا نه؟
- نه ترجمه نشده همین زبون اصلیشم خیلی کمه کی بیام کتابو ببینی؟
- الان پاشو بیا.
- الان که خوابی عصر میام.
- عصر می خوام برم خونه مامانم.
- باشه پس تا یه ساعت دیگه اونجام. شوهرت که نمیاد؟
- بهزاد کی ظهر اومده خونه که این دفعه دومش باشه؟
- باشه پس زود میام. چاییت آماده باشه. خداحافظ.
- باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم از جام بلند شدم دست و صورتمو آب زدم و یه صبحونه مختصر خوردم. چایی رو دم کردم و رفتم توی اتاقم تا نشستم روی صندلی صدای زنگ بلند شد. برگشتم و درو باز کردم دم در آپارتمان منتظر بودم که دیدم رویا داره نفس زنون میاد بالا. لبخندی زدم و گفتم: سلام. خوبه ما طبقه دومیم این طوری نفس نفس می زنی.
باهام دست داد و گفت: سلام. یه عالمه راهو پیاده اومد.
- اشکال نداره پولدار میشی ماشین می خری. دیگه نمی خواد این همه راهو پیاده بیای.
- حالا چاییت آمادس؟
- آره بیا بشین.
رویا نشست و من هم رفتم چایی بریزم. رویا همونطور که وسایلشو میذاشت روی میز پرسید: بهزاد خوبه؟
- آره. حسام چطوره؟
- کوفتِ حسام چطوره. همچین میگه انگار شوهرمه.
همون طور که با سینی چایی به سمتش می رفتم گفتم: خب بلاخره که میشه.
- آره جون عمش اون تا درسشو تموم کنه من پیر شدم رفته.
یه چایی جلوش گذاشتم و گفتم: اینقدر سخت میگیری که همش کارات پیچ میاره.
- نمی دونم. خبری نیست؟
- از چی؟
- بچه ای، چیزی؟
- تو که هروقت منو دیدی همینو بگو. سقه سیاهم که هستی آخر حامله میشم.
- دسته گلا رو تو آب میدی من میشم سقه سیاه؟ کی بود دوران عقدش می گفت: با این کارای بهزاد می ترسم تو عقد حامله بشم.
- اون موقع فرق داشت حالا دیگه از شر و شور افتاده.
- آره جون خودت مشخصه.
- چی مشخصه؟
- شر و شور بهزاد.
خندیدم و گفتم: ولی نه جدی تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.
- جدی؟ نگار منو نذار سرِکار من تورو می شناسم.
- باور کن دروغ نمی گم. نمی خواستم ولی خب بهزاد خیلی دوست داره. یه مدته بقیه هم میگن. منم دلیلی نمی بینم که بچه دار نشم.
- پس این کتابو بردارم ببرم با این وضع حسابی سرت شلوغه.
از روی میز بیسکوئت رو برداشتم و به سمت رویا گرفتم و گفتم: چه ربطی داره حالا کو تا حامله بشم و بچه دنیا بیاد. بردار.
- ای بابا، دیگه حسابی عقب افتادم من هنوز ازدواجم نکردم شما می خواین بچه دارم بشین.
- حسود با من رقابت می کنی؟
- نه بابا، شوخی می کنم.
از کیفش چندتا کاغذ در آورد و به سمت من گرفت و گفت: 92 صفحش برای تو بقیشم واسه من.
نگاهی به برگه ها کردم و گفتم: این اولشه یا آخرشه؟
- قسمت دومشو برای تو گذاشتم که کمتره میشه از فصل 7 تا 12 خودمم 6 فصل اولم حدودا 97 صفحه اینا میشه.
- باشه از فردا شروع می کنم. چایی تو بخور سرد شد.
رویا یک ساعتی رو خونم بود و بعد حسام اومد دنبالش و رفت. حسام یکی از هم کلاسی هامون بود. 24 سالش بود ولی به خاطر سربازی و کارش یه ترم دیگه داشت. تو همین فکرا بودم که یاد حرف دیشب بهزاد افتادم که گفت: زنگ بزنم از بهنام شماره یه دکتر خوبو بگیرم. آخه بهنام پزشک بود و می تونست کمکم کنه به نظرم بدم نبود. این طوری بهنامم خبر دار می شد که می خوام بچه دار بشم. می فهمید بهزادو دوست دارم و براش همه کار می کنم. اصلا نمی دونستم چرا اینطوری شده بودم. گوشی رو برداشتم و شماره بهنامو گرفتم. دوتا بوق خورد که برداشت: الو
- سلام بهنام جان، خوبی؟
- سلام، ممنون تو خوبی؟ بهزاد خوبه؟
- ممنون، اونم خوبه. راستش زنگ زدم که شماره یه دکتر خوبو ازت بگیرم.
- دستت درد نکنه یعنی من این قدر بدم که میری سراغ یه دکتر دیگه؟
- نه بابا این چه حرفیه یه دکتر زنان خوب می خوام.
- خدا بد نده چیزی شده نگار جان؟
با خودم گفتم حالا می مردی زایمان آخرشم بگی که بفهمه. نفسی کشیدم و گفتم: نه چیزیم نیست. با بهزاد صحبت کردیم دیگه تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.
- جدی؟ واقعا خوشحالم کردی. می دونستم حرفام روت تاثیر میذاره زودتر باهات حرف میزدم.
خندیدم و حرفی نزدم. بهنام بعد از کلی شوخی و خنده شماره و آدرس یکی از دوستاشو داد. خیلی ازش تعریف کرد. شماره رو گرفتم و تشکر کردم. گوشی رو گذاشتم. داشتم به آدرس نگاه می کردم که تلفن زنگ زد. بهزاد بود گوشی رو برداشتم و گفتم: سلام.
- سلام خانوم خودم خوبی؟
- آره عزیزم. تو خوبی؟ خسته نباشی.
- قربونت بشم. زنگ زدم سفارش کنم حسابی به خودت برسی که می خوای مامان بشی ضعیف نباشی و اینکه یادت نره به بهنام زنگ بزنی.
- اتفاقا زنگ زدم، شماره رو هم گرفتم.
- خوب کردی زنگ بزن وقت بگیر که عصر بیام دنبالت بریم.
- عصر می خوام برم خونه مامان.
- خب اشکال نداره یه جور هماهنگ کن به هر دوتاش برسیم.
- باشه.
- من دیگه باید برم مواظب خودت باش دوستت دارم.
- تو هم مواظب خودت باش. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم. اول یک زنگ به دکتر زدم برای هفته دیگه وقت داد. و بعد به اتاقم رفتم و مشغول خوندن کاغذایی شدم که رویا آورده بود.
ساعت حدود 4 بود که بهزاد اومد. نگاهی به من کرد و گفت: تو هنوز حاضر نیستی دختر؟
- سلام. مگه قرار بود حاضر باشم؟
- سلام. مگه نمی خوای بری خونه مامانت؟
- هنوز که نه زوده بیا تو.
کفشاشو در آورد و گفت: به دکتر زنگ زدی؟
- آره.
- خب؟
- واسه هفته دیگه وقت داد.
- چرا برای امروز نگرفتی؟
- وقت نداشت زود ترینش همون هفته دیگه بود. چایی می خوری؟
- نه قبل از اینکه بیام خوردم.
به سمت اتاق رفتم که بهزاد گفت: کجا میری؟
- میرم تو اتاق.
- یکم تحویل بگیر. آدم شوهرش از راه میاد میذاره میره تو اتاق؟
خندیدم و به سمتش برگشتم. نشستم روی پاش و گفتم: شما بفرمایید آدم شوهرش میاد چکار می کنه؟
- میاد میشینه روی پاش. خودشو لوس می کنه، ناز می کنه، شوهرشم نازشو می کشه.
سرمو گذاشتم روی شونش و حرفی نزدم. نگاهی بهم کرد و گفت: الان داری خودتو لوس میکنی؟

- نه.
- پس داری ناز می کنی؟
- نه.
- پس داری چکار می کنه؟
- نمی دونم، بهزاد میای بریم مسافرت؟
- نه.
- بی احساس.
- چه ربطی به احساس داره خانوم؟ کار دارم مرخصیامم احتیاج دارم.
- چه احتیاجی داری؟
- حالا بماند.
- آره، حالا بماند. می خوای با اون زنت بری بیرون؟
- اینو گفتی بهم بَر بخوره؟ خب نخورد.
سرمو از روی شونش برداشتم. نگاهی به چشام کرد و لبامو بوسید. بلند شدم تا دوباره به سمت اتاق برم که گفت: حاضر شو بریم حوصله ندارم بشینم تو خونه.
- الان هوا گرمه چه عجله ای داری؟
- حوصله ندارم لباسامو در بیارم باز یه ساعت دیگه بپوشم.
- تنبل. پاشو یه دوش بگیر بعد میریم.
- با تو باشه.
- بیخود پاشو خودت برو لوس.
- پس اصلا نمیرم خب نرو.
برگشتم به اتاق و دوباره خودمو مشغول برگه ها کردم. تا موقع در اتاق باز شد. بهزاد از لای در نگاهی به من کرد و گفت: بیام تو؟
- تو اجازه گرفتنم بلدی؟
اومد تو و درو بست. به سمتم اومد و از پشت بغلم کرد. آروم گردنمو می خورد که گفتم: نکن.
- چرا نکنم؟
- چون حوصله ندارم.
- حوصله چیو نداری؟ منو یا عملیاتو.
- هیچ کدومو.
- نگار پاشو دیگه.
- پاشم چکار کنم؟
- یا پاشو بریم یا محلم بذار.
- باشه الان حاضر میشم.
لباسامو پوشیدم و به سمت در رفتم و بلند گفتم: بهزاد بدو من دم درم.
- چرا داد میزنی من اینجام؟
نگاهی به پشت سرم کردم و گفتم: مثل جن ظاهر میشه.
دوباره لبمو بوسید و گفت: جنِ توام دیگه.
خندیدم و راه افتادیم. یه ربع بعد رسیدیم. مامان درو باز کرد. ندا و وحید هم اونجا بودن. ندا خواهر بزرگتر من بود که 2 تا بچه داشت. و وحید برادر بزرگترم که اونم یه پسر داست. از در که وارد شدیم، مامان به استقبالمون اومد. مامان منو بوسید و گفت: چه عجب بلاخره سرتون گرفت این طرفی هم اومدین.
بهزاد با خنده گفت: نگار ناز میاره وگرنه من همیشه عصرا بیکارم خیلی وقتا میگم بیا بریم خونه مامان سرشو به کتاب و داستان گرم کرده منم محل نمیده.
مامان با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: آره نگار؟
- نه مامان این دو رو دو رنگو نمی شناسین؟
مامان سرشو تکون داد و گفت: بیاین تو ندا و وحید هم اینجان.
از در وارد شدیم من به سمت ندا و فهیمه _ زن وحید _ رفتم و سلام و احوال پرسی کردم و بهزادم به سمت وحید و سروش _شوهر ندا _ رفت. مامان رفت تا چایی بیاره که سروش رو به بهزاد گفت: طرفای ما نمیاین؟
- حالا نه که شما میاین؟
سروش خندید و گفت: دست پیش میگیری که پس نیفتی؟ شما کوچیک تری ما توقع داریم اول شما بیاین.
مامان با سینی چایی اومد و گفت: همش زیر سر این نگاره. من می شناسمش هروقت بهش زنگ میزنم میگه کار دارم موندم چه کاری داره که تموم نمیشه؟
سینی رو از دست مامان گرفتم و گفت: مامان؟ به جایی که طرف دخترت باشی رفتی طرف دومادات؟
مامان همون طور که پیش دستی ها رو میذاشت گفت: خب می شناسمت که میگم. مگه دروغه؟
بهزاد خندید و گفت: مامان، تنها کسی که می تونه نگارو خلع سلاح کنه شمایید.
وحید خندید و گفت: نگار ببین چی به سر این بهزاد طفلک در آوردی که ازت می ناله.
- نه، یه مدته به حرفاش گوش میدم، پررو شده.
تا موقع نکیسا و درسا بچه های ندا از اتاق اومدن بیرون. هردوشون از گرما سرخ شده بودن تا منو دیدن به سمتم اومدن. دلم حسابی براشون تنگ شده بود. بغلشون کردم و گفتم: سلام شیطونای من خوبین؟ دیگه نمیاین خونه ما.
سروش که از موقعیت استفاده کرده بود گفت: از خالشون یاد گرفتن. می بینن اون نمیاد اینا هم یاد گرفتن. بچه ها به عمو بهزاد سلام کردین؟
درسا همون طور که تو بغل من بود گفت: سلام.
نکیسا هم به سمت بهزاد رفت و باهاش دست داد و سلام کرد. بهزاد که عاشق نکیسا بود بغلش کرد و گفت: چطوری عمو؟ دلم برات تنگ شده بود. چرا اینقدر قرمز شدی؟
فهیمه که تا اون موقع ساکت بود گفت: نکیسا جون، آریا تو اتاق بود؟
نکیسا- بعله.
مامان- چایی هاتون سرد شد.
چاییمو برداشتم و رو به درسا گفتم: می خوری خاله؟
درسا- هوم
ندا- هوم چیه؟ بگو بعله.
درسا- بعله.
چایی رو خنک کردم یه قند کوچیکم دادم دست درسا و اروم چایی رو بهش دادم. تا موقع نگاهم به بهزاد افتاد که خیره به من داشت نگاه می کرد. اخمی بهش کردم اونم لبخند زد و سرش رو برگردوند.
رومو به طرف مامان چرخوندم و گفتم: بابا کی میاد؟
مامان- بهش زنگ زدم گفت الان میاد.
دوباره مشغول چایی دادن به درسا شدم که فهیمه گفت: نگار جون هنوز نمی خواین بچه دار بشین؟
تو ذهنم با خودم کلنجار رفتم که چرا هرکی منو می بینه همین سوالو می کنه؟ یعنی اینقدر دیر شده و من خبر نداشتم؟
- نه هنوز.
بهزاد- همچین بی فکرم نبودیم.
وحید- نگار خبریه؟
- نه بابا چه خبری؟
مامان- نگار جان اگه خبریه زودتر بگو من به فکر سیسمونی باشم.
- نه مادر من، باز این بهزاد یه چیزی گفت.
بهزاد خندید و گفت: راضیش کردم بچه دار بشیم، ولی خب تا بریم دنبال کاراش طول می کشه.
سروش- کاراش دیگه چیه؟
بهزاد- چه میدونم والا، از یک سال قبل تا یک سال بعد میرن دکتر تا 9 ماه حامله بشن.
فهیمه- خب مگه الکیه؟
بهزاد- نه خیر الکی نیست. مشکل اینه من صبر ندارم.
سروش- آره دیگه داری پیر میشی، باید به فکر باشی. الان سی و دو سه سالت هست آره؟
بهزاد خندید و گفت: نه بابا اینقدرا هم جوون نیستم الان دیگه 80 سالمه.
وحید- حالا خوبه خودت می دونی یه 10 سالی از بهزاد بزرگتری.
سروش- نه به جون وحید ما 7 سال اختلاف سنی داریم.
بهزاد- راست میگه سروش 7 سال از من کوچیکتره.
مشغول حرف زدن بودیم که آریا هم از اتاق اومد بیرون و رفت به سمت فهیمه. وحید نگاهی به آریا کرد و گفت: بابایی از سر زمین میای اینقدر خوش تیپ کردی؟ سلامت کو؟
آریا برگشت و نگاهی به اطراف کرد منو که دید به سمتم دوید و گفت: سلام عمه نگار.
- سلام عزیزم، خوبی؟ چکار می کردی؟
نگاهی به وضع نا مرتب آریا کردم و خندم گرفت بلوزش از تو شلوارش در اومده بود. شلوارش زیر پاهاش بود و صورتش هم سرخ شده بود. فهیمه رو به آریا گفت: آریا مامان بیا اینجا لباستو درست کنم.
آریا به سمت فهیمه رفت. همون طور که فهیمه لباسای آریا رو مرتب می کرد گفت: برو به عمو بهزادم سلام کن.
آریا از دور نگاهی به بهزاد کرد و خندید.
بهزاد- سلام عمو. بدو بیا بوس بده ببینم.
آریا آروم آروم به سمت بهزاد رفت و بهزاد بوسیدش. تا موقع صدای زنگ بلند شد. مامان به سمت آیفون رفت و گفت: حتما باباس. کیه؟
درو باز کرد و گفت: خودشه.
چند دقیقه بعد بابا وارد شد. از یه کنار با همه سلام و احوال پرسی کرد تا رسید به من نگاهی بهم کرد و گفت: چه عجب دیگه خانوم شدی نمیای این طرفا.
- این چه حرفیه بابا.
بابا دوباره رومو بوسید. تا موقع وحید گفت: باز بابا به ته تغاریش رسید، دیگه دل نمی کنه.بابا نگاهی به وحید کرد و گفت: پسر تو دیگه 30 سالت شده هنوز حسودی می کنی؟
تا ساعت 11 اونجا بودیم مامان هممون رو برای شام نگه داشت. بعد شام زود اومدیم خونه آخه فردا بهزاد می خواست بره سر کار. وقتی رسیدیم خونه سریع لباسامو عوض کردم و خسته افتادم روی تخت ولی بهزاد انگاری اصلا خسته نبود. کنارم دراز کشید و منو به سمت خودش چرخوند. لباشو گذاشت رو لبام و بوسیدم بعد گفت: خسته که نیستی؟
- اصلا مشخص نیست.
- راست میگی کاملا مشخصه که سر حال هستی پس میریم برای عملیات.
- نه.
- چرا.
- نه دیگه.
- چرا دیگه.
آروم لباسامو در آورد و خودشو انداخت روم چند دقیقه ای که گذشت خواب از سرم پرید. بهزادم که فهمیده بود بیشتر طولش داد. وقتی تموم شد، صورتشو بوسیدم و گفتم: ممنون.
- برای چی؟
- خوش گذشت دیگه.
- دیدی گفتم سر حالی.
- شیطون.
صورتمو بوسید و منو به خودش فشار داد سرمو گذاشتم روی سینش و خیلی زود خوابم برد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

صبح وقتی بیدار شدم بهزاد رفته بود. از جام بلند شدم و همون طور که با خودم حرف میزدم به سمت دستشویی رفتم: آخه به منم میگن زن؟ طفلک بهزاد حالا خوبه هیچ حرفی نمیزنه. هر مردی باشه یه دعوایی راه میندازه اونم مردا که اینقدر به فکر شکمشونن.
دست و صورتمو شستمو به سمت اتاقم رفتم. مشغول ترجمه شدم. ساعتای 11 بود که زنگ در رو زدن به سمت ایفون رفتم: کیه؟
صدای بهنام به گوشم رسید که گفت: باز کن منو بهارکیم.
دلم ریخت آخه بهنام که میدونه بهزاد عصرا خونس چرا صبح اومده؟! نه خب بهارک همراش بود. اصلا مگه به بهنام شک داری؟
درو باز کردم چند لحظه بعد بهنام و بهارک جلوی در ورودی بودن بهارک یه دسته گل دستش بود و بهنام پشت سر بهارک میومد. نگاهی به من کرد و گفت: سلام خوبی نگار جان؟
- سلام ممنون تو خوبی؟ سلام بهارک جون خوبی؟
بهارک لبخندی زد و با خجالت گفت: سلام.
بهنام رو به بهارک گفت: بهارک دسته گل رو بده به زن عمو نگار.
بهارک نگاهی به بهنام کرد بعد دسته گل رو به سمت من گرفت و گفت: بفرمایید.
دسته گل رو از دستش گرفتم و بوسیدمش بعد گفتم: ممنون بهارک جون.
بهنام همون طور که به سمت مبل می رفت تا بشینه گفت: قابلی نداره برای تشکر بود بهارک خیلی از عروسکایی که براش آوردین خوشش میاد.
- قابلشو نداشت. چایی که میخوری؟
- زحمت نکش می خوایم زود بریم. بهزاد نیست نه؟
- نه رفته سرکار.
همون طور که چایی می ریختم صدای بهنامو شنیدم که آروم به بهارک می گفت: دیدی گفتم عمو بهزاد الان نیست. تو گفتی الان بریم.
چند لحظه بعد صدای گریه بهارک بلند شد همون طور که چایی رو می ذاشتم روی میز گفتم: چی شد؟
بهنام که بهارک رو بغل کرده بود گفت: ناراحت شد که عمو بهزادش نیست. بابایی گریه نکن دیگه اشکال نداره دوباره یه روز دیگه میایم که عمو بهزادم باشه. پاشو ببین زن عمو نگار عروسک نداره باهاش بازی کنی پاشو دختر بابا.
- چرا خوشگلشم دارم بیا بهارک جون بیا بریم بهت بدمش.
بهارک با من به سمت اتاق اومد از گوشه اتاق یه عروسک که برای تزیین گذاشته بودم برداشتم و به دست بهارک دادم بعد گفتم: بیا بریم پیش بابایی.
- تو برو من بعدا میام.
لبخندی زدم و به سمت بهنام برگشتم. بهنام داشت چاییشو می خورد منو که دید نگاهی سر اندر پا بهم انداخت و لبخندی زد. و گفت: ساکت شد؟
- آره
- از صبح که بیدار شده بود هی به من گفت بریم پیش عمو بهزاد هرچی بهش میگم الان عمو بهزاد خونه نیست باور نمی کرد. زد به گریه بعد فوت مریم طاقت ندارم اشک ریختنشو ببینم. همین طوریش به خاطر مامانش همش بهونه میگیره. دیگه واسه چیزای دیگه نمی ذارم ناراحت بشه.
- یه چیزی میگم ناراحت نشو. به نظرم دیگه وقتشه به فکر ازدواج باشی.
بهنام اخماش رفت توی هم و گفت: نه.
- خودخواه نباش بهارک هم احتیاج به مادر داره. اون یه دختره بلاخره باید یه زنی اطرافش باشه که ازش الگو بگیره؟
- نگار باور کن نمی تونم. با هرکی دیگه هم ازدواج کنم باعث بدبختیش میشم.
- تو مرد خوبی هستی خیلی ها دوست دارن باهات ازدواج کنن. چرا فکر می کنی با هرکی ازدواج کنی بدبختش می کنی؟
بهنام خیره به چشمام شد و گفت: من فقط یه نفرو دوست دارم.
- بهنام، مریم دیگه رفته باید به فکر یه زندگی تازه باشی.
- مریم...
صدای بهارک حرف بهنامو قطع کرد که گفت: بابایی ببین نگار بهم چی داده؟
بهنام همون طور که لبخند زده بود و به بهارک نگاه می کرد گفت: بابایی بگو زن عمو نگار. کو ببینم چه عروسک خوشگلی داره زن عمو نگار.
- آره بابا از اینا برام می خری؟
- آره بابایی حتما میخرم.
بهنام بهارک رو بوسید و من گفتم: بهارک جون این عروسک مال خودته.
بهارک به سمتم اومد و خودشو انداخت توی بغلم و گفت: راست میگی نگار؟
- آره عزیزم.
- مرسی.
بغلش کردم و بوسیدمش. بهنام گفت: بهارک بابا مگه قرار نشد بگی زن عمو نگار؟
- ببخشید. وای عروسکم داره گریه می کنه من برم بخوابونمش.
و دوباره به سمت اتاق رفت. بهنام گفت: بهارک بابا می خوایم بریم.
بهارک- الان میام.
خندیدم و گفتم: ولش کن بذار بازی کنه.
- کاش مریم زنده بود و بزرگ شدن بهارک رو میدید. ولش کن راستی به دکتر فتوحی زنگ زدی؟
- آره.
- خب چی شد؟
- واسه یه هفته دیگه وقت گرفتم.
بهنام خیره به چشمام بود و برای چند لحظه حرفی نزد. سینی چای رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. لیوانا رو گذاشتم تو سینک ظرفشویی و گفتم: یه چایی دیگه میخوری؟
صدای بهنام درست از پشت سرم اومد که گفت: نه نمی خورم.
با ترس برگشتم و بهش نگاه کردم خندیدم و گفتم: خب یه ندایی بده اومدی سکته کردم.
بهنام بهم خیره شده بود و حرفی نمی زد. چند لحظه بعد منو تو آغوشش گرفت و محکم به خودش فشار داد. هیچکاری نمی کردم. قبلا هم بهنام منو بغل کرده بود ولی این بغل کردن فرق داشت. ترسیدم. حرکتی کردم که بهنام منو بیشتر به خودش فشار داد و گفت: نگار قول بده مواظب خودت باشی. حالا که می خوای بچه دار بشی باید خیلی حواستو جمع کنی. من تورو مثل مریم دوست دارم. برام عزیزی دوست ندارم اون حالِ بدی رو که من موقع دنیا اومدن بهارک داشتم بهزادم داشته باشه.
خودمو از آغوشش بیرون کشیدم. بهنام که انگار از کاری که کرده بود پشیمون نبود گفت: البته دکتر فتوحی دکتر خیلی خوبیه. ولی خب، باید مواظب خودت باشی.
نگاهی به صورت سرخ شده بهنام کردم که روشو برگردوند و به سمت اتاق رفت و بهارک رو صدا کرد.
هنوز گیج بودم. لیوانا رو شستم و به هال برگشتم. بهنام بهارک رو بغل کرده بود و به سمت من میومد. وقتی نزدیکم شد ایستاد و گفت: ببخشید مزاحمتم شدیم. خب خداحافظ، به بهزاد سلام برسون.
- خداحافظ.
نتونستم حرف دیگه ای بزنم. هنوز گیج بودم. بهارک گفت: خدافظ زن عمو نگار.

موقع رفتن بهنام برگشت و نگاهی به چشمهای من کرد و سرش رو تکون داد و رفت.
در رو بستم یه گوشه نشستم تو فکر بودم. نه دیگه این بار اتفاقی نبود. ولی خب بهنام منظوری نداشت بهزاد بهم گفته بود که مریم موقع به دنیا آوردن بهارک خیلی سختی کشیده و حالش خیلی بد شده. خب حتما بهنام هم یاد اون روزا افتاده همش تقصیر من بود. نباید جریان بچه دار شدنم رو بهش می گفتم. حتما الان تو بد وضعیتیه.
دوباره به اتاقم برگشتم و مشغول کار شدم. نفهمیدم ساعت چه طوری گذشت. فقط صدای بسته شدن در حواسمو پرت کرد نگاهی به ساعت انداختم ساعت 5و نیم بود من بدون اینکه چیزی بخورم تا اون ساعت کار کرده بودم. بلند شدم که تا موقع در باز شد. نگاهم به بهزاد افتاد که به من نگاه می کرد.
گفتم: سلام خوبی؟
- سلام خانومم. چکار می کنی اصلا حواست نیست!
- سرم گرم اینا بود.
با دست به برگه ها اشاره کردم. بهزاد گفت: اینا چی هستن؟
- یه کتابه رویا آورده برای ترجمه.
- حالا کتاب میگیری و به منم نمیگی؟
- چرا باید بگم؟
- برای اینکه من شوهرتم.
- وای همسر من.
به سمتش رفتم دستمو گذاشتم روی دلم و ایستادم. بهنام به طرفم اومد و گفت: چی شد؟
- هیچی، از صبح چیزی نخوردم دلم ضعف رفت.
- چیزی نخوردی؟
- نه.
- چرا؟ روزه گرفتی؟
- نه بابا اینقدر سرم به این کتابه گرم بود اصلا فراموش کردم. وای صبحونه هم نخوردم. الانه که غش کنم.
- نه تو رو خدا غش نکن الان برات غذا درست می کنم.
به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد زود یه آب قند درست کرد و برام آورد و گفت: با این وضع بهتر همونه که بچه دار نشیم. اینطوری که بچه رو به کشتن میدی؟!
- نه بابا اون موقع دیگه حواسم هست الان یادم رفت.
- آره جون خودت بخور تا یه چیزی درست کنم.
تلویزیون رو روشن کردم برگه های ترجمه هنوز دستم بود دوباره سرم گرم برگه ها شد. چند دقیقه بعد صدای بهزاد بلند شد. نگار پاشو بیا.
سرمو از روی برگه ها بلند کردم بوی همبرگر تمام خونه رو برداشته بود. به سمت آشپزخونه رفتم و نشستم سر میز و با ولع مشغول خوردن شدم. در حین خوردن غذا دلم درد گرفت نگاهی به بهزاد کردم که با خنده بهم نگاه می کرد.
یه لیوان آب بهم داد و گفت: یواش تر بخور دلت درد گرفت.
- آخه گرسنمه.
- تا تو باشی دیگه غذا نخوری. مشغول خوردن شدم. بعد غذا هنوز دلم درد می کرد یه قرص مسکن خوردم و مشغول ترجمه شدم. بهزاد روی مبل کنارم نشسته بود و فیلم می دید. اصلا حواسم بهش نبود. گرم کار خودم بودم که بازومو گاز گرفت.
نگاهی بهش کردم و گفتم: چرا گاز میگیری؟
- به خاطری که زنمی دوست دارم.
- مسخره.
برگه هامو برداشتم تا به سمت اتاق برم. که بهزاد دستمو گرفت و گفت: بشین. ببخشید.
- اشکال نداره. می خوام برم تو اتاق.
- من که عذرخواهی کردم نرو دیگه تنهام خب حوصلم سر رفت دختر بد.
نشستم و برگه ها رو یه گوشه گذاشتم حرفی نزدم. سرمو روی بازوی بهزاد گذاشتم و گفتم: ساعت چنده؟
- 10 و 20 دقیقه.
سرمو بلند کردم و گفتم: چی؟
- 10 و 20 دق....
- پریدم وسط حرفشو گفتم: مطمئنی؟
- آره بیا ببین.
ساعت دستشو نگاه کردم. با تعجب بهش نگاه کردم و به سمت ساعت تو هال برگشتم و وقتی ساعتو دیدم گفتم: واقعا 10 شده؟ وای من چرا گذشت زمان رو حس نمی کنم؟
- واقعا عجیبه. خسته نشدی؟ به قول خودت از صبح که بیدار شدی داری اینارو ترجمه می کنی. چی نوشته که اینقدر حواستو پرت می کنه.
- داستانه هنوز این نیمه دومشه من قسمت اولشو نخوندم. ولی خیلی قشنگه.
- از منم بهتره؟
- نه، این چه حرفیه؟
رفتم جلو و بوسیدمش.نگاهی به من کرد و گفت: وای خدا رو شکر یادت افتاد.
- لوس.
- جون.
- بریم بخوابیم من خیلی خسته ام.
- اول باید یه چیزی بخوری بذار میوه بیارم بعد.
بهزاد به سمت آشپزخونه رفت و یه ظرف میوه آورد و برگشت. بعد خوردن میوه ها سرمو روی بازوی بهزاد گذاشتم اینقدر خسته بودم که نفمیدم چطوری خوابم برد. فقط فهمیدم که بهزاد بغلم کرد و منو به اتاق برد.


سه چهار روز گذشت. این چند روز سرم به ترجمه گرم بود. بهزادم اذیتم نمی کرد. اون روزم تو اتاق مشغول ترجمه بودم می خواستم زودتر تمومش کنم. سرم گرم بود که در اتاق باز شد با وحشت به در اتاق نگاه کردم بهزاد با خنده به من نگاه می کرد و گفت: سلام.
- چرا این طوری میای این خونه زنگ نداره؟
- علیک سلام!
- سلام
- زنگم داره گفتم مزاحم کار شما نشم.
- مزاحم کارم نشی که سکتم بدی؟
- ببخشید خانوم خانوما.
وارد اتاق شد و صورتمو بوسید. برگه ها رو روی میز گذاشتم. دلم درد گرفت دستمو به دلم گرفتم. که بهزاد خندید و گفت: حتما طبق معمول غذا نخوردی؟
- نه نخوردم.
- خسته نباشی!!
- خب چکار کنم یادم میره.
- واقعا گرسنت نمیشه؟
- نه.
- تو هم عجیبی نگار.
خندیدم و گفتم: باشه بریم که مردم از دل درد.
بهزاد منو بغل کرد و به آشپزخونه برد. روی صندلی نشستم. بهزاد تو آشپزخونه دوری زد و گفت: خب خبری هم از غذا نیست.
- خب اگه غذا درست کرده بودم که می خوردم.
- نگار خدایی داری اذیت می کنی. هم خودتو و هم منو.
- خب باور کن یادم میره.
- چی درست کنیم؟ چیزی نداریم. زنگ بزنم غذا بیارن سنگین تره.
- من پیتزا می خوام با 2تا سیب زمینی سرخ کرده.
- منفجر نشی؟!!
- نمی شم نترس گرسنمه. زنگ بزن دیگه.
- الان؟ ساعت 5؟
- خب گرسنمه.
- وای خدا.
به اصرار من زنگ زد و پیتزا سفارش داد یه ربع بعد هر دومون جلوی تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم پیتزا می خوردیم تند تند می خوردم و ناله می کردم. بهزادم منو مسخره می کرد. هنوز گرسنم بود ولی حس می کردم می خوام بالا بیارم پیتزا رو گذاشتم کنار و دراز کشیدم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: سیر شدی؟
- نه حالم بد شد. حالت تهوع دارم.
- نگار به خدا اگه از فردا غذا نخوری زنگ میزنم به رویا هرچی از دهنم در بیاد بهش میگم.
- به اون بدبخت چکار داری؟
- همون بدبخت اومده این کاغذا رو ریخته جلوتو از کار و زندگی انداختت دیگه.
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: نگران شکمتی؟ نترس از فردا غذا درست می کنم گشنه نمونی.
بهزاد با عصبانیت به من خیره شده بود. از جام بلند شدم تا به سمت اتاق برم که بهزاد گفت: من برای شکمم میگم؟ من برای شکمم میگم؟ من احمقو بگو نگران کی میشم. برو هر کار دلت می خواد بکن تا بمیری.
به اتاق رفتم و برگه ها رو گرفتم دستم سرمو با برگه ها گرم کردم هر چند اینقدر اعصابم خورد بود نمی تونستم تمرکز کنم. نمی دونم چقدر گذشت چند ساعتی می شد که توی اتاق بودم، که بهزاد اومد در اتاق رو باز کرد نگاهی به من کرد و گفت: نمی خوای بخوابی؟
- نه.
- لج نکن پاشو.
- میگم نمی خوام تو برو بخواب.
- این کارارو از دستی میکنی؟ می خوای خودتو ضعیف کنی که پس فردا رفتی دکتر بهونت درست باشه که حامله نشی. من کی اجبارت کردم که این کارا رو می کنی؟
- برو بیرون نمی خوام باهات بحث کنم. همه چیزو به هم ربط میدی. برو بیرون.
بهزاد نگاهی به من کرد، در اتاقو بست و رفت. حسابی از دستش ناراحت بودم دلمم درد گرفته بود حالت تهوع گرفته بودم. چند ساعتی خودمو سرگرم کاغذا کردم ولی دیگه نتونستم داشتم بالا می آوردم به سمت دستشویی رفتم و همونی که خورده بودم رو بالا آوردم. حالم یکم بهتر شده بود اما هنوز دلم درد می کرد. تا موقع در دستشویی باز شد برگشتم و نگاهی به بهزاد کردم که با حالتی خواب آلود منو نگاه می کرد. دست و صورتمو آبی زدم بهزاد با خوشحالی به من خیره شده بود. از لبخندش لجم گرفت. گفتم: چیه خوشحالی؟ ایشالا خودتم به حال من بیفتی تا دیگه نخندی.
- من هیچ وقت به حال تو نمی افتم.
- وقتی افتادی سَلامِت می کنم.
به سمتم اومد صورتمو بوسید و گفت: آخه من که حامله نمی شم تا به این حال بیفتم.
چشام گرد شد. گفتم: حامله؟
- بعله مامان کوچولو.
- بهزاد شوخی نکن اصلا حوصله ندارم. خودت که دیدی از سر شب حالم بد بود.
- دیدی؟ داشتی یه کار می کردی بچه دار نشیم خدا زد پَسِ کَلَت.
- پس کله خودت.
اومد جلو و صورتمو بوسید و گفت: باشه بزنه پس کله من. قربون این مامان کوچولو بشم.
- بهزاد برو این حرفا رو نزن خوشم نمیاد.
- دیدی گفتم نمی خوای بچه دار بشیم.
- من نمی خواستم، می گفتم نمی خوام باهات که تعارف ندارم.
از دستشویی اومدم بیرون به سمت آشپزخونه رفتم تا یه قرصی چیزی بخورم. دلم خیلی درد می کرد صدای اذون صبح بلند شد. برگشتم به سمت ساعت. بهزاد گفت: چهاره.
پشت سرمو نگاه کردم و به سمت سبد قرص و دارو ها رفتم یه کدئین برداشتم که بهزاد به سمتم اومد و گفت: چی می خوای بخوری؟
- قرص.
- نخور شاید برات خوب نباشه.
- دلم درد می کنه.
اومد جلو و دستمو گرفت و گفت: قرصو بده من نخور.
- ولم کن میگم دلم درد می کنه.
- باشه نخور میریم دکتر.
- نمی خوام بیام دکتر.
- اذیت نکن نگار شاید حامله باشی واسه بچه خوب نباشه.
- چیه؟ باور کردی؟ هرکی بالا آورد حاملس؟
- نه ولی شاید بودی.
نشستم روی زمین دلمو گرفتم و داشت اشکم در میومد. بهزاد گفت: چی شد؟
- دلم درد می کنه بهزاد، اذیت نکن.
- پاشو لباساتو بپوش میریم دکتر.
- نمی خوام.
از جام بلند شدم تا آب بردارم که بهزاد به زور قرصو از دستم در آورد. زدم به گریه و همون جا نشستم.
بهزاد صورتمو بوسید و گفت: پاشو بریم دکتر.
از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. خودمو انداختم روی تخت و چشامو بستم. خوابم نمی برد آروم اشک می ریختم بهزاد کنارم نشست و گفت: پاشو بریم دکتر لجبازی نکن.
- اَه چقدر حرف میزنی خوب شد بگیر بخواب. می خوام بخوابم.
بهزاد دیگه حرفی نزد و خوابید نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد. صبح وقتی بیدار شدم بهزاد هنوز خواب بود فقط 2 ساعت خوابیده بودم. هنوز دلم درد می کرد. به سمت آشپزخونه رفتم یه قرص برداشتم. شیشه آب رو از یخچال آوردم تا خواستم قرص رو بذارم تو دهنم بهزاد سر رسید به سمتم اومد و قرصو از دستم چنگ زد. وحشت زده بهش نگاه می کردم. بهزاد گفت: مگه نگفتم نخوری؟
- فکر می کنی حاملم می خوای هوای بچتو داشته باشی؟ اینطوری آدمو می ترسونی بند دلم کنده شد.
بهزاد کمی منو نگاه کرد و گفت: نترس کاریت نمی شه. لطفا نخور فردا وقت دکتر داری. دندون رو جیگر بذار یه روز صبر کن نمی میری.
به اتاقم رفتم برگه ها رو گرفتم دستم. سرمو گرم کردم تا بهزاد بره اما انگار بهزادم قصد رفتن نداشت. یه ساعت بعد از اتاق اومدم بیرون بهزاد تو آشپزخونه داشت چایی می ریخت. کمی نگاهش کردم و گفتم: تو نمی خوای بری؟ کار نداری؟
- نه نمیرم.
- یعنی چی نمیری؟
- مرخصی گرفتم.
- واسه چی؟
- باید حواسم به تو باشه.
رومو برگردونم که به اتاق برگردم که بهزاد گفت: نرو بیا صبحونه درست کردم. بدو بچم گرسنش میشه.
برگشتم و با چشای گرد شده بهش خیره شدم و گفتم: نه تو جدی جدی باورت شده؟
- آره که باورم شده، بدو بیا وگرنه به زور میریزم تو دهنت.
گرسنم بود. به سمت آشپزخونه رفتم و چندتا لقمه نون و کره مربا خوردم. بهزاد با خوشحالی به من نگاه می کرد. دلم هنوز درد می کرد حتما برای گرسنگی بود یکم که غذا بخورم خوب میشه. چند لقمه ای خوردم ولی احساس کردم حالم بد شد. دوباره مثل دیشب حالت تهوع گرفتم. از جام بلند شدم بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چی شد؟
- حالم بد شد دیگه نمی خوام.
- چیز دیگه بیارم؟
- نه حالت تهوع دارم.
- قربون این بچه شیطون بشم.
لبخندی زدم و به سمت اتاق رفتم هنوز در اتاق رو باز نکرده بودم که حس کردم دارم بالا میارم به سمت دستشویی دوییدم. بهزادم بهم می خندید. حالم به هم خورد دست و صورتمو شستم. بهزاد بیرون ایستاده بود نگاهی بهش کردم و به سمت اتاق رفتم. دنبالم اومد و گفت: بیا برو یکم استراحت کن دیشب که اصلا نخوابیدی.
- نمی خوام.
بهزاد بغلم کرد و به سمت اتاق خواب بردم. گفتم: نکن خوابم نمیاد.
گذاشتم روی تخت و گفت: یکم بخواب بیدار شدی میریم دکتر.
- الان بریم.
- الان خسته ای بخواب بعد.
دراز کشیدم. داشتم با خودم فکر می کردم اگه واقعا حامله باشم چی؟ حس خوبی بهم دست داد. اونقدرا هم بد نبود. دستمو روی شکمم گذاشتم و چشامو بستم. چند دقیقه بعد خوابم برد نمی دونم چقدر خوابیدم ولی با سر و صدای بهزاد از خواب بیدار شدم. به سمت آشپزخونه رفتم بهزاد قابلمه ها رو ریخته بود زمین. خندیدم و گفتم: معلوم هست چکار می کنی؟
- ببخشید بیدارت کردم؟
- پَ نَ پَ هنوز خوابم.
- نه بابا، خوب سر حال شدی؟
خندیدم و خودمو انداختم تو بغل بهزاد. بهزاد نگاهی به صورتم کرد و موهام رو بوسید و گفت: دلت خوب شد؟
- آره خوبه.
- گرسنت نیست؟
- نه.
- باشه پس برو استراحت کن.
- تو چکار می کنی؟
- اگه خدا قبول کنه غذا درست می کنم.
- چه خوب. بدونم حامله بشم اینقدر تحویلم میگیری هفته ای یکی میارم.
- نگار؟!!
- جونم؟
- برو دختر پررو. نه به اون که نمی خواست، نه به اینکه هفته ای یکی می خواد بیاره.
خندیدم و به سمت اتاقم رفتم که بهزاد گفت: دور اون کاغذا نمیری نگار.
- پس چکار کنم؟
- برو بخواب.
- خوابم نمیاد گیر نده دیگه.
- یه روز دندون رو جیگر بذار تا بریم دکتر بعد برو خودتو خفه کن. تو یه هفتس شب و روز سرت روی اون برگه هاس هنوز تموم نشده؟
- می خواستی به این زودی تموم بشه؟ چند ماهی وقت می خواد.
- آپولو که هوا نمی کنی.
- نه آپولو نیست از آپولو بدتره.
بهزاد دیگه حرفی نزد منم به سمت اتاقم رفتم برگه ها رو براشتم و مشغول ترجمه شدم.
یک ساعتی گذشت دل دردم شدید شد. از اتاق اومدم بیرون بهزاد هنوز توی آشپزخونه بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: بهزاد میشه بریم دکتر؟
بهزاد با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: هنوز دلت درد می کنه؟
- آره خیلی.
- یعنی چون حامله ای دلت درد می کنه؟
- نه دیوونه مگه آدم حامله بشه دل درد میگیره؟
- نمی دونم. من که حامله نشدم.
- آی پاشو دیگه، حالم خوب نیست.
بهزاد بلند شد و گفت: الان حاضر میشم تو بشین لباساتو میارم.
به حرفش گوش نکردم و پشت سرش به سمت اتاق رفتم لباسامو پوشیدم. چیزی نگذست که به بیمارستان رسیدیم. بهزاد اصرار داشت که پیش بهنام بریم ولی من ترجیح می دادم به نزدیک ترین بیمارستان برم.
رو به روی دکتر نشستم. دکتر معاینم کرد بهزاد به دکتر گفت: ببخشید میشه براش یه سونوگرافی هم بنویسید؟
دکتر با تعجب نگاهی به بهزاد کرد و گفت: چطور؟
- می خوام مطمئن بشم خانومم بارداره یا نه.
- واسه دل دردش میگی؟
- نه حالت تهوع هم داره.
- حالت تهوع به تنهایی که دلیل نیست.
- دکتر دل دردش برای چیه؟
- مسموم شده.
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: بعله پیتزا ها کار دستش داد.
دکتر دفترچم رو به دست بهزاد داد. بهزاد داروهامو گرفت. بعد رو به من گفت: پاشو آمپولتو بزن بریم.
- مگه آمپول داده؟
- آره.
- نمی خوام بیا بریم.
- ترسو پاشو بزن بریم.
- بهزاد اذیتم نکن حالم خوش نیست.
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. بهزاد دنبالم اومد و گفت: نگار جان حالت بد میشه بیا برو بزن.
بدون توجه به حرفاش به سمت ماشین رفتم. بهزاد دیگه چیزی نگفت. به خونه رفتیم. بهزاد ناهارو کشید و خوردیم. من به سمت اتاق می رفتم. که صدام زد: نگار بیا قرصاتو بخور.
برگشتم و قرصامو خوردم. و باز خودمو مشغول برگه ها کردم. بهزاد بعضی اوقات میومد و نگاهی به من می کرد و می رفت. ساعت حدود 4 بود که اومد توی اتاق و گفت: پاشو کاراتو بکن که بریم.
- کجا؟
- دکتر دیگه.
- دکتر برای چی؟
- مگه از دکتر فتوحی وقت نگرفتی دختر نابغه؟
- آهان، ولش کن نمی خواد بریم، حالم خوب نیست.
- اگه الان نریم باز معلوم نیست کی بهمون وقت بده. پاشو.
به اجبار از جام بلند شدم دلم بدجور درد گرفت دستمو روی دلم گذاشتم و ناله کردم. بهزاد گفت: هنوز دلت درد می کنه؟
- آره.
- تقصیر خودته که آمپولتو نزدی.
- ول کن تو رو خدا.
به سمت دستشویی رفتم. داشتم صورتمو می شستم که حالم بهم خورد. به زور روی پاهام ایستاده بودم. از دستشویی اومدم بیرون بهزاد که منو توی اون حال دید بغلم کرد و گفت: چی شد؟
- بهزاد حالم بد شده.
- باشه الان میریم دکتر.
- نه نمی خوام، فقط می خوام بخوابم. جایی نمی یام.
- باشه بیا ببرمت تو اتاق.
روی تخت دراز کشیدم. پاهامو توی دلم جمع کردم. بهزاد از اتاق رفت بیرون. من به خودم می پیچیدم. با خودم عهد کردم دیگه هیچوقت غذای بیرون نخورم. گیج شده بودم ولی خوابم نمی برد. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد. بهنام با بهزاد وارد اتاق شد. می خواستم از جام بلند بشم که بهنام دستمو گرفت و گفت: سلام، بلند نشو. چکار کردی با خودت؟
لبخندی زدم گفتم: سلام، هیچی.
بهنام معاینم کرد و گفت: کجای دلت درد می کنه؟
با دست بهش نشون دادم. بهزاد کنارم نشست و دستمو گرفت. بهنام هم گفت: آمپولی نزدی؟
بهزاد گفت: یه آمپول دکتر داده ولی نزد.
بهنام گفت: بهت نمیاد ترسو باشی. بهزاد برو بیارش براش بزنم.
بهزاد از اتاق رفت بیرون و بهنام دست منو تو دستش گرفت و گفت: مگه نگفتم مواظب خودت باش؟
بعد خم شد و پیشونیم رو بوسید، معنی کاراشو نمی فهمیدم. تا موقع بهزاد آمپولو آورد. سرمو تو بالشت فشار دادم که صدام در نیاد. یکم گذشت صدای حرف زدن بهزاد با بهنام میومد. داشت جریان آزمایش رو می گفت. رومو برگردوندم. بهزاد گفت: حالا کی ببرمش برای آزمایش؟
بهنام گفت: حالا چه عجله ای داری حالش که بهتر شد ببرش.
- خب دلم طاقت نمیاره.
- بهزاد خیلی عجولی پاشو اصلا بهت نمیاد، با این سِنِت این طوری فکر می کنی؟
بهزاد خندید و گفت: چایی می خوری؟
- آره.
بهزاد از اتاق رفت بیرون. حسابی گیج شده بودم. بهنام سرشو بهم نزدیک کرد و گونمو بوسید و با دستش صورتمو نوازش می کرد که خوابم برد. حس می کردم کسی داره موهامو نوازش می کنه. نکنه بهنام باشه؟ چشامو باز کردم و خیره به صورت بهزاد شدم که کنارم دراز کشیده بود. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چی شد؟
نفس راحتی کشیدم و گفت: هیچی. بهنام رفت؟
- آره، حالت خوبه؟
- آره خوبم.
- برات غذا بیارم؟
- نه میل ندارم.
- از صبح که چیزی نخوردی، هرچی هم خوردی بالا آوردی.
- چیزی نمی خوام ساعت چنده؟
- نه و نیم.
- وای چرا این همه خوابیدم؟
- بهتر، می خواستی بری بچسبی به اون برگه ها؟
- آره، باید زود تمومشون کنم.
- اگه دیر تمومشون کنی، آسمون به زمین میاد؟
- اَه، گیر نده. چرا اینقدر خوابم میاد؟
- اثر همون آمپولس. بگیر بخواب دوستت دارم.
- آخه....
- آخه بی آخه گیج خوابی چطوری می خوای اونا رو بخونی؟
- باشه شب بخیر.
- خوب بخوابی.
چشامو بستم و دوباره به خوابی عمیق فرو رفتم.
صبح ساعتای 8 بیدار شدم. بهزاد هنوز خواب بود. از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم دست و صورتمو آب زدم و به سمت آشپزخونه رفتم. دلم درد نمی کرد ولی قرصامو خوردم. برگشتم توی اتاق سردم شده بود. پتو رو کشیدم روی پام و برگه هامو از کنار تخت برداشتم. نمی دونم چقدر گذشت حسابی سرم به برگه ها گرم شده بود. بهزاد از جاش بلند شد و نگاهی به من کرد. گفتم: سلام.
- سلام بیدار شدی؟
- آره.
- سحرخیز شدی؟
- از دیروز عصر خوابیدم نمی خواسته بیدار بشم؟
- خب چرا، الان حالت خوبه؟
- آره خوبم.
- نمی ذاری که بخوابم بس که به این ورقه هات ور میری.
خندیدم و حرفی نزدم. بهزاد بلند شد و صورتشو به سمتم آورد که منو ببوسه گفتم: برو اون طرف صورتت کثیفه.
- از خداتم باشه. دخترا برای من غش می کنن.
- حتما با همین صورتت؟
- آره پس چی؟
حرفی نزدم و خودمو مشغول برگه ها کردم. بهزاد گفت: ناراحت شدی؟ شوخی کردم.
- می دونم.
- خب خدا رو شکر.
اینو گفت و به سمت دستشویی رفت. گرسنم شده بود. رفتم توی آشپزخونه و هرچی توی یخچال بود رو آوردم بیرون کتری رو آب کردم و زدم به برق خودمم نشستم سر میز و مشغول خوردن شدم. تا موقع صدای بهزاد بلند شد که صدام می کرد. لقمم رو قورت دادم و گفت: بیا من تو آشپزخونه ام.
بهزاد وارد شد و گفت: یهو غِیبت می زنه؟!!
- تو سه ساعته تو دستشویی گیر کردی بیرون نمیای.
- از تو که بهترم. چی شده تحویل گرفتی؟
- جمعس دیگه.
- جدی؟ آهان راست میگی، پس واسه همینه که من سر کار نرفتم؟!!
- خیلی لوسی.
- قربونت بشم تو هم لوسی.
- میخوام برم خونه مامانم.
- چه خبره؟
- چی چه خبره؟
- خونه مامانت چه خبره؟
- خیلی وقته نرفتم می خوام برم.
- آهان بگو خب فکر کردم می خوای بری یه هفته ای بمونی.
- چیه خوشت میاد که برم؟
- نه بابا، بالا غیرتت از این کارا نکنی که من دلشو ندارم.
- باشه، چون اصرار کردی نمی رم.
- بچه پررو، راستی باز کی میری دکتر؟
- دکتر واسه چی؟
- واسه بچه.
- آهان، نمی دونم باز باید زنگ بزنم وقت بگیرم.
از جام بلند شدم تا چایی بریزم که بهزاد گفت: بشین من می ریزم.
بهزاد دوتا چایی ریخت و جلوی منو خودش گذاشت و نشست. نگاهی بهش کردم و گفتم: باید بریم از خانوم جون هم خبر بگیریم.
- خب الان بریم.
- الان؟ الان که آفتاب بدیه.
- آفتاب به این قشنگی، اصلا می خوام اسم دخترمو بذارم آفتاب. قشنگه نه؟
- نه، اسم پسرتو بذار آفتاب، اسم دخترتم آفتابه.
- بچه های منو مسخره می کنی؟
- آره.
- دنیا که بیان من و اونا میشیم یه گروه تو هم یه گروه بعد تو مسخره کن ببین ما چکارت می کنیم. آخ بگردم بچه هامو بیان بشینن روی میز، چایی ها رو بریزن، مَماخش آویزون باشه مامانش بینیشو تمیز کنه.
- اِ؟! واسه مسخره کردن و گروه بندی که میشه با باباشونن واسه مَماخشون مامانشونو میشناسن؟ همون باباشون بینیشونم تمیز کنه.
- خب تمیز می کنم. گوگولیه بابا، بذار بابایی بشن.
- باشه، بیشتر از این فضانوردی نکن.
بهزاد خندید و کمی از چاییش رو خورد. من هم چاییم رو برداشتم تا به اتاق برم که بهزاد گفت: باز کجا؟
- میرم تو اتاق.
- خب برو ولی حاضرشو که بریم.
- الان نمیام حوصلشو ندارم.
- پس بیا بشین همین جا.
- نمی خوام کار دارم.
به سمت اتاق رفتم که بهزاد گفت: نگار، حوصلم سر میره. اذیت نکن.
محل ندادم که دوباره گفت: نگار!
بدون اینکه حتی نگاش کنم به اتاق رفتم. روی تخت نشستم و برگه ها رو توی دستم گرفتم. چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که بهزاد وارد اتاق شد به سمت کمد لباسا رفت. همون طور که لباساشو می پوشید گفت: من دارم میرم، نمیای؟
- نه.
می دونستم تنها جایی نمیره. خیالم راحت بود. دوباره سرمو به برگه ها گرم کردم. بهزاد دوباره گفت: 5 دقیقه تو هال منتظرت میشم نیومدی تنها میرم.
لبخندی زدم ولی بهزاد بی تفاوت از اتاق خارج شد. چاییمو مزه مزه کردم و دوباره سرگرم برگه ها شدم. یه ربعی گذشته بود ولی هنوز صدای تلویزیون میومد معلوم بود نرفته. از اتاق اومدم بیرون تا مسخرش کنم. اما بهزاد توی هال نبود به آشپزخونه نگاهی کردم اونجا هم نبود آروم گفتم: بهزاد! شوخی نکن، تو رو خدا نترسونیم.
ضربه ای به در دستشویی زدم، اما صدایی نیومد. توی دستشویی رو نگاه کردم ولی نبود. خندیدم و گفتم: رفتی تو اتاق؟ لو رفتی بیا بیرون.
اما بازم خبری نشد. به اتاق رفتم ولی وقتی دیدم اتاق هم خالیه تعجب کردم. دوباره همه خونه رو گشتم اما بهزاد رفته بود. به سمت گوشی رفتم و شماره بهزاد رو گرفتم، اما گوشیش در دسترس نبود، شاید خودش از دستی اینکار رو کرده بود. اعصابم حسابی خورد شده بود. هرجا باشه تا ظهر بر میگرده حتما رفته خانوم جون رو ببره سر خاک.
به سمت آشپرخونه رفتم. غذا رو آماده کرم و برگشتم توی اتاق سرم به برگه ها گرم شده بود، نفهمیدم کی ساعت 2 شد. اما خبری از بهزاد نبود. زیر غذا رو خاموش کردم. دوباره به گوشیش زنگ زدم بازم در دسترس نبود.
رفتم و برای خودم غذا کشیدم اما اصلا میل نداشتم. غذا رو ریختم سر قابلمه و نشستم جلوی تلویزیون ساعت حدود 5 بود که صدای تلفن بلند شد با خودم گفتم حتما بهزاده. گوشی رو برداشتم صدای مامان تو گوشم پیچید: سلام.
- سلام مامان خوبین؟
- ممنون، تو خوبی؟ بهزاد خوبه؟
- آره مامان هر دومون خوبیم.
- خوب به روی خودت نمیاری.
- چیو؟
- نه زنگی بزنی، نه بیاین این طرفا، سایتون سنگین شده.
- ای بابا، حالا نه که شما میاین.
- ببخشید نمی دونستم بزرگتر باید بیاد خدمت کوچیک تر.
خندیدم و حرفی نزدم مامان ادامه داد: شب برای شام بیاین اینجا.
- حالا ببینم چی میشه.
- چیه؟ نازت زیاد شده؟
- من کی ناز کردم مادرِ من.
- چه خبر؟ هنوز کاری نکردین؟
- چه کاری باید می کردیم؟
- بچه رو میگم.
- نه بابا، شما هم دلت خوشه مادرِ من.
- من که سر از کارای شما در نمیارم. بهزاد همچین حرف میزد که گفتم حتما حامله ای نمی خواد چیزی بگه.
- باید وقت دکتر بگیرم اول برم دکتر.
- مگه نرفتی؟
- نه.
من نمی دونم بلاخره به فکر باش بابات همه کاراشو کرده که برای نَوَش سیسمونی درست کنه.
- چشم.
- پس یادت نره شب منتظریم.
- معلوم نیست بیایم یا نه.
- باشه، خداحافظ.
قبل از اینکه خداحافظی کنم مامان گوشی رو قطع کرد معلوم بود ناراحت شده. گوشی رو گذاشتم و دوباره نشستم رو به روی تلویزیون دلم درد گرفته بود. رفتم توی آشپزخونه و قرصامو خوردم. روی مبل دراز کشیدم اما هرچی می گذشت دل دردم بدتر شد. گوشی رو برداشتم و شماره بهزاد رو گرفتم ولی هنوز هم در دسترس نبود.
یک ساعت دیگه هم گذشت طاقت دل درد رو نداشتم شماره بهنام رو گرفتم، دوتا بوق خورد که گوشی رو برداشت: الو.
- سلام.
- سلام نگار جان خوبی؟
- آره یعنی راستش نه، برای همین بهت زنگ زدم. شرمنده آخه بهزاد نیست منو ببره دکتر گفتم به تو زنگ بزنم.
- بازم حالت بد شده؟
- آره.
- خب من الان میام اونجا.
- ممنون، فعلا خداحافظ.
- خدافظ...
گوشی رو گذاشتم. نمی دونم بهنام چرا اینقدر هول شده بود. یه ربع بعد صدای آیفون بلند شد. آیفون رو برداشتم: بله؟
- باز کن نگار جان.
صدای بهنام بود، در رو باز کردم و خودم، رو به روی در ایستادم. چند لحظه بعد بهنام در حالی که بهارک رو به بغلش گرفته بود از پله ها بالا اومد. بهارک با خجالت به من نگاه می کرد. لبخندی زدم و گفتم: سلام، شرمنده.
- سلام، این چه حرفیه، خوبی؟
لبخندی زدم و دستی به صورت بهارک کشیدم و گفتم: سلام بهارک جون.
- سلام کردی بابا؟
بهنام بهارکو روی مبل نشوند بعد دست منو گرفت و گفت: بیا بشین.
نشستم. بهنام فشارمو گرفت و گفت: چیزی خوردی؟
- نه.
- همونه فشارت پایینه.
خیره شد تو چشام و ادامه داد: تو چرا مواظب خودت نیستی دختر؟
- بیا برو دراز بکش بهت سُرُم بزنم.
- نمی خواد، ولش کن الان یه آب قند می خورم خوب میشم.
دستامو گرفت و همون طور که تو چشام زل زده بود گفت: پس چرا گفتی بیام؟
- خب بذار براتون یه چیزی بیارم بعد.
دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت: ما خودمون همه چیز می خوریم خیالت راحت.
همون طور که به سمت اتاق می رفتیم پرسید: بهزاد کجاس؟
مکثی کردم نمی دونستم چی بگم تا موقع بهارک اومد جلو تا با ما وارد اتاق بشه بهنام رو بهش گفت: بهارک برو بشین من الان میام بدو بابا.
بهارک- خوب منم بیام.
- همینی که گفتم زود برو بشین با عروسکت بازی کن وگرنه عصبانی میشم.
بهارک بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق خارج شده. روی تخت دراز کشیدم. دلم خیلی درد گرفته بود. بهزاد سرم رو به دستم زد. از شدت دل درد گریم گرفته بود چشامو بستم اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. بهنام گفت: اینقدر درد داشت؟
بیشتر از هرچیزی نبودن بهزاد زجرم میدادم دلم می خواست گریه کنم. چشامو باز کردم و به بهنام خیره شدم. اشک تو چشام حلقه زده بود. بهنام کمی بهم خیره شد و بعد بغلم کرد. سرمو روی شونه بهنام گذاشتم و آروم گریه کردم. توقع نداشتم بهزاد با اینکه می دونه حالم خوب نیست تنهام بذاره و بره. حتی گوشیش رو هم از دسترس خارج کرده بود. صدای بهنام تو گوشم پیچید: نگفتی بهزاد کجاست؟ تو راه هرچی بهش زنگ زدم در دسترس نبود.
- نمی دونم.
منو از خودش جدا کرد سرمو گذاشت رو بالش و گفت: نمی دونی کجا رفته؟
- نه.
- کی رفته؟
- صبح.
اخم های بهنام توی هم رفت و گفت: این عجب بی فکریه، مگه نمی دونه تو حالت خوب نیست؟
- صبح حالم خوب بود.
- هرچقدرم که خوب باشی دیروز حالت به اون بدی بود، یه شبه معجزه که نمی شه.
چشام رو بستم تا دوباره اشکم نریزه. بهنام اشکامو پاک کرد و گونمو بوسید. آروم موهامو نوازش می کرد و من نفهمیدم که کی خوابم برد. نمی دونم چقدر گذشت که دوباره چشام رو باز کردم. سنگینی صورتی رو روی صورتم حس کردم. آروم گفتم: بهزاد؟
بهنام صورتش رو از روی صورتم برداشت و گفت: بیدار شدی؟ بهزاد هنوز نیومده.
- ساعت چنده؟
- 11 و نیم.
- نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟!
- نترس به دوستش زنگ زدم باهم رفته بودن بیرون. تو راه خونس.
حرفی نزدم، دلم گرفت فقط گفتم: تا حالا بهزاد این قدر تنهام نذاشته بود.
بهنام رو به روم نشست و دستم رو بین دستاش گرفت و گفت: عیبی نداره من که اینجام.
نگاهی به صورتش کردم که با لبخند به من خیره شده بود. لبخند تلخی زدم و چشام رو بستم تا موقع صدای در اومد از جام بلند شدم. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: تو استراحت کن، من با بهزاد کار دارم.بعدم میرم. مواظب خودت باش.
- ممنون که اومدی.
لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون. در نیمه باز موند، صدای صحبت های بهنام و بهزاد به گوشم می رسید:
بهزاد- سلام، خوابیده؟
بهنام- آره خوابه، بیا بشین کارت دارم.
بهزاد- چیزی شده؟ نگار طوریش شده؟
بهنام- نه بهت میگم بیا بشین.
بهزاد- این بچه اینجا گردنش درد میگیره بذارمش روی تخت نگارم ببینم میام.
بهنام- نه دردش نمی گیره، الان می خوام برم. نگارم خوابه چیو ببینی گفتم بشین باهات حرف دارم.
بهزاد- چیه؟
بهنام- جریان امروز چیه؟ چی شده که از صبح زدی بیرون؟
بهزاد- هیچی.
بهنام- سر هیچی زدی بیرون؟
بهزاد- جر و بحثمون شد رفتم بیرون. چیه باید به تو جواب پس بدم؟
بهنام- به من نه ولی به زنت آره.
بهزاد- خب زن من به تو چه ربطی داره.
بهنام- وقتی من اومدم اینجا میدونی فشار نگار چند بود؟ اگه به من زنگ نزده بود معلوم نبود چی میشد. تو اگه شعور داشتی می فهمیدی زنی که روز قبل حالش بد بوده رو نباید تنها گذاشت. می خوای بری الواتی سر راه نگار رو بذار خونه مادرش یا بیارش خونه مامان می میری؟ به خدا اگه یه کاریش می شد من می دونستم با تو.
بهزاد- حالا چیه تو کاسه داغ تر از آش شدی؟
بهنام- کاسه داغ تر از آشم چون نمی تونی از زنت نگهداری کنی، بعد واسه من هوس بچه کردی.
چند لحظه ای سکوت بود و بعد صدای بهنام به گوشم رسید: خداحافظ.
صدای باز شدن در اومد و بعد صدای بهزاد که به آرومی و با ناراحتی خداحافظی کرد. چند دقیقه بعد در اتاق باز شد. چشام رو بستم. بهزاد دستی به موهام کشید. صدای عوض کردن لباساش رو می شنیدم. آروم گریه می کردم. ولی چشامو بسته بودم تا بهزاد نفهمه بیدارم. چند لحظه بعد بهزاد کنارم دراز کشید. دستی روی موهام کشید و گفت: میدونم بیداری.
اشکام رو پاک کرد و صورتم رو بوسید. چشام رو باز نکردم هنوز گریه می کردم. نه به خاطر اینکه از دست بهزاد ناراحت بودم. فقط دلم براش تنگ شده بود.
- نگارم؟
چشام رو باز کردم سرم رو به سمتش چرخوندم. لبخندی بهم زد و گفت: ببخشید.
دلم درد میکرد، دلتنگ بهزاد شده بودم. دلم می خواست نازمو بکشه. آروم منو تو آغوشش گرفت و موهام رو بوسید. سرم رو که روی سینش گذاشتم آروم شدم.
- قهری خانومی؟
آروم جواب دادم: نه.
منو از خودش جدا کرد نگاهی به چشمام کرد و دوباره منو به خودش فشار داد. تا موقع صدای نالم بلند شد. بهزاد ازم فاصله گرفت و گفت: چی شد؟
لبخندی زدم و گفت: هیچی، دستم درد گرفت.
- دستت؟
- آره، بهنام بهش سُرُم زده بود.
- هرچی تو از آمپول و این طور چیزا فراری هستی، بهنام علاقه داره.
لبخندی زدم و دوباره سرمو روی سینه بهزاد گذاشتم. بهزاد همون طور که موهام رو نوازش می کرد گفت: امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود فکر می کردم وقتی برگردم اصلا نفهمی که رفتم و اومدم. ببخشید عزیزم. بخواب خانومم، شب بخیر.
- دل منم برات تنگ شده بود. شب بخیر.
از خواب که بیدار شدم بهزاد رو کنارم ندیدم. حتما رفته بانک. از جام بلند شدم و رفتم تا دوش بگیرم. آب سرد حسابی اجیرم کرد. تا موقع صدای بهزاد اومد: نگار؟ خوبی؟
از لای در حمام سرم رو بیرون کردم و گفتم: سلام. مگه قرار بود بد باشم.
- سلام به صورت خوابالوت. دیدم نیستی صداتم که نمیاد ترسیدم.
در حمام رو بستم و با صدای بلند گفتم: مگه من مثل توام که بزنم زیر آواز؟
- آخه تو استعداد منو نداری.
- پررووووو
- زود بیا بیرون صبحونه رو آماده کردم.
چند دقیقه بعد از حمام اومدم بیرون حولم رو تنم کردم و همون طور به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد ابروهاشو داد بالا و نگاهی به من کرد. لبخندی زدم و گفتم: چیه؟
- چه تمیز شدی!!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تمیز شدم آره؟
- خب آره خوشگل شدی تمیز شدی.
- باشه طلبت آقا بهزاد.
بهزاد خندید و گفت: بشین چاییت یخ کرد سه ساعت اون تو کیسه کشی می کنی، بس که دیر به دیر میری حمام.
- چی شده؟ امروز بلبلی می کنی؟
- گفتم از وجودم استفاده کنی.
لبخندی زدم و گفتم: دیروز کجا رفتی.
بهزاد همون زور که سرش پایین بود و با لقمه دستش بازی می کرد گفت: با رضا رفته بودم بیرون.
- منم می بردی بد نبود دق کردم تو این خونه.
- خودت گفتی نمی خوای بیای.
نگاهی بهش کردم و گفتم: باشه، ولش کن به جاش باید....
مکث کردم و بعد گفتم: تو چرا نرفتی سرکار؟
بهزاد خندید و گفت: واستادم جبران کنم دیگه.
- حتما به همینن راحتی؟!!
- خب پس چی؟
- بهزاد بریم مسافرت؟
- همین الان؟
- بهزاد چرا هروقت میگم مسافرت سرخ و بنفش میشی؟
- از اون روز که کار داشتی.
- حالا ندارم.
- اگه بدونم برگه هاتو نمیاری همین الان میرم بیلیت میگیرم.
- بیلیت؟ واسه کجا؟
- هرجا!!
- من دلم می خواد بریم شمال با ماشین. وای جاده چالوس...
- باشه حالا فضانوردی نکن.
یکم نگاش کردم که گفت: چیزی که عوض داره گله نداره.
خندیدم و گفتم: باشه حالا جدی بریم؟
- باید ببینم بهم مرخصی میدن یا نه؟
دیگه حرفی نزدم، صبحونمو خوردم دل درد نداشتم. یک دفعه یاد مامان افتادم رو به بهزاد گفتم: وای مامانم!
- مامانت چی شده؟
- طفلکی دیروز زنگ زد گفت شام بریم اونجا. منم نمی دونستم کجایی گفتم معلوم نیست بیایم یا نه ناراحت شد.
بهزاد سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. نگاش کردم و گفتم: با مامانم اینا بریم شمال؟
- من فکر کردم می خوای دوتایی بریم، سه تایی برگردیم.
- سه تایی؟
- آره دیگه من برم از اونجا یه زن شمالی بگیرم.
- باز شروع کردی؟
- بچه رو میگم.
لبخندی زدم و گفتم: برو بابا.
- حالا بهت نشون میدم. بدون هیچ حرفی به اتاق رفتم لباسامو پوشیدم داشتم موهامو خشک میکردم که بهزاد اومد توی اتاق سشوار رو از دستم گرفت و گفت: عاشق اینم که جلوم موهاتو شونه کنی.
همون طور که موهامو شونه می کردم لبخندی زدم و گفتم: زنگ نمیزنی ببینی بهت مرخصی میدن یا نه؟
- حالا جدی بریم؟
- خب آره دیگه.
- عجیبه تو دست از این برگه ها برداری.
سشوار رو از دستش گرفتم و خاموش کردم. بهزاد بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. منم لباسای کثیف رو از تو حمام برداشتم و به آشپزخونه رفتم بهزاد روی مبل نشسته بود و با تلفن حرف میزد. نزدیکش شدم و صورتشو بوسیدم همون طور که حرف میزد لبخندی زد و نگام کرد. به آشپزخونه رفتم و مشغول شستن لباسا شدم، چند دقیقه بعد دستای بهزاد دور کمرم رو گفت. برگشتم و نگاهش کردم. گونمو بوسید و گفت: بگم بهنام و بهارکم بیان؟
لبخند روی لبام محو شد. بهزاد اخم کرد و گفت: ناراحت شدی؟
- نه.
- چیه خونواده خودت بیان خوبه خونواده من بیان ناراحت میشی؟
- بهزاد من کی اینو گفتم.
- شوخی می کنم دختر. مرخصیم درست شد. اگه میگم بهنام هم بیاد به خاطر بهارکه البته فکر نکنم بهنام بیاد مگه بهارک اصرارش کنه.
لبخندی زدم و لباسا رو از توی ماشین لباسشویی برداشتم و به سمت بالکن رفتم. بهزاد هم به سمت تلفنش رفت. احتمالا می خواست به بهنام زنگ بزنه. لباسارو پهن کردم. فکرم درگیر شده بود. کاش اسم مسافرت رو نمی آوردم. نمی دونم چقدر گذشت که بهزاد صدام زد: نگار؟
برگشتم و به صورت بهزاد که با تعجب خیره به من بود نگاه کردم: بعله؟
- کجایی؟
- همین جا؟
- کلی صدات زدم.
- نشنیدم.
به سمت در اتاق رفتم. بهزاد همون طور که پشت سرم میومد گفت: به بهنامم زنگ زدم.
سکوت کردم بهزاد ادامه داد: راضی بود. گفت چند وقته بهارک بهونه میگیره خوشحال شد. می گفت دوست نداشته تنهایی بره مسافرت.
دوتا چایی ریختم و به سمت بهزاد که حالا روی مبل نشسته بود رفتم. کنارش نشستم و گفتم: پس بگم مامانم اینا هم بیان. به باباجونم میگم.
- چه مسافرتی بشه.
لبخندی زدم. بهزاد گفت: راستی دلت دیگه درد نمی کنه؟
- نه خوبم.
- بعله شما اون برگه ها رو بذاری کنار خوبی.
یه لبخند مصنوعی زدم چاییمو خوردم و به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد گفت: غذا درست نکنی که امروز نوبت منه.
- نه بابا، متحول شدی؟!!
چکار کنیم دیگه.
بهزاد مشغول درست کردن غذا شد و من هم مشغول ترجمه برگه هام. تا ظهر خبری از بهزاد نشد. ظهر با سر و صداش به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت. الان همسایه ها میریزن اینجا.
- نترس، همشون منو تو رو می شناسن عزیزم.
- به خدا دیوونه ای.
- قربونت بشم. دیوونگی از خودتونه.
- بهزاد؟!
- نگار؟!
- منو مسخره نکن!
- الان جدی شدی؟
- جدی بودم.
- بیا گه از گشنگی دارم غش می کنم.
بهزاد به سمت میز رفت و من تازه میز رو که چیده شده بود دیدم. نگاهی به باقالی پلو و ماهیچه ای که روی میز بود انداختم و اشتهام باز شد. بهزاد گفت: به چی نگاه می کنی؟ بیا دیگه.
به سمت میز رفتم و یه ظرف از غذا رو برای خودم پر کردم و با ولع مشغول خوردن شدم که بهزاد گفت: بهنام احوالتو می پرسید. گفت عصر میاد اینجا که با هم بریم پیش یکی از دوستانش معاینت کنه.
یادم اومد از دیشب وقتی که صورتشو روی صورتم گذاشته بود. حس کردم بدنم گُر گرفته نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: ولی من که بهت گفتم حالم خوبه.
- اون موقع که گفتی با بهنام حرف زده بودم.
- پس همون بود یادت اومد احوال منو بپرسی؟
- احوال تو پرسیدن نداره. زبونت که کار می کنه یعنی خوبی.
- بهزاد خفت می کنما!
- اگه دلت میاد بیا، این گردن من از مو هم باریکتر.
لبخندی زدم. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. بعد غذا من به اتاقم رفتم و بهزاد هم جلو تلویزیون دراز کشید و مشغول خوندن مجله شد. 2، 3 ساعتی گذشت که زنگ در آپارتمان به صدا در اومد. از جام بلند شدم و به سمت هال رفتم، که صدای بهنام رو شنیدم. برگشتم توی اتاق قلبم تند تند میزد رفتم جلوی آینه نگاهی به خودم کردم شونه ای به موهام زدم. پشت در اتاق ایستاده بودم نفسی کشیدم و از اتاق اومدم بیرون. بهزاد مشغول صحبت با بهارک بود ولی نگاه بهنام به ازراف می چرخید وقتی چشمش به من افتاد لبخندی زد و از جاش بلند شد و گفت: سلام، خوبی نگار جان؟
- سلام، خوش اومدی. ممنون خوبم.
چشای بهنام برق خاصی داشت که بیشتر منو خجالت زده می کرد. به سمت آشپزخونه رفتم و چندتا چایی ریختم. بهنام مثل اینکه منو چند سال ندیده با لبخند نگام می کرد و گفت: چرا زحمت می کشی بیا بشین، هنوز حالت خوب نشده باز راه افتادی؟
یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: نه، خیلی بهتر شد.
به سمت بهارک برگشتم و گفتم: سلام بهارک جون خوبی؟
بهارک با خجالت همون طور که خودش رو تو بغل بهزاد قایم کرده بود گفت: بعله.
بهنام نگاهی به بهارک کرد و بعد خیره به من گفت: هنوز خوب نشده هوس مسافرت کردی؟
حرفی نزدم بهزاد به جای من گفت: آره عجله هم داره همین امروز به فکرش افتاده همین امروز هم میگفت زنگ بزن مرخصی بگیر، از آخر هم مجبورم کرد که مرخصی بگیرم.
بهنام همون زور که منو نگاه می کرد گفت: حق داره منم باشم همش خودمو تو خونه حبس کنم همین میشم دیگه.
نگاهی به بهزاد کردم و دوباره به آشپزخونه رفتم و یه ظرف رو شیرینی کردم و برگشتم. بهنام یه شیرینی برداشت و گفت: بهارک بابا بیا اینجا برات شیرینی برداشتم.
بهارک- نه من پیش عمو بهزاد شیرینی می خورم.
بهزاد همون طور که با موهای بهارک بازی می کرد گفت: چکار داری به بچه، بهارکم می خواد پیش عموش باشه.
بهزاد مشغول صحبت با بهارک شد و من همون طور سکوت کرده بودم که بهنام سکوت رو شکست و گفت: از یکی از دوستام وقت گرفتم که امروز بریم پیشش متخصصه کارشم حرف نداره گفتم خودمم باهات بیام چون می شناسمت لجبازی نمیری.
- الان که حالم خوبه.
- نه بهتره بری دکتر اینطوری خیالم راحت تره.
با این حرفش نگاهی بهش انداختم. لبخندی زد و سرشو به لیوان چاییش گرم کرد. نیم ساعتی گذشت که بهنام گفت: خب، حاضر شین که بریم. بهزاد بهارک رو از روی پاش بلند کرد و رو به من گفت: تو برو حاضر شو من اینا رو جمع می کنم.
بهنام نگاهی به من و بعد نگاهی به بهزاد کرد و گفت: من جمع می کنم تو هم برو حاضر شو.
بهزاد و بهنام داشتم باهم تعارف می کردن که من به سمت اتاق رفتم. چند دقیقه بعد از اتاق اومدم بیرون بهنام به بهارک نگاه می کرد که داشت با عروسکش بازی می کرد. تا موقع بهزاد از آشپزخونه اومد بیرون. نگاهی بهش کردم و گفتم: تو هنوز حاضر نیستی؟
بهنام که تازه متوجه حضور من شده بود برگشت و نگاهی به من کرد. بهزاد لبخندی زد و گفت: 2 دقیقه ای حاضر میشم.
بعد به سمت اتاق رفت. بهنام لبخندی به من زد و گفت: پس فردا عصر راه میفتیم دیگه.
- فردا عصر؟
- آره دیگه مگه بهزاد نگفت که یه هفته مرخصی گرفته؟
- نه.
- گفتیم فردا عصر بریم. خونوادتم میان؟
- نمی دونم. قرار شد به باباجون هم بگیم.
- اونا نمیان.
- از کجا می دونی؟
- آوا نمیاد. اونا هم به خاطر آوا نمیان.
صدای بهزاد اومد که گفت: من حاضرم بریم؟
بهارک به سمت بهزاد رفت و بهزاد بغلش کرد و یه دور تو هوا چرخوندش بهارک از خوشحالی جیغی کشید. بهزاد بهارک رو بوسید و به سمت در رفت بهنام هم پشت سرش رفت. بهنام چهره جذابی داشت. قد بلند و چارشونه بود قیافه جا افتاده و با نمکی داشت. موهاش از دو طرف سفید شده بود و چهرشو زیباتر می کرد صورت کشیده و بینی تراشیده. در کل از بهزاد خوشگل تر بود. تا موقع صدای بهزاد اومد که گفت: نگار عروسک بهارک روی مبل جا مونده براش بیار. برگشتم تو و عروسک رو از روی مبل برداشتم سریع برگشتم تا برم بیرون ولی به تنه بهنام که رو به روم ایستاده بود خوردم. بهنام لبخندی زد و گفت: یواش دختر!
نگاهی به صورتش کردم و با شرمندگی گفتم: ببخشید.
- فکر کنم منم باید خودمو به دکتر نشون بدم.
- دردت اومد؟
- نه. تو خوبی؟
- آره، من کاریم نشد.
بهنام نگاهش رو از چشای من گرفت و به سمت در رفت. پشت سرش رفتم. در خونه رو قفل کردم. برگشتم بهنام هنوز روی پله ها ایستاده بود. عروسک رو به دستش دادم و جلوتر از اون از پله ها اومدم پایین. بهزاد توی ماشین نشسته بود رفتم و عقب نشستم. بهنام به سمت ماشین اومد و گفت: بیا بشین جلو.
- نه، نه. بشین.
بهنام نشست و بهارکو روی پاش گذاشت و بهزاد حرکت کرد. خیره به بیرون بودم. قلبم تند تند میزد. هم از بهنام می ترسیدم و هم ازش خجالت می کشیدم. اصلا چرا اینطوری می شد؟ چرا همش جلوم ظاهر می شد؟ من خیلی حساس شدم. نگاهم به آینه بغل افتاد که دیدم بهنام به من خیره شده. با دیدن من روش رو برگردوند. سرم رو به گوشیم گرم کردم. یه ربع بعد جلوی بیمارستان بودیم. بهنام رو به بهزاد گفت: تو بهارک رو نگه دار من نگارو می برم.
- خب منم میام.
- نه بهارکو نمی برم تو. محیطش آلودس مریض میشه.
بهزاد دیگه حرفی نزد و مشغول بازی با بهارک شد. یک قدم عقب تر از بهنام به راه افتادم. وارد بیمارستان شدیم چندتا از پرستارها نزدیک بهنام شدن و به گرمی شروع به احوال پرسی کردن من کمی عقب تر ایستاده بودم و حرفی نمی زدم. تا موقع بهنام دستمو گرفت و به سمت خودش کشید و رو به بقیه گفت: اینشون هم نگار خانومن، زن برادر من.
یکی از زن ها که به نظر مهربون و خوش اخلاق میومد با لبخند به من نگاهی کرد و دستش رو پیش آورد. باهاش دست دادم و احوال پرسی کردم، نگاهم به پرستار دیگه که سن بیشتری داشت افتاد. با حالت بدی به من زل زده بود و حرفی نمی زد. بعد از چند لحظه سکوت لبخندی زورکی زد و گفت: خوشبختم و به سمت یکی از اتاق ها رفت.
بهنام نگاهی به من کرد و خندید. بعد رو به پرستار جوان کرد و گفت: آقای رحمان نژاد هستن؟
- بعله تو اتاقشونن.
بهنام سرش رو تکون داد و به راه افتاد من هم به دنبالش حرکت کردم. چند دقیقه بعد رو به روی دکتر نشسته بودم. بهنام بعد از خوش و بش و احوال پرسی، حالت های من رو به دکتر گفت. دکتر رحمان نژاد سری تکون داد و پشت میزش نشست و مشغول نوشتن چیزهایی در دفترچه من شد. بهنام نگاهی به من کرد و لبخند زد بعد رو به دکتر که حالا داشت توضیح میداد شد.
دکتر رحمان نژاد- چندتا آزمایش برات نوشتم، الان نمی تونم چیزی بگم. اول باید آزمایش هاتو ببینم.
بعد رو به بهنام ادامه دارد: احتمالا خانوم پارسا آزمایشگاه باشه الان آزمایشاشو بگیر. فقط سریع برو پارسا رو که می شناسی از زیر کار در روئه.
بهنام لبخندی زد، با دکتر دستی داد و بعد از تشکر از اتاقش خارج شدیم. بدون هیچ حرفی به سمت آزمایشگاه به راه افتادیم. از در که وارد شدیم زن نسبتا جوونی مشغول بررسی برگه هایی بود که جلوش قرار داشت. بهنام جلو رفت و احوال پرسی کرد من هم با سر سلامی کردم و گوشه ای نشستم. چند دقیقه بعد پارسا به من اشاره کرد تا روی تخت بشینم. بهنام به سمتم اومد و کیفم رو از دستم گرفت. رو تخت نشستم. پارسا با سرنگی بهم نزدیک شد روم رو برگردوندم و نگام با نگاه بهنام تلاقی کرد. سوزشی رو حس کردم و ناله ای کردم. پارسا به آرومی خون رو به داخل سرنگ می کشید. وقتی کارش تموم شد. از روی تخت بلند شدم و کیفم رو از بهنام گرفتم بهنام گفت: کیفتو می خوای بگیر ولی هنوز تموم نشده.
با تعجب به بهنام نگاه می کردم که پارسا من رو به اتاق دیگه ای برد نمی دونم چقدر معطل آزمایش ها شدیم ولی بعد از انجام آزمایشات خسته و بی حوصله جلوتر از بهنام به راه افتادم و از بیمارستان خارج شدم. بهنام با سرعت خودش رو به من رسوند و گفت: چی شد؟ آزمایش دادی جون گرفتی؟!
لبخندی زدم و گفتم: نه دلم برای بهزاد تنگ شد.
بهنام لبخند تلخی زد و بدون هیچ حرفی پشت سرم اومد. نزدیک ماشین که شدم بهزاد رو دیدم که مشغول خوردن آبمیوه بود. نگاهی بهش کردم و به سمتش رفتم.
- من آزمایش دادم تو آبمیوه می خوری؟
- جه عجب تشریف آوردین؟!
- مُردم.
- چرا؟
تا موقع بهنام که به نزدیکی ما رسیده بود گفت: کلی آزمایش ازش گرفتن.
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: آزمایش خونم گرفتن؟
- آره.
بهزاد با تعجب به بهنام نگاه کرد و گفت: گریه نکرد؟
- گریه برای چی؟
- این ترسو رو نمی شناسی؟! یه بار بردمش ازش آزمایش بگیرن همه رو عاصی کرد.
بهنام خیره به من گفت: بهت نمیاد.
لبخندی زدم و نشستم توی ماشین. بهزاد و بهنام هم سوار شدن. آبمیوه بهزاد رو از دستش چنگ زدم و مشغول خوردن شدم. بهزاد کمی به من نگاه کرد و گفت: دزد! واست خریده بودم حالا بهت نمیدم.
آبمیوه رو تا آخر خوردم و گفتم: اون یکی رو هم می خورم.
بهنام آبمیوه ای رو به سمت من گرفت و گفت: بیا مال منو بخور.
- نه بهزاد خریده.
بهزاد- نه بهزاد نخریده.
- بهزاد؟!
بهنام- اشکالی نداره بیا من و بهارک با هم می خوریم.
بهزاد آبمیوه رو به سمت من گرفت. من هم با خوشحالی از دستش گرفتم و مشغول صحبت با بهارک شدم. بهنام رو به بهزاد گفت: برو خونه بابا اینا.
بهزاد- اونجا چرا؟
بهنام- بریم ببینیم اونا هم با ما میان شمال یا نه؟
بهزاد حرفی نزد و سرش رو به علامت تایید تکون داد و بعد از آینه نگاهی به من کرد. من هم لبخندی تحویلش دادم و دوباره مشغول شوخی با بهارک شدم. نیم ساعت بعد رو به روی خونه پدر بهزاد بودیم. بهارک از همه جلوتر رفت و پشت در ایستاد. بهنام هم به دنبال بهارک رفت و زنگ در رو فشار داد. نگاهم به بهزاد بود که ماشین رو پارک کرد و به سمت من اومد. لبخندی زدم و دستش رو گرفتم. وقتی برگشتم سنگینی نگاه بهنام رو حس کردم. بهنام نگاهش رو از ما گرفت بهارک رو بغل کرد و به داخل رفت. باباجون خودش رو به حیاط رسوند و با ما احوال پرسی کرد وارد شدیم. خبری از آرام جون و آوا نبود. کنار بهزاد نشستم و به بهارک که مشغول شوخی با باباجون بود خیره شدم. تا موقع آرام جون از آشپزخونه اومد بیرون و با ما احوال پرسی گرمی کرد. بهنام رو به آرام جون پرسید آوا کجاست؟
- تو اتاقشه.
باباجون- خب صداش کن بیاد.
بهارک با شیطنت به سمت اتاق آوا رفت و گفت: من صداش می کنم.
بهنام- بابا ما فردا میریم سمت شمال، شما هم اگه میاین که کاراتونو بکنید.
بابا جون- فردا؟
بهزاد- آره فردا عصر.
آرام جون- چی شده شما یهو به فکر سفر افتادین؟
بهزاد- می خوایم بریم یه حال و هوایی عوض کنیم.
تا موقع آوا و بهارک به سمت ما اومدن. آوا با بی حوصلگی سلام کرد و گوشه ای نشست. آرام جون رو به آوا گفت: بهنام و بهزاد فردا میرن شمال، ما هم بریم؟
آوا- من که کار دارم نمیام. شما خودتون می دونید. می خواین برین، برین. من به شما کاری ندارم.
باباجون گفت: خب تکلیف ما مشخص شد. ما که نمیایم.
بهنام نگاهی به آوا کرد و گفت: چرا نمیای؟ چکار داری؟
آوا- کار دارم.
بهنام- خب می دونم. چکار داری؟
آوا- چیه منو بازخواست می کنی؟
بهنام- می خوام بدونم کارت چیه؟ شاید واجب نبود تونستی بیای.
آوا- اصلا هیچکاری ندارم. نمی خوام برم مسافرت حوصلشو ندارم.
بهنام- مگه تو....
بهزاد پرید توی حرفش و گفت: بهنام بس کن.
بهنام حرفی نزد و روش رو به سمت باباجون برگردوند. آوا از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. بعد از رفتن آوا بهنام گفت: اینقدر بهش رو دادین پررو شده. برای شما هم تصمیم می گیره.
بهزاد- بهنام ولش کن دیگه. خب دوست نداره بیاد، اجبار که نیست.
بهنام دوباره سکوت کرد. یک ساعتی نشستیم و بعد از خونه باباجون اومدیم بیرون. آوا که انگار ناراحت شده بود، برای خداحافظی هم بیرون نیومد. وقتی توی ماشین نشستیم بهنام گفت: این آوا هم شورشو در آورده.
بهزاد- اون از اولش همین طوری بود. چیز جدیدی نیست که به خاطرش بحث راه میندازی.
بهنام- بلاخره که باید دست از این کاراش برداره یا نه؟
بهزاد- 25 سال همین طوری بار اومده حالا نمی تونی عوضش کنی.
بهنام نفس عمیقی کشید و دیگه حرفی نزد. بهزاد گفت: بریم خونه ما؟
بهنام- نه دیگه بریم که من بهارکو ببرم حمام کارامونو بکنیم برای فردا.
به سمت خونه رفتیم. بهنام و بهارک از دم در خداحافظی کردن و رفتن. بهزاد گفت: می خوای یه سر هم بریم خونه مامانت اینا؟ نمی خوای بهشون بگی ببینی میان یا نه؟
- نه بهشون زنگ میزنم الان دیگه خسته ام.
بهزاد حرفی نزد. وارد خونه شدم و خودم رو روی مبل انداختم. بهزاد پیرهنش رو در آورد و روی صورت من انداخت و خودش به سمت آشپزخونه رفت. با صدای بلند گفت: آب، چایی، قهوه، نسکافه، چی می خوری؟
- بی زحمت مِنوتونو بیارین.
- مِنو؟ باز پررو شدی؟ اصلا به من چه که چی می خوای.
خندیدم و گفتم: ببخشید واسه منم چایی بیار.
- کی گفته خودم چایی می خورم که برای تو هم چایی بیارم؟
- بهزاد؟!
بهزاد بالای سرم ظاهر شد و گفت: خودت برو بریز.
نگاهش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم که بهزاد گفت: منم می خورم.
- من دارم میرم کوفت بخورم تو هم می خوری؟
- آره.
خندیدم دوتا چایی ریختم و روی میز گذاشتم به سمت اتاق رفتم چند دست لباس از کمد بیرون آوردم و توی چمدون گذاشتم. بهزاد لباس هاش رو عوض کرده بود و رو به روی تلویزیون نشسته بود. به سمت آشپزخونه رفتم تا فلاکس و کلمن رو بردارم بهزاد گفت: غذا چیزی برنداری؟!
رفتم بالای سرش و دستم رو دور بازوهاش حلقه کردم و گفتم: کی برداشتم که دفعه دومم باشه.
بهزاد خندید و گفت: بیا چاییت یخ کرد.
چایی رو خوردم و سرم رو روی پای بهزاد گذاشتم و چشامو بستم که بهزاد گفت: نخوابی؟ شام نخوردی.
- سیرم.
- نخواب، سیری یا گشنه به من ربطی نداره. باید یه چیزی بخوری بعد بخوابی.
چشام رو بستم و به صدای تلویزیون گوش می دادم. تو خواب و بیداری بودم که بهزاد بازوم رو تکون داد و بیدارم کرد. نگاهش کردم. گفت: گفتم نخواب. پاشو شام بخور.
با خواب آلودگی شام رو خوردم. و به سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم. بهزاد هم دراز کشید و منو بغل کرد. هر دومون حسابی خسته بودیم و به خواب عمیقی فرو رفتیم.
صبح با صدای بهزاد از خواب بیدار شدم. کمی نگاش کردم خندید و گفت: پاشو خوابالو.
- چرا حاضر شدی؟
- میرم بانک یه سر میزنم. تو که حالت خوبه آره؟
- آره خوبم.
- به مامانت اینا هم زنگ بزن خب اگه بخوان بیان تا عصر بتونن کاراشونو انجام بدن.
- باشه زنگ میزنم.
بهزاد خم شد و صورتمو بوسید و گفت: من دیگه رفتم.
- خدافظ
بهزاد دستشو تکون داد و رفت. از جام بلند شدم. آبی به دست و صورتم زدم. تلفن رو برداشتم و به مامان زنگ زدم چند تا بوق خورد که گوشی رو برداشت. صدای سرحالش نشون میداد که مثل همیشه از نماز صبح بیدار بوده. گفتم: سلام مامان خانومم.
- سلام، خوبی؟
- ممنون شما خوبین؟ بابا خوبه؟
- همه خوبیم.
- قهری؟
- نه.
- معلومه ناراحتی مامان خوبم.
- نه دیگه شناختمت، دختر هم بی معرفت میشه؟ تو از پسرا هم بدتری.
- مامان؟! دلت میاد به دخترت این حرفا رو میزنی؟
- از دست تو با همین زبونت همیشه خامم کردی.
- قربونت برم مامان گلم. زنگ زدم بگم ما و داداشِ بهزاد عصر میریم طرف شمال شما هم میاین؟
- عصر؟ همین امروز؟
- آره.
- نه مادر جان، می خواستیم بیایم هم باید یه هفته قبل به بابات می گفتم. اونو نمی شناسی؟
- مامان اذیت نکن دیگه. شما به بابا بگو.
- می دونم نمیاد.
- وحید و ندا چی؟
- نه وحید که زنش با ما جایی نمیاد اون همیشه با قومای زنش میره مسافرت. ندا هم به گمونم حاملس.
- چی؟ شوخی می کنی؟
- نه به خدا دیروز اینجا بود گفت. حالا ناراحته میگه میخوام برم سقطش کنم.
- یعنی چی؟ می گفتی بچه که نیستی می خواستی قبلش حواستو جمع کنی حالا هم شده که شده با اون دوتای دیگه بزرگ میشه.
- سروش که حسابی خوشحاله، نمیذاره. انگار میگی بچه اولشه اینقدر ذوق زده شده.
- مردک حسود خجالتم نمی کشه. تقصیر بهزاد بود یه کلام یه حرفی زد فکر کرد تازه اول جوونیشه هوس بچه کرد.
- این چیزا دیگه حسودی داره؟ مثل اینکه تو بیشتر حسودیت کرد!
- مامان این چه حرفیه میزنی؟ من اگه حسودیم می شد می گفتم بره سقطش کنه. اصلا به من چه خودش می دونه حالا با بابا صحبت کن اگه خواستین بیاین تا قبل ظهر خبرشو بدین.
- اون نمیاد منم نگران ندام نره یه بلایی سر خودش و بچه در بیاره. من که اصلا نمیام باباتم اگه یه درصد بخواد بیاد ببینه من نمیام اونم منصرف میشه.
- باشه. سلام برسون خدافظ.
- خدافظ.
با ناراحتی گوشی رو قطع کردم. به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن ناهار شدم. یه ساعتی گذشت که تلفن زنگ خورد. نگاهی به گوشی کردم شماره بهنام بود.
- الو؟
- سلام نگار جان خوبی؟
- سلام ممنون.
- زنگ زدم ببینم چیزی لازم نیست من بخرم؟
- نه هرچی بخوایم تو راه هست میگیریم.
- باشه منو بهارک خیلی وسایل نداریم، فقط عروسکای بهارک خانومه که همشون دلشون گرفته باید بیان مسافرت.
خندیدم و حرفی نزدم بهنام ادامه داد: بهزاد گفت با ماشین من بریم من زودتر میام اونجا.
- باشه.
- خب دیگه مزاحمتم نشم. ما ناهار بخوریم میام دیگه.
- می خواین ناهار بیاین اینجا؟
- نه مزاحمتون نمیشیم.
- این حرفا چیه، تعارف می کنی؟
- نه نگار جان، الان دم رفتنه شاید بخوای حاضری بخوری من دیگه سربار نمیشم.
- من غذا درست کردم حاضری هم نیست. خیالت راحت غذای بد بهت نمیدم.
- باشه وسایلمونو برداریم میایم.
- منتظرم خدافظ.
- خدافظ.
تلفن رو قطع کردم. وسایل و چمدون ها رو نزدیک در گذاشتم و به بهزاد زنگ زدم.
- الو؟
- سلام بهزاد خوبی؟
- به سلام، خوبی خانومم؟
- دیوونه!
- چرا دیوونه مگه چی گفتم؟
- همچی میگی به سلام انگار 10 ساله صدامو نشنیدی.
- خب دلم تنگ شده.
- باشه زبون نریز.
- باز توهین کردی؟
خندیدم و گفتم: حالا رفتنت چی بود پاشو بیا خونه مهمون داریم.
- مهمون؟ کی؟
- بهنام واسه ناهار میاد اینجا.
- کاری هم ندارم تا نیم ساعت دیگه میام. چیزی نمی خوای سر راه بگیرم؟
- نه زود بیا. خدافظ.
- بای بای خانومی.
- لوس.
خندیدم و گوشی رو قطع کردم. به سمت اتاق رفتم و خودمو با برگه های ترجمه سرگرم کردم. نمی دونم چقدر گذشت که صدای آیفون بلند شد به سمت آیفون رفتم: بله؟
- سلام نگار جان ماییم باز کن.
صدای بهنام بود در رو باز کردم. نگاهی به ساعت کردم. بهزاد گفت تا نیم ساعت دیگه میاد ولی الان نزدیک 2 ساعت گذشته بود. در رو باز کردم و جلوی در منتظر شدم. چند دقیقه بعد بهارک از پله ها اومد بالا نگاهی به من کرد و گفت: سلام.
- سلام خانوم کوچولو. خوبی بهارک خوشگلم؟ کو بابایی؟
تا موقع صدای بهنام بلند شد که گفت: سلام، باباشم اینجاس.
- سلام، خوش اومدین بیاین تو.
بهنام و بهارک وارد شدن. در رو بستم. بهنام وارد هال شد نگاهی به اطراف کرد و گفت: بهزاد کو؟
- رفته بانک.
- بانک؟ همین امروز؟
- نمی دونم چه خبر بود؟ دلش برای کی تنگ شده بود؟
بهنام خندید و گفت: یعنی چی دلش برای کی تنگ شده بود؟
- شوخی می کنم.
به آشپزخونه رفتم و مشغول چایی ریختن شدم که صدای آیفون بلند شد. بهنام گفت: من باز می کنم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

چایی رو ریختم و به سمت هال اومدم که بهزاد هم پیداش شد. لبخندی زدم چایی ها رو گذاشتم روی میز و به سمتش رفتم بهنام نگاهی به من کرد و به سمت بهارک رفت. بهزاد لبخندی زد و گفت: سلام.
به سمتم اومد و باهاش دست دادم و گفتم: سلام، کرایه هم می کرد که بری؟
- راست میگی پیش تو بودم بیشتر سود داشت.
لبخندی زدم و به سمت بهنام برگشتم. بهنام همون طور که بهارک رو بغل کرده بود به منو بهزاد نگاه می کرد. نگاه منو که دید روش رو به سمت بهارک چرخوند. کنار بهزاد روی مبل نشستم. داشتیم چایی می خوردیم که یه دفعه گفتم: بهزاد بریم دنبال خانوم جون؟
بهزاد- خانوم جون؟
- آره بریم اونم با خودمون ببریم.
بهنام- انگار نه انگار که ما نوه هاشیم تو بیشتر به فکرشی.
بهزاد همون طور که به گوشیش ور می رفت گفت: بذار یه زنگ بهش بزنم ببینم میاد.
بهارک که نزدیک بهزاد نشسته بود گفت: به کی زنگ میزنی؟
بهزاد- به خانوم جون عزیزم.
بهارک- خانوم جون کیه؟
بهزاد- مامان بزرگ منو بابا بهنام.
بهنام همون طور که دست بهارک رو گرفته بود و به سمت خودش می کشید گفت: بابایی بهارک بذار عمو زنگشو بزنه، بیا اینجا.
بهارک کنار بهنام نشست و گفت: پس کی میریم مسافرت؟
بهنام- ناهار بخوریم یکم استراحت کنیم بعد میریم.
بهارک- خب الان بریم.
بهنام لبخندی زد و بهارک رو بوسید بهزاد مشغول حرف زدن شد. بعد از قربون صدقه های همیشگیش تلفن رو قطع کرد و گفت: خانوم جون هم میاد.
لبخندی زدم و گفتم: ناهارو بکشم؟
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: آره بکش من اینا رو جمع می کنم.
به سمت آشپزخونه رفتم. مشغول گرم کردن خورشت شدم که بهزاد با سینی چایی وارد شد لیوان ها رو تو سینک گذاشت و گفت: کاری داری بگو من انجام بدم.
همون طور که لیوانا رو می شستم گفتم: خودم انجام میدم تو برو پیش بهنام.
بهزاد دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو گذاشت رو شونم و گفت: زنم اینجاس برم اونجا چکار؟
تا موقع صدای بهنام بلند شد: کاری دارین بگین منم انجام بدم.
بهزاد دستاشو از دور کمر من برداشت و گفت: نه کاری نیست برو بشین منم الان میام.
لیوان ها رو آب کشیدم و به سمت بهنام برگشتم که خیره به ما نگاه می کرد. لبخندی زد و از آشپزخونه رفت بیرون.
غذا رو کشیدم و با بهزاد به سمت میز رفتیم. بهنام داشت بهارک رو می نشوند. پکر بود. دلم براش سوخت. نشستم. بهزاد غذا رو ظرف کرد و مشغول خوردن شدیم. منو بهنام ساکت بودیم ولی بهزاد و بهارک مشغول حرف زدن بودن. من تو فکر بهنام بودم دلم براش می سوخت واسه تنها بودنش. دلم نمی خواست هیچ وقت به جای اون باشم. بعد از ناهار ظرفها رو جمع کردم بهنام گفت: من ظرفا رو می شورم شما وسایلتونو بذارید تو ماشین.
- نه من خودم ظرفا رو می شورم. شما برین وسایل رو جا به جا کنید.
بهنام گفت: من اصلا نمی خوام برم وسایل جا به جا کنم از این کار فراریم.
- خب باشه برو پیش بهارک بشین من خودم ظرفا رو میشورم.
بهنام همون طور که دستکش ها رو دستش می کرد گفت: عمرا اگه بذارم. بهزاد پیش بهارک هست.
- خب آخه این طوری که درست نیست.
بهنام لبخندی زد و گفت: چطور تو میای خونه من ظرف می شوری درسته من خونه تو بشورم درست نیست؟
لبخندی زدم یاد شب تولد بهارک افتادم، حس کردم صورتم داغ شد، لبخندی زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون. بهزاد مشغول بازی با بهارک بود نگاهش کردم و گفتم: بهزاد بیا همین وسایل رو بذاریم تو ماشین.
بهزاد بهارک رو از روی پاش گذاشت روی مبل سوئیچ رو از روی اپن برداشت و به سمت من اومد. وسایل رو با هم گذاشتیم تو ماشین و برگشتیم. بهنام داشت دستاشو خشک می کرد نگاهی بهش کردم و گفتم: خسته نباشی.
- شما هم خسته نباشین.
بهزاد همون طور که به سمت بهارک می رفت گفت: ظرف شستن سخت ترین و زجرآورترین کار دنیاست.
بهنام- به این بدی ها هم که تو میگی نیست!
بهزاد بهارک رو بغل کرد و بوسید. بهارک گفت: عمو مسافرت نمیریم؟
- چرا عمو جون الان میریم.
نگاهی به بهنام کردم و گفتم: دستت درد نکنه.
بهنام لبخندی زد. نگاهمو ازش گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم ظرفا رو جا به جا کردم و برگشتم توی هال بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: بریم؟
- بریم من کار ندارم.
بهزاد بهارک رو بوسید و گفت: بدو بریم عمو جون.
بهارک با خوشحالی به سمت در دویید. حاضر شدم. نگاهی به اتاقا انداختم و دوباره همه چیزو چک کردم. در آپارتمان رو قفل کردم و رفتم پایین. بهنام پشت فرمون نشسته بود بهزاد هم بهارک رو روی پاش گذاشته بود و صندلی جلو نشسته بود.
در رو بستم و عقب نشستم. بهنام از آینه نگاهی به من کرد و گفت: ببخشید.
لبخندی زدم و بهنام به سمت خونه خانوم جون به راه افتاد. نیم ساعت بعد جلو خونه خانم جون بودیم. ماشین که توقف کرد بهارک گفت: بابا اینجا مسافرته؟!
بهنام لبخندی زد و گفت: نه بهارک بابا، اومدیم دنبال خانوم جون.
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه خانوم جون رفتم زنگ رو زدم. چیزی نگذشت که در باز شد. از در رفتم تو و خانوم جون رو صدا زدم. محو حیاط و درخت انارش شده بودم که خانوم جون گفت: سلام مادر.
برگشتم و به سمت خانوم جون رفتم و گفتم: سلام خانوم جون خوبین؟
خانوم جون صورتمو بوسید و گفت: خوبم مادر، تو خوبی؟ بهزاد خوبه؟
- خوبیم خانوم جون. ممنون.
- پس بهزاد کجاس مادر؟
- تو ماشینه خانوم جون. کاری ندارین؟ وسایلتون آمادس؟
- کارمو کردم مادر. همین ساک وسایلمه.
به ساکی که روی پله ها بود اشاره کرد. ساک رو برداشتم و دست خانوم جون رو گرفتم. آروم از پله ها پایین میومد که بهزاد از در اومد تو و گفت: سلام خانوم جون خوشگل خودم.
خانوم جون سرش رو بالا گرفت و لبخند زد و گفت: سلام پسرم. خوبی؟
بهزاد جلو اومد و روی خانوم جون رو بوسید و گفت: خوبِ خوب خانوم جون. کاراتونو کردین ؟ بریم؟
- آره مادر همین ساک بود دیگه. بریم.
بهزاد ساک رو از دست من گرفت و به سمت در رفت. منو خانوم جون هم پشت سرش رفتیم. دم در حیاط بهنام از ماشین پیاده شد و به سمت خانوم جون اومد. با خانوم جون روبوسی و احوال پرسی کرد. خانوم جون کلیدش رو از جیب مانتوش در آورد و به دست بهزاد داد. بهزاد در رو قفل کرد و همگی سوار ماشین شدیم. خانوم جون نگاهی به بهارک کرد و گفت: سلام دختر گلم.
بهارک با تعجب به خانوم جون نگاه می کرد که بهنام گفت: بابا بهارک به خانوم جون سلام کردی؟
بهارک با خجالت گفت: سلام.
خانوم جون دستشو به سمت بهارک دراز کرد و گفت: بیا مادر بوسم بده ببینم.
بهارک نگاهی به بهنام کرد. بهنام هم گفت: بابا برو خانوم جون رو بوس کن. بدو دختر قشنگم.
بهارک صورتش رو به خانوم جون نزدیک کرد و خانوم جون بهارک رو بوسید و روی پاش نشوند و از جیبش بهش شکلاتی داد. بهنام به راه افتاد. خیلی زود از شهر خارج شدیم. بهارک تو بغل خانوم جون به خواب رفت. رو به خانوم جون گفتم: خانوم جون بهارکو بدین من، پاتون درد میگیره.
خانوم جون- نه مادر فرقی نداره، رو پای تو هم باشه پای تو درد میگیره.
- نه خانوم جون بدینش من.
بهارک رو از خانوم جون گرفتم و سرش رو روی پام گذاشتم و پاهاشو بین خودم و خانوم جون دراز کردم. خانوم جون خیره به بیرون بود که خوابش برد. کتابی رو از کیفم در آوردم و مشغول کتاب خوندن شدم. یک ساعتی گذشت که بهزاد دستش رو به سمت من آورد و روی کتاب رو گرفت. سرم رو بالا آوردم لبخندی زدم و گفتم: چیه؟
- هیچی دلم تنگ شد، حسودیم کرد داری کتاب می خونی به من محل نمیدی.

لبخندی زدم و نگاش کردم که ادامه داد: تو هم بخواب من بیدارم نمیذارم بهنام بکشمون.
- خوابم نمیاد. تو بخواب.
بهنام از آینه نگاهی به من کرد و گفت: هر دوتون بخوابید کمتر حرف بزنید. حواسمو پرت می کنید.
بهزاد- از خداتم باشه صداهایی به این زیبایی بشنوی.
بهنام دوباره نگاهی به من کرد و حرفی نزد. بهزاد برگشت و چشاشو بست. منم دوباره مشغول کتاب خوندن شدم. سرم رو که بالا آوردم چشای بهنام رو خیره به صورتم دیدم. لبخندی زد و دوباره به جلو نگاه کرد. یک ساعت دیگه هم با سکوت گذشت. نزدیک های عصر بود که تو یه شهر توقف کردیم. بهنام از ماشین پیاده شد. تا موقع بهزاد چشاشو باز کرد. برگشت، نگاهی به من انداخت و گفت: تو نخوابیدی؟
- نه.
تا موقع خانوم جون هم چشاشو باز کرد و گفت: کجاییم مادر؟
بهزاد- نمی دونم خانوم جون منم تازه بیدار شدم.
- بابا امانیم خانوم جون.
خانوم جون نگاهی به بهارک کرد و گفت: این دختر هنوز خوابه؟
دستی به سرش کشیدم و گفتم: آره، اینقدر مسافرت مسافرت کرد حالا هم خوابیده.
تا موقع بهنام اومد و سوار ماشین شد نگاهی به ما کرد و گفت: ساعت خواب. چه عجب!
بعد چندتا آبمیوه رو به سمت خانوم جون گرفت. خانوم جون نگاهی کرد و برداشت. بعد رو به من تعارف کرد آبمیوه رو برداشتم پلاستیک آبمیوه ها به صورت بهارک کشیده شد و چشاشو باز کرد. بهارک نگاهی به اطراف کرد و زد زیر گریه. بهنام از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و بهارک رو برداشت. بهارک تو بغل بهنام آروم گرفت. نگاهی به بهزاد کردم که مشغول خوردن آبمیوه بود. بهنام سوار شد و بهارک رو روی پاش گذاشت و گفت: بهزاد تو بشین. من الان بشینم بهارک اذیت می کنه.
بهزاد سرش رو تکون داد و از ماشین پیاده شد. بهنام هم اومد و سمت بهزاد نشست. خانوم جون نگاهی به بهنام کرد و گفت: تا کی می خوای اینطوری باشی؟ بلاخره این بچه هم مادر می خواد.
بهنام سرش رو تکون داد و همون طور که موهای بهارک رو نوازش می کرد به حرف های خانوم جون گوش می داد. خانوم جون ادامه داد: الان این بچه کوچیکه می تونه راحت با یکی دیگه کنار بیاد بزرگتر بشه نه هرکی هرکی زن تو میشه، نه هم بهارک با هرکی هرکی کنار میاد.
بهنام گفت: خانوم جون من نمی خوام ازدواج کنم.
خانوم جون- یعنی چی مادر؟ بلاخره که چی؟
بهنام- هیچی خانوم جون. بچمو بزرگ می کنم بعدم پیر میشم می میرم دیگه.
خانوم جون- این شد حرف؟
بهزاد- خانوم جون این الان نمی فهمه چی میگه بعدا خودش پشیمون میشه.
بهنام نگاهی به بهزاد کرد و حرفی نزد. بهزاد راه افتاد و دیگه کسی حرفی نزد. باز سکوت حکم فرما شد. تا موقع شام بهزاد رانندگی کرد. بین جاده یه جا واستاد همگی پیاده شدیم و تو یه رستوران بین راهی شام خوردیم. بعد از شام بهزاد گفت: کی اهل چاییه؟ خانوم جون شما که می خورین؟
خانوم جون- آره مادر اگه بریزی من می خورم.
بهزاد- بهنام می خوری؟
بهنام- نه.
- منم می خورم بهزاد.
بهزاد- تو نمی خوردی هم به زور به خوردت می دادم.
بهنام- تا موقع من بهارک رو می برم دستشویی.
خانوم جون- پس واستا منم بیام مادر.
به ماشین تکیه دادم. بهزاد هم کنارم ایستاد و گفت: خسته که نشدی؟
- نه هنوز.
- پس قصد داری خسته بشی؟
- قصد ندارم ولی خسته میشم.
بهزاد نگاهی به جاده انداخت و گفت: سرد شد نه؟
- آره یکم سرد شده.
بهزاد به سمت صندوق عقب رفت و گفت: لباس گرما تو کدومه؟
- تو چمدون مشکیه.
بهزاد چندتا لباس گرم در آورد. تا موقع بهنام و خانوم جون هم اومدن و راه افتادیم. یکی دو ساعت دیگه هم رفتیم. به اولین شهری که رسیدیم. یه خونه کرایه کردیم و خوابیدیم.
***
صبح با صدای بهزاد بیدار شدم. نگاهی بهش کردم. گفت: پاشو صبحونه رو آماده کنیم الان بقیه هم بیدار میشن.
از جام بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و گفتم: هنوز خیلی زوده من برم یه دوش بگیرم بعد.
- پس منم میرم نون بگیرم.
- گم نشی!
- اگه گم شدم خودمو به پلیس معرفی می کنم.
به سمتش رفتم و صورتشو بوسیدم. بهزاد بینیشو به بینی من فشار داد و گفت: من رفتم.
بهزاد که رفت، برگشتم تا به حمام برم بهنام داشت موهای بهارک رو نوازش می کرد کمی نگام کرد و با لبخند گفت: صبح بخیر.
- صبح بخیر.
لبخندی زدم و به سمت حمام رفتم. یه دوش آب گرم گرفتم. موهامو با حوله بستم و از حمام اومدم بیرون. بهنام داشت صورتش رو می شست. نگاهی به من کرد و روشو برگردوند. خانوم جون بیدار شده بود و داشت پتوش رو تا می کرد. نزدیکش رفتم و گفتم: سلام خانوم جون. صبحتون بخیر.
- سلام مادر. صبح تو هم بخیر. بهزاد کجاس؟
- رفته نون بگیره، الان دیگه میاد.
چند دقیقه بعد بهزاد اومد صبحونه رو خوردیم و دوباره راه افتادیم. نزدیکای ظهر بود که لب دریا رسیدیم. بهارک بالا پایین می پرید و شیطونی می کرد. یه فرش پهن کردم خانوم جون و بهنام نشستن. من هم با بهزاد دنبال بهارک بودیم. بهارک کنار آب بازی می کرد منو بهزاد هم از دور نگاش می کردیم. رو یه تخته سنگ نشستیم. بهزاد دست منو بین دستاش گرفت و گفت: دلت باز شد؟
- مسخره می کنی؟
- نه به جون بهزاد!
- لوس.
بهارک به ما نزدیک شد و گفت: عمو بهزاد شلوارم خیس شد.
- اشکال نداره عمو جون. برو بازی کن.
بهارک- تو نمیای؟
- نه عمو تو برو.
بهارک دوباره به سمت آب دویید. داشتم نگاهش می کردم که بهزاد صورتمو بوسید برگشتم و گفتم: سواستفاده گر.
- کی من؟
- پس نه من؟
- خب زنمی!
- خوب شد من زن تو شدم.
- آره خیلی خوب شد.
و دوباره صورتمو بوسید. نگاهش کردم و گفتم: اِ، بهزاد زشته.
- میرم به خانوم جون میگما!
داشتم می خندیدم که بهارک به سمت ما اومد سر تا پاش خیس شده بود. نگاهی به بهزاد کرد و گفت: عمو خیس شدم.
بهزاد زد زیر خنده. از خنده بهزاد و قیافه متعجب بهارک من هم به خنده افتادم. بهزاد صورت بهارک رو بوسید و گفت: اشکال نداره عمو بیا بریم جای بابا بهنام.
با بهارک به سمت خانوم جون و بهنام رفتیم. بهنام از دیدن بهارک تعجب کرد و گفت: بچمو غرق کردین؟ بابا، بهارک؟ چکار کردی؟
بهارک لبخندی زد و گفت: من نشسته بودم کنار دریا، آبا خودشون خوردن به من.
بهنام خندید و بهارک رو بغل کرد از تو ماشین براش یه حوله آورد و دورش پیچید. یک ساعتی نشستیم و بعد برای ناهار به سمت شهر رفتیم. بعد از ناهار یه ویلا کنار دریا گرفتیم. خانوم جون و بهارک به خواب رفتن. منو بهزاد از جامون بلند شدیم تا بریم لب دریا. نگاهی به بهنام کردم و گفتم: ما داریم میریم لب دریا تو نمیای؟
بهنام نگاهی به ما کرد و گفت: میرین شنا؟
- نه بابا میریم بشینیم.
- خب، آخه بهارک تنهاس.
- خانوم جون پیششه.
بهنام نگاهی به بهارک کرد و گفت: خب بریم.
هر سه تامون به لب دریا رفتیم. اول کنار آب ایستاده بودیم. چند دقیقه ای گذشت بهزاد گفت: بیاین پامون رو که به آب بزنیم.
بهنام نگاهی به من کرد من دمپای شلوارمو تا دادم و به سمت آب رفتم. بهنام هم دنبال منو بهزاد اومد. بهزاد یواش یواش جلو می رفت و منم دنبالش می رفتم. تا زانو تو آب بودیم. دستمو داخل آب بردم و یه مشت آب روی بهزاد پاشیدم. بهزاد نگاهی به من کرد و اونم یه مشت آب روم ریخت. بهنام از آب رفت بیرون و کنار دریا نشست. ولی منو بهزاد اینقدر آب بازی کردیم که سر تا پا خیس شدیم. احساس سرما می کردم. رو به بهزاد گفتم: بریم من یخ کردم.
بهنام نگاهی به منو بهزاد کرد و گفت: بابا شما زدین رو دست بهارک.
بهزاد خندید و گفت: پاشو فردا نوبت خودته چی فکر کردی؟ پاشو خدا وکیلی خیلی سرده.
بهنام خندیدو سرشو تکون داد به سمت ویلا به راه افتادیم.
عصر هممون پای تلویزیون نشسته بودیم که بهزاد گفت: بهنام پاشو بریم یکم ماهی بخریم شب ماهی بخوریم.
خانوم جون نگاهی به بهزاد کرد و گفت: آدم شمال که میاد نمی شه ماهی نخوره. خدا بیامرز آقا جونتونم هر وقت منو میاورد شمال برام ماهی درست می کرد.
بهزاد- خانوم جون باز هوایی شدیا! رو چشمم خودم میرم برات می خرم.
بهنام لبخندی زد و گفت: پاشو بریم پسر زبون باز.
بهزاد و بهنام رفتن تا از بازار ماهی بگیرن بهارک رو هم بردن. یک چایی ریختم و کنار خانوم جون نشستم. خانوم جون دستمو بین دستاش گرفت و گفت: بهزاد خوب سرحال شده.
- کی سرحال نیست، خانوم جون؟
خانوم جون خنده ریزی کرد و دستمو فشار داد و گفت: واسه بچه چه کار کردین؟
- فعلا که هیچی.
- همیشه مردا از بچه دار شدن فرارین، این بار تو.
- من که فراری نیستم خانوم جون.
خانوم جون سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزد انگار به فکر گذشته هاش افتاده بود. در سکوت چاییمو خوردم گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشی کردم مامان بود. خانوم جون که انگار از فکر اومده بود بیرون نگاهی به من کرد و گفت: کیه مادر؟
- مامانمه خانوم جون.
گوشی رو جواب دادم: الو؟
صدای مامان پشت گوشی بلند شد: سلام، خوبی؟
- سلام مامان خودم ممنون. شما خوبین؟ آقاجون خوبه؟
- آره مادر همه خوبن. کجایین؟
- رسیدیم شمالیم.
- به سلامتی، هوا چطوره؟
- خوبه عصرا یکم سرد میشه ولی روزا خیلی خوبه، جای شما خالی. چه خبر از ندا؟
- هیچی صبحی اینجا بود. سروش باهاش حرف زده، راضی شده بچه رو نگه داره. ولی خیلی بی حوصلس، واسه همین نکیسا و درسا رو گذاشت اینجا.
- می بینم سر و صدا میاد.
- آره دارن با بابات شوخی می کنن.
- دلم براشون تنگ شده.
- حالا کی برمی گردین؟
- یه هفته هستیم، بعد میایم.
- باشه مادر، به بقیه سلام برسون. کار نداری؟
- نه شما هم به بابا سلام برسون.
- باشه خداحافظ.
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم و گفتم: مامان سلام رسوند خانوم جون.
- سلامت باشن.
تا موقع صدای زنگ در بلند شد به سمت در رفتم. بهنام و بهزاد بودن. بهزاد با سر و صدا وارد شد و گفت: سلام، ما اومدیم. اینم از ماهی. نگار زغال خریده بودم کجا گذاشتی؟
- تو آشپزخونس.
- بیار که درست کنیم. خانوم جون بیاین بیرون البته باد سردی میاد یه چیز گرمی هم برای خودتون بردارین.
بهنام وارد آشپزخونه شد و سلام کرد. سرمو برگردوندم و گفتم: سلام.
زغال ها رو برداشتم. بهنام گفت: بده من می برم.
زغال ها رو به دستش دادم. داشت می رفت بیرون که گفت: بی زحمت یه لباس گرم هم برای بهارک از تو چمدون بردار سرما نخوره.
بهنام و خانوم جون رفتن بیرون من هم چندتا لباس گرم برای خودم و بهزاد و بهارک برداشتم و پشت سرشون رفتم. بهنام و بهزاد آتیش روشن کرده بودن و داشتن ماهی ها رو می شستن. بهارک رو صدا کردم: بهارک، زن عمو بیا لباستو تنت کنم سرما می خوری.
بهارک که حالا کمتر از من خجالت می کشید گفت: نه سرما نمی خورم.
- چرا عزیز دلم هوا سرد میشه بعد سرما می خوری، بعد بابا بهنام بهت آمپول میزنه. تو دوست داری آمپول بزنی.
بهارک به من نزدیک شد و گفت: بابا بهنام بهم آمپول نمی زنه.
- اگه سرما بخوری چون دوست داره زود خوب بشی بهت آمپول میزنه.
بهارک گفت: خب الان که سرد نیست.
تا موقع خانوم جون که یک گوشه نشسته بود گفت: ای دختر بد، خب بپوش دیگه سرما می خوری. به حرف گوش کن.
بهارک بغض کرد و تو چشاش اشک جمع شد. بغلش کردم و گفتم: نه خانوم جون بهارک دختر خوبیه. دعواش نکنید. خودش داشت لباسشو می پوشید.
اشک های بهارک به آرومی سرازیر شد. اشکاشو پاک کردم و گفتم: اگه گریه نکنی، لباستم بپوشی، می برمت لب دریا. باشه بهارکم؟
بهارک سرشو تکون داد و گفت: باشه.
لباسشو تنش کردم داشتم موهاشو که بهم ریخته بود درست می کردم. که چشمم به بهنام افتاد که خیره به منو بهارک بود. تا نگاه منو دید روش رو به سمت بهزاد چرخوند. دست بهارک رو محکم گرفتم و گفتم: بریم.
چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که بهنام گفت: کجا میرین؟
- می خوام بهارک رو ببرم لب دریا، زود میایم.
بهنام لبخندی زد و سرشو تکون داد. دست بهارک رو محکم گرفته بودم. نزدیک آب شدیم. هوا هنوز خیلی تاریک نشده بود. بهارک به سمت آب می رفت و از موج ها فرار می کرد. من هم هر بار که فرار می کرد بغلش می کردم و می چرخوندمش. بهارک با صدای بلند می خندید. مشغول بازی کردن بودیم که بهزاد گفت: غذا حاضره بیاین.
به سمت ویلا رفتیم.بهارک می دویید و جلوتر رفت. من هم پشت سرش می رفتم. بهنام بهارک رو بغل کرده بود و بهارک داشت همه اتفاقات رو تعریف می کرد. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: حسابی خستت کرد آره؟
- نه، خودش بیشتر خسته شد.
بهارک با صدای بلند گفت: نه من خسته نشدم.
- پس بازم میریم بازی می کنیم.
بهارک- آره بریم.
- اول باید شام بخوریم بعدا، باشه؟
بهارک- باشه. بابا تو هم میای؟
بهنام دستی به سر بهارک کشید و گفت: آره بابایی میام، بیا بریم ماهی بخوریم.
به سمت خانوم جون رفتم از کنارش لباس گرم بهزاد رو برداشتم و به سمتش رفتم. لباس رو روی شونه هاش انداختم. سرش رو برگردوند و نگاهی به من کرد. لبخندی زد و گفت: سردم نیست. کنار آتیش گرمه بیا بشین.
کنارش نشستم. دستمو گرفت و به آتیش نگاه می کرد که گفت: خوب با بهارک سرت گرم بود!
- آره خیلی شیطونه.
- یکی نیست بگه تو که اینقدر بچه دوست داری چرا خودت بچه دار نمیشی.
- بهارک دختر خوبیه برای همین دوستش دارم.
- مگه قراره بچه ما بد باشه.
- آره دیگه من که شانس ندارم به تو میره، نمیشه تحملش کرد.
- پس چه صبری داری تو که سه ساله منو تحمل کردی.
-آره پس چی؟!
- ای پررو.
این رو گفت و مشغول قلقلک دادن من شد. خندیدم و به تلافیش اون رو قلقلک دادم. تا موقع صدای زنگ موبایلی بلند شد سرم رو بلند کردم. بهنام نگاهش رو از بهزاد گرفت و گوشیش رو جواب داد، احوال پرسی گرمی کرد و یواش یواش از ما دور شد. منو بهزاد چند سیخ ماهی برداشتیم و به سمت خانوم جون رفتیم گرم صحبت با خانوم جون بودیم که بهنام هم اومد. اخماش تو هم بود یه گوشه نشست. بهزاد یه سیخ ماهی به سمتش گرفت و گفت: بیا.
بهنام با بی حوصلگی گفت: نمی خوام.
بهزاد- موقع درست کردنش که داشتی خط و نشون می کشیدی که مبادا من سهمتو بخورم حالا چی شد؟
بهنام نگاهی به بهزاد کرد و از جاش بلند شد و به داخل ویلا رفت. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: این چیش بود؟
- من از کجا بدونم. بهارک جون بیا اینجا زن عمو.
بهارک کنار ما نشست. چند ساعتی بیرون بودیم. آخرای شب خسته به داخل ویلا اومدیم. بهنام روی مبل خوابیده بود. بهارک رو که خوابیده بود تو اتاق خانوم جون گذاشتم و منو بهزاد هم به سمت اتاقمون رفتیم و خیلی زود از خستگی خوابمون برد.

صبح با صدای جیغ بهارک از خواب پریدم بهزاد هم مثل من هراسون بیدار شد و نگاهی به من کرد. از اتاق بیرون اومدم. بهارک یه گوشه از هال نشسته بود و گریه می کرد و بهنام سرش رو بین دستهاش گرفته بود. به سمت بهارک رفتم و بغلش کردم. بهارک جیغ می کشید و گریه می کرد. بهزاد بهم نزدیک شد و گفت: چی شده؟
- نمی دونم.
- عمو بهارک چی شده؟ بیا بغل من.
بهارک رو به بغل بهزاد دادم. با هم به بیرون ویلا رفتن. نگاهی به بهنام کردم که بی تفاوت به گریه های بهارک نشسته بود. نزدیکش شدم و گفتم: چی شده؟ بهارک چرا گریه می کرد؟
قبل از اینگه بهنام بخواد حرفی بزنه. خانوم جون از اتاقش بیرون اومد و گفت: مادر چی شده؟
- هیچی خانوم جون بهارک بود داشت گریه می کرد.
خانوم جون- چرا؟ مگه چی شده بود؟
- نمی دونم.
بهنام از جاش بلند شد و به بیرون ویلا رفت. از پشت پنجره نگاهش کردم. به سمت بهارک رفت و بغلش کرد و بوسیدش. بهزاد با بهنام حرف می زد. بهنام بدون هیچ جوابی دست بهارک رو گرفت و از بهزاد دور شدو بهزاد به ویلا برگشت و گفت: چی شده بود؟
- من از کجا بدونم؟! به تو چیزی نگفت؟
- نه. ولش کن کاراتونو بکنید بریم سمت جنگل. بهنامم الان برمی گرده.
آب رو گذاشتم تا جوش بیاد رفتم و دست و صورتم رو شستم. فلاکس رو از آب جوش پر کردم. کلمن رو به دست بهزاد دادم و گفتم: سر راه یکم یخ هم بگیر.
بهزاد سرش رو تکون داد. خانوم جون آماده شد و روی مبل نشست. چیزی نگذشت که بهنام و بهارک هم اومدن. بهارک مشغول خوردن بستنی بود. بهزاد رو به بهنام گفت: حاضر شو بریم طرف جنگل.
بهنام- من نمیام، شما برین.
بهزاد- چرا نمیای؟
بهنام- حال و حوصلشو ندارم.
بهزاد- تو چت شده امروز؟
بهنام- بهزاد ول کن تورو خدا. تو هرجا دوست داری برو.
بهزاد حرفی نزد و به سمت من اومد و گفت: ولش کن باز معلوم نیست چیش شده. بردار بریم.
- بدون بهنام؟
خانوم جون- مادر بهنام نمیاد؟
بهزاد- نه خانوم جون امروز حالش خوب نیست. بذار یکم تنها باشه.
- این طوری که درست نیست.
بهزاد- نگار تو دیگه گیر نده. بچه که نیست بخواد میاد. نخواد هم نمیاد. نمی تونم که به زور ببرمش. این همه راه رو هم نیومدم که بشینم تو خونه. پس وسایلو بردار بیا بریم.
حرفی نزدم. دست خانوم جون رو گرفتم و با هم از ویلا اومدیم بیرون. تا نزدیک های عصر جنگل بودیم. بهزاد ناهار رو گرفت و همون جا خوردیم. طرف عصر برگشتیم ویلا بهارک و بهنام نزدیک دریا نشسته بودن. بهارک بازی می کرد و بهنام بی تفاوت بهش نگاه می کرد. منو خانوم جون به ویلا رفتیم و بهزاد به طرف بهنام رفت. از پشت پنجره نگاهش کردم، مشغول حرف زد با بهنام بود. سرم رو به شستن وسایل گرم کردم. خانوم جون یه گوشه دراز کشید و خوابش برد. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که بهنام بهارک وارد شدن. بهنام نگاهی به من کرد و به سمت اتاقش رفت. پشت سرش بهزاد وارد شد. معلوم بود اعصابش حسابی خورده به سمتش رفتم و گفتم: چی شده؟
بهزاد به من خیره شد. حالا می شد چشای قرمزش رو دید. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: گریه کردی؟
- نه.
- معلومه گریه کردی. چی شده؟ تو رو خدا به منم بگو، برای باباجون اتفاقی افتاده؟ آرام جون کاریش شده؟
- گفتم هیچی نشده. برو کاراتو بکن. یه غذا درست کن خودتو خانوم جون بخورید. وسایلتم جمع کن فردا برمی گردیم.
- برمی گردیم؟!
بهزاد بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفت و من با تعجب بهش نگاه می کردم. به طرف اتاق رفتم. بهزاد روی تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود. روی تخت نشستم و گفتم: بهزاد چی شده؟ چرا به من نمیگی؟
- نگار حوصلتو ندارم خواهشا برو بیرون.
- شما دوتا چِتون شده؟ خب اگه اتفاقی افتاده به منم بگین. با بهنام جر و بحث کردی؟
بهزاد چشاش رو باز کرد و با عصبانیت گفت: نه. پاشو برو می خوام بخوابم.
بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون. یه غذاش حاضری درست کردم. بهنام و بهزاد خوابیده بودن. خودم و خانوم جون شام خوردیم و خوابیدیم. صبح وقتی چشامو باز کردم، بهزاد داشت وسایل رو می برد بیرون از جام بلند شدم. نگاهی به من کرد و چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون. دست و صورتم رو آبی زدم. خانوم جون هم بیدار شده بود. بهارک رو روی پاش گذاشته بود و به بهنام و بهزاد که وسایل رو میذاشتن تو ماشین نگاه می کرد. نزدیک خانوم جون شدم و گفتم: صبح بخیر خانوم جون.
- صبح بخیر مادر. وسایلو برمی دارن می خوایم کجا بریم؟
- بهزاد گفت برمی گردیم.
- برمی گردیم مشهد؟
- آره خانوم جون.
- اینا که گفتن یه هفته ای می مونن! حتما براشون کاری چیزی پیش اومده، آره؟
- نمی دونم خانوم جون چیزی به من نگفتن.
از جام بلند شدم و از ویلا رفتم بیرون. بهزاد داشت وسایل رو جا به جا می کرد. بهنام نگاهی به من کرد، لبخندی زد و رفت داخل ویلا. نزدیک بهزاد شدم و گفتم: صبح بخیر.
بهزاد نگاهی به من کرد سرش رو تکون داد و حرفی نزد. گفتم: نمی خوای بگی چی شده؟
بهزاد نگاهی به من کرد و دوباره مشغول جا به جا کردن وسایل شد. دوباره گفتم: با توام چرا اینطوری می کنی؟
- برو نمی خوام باهات جر و بحث کنم.
- جر و بحث کنی؟! چی میگی؟
بهزاد نفسی کشید و گفت: بهنام یه چیزایی بهم گفته که به موقع باید در موردش جواب بدی. الانم خانوم جون هست نمی خوام اعصابشو خورد کنم. برو بی سر و صدا کاراتو بکن بریم مشهد.
- مگه بهنام چی گفته؟
- گفتم برو کاراتو بکن رسیدیم مشهد می فهمی. برو.
به سمت ویلا رفتم، اعصابم خورد شده بود، یعنی بهنام بهش چی گفته بود؟ فکرم حسابی درگیر بود. سرم رو بالا آوردم بهنام که داشت از در خارج می شد نگاهی به من کرد. با ناراحتی روم رو ازش برگردوندم. وارد ویلا شدم وسایلی که مونده بود رو جمع و جور کردم و با خانوم جون از ویلا خارج شدیم. سوار ماشین شدیم. بهنام رانندگی می کرد. همه سکوت کرده بودیم. سر راه بهزاد پول ویلا رو به صاحبش داد و دوباره به راه افتادیم. نگاهش به بیرون بود. فکرم جای دیگه ای بود. تمام مدت به این فکر بودم که بهنام چه چیزی رو به بهزاد گفته. دلم می لرزید نکنه از شب تولد گفته باشه... ولی اون که تقصیر من نبود... نکنه از روزی که اومده بود خونمون گفته باشه... آخه اون موقع هم خودش منو بغل کرد... نمی دونستم چه کاری کردم. ماشن توقف کرد. بهزاد و بهنام پیاده شدن. ما هم به دنبالشون. به طرف مسجد کنار رستوران رفتم و آبی به صورتم زدم. انگار هیچ کس جز بهارک اشتها نداشت. غذاها رو نیمه رها کردیم و دوباره راه افتادیم. تا شب فقط سکوت بود. انگار همه کلی سوال داشتن، کلی فکر بی سر و ته مثل من. سر شب دوباره ماشین متوقف شد. بهنام پیاده شد و چندتا ساندویچ گرفت و برگشت. همه مشغول خوردن شدن و من فقط بهش نگاه کردم. دوباره راه افتادیم. نیمه های شب بود که رسیدیم. خانوم جون رو رسوندیم. بهنام ما رو هم پیاده کرد. بهزاد جلوتر رفت تا در رو باز کنه. بهنام چکدون ها رو به دست من داد. نگاهش کردم و از روی اجبار گفتم: دستت درد نکنه و به سمت خونه رفتم. بهزاد برگشت و با بهنام خداحافظی کرد. چمدون ها رو داخل خونه بردم و به اتاق رفتم اینقدر خسته بودم که فقط لباس هامو در آوردم و خوابیدم. نزدیکهای ظهر از خواب بیدار شدم. بهزاد خونه نبود. چمدون ها هنوز همون وسط بود. وسایل رو جا به جا کردم. غذا رو درست کردم و مشغول شستن لباس ها بودم که بهزاد اومد. نگاهی بهش کردم. به آرومی سلام کرد و به طرف اتاق رفت. چند دقیقه بعد برگشت و رو به روی تلویزیون نشست. همون طور که مشغول کارام بودم گفتم: غذا که می خوری؟
- نه.
- هنوز ساعت یکه کی ناهار خوردی؟
- ناهار نخوردم. بیا بشین کارِت دارم.
- بذار لباسا تموم بشه میام.
- نمی خواد تمومشون کنی بهت میگم بیا بشین.
به سمت بهزاد رفتم و روبه روس نشستم و گفتم: بگو.
بهزاد سکوتی کرد. چشاش به سمت زمین بود. سرش رو بالا آورد تو چشاش اشک جمع شده بود. برگه هایی که توی دستش بود رو به سمت من پرت کرد. نگاهی به برگه ها کردم. برگه ها آزمایشم بود. ولی چیزی ازش نمی فهمیدم. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: اینا چیه؟
- آزمایشات.
خب می دونم آزمایشامن یعنی چی؟
- نمی دونی توش چی نوشته نه؟
- من از کجا بدونم؟! چی نوشته؟
- خودت رو نزن به اون راه.
از جام بلند شدم و گفتم: تو حالت خوب نیست، منو مسخره کردی؟ 4تا برگه رو انداختی جلو من که چی؟
- یعنی تو نمی دونی سرطان داری نه؟
- مسخره، این چه جور شوخیه که با من می کنی؟
- نگار خودت رو نزن به اون راه، این مرضی که تو داری مال چند سال پیشه مال وقتیه که منو تو ازدواج نکرده بودیم.
- بهزاد داری منو می ترسونی. شوخیت اصلا قشنگ نیست.
اشک های بهزاد سرازیر شد و با صدای بلند گفت: من با تو شوخی نمی کنم.
بغضم ترکید، اشکام آروم گونه هامو خیس کرد. نگاهم به بهزاد بود. بهزاد گفت: اینقدر خودخواه بودی و من نمی دونستم؟ تو که می دونستی چه مرگته چرا منو قاطی کردی؟
- چی داری میگی؟
- خودت رو نزن به اون راه، می دونم خبر داشتی، می دونم چند ساله می دونی که سرطان داری، ولی چرا بهم نگفتی؟ من حق نداشتم که بدونم.
- من هیچی نمی دونستم.
بهزاد فریاد زد: به من دروغ نگو.
از جام بلند شدم و به اتاق رفتم. هنوز نمی دونستم بهزاد چی میگه. گیج بودم. به یاد بهنام افتادم از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون تلفن رو برداشتم و شماره بهنام رو گرفتم.
صدای بهزاد بلند شد: به کی زنگ میزنی؟
حرفی نزدم. آروم اشک می ریختم تا خود بهنام بهم نمی گفت نمی تونستم باور کنم. صدای بهنام از اون طرف خط به گوشم رسید: الو؟
هنوز حرفی نزده بودم که بهزاد گوشی رو از دستم چنگ زد و تلفن رو قطع کرد. و گفت: واسه همین بچه نمی خواستی نه؟ می دونستی داری می میری.
روی زمین نشستم و همون طور که گریه می کردم گفتم: من هیچی نمی دونستم. نمی دونستم می فهمی؟
بهزاد سرش رو تکون داد و از خونه رفت بیرون. گوشی رو برداشتم وشماره بهنام رو گرفتم چند تا بوق خورد که گوشی رو برداشت.
- الو بهنام، سلام.
- سلام خوبی؟
- این حرفا چیه که بهزاد میزنه؟
- کدوم حرفا؟
- خودتو نزن به اون راه، همه چیزو بهم گفت.
دوباره بغضم شکست و گفتم: راسته که میگه سرطان دارم؟
- هنوز هیچی معلوم نیست نگار.
- معلوم نیست و بهزاد اینطوری می کنه؟
- ببین دکتر رحیمی نژاد به من زنگ زد گفت مشکوک به سرطان لوزالمعدست همین.
- همین؟ به همین راحتیه؟
- ببین نگار هنوز هیچی مشخص نیست. شاید اصلا سرطان نباشه. اگه هم باشه میشه درمانش کرد.
تلفن رو قطع کردم دیگه نمی خواستم صداشو بشنوم. به اتاق رفتم و دراز کشیدم. نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد.

صبح وقتی بیدار شدم بهزاد داشت لباساشو می پوشید. نگاهی به من کرد، چشای پف کردش نشون می داد که دیشب حسابی گریه کرده. همون طور که دکمه های پیرهنشو می بست گفت: پاشو حاضر شو.
- حاضر شم؟
- آره پاشو.
- کجا؟
- بریم طلاقت بدم.
وا رفتم همون طور که بهش خیره بودم. گفتم: بهزاد....
با همون حالت جدی گفت: پاشو بهنام بیمارستان منتظره.
- بیمارستان؟
- نگار خنگ شدی؟ پاشو می خوایم بریم ازت نمونه برداری کنن.
خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. دست و صورتم رو آب زدم. صورتم ورم کرده بود. اشک تو چشام جمع شد. کاش همه چیز خواب باشه. دوباره به صورتم آب زدم و از دستشویی اومدم بیرون. بهزاد روی مبل نشسته بود سرش رو بین دستاش گرفته بود. نگاهی بهش کردم. دلم برای زندگیمون می سوخت. به اتاق رفتم و همین طور که حاضر می شدم به خودم امیدواری می دادم که شاید چیزی نشده باشه. هنوز که چیزی معلوم نیست. از اتاق اومدم بیرون و گفتم: من حاضرم.
بهزاد از جاش بلند شد روش رو از من برگردوند و همون طور که دستش رو به صورتش می کشید با صدای گرفته ای گفت: بریم.
پشت سرش راه افتادم. تو ماشین نشستم. بهزاد بدون هیچ حرفی راه افتاد. تو فکر و خیالات خودم بودم که ماشین متوقف شد، نگاهی به اطراف کردم رو به روی بیمارستان بودیم. بهزاد صورتش رو به سمت من چرخوند و گفت: قبل از اینکه بریم تو می خوام اگه هرچیزی بوده همین الان خودت بهم بگی. نگار الان از خودت بشنوم خیلی بهتره تا اینکه دکتر بگه.
- من چیزیم نیست، حداقل تا روزی که با تو ازدواج کردم چیزیم نبود. من بهت دروغ نگفتم.
اشک تو چشای بهزاد جمع شده بود. نفسی کشید و آب دهنش رو قورت داد، معلوم بود بغضش رو می خوره، به چشام نگاه کرد و گفت: امیدوارم هیچی نباشه. میدونی که چقدر از دروغ بدم میاد.
نگاهش رو ازم گرفت و پیاده شد. پاهام سست بود. می ترسیدم. همه زندگیم به یه آزمایش بستگی داشت. در ماشین رو بستم و کنار بهزاد به سمت بیمارستان به راه افتادم. وارد بیمارستان که شدم انگار قلبم ایستاد. بغض گلومو فشار می داد. دلم می خواست بهزاد بغلم کنه مثل همیشه بهم دلگرمی بده و بگه هیچی نیست. بگه هرچی بشه کنارمه. بگه... وای که چقدر احمق بودم. صدای بهنام باعث شد که از فکر و خیال بیام بیرون. سرمو بالا آوردم بهنام نگاهی به صورت من کرد و گفت: سلام، خوبی؟
نمی دونم چرا ولی حس می کردم باعث همه این مشکلات بهنام. خیلی جدی گفتم: سلام، خوبم.
بهنام لبخندی زد و روش رو به سمت بهزاد چرخوند و گفت: آزمایشگاه ته سالنه نگار بلده. شما برین منم الان میام.
منتظر بهزاد نشدم و به راه افتادم. وارد آزمایشگاه که شدم همون خانوم قبلی روی صندلی نشسته بود. از جاش بلند شد و با من احوالپرسی کرد. چیزی نگذشت که بهنام اومد. همراهش یه زن همسن و سال خودش بود. بهنام دکتر رسولی رو معرفی کرد بهنام داشت از افتخارات دکتر رسولی می گفت و من بی توجه به اون تو افکار خودم می چرخیدم که بهزاد دستمو گرفت و گفت: بیا.
دنبالش به راه افتادم وارد اتاقی شدم دکتر رسولی به من گفت: لباستو در بیار و روی تخت دراز بکش. رو تخت دراز کشیدم نمی دونستم می خواد چکار بکنه. تا موقع یک مرد و زن جوون وارد اتاق شدن. بهنام، دست بهزاد رو گرفت و از اتاق برد بیرون. دختر جوون پارچه سبزی رو روی شکمم انداخت. اول یه آمپول بی حسی به شکمم زد. بعد هم طوری ایستاد که من نمی تونستم ببینم دکتر رسولی چکار می کنه. هیچی حس نمی کردم بعد از چند دقیقه دختر جوون ظرفی رو به دکتر رسولی داد اون هم تکه گوشت مانندی رو توی ظرف گذاشت. مرد جوون نخ بخیه رو به دست دکتر رسولی داد سرم رو بلند کردم تا ببینم ولی دختر جوون به سمتم اومد و گفت: یکم دیگه صبر کن الان تموم میشه.
چند دقیقه بعد دکتر رسولی گفت: تموم شد می تونی بلند بشی. از جام بلند شدم. قسمتی از شکمم باندپیچی شده بود. داشتم به شکمم نگاه می کردم که دکتر رسولی گفت: قسمتی از شکمت رو اندازه یه سوراخ یک سانتی باز کردم. همین، چند روز دیگه هم می تونی بیای و بخیه هاتو بکشی. حرفی نزدم لباس هامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.چیزی حس نمی کردم. به سمت در خروجی رفتم بهزاد و بهنام گوشه سالن نشسته بودند. بهنام با دیدن من از جاش بلند شد و گفت: تموم شد؟
سرم رو تکون دادم. بهزاد گفت: بهنام دیگه کاری نداره؟
بهنام نگاهش رو از در آزمایشگاه گرفت و گفت: نه ببرش خونه. بذار استراحت کنه. یکی دو روز دیگه نتیجشو میدن.
بهزاد سرش و تکون داد و گفت: فعلا خدافظ.
بهنام- خدافظ، نگار جان مواظب خودت باش هر وقت موقعش شد خودم میام بخیه هاتو میکشم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: خدافظ.
با بهزاد به راه افتادیم. تا خونه هیچ حرفی نزدیم. وقتی رسیدیم، بهزاد گوشه ای روی مبل نشست و من به اتاق رفتم. چیزی نگذشت که گوشیم زنگ خورد، مامان بود. گوشی رو برداشتم: الو؟
صدای مامان پشت خط پیچید: سلام نگار جان، خوبی مامان؟
- سلام ممنون، شما خوبین؟
- آره همگی خوبیم، کجایین؟
چند لحظه سکوت کردم مکثی کردم و گفتم: رامسریم، تو ویلا.
- هوا که خوبه، آره؟
- آره خیلی خوبه.
- اخبار می گفت بارون اومده آره.
- آره بارون اومد.
- حواست باشه، یه وقت سرما نخوری! مراقب شوهرتم باش.
- چشم مراقبیم.
- کی بر می گردین؟
- احتمالا فردا میایم برای بهزاد کار پیش اومده زودتر بر می گردیم.
- آهان باشه، مواظب خودت باش. کاری نداری؟
- نه.
- خدافظ.
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم، احساس ضعف می کردم. به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد سرش رو روی مبل گذاشته بود و چشاشو بسته بود. از توی یخچال کمی نون برداشتم و مشغول خوردن شدم. نگاهم به بهزاد بود، تو دلم می گفتم حالا چی میشه...!! انگار همه چیز بستگی به جواب اون نمونه برداری لعنتی داشت. به اتاقم برگشتم و سعی کردم بخوابم تا از این همه فکر خودمو خلاص کنم. چند دقیقه بعد خوابم برد. با صدای سلام و احوال پرسی بهزاد بیدار شدم. حواسم رو جمع کردم. صدای بهنام بود، صدای باباجون. از جام بلند شدم. موهامو مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون. باباجون روی مبل نشسته بود به سمتش رفتم و سلام واحوالپرسی کردم. بابا جون لبخند تلخی زد. نگاهی به بهزاد کردم که بی تفاوت نشسته بود. گفتم: باباجون، چرا آوا و آرام جون رو نیاوردین؟
باباجون لبخندی زد و گفت: دیگه اونا نیومدن.
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم بهنام توی آشپزخونه مشغول درست کردن چایی بود. گفتم: سلام.
برگشت و لخندی زد و گفت: سلام. ببخشید من فضولی می کنم. دیدم بهزاد که بلند نمیشه به ما یه چیزی بده بخوریم گفتم خودم بلند بشم.
- برو بشین من خودم همه چیز میارم.
- نه تو برو خیالت راحت هیچ چیز رو نمی شکنم.
- تو برو پیش باباجون. بهزاد که انگار با همه دعوا داره.
- به تو چیزی گفته؟
سکوتی کردم و گفتم: نه.
- راستشو میگی دیگه آره؟
به سمت یخچال رفتم، کمی میوه توی ظرف گذاشتم و به سمت بهنام برگشتم. میز رو روی اپن گذاشتم. سوزشی رو روی شکمم حس کردم. کمی خم شدم و دلم رو گرفتم. بهنام به طرفم اومد و گفت: چی شد؟
- هیچی. فکر کنم اثر بی حسی از بین رفته. جای بخیه هام درد گرفت.
بهنام دستمو گرفت و گفت: بیا برو بشین. من خودم همه کارارو می کنم.
- خب آخه....
- آخه بی آخه، برو بشین.
از آشپزخونه بیرون اومدم. و کنار باباجون نشستم. باباجون نگاهی به من کرد و گفت: خب بابا، جواب نمونه برداری رو کی میدن؟
با تعجب به باباجون خیره شدم و حرفی نزدم. بهنام با یک سینی چایی رو به روی من نشست و گفت: بابا خبر داره.

سرم رو پایین انداختم. باباجون دستش رو روی شونم گذاشت. حرفی نزدم. آروم اشکهام جاری شد. سرم رو بالا نیاوردم. باباجون به سرم بوسه ای زد و گفت: هنوز که چیزی معلوم نیست دخترم.
با دست اشکم رو پاک کردم. ترسم از سرطان نبود. از تنهایی بود. از اینکه بهزاد فکر کنه بهش دروغ گفتم، از اینکه تنهام بذاره. دستی به پشتم کشید و چاییشو برداشت. هنوز چاییش تموم نشده بود که گفت: بهنام بریم؟
بهنام نگاهی به باباجون کرد و گفت: بریم من شما رو می رسونم برمی گردم.
باباجون- پس نمی خواد باشه خودم میرم.
بهنام- نه خب شما رو میذارم برمی گردم. عجله ای نیست که!
بهزاد از جاش بلند شد و گفت: بابا بریم من می رسونمتون، خودمم بیرون کار دارم. بهنام تو پیش نگار هستی؟
بهنام- آره.
بهزاد و باباجون رفتن و منو بهنام تنها موندیم نگاهم به سمت بهارک افتاد که آروم روی مبل خوابیده بود. به بی خیالیش حسودیم می شد.
بهنام کنارم نشست و گفت: گریه نکن نگار جان، هنوز که چیزی معلوم نیست. اصلا معلوم هم بشه اتفاقی نیفتاده که راحت درمان میشی.
نگاهی بهش کردمو گفتم: چرا فکر می کنی ناراحتی من برای این بیماریه؟
- پس واسه چیه؟
- من بهزاد رو دوست دارم، در مورد طور دیگه ای فکر می کردم. نمی دونستم تو سخت ترین شرایط تنهام میذاره.
- منظورت چیه؟!
خیره به بهارک شدم و گفتم: هیچی ولش کن.
بهنام دستشو روی صورتم گذاشت و سرمو به سمت خودش چرخوند و گفت: بهم بگو نگار، بگو چی شده؟ تا حالا هرچی رو به من گفتی بد دیدی؟
حس می کردم باید با یکی درد و دل کنم. بهنام رو مثل برادر بزرگتری می دونستم که همیشه هوامو داشته و داره. به چشاش خیره شدم و گفتم: بهزاد فکر می کنه بهش دروغ گفتم. فکر می کنه سرشو کلاه گذاشتم. من هیچی از مریضیم نمی دونستم. توقع نداشتم بهزاد همچین چیزی رو بگه. الان من به دلگرمیش احتیاج دارم ولی فقط ته دلمو خالی می کنه. بهنام می فهمی چقدر سخته؟
بهنام با تعجب به من نگاه می کرد، حرفی نزد فقط اخم کرد و روش رو برگردوند. بعد گفت: برم یه چایی دیگه بیارم بخوری.
این بار من بودم که با تعجب به بهنام نگاه می کردم. چند دقیقه بعد با دوتا چایی برگشت و کنارم نشست. نفسی کشید و گفت: برای بهزاد سخته که این موضوع رو قبول کنه، با این حرفش می خواد از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه. نگار بهزاد واقعا نگرانته من می دونم چه حالی داره.
- به این میگن نگران بودن؟! میگن دوست داشتن؟!
اشکامو پاک کردمو گفتم: کاش همین طوری که تو میگی باشه.
بهنام دیگه حرفی نزد، نیم ساعت بعد بهزاد اومد. بهنام چند دقیقه ای موند و بعد رفت. گرسنم شده بود. بهزاد از بیرون کباب گرفته بود. روی میز نشستم و گفتم: بهزاد بیا من اینقدر گرسنمو الان همشو می خورم.
بهزاد بی توجه به من به تلویزیون خیره شده بود. رفتم بالای سرش و شونشو تکون دادم. نگاهی به من کرد. گفتم: کجایی؟! گفتم بیا ناهار بخوریم.
- من نمی خوام سیرم.
به آشپزخونه برگشتم و مشغول خوردن شدم. بغض گلومو گرفته بود. به سختی لقمه ها رو قورت می دادم. بعد از غذا به اتاق رفتم. روی تخت نشستم. چیزی نگذشت که بغضم شکست. کمی گریه کردم تا آروم شدم. تا موقع در باز شد. بهزاد به تخت نزدیک شد و یه لیوان آب کنار تخت گذاشت و رفت بیرون. به لیوان آب نگاه کردم. حرصم گرفت. لیوان رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون رفتم رو به روش ایستام و گفتم: فکر کردی من به لیوان آب احتیاج دارم؟ فکر کردی اگه یه لیوان آب بدی دستم من میگم بهزاد مرد خیلی خوبیه؟ به این میگی دلسوزی؟ به این میگی دوست داشتن؟
لیوان آب رو محکم کوبیدم روی میز و گفتم: اگه دوست داشتنت اینه باشه واسه خودت.
به اتاق برگشتم در رو قفل کردم و پشت در نشستم. نمی دونستم چرا زندگیم از این رو به اون رو شده بود. نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد. چشم که باز کردم هوا تاریک بود. گردنم بدجور درد می کرد. جای بخیه هام می سوخت. حس می کردم حالت تهوع دارم. انگار همه اتفاقات به ذهنم هجوم آوردن. بغض گلوم رو گرفت. از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم. حالم بهم خورد دست و صورتم رو آب زدم. از دستشویی که بیرون اومدم بهزاد با چشای قرمز به من نگاه می کرد. بی توجه بهش به اتاق رفتم. روی تخت دراز کشیدم. بهزاد وارد اتاق شد و گفت: قرصاتو خوردی؟
با پرخاش بهش گفتم: به تو ربطی نداره.
بهزاد اخم کرد و با عصبانیت از اتاق رفت بیرون. چند ساعتی گذشت که برگشت توی اتاق و بالشت و پتوش رو برداشت و رفت بیرون. حرصم گرفت. از جام بلند شدم و رفتم توی هال بهزاد داشت بالشتو روی مبل می ذاشت که گفتم: بیماری واگیردار دارم؟
بهزاد حرفی نزد. بغضم شکست. گفتم: بهزاد یه روز برای این کارات باید جواب پس بدی. فکر نمی کردم اینقدر پست باشی. اگه می دونستم اینطوری هستی هیچ وقت باهات ازدواج نمی کردم. ازت بدم میاد.
به دیوار تکیه دادم و روی زمین نشستم دستام رو روی صورتم گذاشتم و گریه کردم. دستام می لرزید، احساس سرما می کردم. از جام بلند شدم که به سمت اتاق برم. بهزاد بهم نزدیک شد و بغلم کرد. بیشتر حرصم گرفت. با مشت به سینش کوبیدم و گفتم: ولم کن، ازت بدم میاد، ولم کن، همه کارات الکیه، از اولشم دوستم نداشتی.
بهزاد بدون هیچ حرفی سرم رو به سینش فشار داد. دیگه نایی برای مشت زدن به بهزاد نداشتم آروم و بی حرکت تو بغلش موندم. اما این بهزاد من نبود. کسی که دوستم داشت. کسی که همیشه هوامو داشت. حس کردم پاهام سست شدن. پاهام نمی تونست وزنم رو تحمل کنه. یه لحظه بی حس شدم و فقط صدای فریاد بهزاد رو شنیدم که صدام می کرد.

چشامو که باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم. بهنام بالای سرم ایستاده بود. به چشام خیره شد و گفت: خوبی؟
حرفی نزدم. چشامو بستم که گفت: نخوابی! باید داروهاتو بخوری.
چشامو باز کردم و گفتم: ول کن تو رو خدا بهنام. زنگ بزن بابام بیاد دنبالم چند روز میرم اونجا.
- قهر کردی؟ می خوای بری خونه بابات؟
قبل از اینکه حرفی بزنم در باز شد و بهزاد اومد تو. چشامو بستم و رومو برگردوندم. بهزاد اومد جلو و گفت: حالت خوبه؟
محلش ندادم. بهنام گفت: من میرم بیرون.
چند لحظه بعد صدای به هم خوردن در اومد. بهزاد دستمو گرفت. دستمو کشیدم و چشامو باز کردم. با عصبانیت بهش خیره شدم. با چشای سرخ منو نگاه می کرد. دلم براش سوخت ولی روم رو برگردوندم. بهزاد حرفی نزد و کنارم نشست. چند دقیقه ای گذشت که بهنام با یک پرستار وارد اتاق شد. پرستار سلام کرد و حالمو پرسید، فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم. سُرمی که به دستم بود رو از دستم کشید. بعد دوتا قرص رو به دستم داد و از اتاق رفت بیرون. بهنام روی صندلی نشست و گفت: پاشو قرصاتو بخور.
بهزاد گفت: جواب نمونه برداری کی میاد؟
بهنام- به دکتر رحیمی نژاد زنگ زدم، گفت اومده ولی بهم حرفی نزد گفت میاد صحبت می کنه.
حرفی نزدم. نگاهم به بهنام بود. همه اتفاقات تو سرم چرخید. سرم رو به بالش فشار دادم تا بهنام اشکامو نبینه اما خیلی نگذشت که صدای هق هقم بلند شد. بهزاد بلند شد دستش رو روی شونم گذاشت. که داد زدم: ولم کن، برو بیرون نمی خوام اینجا باشی.
بهزاد از اتاق رفت بیرون بهنام روی سرم دستی کشید و گفت: نگار! چرا گریه می کنی دختر؟ خب نمی خوای قرصاتو بخوری نخور. گریه نداره که!
خندم گرفت. سرم رو از روی بالش برداشتم و به بهنام نگاه کردم. دستمو گرفت و گفت: خیالت راحت باشه، هرچی هم بشه من پیشتم.
لبخندی زدم. در اتاق باز شد. دکتر رحیمی نژاد بود. سلام کرد و داخل شد. کنار تختم نشست و گفت: چی شده؟ من که هنوز خبر رو ندادم تو افقی شدی!
لبخندی زدم. در باز شد بهزاد نگاهی کرد و وارد شد. نزدیک دکتر شد و سلام کرد و یه گوشه ایستاد. بهنام گفت: خب دکتر جواب نمونه برداری چی شد؟
دکتر نفسی کشید و گفت: نمونه برداری سرطان پانکراس رو نشون میده. که مشکل تازه ای هم نیست. احتمالا باید چند سالی باشه که این بیماری رو داری.
بهزاد با عصبانیت به چشمهام زل زد و از اتاق رفت بیرون. بغض کرده بودم. دکتر ادامه داد: ولی خب یه خبر خوبم دارم. سرطانت از نوع حاد نیست. فقط کافیه لوزالمعدت رو برداری، البته این موضوع یه سری مشکلات داره ولی خب دیگه خطری تهدیدت نمی کنه.
بهنام لبخندی زد و گفت: ممنون دکتر.
دکتر رحیمی نژاد خداحافظی کرد و رفت. فرصت پیدا کردم که گریه کنم. نه برای حرف دکتر بلکه برای رفتار بهزاد. معنی نگاهاش رو می فهمیدم. بهنام که اشک های منو دید گفت: دکتر که گفت چیزی نیست. یه عمل ساده می خواد. چرا خودتو ناراحت می کنی؟
- ناراحتیم سر چیز دیگس.
بهنام سکوت کرد. می دونست منظورم چیه. خم شد و سرم رو بوسید و از اتاق رفت بیرون. نیم ساعتی تنها بودم. که در باز شد یه پرستار وارد شد و گفت: اومدم بخیتو بکشم.
حرفی نزدم. تو فکر و خیالات خودم بودم. سوزشی و حس کردم. تکونی خوردم که پرستار گفت: تموم شد.
لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون هنوز در بسته نشده بود که بهزاد اومد تو. با چشمهایی که از قبل سرخ تر بود. دیدن چشاش فقط اعصابمو خورد می کرد. بهزاد دستی به موهاش کشید و گفت: نگار من...
نذاشتم حرفی بزنه، گفتم: نمی خوام باهام حرف بزنی برو بیرون، واسه من اشک تمساح میریزی، بعد میای تو چشام زل میزنی هرچی دلت میخواد بهم میگی؟ برو بیرون.
در اتاق باز شد بهنام به منو بهزاد نگاه کرد. بعد به بهزاد نزدیک شد، دستشو گرفت و با خودش برد بیرون. چند ساعت بعد بهنام اومد و کمکم کرد تا حاضر شدم. از اتاق اومدم بیرون. بهزاد روی صندلی نشسته بود. از جاش بلند شد. رومو به بهنام کردم و گفتم: من میرم خونه مامانم.
بهنام کمی به من نگاه کرد و گفت: اونجا چرا؟
- اونجا راحت ترم. برم اونجا تا حالم بهتر بشه.
بهنام نگاهی به بهزاد کرد و گفت: باشه بهزاد می رسونت.
- با بهزاد نمیرم، یه تاکسی خبر کن، خودم میرم.
بهنام سکوت کرد و گفت: بیا بریم. خودم می رسونمت.
یه ربع بعد دم خونه بودم. از بهنام تشکر کردم و خواستم پیاده بشم که بهنام گفت: نگار، رفتارت با بهزاد درست نبود.
- رفتار اون درسته؟! خداحافظ.
منتظر جوابش نشدم و زنگ رو زدم. مامان آیفون رو برداشت: کیه؟
- باز کن مامان منم.
- اِ، نگاره. بیا تو مادر.
در باز شد. نگاهی به بهنام کردم و وارد خونه شدم. مامان اومد دم در و منو نگاه کرد و گفت: سلام. کی اومدین؟
لبخندی زدم. نمی خواستم چیزی بفهمن. خودم رو تو بغل مامان انداختم و گفتم: امروز رسیدیم. خوبی؟
- چی شده احوال منو می پرسی؟ بیا تو، باباتم تازه اومده.
وارد شدم بابا روی مبل نشسته بود من رو که دید به طرفم اومد و صورتم رو بوسید و گفت: چه عجب یادی از ما کردی؟!
لبخندی زدم و به اتاق رفتم لباسام رو عوض کردم و برگشتم. مامان سینی چایی رو روی میز گذاشت و گفت: پس بهزاد کو؟
- خسته بود، خونه موند منم گفتم امشب رو اینجا می مونم.
مامان حرفی نزد. سکوت کرد معلوم بود فهمیده که دروغ میگم. به بابا نگاهی کرد که حواسش نبود و گفت: خوب کاری کردی.
چایی رو خوردم بابا بلند شد تا بره و نماز بخونه. مامان فرصت رو غنیمت دونست و پرسید: دعواتون شده؟
- دعوا؟! نه؟ چطور؟
- نگار به من دروغ نگو من مادرتم اگه بعد از 22 سال نشناسمت باید برم کشکمو بسابم. چی شده؟
- هیچی مادر من، چرا می خوای یه چیزی شده باشه.
مامان حرفی نزد. سینی چایی رو برداشت و به آشپزخونه رفت. نفسی کشیدم. فکر کردم همه چیز تموم شده. ولی چند دقیقه بعد مامان برگشت و کنارم نشست و گفت: من به بابات چیزی نمی گم. خودت که می دونی اون همیشه طرف بهزاد بوده و هست. منم بهزادو میشناسم.
- مامان تو رو خدا ول کن.
- نگار جان به من بگو. من نباید بدونم چی شده؟
سکوت کردم. به چشمهای مامان زل زده بودم. بهش چی می گفتم؟ میگفتم سرطان دارم و بهزاد به جای دلداری دادنم شده نمک برای زخمم. می گفتم فکر می کنه سرشو کلاه گذاشتم. آخ که چقدر دلم می خواست با یکی درد و دل کنم. ولی مامانم تو دلت خیلی نازکتر از این حرفاس. دست مامان رو بین دستام گرفتم و گفتم: الان ازم چیزی نپرس. خودم بعدا بهت می گم.
مامان حرفی نزد و به آشپزخونه برگشت. طولی نکشید که بابا اومد و کنارم نشست و گفت: خب مسافرت چطور بود؟
- خوب بود بابا. جای شما خالی.
- این بهزاد هم بی معرفت شده. دو دقیقه حال و احوال کردن که کاری نداشت.
- اتفاقا خیلی عذرخواهی کرد. حالا میاد می بینیدش.
به حرفم خندیدم. چرا اینقدر ساده بودم. واسه کسی که بهم تهمت زد آبروداری می کردم. که چی؟ بابا دوباره پرسید: خب، حالا این آقا بهزاد عجول به فکر نوه من هم هست؟
- نوه؟
- آره دیگه اون دفعه که همچین محکم حرف میزدین من رفتم همه کارامو کردم برای سیسمونی. چی شده. پشیمون شدین؟
لبخندی زدم و گفتم: نه، حالا باید یه مدت دکتر برم، تا بعد.
بابا دیگه حرفی نزد. مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: اگه شام می خورین که بیاین.
- من که حسابی گرسنمه، دلمم تنگ شده برای دستپخت مامانم.
بابا هم از جاش بلند شد و گفت: بریم که منم گرسنمه.
شام رو در آرامش و سکوت خوردیم. تنها بابا بود که گهگداری در مورد ندا صحبت می کرد. بعد از شام ظرفارو شستم. بابا رفت تا بخوابه مامان هم کنار من ایستاد انگار منتظر جواب من بود. نگاهی بهش کردم و دوباره مشغول شستن ظرفها شدم. مامان گفت: نمی خوای بگی؟ دختر نصفه عمر شدم.
لبخندی زدم و گفتم: مامان تو رو خدا امشب رو بی خیال شو. خودم فردا همه چیزو از سیر تا پیاز برات میگم.
مامان از روی اجبار قبول کرد. به اتاق قدیمیم رفتم و دراز کشیدم. گوشیم زنگ می خورد. نگاهی به گوشیم کردم. بهزاد بود. گوشی رو خاموش کردم و چشام رو بستم تا شاید با آرامش بخوابم


صبح با صدای مامان بیدار شدم، صبح که نه نزدیکای ظهر بود. مامان بالای سرم نشسته بود، همون طور که بهم خیره بوذ گفتک پاشو، چقدر می خوابی؟ بهزاد کلی زنگ شد.
هنوز گیج بودم. پرسیدم: چکار داشت؟
- نمی دونم. گفت بیدار شدی بهت بگم بهش زنگ بزنی.
- باشه حالا بعدا زنگ میزنم.
مامان بازوم رو گرفت و گفت: نخواب پاشو بگو چی شده؟ از دیشب تا حالا خواب به چشام نیومد.
- چیو بگم؟!
- خب بلند شو دختر، گیج خوابه نمی فهمه چی میگم.
بلند شدم و نشستم. مامان گفت: همین الان همه جریان رو بهم میگی وگرنه میرم به بابات میگم اون بلده ازت حرف بکشه.
انگار تازه حواسم سرِ جاش اومده بود. نگاهی به مامان کردم و گفتم: با بهزاد حرفم شد. نپرس سرِ چی که بهت نمی گم. موضوع خیلی جدی بود که اومدم اینجا.
- خب حالا که چی؟
- هیچی یه مدت اینجا می مونم تا ببینم چی میشه.
- نگار چرا اینقدر گنگ حرف میزنی؟! درست بگو ببینم چی شده.
- مامان تو رو خدا گیر نده، اینم چون اصرار کردی بهت گفتم. اتفاق مهمی نیفتاده.
- خدا کنه همی طوری که تو میگی باشه.
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون. گوشیم رو روشن کردم. چند ثانیه بعد کلی پیام از بهزاد رسید. اصلا حوصلشو نذاشتم گوشی رو کناری گذاشتم و رفتم تا به دست و صورتم آبی بزنم. بابا نبود. صورتم رو شستم و به آشپزخونه رفتم. مامان داشت غذا درست می کرد. کنارش ایستادم و گفتم: چی بخورم مامان خوبم؟
- دیگه الان؟ برو یه میوه ای چیزی بخور تا نهار حاضر شه. به بهزاد زنگ زدی؟
- زنگ میزنم.
سیبی رو برداشتم و همون طور که گاز میزدم گفتم: زنگ بزنم ندا بیاد اینجا دلم برای نکیسا و درسا تنگ شده.
- نمیاد امروز خونه مادر شوهرش ناهار دعوت بود.
- وحید چی؟
- اون جز آخر هفته ها نمیاد اینجا، می شناسیش که. زنگ بزن بهزاد بیاد.
- مامان ول کن همش بهزاد، بهزاد می کنی نمی خوام ببینمش.
- پس یه مشاجره نبوده، کارت بالا گرفته نمی خوای بگی...!!
- مامان جون بابا اذیت نکن. به موقعش همه چیزو میگم.
منتظر جواب مامان نشدم، از آشپزخونه اومدم بیرون و به اتاقم رفتم. از کتابخونه قدیمی یه کتاب برداشتم و مشغول خوندن شدم. تا ظهر سرم گرم بود. ظهر با اومدن بابا از اتاق رفتم بیرون. بابا نگاهی به من کرد و با تعجب گفت: هنوز بهزاد نیومده؟
- خیلی کار داره بابا، چند وقت مرخصی بوده کاراش عقب افتاده.
بابا نگاهی بهم کرد که بهم فهموند باور نکرده. مامان صدامون کرد. ناهار رو در سکوت خوردیم. بعد از ناهار دوباره به اتاق رفتم. بابا هم نیومد دنبالم. مطمئن بودم مامان همه چیزو به بابا گفته. خودم رو مشغول کتاب کردم. عصر بود که در اتاقم باز شد. مامان سرش رو داخل اتاق کرد و گفت: بیا بیرون بهنام اومده.
رفتم بیرون. بهنام با لبخند منو نگاه می کرد، سلام کردم و کنار مامان نشستم. بابا حالت گرفته ای داشت. به بهنام نگاه کردم. دوباره لبخند زد و گفت: اومدم ببرمت خونه. من زن بهزادم، تو باید بیای دنبالم؟
بهنام- بهزاد هرچی بهت زنگ زد جوابشو ندادی، ترسید بیاد.
- بهتر که نیومد. نمی خوام ریختشو ببینم.
بابا رو به من گفت: نگار!
بغض کردم و گفتم: بابا شما هیچی از جریان نمی دونید.
اشکام جاری شد. بهنام گفت: من که از همه چیز خبر دارم. کارت درست نبود بهزادو تنها گذاشتی. الانم بیا بریم. من از طرف بهزاد بهت قول میدم.
- بهنام تو خودتو قاطی ماجرا نکن. خودم هروقت حالم خوب بشه برمی گردم.
بهنام سکوت کرد، به بابا و مامان نگاه می کرد. نگاهش رو به من انداخت. از جام بلند شدم و به اتاق رفتم. در رو بستم و پشت در نشستم. آروم گریه می کردم. گوشیم زنگ خورد بهزاد بود. گوشی رو برداشتم: الو؟
- نگار؟
- چی میگی؟ چرا بهنامو فرستادی اینجا؟
- چرا اینطوری می کنی؟ اگه قرار باشه یکی طلبکار باشه اون منم نه تو!
- خیلی خودخواهی.
گوشی رو قطع کردم. از اتاق اومدم بیرون بهنام رفته بود. مامان داشت گریه می کرد. بابا نگام کرد و گفت: چرا از مریضیت چیزی نگفتی؟
با تعجب خیره به بابا موندم. بابا از جاش بلند شد و به اتاقش رفت. کنار مامان نشستم. مامان بغلم کرد و زدم به گریه و پا به پای مامان گریه کردم. مامان برای مریضی من و من برای رفتار بهزاد. بریده بریده گفتم: مامان بهزاد خیلی خودخواهه.
- اشکال نداره دخترم، بهنام همه چیزو گفت، تو، رو چشم ما جا داری.
سرم رو از روی شونه مامان برداشتم و گفتم: مامان چرا این جوری شد؟
مامان دست منو بین دستاش گرفت و حرفی نزد. تازه آروم شده بودم که بابا از اتاق اومد بیرون. از گوشه دیوار رفت دستشویی و بدون هیچ حرفی برگشت تو اتاق. مامان به میز خیره شده بود و حرفی نمی زد. صورتش رو بوسیدم و گفتم: من میرم بخوابم. شب بخیر.
- مگه شام نمی خوری؟
- نه سیرم.
- نگار بهنام گفت فردا بریم بیمارستان.
- باشه. شب بخیر.
- شب بخیر.
به اتاق رفتم. دراز کشیدم و نگاهی به گوشیم کردم. 54 تماس از دست رفته. همشم بهزاد بود. آخرین پیامی که بود رو خوندم. با وحشت بلند شدم و نشستم. دوباره پیام رو خوندم: "اونی که خودخواهه تویی اگه یکم باهات خوب شدم واسه این بود که یه زمانی دوستت داشت دلم برات سوخت ولی هنوزم سرِ حرفم هستم واسه دروغی که بهم گفتی نمی بخشمت کاراتو بکن می خوام دادخواست طلاق بدم"
گوشی از دستم افتاد. باورم نمی شد. دوباره گوشی رو برداشت. خود بهزاد بود. اشکام صورتمو خیس کرد. باورم نمی شد. حالا باید چکار می کردم؟ سرمو روی بالش گذاشتم و آروم اشک ریختم. خدایا پس کی تموم میشه؟ من دیگه نمی تونم.

بهار بابا پاشو.
چشامو باز کردم. بابا روی سرم ایستاده بود. چشای پف کردش نشون می داد که گریه کرده. نشستم و گفتم: سلام.
- سلام دخترم. پاشو بریم بیمارستان.
نگام به بابا بود و فکرم هزار جا می چرخید. از جام بلند شدم. دست و صورتم رو شستم. حاضر شدم و بیرون اومدم. مامان نگاهی به من کرد و گفت: سلام نگار جان خوبی مامان؟
- ممنون.
- بیا صبحونه بخور.
- میل ندارم.
بابا دستمو گرفت و گفت: یعنی چی میل نداری دختر! بیا بریم منم گرسنمه تنهایی به دلم نمی شینه. بیا ناز نکن.
لبخندی زدم و با بابا رفتم. صبحونه رو خوردیم و بعد راه افتادیم. بیست دقیقه بعد جلوی بیمارستان بودیم. از در بیمارستان که رفتیم تو بهنام که کمی دورتر مشغول صحبت با یکی از پرستارها بود به سمت ما اومد و سلام و احوالپرسی کرد و گفت: چند لحظه منتظر باشید تا دکتر بیاد.
روی صندلی نشستم. مامان و بابا مشغول حرف زدن با هم شده بودن. مامان گهگداری چشاش پر اشک می شد و بعد با پچ پچ های بابا آروم می شد. دلم برای خودم می سوخت. دلم می سوخت چون بهزاد گفته بود می خواد درخواست طلاق بده و من دلم براش تنگ شده بود. دلم رو گاز گرفتم. یه ساعتی توی بیمارستان معطل بودیم. دکتر که اومد معاینم کرد چندتا داروی جدید داد و گفت تا چند هفته دیگه عملم می کنه. از اتاق دکتر اومدم بیرون مامان و بابا داشتن با دکتر حرف میزدن بهنام که بیرون بود بهم نزدیک شد، دستم رو گرفت و منو به کناری کشید و گفت: نگار داری چکار می کنی؟ به فکر بهزاد نیستی به فکر خودت باش. لجبازی نکن من هردوتون رو دوست دارم. دلم نمی خواد بدبخت بشین. بیا و برگرد سر زندگیت.
پوزخندی زدم و گفتم: به جای حرف زدن با من بهتر بود با بهزاد حرف میزدی.
- از کجا می دونی حرف نزدم.
- اگه حرف زده بودی به من نمی گفت می خواد درخواست طلاق بده.
بهنام چند لحظه ای به من خیره موند و گفت: من خبر نداشتم.
- خب حالا دیگه خبر داری. دیگه حرف بهزاد رو نزن.
از بهنام دور شدم. بغض کرده بودم. نمی خواستم جلوی مامان و بابا گریه کنم. نمی خواستم از اینی که هستن داغون ترشون کنم. کنار ماشین منتظرشون بودم. چند دقیقه ای گذشت که اومدن مامان بهم نزدیک شد و گفت: نگار، مامان اینجایی؟
- بعله.
بابا بهم نزدیک شد و گفت: خب دختر می خوای بیای بیرون یه خبر هم به ما بده. این مامانت منو تا اینجا کشت.
لبخندی زدم و سوار شدم. بابا حرکت کرد. تو حال خودم بودم که مامان گفت: نگار حواست کجاست؟
برگشتم و گفتم: چی؟
- اینقدر حرف زدم نشنیدی چی گفتم؟!
- ببخشید حواسم نبود.
- میگم بریم بیرون ناهار بخوریم؟
لبخندی زدم و گفتم: چی شده؟ بابا؟ سالگرد ازدواجتونه؟
بابا خندید و گفت: نه بابا، بلاخره تو ته تغاری هستی، گفتم حالا که افتخار دادی اومدی خونمون ببرمت بیرون نگی خونه بابا جای بدیه.
- من کی این حرف رو زدم؟
بابا خندید و گفت: دارم پیشگیری می کنم.
خندیدم و گفتم: بابا؟!
بابا خندید و گفت: پس رفتیم.
به سمت رستوران به راه افتادیم. یاد روزای مجردیم افتادم. یاد روزای عقدم. روزایی که با بهزاد تموم رستورانارو دور می زدیم. سالگرد ازدواجمون نزدیک بود. دقیقش می شد پس فردا. تو حال خودم بودم که مامان گفت: نگار خوابیدی؟ بیا پایین رسیدیم. از ماشین پیاده شدم. وارد رستوران شدیم رو به روی بابا نشستم. به مامان نگراه کردم. از صورتش معلوم بود حسابی نگرانه، ولی به روی خودش نمی آورد. من تو افکار خودم می چرخیدم، صدایی از مامان و بابا در نمی اومد. انگار اونا هم خیلی فکر تو سرشون بود. پیشخدمت غذا رو سر میز گذاشت و رفت. در سکوت غذامون رو خوردیم. بعد از غذا سوار ماشین شدیم تا به خونه برگردیم. بابا که ماشین رو روشن کرد گفتم: بابا یه سر تا خونه منم میری؟
بابا از توی آینه با تعجب به من نگاه کرد، مامان روش رو برگردوند و گفت: چکار داری؟
- می خوام وسایلامو بردارم.
دیگه حرفی زده نشد. بابا به راه افتاد چیزی نگذشت که ماشین رو به روی خونه متوقف شد. نگاهی به اطراف کردم. ماشین بهزاد نبود. با خیال راحت وارد خونه شدم. از در که رفتم تو وحشت کردم. خونه حسابی به هم ریخته بود. فکر می کردی دزد اومده. وارد هال شدم پتو و بالشت بهزاد روی مبل بود. روی میز وسط هال آلبوم عکساس ازدواجمون بود. بغض کردم. نتونستم خودمو کنترل کنم اشکام سرازیر شد. به سمت اتاقم رفتم. چند دست لباس برداشتم و برگه های ترجمه رو از اتاق اومدم بیرون. سرم به وسایلم گرم بود که صدای بهزاد رو شنیدم با وحشت سرم رو بالا آوردم. بهزاد رو به روم ایستاده بود. نگاهی بهش کردم که دوباره گفت: سلام.
به سمت در رفتم که بهزاد گفت: نگار، نگار واستا کارت دارم.
قدمهام رو تندتر کردم. خواستم در رو باز کنم که بهزاد دستمو گرفت و گفت: نگار صبر کن.
برگشتم و تو چشاش خیره شدم. بهزاد ادامه داد: نگار من نمی دونم چرا اینطوری شد. بذار همه چیزو برات توضیح بدم. نگار باور کن من دوستت دارم.
- ولم کن، من با تو هیچ حرفی ندارم. فقط منتظر درخواست طلاقتم.
- بابا من غلط کردم. به خدا یه چیزی گفتم که برگردی خونه. نگارم من آدمیم که تو رو طلاق بدم؟ نگرا شک داری که دوستت دارم.
- من هیچ شکی ندارم مطمئنم که ازم متنفری. مثل مردای پَست شدی، وقتی دیدی حالم بده بهم تهمت زدی که یه بهونه داشته باشی ولم کنی. هوس زن جدید کردی، خب برو بگیر.
دوباره گریم گرفت. بهزاد منو به خودش نزدیک کرد و بغلم کرد و گفت: بهم گوش بده، قول میدم قانع بشی.
خودم رو ازش جدا کردم و گفتم: نمی خوام توضیح بدی. توضیحات به درد خودت می خوره.
- نگار من شوکه شدم من نمی دونستم علامتای بیماریت چند سال بعد خودشونو نشون میدن. من هنوز دوستت دارم.
- نمی دونم چی شد که باهام اینطوری رفتار کردی، هنوزم برام گنگه، حالا هم نمی دونم چی شده که داری این حرفا رو میزنی، فقط میدونم دیگه نمی تونم رو حرفات حساب کنم.
- نگار....
- دیگه نمی خوام هیچی بشنوم. ولم کن.
- نگار خواهش می کنم.
داد زدم و گفتم: ولم کن.
در خونه باز شد و بابا اومد تو. نگاهی به بهزاد کرد و گفت: گفتم نمی تونی قانعش کنی. بیا بریم نگار.
بهزاد من رو ول کرد پلکی زد و اشکاش ریخت. هیچ حسی بهش نداشتم. روم رو برگردوندم و دنبال بابا رفتم. از پله ها که می رفتم پایین بهزاد بهم خیره شده بود. ولی من بی اهمیت بودم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

سوار ماشین شدم بابا به راه افتاد مامان گریه می کرد و من خیره به بیرون بودم. چند دقیقه بعد جلوی خونه بودیم. از در رفتم تو و به اتاقم پناه بردم. هنوز گریه می کردم. در اتاق زده شد و بابا اومد داخل، نگاهی به من کرد و گفت: دختر من هنوز داره گریه می کنه؟
حرفی نزدم. کنارم نشست و دستشو روی شونم گذاشت و گفت: نگار، بابا فکراتو کردی؟
- آره بابا، من دیگه پیش بهزاد برنمی گردم. حرفاش یادم نمیره.
بابا آهی کشید و گفت: میفهمم بابا، اشکالی نداره تا هروقت که خواستی قدمت رو چشم ماست.
سرم. روی سینه بابا گذاشتم و گفتم: بابا خیلی خوبی.
بابا سرم رو نواش کرد و گفت: بهزاد نمیره دنبال درخواست طلاق.
سرم رو برداشتم و گفتم: اشکالی نداره. خودم میرم.
بابا حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون. من موندم و گریه هام. موبایلم زنگ خورد. بهنام بود می دونستم چی می خواد بگه. جوابشو ندادم. گوشی رو خاموش کردم. برگه های ترجمه رو برداشتم و یه گوشه مسغول شدم. ساعت 9 بود که مامان برای شام صدام کرد. اشتها نداشتم. فقط گفتم خوابم میاد و به اتاق برگشتم. چند ساعتی دیگه هم مشغول برگه ها بودم تا خوابم برد. صبح زود بیدار شدم و رو به بابا گفتم: بریم؟
بابا با تعجب نگام کرد و گفت: کجا بابا؟
- نگاهی به مامان کردم و گفتم: دنبال درخواست طلاق.
مامان به آشپزخونه رفت. صدای گریش شنیده می شد. بابا سرش رو تکون داد و گفت: باشه حاضر شو بریم. زود حاضر شدم و رفتیم. تا ظهر مشغول درخواست دادن بودیم. ظهر خسته و کوفته به خونه برگشتیم. مامان ناهار رو کشید. چشای قرمز و صورت ورم کردش نشون می داد که حسابی گریه کرده. ناهار رو خوردم و دوباره خودم رو توی اتاق حبس کردم. مشغول برگه ها بودم که در اتاق زده شد: بله؟
در باز شد. بهنام بود. نگاهی به من کرد و گفت: بیام تو؟
حرفی نزدم.اومد و رو به روم نشست. گفتم: بگو.
- چرا اینطوری می کنی؟ بهزاد که برات همه چیزو توضیح داد.
- آره ولی توضیحاش فقط به درد خودش می خوره.
- نگار تا الان اگه هر اتفاقی افتاده بود من می گفتم تقصیر کار بهزاده ولی حالا این تویی که داری لجبازی می کنی؟
سکوت کردم و بهنام ادامه داد: داری خودتو بدبخت می کنی. الان داغی نمی فهمی من برای خودت میگم. واسه من فرقی نمی کنه. بهزادم نهایت یه سال صبر می کنه بعد مثل هزاران مرد دیگه میره و ازدواج می کنه اون موقعس که تو می مونی و تنهاییات.
- فکر کن خوشی زده زیر دلم. نمی خوام یعنی نمی تونم دوباره به زندگی کردن باهاش فکر کنم. هنوز حرفاش تو گوشمه. می دونم حرفای دیشبش هم به خاطر تو زد. حتما رفتی و براش سخنرانی کردی، اونم تحت تاثیر قرار گرفته و اون حرفا رو زده.
- نگار هنوز خیلی جوونی که بخوای این چیزا رو درک کنی. می دونم بلاخره پشیمون میشی.
- پشیمون نمی شم. بهش بگو من درخواست طلاق دادم. هیچی هم نمی خوام.
بهنام گُر گرفت. از جاش بلند شد و گفت: خدافظ
از اتاق رفت بیرون. بغضم شکست. خسته شده بودم چرا تموم نمی شد؟! هر طوری بود اون روز گشت. فردا به رویا زنگ زدم. بهش گفتم میرم پیشش تا با هم بریم بیرون. از خونه راه افتادم. یکم از راه رو پیاده رفتم تا به خیابون اصلی برسم و تاکسی بگیرم. خیلی از خونه دور نشده بودم که یکی دستمو گرفت. برگشتم. بهزاد بود. دستمو کشیدم و به راه افتادم. بهزاد کنارم شروع کرد به راه رفتن و گفت: نگار چرا لجبازی می کنی؟
- بهزاد چرا نمی خوای بفهمی. تو حرفاتو زدی. حق داشتی. منم حق دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم. ولم کن برو. من رفتم دنبال کارای طلاق.
بهزاد متعجب به من نگاه کرد و گفت: داری شوخی می کنی نه؟
- وقتی پستچی اومد اظهارنامه رو به دستت داد باور می کنی.
- نگار، امروز سالگرد ازدواجمونه، من برات کادو خریدم گفتم امروز حتما راضی میشی که برگردی. حالا تو چشام زل زدی و میگی دادخواست دادی؟
سکوت کردم. ایستادم و بهش نگاه کردم. بهزاد از توی جیبش یه بسته در آورد و گفت: یادته بهت گفتم این گرونه ولی یه روز برات میخرمش. بیا خریدمش. مهم نیست که ممکنه دیگه زنم نباشی.
بدون اینکه بسته رو ازش بگیرم به راه افتادم. بهزاد دنبالم اومد. دستم رو گرفت و بسته رو گذاشت تو دستم و رفت. می دونستم چیه. چند ماه پیش جلوی یه ساعت فروشی دوتا از گرون ترین ساعتاشو انتخاب کردیم. بهزاد گفت اینو برای سالگرد ازدواجمون برات می خرم تو هم اون یکی رو بخر. اون موقع خندیدم و گفتم من پولشو ندارم. به جاش قول میدم واسه همیشه پیشت بمونم.
از یادآوری اون روز بغض گلومو گرفت. اولین تاکسی رو سوار شدم و به سمت خونه رویا رفتم. خیلی نگذشت که رسیدم. زنگ رو زدم خود رویا بود: بله؟
- سلام، بیا دم در بریم.
- بیا بالا.
- نه بیا منتظرم.
چند دقیقه بعد رویا اومد پایین نگاهی به من کرد و گفت: سلام، خوبی؟
لبخندی زدم و گفتم: آره بریم.
به راه افتادیم. می خواستیم به پارکی که نزدیکی خونه رویا بود بریم. قبل از اینکه رویا بخواد از بهزاد چیزی بپرسه گفتم: چکار کردی با ترجمه ها؟
- من که حسابی سرم گرم بود. بیست صفحه ای بیشتر کار نکردم.
- سرت گرم چی بود.
- خدا بخواد دارم عروس میشم.
- جدی؟ با کی؟ حسام؟
- نه بابا حسام فعلا باید بره دنبال درسش.
- پس کی؟
- با تو!
- مسخره.
- نه جدی خونواده حسام اومدن حرف زدن، فعلا که داره خوب پیش میره.
- وای واقعا خوشحال شدم. تبریک میگم عزیزم.
به پارک رسیده بودیم. روی یه نیمکت نشستیم. نگاهم به بچه هایی بود که با خوشحالی می دوییدن. رویا گفت: چی شد، چکار کردی واسه بچه؟
- بچه؟ آهان هیچی منصرف شدم.
- اِ، چرا؟
- دیگه.
- چیزی شده نگار؟
- هیچی.
- راستشو بگو، بدم میاد منو بپیچونی.
- رویا، من این روزا حال خوبی ندارم زندگیم ریخته به هم اومدم بیرون یکم آروم بشم تو هم گیر میدی.
- نگار جان من دوستتم بهم بگو هم پیش یکی حرف زدی آروم میشی، هم اینکه شاید من بتونم کمکت کنم.
رویا دوست صمیمیم بود تا حالا نشده بود چیزی رو ازش پنهون کنم. نگاهش کردم. چشام پر اشک شد. رویا بهت زده منو نگاه می کرد. گفتم: می خوام از بهزاد جدا بشم.
- داری مسخرم می کنی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: نه.
- مگه میشه؟ تو و بهزاد مگه می تونید از هم دور بمونید چه برسه به اینکه از هم جدا بشین.
- چند وقت پیش دل درد شدید داشتم رفتم دکتر فکر کرد مسموم شدم. ولی یه مدت گذشت و خوب نشدم. رفتم پیش یه متخصص آزمایش دادم گفتن سرطان پانکراس.
رویا وحشت زده منو نگاه می کرد. ادامه دادم: سرطانم حاد نیست، ولی خب خیلی وقته این بیماری رو داشتم و خودم نمی دونستم. حالا بهزاد فکر می کنه می دونستم و بهش دروغ گفتم، فکر می کنه سرشو کلاه گذاشتم. نمی دونم فکر کنم بهنام باهاش حرف زده، حالا دیگه اون نیست که ناراضیه. راستش ازم عذرخواهی کرد. پشیمون شده ولی من نمی تونم برگردم. می دونی، از دستش خیلی ناراحت بودم. خیلی زیاد ولی خیلی دوستش دارم. نمی دونم چیزی که دکترا میگن راسته یا نه؟ آخه مگه میشه چند سال سرطان داشته باشی و حاد نباشه؟ می ترسم برام اتفاقی بیفته بذار بهزاد ازم دور بشه. نمی خوام اتفاقی که برای بهنام افتاده برای بهزادم بیفته. رویا می فهمی چقدر سخته یکی رو دوستش داشته باشی ولی مجبور باشی ازش جدا بشی.
رویا آروم اشک می ریخت منو تو آغوشش گرفت. گفتم: رویا امروز سالگرد ازدواجمونه.

خودمو از آغوش رویا بیرون کشیدم و از کیفم بسته بهزاد رو درآوردم و گفتم: امروز صبح بهزاد کادوشو بهم داد. رویا تو رو خدا بهم قول بده از این موضوع به کسی چیزی نگی. حتی مامان و بابام هم خبر ندارن که برای چی دادخواست طلاق دادم. رویا کاش بهزاد بدونه به خاطر خودشه.
رویا دستامو تو دستاش گرفت و گفت: نگار نمی دونم من اگه جای تو بودم همچین کاری رو می کردم یا نه. ولی می فهمم خیلی سخته. نگار امیدت رو از دست نده من برات دعا می کنم. می دونم که خوب میشی.
دست های رویا رو فشردم و گفتم: ببخشید تو رو هم ناراحت کردم.
- این چه حرفیه،تو دوست منی.
- بریم بستنی بخوریم؟ یاد روزای مجردیم کردم.
- آره منم بدجوری هوس بستنی کردم. بستنی های حاج رضا.
خندیدم کادوی بهزاد رو توی کیفم گذاشتم و با رویا به سمت بستنی فروشی که آخر پارک بود رفتیم. بعد از خوردن بستنی برگشتیم. رویا رفت خونش و من هم برگشتم خونه. مامان به سمتم اومد و گفت: دختر چرا موبایلتو با خودت نبردی؟ مردم از دلشوره.
مامان رو بغل کردم و گفتمک قربون مامان خودم بشم. ببخشید. خودت که می دونی. حتی اگه گوشی رو هم می بردم باید خاموشش می کردم.
همون طور که به سمت اتاقم می رفتم گفتم: باید یه خط جدید بگیرم.
مامان پشت سرم به اتاق اومد و گفت: نگار، بهزاد زنگ زد.
سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم، گفتم: خب؟
- نگار مامان، من صلاحتو می خوام بهزاد با منو بابات حرف زد. پشیمون بود. تو هم سخت نگیر برگرد سر زندگیت.
- مامان، من تصمیمم رو گرفتم اگه شما و بابا از بودن من ناراحتید یه خونه اجاره می کنم و اینجا نمیام.
- این چه حرفیه می زنی؟! تو دخترمونی ما ولت نمی کنیم. من اگه میگم برگرد برای خودته. نگار من می دونم شما دوتا همو دوست داشتین و دارین. برگرد سر زندگیت به خاطر خودتون دوتا.
- مامان تو رو خدا ول کن. نمی خوام بهش فکر کنم. بذار همه چیز تموم بشه.
اشکام سرازیر شد. مامان دستی به موهام کشید و از اتاق رفت بیرون. به سمت کیفم رفتم. نگاهم به بسته ای که بهزاد بهم داده بود افتاد. بازش کردم. همون ساعت بود. ساعت رو بوسیدم و گریه کردم. دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
روزها میومدن و می رفتن. زندگیم خیلی تکراری شده بود. بهزاد هر روز زنگ می زد. رویا که حالا از موضوع خبر داشت هر روز میومد و بهم سر می زد. جدیدترین اتفاقات اومدن و رفتن ندا و وحید بود. این وسط فقط خبری از بهنام نبود. امروز قرار بود به دادگاه برم. حاضر شدم و کنار بابا ایستادم. مامان به من زل زده بود. این چند روز خیلی خواسته بود که منصرفم کنه ولی نتونسته بود. خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم. بابا ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. به یاد دیروز افتادم که به بهنام زنگ شده بودم و ازش خواهش کرده بودم تا با بهزاد صحبت کنه. بهش گفته بودم که بگه این یه طلاق توافقیه هرچند این طوری نبود. هم من ناراضی بودم و هم بهزاد. تا خود دادگاه دعا می کردم که بهزاد مخالفت نکنه. از دیشب تا حالا هزارتا حرف آماده کرده بودم که به قاضی بگم. تا شاید قبول کنه از هم جدا بشیم. ولی حالا همش رو فراموش کرده بودم. بابا سکوت کرده بود. نمی دونم شاید اون هم ناراضی بود. چند دقیقه بعد توی دادگاه بودیم. از دور بهزاد رو می دیدم که کنار بهنام نشسته بود. چقدر دلم براش تنگ شده بود. با نزدیک شدن ما بهنام و بهزاد از جاشون بلند شدن. سلام و احوال پرسی کردن. بهزاد خیره به من شد. بابا مشغول صحبت با بهنام شده بود. نمی تونستم تو چشمای بهزاد نگاه کنم. ازش فاصله گرفتم و کمی دورتر ایستادم. بهزاد به طرف اومد و گفت: نگار واقعا از من بدت اومده؟
- بهزاد، ول کن هرچی بود تموم شد. خواهش می کنم اینقدر طولش نده بذار تموم شه من دیگه نمی تونم. این روزا همش فکرم درگیر بوده. خواهش می کنم بگو توافقی اومدیم. این طوری هم برای تو خوبه هم برای من.
اشک تو چشمای بهزاد حلقه زد و گفت: من هر کار بگی می کنم. قبول دارم من اشتباه کردم. حالیم نبود درکم کن. بیا برگردیم. دیگه هیچی واسم مهم نیست، نگار من نمی تونم. این چند روز در و دیوار خونه داشتن منو می خوردن. هرجا میرم همش تو جلو چشامی. من نمی تونم.
نفسی کشیدم تا گریم نگیره. خیره شدم تو چشماش و گفتم: به من ربطی نداره. مگه نمیگی منو دوست داری؟ خب پس طلاقم بده بذار هم من راحت باشم هم تو.
مردی من و بهزاد رو صدا کرد. به سمت اتاق رفتم. تو دلم به خودم لعنت می فرستادم. از همه بدم میومد برای چی باید اینطوری می شد. حالا بدون بهزاد... وای اصلا نمی تونم تصورش کنم. چطوری دلم اومد بهش بگم به من ربطی نداره. کاش می شد بگم منم مثل خودتم. صبحا فکر می کنم تو حمامی و داری آواز می خونی تا بیدارم کنی، با شوق بیدار میشم ولی همش یه خواب بوده. صدای قاضی منو به خودم آورد. نگاهی به بهزاد کردم انگار فهمید که نمی تونم حرف بزنم. به قاضی گفت: طلاق توافقی.... فقط همین رو شنیدم. خودم اینو می خواستم ولی انگار قبول کردن بهزاد دلم رو سوزوند. به خودم تشر زدم که مگه همین رو نمی خواستی. نباید ضعیف باشی. اینا برای خود بهزاده. حرفهای قاضی رو نمی فهمیدم. فقط می دونم که برامون وقت مشاوره گذاشت. از اتاق اومدم بیرون. خداحافظی کردم و به سمت در رفتم. می ترسیدم اگه چند دقیقه بیشتر بمونم اشکم در بیاد. بابا به دنبالم اومد و خیلی زود به خونه رفتیم. بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم. نه ناهار خوردم و نه شام. به جاش افسوس خودم و غصه برای خودم برای بهزاد برای زندگیمون. فردا با سر و صدای مامان بیدار شدم. بیرون رفتم. مامان خیره به من گفت: چرا در رو قفل کردی؟ نصف عمرم کردی.
به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت: چرا اینطوری می کنی؟
- مامان من خوبم.
مامان بهم نگاه کرد و گفت: بیا بریم یه چیزی بخور. از دیروز هیچی نخوردی. ضعیف میشی نگار. جون مامان بیا بخور.
- باشه دست و صورتم رو بشورم میام.
دست و صورتم رو آب زدم و به آشپزخونه رفتم. اشتها نداشتم ولی به خاطر مامان خوردم. بعد از صبحونه به اتاقم رفتم و سرم رو با برگه ها گرم کردم این چند روزه فقط کارم همین بود. یک ساعتی گذشت که صدای ندا به گوشم رسید. از اتاق اومدم بیرون. ندا بود با بچه ها. با خوشحالی به طرف درسا و نکیسا رفتم. ندا نگاهی به من کرد و گفت: کار خودتو کردی؟
- ندا، من از همه سرکوفت خوردم تو دیگه شروع نکن.
مامان به آشپزخونه رفت. ندا گفت: فکر کردی مامان و بابا خوشحالن که طلاق بگیری؟ به فکر خودت نیستی به فکر مامان و بابا باش.
سکوت کردم. موهای درسا رو نوازش می کردم. مامان سینی چایی رو روی میز گذاشت. چیزی نگذشت که بابا هم اومد. به سمت درسا و نکیسا رفت و مشغول سر به سر گذاشتنشون شد. من هم به آشپزخونه رفتم. غذا رو آماده کردم. فقط می خواستم سرم گرم بشه. ندا وارد آشپزخونه شد و کنارم ایستاد و گفت: نگار، جلو مامان نمیشد بهت بگم ولی مامان اصلا راضی به طلاق تو نیست. بابا هم همین طور. منم نیستم. به هر کسی هم بگی مخالفت می کنه. نمی دونم چی شده که دست از بهزاد کشیدی. ولی فکر آبرو منو وحید رو هم بکن. من اصلا دوست ندارم دو روز دیگه جلوی خونواده شوهرم سرکوفت بخورم که خواهرت طلاق گرفته.
خیره به ندا موندم و گفتم: تو به خاطر من سرکوفت بخوری؟ تو به زندگی من چکار داری؟ اگه طلاق من رو زندگی تو تاثیر داشت بعدا خونواده شوهرت بیان حرف بزنن. من که به شماها کاری ندارم. مگه گفتم دنبالم بیاین تو دادگاه و کلانتری که بهم سرکوفت می زنی؟ من هر کار داشته باشم خودم انجام میدم. بابا هم اگه میاد چون خودش می خواد.
ندا بدون هیچ حرفی از آشپزخونه رفت بیرون. اشکام صورتمو خیس کرد. از آشپزخونه اومد بیرون و به اتاقم رفتم. حاضر شدم و اومدم بیرون مامان با تعجب به من نگاه کرد و گفت: کجا؟
- میرم پیش رویا بهش قول داده بودم میام. فراموش کرده بودم. خداحافظ.
قبل از اینکه بقیه حرفی بزنن از خونه اومدم بیرون. داشتم قدم می زدم که گوشیم زنگ خورد. دعا کردم که کاش بهزاد نباشه. بهزاد نبود ولی پدر بهزاد بود. گوشی رو برداشتم: الو؟
- سلام نگار جان خوبی بابا؟
- سلام باباجون ممنونم شما خوبین؟ آرام جون خوبه؟
- ممنون بابا همه خوبن. نگار بابا چی شده؟ جریان تو و بهزاد چیه؟ چرا بهزاد به هم ریخته؟
- مگه بهزاد به شما چیزی نگفته؟
- بهزاد که نه ولی بهنام یه چیزایی گفته. بابا نگار راسته که می خواین جدا بشین؟
- آره باباجون.
- ببین نگار بابا الان کجایی؟
- تو خیابونم نزدیک خونه بابام.
- باشه بابا من الان راه می افتم میام اون طرفا باید باهات حرف بزنم.
- باشه باباجون من تو پارک نزدیک خونمونم.
- باشه بابا خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و به سمت پارک رفتم. روی اولین نیمکت نشستم. و منتظر باباجون شدم.
چیزی نگذشت که کسی از پشت سر منو صدا زد. برگشتم. بابا جون بود. از جام بلند شدم. بهم نزدیک شد گفتم: سلام.
- سلام دخترم.
صورتم رو بوسید و گفت: بشین بابا.
کنارش نشستم. کمی مکث کرد و بعد گفت: منو آرام کارامون رو کرده بودیم. گفتیم سالگرد ازدواجتونه یه جشنی چیزی بگیریم. رفتیم خونتون. خونه که مثل جنگ زده ها بود. وضع خود بهزاد هم از خونه بدتر بود. شوکه شدیم. هرچی هم از بهزاد پرسیدیم چی شده فقط گریه کرد. زنگ زدیم به بهنام، خودشو رسوند خونتون اون همه چیزو گفت. آرام که خیلی حالش بد شد. از دیشب تا حالا داره کُفر میگه. حقم داره. دوتا عروس گرفتیم یکی که اون اتفاق برای افتاد تو هم که....
باباجون سکوت کرد. سرم پایین بود و حرفی نمی زدم. ادامه داد: بابا نگار، می دونم بهزاد بدکاری کرده ولی حالا که پشیمونه. باور کن حالش خوب نیست. بهنام گفت باهات صحبت کرده ولی وقتی گفتی بهزاد می خواد دادخواست طلاق بده خودشو کشیده کنار. ولی الان که برعکس شده. من نمی دونم مگه این موضوع چقدر بزرگه که شما می خواین با طلاق حلش کنید؟
باباجون سکوت کرد، جرات پیدا کردم، تو چشاش نگاه کردم و گفتم: بهزاد بد موقعی جا زد. تا الان نمی شناختمش ولی الان شناختمش. حالا هم خیلی فرقی نمی کنه. شاید اینطوری بهتر هم باشه. از کجا معلوم اون عمل همه چیز رو عوض کنه.
- چرا اینقدر ناامیدی؟ تو اینطوری نبودی نگار.
- نبودم چون همیشه بهزاد پشتم بود. ولی حالا نیست. خیلی زود جا زد.
- می فهمم از دستش ناراحتی، ازش کینه به دل گرفتی ولی به خاطر خودتم شده این کارو نکن. اگه بهزاد پسرمه تو هم جای دخترم بودی، هر دوتاتون رو دوست دارم. نمی خوام بدبخت بشین.
دستم رو روی دست باباجون گذاشتم و گفتم: می دونم باباجون، ممنون ولی من تصمیمم رو گرفتم.
باباجون سکوت کرد. نمی دونم ازم دلگیر شد یا نه. چند دقیقه ای نشست و بعد گفت: امیدوارم کار درست رو بکنی، من دیگه میرم. اگه میری خونه که بیا برسونمت.
- ممنون باباجون، هنوز نمیرم خونه.
باباجون از جاش بلند شد و گفت: باشه. کاری نداری بابا؟
بلند شدم و گفتم: نه ممنون، سلام برسونید.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
باباجون کم کم از من دور شد و من به قدم های آرومش نگاه می کردم. برگشتم و شروع کردم به قدم زدن. نمی دونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد. جواب دادم: الو؟
صدای مامان توی گوشم پیچید: سلام، کجایی؟
- تو پارک نزدیک خونه.
- مگه نگفتی میری خونه رویا.
- نرفتم.
- باشه میگم بابات بیاد دنبالت.
- نه خودم میام.
- زود بیای می خوایم ناهار بخوریم.
- باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و به خونه برگشتم. سروش هم اومده بود. تا شب بودن و بعد از شام رفتن. خیلی زود به اتاقم برگشتم. یه گوشه دراز کشیدم تا زودتر خوابم ببره فردا صبح باید با بهزاد به مشاوره می رفتیم. برای فردا و دیدن دوباره بهزاد لحساعت 6 بود که از خواب بیدار شدم. تا ساعت 8 خیلی مونده بود ولی من عجله داشتم. دست و صورتم رو آب زدم. اشتها نداشت. تو اتاق راه می رفتم تا ساعت 7 بشه و روی صندلی نشستم ساعتی که بهزاد بهم داده بود رو از کیفم در آوردم و دور مچم بستم. بغض کردم. به سمت لباسام رفتم و آروم آروم حاضر شدم. دوباره یک گوشه نشستم و به فکر فرو رفتم. صدای مامان منو به خودم آورد: نگار، حاضری؟ دیرت میشه.
از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. بابا رو به من گفت: بریم؟
- بریم.
مامان به سمتم اومد و گفت: بیا صبحونتو بخور بعد.
- اشتها ندارم.
بابا حرفی نزد و جلوتر از من رفت بیرون. نگاهی به مامان کردم و گفتم: خدافظ.
- خدافظ.
توی ماشین نشستم و بابا به راه افتاد. خیلی نگذشت که بابا سکوت رو شکست و گفت: بابا نگار، اگه هروقت پشیمون شدی بگو. نذار کار از کار بگذره. رو غرورت تصمیم نگیر. بهزاد پشیمونه تو هروقت از تصمیمت برگردی بازم پات هست.
- نه بابا تصمیمم عوض نمی شه.
بابا دیگه حرفی نزد. نیم ساعت بعد رسیدیم. روی یکی از صندلی های سالن نشستم. با دقت به اطراف نگاه می کردم. اما خبری از بهزاد نبود. خیره به آدمهایی بودم که میومدن و می رفتن که چشمم به بهنام افتاد. به سمت ما اومد و بعد از احوالپرسی گفت: بهزاد نیومده؟
- نه نیومده.
بهنام کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: صبحی بهش زنگ زدم گفتم بیام دنبالت گفت خودم میام، نمی دونم چرا نیومده.
یه گوشه ایستاده بودیم که بلاخره بهزاد اومد. ژولیده بود. اخم کرده بود و عصبی به نظر میومد. نزدیک شد و به سردی سلام کرد و گفت: کجا باید بریم؟
به سمت اتاق به راه افتادم بهزاد هم پشت سرم اومد. مرد نسبتا مسنی توی اتاق نشسته بود. نگاهی به ما کرد و گفت: بشینید.
نشستم. بهزاد هم دور تر از من نشست. برگشتم تا به بهزاد نگاه کنم که دیدم خیره به دستم مونده. به دستم نگاه کردم. یادم رفته بود ساعت رو از دستم در بیارم. بهزاد به چشمهام نگاه کرد. روم رو برگردوندم ساعت رو در آوردم و گذاشتم توی کیفم. نیم ساعتی گذشت بلاخره از اتاق اومدیم بیرون. هنوز باید یک جلسه دیگه هم میومدیم. خداحافظی کردم و به زاه افتادم. صدای خداحافظی بابا میومد. به سمت ماشین رفتم. بابا از پشت سر گفت: مسابقه دو گذاشتی؟
برگشتم و بهش نگاه کردم. لبخندی زد و گفت: یکم به فکر منِ پیرمردم باش.
سوار ماشین شدم. بابا از وضع اقتصادی از بازار از همسایه ها و از همه چیز حرف می زد و من خیره به بیرون بودم. بابا که دید توجهی بهش ندارم سکوت کرد. چند دقیقه بعد به خونه رسیدیم. پیاده شدم و به خونه رفتم. مامان هراسون به سمتم اومد و گفت: چی شد؟
- سلام. چی، چی شد؟
- سلام، مشاوره رو میگم. از خر شیطون اومدی پایین؟
- مامان طوری حرف میزنی که انگار همه تقصیرا گردن منه!
- نگار مامان من راضی به این طلاق نیستم. تو چرا اینقدر عجله داری؟
- مامان تو رو خدا اذیتم نکن. هنوز خیلی مونده تا طلاق بگیرم نترس.
به سمت اتاقم رفتم. مامان گفت: بیا قرصاتم بخور.
- باشه.
در اتاق رو بستم. اگه بهزاد ناراضیه پس چرا اینقدر سرد بود؟ وقتی ساعتو دستم دیده چه فکری با خودش کرده؟ وای خدا من چرا اینطوری شدم؟ مگه خود من نبودم که می خواستم به بهزاد کمک کرده باشم؟ حالا که اون راضیه، چرا من ناراحتم؟ چرا دلم می خواد همش دنبالم باشه و نخواد که از هم جدا بشیم؟ بلاخره چی؟ چشام رو بستم و نفسی کشیدم. لباسام رو عوض کردم و به آشپزخونه رفتم قرصامو خوردم و دوباره مشغول برگه ها شدم. چند روز گذشت. عصر به بیمارستان رفتم. دکتر بستریم کرد فردا صبح عمل داشتم. تمام مدت دلم می خواست بهزاد هم اونجا باشه. شب رو به سختی و با گریه خوابیدم. صبح وقتی بیدار شدم. یه دسته گل کنارم بود. از جام بلند شدم. رز صورتی و آبی بود این مدل دسته گل رو همیشه بهزاد برام می آورد. اشک تو چشام حلقه زد. نگاهی به کارتی که به دسته گل بود کردم. روش نوشته بود: از طرف کسی که یه موقعی دوسش داشتی.
کار خودش بود. اشکم جاری شد. گل ها رو به صورتم چسبوندم و گریه کردم. چند دقیقه ای گذشت که در باز شد. دسته گل رو کناری گذاشتم و اشکامو پاک کردم. بهنام بود. لبخندی زد و گفت: سلام چطوری؟
- سلام. خوبم.
- مطمئنی؟
نگاهی بهش کردم. لبخندی زد و گفت: نزدیک صبح بهزاد اومد این گلا رو برات آورد.قشنگن نه؟
- برام مهم نیست.
بهنام روی صندلی نشست و گفت: میدونم که هست.
- جون بهارک شروع نکن.
بهنام گفت: فعلا چیزی نباید بخوری. یه آزمایش خون هم الان ازت میگیرن.
- عمل ساعت چنده؟
- دکتر گفت 5 ولی شاید دیرتر بشه.
- مامانم نیومده؟
- چرا از دیشب بیرونه، بگم بیاد پیشت؟
- آره.
- باشه فعلا.
بهنام این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. چند لحظه بعد مامان وارد شد. تسبیح به دستش بود. نگاهی به من کرد، لبخندی زد و گفت: سلام، دختر گلم.
- سلام، مامان خانوم.
- چرا بلند شدی؟ دراز بکش استراحت کن.
- زائو که نیستم مامان من، قراره عملم کنن.
مامان خنده ریزی کرد و گفت: از دست تو نگار. راستی این گلا رو بهزاد برات آورد.
- می دونم.
مامان فهمید که نمی خوام در موردش صحبت کنم. سکوت کرد. یک گوشه نشست و مشغول ذکر گفتن شد. دراز کشیدم و غرق افکار خودم بودم که خوابم برد. نزدیک ظهر بود که با احساس سوزشی در دستم بیدار شدم. پرستار جوونی داشت از دستم خون می گرفت. نگاهی به من کرد و لبخندی زد. بعد هم از اتاق رفت بیرون. نگاهی به مامان کردم که هنوز داشت ذکر می گفت. با خودم کتابی رو آورده بودم. مشغول خوندن کتاب شدم. چند صفحه ای که گذشت از بین کتاب یک کاغذ افتاد. کاغذ رو برداشتم یک شماره موبایل بود و زیرش نوشته شده بود ملینا. جا خوردم. پشت برگه رو نگاه کردم. خظ بهزاد بود نوشته بود: ای وای شما دوست دخترمو پیدا کردی؟ نگار باور کن من با ملینا صنمی ندارم. هه هه. فقط برای شوخی بود، به خوندنت ادامه بده.
از متنش خندم گرفت. کار همیشگیش بود برام یادداشت میذاشت. جاهایی که فکرشو نمی کردم. کاغذ رو بوسیدم. و دوباره گذاشتمش بین کتاب. تا موقع در اتاق باز شد. رویا و حسام بودن. لبخندی شدم و گفتم: سلام.
رویا نزدیکم شد، صورتم رو بوسید و گفت: سلام، چه زود هم اومدی اتراق کردی؟
لبخندی زدم و رو به حسام که نزدیک شده بود سلام کردم. حسام سلام کرد و گفت: این رویا همین جا هم دست از سر تو برنمی داره. من نمی دونم شما 4 سال آزگار چطوری با این درس خوندین؟
رویا نگاهی به حسام کرد و گفت: حسام جان به فکر یه ربع دیگتم باش که از اینجا میریم بیرون.
حسام خندید. نگاهی به رویا کردم و گفتم: رویا حقیقت تلخه دیگه، حالا یه نفر از ته دل من حرف زد، چرا بهت برمی خوره.
- نگار داشتیم؟
- نه عزیز دلم شوخی می کنم.
مامان به ما نزدیک شد. حسام و رویا با تعجب گفتن: سلام.
و رویا ادامه داد: حال شما خوبه؟ ببخشید شما رو ندیدیم.
مامان لبخندی زد و گفت: سلام، خوش اومدین. نه من اون گوشه نشسته بودم برای همین ندیدین.
رویا- بعله.
رویا و حسام چند دقیقه ای بودن و بعد خداحافظی کردن و رفتن. تا عصر و موقع عمل مامان و بابا پیشم بودن. عصر دکتر جراحم اومد و باهام صحبت کرد و بعد به اتاق عمل رفتم. موقع رفتنم فقط به اطراف نگاه می کردم که شاید بهزاد رو ببینم اما خبری ازش نبود. توی اتاق عمل فقط به بهزاد فکر می کردم. با اینکه جراحم گفته بود عمل ساده ایه ولی دلم شور میزد. می ترسیدم که شاید نتونم دیگه بهزاد رو ببینم. چند لحظه بعد چشام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم.

ظه شماری می کردم. چشام رو بستم و خیلی زود خوابم برد.

چشامو که باز کردم مامان بالای سرم بود. لبخندی به صورتم زد. چشاش خیس گریه بود و هنوز ذکر می گفت. دستم رو گرفت و گفت: خوبی؟
- آره، خیالت راحت.
گلوم می سوخت. حالت تهوع داشتم. در اتاق باز شد روم رو برگردوندم. بابا بود. از لای در نگاهی به بیرون کردم. اشتباه نمی کردم. بهزاد بود که روی صندلی های رو به روی اتاق نشسته بود. در اتاق بسته شد. صورت بابا لبخند می زد و خوشحال بود. همون طور که نزدیک می شد گفت: دختر من چطوره؟
- خوبم بابا.
هنوز گیج بودم و دلم می خواست بخوابم. بابا رو به مامان گفت: پاشو خانوم بیا بریم بیرون بذار نگار استراحت کنه. مامان صورتم رو بوسید و از اتاق رفت بیرون. به بیرون خیره شدم. بهزاد هنوز اونجا بود. در بسته شد. و دوباره خوابم برد.
فردا ظهر از بیمارستان مرخص شدم. دکتر گفته بود که عمل خوب پیش رفته اما باید یه مدت شیمی درمانی کنم. چند روزی استراحت کردم. فردا قرار بود دوباره به مشاوره برم. هرچی میگذشت ذوق و شوق من برای دیدن بهزاد بیشتر می شد. مثل هفته پیش صبح زود بیدار شدم. جای بخیه هام می سوخت. صورتم رو آب زدم. قرصام رو خوردم و حاضر شدم. با اصرارهای مامان چند لقمه نون و پنیر خوردم و بعد با بابا راه افتادیم. چیزی نگذشت که رسیدیم. این بار بهزاد زودتر رسیده بود. خبری از بهنام نبود. بهزاد سلام و احوال پرسی کرد. بابا روی صندلی نشست و من و بهزاد به سمت اتاق مشاوره به راه افتادیم. چند قدم برنداشته بودم که گفت: بهتر شدی؟
نگاهش کردم و گفتم: آره، خوبم.
- خوشحالم.
نگاهش کردم حرفش رو تکمیل کرد: خوشحالم که حالت خوبه، آخه من خوب نیستم.
- چرا؟
- چه فرقی می کنه. اگه نگرانم بودی ولم نمی کردی.
- باز شروع نکن.
وارد اتاق شدم و رو به روی مشاور نشستم. نیم ساعتی صحبت کرد و اومدیم بیرون. از بهزاد فاصله گرفتم و به سمت بابا رفتم. بابا نگاهی به من کرد وگفت: چی شد؟
- هیچی یه جلسه دیگه هم گذاشت. خوشش میاد طولش بده.
بهزاد نگاهی به بابا و بعد به من کرد. رو به بابا گفتم: بریم؟
بابا از جاش بلند شد و با بهزاد خداحافظی کرد. من هم به سردی خداحافظی کردم و راه افتادم. وارد خونه شدم، مثل همیشه مامان نگران ایستاده بود نگاهش که به من افتاد نزدیکم شد و گفت: چی شد؟
- نمی دونم دعاهای کی داره میگیره، فعلا که مشاوره از ما خوشش اومده هی ما رو میکشونه اونجا.
- حتما یه حکمتی توش هست. خدا کنه اون چیزی که به صلاح هر دوتاتونه بشه.
نگاهی به مامان کردم و به اتاقم رفتم. انگار همه چیز عادی شده بود. عادت گریه از سرم افتاده بود. به عکس بهزاد که توی کیف پولم بود نگاه کردم. مدتی بود که دیگه حلقمو دستم نمی کردم. برعکس بهزاد. هیچ وقت اینقدر دقیق نبود که حلقشو جا نذاره. خودم رو سرگرم برگه ها کردم. اگه این برگه ها نبود معلوم نبود باید چکار می کردم. روزها می گذشت. و تنها کار من رفتن به بیمارستان و جلسه مشاوره بود. جلسه چهارم بود که مشاور رضایت داد تا دوباره پیش قاضی بریم. از آخرین جلسه مشاوره فقط 4 روز گذشت به محضر رفتیم. این بار تنها بودم. به بابا حرفی نزدم. می دونست حکم طلاق رو گرفتیم ولی نمی خواستم روز طلاق باهام باشه. بهزاد هم تنها بود. وقتی به محضر رسیدم دم در ایستاده بود. نگاهش به من بود. نزدیک شدم و با سردی گفتم: سلام، بریم.
بهزاد مکثی کرد و گفت: قبلش بریم با هم حرف بزنیم؟
- حرفی نمونده.
- خیلی طول نمی کشه.
- بهزاد، این جریان هرچی زودتر تموم بشه برای هر دوتامون بهتره.
- نمی دونستم اینقدر لجبازی.
- حالا دیگه فرقی نمی کنه. نهایت تا چند دقیقه دیگه زن و شوهریم.
- خیلی راحت حرف میزنی! انگار خیلی خوشحالی؟
- خوشحال نیستم ولی ناراحتم نیستم.
بهزاد کمی به من نگاه کرد و ب از پله های محضر رفت بالا. من هم پشت سرش رفتم. صیغه طلاق جاری شد، انگار تازه فهمیدم چی شده. بغض کرده بودم. زودتر از بهزاد راه افتادم و اومدم پایین. دم در منتظر تاکسی بودم. بهزاد اومد پایین. صداش توجهم رو جلب کرد: نگار!
برگشتم و خیره به چشمهاش شدم که توش اشک حلقه زده بود. همون طور که سعی می کرد گریه نکنه و با صدای لرزون گفت: خیلی نامردی.
هنوز داشتم نگاش می کردم که یک تاکسی جلوی پام ترمز کرد. سوار شدم. بغض گلوم رو فشار می داد و من تنها لبم رو گاز می گرفتم تا اشکم نریزه. تاکسی جلوی خونه نگه داشت. خیلی زود وارد خونه شدم. مامان نگاهی به من کرد و گفت: کجا رفته بودی صبح به این زودی؟
بدون هیچ حرفی وارد اتاقم شدم. فقط گریه بود که می تونست آرومم کنه. نمی دونم چقدر گریه کردم. فقط صدای مامان رو می شنیدم که پشت در و پا به پای من اشک می ریخت. تا عصر همه فهمیده بودن. بابا از همه عصبی تر بود. حق داشت ولی برای خودش بود که این کار رو کردم. بابا رو دوست داشتم نمی خواستم براش اتفاقی بیفته. می دونستم این اتفاق چه تاثیری روش داره، فقط برای خودش بود. درست مثل طلاقم به فکر خود بهزاد بودم که طلاق گرفتم. نمی دونم با این کارا واقعا داشتم فداکاری می کردم یا نه.
از فردا ترحم ها شروع شد. از مامان و بابا گرفته تا نکیسا و درسا. مثل بیشتر روزها ندا اونجا بود. سرم رو با درسا گرم کرده بودم. موهاش رو می بافتم و براش قصه می گفتم که گوشیم زنگ خورد. بهنام بود. شماره خط جدیدم رو داشت. به سمت اتاقم رفتم و جواب دادم: سلام.
- سلام چطوری؟
- خوبم ممنون.
- زنگ زدم بگم امروز زودتر بیا.
- چرا؟
- هیچی میگم زودتر بیای یکم از مریضای منو راه بندازی.
- لوس.
بهنام خندید و گفت: شوخی می کنم، ساعت شیمی درمانیت جلو افتاده.
- باشه زودتر میام.
- از بهزاد خبر نداری؟
- تو داداششی من برای چی باید خبر داشته باشم؟
- تو هم همسر سابقشی.
- بهنام حرص منو در نیار.
- ببخشید نمی خواستم اعصابتو خورد کنم. تو بیمارستان می بینمت فعلا خدافظ.
- خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و برگشتم. ندا و مامان بهم خیره شده بودن گفتم: چیه؟
ندا نگاهی به مامان کرد و بعد رو به من گفت: نگار، داری چکار می کنی؟
- چیو چکار می کنم؟
- مشکوک می زنی. نگو پای یکی دیگه وسط بوده که به خاطرش بهزاد رو ول کردی.
- ندا حرف دهنتو بفهم، من هرزه نیستم.
به اتاقم برگشتم. آخرین برگه ها رو هم ترجمه کردم. حاضر شدم و از اتاق اومدم بیرون رو به مامان گفتم: من میرم پیش رویا. بعدم میرم بیمارستان. خداحافظ.
مامان گفت: می خوای باهات بیام؟
- نه خدافظ.
- خداحافظ.
از در اومدم بیرون. کمی پیاده روی کردم و بعد با یک تاکسی خودم رو به خونه رویا رسوندم. برگه ها رو بهش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم. هفته دیگه نامزدیش بود. می دونستم سرش حسابی شلوغه قسمت ترجمش رو گرفتم و به سمت بیمارستان رفتم. اول به اتاق بهنام رفتم. مریض نداشت نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: سلام، بیا تو.
وارد شدم و روی اولین صندلی نشستم. بهنام از پشت میز بلند شد و روی صندلی رو به روی من نشست و گفت: حالت که حسابی خوبه.

- از کجا معلوم؟
- من دکترم، صورت یکی رو ببینم می فهمم خوبه یا نه.
چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم. بهنام خندید و گفت: نکن این طوری، زشت میشی.
- چه خبر از باباجون؟
- دلت فقط برای پدر شوهرت تنگ میشه؟
- پدر شوهر سابقم.
- یعنی الان پدر شوهر جدیدی داری؟
- چی شده برگشتی به گذشتت؟
- گذشتم؟
- دوران خوش کودکیت.
بهنام خندید و گفت: باشه دیگه شوخی نمی کنم، بابا خوبه، آرام جون هم خوبه، آوا هم مثل همیشه بد عنقه. بهارکِ بابا هم میره مهد و میاد سر منو میخوره. مو به مو همه چیزو میگه هیچی رو هم از قلم نمیندازه.
با این حرف بهنام شروع کردم به خندیدن. تا موقع در باز شد. هر دومون به سمت در برگشتیم. بهزاد بود که با تعجب به ما نگاه می کرد. کمی مکث کرد و بعد در رو بست و رفت بیرون. کیفم رو برداشتم و گفتم: من دیگه میرم دیر شد. از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاقی که شیمی درمانی می شدم رفتم. بهزاد به دیوار تکیه داده بود. اخماش توی هم بود و معلوم بود عصبانیه. از اینکه منو بهنام رو در حال خندیدن دیگه بود خجالت می کشیدم ولی من دیگه زن اون نبود. وارد اتاق شدم. بعد از اینکه شیمی درمانی تموم شد. به سمت در خروجی به راه افتادم که صدای بهنام باعث شد که برگردم. بهنام خودش رو به من رسوند و گفت: داری میری؟
- آره.
- خب واستا برسونمت.
- نه خودم میرم.
- لجبازی نکن. کیفمو بردارم اومدم.
- تا موقع من میرم دم در.
بهنام به اتاقش رفت و من هم از بیمارستان خارج شدم. یک گوشه ایستاده بودم. که بهزاد جلوم ظاهر شد. نگاهی به من کرد و گفت: خوبه من نیستم بهنام هست. اتفاقا به همم میاین.
- رابطه منو بهنام به تو هیچ ربطی نداره.
- راست میگی الان ربطی نداره، ولی شک دارم که قبل از اینکه طلاق بگیریم هم....
پریدم تو حرفشو گفتم: دهنتو ببند.
- خیلی احمق بودم که بهت اعتماد داشتم.
بهنام با ماشین دم در بود. نگاهی به منو بهزاد کرد. به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. بهزاد با عصبانیت به ما نگاه می کرد. بهنام گفت: چی شده؟
- هیچی برو.
بهنام حرکت کرد. چند دقیقه ای گذشت که گفت: منو چندتا از دوستام فردا صبح میریم کوه تو هم میای؟
- نه باید برم جایی.
- کجا؟
نگاهی بهش کردم. گفت: ببخشید نباید فضولی می کردم.
- باید برم پیش روانشناسم.
- پیش روانشناس میری؟
- آره، از وقتی جریان این بیماری اومده وسط میرم.
- نگار، هر وقت ناراحت بودی می تونی به من بگی.
نگاهی بهش کردم و سرم رو تکون دادم. بهنام دوباره گفت: در هر حال ما فردا ساعتای 6 میری. ساعت 6 که نمی خوای بری دکتر؟
- نه ساعت 9 وقت دارم.
- خب تا اون موقع برمی گردیم.
- نه خسته میشم.
- باشه، امروزم شیمی درمانی داشتی، استراحت کنی بهتره.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. به فکر حرفای بهزاد بودم. اعصابم بهم ریخته بود. دیدن دوبارش اعصابمو به هم ریخته بود. انگار دوباره برگشته بودم به گذشتم. جلو در خونه بودیم از بهنام تشکر کردم و پیاده شدم. بهنام منتظر شد تا رفتم تو. بعد بوقی زد و رفت. وارد خونه شدم. مامان نگاهی به من کرد و گفت: با کی اومدی؟
سکوت کردم. کمی نگاهش کردم و گفت: مامان منو چک می کنی؟
- چک کردن چیه میگم با کی اومدی همین.
- خودم اومدم با آژانس.
- ندا همون زور که سیب می خورد گفت: آژانس برات بوقم میزنه؟
نگاهی به مامان و ندا کردم و با عصبانیت به اتاقم رفتم. حتی وقتی سروش هم اومد از اتاق بیرون نرفتم. طبق معمول شامشون رو خوردن و رفتن. اعصابم حسابی خورد بود. حتی گریه هم آرومم نمی کرد. دراز کشیدم و چشام رو بستم تا شاید با خوابیدن همه چیز رو فراموش کنم. و خیلی زود خوابم برد.
صبح زود بیدار شدم. حسابی گرسنم بود یه صبحونه مفصل خوردم و حاضر شدم. بدون هیچ حرفی از در رفتم بیرون. نیم ساعتی قدم زدم و بعد با یک تاکسی خودم رو به مرکز مشاوره رسوندم. مراجع قبلی نیومده بود و من زودتر رفتم داخل. بعد از جلسم از مرکز مشاوره اومدم بیرون. اصلا حوصله رفتن به خونه رو نداشتم. به پارک رو به رفتم. گوشه ای نشستم و پسر فال فروشی نزدیکم شد و گفت: خانوم یک فال بخر. نگاهی بهش کردم. به فال اعتقادی نداشتم، اما یکی خریدم. تفسیر فال فقط خنده دار بود. فال رو توی کیفم گذاشتم و گفتم: ای حضرت حافظ روحت شاد، مثل اینکه سرت شلوغه فالا رو اشتباه میدی. حتما درآمدتم خوبه. از حرف خودم خندم گرفت. تا موقع پیرزنی کنارم نشست چیزی نگذشت که گفت: امون از این تنهایی.
بهش نگاه کردم و لبخندی زدم گفت: من جوون بودم که شوهرم مرد، اون موقع ها هرکی شوهرش می مرد بچه هاشو بزرگ می کرد. مثل حالا نبود. اگه هم یکی ازدواج می کرد بد می دونستن. اون موقع به خودم افتخار می کردم حالا که پیر شدم کسی حوصله منو نداره. باید یکی مثل خودم باشه که درد همو بفهمیم. حالا افسوس می خورم. بچه ها هم که همشون بی وفان. دخترم تو شوهر نداری؟
- نه منم شوهرمو از دست دادم.
- خدا مرگم، تو که هنوز جوونی دختر.
- دیگه قسمته.
- خیلی سخته مادر می فهمم. بچه که نداری؟
- نه.
- خب پس خوبه، حتما ازدواج کن. اشتباهی که قدیمیا می کردن رو نکن. پیر که بشی می فهمی.
گوشیم زنگ خورد مامان بود، رو به پیرزن گفتم: ببخشید
و گوشی رو جواب دادم: الو.
صدای ندا پشت خط پیچید: سلام، کجایی؟
- سلام بیرونم. واسه چی؟
- همین طور بی خبر باید بذاری بری؟ بیا خونه مامان نگرانت شده.
- باشه الان میام. خدافظ.
گوشی رو قطع کردم. از جام بلند شدم و رو به پیرزن گفتم: خدافظ حاج خانوم.
- داری میری؟
- بعله مادرم نگران میشه.
- به سلامت دخترم.
از پیرزن دور شدم. یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم. ندا و بچه هاش اونجا بودن. مامان نگاهی به من کرد. قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم درسا و نکیسا به طرفم اومدن. بهترین بهونه بود که از سوال جواب های مامان فرار کنم. بچه ها رو به اتاقم بردم و سرگرم بازی باهاشون شدم. بعد از ناهار بچه ها خوابیدن و من به اتاقم رفتم و خودم رو سرگرم ترجمه کرم. یک ساعتی که گذشت احساس خستگی کردم. دراز کشیدم تا بخوام که گوشیم زنگ خورد. بهنام بود. گوشی رو برداشتم: سلام.
- سلام چطوری؟
- خوبم ممنون.
- رفتی پیش روانشناست؟
- آره.
- خب پس حالا دیگه کاری نداری، نه؟
- نه کاری ندارم. چطور؟
- منو بهارک شب داریم میریم پارک. بهارک دلش برای زن عموش تنگ شده. گفتم تو هم توی خونه تنها نمونی. یکم مامان و بابا رو تنها بذاری بد نیست. بیام دنبالت؟
- نمی دونم، آخه....
- پس میام دیگه، ساعت 7 حاضر باش دم خونتونم. فعلا خداحافظ.
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم و دراز کشیدم، تا قبل از اومدن بهنام کمی استراحت کنم.

ساعت هفت و نیم بود که بلند شدم، خیلی بی حوصله بودم. احساس ضعف می کردم. به دست و صورتم آبی زدم و حاضر شدم. خیلی نگذشت که موبایلم زنگ خورد. بهنام بود گفت دمِ در منتظره. کیفم رو برداشتم و به سمت در رفتم. مامان رو به من گفت: کجا میری؟
- میرم بیرون.
- حالت خوب نیست، رنگتو ببین؟ چه واجبه که بری؟
- حوصله ندارم مامان باهام بحث نکن. خدافظ.
اینو گفتم و از در اومدم بیرون. بهنام و بهارک توی ماشین منتظر بودن. سوار شدم و گفتم: سلام.
بهارک که عقب نشسته بود گفت: سلام.
نگاهی بهش کردم و گفتم: چطوری شیطون؟
بهارک خندید و گفت: خوبم.
سرم رو برگردوندم بهنام به منو بهارک نگاه می کرد. لبخندی زدم. گفت: خوبی؟
- آره.
بهنام به راه افتاد و گفت: یه خبر خوب برات دارم.
- چی؟
- دکترت گفت یکی دو جلسه دیگه هم بری شیمی درمانی دیگه کافیه.
- جدی؟
- آره، دیگه از هفته دیگه باید بریم کوه.
لبخندی زدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: خوبی؟
- آره، فقط حس می کنم سَرم سنگینه. خدا رو شکر داره تموم میشه، واقعا دیگه خسته شده بودم.
بهنام لبخندی زد و به جلو خیره شد. بهارک خودش رو به صندلی جلو چسبونده بود و به رو به رو نگاه می کرد. سرم رو چرخوندم و با انگشت به بینیش زدم. بهارک خندید. از کیفم یه شکلات در آوردم و بهش دادم. بهارک با خجالت شکلات رو قبول کرد. بهنام از آینه نگاهی به بهارک کرد و گفت: بابا تشکر کردی؟
بهارک نگاهی به من کرد و آروم گفت: ممنون.
بهنام گفت: نه نشد، بلند بگو.
بهارک خندید و کمی بلندتر گفت: ممنون.
بهنام لبخندی زد و گفت: بازم بلندتر یواش بود.
بهارک با خجالت به من نگاه می کرد. گفتم: بهنام اذیتش نکن.
بعد رو به بهارک گفتم: نوش جونت عزیزم.
بهارک لبخندی زد و به صندلی تکیه داد تا شکولات رو بخوره. نگاهم به بیرون بود. که بهارک به صندلی نزدیک شد و گفت: بابا بهنام اینو باز می کنی؟
بهنام- نه بابا الان نمی شه. دارم رانندگی می کنم.
بهارک چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: خب آخه بابا، دلم شکولات می خواد.
بهنام لبخندی زد و شکلات رو از دست بهارک گرفت. و همون طور که به جلو نگاه می کرد سعی کرد شکولات رو باز کنه. شکولات رو از دست بهنام کشیدم و گفتم: بده من بازش می کنم.
شکلات رو باز کردم و به دست بهارک دادم. بهارک تکیه داد و مشغول خوردن شکلات شد. بهنام نگاهی به صورت من کرد و بعد دستم رو گرفت. خیره بهش موندم. دستم رو ول کرد و گفت: چرا دستات اینقدر سرده؟ ناهار خوردی؟
- آره خوردم.
- مطمئنی حالت خوبه؟ سردت نیست؟
- نه، خوبم.
چند دقیقه بعد ماشین رو داخل پارکینگ گذاشتیم و به سمت پارک به راه افتادیم. به اولین وسیله که رسیدیم. بهارک گفت: بابا بهنام، بابا بهنام، از اینا سوارم می کنی؟
بهنام بهارک رو بغل کرد و بوسید و گفت: آره که سوارت می کنم.
گوشه ای ایستادم،بهنام بهارک رو سوار کرد و اومد کنار من ایستاد. بهارک بازی می کرد و منو بهنام از خنده هاش سر ذوق میومدیم و براش دست تکون می دادیم. بعد از اینکه دستگاه ایستاد بهنام بهارک رو بغل کرد و با هم به راه افتادیم. بهارک گفت: بابا بهنام تو سوار نمیشی؟
قبل از اینکه بهنام حرفی بزنه گفتم: بهارک جون بابا دوست داره سوار بشه ولی مثل تو کوچولو نیست. جا نمیشه. نمی تونه سوار بشه.
بهارک با صدای بلند خندید و گفت: بابا تو خیلی بزرگی منو زن عمو نگار سوار میشیم.
بهنام گفت: بگو نگار جون بابا.
و نگاهی به من کرد. حرفی نزدم. چند قدمی رفتیم که بهارک با دست دستگاهی رو نشون داد و گفت: بابا بهنام از اونا سوار شیم؟
بهنام گفت: از اونا فقط باید تو سوار بشی بابایی.
بهارک- پس منو نگار جون سوار میشیم. تو واستا اینجا.
بهنام خندید و گفت: نگار جونو راه نمیدن.
بهارک نگاهی به من کرد و گفت: چرا؟
- چون منم بزرگم بهارک جون.
بهارک سرش رو تکون داد بهنام بهارک رو سوار کرد و دوباره کنار من ایستاد. چند لحظه ای گذشت که گفت: بهارک حسابی تنهاس. تو اومدی داره بهش خوش میگذره.
لبخندی زدم و گفتم: به منم خوش می گذره.
بهنام نگاهی به من کرد و گفت: سردت نیست؟
- نه.
- واستا همین جا تا چند تا ذرت مکزیکی بگیرم. قبل از اینکه حرفی بزنم بهنام دور شد. دستگاه ایستاد. دست بهارک رو گرفتم و به سمت بهنام به راه افتادم. بهنام ذرت ها رو گرفته بود روی اولین صندلی نشستیم. بهنام از کارش صحبت می کرد سرمون حسابی گرم شده بود برگشتم و نگاهی به بهارک کردم که صورت و لباساشو کثیف کرده بود. خندیدم و با دستمال صورت و لباساشو تمیز کردم. بهارک رو به بهنام گفت: بابا بریم بازم سوار بشیم؟
بهنام- آره بابا بریم.
بهنام بلند شد. نگاهی بهش کردم و گفتم: شما برین من همین جا میشینم یکم خسته شدم.
بهنام دستمو گرفت و گفت: بلند شو تنبل بهارک رو سوار می کنیم همون جا هم میشینیم.
دست بهارک رو گرفتم. بهارک هم دست بهنام رو گرفت و به راه افتادیم. روی اولین صندلی نشستم. بهنام بهارک رو سوار کرد و برگشت. کنار من نشست و گفت: تو چیزی سوار نمیشی؟
خندیدم و گفتم: نه، بابا.
بهنام لبخندی زد و گفت: یه چیزی بپرسم ناراحت نمی شی؟
- تا چی باشه.
- پس نمی پرسم.
حندیدم و گفتم: بپرس شوخی کردم.
- پشیمون نیستی؟
- از چی؟
- از طلاقت.
سکوت کردم. بهنام گفت: ولش کن نمی خوای نگو.
- نه پشیمون نیستم.
بهنام لبخندی زد و به سمت دستگاه رفت تا بهارک رو بیاره. به حرف بهنام فکر می کردم. اگه شیمی درمانیم داره تموم میشه، پس دارم خوب میشم. اگه بهم بگن دیگه خوب شدم اون موقع بازم از کاری که کردم راضیم؟ بغض گلومو گرفت. صدای بهارک منو از افکارم آورد بیرون: نگار جون بیا بریم.
دست بهارک رو گرفتم و گفتم: خوب بود؟
بهارک- آره خیلی خوب بود. حیف شد تو و بابا بهنام رو راه نمیدن.
لبخندی زدم و بلند شدم. بهارک جلوتر از منو بهنام راه می رفت. بهنام گفت: همیشه به زندگی تو و بهزاد حسودی می کردم.
با تعجب نگاهش کردم. نگاهی به من کرد و گفت: ببخشید ولی واقعیته. تو بهزاد رو که می دیدم یاد خودم و مریم می افتادم. تو منو یاد مریم میندازی. اخلاقت مثل مریمه، نگات.
خیره تو چشاش بودم که صدای گریه بهارک توجهمو جلب کرد. برگشتم. بهارک، روی زمین افتاده بود و گریه می کرد. به سمتش دوییدم و بغلش کردم. نمی تونستم بلندش کنم، احساس ضعف می کردم. روی زانوهام ایستادم نگاهی به بهارک کرد و گفتم: چی شد عزیزم؟
زنی که بالای سر ما ایستاده بود گفت: خانوم بَچَتو جم کن.
نگاهی بهش کردم و گفتم: اینجا اسمش پارکه، زندان که نیومده شما چشاتو باز کن. طلبکارم هستی؟
بهنام نزدیک شد و گفت: چی شده؟


زن چیزی نگفت و رفت. بهارک رو بوسیدم و گفتم: اشکال نداره. پات درد گرفت؟ الهی بمیرم.
دوباره بوسیدمش و لباساش رو تکوندم. از جام بلند شدم. بهنام بهارک رو بغل کرد و مشغول حرف زدن باهاش شد. به سمتش رفتم و گفتم: بهارک جون سردت نشده؟ بیا ژاکتت رو تنت کنم.
بهنام نگاهی به من کرد و گفت: اِ، ژاکتشو برداشتی؟
- آره، بیا.
ژاکت رو تن بهارک کردم. بهارک دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت: تو مثل مامانمی. کاش مامان واقعیم بودی.
حرفی نزدم. بهارک به بهنام نگاهی کرد و گفت: بابا نمیشه نگارجون مامانم باشه؟ بگو مامانم بشه.
بهنام لبخندی زد و به من نگاه کرد. منتظر بودم که حرفی به بهارک بزنه ولی انگار اونم بدش نمی یومد. بهارک دوباره به راه افتاد. بهنام گفت: بابا ندو باز می خوری زمینا!
بهارک به آرومی کمی جلوتر از ما راه می رفت. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: باید به فکر یه مامان برای بهارک باشم.
- خوبه بلاخره به فکر افتادی.
- آره، ولی مهم بهارکه اون باید راضی باشه.
خندیدم و گفتم: آره، شیطون.
- خوشحالم که از طلاقت پشیمون نیستی.
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: من فکر کردم برای این پرسیدی که شاید بتونی ما رو آشتی بدی!
- ببخشید ولی قبل از اینکه بخواین جدا بشین خیلی کمک کردم که طلاق نگیرین ولی خب نشد. ولی حالا....
روم رو برگردوندم. بهنام ادامه داد: خوشحالم که مریضیت خوب شده، حالا می تونی به یه زندگی جدید فکر کنی.
نمی دونم تو فکر بهنام چی میگذشت ولی نمی خواستم اون چیزی باشه که بهش فکر می کردم.
بهنام- خوشحالم که بهارک دوستت داره، آخه منم دوستت دارم.
سعی کردم معمولی رفتار کنم. بهنام ادامه داد: دوست دارم تو جای خالی مریم رو برام پر کنی.
با خشم بهش نگاه کردم. اما انگار بهنام تو عالم دیگه ای بود که گفت: مامان بهارک میشی؟
- بهنام می فهمی چی میگی؟
- آره، می فهمم.
- نه، نمی فهمی وگرنه همچین حرفی رو به من نمی زدی. درسته من از بهزاد جدا شدم ولی هنوز تو رو برادر شوهر خودم می دونم.
بهنام با سکوت به من نگاه می کرد. ادامه دادم: دوبار باهات خندیدم فکر کردی عاشقتم؟ اینکه به بهارک محبت می کنم فکر کردی دوست دارم مامانش بشم؟
- نگار....
- هیچی نگو بهنام. اگه یکم فکر می کردی این حرف رو نمی زدی.
- نگار باور کن من....
- خواهش می کنم هیچی نگو.
بهنام دیگه حرفی نزد. به سمت بهارک رفتم و دستش رو گرفتم و گفتم: بریم بهارک جون.
بهارک نگاهی به من و بعد به بهنام کرد و گفت: بابا بهنام نریم.
بهنام نگاهی به من کرد و گفت: بریم شام بخوریم بعد میریم.
- نه الان ذرت خوردیم سیریم.
بهنام با حالت گرفته ای گفت: باشه.
به سمت در رفتیم. بهارک با ناراحتی دنبال ما میومد. سوار ماشین شدیم و بهنام راه افتاد. بهارک گفت: بابا آخه الان که زوده.
بهنام- بهارک بشین، غر غر نکن.
بهارک بغض کرد و گفت: تو اصلا منو دوست نداری.
بهنام- آره دوستت ندارم. آروم بشین صحبت نکن.
بهارک زد به گریه و بهنام بدون توجه رانندگی می کرد. از دست بهنام ناراحت بودم ولی این ربطی به بهارک کوچولو نداشت. دستمو به سمتش بردم و گفتم: بهارک جون گریه نکن. به جاش بعدا بابا می برت باغ وحش.
بهارک سرش رو بلند کرد و گفت: نه، نمی بره.
- چرا بابا الان قول میده که هروقت کار نداشت ببرت.
بهارک نگاهی به بهنام کرد. با انگشت به سرشونه بهنام زدم و گفتم: قول بده.
بهنام با تعجب نگاه کرد و گفت: چی؟
- میگم به بهارک قول بده.
بهنام نگاهی به بهارک کرد که حالا ساکت شده بود و گفت: چه قولی؟
- اینکه هر وقت کار نداشتی ببریش باغ وحش.
بهنام گفت: باشه، قول میدم ببرت بابایی.
بهارک اشکاشو پاک کرد و گفت: نگارجون تو هم میای؟
- نه عزیزم من کار دارم نمی رسم.
بهارک- خب هر وقت تو هم کار نداشتی بریم.
بهنام به من نگاه کرد و دوباره روش رو برگردوند. رو به بهارک گفتم: شاید اومدم بهارک جون ولی قول نمیدم.
بهارک سرش رو تکون داد و به صندلی تکیه داد و خیلی زود خوابش برد. بهنام نگاهی به بهارک کرد و گفت: نگار، می دونم از دستم ناراحت شدی. درسته من به زندگی تو و بهزاد حسودیم می شد ولی هیچ وقت دعا نکردم که زندگیت بهم بریزه. چون خودم تجربه کردم می دونم سخته.
بهنام مکثی کرد، شاید منتظر جواب من بود وقتی دید حرفی نمی زنم گفت: امیدوارم نظرت عوض بشه. من....
برگشتم و بهش خیره شدم. بهنام سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت. یه ربع بعد رو به روی خونه بودیم. پیاده شدم و رو به بهنام گفتم: ممنون، خدافظ.
چند قدم دور نشده بودم که بهنام گفت: نگار!
روم رو برگردوندم. بهنام مکثی کرد و بعد گفت: معذرت می خوام شاید گفتن این مسئله اونم الان خیلی زود بود ولی خب، راستش من هنوز سر حرفم هستم. اگه نظرت برگشت بهم بگو.
سرم رو تکون دادم و وارد خونه شدم. مامان و بابا داشتن تلویزیون نگاه می کردن، خبری از ندا و بچه هاش نبود. سلام کوتاهی کردم و به اتاقم رفتم. احساس می کردم الانه که از حال برم. لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم. فکر و خیال نمی ذاشت که بخوابم.
حلقمو از توی کیفم بیرون آوردم و بوسیدم. بی اختیار گریه کردم. تقصیر خودم بود. به بهنام دروغ گفته بودم. من از لحظه اول، حتی قبل از اینکه از بهزاد جدا بشم پشیمون بودم. حالا که داشتم خوب می شدم. حلقه رو توی انگشتم کردم و چشامو بستم خیلی زود خوابم برد.

سه روز بعد برای شیمی درمانی به بیمارستان رفتم، بدون اینکه به بهنام سر بزنم پیش دکترم رفتم. بعد از اینکه کارم تموم شد با دکتر صحبت کردم، خوشبختانه دیگه احتیاجی به شیمی درمانی نبود. حس می کردم بدنم داره می لرزه، احساس خستگی می کردم. کاش می ذاشتم مامان همرام بیاد. چند دقیقه ای روی صندلی توی سالن نشستم. دوباره از جام بلند شدم و به راه افتادم نزدیک در بیمارستان حس کردم پاهام بی حس شده. روی اولین صندلی نشستم. انگار این چند متر برام کیلومترها راه بود، چششم دوخته بودم به در بیمارستان که بهنام رو دیدم که وارد شد. روم رو برگردوندم سعی کردم کاری کنم که منو نبینه ولی انگار فایده ای نداشت. چند لحظه بعد دستی به سر شونم خورد. روم رو برگردوندم. بهنام بود که با لبخند به من نگاه می کرد. گفت: سلام، اومدی شیمی درمانی.
حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم، فقط گفتم: دارم میرم.
از جام بلند شدم. آروم آروم به سمت در می رفتم که بهنام گفت: بذار من می رسونمت.
- خودم میرم.
بهنام دستمو گرفت و گفت: نه، می برمت.
به اجبار باهاش همراه شدم. دم در روی اولین پله نشستم تا بهنام رفت و ماشین رو آورد. با کمکش توی ماشین نشستم. چند لحظه بعد به راه افتاد. تنها چند دقیقه ساکت بود و بعد گفت: در مورد حرفام فکر کردی؟
- حوصله ندارم، ساکت شو.
بهنام خندید و گفت: باشه، فقط بهارک خیلی بهونتو میگیره.
برگشتم و با عصبانیت بهش نگاه کردم. خندید و گفت: تو رو خدا اینطوری نگام نکن. بهارک دلش برای تو تنگ شده، فردا می خوایم بریم باغ وحش گفتم تو هم با ما بیا.
- نه حالشو دارم، نه حوصلشو.
- ببخشید که خودت قول و قرار گذاشتی.
- من گفتم بابات می برت.
- بهارک میگه بدون تو نمیاد.
حرفی نزدم. روم رو به خیابون کردم. بهنام که دید محلش نمی دم ساکت شد چیزی نگذشت که رسیدیم. ازش تکر کردم و پیاده شدم. وارد خونه شدم و به اتاقم رفتم. یه گوشه دراز کشیدم. مامان وارد اتاق شد و گفت: مامان نگار خوبی؟
- خوبم.
- برات غذا بکشم؟
- نه هیچی نمی خوام.
- خب آخه چیزی نخوردی که.
- مامان حوصله ندارم.
مامان بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. چشامو بستم و خوابم برد. چیزی نگذشت که گوشیم زنگ خورد. رویا بود. با کلافگی گوشی رو برداشتم و گفتم: سلام.
- سلام، خوبی؟
- نه.
- اِ، چرا؟ تنهایی؟
- نه.
- می خوای بیام اونجا؟
- نه.
- چرا اینطوری شدی؟
- رویا حوصله ندارم، کارتو بگو.
- الهی، باز رفته بودی شیمی درمانی؟ غصه نخور گلم ایشالا همین روزا تموم میشه.
- تموم شد.
- خدا رو شکر. خوشحالم کردی.
سکوت کردم. رویا گفت: زنگ شدم بگم اگه حوصلشو داری، جمعه شب با مامانت بیاین خونه ما.
- چه خبره؟
- نامزدی منو حسامه.
- جدی؟
- آره بلاخره شد، وای ندا نمی دونی چقدر استرس دارم.
خندیدم و گفتم: مبارک باشه، اگه تونستم میام. الان که حالم تعریفی نداره اگه بهتر شدم میام.
- من منتظرتم، ایشالا بهتر بشی. مواظب خودت باش. کار نداری؟
- نه.
- قربونت خدافظ.
- خدافظ.
گوشی رو کناری گذاشتم. دیگه خوابم نبرد. چشمم به حلقه دستم افتاد. احتمالا کسی ندیده بودش. چون کسی حرفی نزده بود. تو افکار خودم بودم که در باز شد. آریا از لای در نگاهی به ن کرد و گفت: سلام.
با دیدن آریا سرحال شدم از جام بلند شدم و نشستم، رو بهش گفتم: سلام عمه جون بیا اینجا.
آریا به سمتم اومد. صورتش رو بوسیدم و گفتم: خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود.
آریا لبخندی زد و چیزی نگفت. هنوز در باز بود که وحید وارد شد و گفت: سلام، چطوری؟
- سلام، ممنون، چه عجب.
وحید خندید، صورتم رو بوسید و گفت: حالت بهتره؟
- آره شیمی درمانیم هم امروز تموم شد.
- خب، خدا رو شکر. بیا بریم بیرون.
- شما برین منم میام.
وحید دست آریا رو گرفت و از اتاق رفت بیرون. از جام بلند شدم و سر و وضعم رو درست کرد و از اتاق اومدم بیرون خبری از فهیمه نبود. نگاهی به وحید کردم و گفتم: پس فهیمه کو؟
وحید- رفت خونه دوستش کار داشت.
دست آریا رو گرفتم و کنار خودم نشوندم. می دونستم حسابی شکموس، براش میوه پوست کندم و به دستش دادم. آریا به من تکیه داده بود. دستی به موهای بلند و لختش کشیدم و گفتم: دختر شدی آریا جون.
آریا خندید و نگاهی به من کرد. وحید گفت: جرات داری جلو فهیمه بگو.
- خب ندارم که الان گفتم دیگه.
مامان سینی رو روی میز گذاشت و نشست. بعد آریا رو به سمت خودش کشید و بوسید. آریا بچه خونگرم و مظلومی بود، کم حرف بود و شکمو. مثل خود وحید. یک ساعتی گذشت که گوشی وحید زنگ خورد. بعد رو به آریا گفت: بابا بدو بریم که مامان منتظره.
مامان گفت: خب برو فهیمه رو هم بیار ناهار همین جا باشید.
وحید- قربونت مامان، کار نداری؟
مامان- نه، سلام برسون.
وحید- چشم، نگار جان تو کاری چیزی نداری؟
- نه داداش دستت درد نکنه.
وحید- پس فعلا خدافظ.
آریا رو بوسیدم و خداحافظی کردم. بدون هیچ حرفی به اتاقم برگشتم. کارای وحید مثل بهزاد بود، بغض گلومو گرفت. دلم براش تنگ شده بود. چشام رو بستم. اشک گونم رو خیس کرد. مامان ناهار رو برام آورد توی اتاق اما من اشتهایی به غذا نداشتم. فقط دراز کشیدم. ساعت 8 بود که مامان دوباره به اتاق اومد و وقتی دید دست به غذام نزدم شروع کرد به گریه کردن. با تعجب نگاش کردم و گفتم: حالا چرا گریه می کنی؟
- می خوای هیچی نخوری تا بمیری؟ این شیمی درمانی پوست و استخونت کرده. می خوای منو بکشی؟
- مامان خوبم. باور کن اشتها نداشتم. هروقت گرسنم شد یه چیزی می خورم.
مامان بدون هیچ حرفی غذاها رو برداشت و از اتاق رفت بیرون دوباره دراز کشیدم و چیزی نگذشت که چشام سنگین شد و خوابم برد. فردا یکم بهتر شده بودم. صبحونه مختصری خوردم و سعی کردم خودم رو با برگه ها سرگرم کنم. صدای گوشیم بلند شد، بهنام بود. گوشی رو برداشتم: سلام.
- سلام خوبی؟
- ممنون.
- زنگ زدم بگم اگه میای که بریم باغ وحش.
- نه اصلا حوصلشو ندارم. حالمم هنوز خوب نیست.
- باشه پس ما هم نمیریم.
سکوت کردم بهنام گفت: کاری نداری؟
- نه.
- خدافظ.
گوشی رو قطع کرد. دوباره خودم رو به برگه ها سرگرم کردم. چند روزی گذشت. حالم بهتر شده بود. طبق معمول خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم که مامان وارد شد. کنارم نشست و بعد از کمی مکث گفت: نگار مامان بلاخره تا کی می خوای خودت رو اسیر کنی، بهزاد آدم خوبی نبود تموم شد رفت باید به فکر آیندت باشی یا نه؟
منظور حرفهای مامان رو نمی فهمیدم. خیره بهش گفتم: خب حالا چکار کنم که به فکر آیندم باشم؟
- مرجان خانوم یه برادر داره 29 سالشه، فوث لیسانسشو گرفته، یه بار یه دختری رو عقد کرده، دختره بعد از یه مدت گفته من نمی خوامت مجبور شده طلاقش داده. پسر خوبیه، شرایطشم خوبه تو یه شرکت خصوصی کار می کنه. وضعشم بد نیست.
سکوت من مامان رو وادار کرد که ادامه حرفش رو بگه: اگه قبول کنی بگم آخر هفته بیان.
- من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم.
- خوب فکرات رو بکن، این بنده خدا شرایطش خوبه، به ما می خوره. الکی حرف نزن، فکراتو بکن بعد نظرتو بگو.
مامان این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. عصر ندا اومده بود. بدون بچه هاش گوشه ای نشسته بودم که بی مقدمه گفت: نگار، به فکر آیندت نیستی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم: چی؟
- نمی خوای ازدواج کنی؟
- چیه تو هم شوهر پیدا کردی؟
- یکی از اقوام دور سروش یک سالی هست که از زنش جدا شده مرد خوبیه....
- خوبه اگه روزی دوتا شوهر برام پیدا بشه میشه ماهی 60 تا من که بیوه ام ماهی 60 تا خواستگار دارم مجرداش که حتما ماهی 100 تا خواستگار دارن. حالا کیه که بگه شوهر نیست؟
- مسخره بازی رو بذار کنار، برای خودت میگم صلاحتو می خوام. الان جوونی واست 4 تا خواستگار میاد سنت که زیاد بشه باید بمونی همین جا تا موهاتم مثل دندونات سفید بشه.
- اشکال نداره، اتفاقا من با یه آسیاب خوب قرارداد بستم. روزانه میرم اونجا که موهامو تو آسیاب سفید کنم.
ندا که انگار ناراحت و عصبی شده بود روش رو برگردوند و دیگه حرفی نزد. چند ماهی گذشت، هر از گاهی مامان خواستگار راه می داد و من بی توجه فقط می گفتم نه.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

حال جسمیم خوب شده بود ولی هنوزم به بهزاد فکر می کردم. هرروز وسوسه می شدم که بهش زنگ بزنم. حسابی بی حوصله بودم. کارم شده بود خوردن و خوابیدن. هرکی هر حرفی بهم میزد میزدم به گریه. با تنها کسایی که خوب بودم نکیسا و درسا بود و البته آریا اگه میومد. پنج شنبه بود بعد از ظهر دلگیری داشت. بغض کرده بودم. چند روزی بود که به فکر خانوم جون افتاده بودم. دلم براش تنگ شده بود ولی می ترسیدم برم اونجا و بهزاد رو ببینم. بهنام گهگداری بهم پیام می داد ولی وقتی می دید جوابشو نمیدم. چند روزی ولم می کرد. مامان یه گوشه نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد. به سمت آشپزخونه رفتم. ظرفای کثیف توی ظرفشویی بود. اولین باری بود که با دیدن ظرف کثیف خوشحال شده بودم. خودم مشغول شستن ظرفا کردم. حالت تهوع داشتم. سرم گیج می رفت. ظرفا رو جا به جا کردم. از آشپزخونه اومدم بیرون. مامان نگاهی به من کرد و گفت: چرا رنگت پریده؟
- رنگم؟ نمی دونم.
مامان به سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت: چرا دستات اینقدر سرده فشارت اومده پایین؟
- نه داشتم ظرف می شستم.
مامان همون طور که به سمت آشپزخونه می رفت گفت: مگه با آب سرد شستی؟ بشین همون جا از رنگت معلومه فشارت افتاده.
روی زمین نشستم. چند دقیقه بعد مامان با یک لیوان آب قند اومد و گفت: بیا اینو بخور خوب میشی.
- نمی خوام، حالت تهوع دارم.
- همون فشارت پایینه بیا اینو بخور خوب میشی.
به اصرار مامان یه قورت از آب قند رو خوردم. اما هنوز قورتش نداده بودم که حس کردم دارم بالا میارم. به طرف دستشویی رفتم. حالم بهم خورد. دست و صورتم رو آب زدم. از دستشویی اومدم بیرون بابا اومده بود مامان داشت باهاش حرف میزد. بابا نگاهی به من کرد. گفتم: سلام.
بابا- سلام، بابا. حالت خوبه؟
- خوبم.
به سمت اتاقم رفتم مامان داشت با بابا پچ پچ می کرد. هنوز در اتاق رو نبسته بودم که مامان گفت: نگار حاضر شو بریم دکتر.
- مامان حوصله ندارم دراز بکشم خوب میشم.
در رو بستم و یه گوشه نشستم. چند لحظه بعد در باز شد. مامان نگاهی به من کرد و گفت: چرا اینقدر منو حرص میدی؟ پاشو بریم دکتر فشارتو بگیره. مگه چی میشه؟
- مامان خوبم ول کن.
- پاشو نگار جان، اذیتم نکن.
مامان با چاخاناش منو بلند کرد. لباسام رو پوشیدم و سوار ماشین بابا شدم. خیلی زود راه افتاد. نگاهم به بیرون بود. از کنار درمانگاه نزدیک خونه رد شدیم. نگاهی به بابا کردم و گفتم: رد شدیم!
بابا از آینه نگاهی به من کرد و گفت: میریم پیش بهنام. دکترتم معاینت کنه.
سرجام تکیه دادم. پس پچ پچ کردنا مال این بود مامان ترسیده بود که بیماریم دوباره عود کرده باشه. چند دقیقه ای گذشت. بابا جلوی بیمارستان نگه داشت منو و مامان پیاده شدیم. بابا رفت تا ماشین رو پارک کنه. با مامان به سمت اتاق بهنام به راه افتادیم. مریض داشت روی صندلی نشستیم. چند دقیقه بعد بهنام با بیمارش اومد بیرون. ما رو که دید با تعجب گفت: سلام، خوبین؟ چی شده؟
مامان نگاهی به من کرد و گفت: نمی دونم فکر کنم فشارش افتاده.
بهنام نگاهی به من کرد و سرش رو تکون داد و گفت: بیا تو ببینم باز با خودت چکار کردی!
داخل اتاق شدیم. روی تخت نشستم. بهنام فشارم رو گرفت و گفت: فشارت بالاس.
مامان با تعجب گفت: بالاس؟!
بهنام- بعله.
مامان- آخه حالت تهوع هم داره. سرشم گیج می رفت.
- حتما چشامم دو دو می زنه، شبای چهارشنبه هم غش می کنم؟
بهنام خندید و نگاهی به من کرد و گفت: یه قرص برای حالت تهوع، یکی هم برای فشارت نوشتم. آمپول ندادم که نترسی.
مامان گفت: همینا رو بخوره که خوب میشه آره؟ آزمایش نمی خواد؟
بهنام با تعجب گفت: آزمایش چرا؟
مامان نگاهی به من کرد و بعد رو به بهنام و کمی آرومتر گفت: منو باباش می ترسیم خدایی نکرده دوباره مریضیش عود نکرده باشه.
بهنام نگاهی به من کرد و گفت: خیالتون راحت. قرصاشو بخوره اگه بازم حالش بد بود می فرستمش یه آزمایش بارداری بده.
دست و پام شُل شد. نگاهی به مامان کردم که با تعجب به من خیره بود. تا موقع بهنام خندید و ادامه داد: اگه اینم نبود بعد بره برای بیماریش.
مامان حرفی نزد. به سمت در رفتم. بابا بیرون نشسته بود. بهنام با بابا احوال پرسی کرد. انگار پیوند بین ما و خونواده بهزاد جدا شدنی نبود. این وسط فقط منو بهزاد بودیم که از هم جدا افتاده بودیم. از بهنام خداحافظی کردیم منو مامان تو ماشین نشستیم تا بابا داروها رو بگیره و بیاد. مامان نگاهی به من کرد و گفت: نگار حامله ای؟
- وا!
- وا چیه؟ می خوام بدونم. یه وقت حامله نباشی و به من چیزی نگی؟!
- نیستم مامان گیر نده.
مامان که انگار قانع نشده بود برگشت تا موقع بابا اومد و به خونه برگشتیم. حال و حوصله نداشتم داروها رو به زور مامان خوردم و به اتاقم رفتم. یه گوشه دراز کشیدم. صدای گوشیم بلند شد برگشتم. از خط بهزاد بود. خشکم زد. بهزاد شماره منو از کجا آورده بود. با ترس و لرز گوشی رو برداشتم. اما بهنام پشت خط بود. خنده کوتاهی کرد و گفت: سلام، خونه ای؟
- سلام، آره.
- آها، زنگ زدم بگم این خط جدیدمه.
- این که خطِ بهزاده.
- خطِ بهزاد بود. می خواست بفروشه من ازش گرفتم.
- باشه.
- فردا صبح میام دنبالت بهارکو ببرم باغ وحش. منو کشت.
- جمعه ها بازه؟
- آخ راست میگی جمعه ها میمونا میرن پیک نیک نیستن.
خنده کوتاهی کردم و گفتم: چرا مسخره می کنی؟
- مسخره نمی کنم. فردا میام دنبالت 8 صبح.
- 8 صبح؟! من خوابم.
- خب 9.
- باشه، حالا تا فردا.
- من به بهارک قولشو دادم. وای به حالت اگه فردا منو بپیچونی.
- نه حوصلم سر رفته، دلمم برای بهارک تنگ شده میام.
- باشه، فعلا کاری نداری؟
- نه.
- مواظب خودت باشف قرصاتم مثل بچه های خوب بخور وگرنه این دفعه بهت آمپول میدم.
- باشه.
- شب بخیر، خدافظ.
- خدافظ.
گوشی رو قطع کردم. روی زمین دراز کشیدم. دلم برای بهزاد تنگ شده بود. بغض گلومو گرفت. دلم می خواست بدونم داره چکار می کنه. نکنه ازدواج کرده باشه؟ چشام پر اشک شد. سرمو روی بالش گذاشتم چشامو بستم. خیلی نگذشت که به خواب رفتم.

صبح بی حوصله تر از همیشه بیدار شدم. دست و صورتم رو آبی زدم. صدای گوشیم بلند شد. بهنام بود.
- الو.
- سلام بیداری؟
- سلام آره بیدارم.
- آماده شو الان منو بهارک میایم.
- باشه، خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم. حسابی گرسنم بود. لباسام رو پوشیدم. از اتاق اومدم بیرون. به سمت آشپزخونه رفتم مامان داشت ناهار درست می کرد. سلامی کردم و به سمت یخچال رفتم. یه سیب برداشتم. مامان نگاهی به من کرد و گفت: حاضر شدی!
- آره.
- کجا به سلامتی؟
- میرم باغ وحش.
- منو مسخره نکن، میگم کجا میری؟
- مسخره چیه؟! دارم میرم باغ وحش دیگه.
- صبح جمعه بلند شدی بری باغ وحش؟
- آره چه اشکالی داره؟
- با کی میری؟
- با بهارک.
- بهارک تنها با تو میاد؟
- نه با باباش میاد.
- چیه از وقتی از بهزاد جدا شدی بهنام شده دایه عزیزتر از مادر؟!
- ناراحتی نمیرم.
- ناراحتیم سر بیرون رفتنت نیست. سر این قاطی شدن بی موردته.
با سکوت به مامان نگاه می کردم مامان ادامه داد: از بهزاد جدا شدی ولی ول کنه بهنام نیستی. می ترسم دو روز دیگه بیای بگی شوهر کردی. شوهرتم بهنامه.
- هرچی دوست داری میگی دیگه!
- هرچی دوست داری چیه، دارم میگم وقتی از بهزاد جدا شدی دیگه خونوادشم بذار کنار.
- وقتی این حرفو بزن که خودت دم به دقیقه مطب بهنام نباشی.
- من به خاطر مریضیه تو میرفتم اونجا. حالا هم دیگه نمیرم. تو هم دست بردار. همین مونده مردم برامون حرف در بیارن.
- فعلا کسی که داره حرف در میاره خود شما....
صدای زنگ در حرفمو قطع کرد. به طرف آیفون رفتم بهنام بود. در رو باز کردم و از خونه زدم بیرون. بهنام به ماشین تکیه داده بود. نگاهی کردم و گفتم: سلام.
- سلام، خوبی؟
- ممنون. بریم.
سوار شدیم. بهارک با نگاهی به من کرد و گفت: سلام.
- سلام بهارک کوچولو خوبی؟
- ممنون.
بهنام راه افتاد و گفت: سیب می خوردی؟
نگاهی به سیبی که توی دستم مونده بود کردم و گفتم: نه می خواستم نماد اَپل رو درست کنم.
بهنام خندید و بهارک گفت: اَپل یعنی سیب تو مهد کودک بهمون یاد دادن.
- آفرین بهارک جون.
بهارک با خوشحالی به من نگاه می کرد که بهنام گفت: صبحونه خوردی؟
- داشتم می خوردم که اومدی.
- آهان پس مزاحم سیب خوردنت شدم.
حرفی نزدم. نیم ساعت بعد ماشین رو پارک کردیم و وارد باغ وحش شدیم. بهارک با دقت به اطراف نگاه می کرد. بهنام گفت: یه دقیقه حواست به بهارک باشه الان میام.
دست بهارک رو گرفتم بهنام از ما دور شد. روی صندلی نشستم. بهارک گفت: پس حیوونا کجان؟
- الان که بابا بهنام بیاد میریم.
بهارک به اطراف نگاه می کرد. خیلی نگذشت که بهنام اومد. بهارک گفت: بابا بریم؟
بهنام- نه بابا جون بشین، صبحونه بخوریم بعد میریم.
بهنام کیک و شیری رو که گرفته بود به دست منو بهارک داد. بعد کنار من نشست و گفت: بهارک بیا بشین.
بهارک- نه. همینجا می خورم که تموم شد زود بریم.
بهنام لبخندی زد رو به من گفت: قرصارو خوردی بهتر شدی یا نه بفرستمت برای تست بارداری؟
نگاهی بهش کردم و رومو به طرف بهارک چرخوندم و بعد گفتم: نه بهتر شدم.
چند دقیقه بعد راه افتادیم. بهارک خیره به حیوونا بود. منو بهنام کمی عقب تر راه می رفتیم. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: نظرت عوض نشده؟
- نظرم؟!
- در مورد حرفای من.
- حرفات؟!
- یادت نمیاد یا خودتو به اون راه میزنی؟
- یادم نمیاد.
- مامان بهارک و اینا.
- آها، نه نظرم عوض نشده.
- لجباز.
لبخندی زدم و کمی ازش فاصله گرفتم. با سرعت بهم نزدیک شد و دستم رو گرفت. نگاهش کردم. خندید و گفت: باید مواظبت باشم فرار نکنی.
نگاهش کردم خیره به چشمام بود بی تفاوت دستم رو کشیدم. کنار بهارک ایستادم و مشغول تماشای حیوونا شدم. بهنام که انگار کمی جدی شده بود گفت: نگار، من بچه نیستم، تو هم نیستی. پس باهات مثل یه بچه رفتار نمی کنم. نمی دونم چرا جدیم نمی گیری؟ من جدی حرف زدم.
- منم جدی جواب دادم.
- نه اگه جدی جوابمو داده بودی دیگه حرفی نمی زدم.
- باشه همین الان کاملا جدی دارم میگم نه.
بهنام نفس عمیقی کشید و دوباره گفت: باشه، جوابت منفیه ولی یه دلیل بیار. یه چیزی بگو که منطقی باشه. یه چیزی که منو قانع کنه.
نگاهم به بهارک بود که آروم آروم جلو می رفت. انگار تو این عالم نبود. تو بچگی خودش غرق بود. حرف بهنام منو از فکر بیرون آورد. دستمو گرفت و گفت: بگو.
- من بهت دروغ گفتم.
- یعنی جوابت مثبته؟
- نه.
- پس چی؟
- یادته ازم پرسیدی از اینکه از بهزاد جدا شدم پشیمونم یا نه؟
- خب، آره یادمه.
- من اون موقع گفتم نه. ولی دروغ گفتم.
بهنام با سکوت به من خیره شده بود. نگامو ازش گرفتم. روی اولین صندلی نشستم. بهارک با فاصله کمی از ما ایستاده بود و به پرنده ها نگاه می کرد. بهنام کنارم نشست و گفت: اگه می دونستم پشیمون شدی هیچ وقت بهت پیشنهاد نمی دادم.
سکوت کردم. بهنام بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: تو که می دونستی پشیمون میشی چرا ازش جدا شدی؟
بغض گلوم رو فشار می داد اشک تو چشام حلقه زده بود. بهنام برگشت و با حالتی عصبی گفت: چرا هم خودتو بدبخت کردی هم بهزاد رو؟
- من نمی دونستم چی میشه.
- چی رو نمی دونستی؟
- من مطمئن نبودم که خوب میشم یا نه.
- من که بهت گفته بودم، دکترت که بهت گفته بود.
- آره ولی گفتین خیلی وقته این بیماری رو دارم من فکر می کردم بهم دروغ میگین، فکر می کردم بیماریم پیشرفتس.
بهنام لبش رو می جوید.آب دهنش رو قورت داد و گفت: به من اعتماد نداشتی، به دکترت چی؟
- بحث اعتماد نبود، من فکر می کردم نمی خواین واقعیت رو بهم بگین، نمی خواین نا امیدم کنین.



- با فکر غلط خودت با احساسات همه بازی کردی بعد اینقدر راحت اینجا نشستی و این حرفارو به من میزنی.
اشکام سرازیر شد. با صدایی که سعی می کردم آروم نگهش دارم گفتم: فکر می کنی من راحتم؟ آره فکر می کنی خوشحالم که شدم یه بیوه؟ خوشحالم که از همه سرکوفت بشنوم؟ فکر می کنی روزی که بهم گفتی بیماریم خوب شده خوشحال شدم؟ نه دلم می خواست بمیرم. چون بی جهت کسی رو که دوست داشتم از دست داده بودم. من به خاطر خود بهزاد این کارو کردم. حالا خوب شدم. تو اینجا نشستی و فکر می کنی من احساسات بهزاد رو به بازی گرفتم؟ می دونی هر بار که می بینمت می خوام بپرسم بهزاد چطوره و فقط از ترس اینکه بهم بگی ازدواج کرده سکوت کردم؟ نه تو هیچ وقت نمی فهمی چون جای من نبودی. تو مریمو از دست دادی و تموم شد. ولی من کسی هستم که خودم خواستم اینطوری بشه واسه اینکه بهزادو دوست داشتم. ولی حالا شدم آدم بَده. نمی فهمی هر روز می خوام به بهزاد زنگ بزنم و بگم پشیمونم ولی می ترسم یکی به غیر از بهزاد گوشی رو برداره، می ترسم زنگ بزنم و بگه نه. می ترسم ازم متنفر شده باشه. هر روزم رو فقط با این فکر می گذرونم که بهزاد هنوز دوستم داره، هنوز بهم فکر می کنه، ممکنه یه روز دوباره بیاد و بهم بگه برگردم.
اشک چشای بهنام رو پوشونده بود. از جاش بلند شد و به سمت بهارک رفت. اشکهامو پاک کردم. فکر می کردم وقتی این حرفها رو بزنم آروم میشم، ولی حالا فقط داغم تازه شده بود. حتما حالا بهنام فکر می کرد خیلی بچه و ضعیفم. دیگه فرقی نداشت. از جام بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم. چند لحظه ای بیشتر نگذشت که صدای بهنام رو شنیدم: نگار، نگار!
برگشتم. بهنام بهارک رو بغل کرده بود و به سمت من میومد. نزدیکم شد و گفت: کجا میری؟ مگه تنها اومدی؟
لبخندی زد و بهارک رو روی زمین گذاشت و گفت: بهارک بابا دست زن عمو نگار رو بگیر.
با تعجب به بهنام خیره شدم. بهنام با لبخند چشمکی زد و گفت: بریم.
و بعد به سمت در خروجی به راه افتاد. من و بهارک هم پشت سرش رفتیم. توی ماشین نشستم. بهارک تکیه داده بود و با ناراحتی بیرون رو نگاه می کرد. بهنام از آینه نگاهی به بهارک انداخت و گفت: بهارک بابا بازم میارمت، ناراحت نباش.
بهارک حرفی نزد. بهنام ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. چند دقیقه بعد رو به روی خونه بودیم. رو به بهنام گفتم: ببخشید یکم تند حرف زدم. بابت امروز ممنون خداحافظ.
بهنام نگاهم کرد و گفت: خداحافظ.
نگاهی به بهارک کردم که خوابش برده بود. به سمت در رفتم زنگ رو زدم، چند لحظه بعد در باز شد. بهنام حرکت کرد و من وارد خونه شدم. مامان گوشه ای نشسته بود و با ناراحتی به من نگاه می کرد. با صدای آرومی سلام کردم و به اتاقم رفتم. لباسام رو عوض کردم و گوشه ای نشستم. کاش بهزاد اینجا بود تا باهاش درد و دل می کردم. به حرفم خندم گرفت. اگه بهزاد اینجا بود که دیگه غمی نداشتم که بخوام درد و دل کنم. دراز کشیدم احساس خستگی می کردم. خیلی نگذشت که چشام سنگیم شد و خوابم برد.
با صدای در بیدار شدم. در باز شد مامان بود. نگاهی به من کرد و با حالت گرفته ای که نشون می داد هنوز ناراحته گفت: پاشو بیا ناهار حاضره.
از جام بلند شدم، دست و صورتم رو آبی زدم و به آشپزخونه رفتم بابا اومده بود و سر میز نشسته بود. سلام کردم و نشستم. گرسنم نبود ولی چون نمی خواستم به سوالای مامان و بابا جواب پس بدم چند لقمه ای خوردم. ظرفم رو برداشتم و روی کابینت گذاشتم و دوباره به اتاقم برگشتم.
گوشیمو برداشتم و به رویا زنگ زدم، فعلا تنها کسی که می تونستم باهاش درد و دل کنم رویا بود. بعد از چندتا زنگ گوشی رو برداشت: سلام
- سلام خوبی؟
- ممنون، چه عجب خانوم یاد دوستان قدیمی هم کردین، نامزدی که نیومدی زنگ هم نزدی یه تبریک بگی.
- شرمندتم به خدا، حالم اصلا خوب نبود. ایشالا واسه عروسیت جبران می کنم.
- باهات شوخی می کنم دختر، دیگه چه خبر؟
- خبری نیست، حوصلم سر رفته بود گفتم با تو صحبت کنم.
- آها همونه منو واسه غم و غصه هات می خوای.
- ای نامرد، داشتیم؟
- باشه حالا نمی خواد منو تحت تاثیر قرار بدی بگو ببینم دردت چیه اگه یه دعایی چیزی تو بساطم داشتم بهت بدم گره از مشکلت باز بشه.
- پس دعانویسم شدی؟!
- پس چی؟ پول جهازم رو از کجا بیارم؟
خندیدم و گفتم: رویا خیلی بی شعوری، جرات داری اینا رو جلو روی حسام بگو تا سه طلاقت کنه.
- اون مال قبل از ازدواج بود الان دیگه حرف حرف منه.
- آهان راست میگی الان 6 ماه اوله که حرف حرف خانوماس.
- اون که بله ولی به غیر از اون، قبل از ازدواج باهاش راه میومدم که نفهمه چه طینتی دارم بیاد منو بگیره، الان که دیگه کار از کار گذشته.
- رویا، پاک دیوونه شدی دختر.
- تاثیرات شوهره
- ای شوهر ندیده ی بدبخت.
- طبق آمارای این روزا شوهر چیز بسیار با ارزشی در زندگی دخترا به حساب میاد چون کمیابه.
- اتفاقا طبق تحقیقات من اینطوری نیست.
- به به از کی تا حالا محقق هم شدی؟
- از روزی که واسم در یک روز 2 تا خواستگار پیدا شد، با حسابای من اگه واسه یک زن بیوه روزی 2 تا خواستگار پیدا بشه واسه دخترای خونه حداقل 4 تا باید بیاد، غیر از اینه؟
- حساب کتاباتو ول کن، جریانه خواستگار چیه؟
- هیچی بابا، چند وقت پیش چندتا کله شق پیدا شده بودن می خواستن خودشونو بدبخت کنن.
- تو هم بین دو راهی گیر کردی؟
- گمشو بابا، بین دوراهی عمّت گیر کردم؟
- اَه مسخره بازی در نیار نگار قشنگ بگو چی شده می خوای عروس بشی؟
- نه دیوونه من با بهزاد زندگی نکردم اون بدبخت که عیبی نداشت حالا برم با اینا که انگشت کوچیکه بهزاد هم نیستن ازدواج کنم روز اول برمی گردم.
- حالا چه نازی هم می کنه انگار دختر 14 سالس که اولین خواستگار براش اومده
- پس چ....
هنوز حرفم تموم نشده بود که مامان در رو باز کرد و با عجله گفت: پاشو بریم بیمارستان.
وحشت زده به مامان نگاه کردم و گفتم: چی شده؟
- ندا رو بردن بیمارستان وقت زایمانشه.
نفس راحتی کشیدم و گفتم: باشه الان حاضر میشم.
تازه یادم افتاد گوشی رو قطع نکردم: الو رویا گوشی دستته؟
- بعله خانوم مبارک باشه.
- ممنون من باید برم فعلا خداحافظ
- خداحافظ
گوشی رو قطع کردم. سریع حاضر شدم و اومدم بیرون مامان همون طور که کاراش رو می کرد زیر لب دعا می خوند. چیزی نگذشت که به بیمارستان رسیدیم. خدا رو شکر این بار دیگه پام به بیمارستان بهنام باز نشد. وقتی رسیدیم ندا رو برده بودن اتاق عمل. سروش دم در اتاق عمل نشسته بود. با مامان و بابا به سروش نزدیک شدیم. سروش از جاش بلند شد. مامان حال ندا رو می پرسید به اطراف نگاه می کردم خبری از بچه ها نبود، رو به سروش پرسیدم: بچه ها کجان؟
سروش که انگار کبکش خروس می خوند گفت: یکیشون که با مامانش تو اتاق عمله اون دوتا هم خونه مامان پیش عمشون هستن.
لبخندی زدم یه گوشه نشستم و به فکر فرو رفتم، از خیال بافی نسبت به بهزاد لذت می بردم. انگار این تنها چیزی بود که کسی نمی تونست بهش ایرادی بگیره. بغض گلومو گرفته بود به خوشحالی سروش حسودیم می شد


کاش الان کسی که توی اتاق عمل بود من بودم و کسی که منتظر دم در ایستاده بود بهزاد. اشک توی چشام حلقه زد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم. داشتم به اسم بچه فکر می کنم. ندا قبلا رفته بود سونوگرافی گفته بودن دختره، کلی اسم براش انتخاب کرده بودم. ندا سفارش داده بود اسمش شبیه درسا و نکیسا باشه.
انگار فکر و خیال بهزاد ولم نمی کرد بی اختیار به یاد اسمی که می خوام روی بچم بذارم فکر کردم. یه اسم که هم به بهزاد بیاد و هم به نگار. دوباره بغض گلومو گرفت، دیگه بهزادی نیست.
یک ساعتی گذشت تا بلاخره خبر دنیا اومدن بچه و سلامتی هر دوشون رو دادن. سروش طوری خوشحالی می کرد که انگار بچه اولشه. مامان و بابا هم دست کمی از اون نداشتن. بعد از این همه اتفاق بد توی زندگیمون حالا اومدن این دختر کوچولو برای هممون باعث خوشحالی بود. خیلی نگذشت که خونواده سروش هم اومدن.
بعد از دیدن ندا و بچه به خونه برگشتیم. قرار شد فردا که ندا مرخص شد بیاد خونه ما. همه چیز خنده دار بود انگار نه انگار که این بچه سومشه. وارد خونه شدیم به اتاقم رفتم و سرمو به کتابی که 5 بار خونده بودمش گرم کردم.
نمی دونم چقدر گذشت که مامان صدام زد. از اتاق اومدم بیرون درسا و نکیسا توی پذیرایی ایستاده بودن. گفتم: سلام!
نکیسا گفت: سلام خاله....
هنوز حرفش تموم نشده بود که درسا زد زیر گریه و نکیسا همون طور که با تعجب بهش نگاه می کرد گفت: اِ
صحنه خنده داری بود ولی ترسیدم خندم درسا رو ناراحت کنه به سمتش رفتم و بغلش کردم. نکیسا گفت: خاله، درسا اینقدر گریه کرد که دیگه عمه خسته شد ما رو فرستاد اینجا.
خنده ای کردم و نکیسا رو هم توی بغلم گرفتم. مامان نگاهی به ما کرد و رفت تا شامو رو به راه کنه. با بچه ها رو به روی تلویزیون نشسته بودیم. درسا رو به من گفت: خاله تو مامانم رو دیدی؟
- آره خاله جون دیدمش.
درسا با بغض گفت: مامانم کی میاد؟
- فردا خاله جون.
درسا- راست میگی؟
- آره خاله عزیزم
نکیسا- خاله بچه رو هم دیدی؟
با خنده گفتم: آره دیدمش فسقلی رو
نکیسا خندید و گفت: اسمش فسقلی باشه خوبه مگه نه؟
موهاشو به هم ریختم و گفتم: ای شیطون.
درسا دستشو روی پام گذاشت و گفت: خاله شکل کی بود؟
- شکل هیچ کس، شکل خودش بود.
درسا- خوبه نمی تونه جای منو بگیره، تازه من خوشگل ترم مگه نه خاله نگار؟
- آره خاله تو خوشگل تری.
نکیسا- خاله کچل بود؟
خندم گرفت. گفتم: آره خاله کچل بود.
درسا- اَه پس خیلی زشته.
نکیسا رو به درسا گفت: درسا یادت باشه با گوشیه بابا ازش عکس بگیریم بعدا که بزرگ شد بهش بگیم کچل بوده.
- ای شیطونا، حالا اسمش چی میشه؟
درسا- کچل خانوم.
- درسا، اون خواهرته اگه تو خیابون بهش بگن کچل خانوم تو خجالت نمی کشی؟
درسا لبخندی زد و گفت: یه اسم زشت براش میذاریم.
نکیسا- نه بابا آبرومون میره، کچل که هست اسمشم زشت باشه خجالت می کشیم با خودمون ببریمش جایی.
درسا خندید و گفت: پس اصلا براش اسم نذاریم.
- پس تو چی صداش میزنی؟
درسا- کچل خانوم.
- ای شیطون آخرم حرفِ خودت شد.
چند ساعتی سرگرم بچه ها بودم که مامان صدامون کرد، بعد از شام بچه ها رو به اتاقم بردم براشون رختخواب انداختم و کنارشون خوابیدم. ولی خودم به این سادگیا خوابم نمی برد.
نمی دونم چقدر گذشت که بلاخره خوابم برد، صبح با صدای درسا بیدار شدم: خاله نگار بلند شو مامانم اومده.
بهش نگاه کردم. نکیسا کنارم نبود اصلا نفهمیده بودم کی بیدار شده بودن. از جام بلند شدم. دنبال درسا از اتاق رفتم بیرون ندا رو تشکی که مامان براش انداخته بود نشسته بود و بچشو بغل کرده بود. خبری از بابا و سروش نبود. بهش نزدیک شدم و سلام کردم.
ندا لبخندی زد و گفت: سلام خوابالو به جایی که زودتر بیدار بشی بیای کمک خواهرت گرفتی خوابیدی؟
لبخندی زدم و همون طور که به درسا و نکیسا اشاره می کردم گفتم: من کمکامو دیشب کردم.
ندا- دستت درد نکنه ولی خواهر من تبعیض قائل نشو اینم بچه خواهرته.
- الهی قربونش بشم، چَشم مخلص دُریسا خانومی هم هستیم.
ندا- چی؟
- دُریسا، قشنگه ندا نیست؟
ندا- نمی دونم باید به سروش هم بگم ببینم اون چی میگه، به نظر من که قشنگه.
- ای شوهر ذلیل، سه شکم زاییدی یه اسم رو بچه هات نمی تونی بذاری؟
ندا- اسم نکیسا و درسا رو خودم گذاشتم.
- پس اسم اینم خودت بذار.
ندا- فقط همین یه اسم رو برای دخترم انتخاب کردی؟
- اسمی که به این دوتای دیگه هم بخوره همین بود و ملیسا من چیز دیگه بلند نیستم.
ندا- نه همین قشنگه، سروش هم بی خود می کنه قبول نکنه.
- آهان این خوبه، ایول اُبُهت.
مامان نگاهی به من کرد و گفت: دختر این چیزا رو به این یاد نده.
- نترس مامان جون این شوهر ذلیل رو نمی شناسی؟ الان سروش از راه میاد، تعادلش رو از دست میده از خود بی خود میشه. نمی دونم این مرده یا اون؟!
ندا خنده ای کرد و گفت: مگه بَده پشت شوهرمم؟
- نخیر خیلی هم خوبه.
به سمت دستشویی رفتم دست و صورتم رو آبی زدم و برگشتم. نزدیک ندا نشستم و بچه رو ازش گرفتم. نکیسا و درسا هم کنارم نشستن. همون طور که صورت بچه رو نوازش می کردم گفتم: حالا شوهرت کجاست؟
ندا- رفت برای بچه پوشک بگیره.
خنده ای کردم و گفتم: آخی باز کارش به این چیزا افتاد بنده خدا، البته بدشم نمیاد، دیروز همچین ذوق کرده بود که انگار بچه اولشه.
ندا خنده ای کرد و گفت: حالا نوبت تو هم میشه.
لبخندی زدم ولی داغم تازه شد. رو به ندا گفتم: مگه از قبل براش این چیزا رو نگرفته بودین؟
ندا- نه بابا آخه ما فکر می کردیم هفته دیگه دنیا میاد.
- چه مامان و بابای حواس جمعی، مواظب باش جایی میری بچه رو جا نذاری.
نکیسا و درسا با هم خندیدن. درسا گفت: بهتر جاش بذارن، اگه کچل خانوم جایی جا بمونه من به کسی نمیگم که جا مونده.
- ای شیطون، بهش نگو کچل زود مو در میاره خوشگل میشه مثل شما.
درسا- نه خیرم من خوشگل ترم.
ندا- آره مامان جون تو و نکیسا خوشگل ترین.
نکیسا پای دریسا رو گرفت و گفت: خاله نگا فسقلی جورابم داره.
لبخندی زدم و گفتم: آره خاله جون.
بچه رو به ندا دادم و به اتاقم رفتم. درسا هم پشت سرم اومد و گفت: خاله نگار، خواهرم پس کی بیدار میشه؟
- هر وقت گشنش بشه بیدار میشه.
درسا- پس مثل نکیسا شکموس.
- آره خاله جون شکموس.
صدای سروش میومد که با خوشحالی از بچش تعریف می کرد. دست درسا رو گرفتم و از اتاق اومدم بیرون. نگاهی به سروش کردم و گفتم: سلام.
سروش- سلام نگار جان خوبی؟ دیدی دخترمو چه خوشگله.

نگاهی به درسا کردم و گفتم: خوشگله ولی نه به خوشگلی درسا و نکیسا.
سروش که تازه منظورمو گرفته بود بچه رو به ندا داد و گفت: خب معلومه، درسایی بابا بیا ببینمت دلم برات تنگ شده بود.
درسا با خوشحالی به سمت سروش رفت. گوشه ای نشستم و همون طور که بهشون نگاه می کردم به خوشبختی شون حسودیم می شد.
ندا نگاهی به سروش کرد و گفت: سروش نگار یه اسم برای بچه انتخاب کرده خیلی قشنگه.
سروش- حالا چی هست؟
ندا- دُریسا
سروش- نه بابا دوتا خواهرا سلیقه هاتون مثل هم خوبه، قشنگه تو نظرت چیه؟
ندا- منم خوشم اومده.
سروش- پس همین خوبه، فردا میرم براش شناسنامه میگیرم.
ندا با خوشحالی به دریسا نگاه می کرد و من همون طور که تو دنیای خیالات خودم غرق شده بودم بهش نگاه می کردم. چشامو چرخوندم نگاه مامان با حسرت به من بود انگار فهمیده بود که چیمه. به آشپزخونه رفتم تا خودم از نگاه های مامان نجات بدم وسایل ناهار رو آماده کردم. داشتم آب می خوردم که مامان وارد آشپزخونه شدم. بدون اینکه حرفی به من بزنه نگام کرد و بعد رفت سراغ غذا.
از آشپزخونه اومدم بیرون و به اتاقم رفتم. دلم بدجور واسه خانوم جون تنگ شده بود. گوشیمو برداشتم و شماره خونشو گرفتم. برنمی داشت می خواستم قطع کنم که صدای لرزون و قشنگشو شنیدم: الو؟
- سلام خانوم جون.
- سلام مادر، نگار تویی؟
- بعله خانوم جون خودمم.
- خوبی مادر؟ چی شده دیگه ما رو تحویل نمیگیری؟ مردم از تنهایی ماهی یک بار بهزاد میاد اینجا 10 دقیقه می شینه بعد هم میره، هی بهش میگم خب مادر دست نگار رو هم بگیر بیار ببینمش، هی میگه کار داره خانوم جون سرش به کتابش گرمه، مادر داری کتاب می نویسی؟
- نه خانوم جون دارم ترجمش می کنم.
- موفق باشی مادر، کو گوشی رو به بهزاد بده باهاش حرف بزنم خونس؟
مکثی کردم، اینطور که خانوم جون حرف میزد انگار از هیچ چیز خبر نداشت. منم نباید چیزی بهش بگم: نه خانوم جون خونه نیست، سرِ کاره
- آها، آره منم ازش می پرسم چرا دیگه کمتر میای دیدنم میگه کارم زیاد شده. زن و شوهر حسابی به فکر کار کردن افتادین که دستتون جلو بیفته که یه وقت بچه اومد کم و کسری نداشته باشین.
خنده کوتاهی کردم، خانوم جون ادامه داد: مادر بچه که بیاد روزیشو با خودش میاره، اینقدر سخت نگیرین.
- بله خانوم جون.
- مادر گوشی دستته؟ زنگ حیاط رو میزنن ببینم کیه.
- باشه خانوم جون گوشی دستمه.
چند دقیقه ای گذشت که صدای حرف زدن خانوم جون میومد داشت می گفت: نگار زنگ شده، برو بردار باهاش حرف بزن.
معلوم بود هرکی هست آشناست. صدای یک مرد بلند شد، صدای بهزاد بود که به خانوم جون می گفت: تازه باهاش تلفنی حرف زدم خانوم جون.
بغض گلومو گرفته بود، دلم برای صداش تنگ شده بود، نمی تونستم گوشی رو قطع کنم. صدای خانوم جون پشت گوشی پیچید: مادر نگار گوشی دستته؟
نفسی کشیدم تا صدام نلرزه و گفتم: بله خانوم جون دستمه.
- بهزاد بود مادر، حلال زادس، الان اینجاس میگم بیا با زنت حرف بزن میگه تازه باهاش حرف زدم، مگه زن و شوهر از هم سیر میشن؟ مادر گوشی رو میدم دستش.
نمی دونستم چی بگم از یک طرف دلم می خواست با بهزاد حرف بزنم و از طرف دیگه نمی دونستم باید بهش چی بگم. نه نمی تونستم باهاش حرف بزنم. سریع گفتم: نه خانوم جون راست میگه تازه حرف زدیم باهم.
- وا! شما دوتا چرا اینطوری شدین؟ نکنه قهر کردین؟
- نه نه، قهر نکردیم.
- پس چی؟ گوشی رو میدم دستش.
دیگه حرفی نزدم. چند لحظه بعد صدای مردونه و قشنگ بهزاد توی گوشم پیچید: الو؟
اشکام گونه هامو خیس کرد. با دست جلوی دهنم رو گرفتم تا صدای هق هقم رو نشنوه. دوباره صداش رو شنیدم ولی این بار صداش می لرزید: الو؟
صدای خانوم جون بلند شد: چرا هی الو الو می کنی؟
و بعد باز صدای بهزاد بود که با روحم بازی می کرد: قطع کرده خانوم جون.
و بعد صدای گذاشتن تلفن. هنوز گوشی روی گوشم بود. می خواستم بازم صداش رو بشنوم. نگاهی به گوشی کردم می خواستم دوباره شماره رو بگیرمو این بار بهش بگم که دوستش دارم بگم که پشیمون شدم، همه چیزو بهش بگم. ولی اگه می خواست باهام حرف بزنه تلفن رو قطع نمی کرد.
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و سرم رو روی بالش فشار دادم تا صدای گریم بلند نشه. گریه تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم. نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد.
- خاله، خاله نگار؟
چشام رو باز کردم نکیسا بود که تکونم می داد تا بیدار بشم. نشستم و گفتم: جونم خاله؟
- مامان بزرگ گفت بیای ناهار.
- باشه خاله جون الان میام شما برو.
به سختی از جام بلند شدم، از اتاق رفتم بیرون، سروش نگاهی به من کرد و گفت: ساعت خواب! مثل اینکه شما از همه بیشتر خسته بودی.
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم دست و صورتم رو شستم و برگشتم و سفره رو پهن کردم. بعد از ناهار خودمو با ظرفا سرگرم کردم. بعدم میوه هایی رو که بابا آورده بود شستم. وسایل رو حاضر کردم عصر خونواده سروش به دیدن ندا اومدن. تا شب درگیر پذیرایی کردن از اونا بودم و شب زودتر از همه بدون اینکه شام بخورم به اتاقم رفتم تا بخوابم ولی تنها کاری که نکردم خوابیدن بود فقط می دونم به خودم و بهزاد فکر کردم به زندگیم و گریه کردم تا وقتی خوابم برد.
فردا با صدای گریه های دُریسا بیدار شدم. از اتاق اومدم بیرون. ندا هنوز خواب بود بچه رو بغل کردم و آروم راهش بردم آروم شد به سمت اتاقم رفتم تا بقیه بیدار نشن. لبه تختم نشستم، یاد روزی افتادم که داشتم به درسا چایی می دادم و بهزاد خیره به کارام می خندید. البته به بهزاد هم بچه داشتن میومد، همیشه با نکیسا گرم می گرفت. حسابی باهاش شوخی می کرد. هر وقت کاراشو با نکیسا می دیدم با خودم می گفتم بچه هامون از داشتن همچین بابایی کیف می کنن. بغض گلومو گرفت. دیگه هیچ وقت بهزاد بابای بچم نمیشه. صدای نگران ندا که مامان رو خبر می کرد منو به خودم آورد با عجله از اتاقم اومدم بیرون. نگاهی به ندا کردم. ندا که بچه رو بغل من دید نفسی کشید و گفت: تو دریسا رو برداشتی؟

- آره مگه چی شده؟

- هیچی بیدار شدم کنارم نبود هول کردم.

لبخندی زدم و بچه رو بهش دادم و گفتم: داشت گریه می کرد تو هم خواب بودی بیدارت نکردم. دخترِ شیطون حتما گرسنشه.

ندا لبخندی زد و گفت: هنوز عادت نکردم.

به اتاقم برگشتم. نمی دونم چرا همه چیز برام زجرآور شده بود. صدای مامان بلند شد از اتاق اومدم بیرون. مامان نگاهی به من کرد و گفت: هنوز خوابی؟

- نه مادر من بیدارم، مگه این کوچولو میذاره آدم بخوابه؟

به سمت دریسا رفتم و بوسش کردم. ندا گفت: نکن بچم سرما می خوره

- مگه من سرما خورده ام؟

ندا همون طور که صورت دریسا رو نوازش می کرد گفت: نه ولی بچم هنوز کوچولوس میکروباتو میدی تو جون بچم.

- اَه چه بدم اومد. ندا زشته انگار بچه اولته.

ندا خندید و مشغول شیر دادن به دریسا شد. نگاهی به مامان کردم و گفتم: پس درسا و نکیسا کجان؟

مامان- دیشب پیش من خوابیدن.

به اتاق مامان رفتم، هردوشون هنوز خواب بودن. رفتم رو سر درسا و آروم تکونش دادم.

- درسا جونم؟ خاله پاشو.

درسا چشاشو باز کرد و به من نگاه می کرد. گفتم: پاشو خاله مگه نمی خواستی دریسا رو وقتی بیداره ببینی؟

درسا توی تشکش نشست و به من خیره شد. لبخندی زدم همون طور که موهاشو درست می کردم گفتم: پاشو خاله، دریسا شکمو بیدار شده داره غذا می خوره اگه الان نبینیش باز می خوابه.

درسا از جاش بلند شد. دستشو گرفتم و با خودم بردمش بیرون ندا نگاهی به درسا کرد و گفت: بیدار شدی مامان جون؟

درسا نزدیک ندا شد و همون طور که به دریسا نگاه می کرد گفت: اِ خاله نگار واقعا بیداره.

- آره قربونت بشم گفتم که بیداره.

درسا رو بغل کردم و بوسیدمش و گفتم: بریم دست و صورتمونو بشوریم یه عالمه کارت دارم.

درسا- چه کار؟

- اول صورتتو بشور بعد بهت می گم.

دست و صورت درسا رو شستم، خودم هم آبی به دست و صورتم زدم. همون طور که صورت درسا رو خشک می کردم گفتم: می خوام ببرمت یه جای خوب.

درسا- کجا؟

- می خوایم بریم استخر میای که؟

درسا- وای من خیلی استخر دوست دارم خاله نگار.

صورت درسا رو بوسیدم و گفتم: منم خیلی دوست دارم.

درسا به سمت ندا رفت و همه چیزو به ندا گفت: ندا نگاهی به من کرد و گفت: چی شده؟ خبریه؟ سرحالی!

- مگه باید خبری باشه که سرحال باشم؟ همین طوری گفتم برم حال و هوام عوض بشه، درسا هم میاد که من تنها نباشم مگه نه درسایی؟

درسا لبخندی زد و گفت: آره.

مامان نگاهی به من کرد و گفت: بیاین صبحونه بخورید.

سفره حسابی پر بود، درسا گفت: وای مامانی مگه امروز جمعس؟

مامان- نه دختر گلم واسه چی؟

درسا- آخه مامان من فقط جمعه ها کره مربا و پنیر و حلوا ارده و همه چیز میاره که بخوریم، بقیه روزا فقط یکیشو میاره.

لبخندی زدم و گفتم: حتما تو هم جمعه ها شکمت تعجب می کنه!

درسا غش کرده بود از خنده. یاد حرفای بهزاد افتاده بودم که هروقت براش یه صبحونه مفصل میذاشتم همین حرف رو میزد. صبحونه رو خوردیم و وسایلمو برداشتم. کلید خونه ندا رو ازش گرفتم تا وسایل درسا رو هم بردارم. از خونه اومدیم بیرون. سر راه وسایل درسا رو هم برداشتیم و به استخر رفتیم. بین راه به رویا هم خبر داده بودم، دم استخر منتظرمون بود. درسا رو تو استخر بچه ها گذاشته بودم. خودم و رویا هم کمی دورتر روی یه نیمکت نشسته بودیم. حالم گرفته بود. رویا گفت: پکری!

لبخندی زدم و گفتم: نباید باشم؟

- نگار تو رو خدا از غم غصه هات نگو، اصلا تو مگه باید غم و غصه هم داشته باشی؟ الان که حالت خوبه، باید خدا رو شکر کنی که به خیر گذشت به جای اون نشستی ناشکری می کنی؟

- کاش خوب نمی شدم دردم سر همین خوب شدنمه.

- نگار تو چرا اینطوری شدی دختر؟ هنوز پیش روانشناست میری؟

- آره کم و بیش.

- نگار الانم که اتفاقی نیفتاده. دوباره ازدواج می کنی، بچه دار میشی، پیر میشی. اصلا یادت میره یه همچین روزایی هم وجود داشته.

بغض گلومو گرفت. اشک تو چشمم حلقه زد. نگاهی به رویا کردم و گفتم: تو جای من نیستی.

رویا صورتم رو بوسید و گفت: نگار دوست ندارم ناراحت باشی.

سرم رو تکون دادم. به سمت درسا رفتم و بغلش کردم. درسا با خوشحالی به من نگاه کرد و گفت: خاله نگار تو نمیای بازی کنیم؟

- قربونت بشم منو که راه نمیدن پیش شما آب بازی کنم.

درسا خندید و گفت: خاله گشنمه.

- اِی شکمو الان صبحونه خوردیم.

درسا خندید. گذاشتمش زمین و به سمت کافی شاپ استخر رفتیم. کیک و شیر گرفتیم. داشتیم می خوردیم که رویا به بازوم زد و گفت: نگار!

- چی شده؟

رویا با سرش به در کافی شاپ اشاره کرد. آرام جون و آوا با دختر جوونی وارد کافی شاپ شدن. دلم ریخت. رویا ازم پرسید: دوست آواس؟

- نمی دونم. من دوستای آوا رو نمی شناسم. یعنی هیچ کس نمی شناسه. آوا در مورد هیچ چیزش با بقیه حرف نمی زد.

رویا- پس شاید دوستش نباشه.

با ناراحتی خیره به دختر جوون شده بودم. رویا تازه متوجه حالم شد و گفت: حتما از همون دوستاشه، آخه این آوایی که تو ازش تعریف کردی امکان نداره با کس دیگه ای خوب باشه.

سرم رو به درسا گرم کردم. چند دقیقه ای گذشت بلند شدیم که از کافی شاپ بیایم بیرون که صدای آوا به گوشم خورد: نگار!
برگشتم خودش بود که در چند قدمیم ایستاده بود. رو به رویا گفتم: تو درسا رو ببر بیرون منم میام.
رویا دست درسا رو گرفت و از ما دور شدن آوا نزدیک تر شد. گفتم: سلام
- سلام، خوبی؟
- ممنون.
- بیا می خوام با دوستم آشنات کنم.
با تعجب به آوا نگاه می کردم. وقتی عروسشون بودم اینقدر خوب باهام رفتار نکرده بود. نزدیک میز شدم. رو به آرام جون گفتم: سلام.
آرام جون نگاهی به من کرد و خیلی معمولی گفت: سلام
و باز سرش رو به چاییش گرم کرد. آوا رو به دوستش گفت: هانیه جون این نگاره، نگار جون هانیه دوست من.
لبخندی زدم و با هانیه دست دادم و گفتم: خوشبختم.
هانیه همون طور که با من دست می داد گفت: همچنین.
آوا سرش رو تکون داد و دست منو گرفت و با هم از میز دور شدیم. یه گوشه ایستاد و گفت: نگار، بین تو و بهزاد هرچی بوده تموم شده. هانیه دختر خیلی خوبیه شرایطشم به بهزاد می خوره نمی دونم هنوز باهاش رابطه داری یا هرچی که هنوزم اسم تو رو میاره. خواستم بهت بگم اگه واقعا بهزاد رو دوست داری ازش فاصله بگیر بذار تا هنوز جوونه ازدواج کنه.
شنیدن این حرفا از طرف آوا -آدم بی تفاوتی که هیچ وقت هیچ چیز براش مهم نبود- خیلی عجیب بود. سعی کردم آروم باشم و گفتم: من با بهزاد هیچ رابطه ای ندارم نمی دونم تو زیاد تو ماجرا نبودی خیلی خبر نداری، یعنی فکر کنم حتی ندونی ما چرا جدا شدیم. جهت اطلاع میگم کسی که دادخواست طلاق داد من بودم نه بهزاد پس مطمئن باش تصمیمم رو گرفتم و الان هم لازم نیست خودمو به بهزاد بچسبونم و یواشکی باهاش رابطه داشته باشم. امیدوارم با هرکی ازدواج می کنه خوشبخت بشه. خداحافظ.
به سمت رویا و درسا به راه افتادم که آوا به سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت: اگه واقعا همین طوره پس چرا نمیای وسایلتو از خونه بهزاد جمع کنی و ببری؟ نکنه هنوز امید داری برگردی؟
- وسایلمو نبردم چون بهشون احتیاجی نداشتم. شما هم اگه مشکلتون وسایل منه بذاریدشون دم در.
منتظر نشدم تا جواب آوا رو گوش کنم. به سمت رویا رفتم و دست درسا رو گرفتم. رویا نگاهی به صورت گُر گرفته من کرد و گفت: چی می گفت؟
- هیچی فقط بیا بریم. نمی خوام اینجا بمونم.
رویا بدون هیچ حرفی باهام اومد خیلی زود حاضر شدیم و از استخر اومدیم بیرون. رویا که حال منو دید بهم گفت: نگار بریم خونه ما عصر میری خونتون باشه؟
- نه درسا بهونه گیری می کنه بهتره برم خونمون.
رویا حرفی نزد. سوار تاکسی شدیم سر راه رویا رو پیاده کردیم و بعد به خونه رفتیم. درسا اینقدر خسته بود که تو تاکسی خوابش برد. وارد خونه شدم. ندا با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت: سلام چه زود اومدین!
- سلام، خسته شدیم، گفتیم زودتر برگردیم.
درسا رو توی اتاق مامان گذاشتم و خودم به اتاقم رفتم. لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم. اشکام بی اختیار می ریختن و من فقط به حرفای آوا فکر می کردم. چشام رو بستم، دلم می خواست بهزاد کنارم بود و بهم می گفت: اشکالی نداره تو که آوا رو می شناسی همیشه همین طوریه. ولی بهزادی نبود. نکنه بهزاد واقعا ازدواج کنه!
به من ربطی نداشت اون دیگه شوهر من نبود. چشام رو بستم نمی خواستم به هیچ چیز فکر کنم. چشام سنگین شد و خوابم برد.
با صدای مامان بیدار شدم از اتاق رفتم بیرون. بابا اومده بود سفره رو پهن کردم. همگی دور سفره نشستیم. ولی غذا از گلوم پایین نمی رفت. بابا نگاهی به من کرد و گفت: بابا نگار خوبی؟
- آره خوبم.
مامان نگاهی به من کرد و گفت: غذاتو بخور دختر به چی فکر می کنی؟
چند قاشق از غذا رو به زور خوردم و کشیدم کنار. به سمت دریسا رفتم و سرم رو باهاش گرم کردم. چند دقیقه ای گذشت. سفره رو جمع کردم و به اتاقم رفتم. نگاهی به برگه های ترجمه کردم. کاش اون روزا خودمو اینقدر درگیر این برگه ها نکرده بودم و بیشتر با بهزاد بودم. دلم برای اون روزا تنگ شده. نفسی کشیدم و بغضمو قورت دادم. برگه ها رو گذاشتم رو به روم و تو فکر و خیالات خودم غرق شدم. عصر چندتا از اقوام اومدن دیدن ندا ولی من از اتاق بیرون نرفتم. حوصله جواب پس دادن به بقیه رو نداشتم. سرم گرم کارم بود که صدای گوشیم بلند شد. یه پیام از یه شماره ناشناس اومده بود که نوشته بود: سلام خوبی؟
بی تفاوت گوشی رو یه گوشه پرت کردم. دوباره نگام رو به برگه ها دوختم. دوباره صدای گوشیم بلند شد. بازم از همون شماره پیام اومده بود: نگار نمی خوای محلم بدی؟
هرکی بود منو می شناخت. فکر کردم حتما باید بهنام باشه که داره مسخره بازی در میاره. شماره رو گرفتم. اولین بوق که خورد گوشی رو برداشت. ولی این صدای بهنام نبود. باورم نمی شد یعنی این خود بهزاد بود که بهم زنگ زده بود. گوشی رو قطع کردم. عصبانی و ناراحت شماره بهنام رو گرفتم. چندتا بوق خورد که صدای بهنام به گوشم رسید: الو؟
- سلام.
- سلام خوبی؟
- باید خوب باشم؟
- نگار من همه چیزو می دونم، بهت حق میدم که ناراحت باشی ولی بذار من واست توضیح بدم.
- چیو توضیح بدی؟ کم خودم مشکل دارم. من بهت اعتماد کردم اون موقع به خاطر مریضیم مجبور بودم شمارمو بهت دادم ولی تو چکار کردی؟
- چی داری میگی؟
- چرا شماره منو به بهزاد دادی؟
- شماره تو رو؟ من شمارتو به کسی ندادم.
- پس بهزاد از کجا شماره منو داره؟
- واستا، واستا من گیج شدم. من فکر کردم ناراحتی تو به خاطر رفتار آواس آخه بهم گفت که امروز باهات چکار کرده. منم چون مطمئن بودم که تو و بهزاد با هم رابطه ای ندارین باهاش دعوا کردم ولی مثل اینکه اشتباه کردم.
- بهنام تو دیگه شروع نکن. من با بهزاد هیچ رابطه ای ندارم. نمی دونم شمارمو از کجا آورده همین چند دقیقه پیش بهم پیام داد و مطمئنم که تو شمارمو بهش دادی.
- نگار به خدا من شمارتو به بهزاد ندادم. چرا از خودش نمی پرسی شمارتو از کجا آورده.
چند لحظه ای سکوت کردم و بعد گفتم: خداحافظ.
- نگار به جون بهارکم من شمارتو به....
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: باشه، باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. ولی صدای گوشیم بلند شد. بهزاد بود که داشت زنگ می زد. گوشی رو جواب دادم: بله؟
- سلام.
- چکار داری؟
- چرا اینقدر عصبانی هستی؟
- شماره منو از کجا آوردی؟
- تو جواب سلام منو ندادی داری منو بازخواست می کنی؟
- علیک سلام، بگو شمارمو از کجا آوردی؟ بهنام بهت داده؟
- بهنام؟ مگه اون شمارتو داره؟
- اَه، جواب منو بده.
- روزی که زنگ زدی خونه خانوم جون شمارتو برداشتم.
تازه یادم افتاده بود که اون روز بهزاد سر رسید و می تونسته شماره منو از تلفن خانوم جون برداره. ولی هنوز عصبانی بودم نفسی کشیدم و گفتم: چرا به من زنگ زدی؟ من هنوز با تو هیچ رابطه ای ندارم هزارتا تهمت شنیدم وای به اون روزی که بفهمن باهات صحبت می کنم.
- کی به تو تهمت زده؟
- چه فرقی داره؟ هرکی.
- بهت میگم کی به تو تهمت زده، جوابمو بده.
سکوت کردم. یاد شکل بهزاد موقعی که عصبانی می شد افتادم. دلم برای اینکه لجش رو دربیارم و عصبانی بشه تنگ شده بود. دوباره صدای عصبانی بهزاد به گوشم رسید: نگار ازت سوال کردم.
- آوا.
- آوا؟ تو آوا رو کی دیدی؟
- امروز تو استخر.
- بهت چی گفته.
- اَه، ول کن تو رو خدا هرچی که گفته. مگه مهمه؟
- آره واسه من مهمه بهم بگو.
- هانیه خانوم رو بهم معرفی کرد و گفت: بهتره دیگه مزاحم تو نشم تا دیگه به فکر من نباشی و ازدواج کنی.
- آوا غلط کرد.
- خداحافظ.
- نگار؟ نگار؟
گوشی رو خاموش کردم. یه گوشه دراز کشیدم. حرف زدن با بهزاد آرومم کرده بود. چشام رو بستم و خیلی زود خوابم برد.

چند روزی گذشت بلاخره ندا به خونه خودش رفت. منم خودمو با رویا و کارای عروسیش سرگرم کرده بودم. دیگه خبری از بهزاد نشده بود. منم سعی می کردم بهش فکر نکنم دیر یا زود ازدواج می کرد و من باید خودمو به نبودنش عادت می دادم. تمام کارامو کرده بودم. به رویا قول داده بودم تا نبودنم تو نامزدیش رو برای عروسیش جبران کنم. آخر هفته عروسی رویا بود از صبح همه کارامو کرده بودم. عصر به آرایشگاه رفتم و بعد بابا اومد دنبالم. وقتی رسیدم خونه نگاهی به مامان کردم و گفتم: مامان شما هنوز حاضر نشدین؟ مگه نمیاین؟
- ندا دریسا رو برده واکسن زده تب کرده. می خوام برم اونجا.
- ای بابا یعنی من تنها برم؟
- آره مامان چه اشکالی داره؟ شب زودتر زنگ بزن بابات بیاد دنبالت.
از ناچاری آماده شدم و تنهایی به باغ رفتم. رویا حسابی خوشگل شده بود. شب عروسی من بهم می گفت: تو اصلا دوست خوبی نیستی باید منتظر می شدی تا با هم عروسی بگیریم. اون موقع بهش خندیدم و گفتم به جاش تو عروسیت منو بهزاد جبران می کنیم. حالا من بودم ولی بهزاد نبود.
آخر شب داشتم کمک می کردم تا وسایل باغ رو تو ماشین بابای رویا بذارم. از در باغ که اومدم بیرون یه مرد جلوم سبز شد و ظرف کیک رو از دستم گرفت. نگاهی به صورتش کردم. خود بهزاد بود. دست و پام شل شده بود. نمی دونستم چی بگم. اینقدر هول شده بودم که فقط گفتم: سلام.
انگار بهزاد حالمو فهمیده بود که خندید و گفت: سلام، خسته نباشی.
به سمت باغ برگشتم. رویا تنها بود. به طرفش رفتم و گفتم: تو بهزادو دعوت کردی؟
رویا لبخندی زد و گفت: نه، تقصیر من نیست. به حسام گفتم دعوتش نکنه ولی به حرفم گوش نداد. خب هرچی باشه دوست حسامه. نمی تونستم حرفی بزنم.
- می تونستی که به من بگی اونم دعوته.
- اگه می گفتم که نمی اومدی.
لبخندی زدم و گفتم: دم در ازم ظرف کیک رو گرفت. دیدمش هول شدم به تته پته افتادم گفتم: سلام.
رویا خندید و گفت: تو هم معرکه ای نگار آبروریزی نکن. چیه می خوای لج آوا رو در بیاری.
- نه دیوونه، مگه تقصیره منه.
داشتم می خندیدم که رویا خیره شد به پشت سرم و گفت: سلام.
برگشتم بهزاد بود. سرخ شدم. معلوم نبود کی اومده. نگاهی به رویا کردم.
بهزاد- سلام، مبارک باشه.
رویا- ممنونم. نگار جان تو با بابا اینا میری؟
- آره، آره، با اونا نَرَم دیگه باید با خودتون بیام.
رویا لبخندی زد و صدای بهزاد بلند شد که گفت: رویا خانوم باباتون اینا رفتن.
نگاهی به رویا کردم. رویا لبخندی زد و گفت: الان به خواهرم میگم با اونا بیا.
بهزاد- منم ماشین آوردم ماشینم خالیه.
رویا نگاهی به من کرد و حرفی نزد. تا موقع حسام و خواهراش وارد شدن و رویا رو به سمت ماشین عروس بردن. نگاهی به بهزاد کردم و به دنبال خواهر رویا گشتم. بهزاد پشت سرم اومد و گفت: نگار منم همون راه رو میرم، واجب نیست بری تو ماشین غریبه ها بشینی.
نگاهی بهش کردم و گفتم: یعنی تو آشنایی؟
- اینطوری حرف نزن، بیا بریم باهات کار دارم.
بهزاد دستم رو گرفت. تنم لمس شد. بدنم داغ شد. یاد اولین باری افتادم که دست بهزاد رو گرفته بودم. آروم به سمت ماشینش رفتم. سوار شدیم و به راه افتادیم. تازه راه افتاده بودیم که گفت: با آوا حرف زدم.
همون طور که بیرون رو نگاه می کردم گفتم: به من چه.
- نگار من با کسی نمی خوام ازدواج کنم.
- به من ربطی نداره.
- یعنی برات مهم نیست؟
- نه.
- حتما یکی رو زیر سر داری. می خوای ازدواج کنی که برات مهم نیست.
برگشتم و با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم: اگه منظورت بهنامه اون فقط برای مریضیم بود، همین.
- می دونم، بهنام باهام حرف زده.
متعجب نگاش کردم و دیگه حرفی نزدم. چیزی نگذشت که رسیدیم. هنوز بهزاد پارک نکرده بود که از ماشین پیاده شدم. یکم تو خونه معطل کردم تا بهزاد بره. با رویا خداحافظی کردم و اومدم توی حیاط می خواستم به بابا زنگ بزنم که بهزاد رو به روم ظاهر شد و گفت: همه مهمونا رفتن، گفتم حتما امشب رو می مونی.
بُهت زده بهش نگاه می کردم. سرش رو تکون داد و گفت: چیه؟
گوشی رو گرفتم دم گوشم. هنوز زنگ نخورده بود که بهزاد گوشی رو از دستم گرفت و قطع کرد. نگاهی بهش کردم و گفتم: تو چته؟
- من می رسونمت.
- نمی خوام، بابا نمی پرسه با کی رفتم خونه؟
- بگو با شوهرم اومدم.
- شوهر سابقم.
گوشی رو گرفتم تا دوباره زنگ بزنم. بهزاد گوشی رو از دستم کشید و دستم رو گرفت و گفت: خودت بیا بریم وگرنه آبروریزی میشه.
سعی کردم دستمو از بین دستای بهزاد بیرون بکشم ولی فایده ای نداشت. دنبالش رفتم و سوار ماشین شدم. نگاهی به سر تا پای بهزاد کردم. کت و شلوار دومادیش رو پوشیده بود و پاپیون زده بود که قیافشو خنده دار کرده بود. بی اختیار خندم گرفت. بهزاد نگام کرد. روم رو برگردوندم. بهزاد گفت: چی شده؟ مگه چِمه؟
- هیچی بریم من دیرم میشه.
- چَشم.
- زبونم نریز.
- اونم چَشم.
- بهزاد؟
- جونم؟ باز یادت اومد که من عاشق بهزاد بهزاد کردناتم باز میگی که خر بشم بیام بگیرمت؟ نه دیگه فایده ای نداره.
می خواستم در رو باز کنم که بهزاد درارو قفل کرد و راه افتاد و همون طور زیر لب می خندید.
روم رو به طرف پنجره چرخوندم. چند دقیقه ای گذشت که بهزاد سکوت رو شکست و گفت: امشب حسابی خوشگل شده بودیا!
چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم. نگام کرد و ادامه داد: البته خب تو همیشه خوشگل بودی ولی امشب خوشگل تر شدی.
همون طور خیره بهش بودم که چشمکی زد و روش رو برگردوند. چند لحظه ای گذشت که باز گفت: البته من خودم می دونم که منم خیلی خوشگل شده بودم.


دوباره برگشتم و بهش نگاه کردم که بهزاد گفت: و خوشتیپ
نتونستم خودمو کنترل کنم و خندم گرفت و گفتم: از جونت سیر شدی که با من حرف میزنی؟ الان که بری خونه باید به آوا جواب پس بدی.
- اونجا نمیرم که بخوام جواب بدم. میرم خونه خودمون.
نگاهی بهش کردم و روم رو برگردوندم و گفتم: خونه خودت.
- من هنوز اونجا رو خونه خودمون دوتا می دونم.
- خب اشتباه می کنی.
- اگه اشتباه می کنم پس چرا هنوز وسایلت تو اون خونس؟
- حرف خواهرتو میزنی.
- میای بریم خونمون؟
با تمسخر خندیدم. بهزاد لبخندی زد و گفت: جدی گفتم.
- می دونم. ممنون.
تا موقع گوشیم زنگ خورد. بابا بود گوشی رو برداشتم: الو، سلام بابا
بابا- سلام بابا کجایی؟
- تو راهم دارم با خواهر رویا میام خونه.
بابا- باشه بابا نگران شدم گفتم بهت زنگ بزنم، زود بیا خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: حالا من شدم خواهر رویا دیگه.
حرفی نزدم. بهزاد هم حرفی نزد. چند دقیقه بعد رو به روی خونه بودیم. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: درا رو باز کن.
- نگار، مواظب خودت باش.
نگاهش کردم و حرفی نزدم. لبخندی بهم زد و درها رو باز کرد. پیاده شدم و گفتم: ممنون، خداحافظ.
- خداحافظ.
بهزاد دم در منتظر شد. در رو باز کردم و وارد خونه شدم. بهزاد دستی تکون داد و رفت. در رو بستم و رفتم تو. حالم حسابی خوب بود. با خوشحالی وارد خونه شدم. مامان و بابا بیدار بودن. سلام کردم و به سمت اتاقم رفتم. بابا گفت: معلومه حسابی خوش گذشته.
- آره جای شما خالی، خیلی خوب بود.
مامان- ایشالا خوشبخت بشن.
وارد اتاق شدم. لباسام رو در آوردم و روی تختم دراز کشیدم. همون طور که موهامو باز می کردم به بهزاد و کاراش می خندیدم. تا موقع صدای گوشیم بلند شد. بهزاد بود که پیام داده بود: خوب بخوابی.
لبخندی زدم و براش پیام فرستادم: تو هم همین طور.
سر و صورتم رو شستم و دراز کشیدم. اینقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.
صبح که بیدار شدم تموم بدنم گرفته بود. یه دوش گرفتم. اتفاقات دیشب تو ذهنم می چرخید. تو اتاقم نشسته بودم و به دیشب فکر می کردم که مامان در اتاق رو باز کرد و گفت: نمی خوای بیای ناهار؟ ساعت دو شده.
با تعجب به مامان نگاه کردم. اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم. از اتاق رفتم بیرون بابا هم توی آشپزخونه پشت میز نشسته بود. سلام کردم و نشستم. حسابی اشتها پیدا کرده بودم. غذامو خوردم و زودتر از مامان و بابا از سر میز بلند شدم. همون طور که از آشپزخونه می رفتم بیرون گفتم: دستت درد نکنه مامان خیلی خوشمزه بود. ظرفا رو نشور خودم می شورم. برگشتم به اتاقم. نگاهی به گوشیم کردم ولی خبری از بهزاد نبود. با خودم خندیدم و گفتم: حتما دیشب از ذوق خوابش نبرده.
برگه ها رو گذاشتم جلوم ولی بی توجه تو خیالات خودم می چرخیدم که تلفنم زنگ خورد از خوشحالی به طرف گوشیم پریدم. پام گیر کرد به تخت و خوردم زمین. ناله ای کردم و از هول شدن خودم خندم گرفت گوشی رو جواب دادم: الو؟
وقتی صدای رویا رو شنیدم وا رفتم: سلام، خوبی؟
- سلام، ممنون تو چطوری؟ دوران متاهلی خوش میگذره؟
رویا خنده ای کرد و گفت: آره خیلی خوبه، چکار می کردی؟
- هیچی داشتم برگه ها رو ترجمه می کردم.
- شرمنده تو رو خدا. مثلا می خواستم نصفه کمتره رو تو انجام بدی.
- فدای سرت به موقعش باید برام جبران کنی.
- آره ایشالا عروسی تو.
حرفی نزدم و رویا ادامه داد: دیشب چکار کردی؟ بنده خدا بدجور پیلت شده بود.
- دیوونه، چی باید می شد.
- حرفی بهت نزد؟
- چه حرفی باید می زد؟
- نمی دونم خواستگاری ای چیزی؟
- سرخوش، نه خیر هیچ اتفاق خاصی نیفتاد خیلی معمولی مثل دو تا آدم غریبه بودیم.
- تو گفتی منم باور کردم.
- تو و حسام نمی خواین برین ماه عسل؟
- موضوع رو عوض نکن.
خندیدم و گفتم: باور کن هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
- باشه نمی خوای نگو، بعدا خودت همشو تعریف می کنی.
- نگفتی میرین ماه عسل از دستت راحت بشم یا نه؟
- به تو چه که تو زندگی خصوصی مردم دخالت می کنی!
- رویا؟! بعدا به حسابت می رسم، شوهر ندیده بدبخت، عقده ای.
رویا همون طور که می خندید گفت: خودتی، خب کار نداری خداحافظ.
- وا؟!
- چیه؟ زنگ زدم ازت اطلاعات بگیرم حرف که نمی زنی. پول تلفنمون گرون میشه، گناه داره شوهرم.
- اَه، اَه حالم بد شد. نکن این کارارو ندید بَدید.
رویا خندید و گفت: نه بابا می خوام برم غذا درست کنم.
- غذا درست کنی؟ رویا خجالت بکش ساعت 3 تازه تصمیم گرفتی ناهار درست کنی.
- ناهار چیه شام رو میگم.
- یعنی اینقدر بی دست و پایی که از الان باید شروع کنی به غذا درست کردن؟
- گمشو، دیوونه خداحافظ دیگه.
- خدا شفات بده. خداحافظ.
- خودتو شفا بده. خداحافط.
گوشی رو قطع کردم. دوباره فکر بهزاد بود که تو سرم می چرخید. یعنی کارای دیشبش الکی بود؟ نکنه می خواسته اذیتم کنه؟ حتما الان داره بهم می خنده. ولی دلیلی نداره که این کارو بکنه. حتما کار داره.
گوشی رو روی تخت گذاشتم و کتاب نصفه ای رو که روی میزم بود برداشتم و خودم رو سرگرم کردم، ولی فایده ای نداشت. نه فکر من دست از فکر کردن به بهزاد بر می داشت و نه خبری از بهزاد می شد. ساعت حدود 9 بود که مامان در اتاق رو باز کرد و گفت: ظرفا رو که نشستی حداقل بیا شام بخور.
پاک یادم رفته بود. نگاهی به مامان کردم و گفتم: یادم رفت.
- اشکال نداره بیا شامتو بخور.
- میل ندارم، شما بخورید.
- نه به ظهرت و نه به الانت.
لبخندی زدم و مامان از اتاق رفت بیرون. ناراحت و عصبی روی تختم دراز کشیدم. خوابم نمی برد. چند بار وسوسه شدم تا خودم بهش زنگ بزنم. ولی نمی تونستم. هر طور بود اون شب هم گذشت. یک هفته ای گذشت و خبری از بهزاد نشد. احساس احمق بودن می کردم. نباید باهاش گرم می گرفتم. همش تقصیر خودم بود.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

بلاخره بعد از یک هفته تلفنم زنگ خورد ولی بازم بهزاد نبود. بهنام بود. جوابش رو ندادم. چند باری زنگ زد و بعد پیام داد که باهام کار واجبی داره. دنیا داشت دور سرم می چرخید هزار جور فکر تو سرم اومد و فقط دعا کردم که نگه برای بهزاد اتفاقی افتاده. بهش زنگ زدم. بعد از چند تا زنگ بلاخره برداشت: الو، نگار؟
- سلام.
- سلام خوبی؟
- خوبم مرسی، چی شده؟
- نگار می تونی یه سر بیای بیمارستان.
- بیمارستان چرا؟
- چیزی نشده نگران نباش.
- پس چرا بیام بیمارستان.
- یه هفته ای هست که خانوم جون تو بیمارستان بستریه، یه چند روزه همش سراغ تو رو میگیره. می دونی که ما در مورد جدایی تو و بهزاد بهش چیزی نگفتیم. گفتم اگه بتونی و بیای خیلی خوب میشه.
- الان حالش چطوره؟
- تو سی سی یو بستریه، حالش نسبت به روز اول بهتره ولی خب در کل تعریفی نداره.
- باشه، من الان میام بیمارستان.
- ممنون.
نفهمیدم چطوری حاضر شدم. از اتاق اومدم بیرون مامان نگاهی به من کرد و گفت: کجا؟
- خانوم جون بیمارستان بستریه میرم دیدنش.
- خانوم جون؟ چرا مگه چیش شده؟
- نمی دونم، بهنام زنگ زد گفت: تو بیمارستان بستریه.
- خب واستا منم باهات بیام.
- نه شما نیای بهتره.
- چرا؟
- مامان، خودمم اگه میرم فقط برای خانوم جونه. خواهش می کنم شما دیگه نیا.
- هرچی شد به منم خبرشو بده.
- باشه، خداحافظ.
از خونه اومدم بیرون خیلی زود خودمو به بیمارستان رسوندم. به سمت بخش سی سی یو رفتم. نزدیک در باباجون و بهزاد ایستاده بودن. چند قدمی جلوتر نرفته بودم که بهزاد منو دید. خیره بهش موندم. حسابی خسته و نامرتب بود. به سمت بابا جون رفتم. باباجون من رو که دید از جاش بلند شد و بغلم کرد. نگاهی بهش کردم و گفتم: حال خانوم جون چطوره؟
باباجون- نگران نباش بابا، خوبه.
چند لحظه ای گذشت که بهنام پیداش شد. منو که دید سلام و احوالپرسی کرد و گفت: الان می تونید برید تو. فقط 2 نفر بیشتر راه نمیدن. نگاهی به باباجون کردم. لبخندی به من زد و گفت: بابا بهزاد، تو و نگار برین من تازه پیشش بودم. برید دلتنگ هردوتون بود.
بهزاد نگاهی به من کرد و جلوتر رفت. نگاهی به بهنام کردم. لبخندی زد. پشت سر بهزاد رفتم.از در بخش که رفتیم تو بهزاد دست منو گرفت و گفت: هیچی به روی خودت نیار.
خیره مونده بودم به چشماش انگار خیلی وقت بود که ندیده بودمش. نزدیک تخت که شدیم بهزاد برگشت رو به من با لبخند گفت: لبخند بزن خیلی مصنوعی شدی.
از حرفش خندم گرفت. نزدیک تخت خانوم جون شدیم. دست بهزاد و ول کردم و نزدیک تخت شدم و گفتم: سلام خانوم جون.
خانوم جون لبخندی زد و با صدای گرفته ای گفت: سلام مادر اومدی؟
- شرمنده خانوم جون حسابی گرفتار بودم.
خانوم جون- بهزاد بهم جریان رو گفت، مبارک باشه.
نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: کدوم جریان؟
بهزاد پرید تو حرفم و گفت: من به خانوم جون گفتم که این چند روزه به خاطر ویارت حالت خوب نبوده.
با تعجب به بهزاد نگاه کردم که خانوم جون گفت: چی شد مادر ناراحت شدی که به من گفته؟
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین. بهزاد دست خانوم جون رو گرفت و گفت: خانوم جون نگار یکم خجالتیه. قول داده بودم به کسی چیزی نگم ولی خب شما فرق دارید.
نگاهی به بهزاد کردم که هی زبون می ریخت، انگار تازه خوشش اومده بود. خانوم جون دست منو گرفت و گفت: خوشحالم که دارین بچه دار میشین. خیلی دوست داشتم بچه بهزادمو ببینم ولی انگار قسمت نیست.
- این چه حرفیه خانوم جون من رو شما برای بزرگ کردن بچم حساب باز کردم. چرا زود خودتونو می کشید کنار.
بهزاد- خانوم جون دیدی چه زن تنبلی دارم. دیدی گفتم نگار به پای شما نمی رسه.
خانوم جون- یه هفته که ازت دور باشه قدرشو میدونی حالا هرچی می خوای بگو.
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: راست میگی خانوم جون.
نگامو از بهزاد گرفتم و گفتم: خانوم جون ایشالا زودتر خوب بشید من بازم میام دیدنتون.
خانوم جون- نه مادر راضی نیستم با این حالت بیای.
- خانوم جون اونقدرا هم حالم بد نیست که نتونم بیام. خودمم دلم براتون تنگ میشه.
بهزاد- خانوم جون منم بهش میگم نیاد برای بچه خوب نیست ولی خب خودش اصرار داشت شما رو ببینه.
خانوم جون دستم رو فشار داد و گفت: برو مادر، برو نگرانم اینجایی، خدایی نکرده بچه طوری نشه.
لبخندی زدم و روی خانوم جون رو بوسیدم. بعد هم از بخش اومدیم بیرون. باباجون نگاهی به ما کرد و رفت تو. خبری از بهنام نبود. برگشتم و خیره به بهزاد گفتم: که من ویار دارم حالم خوب نیست؟!
بهزاد خنده ای کرد و گفت: به خدا نگار تقصیر بهنام بود، خانوم جون از تو سوال می کرد اونم گفت: فکر کنم حامله شده که خبری ازش نیست. خانوم جون هم از من پرسید: بهنام راست میگه؟ منم چون فکر می کردم شاید نیای دیدن خانوم جون گفتم بهترین بهانه اینه که بگم ویار داری حالت خوب نیست.
بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم. بهزاد دنبالم اومد و گفت: ناراحت شدی؟
- نه خداحافظ.
- داری میری خونه؟
ایستادم برگشتم و گفتم: بله، کاری داری؟
- آره خب، من می رسونمت.
- خیلی ممنون. اونقدرا هم حالم بد نیست. دیگه تقریبا ویارم تموم شده.
بهزاد خنده ای کرد و گفت: مثل اینکه جدی گرفتی.
بدون توجه به سمت در خروجی رفتم. از پله های بیمارستان رفتم پایین. بهزاد نزدیکم شد و دستم رو گرفت. دستم رو کشیدم و گفتم: چیه؟
- تو چرا باز اینطوری شدی؟ لجبازی نکن بیا ماشین من یکم جلوتره می رسونمت.
- خودم میرم.
بهزاد دستم رو کشید و گفت: منو که می شناسی قاطی می کنم آبروریزی راه میندازم خودت بیا.

به اجبار دنبالش رفتم. بهزاد در ماشین رو باز کرد و منو تو ماشین نشوند و بعد خودش سوار شد. از روی عصبانیت بهش نگاه کردم و روم رو برگردوندم. بهزاد بی توجه به راه افتاد. چند دقیقه ای که گذشت بهزاد گفت: حال خانوم جون اصلا خوب نیست.
خیره به بهزاد موندم و گفتم: عمر دست خداس شاید دیدی حالش خوب شد و برگشت خونش.
بهزاد لبخندی به من زد و گفت: منم از خدامه همین طوری بشه. البته اون موقع دیگه واقعا باید به فکر یه بچه باشیم.
برگشتم و به بهزاد نگاه کردم. لبخندی زد و روش رو برگردوند و ادامه داد: تکلیف خانوم جون که روشن بشه باید یه فکری برای خودم بکنم.
با ناراحتی به بهزاد نگاه کردم. بهزاد خندید و گفت: ببخشید باید فکری به حال خودمون بکنم.
روم رو برگردوندم و دور از چشم بهزاد لبخندی زدم. چند دقیقه بعد جلوی خونه بودیم. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: ممنون، خداحافظ.
- خداحافظ مواظب خودت باش.
در ماشین رو بستم و به طرف خونه رفتم.
چند روزی راه و نیم راه بیمارستان بودم. یک روز بیرون اتاق منتظر بودم تا باباجون از اتاق بیاد بیرون تا به دیدن خانوم جون برم. حال خانوم جون تعریفی نداشت. حال ما هم گرفته بود. بهزاد گوشه ای ایستاده بود. منم روی صندلی نشسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم. بهنام با کمی فاصله از ما مشغول صحبت کردن با یکی از همکاراش بود. چشامو بسته بودم و فکر می کردم که صدای آوا به گوشم خورد: این اینجا چکار می کنه.
چشام رو باز کردم. آوا دستش رو به سمت من گرفته بود و رو به بهزاد حرف می زد. سکوت کردم. روم رو برگردوندم. بهزاد آروم گفت: ساکت شو آوا.
آوا- همین کارا رو کردی که پررو شده. انگار نه انگار که طلاقش داده.
برگشتم و خیره به آوا موندم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: آوا لطفا ساکت شو برو بشین.
آوا- نه من می خوام بدونم خانوم جون چه کاریه این میشه که بلند شده اومده اینجا؟ تو ساده ای فکر کردی برای خانوم جون اومده؟ نه خیر اومده دوباره تو رو خر کنه.
اشک تو چشمام حلقه زد. بهنام که تازه متوجه سر و صداهای آوا شده بود. نزدیک شد و گفت: چی شده؟
آوا- اینو از نگار خانوم بپرس که خودشو همه جا میندازه تا شاید فرجی بشه و برگرده.
بهنام نگاهی به من کرد و رو به آوا گفت: من بهش گفتم حال خانوم جون خوب نیست بیاد دیدنش.
آوا با عصبانیت نگاهی به بهنام و بعد به من کرد که خیره بهش مونده بودم. نزدیک تر شد و گفت: چیه زل زدی تو چشمای من طلبکاری؟
بهزاد اومد جلوی آوا و گفت: آوا خفه شو برو بشین.
بهنام دست آوا رو گرفت و نشوندش. از جام بلند شدم و آروم گفتم: خداحافظ.
به سمت در خروجی راه افتادم که بهزاد دنبالم دویید و گفت: نگار! نگار صبر کن.
بی توجه تند تند قدم برمی داشتم. ولی بهزاد دویید و دستم رو گرفت و گفت: بیا بریم بشین، کجا میری؟
- آوا راست میگه من دیگه جز این خونواده نیستم.
- آوا غلط کرده، بیا بریم مگه نمی خوای خانوم جون رو ببینی؟
نگاهی به چشمای بهزاد کردم و گفتم: بگو امروز بدجور ویار کرده بود حالش خوب نبود.
بهزاد لبخندی زد و گفت: باشه بیا بریم برسونمت.
- نه خودم...
- خودم، خودم نکن. زن باردار رو که تنها جایی نمی فرستن.
خندیدم و دنبالش سوار ماشین شدم. تو راه صحبتی نکردیم. وقتی رسیدم خونه، ناراحت و پکر به اتاقم رفتم. مامان دنبالم دویید در اتاق رو باز کرد. بی اختیار شروع به گریه کردم. مامان کنارم نشست و گفت: چی شده؟ واسه خانوم جون اتفاقی افتاده؟
- نه.
- پس چی؟
- هیچی، فقط حالش خوب نیست.
مامان بغلم کرد و گفت: توکلت به خدا ایشالا خوب میشه.
هیچی به مامان نگفتم ولی چیزی که دلم رو سوزونده بود حرفای آوا بود نه مریضی خانوم جون. از اون به بعد دیگه بیمارستان نرفتم فقط از بهنام خبرشو می گرفتم. چند روزی از دعوا گذشته بود که بهنام بهم زنگ زد و گفت: خانوم جون تموم کرده. شوکه شدم نمی دونستم چی بگم. فقط آروم گریه می کردم. مامان که نزدیکم ایستاده بود گفت: چی شده؟
گوشی رو قطع کردم و خودمو انداختم تو بغل مامان. همون طور که گریه می کردم و بریده بریده گفتم: مامان، خانوم جون....
مامان هم به آرومی با من اشک می ریخت. مامان به بابا خبر داد و بعد همگی به بیمارستان رفتیم. خانوم جون رو مثل مادر بزرگ خودم می دونستم. بودن آوا بیشتر ناراحتم می کرد. بهزاد گوشه ای ایستاده بود و آروم گریه می کرد. آوا کمی دورتر روی صندلی نشسته بود و با حالت بدی به من و مامان نگاه می کرد. اشکام بی اختیار می ریخت. وقتی خانوم جون رو آوردن گریم به هق هق تبدیل شد. مامان بغلم کرده بود و سعی می کرد آرومم کنه. خانوم جون رو توی آمبولانس گذاشتن. بابا ماشین رو آورد و دنبال آمبولانس به راه افتادیم. مامان که حسابی نگران من شده بود گفت: نگار جان مامان می خوای بریم خونه حالت خوب نیست.
- نه مامان، خواهش می کنم حالم خوبه.
نفهمیدم چطوری زمان می گذشت. سر قبر خانوم جون نشسته بودم و سرمو روی خاک گذاشته بودم و گریه می کردم. مامان سعی می کرد آرومم کنه ولی نمی تونست. نمی دونم چقدر گریه کردم که بابا به طرفم اومد و دستامو گرفت و بلندم کرد. یه گوشه نشستم مامان کمی آب به خوردم داد. بهزاد هم دسته کمی از من نداشت. نگاهم به بهزاد افتاد که تو تنهایی خودش یه گوشه ایستاده بود و گریه می کرد. بابا نگاهی به بهزاد کرد و به طرفش رفت کمی آب بهش داد. بهزاد کمی آروم شد و به من نگاه کرد. چقدر دلم می خواست سرمو روی شونه های بهزاد بذارم و گریه کنم.
بابا هنوز کنار بهزاد بود که آوا بهشون نزدیک شد. با حالت بدی به بابا نگاه کرد و رو به بهزاد گفت: چیه اینجا واستادی؟ بیا وسایل رو جمع کن بریم خونه.
بهزاد نگاهش رو از آوا گرفت و دست بابا و فشرد نگاهی به من کرد و دنبال آوا به راه افتاد. بابا به طرف من اومد و گفت: بریم.
با مامان به راه افتادیم. سوار ماشین شده بودیم هنوز حرکت نکرده بودیم که بهزاد با دست به شیشه طرف بابا زد. بابا شیشه رو پایین آورد. بهزاد با صدای گرفته ای گفت: بفرمایید خونه در خدمت باشیم.
بابا- نه دیگه پسرم دستت درد نکنه مزاحم نمی شیم.
بهزاد- چیز قابل داری نیست یه ناهار مختصری تهیه کردن تشریف بیارین خوشحال میشیم.
بابا لبخندی زد و گفت: دستت درد نکنه، خدا بیامرزه. وظیفه بود بیایم. نشد بابات رو هم ببینم از طرف من بهشون تسلیت بگو.
بهزاد- اینطوری که بد شد.
بابا- دستت درد نکنه بابا، خداحافظ.
بهزاد- زحمت کشیدین. خداحافظ.
خیره به بهزاد بودم. ماشین حرکت کرد. بهزاد هم خیره به من شد. نگاهم رو ازش گرفتم و چشام رو بستم.


به خونه که رسیدیم جلوتر از مامان و بابا پیاده شدم و به اتاقم رفتم. شالم رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. چشام رو بستم احساس خستگی می کردم. چشام داشت گرم می شد که مامان در رو باز کرد. نگاهی به من کرد و گفت: ناهارت رو بکشم؟
- نه میل ندارم مامان خسته ام می خوام بخوابم.
- باشه استراحت کن. هروقت بیدار شدی بیا ناهارت رو بخور.
سرم رو تکون دادم. مامان در رو بست و از اتاق رفت بیرون. چشام رو بستم و خیلی زود خوابم برد.
ساعتای 4 بود که بیدار شدم. احساس ضعف می کردم از اتاق اومدم بیرون مامان بابا مشغول صحبت کردن بودن. تا من رو دیدن سکوت کردن. مامان گفت: خوب خوابیدی؟
- بعله.
مامان- غذاتو بکشم؟
- خودم می کشم.
آبی به دست و صورتم زدم و به طرف آشپزخونه رفتم. کمی غذا برای خودم کشیدم و با بی حوصلگی مشغول خوردن شدم. مامان وارد آشپزخونه شد و رو به من گفت: به خاطر تو رفتیم نگار جان ولی دیگه توقع نداشته باش بقیه روزاش رو هم بریم.
خیره به مامان موندم و گفتم: برای چی؟
- رفتار آوا رو ندیدی؟
- آوا مدلشه روز روزش که عروسشون بودم چه رفتاری داشت که الان داشته باشه. من به خاطر خانوم جون میرم. بهتون هم گفتم از شما توقع ندارم بیاین.
- مگه میشه تو رو ول کنم تنهایی بری اونجا؟ مردم چی میگن؟
- مامان اینقدر بند حرف مردم نباش من که گفتم فقط برای خانوم جون میرم.
- خانوم جون دیگه مرده خیلی دوستش داری از همین جا یه فاتحه براش بخون.
بی اختیار اشکام فرو ریخت. مامان به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت: نگار جان مامان من به خاطر خودت میگم. ندیدی چه رفتاری باهات کردن؟ من نمی خوام باهات این رفتار رو بکنن.
- می فهمم مامان حق داری.
مامان صورتم رو بوسید و گفت: غذاتو بخور بریم خونه ندا.
- من حوصلشو ندارم شما برین.
- تو رو که تنها نمی ذارم. نیای منم نمیرم.
- مامان خوبم من خیلی خسته ام میرم استراحت می کنم شما هم خیالت راحت برو به ندا و بچه سر بزن.
غذام رو نصفه گذاشتم و به اتاقم رفتم. یه کتاب برداشتم و دراز کشیدم. از سر بی حوصلگی کتاب رو ورق می زدم که صدای گوشیم بلند شد. نگاهی به گوشیم کردم بهزاد بود.
- الو؟
- سلام خوبی؟
- ممنون.
- زنگ زدم عذرخواهی کنم واسه رفتار آوا.
سکوت کردم و حرفی نزدم. بهزاد مکثی کرد و گفت: فردا هم میاین؟
- نه.
- چرا؟
- باید بیایم؟
- نه راضی به زحمتتون نیستیم.
خندم گرفته بود. گفتم: پس نمیایم.
- هر جور راحتین آخه امروز هم برای ناهار نیومدین. راستش شرمنده شدم. گفتم زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتتون کنم.
- ممنون، لطف کردی.
سکوت کرده بود که گفتم: کاری نداری؟
- کار خاصی که نه فقط میگم خودت بیا. واسه خانوم جون.
- سر خاکش میرم مزاحم شما نمیشم. بازم ممنون کاری نداری؟
- نه، از مامان و بابا تشکر کن.
- حتما.
- سلام برسون.
- بزرگیتون رو می رسونم. خداحافظ.
- می خوای با بهارک حرف بزنی؟
- نه اصلا حوصله ندارم.
- باشه.
- خداحافظ.
- مواظب خودت باش خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. دوست داشتم فردا هم برم. هم واسه خانوم جون و هم دیدن بهزاد. برگه هام رو برداشتم و سعی کردم از فکرش بیام بیرون. چشام حسابی خسته بود نمی دونم چقدر مشغول برگه ها شده بودم که چشام خسته شد و خیلی زود خوابم برد.


یه ماه از فوت خانوم جون گذشته بود. بهزاد هر چند روزی یه بار تماس می گرفت ولی مشخص بود هنوز حال خوبی نداره. چند روزی بود که مامان حرف یه خواستگار جدید رو پیش کشیده بود و هر روز بهم یادآوری می کرد. یه روز بعد از اینکه مامان اومد و گفت که عصر قراره همون خواستگار بیاد زدم به گریه. همه چیز داشت خوب پیش می رفت. تازه داشتم به برگشت بهزاد امیدوار می شدم که خانوم جون فوت کرد. نمی دونستم قسمت چیه ولی از چیزی که اتفاق افتاده بود ناراحت بودم.
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد. بهزاد بود. صدام رو صاف کردم و گوشی رو برداشتم: الو
- سلام
- سلام خوبی؟
- ممنون، تو خوبی؟
- آره، خوبم ممنون.
- ولی صدات اینو نشون نمیده.
- خواب بودم، تازه بیدار شدم برای همین صدام گرفته.
- مطمئن باشم که به من دروغ نمیگی؟
- خیالت راحت.
- میشه عصر همو ببینیم.
- عصر؟
- آره کاری داری؟
- کاری ندارم، ولی مهمون داریم.
- تو که زیاد اهل مهمون و مهمونی نیستی. مامان اینا که خونه هستن تو قبل از اینکه مهموناتون بیان بزن بیرون.
- نمیشه مامان دست تنهاست.
- نگار عجیب غریب شدی. روزی که عروس شدی باید به فکر این می بودی که مامان تنهاست نه حالا. بعدم زن باردار که کار نمی کنه.
خنده ای کردم و گفتم: مامان نمیذاره بیام از قبل بهم گفته مهمون داریم.
بهزاد کمی سکوت کرد و بعد گفت: کی می خواد بیاد؟
- مهمون دیگه نمی دونم کیه.
- به من دروغ نگو، خواستگاره نه؟
نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم به گریه. بهزاد سکوت کرده بود و فقط صدای نفس های عصبیش به گوشم می رسید.
- نگار، اگه واقعا هدفت این بود چرا بهم نگفتی؟ من همه کارامو کردم، یعنی واقعا از اولش هم نمی خواستی که برگردی؟ داشتی بازیم می دادی؟
- نه این طوری نیست.
- پس چی؟ واسم توضیح بده. تا تو نخوای خواستگاری به اون خونه نمیاد.
- باید باهات حرف بزنم بهزاد.
- خب حرف بزن. منم همین رو می خوام.
- تو خونه نمی تونم حرف بزنم. نیم ساعت دیگه بیا نزدیک خونمون خودم میام پیشت.
- باشه. نیم ساعت دیگه اونجام. خداحافظ.
- خداحافظ.
به دست و صورتم آبی زدم و حاضر شدم. از در اتاقم که اومدم بیرون مامان نگاهی بهم کرد و گفت: کجا میری؟
- یه سر میرم پیش رویا.
- تو تا بری خونه رویا و برگردی عصر میشه.
- زنگ زد گفت خونه باباشه، میرم اونجا یه نیم ساعت می بینمش زود بر می گردم.
- زود برگردی طولش ندی. باید کاراتو بکنی.
همون طور که به سمت در می رفتم گفت: باشه، باشه.
از خونه به سمت پارک نزدیک خونمون به راه افتادم دیگه نزدیک بودم که گوشیم زنگ خورد. بهزاد بود.
- الو
- الو، سلام
- سلام، کجایی؟
- دم کوچتونم.
- بیا من پارک نزدیک خونمون هستم.
- الان میام.
گوشی رو قطع کردم و روی اولین نیمکت پارک نشستم. چند دقیقه بعد بهزاد بهم نزدیک شد و لبخندی تلخ زد و گفت: سلام.
- سلام، خوبی؟
- نیومدم اینجا که حالمو بپرسی. مطمئن باش با این خبرایی که بهم دادی حالم خوب نیست مگه اینکه یه جواب قانع کننده واسم داشته باشی.
- من بازیت ندادم.
- پس اسم این کاری که داری باهام می کنی چیه؟
- من از روزی که ازت جدا شدم دلم می خواست برگردی.
- میدونم.
- میدونی؟!
- بهت که گفتم بهنام همه چیز رو برام گفت. میدونم دلیل اینکه ازم جدا شدی چی بود. میدونستم پشیمون شدی. وقتی اصل ماجرا رو شنیدم از خودم خجالت کشیدم. نه به رفتار من و نه به رفتار تو. من میدونم خیلی خودخواه بودم. واسه همین هم برگشتم که بازم پیش هم باشیم. نگار من همه کارا رو کرده بودم. می خواستم چهلم خانوم جون تموم بشه و بعد عقد کنیم. امروز می خواستم ببینمت چون دلم برات تنگ شده بود چون می خواستم خیالت راحت باشه که بهت دروغ نگفتم. ولی تو به من میگی عصر قراره برات خواستگار بیاد. من نمی فهمم واقعا اگه منو نمی خواستی....
حرفش رو قطع کردم و گفتم: من تو رو می خواستم. هنوزم سر حرفم هستم. اینکه امروز خواستگار اومده فقط برای اینه که مطمئن نبودم. مطمئن نبودم منظورت از حرفایی که زدی واقعا برگشتن من بوده یا اینکه داشتی بازیم می دادی. بهزاد من هیچ دلیل منطقی ای نداشتم که به مامان بگم خواستگار راه نده. مامان فقط اصرار می کرد. من نگفتم راضی هستم که بیان. فقط سکوت کردم.
اشکام صورتم رو خیس کرد. سرم رو انداختم پایین. بهزاد دستام رو بین دستاش گرفت و گفت: گریه نکن. راست میگی تقصیر منم بوده. باید زودتر مطمئنت می کردم. نگار؟!
نگاهی بهش کردم. لبخندی زد و گفت: گریه نکن واسه بچه خوب نیست.
خندم گرفت. بهزاد همون طور که بهم نگاه می کرد گفت: دلم برات تنگ شده بود.
- منم همین طور.
- حالا عصر چکار می کنی؟
- هیچی، پذیرایی و مهمون نوازی.
- بعدش؟
- بعدش هم یه پیرژامه برای دوماد میارم که شب بمونه.
- نگار شوخی نکن ناراحت میشم.
خندیدم و گفتم: خب چی باید بشه. میان و میرن و بعد زنگ میزنن ما هم میگیم دخترمون گفته نه می خواد درسشو ادامه بده.
اِ پس شما درس می خونین؟
- آره دیگه.
- بنده خدا خواستگاره.
- اگه ناراحتی و فکر می کنی کار بدیه که همون پیرژامه رو براش ببرم.
- دختر پررو.
- پررو خودتی من که....
گوشیم زنگ خورد نگاهی به گوشیم کردم. مامان بود. بهزاد گفت: کیه؟
- مامانم، حرفی نزن. الو، باشه دارم میام تو راهم. خداحافظ.
- باید بری؟
- آره.
- واسه چهلم خانوم جون نمیای؟
- نه، مامان نمیذاره.
- آخه تو هنوز عروس اون خونواده ای.
لبخندی زدم و گفتم: آره دیگه، بچمونم که تو راهه.
- آخی آره، قربون آفتابه ی بابا بشم.
- بهزاد؟!
- اسمسه که خودت روش گذاشتی یادت رفته؟
حرفی نزدم بهزاد خیره بهم نگاه می کرد. گفتم: چیه؟
- هیچی، پاشو بریم تا خونتون می رسونمت.
- نه تو برو راهت دور میشه خودم میرم.
- آدم زنشو، اونم زن باردارشو ول می کنه؟ اینو چند بار بگم؟
- اینقدر اینو گفتی که جدی جدی باورم شده.
- نه تو رو خدا باورت نشه حالا من یه شوخی کردم. پس فردا نیام ببینم بچه هم داری؟!
خندیدم و گفتم: پاشو، بریم دیر شد.
بهزاد منو تا خونه رسوند و خودش رفت. وارد خونه شدم. مامان داشت پذیرایی رو جارو می کشید. رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم. مامان همون طور که با تعجب به من نگاه می کرد گفت: خدا این رویا رو برای تو نگه داره تا می بینیش از این رو به اون رو میشی.
همون طور که به سمت اتاقم می رفتم گفتم: ایشالا.
وارد اتاق شدم لباسام رو عوض کردم و رفتم و یه دوش گرفتم. عصر تو فکر و خیالات خودم سیر می کردم. اینقدر خوشحال بودم که خیلی صمیمی برخورد می کردم. مامان هم حسابی خوشحال بود. طفلک فکر می کرد من از خواستگاره خوشم اومده و برای همین اینقدر صمیمی برخورد می کنم. بعد از رفتن خواستگارا. داشتم ظرفا رو می شستم که مامان اومد تو آشپزخونه و گفت: پسر خوبی بود نه؟
لبخندی زدم و گفتم: بعله خونواده خوبی بودن.
- پس موافقی؟
- با چی؟
- با ازدواج دیگه.
- آها، نه موافق نیستم.
- یعنی چی؟ منو مسخره می کنی؟
- نه مادر من مسخره کردن چیه؟ واقعیت اینه که خونواده خوبی بودن ولی من خوشم نیومد.
- نگار مامان پشیمون میشیا! شاید بهتر از این دیگه نیاد. من اصرارت نمی کنم ولی خب همه چیزش خوب بود.
- نه مامانم، نپسندیدم.
بعد بدون اینکه دیگه حرفی بزنم به اتاقم برگشتم. نگاهی به گوشیم کردم که کلی زنگ و پیام اومده بود همش هم از بهزاد بود داشتم پیاما رو می خوندم که گوشیم زنگ خورد.
- الو؟
- سلام، پس کجایی تو دختر؟
- سلام، شرمنده همین الان رفتن.
- الان؟ دیگه واقعا کار داشته به پیرژامه می کشیده. خب چی شد؟
- هیچی اومدن و رفتن دیگه همین.
- مامان چی گفت؟
- مامان که خوشش اومده بود ولی من گفتم نه
- خوب کردی، در مورد خودمون چیزی بهش نگفتی؟
- نه، باشه بعد از چهلم خانوم جون.
- آره اینطوری بهتره.
تا موقع صدای در اتاقم بلند شد. گفتم: در میزنن من باید برم خداحافظ.
- باشه برو خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم مامان اومد تو و کنارم نشست و گفت: نگار مامان مطمئنی جوابت منفیه؟ می خوای خوب فکراتو بکن....
حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: آره مامان، مطمئن مطمئنم.
- باشه، در هر حال اومدم بهت بگم باید بریم وسایلتو بیاریم.
- وسایلمو؟
- آره، بلاخره این خواستگار نشه یکی دیگه.
- باشه، فقط بذار مراسم خانوم جون تموم بشه بعد.
- باشه، منم نگفتم که همین الان بریم بیاریم. چند روز بعد از چهلم. شام نمی خوری؟
- نه اشتها ندارم.
- باشه، شب بخیر.
- شب بخیر.
مامان از اتاق رفت بیرون و من دراز کشیدم. تو فکر و خیالات خودم بودم که خوابم برد.
یک هفته گذشت. چهلم خانوم جون بود. صبح آماده شدم و داشتم از در میرفتم بیرون که مامان گفت: کجا میری؟
- میرم کتابخونه، بعد هم یه سر میرم خونه رویا.
- به من دروغ نگو، میدونم امروز چهلم خانوم جونه. داری میری اونجا؟
- فقط میرم سر خاک بعدم زود بر می گردم.
- من اگه میگم نرو به خاطر خودته. دیدن اون خونواده دیدن بهزاد اذیتت می کنه. قبول کن تو دیگه جز خونواده اونا نیستی پس نباید از اینکه باهات بد رفتار می کنن ناراحت بشی.
- مامان درست میگی، ولی من از رفتاراشون ناراحت نمی شم.
مامان سکوت کرده بود و به من نگاه می کرد. لبخندی زدم و گفتم: فقط به خاطر خانوم جون.
روی مامان رو بوسیدم و به سمت در رفتم. مامان گفت: مواظب خودت باش، زود برگرد.
- چشم،خداحافظ.
از در اومدم بیرون بهزاد دم کوچه منتظرم بود. سوار شدم و به سمت قبرستون به راه افتادیم. همه رسیده بودن. با بهزاد به سمت جمعیت رفتیم. بهنام که ما رو دید از دور با سر سلام کرد. کمی دورتر از بقیه ایستادم و بی اختیار شروع به گریه کردم. یک ساعت بعد همه بلند شدن تا به رستوران برن. آوا و آرام جون تازه من رو دیدن نزدیک شدم و سلام کردم و تسلیت گفتم. آرام جون لبخندی زد و گفت: ممنون دخترم.
آوا- با تو....
بهزاد نزدیکم شد و آوا حرفش رو نیمه تموم گذاشت. نگاهی به بهزاد کرد و بدون هیچ حرفی همراه آرام جون به سمت ماشین رفت. بهنام وسایل رو جمع می کرد به سمت باباجون رفتم و گفتم: سلام باباجون، غم آخرتون باشه.
باباجون از جاش بلند شد و پیشونیم رو بوسید و گفت: ممنونم بابا.
بهزاد به بهنام کمک می کرد. نزدیک شدم. بهنام لبخندی زد و گفت: خوب کردی که اومدی.
لبخندی زدم و نگاهی به بهارک که نزدیک بهنام ایستاده بود کردم و گفتم: سلام بهارک جون.
بهارک لبخندی زد و به سمتم اومد. صورتش رو بوسیدم و گفتم: دلم خیلی برات تنگ شده بود.
بهارک- دل منم خیلی تنگ شده بود.
بهزاد که وسایل رو جمع کرده بود به سمت منو بهارک اومد و گفت: بریم؟
- من دیگه نمیام شما برید باید برگردم خونه.
بهنام نزدیک شد و گفت: بهارک دلش برات تنگ شده، حداقل یه چند ساعتی رو پیشش بمون بعد برو.
- ممنون ولی برم بهتره.
بهنام- هر طور راحتی، بهزاد داداش وسایل رو بذار تو ماشین من تو نگار رو برسون.
- نه نه من خودم میرم.
بهزاد لبخندی زد و گفت: باز بگم؟
بهنام نگاهی به ما کرد و گفت: چیو بگی؟
- هیچی.
بهزاد- اینکه آدم زن باردارشو تنها نمیذاره.
بهنام خندید و گفت: نه بابا تو جدی جدی خوشت اومده. ما رفتیم. بهارک بابا بدو بریم. خداحافظ.
- خداحافظ.
بهزاد- نگار رو بذارم میام.
بهنام سرشو تکون داد و دور شد. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: آوا بهت چیزی گفت؟
- نه، تو که خودت اومدی دیدی.
- من که سر از کار این بشر در نمیارم. یه روز تو خودشه یه روز به من گیر میده، یه روز به بابا، حالا هم که به تو گیر داده. اصلا ولش کن میومدی می رفتیم ناهار می خوردی بعد می رسوندمت.
- نه، تا همین جاشم مامان ناراضی بود.
- باشه، می خوای بریم بیرون با هم ناهار بخوریم؟
- نه، ممنون.
- ای بابا امروز قرص نه خوردی.
- نه!
بهزاد لبخندی زد و راه افتاد. من رو دم خونه گذاشت و رفت. وارد خونه شدم. مامان نگاهی به من کرد و گفت: خوش گذشت؟
- سلام، چی؟
- علیک سلام. دیدم خوشحالی گفتم حتما بهت خوش گذشته.
نگاهی به مامان کردم و بدون اینکه حرفی بزنم به اتاقم رفتم.
چند هفته ی دیگه هم گذشت. یه روز طرفای عصر بود که بهزاد بهم زنگ زد. گوشی رو جواب دادم: الو
- سلام نگار خانوم حال شما؟
- سلام ممنون.
- وقت داری؟
- اگه نداشتم که الان با شما حرف نمی زدم.
- پس حاضر شو بیا دم در که بریم بیرون.
- دم در؟ جدی میگی؟ دم دری؟
- شک داری بیا نگاه کن.
- یه وقت کسی میاد می بینت.
- خب ببینه چه ایرادی داره؟ بدو دم درم زود اومدیا.
- باشه، باشه 5 دقیقه دیگه پایینم.
- آره جون خودت، فکر کردی نمی شناسمت؟ تا نیم ساعت دیگه هم پایین باشی من راضیم.
- بهزاد؟!
- بدو دختر.
- باشه، اومدم.
گوشی رو قطع کردم و سریع آماده شدم. به سمت اتاق نشیمن رفتم مامان داشت تلویزیون نگاه می کرد. از دم در گفتم: مامان من میرم بیرون زود بر می گردم.
مامان نگاهی به من کرد. قبل از اینکه حرفی بزنه به سمت در رفتم. کفشام رو پام می کردم که گفت: زود برگردی، بابات شب زودتر میاد که با ندا و وحید اینا بریم بیرون.
- چشم زود برمی گردم.
از در اومدم بیرون. بهزاد تو ماشین نشسته بود و داشت تو آینه موهاشو درست می کرد. با دیدنش خندم گرفت. نزدیک پنجره طرف بهزاد شدم و به شیشه زدم. بهزاد با ترس به طرف شیشه برگشت. نگاهش به من کرد شیشه رو داد پایین و گفت: علیک سلام خانوم. سکتم دادی.
- سلام، حقته تا تو باشی که دیگه نیای دم خونه دختر مردم.
- رو داری دختر سوار شو که دیر شد.
سوار شدم بهزاد به راه افتاد. گفتم: حالا کجا می خوای بری که اینقدر عجله داری؟
بهزاد لبخندی زد و گفت: حالا میریم می بینی.
چند لحظه ای سکوت کرده بودم و به بیرون نگاه می کردم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چرا حرف نمی زنی؟
- چی بگم؟
- دیگه خواستگار جدید نیومده؟
- دوست داری بیاد؟
- آره خب آرزومه تو هم سر و سامون بگیری.
- من بودم خواستگار جدید اومده بود داشتم از حسادت می مردم.
- کی من؟ به چی حسادت کنم؟ مگه چیم کمه؟
- اعتماد به نفسی داری تو، اگه نداشتی که نمی یومدی منو بگیری.
- نه خیر خانوم اعتماد به نفس رو شما داری. اصلا پسری بهتر از من اومده بود خواستگاریت؟
- بعله.
- پس چرا زن من شدی؟
- اشتباه کردم.
- پس حالا چرا دوباره داری زنم میشی؟
- بازم اشتباه.
- این اشتباه چه نقش مهمی تو زندگی تو داشته نگار.
- شوخی کردم، ناراحت شدی؟
- کی من؟ نه بابا منِ بدبخت که هرجا می رفتم بهم دختر نمی دادن.
خندیدم و گفتم: از خداشونم باشه، مگه چی کم داشتی؟
- مغز، فکر، شعور، عقل.
- یعنی الان بی مغز و بی شعور و بی فکری؟
- حالا من یه چیزی میگم تو هم باید فحش بدی؟
- خودت گفتی!
- بعله من گفتم مغز و شعور ندارم، نگفتم که بی شعورم.
- خب معنیش همون میشه.
- باشه، حالا دور، دورِ شماست.
- حالا چرا بی مغزی؟
- واسه اینکه زن گرفتم.
خندیدم و گفتم: خیلی پررویی، اصلا بزن کنار می خوام پیاده بشم.
بهزاد ماشین رو یه گوشه نگه داشت و گفت: باشه عزیزم خوشحال شدم دیدمت برو پایین.
با تعجب به بهزاد نگاه کردم و گفتم: جدی برم پایین؟
- آره
- جدی برم؟
- آره برو تعارف ندارم باهات.
کمی نگاهش کردم بهزاد پیاده شد و در طرف من رو باز کرد و گفت: بفرمایید خانوم.
از ماشین پیاده شدم و گفتم: خداحافظ.
داشتم می رفتم که بهزاد به طرفم اومد و گفت: از اون طرف نه، از این طرف خانوم.
بهش خیره شده بودم که گفت: بیا از این طرف میز رزرو کردم.
لبخندی زدم و گفتم: خیلی بدی.
- به جاش تو خیلی خوبی.
- باز زبون ریخت.
- زبون نریزم که نمی تونی تحملم کنی. یه هفته ای میذاری میری. غیر از اینه؟
همون طور که به طرف کافی شاپ می رفتیم گفتم: خوبه خودت خبر داری چی هستی.
- یه پسرِ گل، آقا، خوش تیپ، با کلاس، تحصیل کرده، تو دل برو، و دختر کُش.
- چه از خود راضی.
بهزاد خندید و در کافی شاب رو باز کرد با هم وارد شدیم. آخرین میز کافی شاپ خالی بود. نشستیم. چند دقیقه بعد دوتا قهوه برامون آوردن. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: اینکه از ما سفارش نگرفت؟
- از کجا میدونی؟
- آهان اینم از قبل رزو کرده بودی؟
- تقریبا.
حرفی نزدم چند لحظه ای سکوت کردیم. کمی از قهوم رو خورده بودم که بهزاد از جیبش یه جعبه کوچیک در آورد و روی میز گذاشت. نگاهی بهش کردم. با لبخند بهم نگاه می کرد. گفتم: این چیه؟
بدون هیچ حرفی در جعبه رو باز کرد. توی جعبه یه حلقه کوچیک بود که روش یه سنگ تزئینی کار شده بود. به بهزاد خیره شدم که گفت: نگار با من ازدواج می کنی؟
خندم گرفت. کمی به اطراف نگاه کردم و گفتم: هی میگم اینقدر نشین فیلم رمانتیک نگاه کن. آخه مرد هم فیلم رمانتیک نگاه می کنه؟ بشین یکم راز بقایی چیزی ببین.
بهزاد خندید و جعبه رو جلوی من گذاشت و گفت: دیدم دوباره داریم ازدواج می کنیم خبری هم از حلقه شما نیست. گفتم یه حلقه برات خریده باشم.
دستم رو بالا آوردم. قبل از اینکه از خونه بیام بیرون حلقه رو دستم کرده بودم. همین طور ساعتی که بهزاد برام خریده بود. بهزاد لبش رو گاز گرفت و گفت: ای وای! اینو داشتی؟ یه خرج اضافه رو دستم موند.
خندیدم و حرفی نزدم. بهزاد ادامه داد: از شوخی بگذریم. خواستم یکم از اون خرابکاری رو جبران کنم. خواستم از دلت در بیارم. هر چند فکر نکنم هیچ وقت خودمو بابت اون موضوع ببخشم.
دستای بهزاد رو توی دستم گرفتم و گفتم: بهزاد تو که دیگه همه چیزو میدونی. میدونی که به خاطر حرفای تو نبود که ازت جدا شد. نباید ناراحت باشی. من تا روزی که از هم جدا شدیم حتی یه لحظه هم حس دوست داشتنم به تو رو از دست ندادم.
- هر چی هم که بود من نباید با تو اون رفتار رو می کردم.
- اصلا گذشته ها رو ول کن. من که ناراحت نیستم. مگه تو هم نمی خواستی که من ناراحت نباشم. دارم بهت میگم ناراحت نبودم و نیستم. خیالت راحت باشه.
تا موقع مردی با یه کیک کوچیک به میز ما نزدیک شد کیک رو گذاشت و گفت: مبارکه.
بهزاد به مرد انعامی داد و مرد از ما دور شد. نگاهی به کیک و بعد به بهزاد کردم و گفتم: اینم از قبل رزرو کرده بودی؟
- نه خیر خانومم، من امروز همه دنیا رو برای شما رزرو کردم.
خنده ای کردم. خنده بهزاد نا پدید شد و گفت: مسخره می کنی؟
- نه، خیلی رمانتیک شدی.
- بَده؟
- نه بد نیست زشته، عیبه، لوسه.
- ما مردا که موندیم به کدوم ساز شما زنا برقصیم. خیلی جدی باشیم میگین رمانتیک نیستین، خودتون رو میگیرین. وقتایی هم که رمانتیک میشیم و شوخی می کنیم میگین مرد باش این جلف بازیا چیه؟
- شدی عین پیر زنا، غرغرو.
- تازه یکم شبیه تو شدم. مگه چیه؟
- هیچی.
حلقه رو دستم کردم و دستمو رو به بهزاد گرفتم و گفتم: خیلی قشنگه مگه نه؟
- آره، خیلی به دستت میاد مبارکت باشه.
- وای بهزاد دستت درد نکنه خیلی ازش خوشم میاد.
- خدا رو شکر. البته من همیشه سلیقم خوب بوده.
- از وقتی منو انتخاب کردی اینو فهمیدم.
- البته آدما، در بعضی از مواقع یه سری اشتباهات هم می کنن. تو هم از اون اشتباهات بودی.
- بهزاد؟!
بهزاد سرش رو انداخته بود پایین و می خندید. گوشیم زنگ خورد. رویا بود جوب ندادم و گوشیمو گذاشتم توی کیفم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: مامانه؟
- نه، رویاس.
- ترسیدم گفتم باز الان باید بری.
- پس اگه می خوای بترسی بترس. چون دیگه باید برم.
- الان؟ تا شب کلی وقته.
- شب با ندا و وحید اینا می خوایم بریم بیرون. مامان گفت زود برگردم.
- ای بابا، ولش کن بیا این کیک رو بخوریم که خوردن داره.
بهزاد همون طور که از کیک می خورد گفت: شمع هم نداره فوت کنیم. به یارو سپرده بودم یه 30، 40 تا شمع بذاره روش که دیگه تولد تو هم بشه. پس فردا رفتیم خونه خودمون نگی تولدمه.
- 30، 40 تا؟ یعنی من 30، 40 سالمه دیگه آره؟
- نه بابا، تو که فنچی. 30، 40 تا شمع بذاره که تا 30، 40 سالگی تولد نخوای.
- اِ، به همین خیال باش. هر سال باید تولدمو جشن بگیری.
- آره حتما هر سال هم فقط 18 تا شمع روشن کنیم.
- نه تو هر سال 50 تا شمع روشن کن ولی باید جشن رو بگیریم.
- آخه اگه سالی یه بار باشه که ایرادی نداره. مشکل اینجاس که خانوما با فرارسیدن بهار تازه شکفته میشن میگن تولدمه، با آغاز تابستان، همچون درختان میوه میدن. باز میگن تولدمه. با شروع پاییز همچون کودکان شوق شروع مدرسه ها رو دارن و میگن تولدمه، زمستون هم که باز کریسمسه و باز تولد شماست. ماشالا دست طبیعت در سال شما رو چندین بار به دنیا میاره.
همون طور که می خندیدم گفتم: آخه تقصیر خودتونه. اگه تاریخ تولد ما خانوما رو حفظ باشین وقتی ما بگیم تولدمونه شما میگین نه من میدونم تولدت فلان تاریخه دیگه راحت میشین. خانوما به تلافی این فراموشکاری شما سالی 4 بار جشن میگیرن. اونم هر 4 بار 18 سالشون میشه.
بهزاد به من نگاه می کرد و حرفی نمی زد. ابروهامو دادم بالا و گفتم: چی شد؟ حرف حق تلخه؟
- نه خیر شما هرچی بگی شیرینه.
- اِ؟
- بعله، عسله.
- نه بابا؟ دیگه چی؟ شیرین و عسل و شهین و مهین پیدا کردی؟ یه ماه پیشت نبودما ببین چند تا رو تور کردی؟
- کی من؟ من که گفتم هم تو رو هم به زور به من دادن. شهین مهین کی بوده؟ اصلا دیگه ازت تعریف نمی کنم.
- نکن.
- خب آخه نمی شه تو عروس تعریفی هستی.
- بهزاد؟!
- دروغ گفتم؟ تعریف نداری؟
لبخندی زدم و گفتم: خدا خیلی دوسم داشت که نمردم.
- نگار؟! از این حرفا نزن.
- باشه معذرت می خوام. بریم؟
- جدی باید الان بری؟
- آره. حیف شد. فکر کردم تا شب پیشم هستی.
لبخندی زدم حلقه رو از دستم در آوردم و گذاشتم تو جعبش و گذاشتمش جلوی بهزاد و گفتم: این باشه روزی که عقد کردیم خودت دستم کن.
- فرقی نداره دیگه چیزی نمونده.
- دوست دارم اون روز دستم کنم.
- باشه، همون روز بهت میدم. دیگه چیزی نمی خوری؟
- نه، ممنون.
- نوش جونت، وسایلتو بردار تا من حساب کنم بریم.
به سمت در رفتم چند لحظه بعد بهزاد هم اومد. با هم به سمت خونه رفتیم. بهزاد ضبط رو روشن کن و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: خیلی خوشحالی!
- چرا نباشم؟
- راست میگی دیگه. الان منو میذاری خونه میری مجردی کیفشو می کنی. منم باشم خوشحالم.
- نه خیر این شما هستین که الان که بری خونه با خونواده تشریف می برین بیرون، خوشگذرونی.
- دلت بسوزه.
- باشه حالا هرکار می خوای بکن. عقدت که کنم دیگه نمیذارم بری خونه بابات.
چشامو ریز کردم و ابروهامو دادم بالا و گفتم: آره؟
- نه بابا حالا من یه شوخی می کنم تو چرا جدی میگیری؟
تا موقع نگه داشت و گفت: اصلا بیا برو خونتون یکم بیشتر پیش هم بمونیم کار به کتک کاری می کشه.
- باشه، بابت امروز دستت درد نکنه. خیلی بهم خوش گذشت.
- ممنون که اومدی. به منم خیلی خوش گذشت. برو مواظب خودت باش. خوش بگذره.
- باشه، ممنون خداحافظ.
- خداحافظ.
از در رفتم تو. مامان داشت وسایل رو آماده می کرد نگاهی به من کرد و گفت: سلام، چه عجب اومدی! بیا کمکم کن الان بابات میرسه.
- سلام، چشم الان میام.
کمک مامان کردم. نیم ساعت بعد بابا اومد. با وحید و ندا هم یه جا قرار گذاشته بود قرار بود خودشون بیان. ندا و سروش قبل از ما رسیده بودن. نشستیم. سرم رو به بچه ها گرم کرده بودم تا بلاخره وحید و فهمیه هم اومدن. همه گرم صحبت بودیم که فهیمه گفت: جای آقا بهزاد خیلی خالیه. همیشه اینطور جاها بود حالا که نیست دلمون براش تنگ میشه.
لبخندی زدم و گفتم: آره واقعا جاش خالیه. مگه نه نکیسا.
نکیسا- آره خاله اگه بود الان باهم یه کشتی می گرفتیم.
ندا نگاهی به من و بعد به نکیسا کرد و گفت: نکیسا برو ببین بابا چیزی نمی خواد؟
نکیسا به سمت سروش که مشغول درست کردن جوجه بود رفت. دریسا رو گرفته بودم تو بغلم. مامان خیره شده بود به من. لبخندی بهش زدم و روم رو به سمت سروش و وحید برگردوندم که داشتن با سیخ های جوجه به سمت ما میومدن. بابا سفره رو باز کرد و سروشو وحید نشستن و سیخ ها رو لای نون گذاشتن. فهیمه آریا رو که مشغول بازی با نکیسا بود صدا زد. سروش رو به من گفت: بده اون دختر خوشگلمو دلم براش تنگ شد.
همون طور که دریسا رو بوس می کرد و باهاش حرف میزد رو به وحید گفت: شما چرا دیگه به فکر نیستین؟ آریا که بزرگ شده یه همبازی می خواد.
فهمیه همون طور که آریا رو کنار خودش می نشوند گفت: نه تو رو خدا آقا سروش کارای خودتونو به وحید هم یاد ندین. از فردا اینم هوس مهد کودک می کنه.
سروش که هیچ وقت کم نمی آورد گفت: خب باز مهد کودک بهتر اینه که آدم یه بچه داشته باشه اونم به خاطر خودش منزوی بار بیاره.
فهیمه نگاه بدی به سروش کرد و حرفی نزد. بابا حرف رو عوض کرد و بحث کار رو وسط کشید تا دعوا بخوابه. مامان به من نگاه می کرد و سرش رو تکون می داد. هنوز شام تموم نشده بود که فهیمه رو به وحید گفت: بریم دیگه آریا خوابش میاد.
سروش خنده ای کرد و گفت: بچه ها انرژیشون تمومی نداره. آریا رو بهونه نکنید اگه خودتون خسته اید اون حسابش فرق می کنه. تازه اول شبه هندونه آوردیم که بخوریم.
فهمیه لبخند تلخی زد و گفت: دست شما درد نکنه. آره خودمم خسته شدم بریم بهتره.
وحید از جاش بلند شد و گفت: باشه فهیمه جان بیا سوییچ رو بگیر شما برو منم وسایل رو برمی دارم میام.
فهیمه از جاش بلند شد دست آریا رو گرفت و رو به همه گفت: خداحافظ.
مامان صورت آریا رو بوسید و گفت: برو مادر خداحافظ.
فهیمه سری تکون داد و دور شد. وحید وسایلشون رو برداشت و گفت: دست همگی درد نکنه خیلی خوش گذشت. خداحافظ.
وحید که دور شد ندا رو به سروش گفت: تو چکار داری تو زندگی اینا دخالت می کنی؟ فهیمه رو نمی شناسی؟
سروش- من چکار کنم بی جنبس؟
ندا- آره بی جنبس. تو که با جنبه ای باهاش شوخی نکن.
بابا- بسه ندا ولش کن. فهیمه کار همیشگیشه همین یه بار نبود که بگی تقصیر سروش بوده. دوست نداره بیاد طرف ما زور که نیست. تو هم به خاطر اون اعصاب خودتو خورد نکن.
بعد رو به سروش گفت: آقا سروش اون هندونه ای که گفتی کجاست بیار بخوریم بابا.
سروش- رو چشمم الان میارم.
چند ساعتی نشستیم و بعد همگی برگشتیم. تو راه مامان و بابا بحث فهیمه رو می کردن و من ساکت بودم. مامان برگشت و رو به من گفت: جرا اینقدر ساکتی؟
- هیچی فقط خسته ام.
مامان دیگه حرفی نزد. چند دقیقه بعد جلوی در خونه بودیم. به مامان کمک کردم. وسایل رو تو آشپزخونه گذاشتم و گفتم: مامان الان خسته ای برو بخواب. فردا وسایل رو جمع می کنم.
- باشه، تو برو بخواب خسته ای.
وارد اتاقم شدم. لباسام رو عوض کردم. روی تختم دراز کشیدم. تو فکر بهزاد و کارای عصرش بودم که خوابم برد.

چند روزی گذشت که مامان دوباره موضوع یه خواستگار جدید رو پیش کشید. وقتی همه حرفاش رو زد. دستاش رو گرفتم و گفتم: مامان من، چطوری بگم فعلا نمی خوام ازدواج کنم. بذار یه مدت بگذره. چه عجله ای داری؟
- من به خاطر خودت میگم. فقط مونده بود فهیمه بهت سر کوفت بزنه.
- سر کوفت چیه؟ دروغ که نگفت. خب جای بهزاد خالی بود.
- نه مثل اینکه تو هم بدت نیومد. من به این چیزا کار ندارم. باهاشون هماهنگ می کنم که بیان تو هم بیا ببینش نخواستی بعد بگو نمی خوام. هنوز ندیده و نشناخته چطوری میگی نمی خوام؟
حرفی نزدم مامان که از اتاق رفت بیرون به بهزاد زنگ زدم. گوشی رو دیر جواب داد: الو
- سلام بهزاد خوبی؟
- سلام خانوم خانوما. چه عجب یاد من کردی؟
- می خواستم باهات حرف بزنم. وقت داری؟
- راستش الان که نه عزیزم اصلا وقت ندارم. ولی بعد از کارم میتونم بیام پیشت. دیر که نیست؟
- نه دیر نیست. نیومدی هم ایرادی نداره. تلفنی هم حرف بزنیم خوبه.
- نه دلمم برات تنگ شده بهت خبرشو میدم.
- باشه، کاری نداری؟
- نه عزیزم. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. تا عصر خودمو سرگرم داستانام کردم. عصر بهزاد زنگ زد و گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم منم آماده شدم. مامان خونه نبود رفته بود یه سر به ندا بزنه. منم با خیال راحت کارامو کردم. بهزاد زنگ زد و گفت دم دره. رفتم بیرون. یه دوری زدیم ولی اینقدر هوا گرم بود که ترجیح دادیم بریم خونه. وارد خونمون که شدم همه جا مرتب بود. دلم برای خونم تنگ شده بود نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: زن دیگه گرفتی که خونه اینقدر تمیزه؟
- مگه خودم علیلم که یکی دیگه رو بیارم؟
- نمی دونم عجیبه که اینقدر خونه تمیز باشه.
- بشین برات چایی بیارم.
- راضی به زحمت نیستم.
- چه زحمتی خانوم؟! برو راحت باش فکر کن خونه خودته.
روی مبل نشستم و گفتم: خب خونه خودمه دیگه.
- سند داری؟
- سندش تویی دیگه.
چند دقیقه ای گذشت که بهزاد با چایی و شیرینی اومد و نشست. یه شیرینی خوردم و گفتم: وای چه گشنم شده بود. چسبید.
- می خوای یه چیزی درست کنم؟
- نه، نه. همین خوبه. خونه ناهار خوردم.
- در هر حال تعارف نکن.
- نه تعارف ندارم، خونه خودمه.
- دختر پررو، حالا چه حرفی می خواستی بزنی؟
کمی سکوت کردم و بعد با حالت گرفته ای گفتم: مامان باز یه خواستگار جدید پیدا کرده می خواد بگه بیاد.
- خب چه ایرادی داره؟
- بهزاد یعنی هیچ ایرادی نداره؟
- نه من ایرادی نمی بینم، بلاخره دختر دم بخت باید براش خواستگار بیاد و بره تا پسند بشه دیگه.
- لوس نشو جدی میگم.
- خب این خیلی خوبه بذار این خواستگارای بی ریخت بیان و برن پس فردا که من اومدم خواستگاریت دو دستی بهم بچسبی دیگه ولم نکنی.
- نترس دیگه ولت نمی کنم. حالا شوخی رو بذار کنار. تکلیفت چیه؟
- 2 بار از روی تصمیم کبری بنویسم.
- بهزاد؟!
- جونم. خوشم میاد حرصت درمیاد.
- لوس.
- نگار جان من که از بابت تو مطمئنم. خواستگارا بیان وسوسه که نمیشی بری زنشون بشی. خب بذار بیان. اینطوری مامان هم بهت کار نداره. تا اینکه خودم بیام اون وقت تو به من بگی بعله.
- خب چرا الان نرم بگم می خوام برگردم سر زندگی خودم؟
- به خاطر اینکه می خوایم سوپرایز باشه.
- ای بابا.
- من می خوام قبلش به بابا و آرام جون هم بگم. هنوز در موردش باهاشون حرفی نزدم.
- خب همین امشب برو بهشون بگو منم به مامان و بابا میگم که دیگه هی حرف خواستگار رو نزنن.
- صبر کن.
- خیلی خونسردی.
- تو خیلی عجولی. بذار این خواستگارتم بیاد و بره چشم فرداش میریم عقد می کنیم خوبه؟
سرم رو روی شونه بهزاد گذاشتم و گفتم: باشه آقای خونسرد.
بهزاد سرم رو بوسید و گفت: خانوم عجول.
تا موقع صدای آیفون بلند شد. از جام پریدم و نگاهی به بهزاد کردم. بهزاد لبخندی زد و گفت: چرا ترسیدی؟
- نکنه آرام جون باشه؟
- مامان من روزِ روزش که باهم زندگی می کردیم نمی یومد خونه ما چه برسه به حالا که شب تارشه.
- پس باباته؟
- نه خیر، بهنام باید باشه.
- وای من میرم قایم میشم.
- چرا بری قایم بشی؟ بهنام رو نمی شناسی الان میاد خونه رو بو می کنه می بینه 2 تا چایی اینجاست می فهمه یکی اینجا بوده فکر می کنه به راه خلاف کشیده شدم دیگه نمیذاره بیام عقدت کنم.
- چه داستانی ساختی.
- واقعیته.
به سمت آیفون رفت و در رو باز کرد. سینی چایی رو بردم تو آشپزخونه تا موقع بهنام اومد تو. نگاهی به بهزاد کرد و گفت: کسی اینجاست؟ کفش زنونه دم در بود؟
بهزاد لبخندی زد و چیزی نگفت. بهنام ادامه داد: بهزاد داری چکار می کنی؟ می فهمی؟ کارت دیگه به این چیزا کشیده؟
از آشپزخونه رفتم بیرون و گفتم: سلام.
بهنام با تعجب منو نگاه کرد و بعد همون طور که با عصبانیت به بهزاد نگاه می کرد گفت: سلام. بهزاد نگفته بود مهمون داره وگرنه مزاحم نمی شدم.
- منم سر زده اومدم. ولی دیگه باید برم. شما داداشا رو تنها میذارم.
بهزاد- کجا؟
- میرم خونه. مامان میاد نگران میشه.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

بهزاد- خب نگران بشه بهت زنگ میزنه.
- نه می خوام خودم زودتر برم که تا نیومده برسم.
بهزاد- پس واستا برسونمت.
- نه یه تاکسی برام بگیر می ترسم تا اونجا بریم مامان سر برسه ببینمون.
بهزاد- خب می برمت سر کوچه پیادت می کنم.
- وای که تو چقدر لجبازی.
به سمت تلفن رفتم و یه تاکسی خبر کردم. وسایلم رو برداشتم و از بهزاد و بهنام خداحافظی کردم و اومدم بیرون. با تاکسی برگشتم خونه. مامان هنوز نیومده بود. لباسام رو عوض کردم و یه دوش گرفتم. از حمام که اومدم بیرون مامان برگشته بود. سلام کردم و به اتاقم رفتم. سرم رو خشک کردم و برگشتم توی هال. جلوی تلویزیون نشستم. مامان کمی میوه آورد و کنار من نشست. نگاهی بهش کردم. گفت: حمام بودی این خواستگاره باز زنگ زد. گفتم پس فردا بیان.
- خوب کردی.
مامان با تعجب به من نگاه می کرد. لبخندی زدم و روم رو به سمت تلویزیون برگردوندم. مامان همین طور حرف میزد: به دلم افتاده این یکی رو قبول می کنی. نگار جان منم خوشبختیه تو رو می خوام. این که خواستگار بیاد یا نه که برای من سودی نداره.
- بعله.
تا موقع صدای زنگ در شنیده شد. بابا بود. سلام و احوال پرسی کردم و به سمت اتاقم رفتم که مامان گفت: نگار جان نرو بیا شام بخوریم.
- میل ندارم. میوه خوردم.
دیگه حرفی زده نشد به اتاقم رفتم و دراز کشیدم. چند ساعت بعد خوابم برد.
چشم به هم زدم پس فردا هم از راه رسید. مامان شور و شوق خاصی داشت. منم شوق خودم رو داشتم. بهزاد قول داده بود فردای این خواستگاری بریم و عقد کنیم. قرار شد بعد از رفتن خواستگارا جریان رو به مامان و بابا بگم. آماده شده بودم و توی هال نشسته بود. این بار بابا هم خونه بود. زنگ رو که زدن به سمت آیفون رفت و در رو باز کرد. منم به آشپزخونه رفتم. شربت رو آماده کرده بودم که مامان اومد و گفت: چکار می کنی؟ بیا دیگه.
- باشه شما برین منم الان میام.
مامان رفت و بعد از چند دقیقش من هم رفتم. چند قدم برداشتم و سرم رو آوردم بالا تا خواستگارا رو ببینم ولی خبری از خواستگارا نبود. فقط بهزاد بود که رو مبل نشسته بود. بهت زده به بهزاد و بعد به بابا و مامان نگاه می کردم. مامان هم دست کمی از من نداشت ولی بابا با لبخند بهم نگاه می کرد. منم لبخندی زدم شربت رو دور گردوندم و نشستم. چند لحظه ای سکوت حکم فرما بود. بابا نگاهی به بهزاد و بعد به من کرد و گفت: بهزاد چند روز پیش به من گفته بود می خواد بیاد منم به مامانت چیزی نگفتم. یعنی بهزاد نخواست که بگم. خب می دونید که بین مادر و دختر چیزی پنهون نمی مونه.
مامان خیره به بابا بود. نگاهی به مامان کردم و لبخند زدم. مامان گفت: تو هم خبر داشتی؟
- نه به خدا منم نمی دونستم. ولی فکر کنم حرفای دیروزتون درست از آب در اومد.
- کدوم حرفم؟
سرم رو به مامان نزدیک کردم و گفتم: همین که به دلتون افتاده بود عروس میشم و میرم.
مامان سرش رو تکون داد و رو به بهزاد گفت: بخور بهزاد جان گرم شد.
بهزاد شربتش رو خورد و گفت: منو نگار حرفامونو زدیم. جداییمون اون طوریا هم که به نظر میاد نبوده. ولی خب من جلوی شما بازم از نگار عذرخواهی می کنم. عکس العملم در مورد اون اتفاق درست نبود.
بابا دستش رو روی دست بهزاد گذاشت و دستش رو فشرد. بهزاد نگاهی به بابا کرد و لبخند زد و بعد ادامه داد: حالا با اجازتون منو نگار تصمیم گرفتیم فردا عقد کنیم.
مامان با ناراحتی نگاهی به من کرد و گفت: پس همه کاراتونم کردید.
بابا با آرامش رو به مامان گفت: خانوم! بهزاد و نگار که بچه نیستن. فکر کن یه مدت با هم قهر بودن و حالا میخوان آشتی کنن و برگردن سر زندگیشون. مگه شما غیر از خوشبختی نگار چیزی می خوای؟
مامان مستاصل به بابا نگاهی کرد و گفت: خب معلومه که خوشبختیشون رو می خوام ولی خب نه به این یه دفعه جدا شدنشون و نه به این یه دفعه آشتی کردنشون. جدا شدن و اینقدر زود پشیمون شدن. نمی خوام برگردن و باز پشیمون برگردن.
بهزاد- مامان خیالتون راحت باشه. منو نگار به هم عادت کردیم نمی تونیم از هم دور باشیم. میدونم تقصیرات از من بوده. ولی خیالتون راحت منم سرم به سنگ خورده. منم جای پسرتون. رفتارمو ببخشید. منم قول میدم دیگه ناامیدتون نکنم.
خیره به بهزاد بودم. از خودم خجالت می کشیدم. مامان و بابا از اصل جریان خبر نداشتن. حالا این بهزاد بود که برای کارِ نکردش عذرخواهی می کرد. تا موقع مامان دست من رو گرفت و گفت: امیدوارم خوشبخت بشین.
بهزاد لبخندی زد و به من که خیره بهش بودم نگاه کرد. بابا گفت: مبارکه.
صورت بهزاد رو بوسید و شیرینی رو برداشت و به بهزاد تعارف کرد. بعد به طرف من اومد و صورتم رو بوسید. بعد شیرینی رو به سمت منو مامان گرفت. بهزاد چند ساعتی اونجا بود و بعد رفت. قرار شد فردا صبح بیاد دنبالم تا بریم محضر.
بعد از رفتن بهزاد داشتم وسایل رو جمع می کردم که مامان گفت: که خبر داشتی و به من چیزی نمی گفتی.
لبخندی زدم و صورت مامان رو بوسیدم و گفتم: نمی دونستم عکس العملتون چیه. بعدم بهزاد گفت فعلا حرفی نزنم.
- نمیدونم از دست شماها باید چکار کنم. تو برو کاراتو بکن. دیگه از فردا باید بری خونت.
خنده ای کردم و به اتاقم رفتم. وسایلم رو جمع کردم. چیز زیادی با خودم نیاورده بودم. نگاهی به برگه های ترجمه کردم فقط چند صفحش مونده بود. سرم رو به اونا گرم کرده بودم که گوشیم زنگ خورد. بهزاد بود. گوشی رو جواب دادم: سلام خواستگار عزیز.
- سلام خانوم. حال شما.
- من خوبم شما چطوری؟
- من که عالی هستم. زنگ زدم بگم همه کاراتو بکن. فردا از محضر میریم خونه خودمون.
- نه فردا نمیام.
- چرا؟
- همین طوری می خوام ناز کنم.
- ای دختر لوس، جون من دیدی چه باحال سوپرایزت کردم. هی میگم بذار این خواستگاره بیاد هی میگه نه.
- آره دیگه خیالت راحت بود. باید می فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسته.
- حالا که نفهمیدی. راستی دارم میرم خونه بابا اینا.
- میری بهشون بگی؟
- آره.
- خدا رو شکر من به جای تو نیستم.
- بعله دیگه ناز شما رو باید بکشم، ناز مامانتونو باید بکشم. از همه مهم تر ناز مامان و بابای خودم.
- اشکال نداره بِکِش نقاشیت خوب میشه.
- رویی داری نگار.
- شوخی می کنم. ببخشید که به خاطر من مجبوری اینقدر ناز بکشی.
- آخی، چه دختر خوبی شدی تو. فدای سرت. برو کاراتو بکن به مامانت اینا هم بگو فردا می برمت خونه.
- وای زشته بگم.
- چرا زشته، دوست پسرت که نیستم شوهرتم.
- نه مامانم اجازه نمیده.
- نگار اذیت نکن دیگه دختر.
- اذیت نمی کنم عزیزم باشه، مامان خودش گفت برو وسایلتو جمع کن فردا باید بری خونه خودت. فکر کنم دیگه حوصله منو نداره.
- چه بهتر.
- چه بهتر که دیگه حوصله منو نداره؟
- نه خیر، چه بهتر که خودش گفته کاراتو بکنی که بیای خونه.
- آهان.
- باشه، من دیگه رسیدم. برو به کارات برس. فردا صبح زود میام دنبالت. کاری نداری؟
- نه مواظب خودت باش آرام جون نزنت.
- پشت سر مادر شوهرت حرف نزن.
- اِ چون مادرشوهرمه آره؟ حالا اگه مامان خودم بود چی؟
- خب اون دیگه مامان توست، من نمی تونم در مورد مامان خودت بهت حرفی بزنم.
- خیلی پررویی.
- قربون شما، زیر دست شما بزرگ شدم.
- باشه، برو دیگه حوصلتو ندارم.
- بی ادب، خداحافظ.
- خداحافظ.
- دوستت دارم نگار خداحافظ.
قبل از اینکه حرفی بزنم تلفن قطع شد. وسایلمو جمع کردم. یه دوش گرفتم. مامان صدام کرد. شام رو خوردم و خیلی زود به اتاقم برگشتم. کلی فکر و خیالات کردم. نزدیکای صبح بود که خوابم برد.
صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. بهزاد بود گوشی رو برداشتم. با صدای خواب آلودی گفتم: الو
- سلام تنبل، هنوز خوابی؟ من تو راهم.
با هراس از جام بلند شدم و گفتم: مگه ساعت چنده؟
- هشت و نیم.
- وای دیر شده؟
- تقریبا بعله 9 باید محضر باشیم.
- من دیر خوابیدم. واسه همین خواب موندم. الان حاضر میشم.
- باشه، بدو خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. آبی به دست و صورتم زدم و حاضر شدم. مامان و بابا زودتر از من بیدار شدن. من رو که دیدن خندیدن. مامان گفت: خواب موندی؟
- بعله، چرا بیدارم نکردین.
مامان- من که ساعت رفتنت رو نمی دونستم.
وسایلم رو که یه ساک کوچیک بیشتر نبود برداشتم. مامان قرآن آورد و منو از زیر قرآن رد کرد. صورتمو بوسید و گفت: امیدوارم خوشبخت بشی.
لبخندی زدم بابا به طرفم اومد صورتم رو بوسید و گفت: برو به سلامت دخترم ایشالا خوشبخت بشی.
- این مدت خیلی اذیتتون کردم.
بابا- این چه حرفیه میزنی دخترم.
تا موقع گوشیم زنگ خورد: بله
- من دم درم نگار خانوم دیر شد به خدا.
- اومدم، اومدم.
گوشی رو قطع کردم و وسایلم رو برداشتم. همین طور که به سمت در میرفتم گفتم: خداحافظ.
از در اومدم بیرون. بهزاد لباسای تمیز و اتو کشیده ای تنش بود. همون طور که می خندیدم سوار شدم و گفتم: سلام، چه تیپی زدی.
بهزاد راه افتاد و گفت: ببخشید که روز دومادیمه. اصلا تقصیر منه واسه شما کلاس گذاشتم.
- عزیزم.
بهزاد نگاهی به من کرد و خندید. چند دقیقه ای نگذشته بود که به محضر رسیدیم. کارمون نیم ساعت بیشتر طول نکشید. از محضر اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم. بهزاد داشت به من نگاه می کرد. گفتم: چیه؟
- هیچی.
خم شد و صورتم رو بوسید و ماشین رو روشن کرد. نگاهش کردم. بدون اینکه روش رو برگردونه می خندید. به راه افتادیم. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: کجا میریم؟
- اول بریم اطراف حرم. یه دور بزنیم. مشهدی جماعت خودشه و حرم. دنیا میاد حرم میره دوماد میشه حرم میره می میره بازم حرم میره. از حرم بهتر سراغ داری؟
- نه خیلی خوبه.
به راه افتادیم. اطراف حرم حسابی شلوغ بود. از دور سلامی دادیم و برگشتیم. بهزاد رو به من گفت: ناهار دعوتیم.
- ناهار؟ کجا؟
- خونه پدر شوهرت.
- جدی؟ راستی دیشب چی شد؟
- هیچی رفتم گفتم. خوشحال شدن. آرام جون دستور فرمودن عقد که کردین ناهار رو بیاین اونجا.
- وای یه جوریم.
- چه جوری؟
- نمی دونم. فکر کردم مامانت اینا مخالفت کنن.
- چرا مخالفت کنن. زنمی.
- نه فکر می کردم با عقدمون مخالفت کنن.
- نه بابا کسی مخالف نبود، بیشتر مشتاق بودن.
- آوا چی؟
- مگه آوا نظرم میده؟
خندیدم. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم به خونه پدر بهزاد.



از ماشین پیاده شدم. زنگ رو زدیم. در باز شد. بهزاد دستم رو گرفت و باهم وارد شدیم.از در ورودی رفتیم تو آرام جون، باباجون و بهنام و بهارک منتظر ما دم در ایستاده بودن. باباجون و آرام جون به سمتمون اومدن و باهامون روبوسی کردن. بعد از اونا بهنام اومد جلو و بهزاد رو بغل کرد و رو به من گفت: مبارک باشه زن داداش.
لبخندی زدم و گفتم: ممنون.
وارد شدیم. رو یه مبل نشستم. بهزاد اومد و کنارم نشست. بابا و آرام جون و بهنام به آشپزخونه رفتن چند دقیقه بعد آوا و بهارک از اتاق اومدن بیرون آوا رو به ما سلام سردی کرد و به آشپزخونه رفت بهارک به سمت بهزاد و من اومد. سرمون به بهارک گرم بود که بقیه با شیرینی و میوه و شربت اومدن. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: بچه چطوره؟
آرام جون و باباجون با تعجب به ما نگاه می کردن. بهزاد خندید و گفت: بچه خوب و شیطونیه.
آرام جون همون طور که به من نگاه می کرد گفت: نگار حامله ای؟
خندیدم و گفتم: نه مامان این بازیه بهزاد و بهنامه. خدا بیامرزه خانوم جون رو برای اینکه متوجه نشه منو بهزاد از هم جدا شده بودیم گفتم من حامله ام حالم خوب نیست زیاد نمی تونم برم دیدنشون.
باباجون خندید و گفت: از دست شما پسرا، ولی دیگه باید به فکر بچه باشید.
بهزاد خندید و گفت: بابا ما تازه چند ساعته عقد کردیم. هنوز می خوایم بریم ماه عسل یه چند سال خودمون دوتا زندگی بکنیم بعد.
آرام جون- بهزاد تو بزرگ نمیشی مامان.
بهزاد- آره مادرم با اینکه من زیاد گوشت میخورم ولی خب تاثیری نداره همین قدی موندم.
بهارک همون طور که داشت به بهزاد نگاه می کرد خندید و گفت: بابام به منم میگه گوشت بخور بزرگ بشی. خب منم گوشت دوست ندارم. ولی همیشه می خوردم که بزرگ بشم.
بعد رو به بهنام ادامه داد: بابا بهنام دیدی گوشت آدمو بزرگ نمی کنه من دیگه گوشت نمی خورم.
بهنام بهارک رو از روی پای بهزاد برداشت و همون طور که بهش نگاه می کرد گفت: پس این عمو بهزادت چی خورده که اینقدر شده.
بهزاد گفت: کتک.
بهارک زد زیر خنده و گفت: بابا بهنام منو نمیزنه، من نمی خوام بزرگ بشم.
بهنام- دیدی بهارک خانوم. شما هم یا باید گوشت بخوری یا کتک.
بهارک- هیچ کدومش.
بهنام لپ بهارک رو گاز گرفت و گفت: به جاش من گوشت زیاد دوست دارم یه روز می پزمت و می خورمت.
بهارک لپشو گرفت و به سمت بهزاد رفت و گفت: اصلا من دیگه خونه نمیام. تو می خوای منو بخوری میرم خونه عمو بهزاد.
باباجون با خنده به بهارک گفت: بهارک جون بابایی شوخی می کنه.
بهارک کنار منو بهزاد نشسته بود. بهزاد گفت: بهارک عمو ساعت داری؟
بهارک- نه ندارم.
بهزاد- ساعت می خوای؟
بهارک- آره.
بهزاد- دستتو بده.
بهزاد دست بهارک رو گرفت و گاز گرفت. بهارک جیغی کشید و زد به گریه. بهزاد همون طور که می خندید گفت: عمو برات ساعت کشیدم.
بهنام به سمت بهارک رفت و گفت: ای عموی بد. دختر خوشگلمو اذیت کردی. بهارک بابا بیا پیش خودم.
بهارک که از دست بهنام هم ناراحت بود بیشتر جیغ کشید و بغل بهنام نرفت. بهارک رو بغل کردم و گفتم: اشکالی نداره بهارک جونم. دیگه نمیذارم اذیتت کنن.
از کیفم یه شکلات بهش دادم. بهارک خیره به دستش که جای دندونای بهزاد روش بود نگاه کرد و گفت: این که ساعت نیست.
با این حرفش همه زدن زیر خنده. از کیفم یه خودکار در آوردم و روی دستش یه ساعت نقاشی کردم و گفتم: حالا دیگه ساعت شد.
بهارک که حسابی خوشحال شده بود. خودکار رو از من گرفت و به سمت بهزاد رفت و گفت: عمو بهزاد ساعت داری؟
بهزاد گفت: آره عمو جون دارم تو هم داری؟
بهارک دستشو نشون داد و گفت: آره دارم نگاه کن. حالا ساعتت رو به من بده.
بهزاد ساعتش رو در آورد و به بهارک داد. بهارک ساعت رو تو کیف کوچیکی که همراهش بود گذاشت و گفت: حالا دیگه ساعت نداری ساعت می خوای؟
بهزاد که می دونست بهارک می خواد براش ساعت بکشه دستش رو به سمت بهارک گرفت. بهنام رو به بهزاد گفت: بچمو ببین چه خلاقه زود یاد گرفت.
تا موقع صدای داد بهزاد بلند شد. بهارک دست بهزاد رو گاز گرفته بود. بهزاد دستش رو کشید و گفت: چکار می کنی عمو جون؟
بهارک- دارم برات ساعت می کشم. دستتو چرا بردی؟ بِدِش.
دوباره دست بهزاد رو گرفت و با خودکار براش ساعت کشید و گفت: این ساعتت خوشگل تره.
بهزاد نگاهی به بهنام کرد و گفت: که بچت خلاقه دیگه آره؟
بهنام زد به خنده و گفت: آره مگه خلاق نیست ببین چه قشنگم برات کشیده. حالا هی ساعتت رو نگاه کن کیف کن.
بهارک به سمت بهنام رفت و گفت: بابا قشنگ کشیدم؟
بهنام- آره بابایی خیلی قشنگه
بهارک خندید و گفت: بابا ساعتت رو یده.
بهنام که دیگه فهمیده گفت: نه بابا جون ساعتمو لازم دارم.
بهارک- باشه اون دستت ساعت نداره اون دستت رو بده.
بهنام- بابایی ساعت نمی خوام ممنون.
بهارک- ای بابا خب مگه خوشت نیومده بود می خوام برات ساعت بکشم. ببین مال من چقدر خوشگله.
بهنام که دیگه حریف بهارک نمی شد. دستش رو به بهارک داد. بهارک هم یه گاز محکم گرفت و داد بهنام رو در آورد. همگی به کارای بهارک می خندیدیم. بهارک نقاشیش رو هم کشید و گفت: بابا بهنام مال شما رو محکم تر گاز گرفتم خوشگل تر شد.
بهنام- آره بابایی خیلی خوشگل شد. برو یکی هم برای زن عمو نگار بکش که اینو بهت یاد داد.
بهزاد- آره عمو برای زن عمو نگارم بکش.
نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: من فقط نقاشیشو بهش یاد دادم بهتره برای خودت 4، 5 تا دیگه ساعت بکشه تا دیگه گازش نگیری.
بلاخره اون روز بهارک برای همه ساعت کشید. ناهار رو خوردیم. تا عصر اونجا بودیم. عصر برگشتیم خونمون. از در رفتم تو وسایل رو بردم تو اتاق. لباسام رو عوض کردم و اومدم توی هال بهزاد تو آشپزخونه بود. وارد آشپزخونه شدم. بهزاد داشت چایی درست می کرد. نگاهی به من کرد و گفت: اجازه می دادی یه پاگشایی چیزی بهت بدم بعد لباساتو عوض می کردی.
- لوس. راستی حلقمو بهم ندادی.
- آخ، آخ پاک یادم رفته بود. الان برات میارمش.
بهزاد به سمت اتاق رفت. تا موقع 2تا چایی ریختم و رفتم توی هال. چند دقیقه ای گذشت. از جام بلند شدم تا برم دنبال بهزاد تو راهرو بودم که بهزاد در اتاق رو باز کرد. لباساشو عوض کرده بود و حلقه دستش بود. نگاهی به من کرد و گفت: کجا میری؟
- داشتم میومدم دنبال تو.
بهزاد بغلم کرد. نگاهی بهش کردم و گفتم: باز پدر مهربون شدی!
منو گذاشت روی مبل و خودش هم نشست بعد رو به من گفت: باز لوس شدی نگار؟ هم به من میاد بابای تو باشم؟
- نه میاد بابا بزرگم باشی.
- خب به تو هم میاد جد بزرگ من باشی.
- خیلی خوبه. پس حسابی به هم میایم.
- آخ دوربین یادم رفت بشین تا بیام.
بهزاد رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد با دوربین و پایش برگشت. دوربین رو تنظیم کرد و به سمت من اومد و گفت: حالا دستت رو بیار.
بهزاد انگشتر رو دستم کرد و صورتم رو بوسید و گفت مبارکت باشه عزیزم.
- ممنون، خیلی خوشگله، دوسش دارم.
- پس من چی؟
- تو رو که دوست ندارم، عاشقتم.
- آخی، عزیزم ممنون.
بهزاد رو بوسیدم و از جام بلند شدم. گفت: کجا؟
به سمت دوربین رفتم و خاموشش کردم. بهزاد گفت: چرا خاموشش می کنی؟ داریم لحظات زیبای زندگیمونو ثبت می کنیم.
- بعدا ثبت کن. چایی ریختم آب سرد شد.
- فدای سرت میرم دوباره میریزم.
- نه دیگه همین خوبه.
- آره بذار بخورم ببینم هنوزم خوب چایی میریزی یا یادت رفته.
چایی رو خوردیم پای تلویزیون نشسته بودیم. دراز کشیدم و سرم رو روی پای بهزاد گذاشتم بهزاد نگاهی بهم کرد و گفت: این مدت خیلی تنها بودم.
- دیگه قول میدم تنهات نذارم.
- قبلا هم قول داده بودی.
- بهزاد؟!
- ببخشید. خواستم شوخی بکنم. شام چی بخوریم؟
- من که سیرم.
- باز شروع شد.
- خب سیرم دیگه.
- پس منم جیگر تو رو میخورم که سیر بشم.
و بعد شروع کرد به قلقلک دادن من. از دستش فرار کردم و روی مبل کناری نشستم و گفتم: کشتیم.
- خب دارم دنبال جیگرت می گردم.
- جیگر ندارم.
- باشه، اصلا من جیگر دوست ندارم.
- شام چی درست کنم؟
- می خوای شام درست کنی؟
- اوهوم.
- نمی خوام درست کنی. بیا بشین همین جا بهتره.
دوباره برگشتم کنار بهزاد و سرمو روی پاش گذاشتم. چشمام رو بستم. بهزاد آروم گفت: نگار خوابیدی؟
جوابشو ندادم. دوباره گفت: نگار خیلی بدی اگه خوابیده باشی. من کارت دارم امشب.
چشام رو باز کردم و گفتم: چکارم داری؟
- ای شیطون. الان بهت نشون میدم چکارت دارم.
بهزاد منو بغل کرد و به اتاق خواب برد.
نمی دونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم. سرم روی بازوی بهزاد بود. از جام بلند شدم. نگاهی به بهزاد کردم. معلوم بود خیلی وقته بیدار شده. لبخندی بهم زد و گفت: بلاخره بیدار شدی خوابالو.
- ببخشید. خیلی خوابم میومد. راستی تو نمی خواستی بری سر کار؟
- نه گفتم زن گرفتم می خوایم بریم ماه عسل.
- مگه اونا می دونستن که طلاق گرفتیم؟
- نه بابا شوخی می کنم. مرخصی گرفتم.
- ساعت چنده؟
- 11
- وای چقدر خوابیدم خب بیدارم می کردی.
- کی دلش میاد؟! وقتی خوابی مثل یه دختر بچه کوچولو می مونی. آدم دوست داره یه هفته بشینه و نگاهت کنه.
- لوسم نکن دیگه.
- واقعیتو میگم، وقتی بیداری، اینقدر حرف میزنی و غر می زنی که وقتی می خوابی دوست ندارم دیگه بیدار بشی.
- بهزاد؟!
بهزاد بلند شد. صورتم رو بوسید و رفت توی حمام. هنوز داشتم نگاهش می کردم. در حمام رو باز کرد و گفت: شوخی کردم.
- خیلی دیوونه ای بهزاد.
بهزاد که در حال آواز خوندن بود. سکوت کرد و بعد گفت: تو هم همین طور.
از جام بلند شدم. به دست و صورتم آبی زدم و به آشپزخونه رفتم. چایی رو آماده کردم. رفتم سراغ یخچال توقع داشتم هیچی توش نباشه ولی انگار بهزاد همه چیز رو آماده کرده بود. میز رو چیدم و خودم هم نشستم. داشتم چاییمو می خوردم که بهزاد اومد. نگاهی به من کرد و گفت: به به، صبحونه جمعه وارانه.
- یعنی بقیه روزای هفته همچین صبحونه ای نمی خوری نه؟
- نه بابا، یا تو خوابی، یا من خواب می مونم. بقیه روزا هم که بیدار میشی یه لقمه نون و پنیر میدی دستم میگی برو دیگه چقدر می خوری.
- وای وای وای، هرکی ندونه میگه من چه عذابی میدم تو رو.
- آخه عذابتم شیرینه.
بهزاد لقمه رو گذاشت توی دهنش و گفت: وای که چقدر گشنمه.
- حالا یه دیشب رو شام نخوردیا!!
- دیشب که شام نخوردیم هیچی، الانم که تا ظهر خواب بودیم، الان دیگه وقته ناهاره نه صبحونه خانوم خانوما، به غیر از اونم این چند ماهی که نبودی من که چیزی نمی خوردم بیخوده اینقدی شدم؟
- دروغ نگو. تو چاق ترم شدی.
- شکمم رو میگی؟ این غمباده به جون بچم.
- خدا این بچتو از تو نگیره.
- خدا برای منو مامانش ببخشش. راستی حالش خوبه؟
- کی؟
- بچمون، پاره تنمون.
- خیلی لوسی.
- نه به اندازه تو.
صدای تلفن بلند شد. بهزاد گوشی رو از روی اپن برداشت و جواب داد: بله؟ سلام مامان، حال شما خوبه؟ بله بیداره گوشی.
بهزاد گوشی رو به سمت من گرفت و گفت: مامانته.
گوشی رو ازش گرفتم: سلام مامان.
مامان- سلام نگار جان. خوبی مامان؟
- ممنون خوبم. شما خوبین؟
مامان- آره مامان جون خوبیم. زنگ زدم ببینم مشکلی چیزی پیش نیومده باشه.
- نه خیالتون راحت.
مامان- باشه خدا رو شکر. میگم ناهار رو بیاین اینجا منو باباتم تنهاییم.
- نه مامان ممنون.
مامان- تعارف می کنی؟ خب بیاین اینجا دور همیم.
- نه منو بهزاد برنامه داریم می خوایم بریم بیرون.
بهزاد با تعجب خیره به من شده بود. لبخندی زدم و با دست بهش اشاره کردم تا حرفی نزنه.
مامان- باشه هر جور راحتی. نگار مشکلی چیزی داشتین حتما بهم بگیا!
- خیالتون راحت.
مامان- مواظب خودتون باشین. خداحافظ.
- به بابا سلام برسونید خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. بهزاد چشاشو ریز کرده بود و به من نگاه می کرد. لبخندی زدم و گفتم: چیه؟
- که منو شما برنامه داریم می خوایم بریم بیرون؟ حالا کجا می خوایم بریم من بی خبرم؟
- حالا برنامشو می ریزیم. یه جا میریم دیگه.
- حالا این برنامه کی قراره اجرا بشه؟
- واسه ناهار دیگه.
- یعنی مامانت ما رو ناهار دعوت کرده بود؟
- آره
- تو هم گفتی نه؟
- خب آره.
- وای نگار از دست تو. خب می رفتیم اونجا اینطوری دستمون تو زندگی اندازه یه ناهار جلو بود.
- خسیس.
- خسیس چیه؟ آخه آدم مادر زنش دعوتش می کنه نمیره مهمونی؟ حالا از دست من ناراحت میشه فکر می کنه من گفتم نریم. با منم که بد شده اساسی دیگه بدتر شد.
- یهو بگو مامان گودزیلاست دیگه.
بهزاد زد به خنده و منم زل زده بودم بهش. خوب خندید آخرم گفت: خیلی باحالی نگار.
- چون به مامانم میگم گودزیلا دیگه آره.
بهزاد باز زد به خنده. به حدی که اشک از چشاش سرازیر شد. من که حرصم در اومده بود از سر میز بلند شدم و وسایل میز رو جمع کردم. چند دقیقه بعد که خنده های بهزاد تموم شد از جاش بلند شد و همون طور که به من کمک می کرد گفت: ببخشید ناراحت شدی؟
- نه خیلی هم خوشحال شدم.
بهزاد بغلم کرد. صورتم رو بوسید و گفت: معذرت می خوام دیگه.
زل زدم بهش و حرفی نزدم. اونم گفت: به تلافیش ناهار میریم بیرون.
لبخندی زدم و گفتم: باشه.
- ای نامرد فقط می خواستی ناهار رو نقد کنی؟
- به نظرت من مامان خودمو گودزیلا می کنم که یه ناهار برام بخری.
بهزاد برای بار سوم زد به خنده و نشست کف آشپزخونه. از خندش منم خندم گرفته بود. یه لیوان آب برداشتم و کنارش نشستم و گفتم: بیا بخور امروز زده به سرت حسابی. بخور میترسم از زور خنده بمیری.
بهزاد آب رو خورد و به سمت تلویزیون رفت و مشغول دیدن تلویزیون شد. منم به سمت اتاق رفتم و خودمو مشغول چند برگ آخر ترجمه ها کردم. دیگه آخراش بود که بهزاد در رو باز کرد و رو به من گفت: هنوز اینا تموم نشده؟
- اینا مال رویاست خودش که نتونست تمومشون کنه، افتاد گردن من.
- ای وای نه دیگه. بابا من از پول خودم میدم برو بده بیرون ترجمش کنن تموم بشه.
- دیگه تموم شده پاراگراف آخرشه.
- آره جون خودت. باز فردا یه دسته برگه دیگه میگیری دستت میای میگی بقیشه.
خندیدم و گفتم: نه بهت قول میدم.
- کارت تموم شد بیا بیرون پیش من. نه اصلا خودم همین جا می شینم تموم که شد با چشای خودم ببینم تا باورم بشه.
حرفی نزدم پاراگراف آخر رو هم ترجمه کردم.برگه ها رو مرتب کردم و گفتم: دیگه تموم شد.
بهزاد اومد جلو و باهام دست داد و روبوسی کرد و گفت: من واقعا به تو افتخار می کنم عزیزم. خسته نباشی.
- مسخره می کنی؟
- نه بابا مسخره چیه عزیز من. دارم جدی میگم.
لبخندی زدم و گفتم: ممنونم.
- بریم ناهار گرسنمه من.
- مگه ساعت چنده؟
- نزدیک 2.
- باشه الان حاضر میشم بریم.
لباسام رو عوض کردم. با بهزاد به یه رستوران رفتیم و ناهار خوردیم. بعدش رفتیم یه دوری تو خیابون زدیم. ساعتای 5 بود که به بهزاد گفتم: بریم خونه رویا اینا؟
- خونه رویا اینا چه خبره؟
- هم اینکه بهش بگم ما آشتی کردیم. هم اینکه برگه ها رو بهش بدم و هم اینکه ببینمش از وقتی رفته خونه خودش ما که نرفتیم خونشون. حالا بریم چه ایرادی داره؟
- آها خب دلایل زیادی داشت حتما میری. برگه ها رو برداشتی؟
- بعله.
- پس همچین بیراه هم به مامانت نگفتی. واقعا شما برنامه ریزی هاتو کرده بودی.
لبخندی زدم. بهزاد به راه افتاد. کمی که رفتیم جلو یه قنادی به بهزاد گفتم: نگه دار.
- چرا؟
- اولین باره میریم خونشون دست خالی که زشته.
- بعله حق با شماست.
بهزاد پیاده شد و یه جعبه شیرینی خرید و برگشت. یه ربع بعد رو به روی خونه رویا و حسام بودیم.
بهزاد- حالا مطمئنی خونه هستن؟ کاش یه خبر بهشون می دادیم.
گوشیم رو در آوردم و شماره رویا رو گرفتم. بهزاد همون طور که بهم نگاه می کرد گفت: داری بهش زنگ میزنی؟ الان؟
- بله صبر کن.
بعد از چند تا بوق تلفن رو جواب داد: الو؟
- سلام رویا خانوم.
رویا- سلام چه عجب تو یادت افتاد یه خبری از من بگیری.
- نه بابا معرفتم گل نکرده باهات کار داشتم.
رویا- گفتم از این عادتا نداشتی. خب حالا چه کار داشتی؟
- می خواستم ترجمه ها رو برات بیارم.
رویا- وای تموم شد؟ آخ آخ تازه می خواستم بیام ازت بگیرمشون.
- خسته نباشی. حالا خونه هستی؟
رویا- آره خونه ام بیا.
- حسامم هست؟
رویا- آره خونس.
- باشه پس در رو باز کن منو بهزاد الان میایم بالا.
رویا- تو و بهزاد؟!!
- باز کن میام بالا بهت میگم.
گوشی رو قطع کردم با بهزاد رفتیم بالا. رویا و حسام از دیدن ما دو تا با هم شوکه شده بودن. بهزاد رو به حسام گفت: حالا بد نیست ما رو راه بدین تو بعد شوکه بشین ما رو نگاه کنین.

نمی دونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم. سرم روی بازوی بهزاد بود. از جام بلند شدم. نگاهی به بهزاد کردم. معلوم بود خیلی وقته بیدار شده. لبخندی بهم زد و گفت: بلاخره بیدار شدی خوابالو.
- ببخشید. خیلی خوابم میومد. راستی تو نمی خواستی بری سر کار؟
- نه گفتم زن گرفتم می خوایم بریم ماه عسل.
- مگه اونا می دونستن که طلاق گرفتیم؟
- نه بابا شوخی می کنم. مرخصی گرفتم.
- ساعت چنده؟
- 11
- وای چقدر خوابیدم خب بیدارم می کردی.
- کی دلش میاد؟! وقتی خوابی مثل یه دختر بچه کوچولو می مونی. آدم دوست داره یه هفته بشینه و نگاهت کنه.
- لوسم نکن دیگه.
- واقعیتو میگم، وقتی بیداری، اینقدر حرف میزنی و غر می زنی که وقتی می خوابی دوست ندارم دیگه بیدار بشی.
- بهزاد؟!
بهزاد بلند شد. صورتم رو بوسید و رفت توی حمام. هنوز داشتم نگاهش می کردم. در حمام رو باز کرد و گفت: شوخی کردم.
- خیلی دیوونه ای بهزاد.
بهزاد که در حال آواز خوندن بود. سکوت کرد و بعد گفت: تو هم همین طور.
از جام بلند شدم. به دست و صورتم آبی زدم و به آشپزخونه رفتم. چایی رو آماده کردم. رفتم سراغ یخچال توقع داشتم هیچی توش نباشه ولی انگار بهزاد همه چیز رو آماده کرده بود. میز رو چیدم و خودم هم نشستم. داشتم چاییمو می خوردم که بهزاد اومد. نگاهی به من کرد و گفت: به به، صبحونه جمعه وارانه.
- یعنی بقیه روزای هفته همچین صبحونه ای نمی خوری نه؟
- نه بابا، یا تو خوابی، یا من خواب می مونم. بقیه روزا هم که بیدار میشی یه لقمه نون و پنیر میدی دستم میگی برو دیگه چقدر می خوری.
- وای وای وای، هرکی ندونه میگه من چه عذابی میدم تو رو.
- آخه عذابتم شیرینه.
بهزاد لقمه رو گذاشت توی دهنش و گفت: وای که چقدر گشنمه.
- حالا یه دیشب رو شام نخوردیا!!
- دیشب که شام نخوردیم هیچی، الانم که تا ظهر خواب بودیم، الان دیگه وقته ناهاره نه صبحونه خانوم خانوما، به غیر از اونم این چند ماهی که نبودی من که چیزی نمی خوردم بیخوده اینقدی شدم؟
- دروغ نگو. تو چاق ترم شدی.
- شکمم رو میگی؟ این غمباده به جون بچم.
- خدا این بچتو از تو نگیره.
- خدا برای منو مامانش ببخشش. راستی حالش خوبه؟
- کی؟
- بچمون، پاره تنمون.
- خیلی لوسی.
- نه به اندازه تو.
صدای تلفن بلند شد. بهزاد گوشی رو از روی اپن برداشت و جواب داد: بله؟ سلام مامان، حال شما خوبه؟ بله بیداره گوشی.
بهزاد گوشی رو به سمت من گرفت و گفت: مامانته.
گوشی رو ازش گرفتم: سلام مامان.
مامان- سلام نگار جان. خوبی مامان؟
- ممنون خوبم. شما خوبین؟
مامان- آره مامان جون خوبیم. زنگ زدم ببینم مشکلی چیزی پیش نیومده باشه.
- نه خیالتون راحت.
مامان- باشه خدا رو شکر. میگم ناهار رو بیاین اینجا منو باباتم تنهاییم.
- نه مامان ممنون.
مامان- تعارف می کنی؟ خب بیاین اینجا دور همیم.
- نه منو بهزاد برنامه داریم می خوایم بریم بیرون.
بهزاد با تعجب خیره به من شده بود. لبخندی زدم و با دست بهش اشاره کردم تا حرفی نزنه.
مامان- باشه هر جور راحتی. نگار مشکلی چیزی داشتین حتما بهم بگیا!
- خیالتون راحت.
مامان- مواظب خودتون باشین. خداحافظ.
- به بابا سلام برسونید خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. بهزاد چشاشو ریز کرده بود و به من نگاه می کرد. لبخندی زدم و گفتم: چیه؟
- که منو شما برنامه داریم می خوایم بریم بیرون؟ حالا کجا می خوایم بریم من بی خبرم؟
- حالا برنامشو می ریزیم. یه جا میریم دیگه.
- حالا این برنامه کی قراره اجرا بشه؟
- واسه ناهار دیگه.
- یعنی مامانت ما رو ناهار دعوت کرده بود؟
- آره
- تو هم گفتی نه؟
- خب آره.
- وای نگار از دست تو. خب می رفتیم اونجا اینطوری دستمون تو زندگی اندازه یه ناهار جلو بود.
- خسیس.
- خسیس چیه؟ آخه آدم مادر زنش دعوتش می کنه نمیره مهمونی؟ حالا از دست من ناراحت میشه فکر می کنه من گفتم نریم. با منم که بد شده اساسی دیگه بدتر شد.
- یهو بگو مامان گودزیلاست دیگه.
بهزاد زد به خنده و منم زل زده بودم بهش. خوب خندید آخرم گفت: خیلی باحالی نگار.
- چون به مامانم میگم گودزیلا دیگه آره.
بهزاد باز زد به خنده. به حدی که اشک از چشاش سرازیر شد. من که حرصم در اومده بود از سر میز بلند شدم و وسایل میز رو جمع کردم. چند دقیقه بعد که خنده های بهزاد تموم شد از جاش بلند شد و همون طور که به من کمک می کرد گفت: ببخشید ناراحت شدی؟
- نه خیلی هم خوشحال شدم.
بهزاد بغلم کرد. صورتم رو بوسید و گفت: معذرت می خوام دیگه.
زل زدم بهش و حرفی نزدم. اونم گفت: به تلافیش ناهار میریم بیرون.
لبخندی زدم و گفتم: باشه.
- ای نامرد فقط می خواستی ناهار رو نقد کنی؟
- به نظرت من مامان خودمو گودزیلا می کنم که یه ناهار برام بخری.
بهزاد برای بار سوم زد به خنده و نشست کف آشپزخونه. از خندش منم خندم گرفته بود. یه لیوان آب برداشتم و کنارش نشستم و گفتم: بیا بخور امروز زده به سرت حسابی. بخور میترسم از زور خنده بمیری.
بهزاد آب رو خورد و به سمت تلویزیون رفت و مشغول دیدن تلویزیون شد. منم به سمت اتاق رفتم و خودمو مشغول چند برگ آخر ترجمه ها کردم. دیگه آخراش بود که بهزاد در رو باز کرد و رو به من گفت: هنوز اینا تموم نشده؟
- اینا مال رویاست خودش که نتونست تمومشون کنه، افتاد گردن من.
- ای وای نه دیگه. بابا من از پول خودم میدم برو بده بیرون ترجمش کنن تموم بشه.
- دیگه تموم شده پاراگراف آخرشه.
- آره جون خودت. باز فردا یه دسته برگه دیگه میگیری دستت میای میگی بقیشه.
خندیدم و گفتم: نه بهت قول میدم.
- کارت تموم شد بیا بیرون پیش من. نه اصلا خودم همین جا می شینم تموم که شد با چشای خودم ببینم تا باورم بشه.
حرفی نزدم پاراگراف آخر رو هم ترجمه کردم.برگه ها رو مرتب کردم و گفتم: دیگه تموم شد.
بهزاد اومد جلو و باهام دست داد و روبوسی کرد و گفت: من واقعا به تو افتخار می کنم عزیزم. خسته نباشی.
- مسخره می کنی؟
- نه بابا مسخره چیه عزیز من. دارم جدی میگم.
لبخندی زدم و گفتم: ممنونم.
- بریم ناهار گرسنمه من.
- مگه ساعت چنده؟
- نزدیک 2.
- باشه الان حاضر میشم بریم.
لباسام رو عوض کردم. با بهزاد به یه رستوران رفتیم و ناهار خوردیم. بعدش رفتیم یه دوری تو خیابون زدیم. ساعتای 5 بود که به بهزاد گفتم: بریم خونه رویا اینا؟
- خونه رویا اینا چه خبره؟
- هم اینکه بهش بگم ما آشتی کردیم. هم اینکه برگه ها رو بهش بدم و هم اینکه ببینمش از وقتی رفته خونه خودش ما که نرفتیم خونشون. حالا بریم چه ایرادی داره؟
- آها خب دلایل زیادی داشت حتما میری. برگه ها رو برداشتی؟
- بعله.
- پس همچین بیراه هم به مامانت نگفتی. واقعا شما برنامه ریزی هاتو کرده بودی.
لبخندی زدم. بهزاد به راه افتاد. کمی که رفتیم جلو یه قنادی به بهزاد گفتم: نگه دار.
- چرا؟
- اولین باره میریم خونشون دست خالی که زشته.
- بعله حق با شماست.
بهزاد پیاده شد و یه جعبه شیرینی خرید و برگشت. یه ربع بعد رو به روی خونه رویا و حسام بودیم.
بهزاد- حالا مطمئنی خونه هستن؟ کاش یه خبر بهشون می دادیم.
گوشیم رو در آوردم و شماره رویا رو گرفتم. بهزاد همون طور که بهم نگاه می کرد گفت: داری بهش زنگ میزنی؟ الان؟
- بله صبر کن.
بعد از چند تا بوق تلفن رو جواب داد: الو؟
- سلام رویا خانوم.
رویا- سلام چه عجب تو یادت افتاد یه خبری از من بگیری.
- نه بابا معرفتم گل نکرده باهات کار داشتم.
رویا- گفتم از این عادتا نداشتی. خب حالا چه کار داشتی؟
- می خواستم ترجمه ها رو برات بیارم.
رویا- وای تموم شد؟ آخ آخ تازه می خواستم بیام ازت بگیرمشون.
- خسته نباشی. حالا خونه هستی؟
رویا- آره خونه ام بیا.
- حسامم هست؟
رویا- آره خونس.
- باشه پس در رو باز کن منو بهزاد الان میایم بالا.
رویا- تو و بهزاد؟!!
- باز کن میام بالا بهت میگم.
گوشی رو قطع کردم با بهزاد رفتیم بالا. رویا و حسام از دیدن ما دو تا با هم شوکه شده بودن. بهزاد رو به حسام گفت: حالا بد نیست ما رو راه بدین تو بعد شوکه بشین ما رو نگاه کنین.
حسام خندید و با بهزاد روبوسی کرد و رفتیم تو. جعبه شیرینی رو به رویا دادم و گفتم: ببخشید دیگه یه دفعه ای قرار شد بیایم.
رویا- نه عزیزم این چه حرفیه بیا بشین.
کنار بهزاد نشستم. حسام و رویا از ما عذرخواهی کردن و به آشپزخونه رفتن. چند دقیقه ای گذشت. بهزاد رو به من گفت: کجا رفتن اینا؟ کار بدی کردیم سر زده اومدیم.
- نه بابا اینا تازه کارَن. اَولشه هول شدن براشون مهمون اومده. از خودمون دو تا یادت رفته؟
مشغول صحبت بودیم که رویا و حسام هم اومدن. حسام عذرخواهی کرد و همون طور که شربت رو به ما تعارف می کرد گفت: ببخشید دیگه واسه ما زیاد مهمون نمیاد. همچین دست و پایی نیستیم.
بهزاد- اشکالی نداره اینایی که میگی برای ما خاطرس.
بعد از پذیرایی حسام نگاهی به بهزاد کرد و گفت: جریان از چه قراره دوتایی اومدین؟ همه کاراتون یهوییه؟ یهو سر زده اومدین اونم دوتایی!
بهزاد خندید و گفت: خب زن و شوهر با هم میرن جایی دیگه.
حسام و رویا با تعجب به ما نگاه می کردن. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: معرفی می کنم همسرم نگار. منم همسرش هستم بهزاد.
حسام و رویا هنوز ساکت بودن که گفتم: دیروز عقد کردیم.
حسام- جدی؟ آره بهزاد؟
بهزاد- مگه تا حالا از نگار دروغ شنیدی؟
رویا- نگار؟ دیگه من اینقدر غریبه شدم؟
- همش تقصیر خود بهزاده. مامان و بابامم شبی که فرداش می خواستیم بریم عقد کنیم فهمیدن.
بهزاد- آره دیگه از طرف خانوما همیشه ما آقایون تقصیر کاریم.
حسام- در این مورد که مشخصه تقصیر کار جنابعالی هستین. حالا کو شیرینیت؟
بهزاد- پس اونی که دادیم به رویا خانوم چی بود؟
حسام- اون که خونه نوییمون بود.
بهزاد- نه دیگه ما از دستی شیرینی گرفتیم که همش یه جا باشه.
حسام- فکر نکن من کوتاه میام. حالا بپیچون به موقعش ازت شیرینیشو میگیرم. کار و بار چه جوری پیش میره؟
بهزاد و حسام مشغول حرف زدن شدن. رویا به من نزدیک شد و گفت: بعدا به حسابت می رسم. حالا واسه من پنهون کاری می کنی؟
- من که گفتم تقصیر بهزاد بود.
رویا- تقصیرا رو ننداز گردن اون. اگه می خواستی بگی کارش یه تلفن زدن بود. پس همچین دروغم نگفتم. شب عروسی ما یه چیزایی شده بود.
خندیدم و برگه ها رو از کیفم در آوردم و رو به رویا گرفتم و گفتم: تموم شد. یه برگه هم گذاشتم روش واسه تقدیماتش.
رویا- پس همه کاراتو کردی. وای وای حسابی شرمندت شدم.
- این چه حرفیه. تو همه کاراشو کردی. من فقط نشستم تو خونه و ترجمش کردم.
رویا- ایشالا جبران می کنم. رفتی خونه خودت؟
- پس نه هنوز می خوایم یکی دو سال تو عقد بمونیم.
همگی گرم حرف زدن شده بودیم. سر شب بود که بهزاد گفت: خب حسام جان حسابی زحمتت دادیم. حالا حاضر شید باهم تا یه طرقبه شاندیزی بریم.
حسام- طرقبه، شاندیز چه خبره؟
بهزاد- می خوام شیرینی عروسیمونو بهتون بدم دیگه. من که می دونم ولم نمی کنی.
حسام- اِ پس اگه اینطوریه که حتما میایم.
رویا نگاهی به حسام و بعد به بهزاد کرد و گفت: حسام شوخی می کنه راضی به زحمت نیستیم.
بهزاد- زحمتی نیست. وظیفس. بلاخره آدم تو زندگیش 2 بار که بیشتر ازدواج نمی کنه.
به بهزاد نگاه کردم و لبخندی زدم. رویا و حسام آماده شدن و همگی با هم رفتیم بیرون. شام خوردیم و برگشتیم آخر شب بود. رویا و حسام رو گذاشتیم خونشون و برگشتیم خونه.
چند هفته ای گذشته بود که آرام جون به خونمون زنگ زد و ما رو برای مجلس خواستگاری آوا دعوت کرد. عصر که بهزاد اومد بهش گفتم: بهم مژدگانی بده که می خوام بهت خبر خوش بدم.
- چه خبر خوشی؟
- مژدگونیمو بده بعد.
بهزاد صورتمو بوسید و گفت: اینم مژدگونیت حالا بگو.
- آرام جون زنگ زد ما رو برای خواستگاری آوا دعوت کرد.
- آوا؟ جدی؟ چه عجب خانوم رضایت دادن. حالا کی هست؟
- من چیزی نپرسیدم. آرام جون فقط گفت می خوان خونواده ها با هم آشنا بشن کاغذاشونم رد و بدل کنن.
- کِی هست؟
- شب جمعه همین هفته.
- پس یه عروسی افتادیم.
- خواهشا دیگه اونجا جلو دومادتون شوخی نکن ضایع بازی در نیار.
- نه دیگه اونجا که حرفی نمی زنم تا عقدش کنن. عقد که کردن کار از کار میگذره.
- عجب مارمولکی هستی تو.
- مارمولک دوست داری؟ یه دونه به عنوان بچه بگیریم بزرگ کنیم. تمساح که شد تحویل جامعه بدیم.
خندیدم و گفتم: نه دیگه تو هستی. من تو رو بزرگ کنم کار کردم.
بهزاد صورتم رو بوسید و گفت: غذا چی داریم بده بخوریم که کلی کار داریم.
- الان چه وقت غذا خوردنه؟
- آخه بوی فسنجون میاد دلم داره ضعف میره.
- شکمو. خب بیا بخوریم.
غذا رو کشیدم. خودم ناهار نخورده بودم و حسابی گرسنم بود. ولی بهزاد چند نصف غذاشو خورد و کشید کنار. نگاهی بهش کردم و گفتم: چی شد؟ نخوردی؟
- سیر شدم. ناهار هم پر و پیمون خوردم. شما که نمی خواستی چرا همشو خوردی؟
- آخه من ناهار نخورده بودم.
- نگار؟! باز شروع کردی؟
- صبحونه دیر خوردم سیر بودم.
- آره دیگه تو 24 ساعته تو دوران مجردی سیر می کنی. تو وقت اضافه یه غذایی هم درست می کنی.
- پس فسنجون رو تو وقت اضافه درست می کنن آره؟ دفعه بعدی خودت درست کن. اگه اینقدر سریع بود یه فست فود می زنیم. فقط هم فسنجون می دیم.
- من از فسنجون فقط خوردنشو بلدم.
بهزاد از سر میز بلند شد و گفت: همشو نخوری شکمو. من باز شبم میخورم.
از جام بلند شدم و همون طور که وسایل رو جمع می کردم گفتم: نترس بقیش باشه واسه خودت.
- راستی نگار اگه کار نداری حاضر شو بریم خونه سروش اینا.
- خونه سروش و ندا؟
- چندتا سروش داریم تو فامیل؟ هرچند باجناق فامیل نمیشه. ولی خب همین سروش رو میگم.
- خونه اونا چه خبره؟ بریم بچشونو ببینم من ندیدمش. اسمش چی بود؟
- دریسا.
- آهان همین رو میگم بریم ببینیمش.
- بری اونجا باید یه شیرینی هم به اون بدی. می شناسیش که.
- بعله میدونم فکر می کنی این مدتی که قهر بودیم چکار می کردم؟ تمام مدت اضافه کاری بودم چون می دونستم بعد از عقدمون اندازه یه عروسی باید شیرینی بدم. می خوای اصلا یه عروسی بگیریم؟
- خیلی خوب میشه.
- باشه زنگ بزن همه رو خبر کن بگو عروسیمونه.
- حالا من یه شوخی می کنم تو چرا جدی میگیری؟
- می خواستم ببینم چقدر پایه هستی.
- حالا چقدر پایه ام؟
- چهار پایه ای هستی واسه خودت.
ظرفا رو می شستم که بهزاد کنارم ایستاد و گفت: ولی جدی همه رو خبر کنیم خونمون بفهمن آشتی کردیم.
- نترس تا الان مامان به گوش همه رسونده. بذار یه زنگ به مامان میزنم ببینم ندا اونجا نیست بریم دریسا رو ببینی منم خیلی وقته ندیدمش.
- آره ببین اگه میشه که کلاً شام رو بریم اونجا.
- چه رویی داری تو.
- من میرم دوش بگیرم.
به مامان زنگ زدم. چندتا بوق خورد تا گوشی رو برداشت: الو؟
- سلام مامان خانوم خوبی؟
- سلام مامان جان خوبی دخترم؟ چه خبر؟
- خبری نیست. شما چه خبر؟ بابا خوبه؟
- خوبیم مامان، بهزاد خوبه؟ با هم مشکلی که ندارین نه؟
- خوبه، نه هیچ مشکلی هم نداریم. چه خبر از ندا و بچه؟ خوبن؟ دلم براشون تنگ شده.
- خوبن، اتفاقا امشب شام میان اینجا. شما هم بیاین.
- بهزاد می خواست دریسا رو ببینه. گفتم اونا همش خونه شما هستن ببینم اگه اونجا نیستن بعد زنگ بزنم خونشون.
- نه می خوان بیان اینجا شما هم بیاین.
- باشه پس میایم اونجا می بینیمشون.
- باشه مادر منتظرم. کاری نداری؟
- نه مامان، قربونت. خداحافظ
- خداحافظ.


گوشی رو قطع کردم. بهزاد از حمام اومده بود بیرون و داشت سرش رو خشک می کرد. نگاهش کردم و گفتم: به چه تمیز شدی؟!
- وای تو هم چقدر کثیف شدی؟ باید با خودم می بردم می شستمت.
- کثیف خودتی صبح حمام بودم.
- شوخی کردم چه به خودشم می گیره. چی شد؟ زنگ زدی؟
- آره طبق معمول اونجا شام دعوتن.
- خب؟ شام رو افتادیم؟
- بعله.
- چه خوب. فسنجونا رو هم من فردا با خودم می برم.
- پس من فردا چی بخورم؟
- دو روز یه غذای تکراری نخور خوب نیست. غذا درست کن تازه به تازه بهتره.
- موجودِ عجیب.
- مارمولک هستم.
- زبون نریز لباساتو بپوش بریم.
نیم ساعت بعد رسیدیم. سر راه یه جعبه شیرینی گرفتیم. ندا و سروش قبل از ما رسیده بودن. سروش نگاهی به ما کرد و گفت: به به عروس و دوماد خوش اومدین.
سروش به گرمی با بهزاد احوالپرسی کرد. به سمت ندا رفتم و باهاش روبوسی کردم. تا موقع مامان هم از آشپزخونه اومد بیرون. نگاهی به من کرد و گفت: من نمی دونم این چه ویروسیه که تا میری خونه خودت دیگه بیرون نمیای.
جعبه شیرینی رو به مامان دادم و گفتم: ببخشید.
مامان صورتم رو بوسید و گفت: خوشبخت باش نیومدی پیش ما هم نیومدی.
به سمت دریسا رفتم و بغلش کردم. کنار بهزاد نشستم و گفتم: اینم دریسا.
بهزاد دریسا رو بغل کرد و گفت: وای کوچولو تو که بزرگ هم شدی.
سروش- بهزاد دیگه واقعا بهت میاد.
بهزاد- جدی؟ باشه پس ما دریسا رو با خودمون می بریم.
سروش- نه بابا، میدونی تا الان چقدر پول پوشک دادم براش؟
بهزاد خندید و گفت: همه خرجاشو حساب کن می بریمش، ارزون حساب کن مشتری بشیم.
سروش حندید و گفت: بگو هرچی داری میدم. من دخترمو بهت نمیدم.
بهزاد دریسا رو بوسید و گفت: خدا براتون نگهش داره. ولی سروش این یکی دیگه به خودت رفته.
سروش- جانِ ما راست میگی؟ هی میگم این شکل منه ندا میگه به همین خیال باش. تحویل بگیر ندا خانوم.
ندا- حالا بذار تا کوچیکه شبیه تو باشه. بزرگ که بشه مثل نکیسا و درسا شکل خودم میشه.
نکیسا و درسا از اتاق اومدن بیرون. نکیسا بهزاد رو دید و گفت: سلام عمو بهزاد.
بهزاد دریسا رو دادا بغل من و نکیسا رو بغل کرد و گفت: کجا بودی تو؟ دلم برات تنگ شده بود.
نکیسا- من که همین جا بودم شما نبودین.
بهزاد- کو بیا یه کشتی بزنیم ببینم هنوزم قوی هستی یا نه؟
نکیسا- من که هنوز قوی هستم. بیا بریم عمو بهزاد.
سروش نگاهی به بهزاد و بعد به من کرد و گفت: این پسر ما که بزرگ شد ولی مثل اینکه پسر شما بزرگ بشو نیست.
خندیدم و گفتم: مگه بَده سر زندس.
سروش- بعله دیگه در آستانه 50 سالگی خوب سر زندس.
بهزاد که داشت با نکیسا کشتی می گرفت رو به سروش گفت: چی میگی باجناق؟
سروش- هیچی بهزاد جان به کشتیت برس الان پسرم ضربه فنیت می کنه.
تا موقع صدای زنگ در بلند شد. نگاهی به مامان کردم و گفتم: وحید رو هم دعوت کردی؟
بابا همین طور که به سمت آیفون می رفت گفت: آره دیگه حتما خودشون هستن.
چند لحظه بعد فهیمه و وحید وارد شدن. فهیمه با دیدن بهزاد جا خورد. بعد از سلام و احوال پرسی کنار من نشست و گفت: آشتی کردین؟
- آره.
- چه بی خبر؟
- مامان که به همه خبر داده بود؟!
مامان- به وحید گفته بودم فهیمه جان.
فهیمه- آره وحید خبر داشتی و به من نگفتی؟
وحید- آره خبر داشتم. صحبت نشد که چیزی بگم عزیزم.
تا آخر شب اونجا بودیم. شام رو که خوردیم. ظرفا رو با فهیمه شستیم. بعد از رفتن همه منو بهزاد هم بلند شدیم تا بریم. بابا به بهزاد نزدیک شد و گفت: کجا میرین بابا؟ شب رو همین جا بمونید.
بهزاد- قربونتون بابا من فردا باید برم سرکار. نگار جان تو می خوای بمونی؟
- نه منم میام. فردا کلی کار داریم.
مامان- چکار داری؟
- خونواده بهزاد ما رو دعوت کردن. مراسم خواستگاری آواست.
مامان رو به بهزاد گفت: مبارک باشه. ایشالا خوشبخت بشن.
بهزاد- ممنونم.
بابا- مبارک باشه. برین به سلامت. بهزاد جان سلام مخصوص برسون.
بهزاد- بزرگیتون رو می رسونم. بریم نگار جان؟
- بریم من حاضرم. مامان دستت درد نکنه خیلی زحمت دادیم.
بهزاد- دست شما درد نکنه. خیلی خوش گذشت.
بابا- به ما هم خوش گذشت پسرم.
مامان- باز بیکار بودین بیاین این طرفا.
بهزاد- بی زحمت نمی ذاریم. با اجازتون. خداحافظ.
از مامان و بابا خداحافظی کردیم و به سمت خونه به راه افتادیم. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشام رو بستم. بهزاد گفت: خوابیدی؟
- آره.
- بخوابی من می ذارمت تو پارکینگ میرم بالا.
- دلت نمیاد.
- دلم هم نیاد زورم نمیرسه بغلت کنم ببرمت تو خونه.
- آخه تو چه جور بابایی هستی؟ بچتو میذاری تو ماشین و میری؟
- بچم رو نه ولی زنمو چرا.
- نامرده بچه ندیده.
بهزاد خندید. چشام رو باز کردم و نگاهی به اطراف کردم و گفتم: کجاییم؟
- دارم میرم سر به نیستت کنم.
- جدی کجا داری میری؟
- یهو هوس دوغ کردم. تو هم که می خوری؟
- داری میری طرقبه؟ خیلی کله خرابی. الان می گیرنمون.
- چرا؟ مگه شک داری زنمی؟
- نه دوغا رو می خوری از حالت طبیعی خارج میشی می گیرنمون.
- منم میگم تو به زور سوار ماشینم شدی بگیرنت.
- نامرد.
- مرد بودن رو بعد بهت نشون میدم.
بهزاد ماشین رو یه جا پارک کرد. رفت تا دوغ بگیره. داشتم اطراف رو نگا می کردم که چشمم به یه دختر بچه شبیه بهارک افتاد. درست می دیدم. بهارک بود که کنار بهنام و یه زن جوون ایستاده بود. تا موقع بهزاد سوار شد و گفت: بخور باز بگو مشهد جای بدیه.
- بهزاد؟
- هوم؟
- نگفته بودی دست بهنام رو هم بند کردین.
- چی؟
- بهنام.
- مگه چی شده؟
- اون طرف رو نگاه کن.
بهزاد کمی نگاه کرد و بعد گفت: این کیه؟
- یعنی تو خبر نداشتی؟
- نه به خدا. نکنه این یواشکی ازدواج کرده. عجب موجودیه این. بذار برم یکم ضایعش کنم.
- بشین دیوونه بخور بریم. تابلو نکن.
- بابا پایه باش نگار. بیا بریم. یکم مسخرش کنیم. این خیلی بد شده.
- چکار کرده بنده خدا. با بهارک هم هست.
شیشه رو به دست بهزاد دادم و گفتم: برو اینا رو پس بده بیا بریم.
- کجا بریم؟ از اینجا بهتر بذار ببینیم آخرش وصلت جور میشه یا نه؟
- بهزاد می بینمون بده. بدو بریم.
بهزاد شیشه ها رو پس داد و برگشت. به راه افتادیم. بهزاد همین طور که داشت نگاهشون می کرد گفت: چه دل و قلوه ای هم به هم میدن. دختره هم بد نیست.


- بهزاد؟!
- البته به پای شما نمیرسه خانوم. خیلی بده آدم اینقدر با جاریش بد باشه.
- بهزاد دیوونه.
- ساعت چنده نگار؟
- یازده و نیم.
- چه زشت. تا این وقت شب با هم بیرونن. نگار بذار واستم ببینم یه وقت نبرش خونش.
- بهزاد؟ برو تو چقدر فضول شدی.
- اِ اِ، یادت رفته؟ من تو رو آورده بودم خونه چه کارا کرد؟
- بَده مواظبته؟
- آره دیگه حالا طرف داری برادر شوهرتو بکن.
- برو دیگه مگه فردا نمی خوای بری سرکار؟ خواب بمونی به من ربطی نداره.
بهزاد به راه افتاد. به خونه که رسیدم یک راست به اتاق رفتم و لباسام رو عوض کردم. به سمت آشپزخونه رفتم تا یکم آب بخورم. بهزاد روی مبل نشسته بود و گوشی دم گوشش بود. کمی نگاهش کردم و گفتم: به کی زنگ میزنی؟
- هیس.
کمی آب خوردم و رفتم کنارش نشستم. بهزاد گوشی رو زد روی آیفون. صدای بهنام بلند شد که گفت: سلام، تو هنوز بیداری؟ فردا مدرسه داری کوچولو برو بخواب.
- علیک سلام. نه که شما الان خواب هفت پادشاه بودین.
- من دارم بچمو می خوابونم. نگار رو خبر کن بگو واست لالایی بگه بگیری بخوابی. نصف شبی مزاحم مردم نشی.
- باشه میگم. زنگ زدم نگرانت بودم یه وقت سرما نخورده باشی.
- واسه چی سرما بخورم؟
- امشب طرفای طرقبه هوا یکم سرد بود. نگرانت شدم.
- چی؟
- کوچه علی چپ بی بسته داداش.
- چی میگی تو؟
- هیچی مزاحم لالایی گفتنت نمیشم. کار نداری؟
- قرصاتو نشسته خوردی داداشم. فردا یه سر بیا بیمارستان نگرانتم.
- باشه میام. نگار رفته خوابیده داره صدام می کنه.
- آره می خواد برات لالایی بگه.
- آره شما هم شیر بچتو دادی بخواب.
- خدا خفت کنه بهزاد برو گمشو.
- خداحافظ.
- شب بخیر کوچولو.
بهزاد گوشی رو قطع کرد. نگاهی به بهزاد کردم. بهزاد زد به خنده و گفت: چه قشنگ هم خودشو میزنه به اون راه.
- خیلی بد شدی بهزاد. پاشو بریم بخوابیم.
- داری توصیه برادر شوهرتو گوش میدی؟ می خوای لالایی برام بگی؟
- پاشو لوس نشو.
بهزاد همون طور که به سمت اتاق می رفت گفت: فردا باید یه سر بریم خونه بهنام ببینم جریان از چه قرار بوده.
دراز کشیدم و گفتم: تو درست نمیشی.
- خب خراب نشدم که درست بشم.
چشام رو بستم و دیگه حرفی نزدم. بهزاد صورتم رو بوسید و خوابید.

فردا صبح بهزاد داشت آماده می شد که بیدار شدم. نگاهی بهش کردم و گفتم: هنوز نرفتی؟
- نه سقّه سیاهی دیگه دختر.
- چرا؟
- اینقدر گفتی خواب می مونی، خواب می مونی که جدی جدی خواب موندم.
- ایرادی نداره.
- پس فردا که اخراجم کردن از گرسنگی داشتیم می مردیم می بینم بازم میگی ایرادی نداره یا نه.
صورت بهزاد رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون. یه لقمه نون و حلوا ارده درست کردم و دادم به دست بهزاد و گفتم: یکم پول به من بده می خوام برم خرید.
- تنهایی میری؟
- اوهوم.
- عصر میام با هم میریم، البته نه فردا میریم. امشب باید بریم خونه بهنام.
- جدی جدی دیوونه شدیا بهزاد. به اون بدبخت چکار داری؟
- باید به حسابش برسم. من میرم دیرم شد. بابت ساندویچ ممنون.
- خداحافظ. فسنجونا رو هم خودم می خورم.
بهزاد که داشت ساندویچ رو گاز می زد. کمی به من نگاه کرد و گفت: خیلی نامردی اگه بخوریشون.
و بعد همون طور که از پله ها پایین می رفت گفت: اگه فسنجونا رو نخوری میام میریم خرید وگرنه عمرا بریم.
- برو خودتو تهدید کن.
بهزاد روی آخرین پله ایستاد و گفت: مواظب خودت باش، خداحافظ.
- خداحافظ.
غذا رو درست کردم و تا عصر که بهزاد اومد نشستم پای تلویزیون. عصر صدای کلید که توی در می چرخید رو شنیدم از جام بلند شدم و پشت در ایستادم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: به سلام.
- سلام.
- چی شده؟
- هیچی؟ از صبح اینقدر تلویزیون نگاه کردم دیوونه شدم.
- چقدر خوب. حالا ناهار چی خوردی؟
- ناهار؟
- فسنجون که نخوردی نه؟!
- آخی الهی.
- من ناهار نخوردم که بیام فسنجونا رو بخورم. اگه خورده باشی شیرمو حلالت نمی کنم نگار.
- نخوردم شکمو بیا برات گرمش کنم بخور دیگه خیالت راحت بشه.
- پس ناهار چی خوردی؟
- یه چیزی خوردم دیگه.
- تخم مرغ؟
- نه دیگه تا این حد.
- آهان املت بوده.
- اصلا تو غذاتو بخور به من چکار داری؟
بهزاد دست و صورتش رو شست و همون طور که داشت غذاشو می خورد گفت: حالا جدی فسنجونا رو نخوردی که ببرمت خرید؟
- یعنی نمی خوای ببری؟!
- چرا عزیزم می برمت چرا عصبانی میشی؟ حالا چی می خوای بخری؟
- لباس.
- لباس مجلسی؟ بابا حالا تو چرا جدی گرفتی؟ این بهنام با این خانومه فقط دوسته. حالا کو تا عروسی.
- واسه بهنام نگفتم واسه آوا میگم.
- این پسره هم بیاد آوا رو ببینه میذاره میره؟
- اَه بهزاد.
- عصبی شدیا!! پس فردا بچه دیوونه تحویل جامعه میدی.
- باشه. من میرم حاضر میشم.
- برو عزیزم. منم تا موقع سعی می کنم فرار کنم.
- تو جرات داری فرار کن.
با بهزاد رفتیم بازار کمی خرید کردیم و داشتیم بر می گشتیم.
بهزاد- بریم خونه بهنام؟
- نه.
- چرا؟
- باشه فردا شب می بینیش.
- فردا شب جمعس؟
- بعله.
- فردا هم بریم ببینیم بلاخره میان این خواهر منزوی ما رو بگیرن بره از دستش راحت بشیم یا نه.
- مگه خرجشو تو میدی که ناراحتی؟
- نه بابا عروس بشه بره این مامان و بابا هم نفسی بکشن.
- اصلا کاش ببرش یه شهره دیگه.
- نه بابا پس بلدی عروس بازی هم در بیاری؟!
- آدم که نباید همه چیزش رو نشون بده اینا استعدادهای بالقوه ی منه.
- خدا کنه بالفعل نشه که بدبخت میشم.
به خونه که رسیدیم بدون اینکه چیزی بخورم خوابیدم.
صبح با صدای بهزاد بیدار شدم. بالای سرم ایستاده بود لباساشو پوشیده بود. نشستم و گفتم: چی شده؟
- هیچی عزیزم من دارم میرم دیشب سپردی قبل از رفتنم بیدارت کنم کاراتو انجام بدی.
- آها، آره دستت درد نکنه.
- من دیگه میرم.
- صبحونه خوردی؟
- آره عزیزم یه چیزی خوردم. بقیشم رو میزه تو هم صبحونه بخور دیشب شام نخوردی.
- باشه ممنون.
- خداحافظ.
قبل از اینکه جوابشو بدم برگشت و گفت: راستی لباسای شب منم اتو بزن.
- باشه خداحافظ.
باهاش تا دم در رفتم. داشتم در رو می بستم که برگشت و گفت: بهم زنگ بزن بگو چه ساعتی بیام خونه.
- همون پنج، پنج و نیم که همیشه میای خوبه. برو دیگه خداحافظ.
- خداحافظ.
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

در رو بستم. آبی به دست و صورتم زدم و به آشپزخونه رفتم بهزاد همه چیز گذاشته بود سر میز. صبحونم رو خوردم و میز رو جمع کردم. کمی خونه رو جمع و جور کردم و لباسا رو شستم. ناهار رو درست کردم و رفتم توی اتاق. لباسایی رو که دیشب خریده بودیم برداشتم و مشغول اتو زدنشون شدم. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم: الو
- سلام خانوم.
بهزاد بود که طبق معمول داشت خودش رو لوس می کرد.
- سلام خوبی؟ چی شده؟
- هیچی گفتم زنگ بزنم ببینم عصر بلاخره چه ساعتی باید بیام؟
- من فکر می کردم صبح خودم خوابم ولی مثل اینکه شما خواب بودی.
- خواب نه واسه چی؟
- داری منو اذیت می کنی یا آلزایمر گرفتی؟
- من جدی دارم حرف می زنم.
- آقای نابغه صبح گفتم همون پنج، پنج و نیم بیای خوبه.
- اِ کِی گفتی؟ راستی تو کی هستی؟
- بهزاد؟
- با منی؟ آهان راست میگی من بهزادم میگم این اسم چقدر برام آشناست.
- داری روزنامه می خونی؟
- نه من سر کار از این کارای زشت نمی کنم.
- دیشب فیلم دیدی آره؟
- دیشب؟ فیلم؟ نمی دونم یادم نمیاد.
- خدا شفات بِده مردم آزار من کار دارم خداحافظ.
- چه کاری مهم تر از من داری؟
- بهزاد تو رو خدا ول کن. خیلی خوشحالی خواهرت داره عروس میشه زده به سرت.
- وا همچین میگی انگار خواهرم 40 سالش بوده و تو خونه ترشیده. پس ناراحتیت از اینه که خواهر من داره ازدواج می کنه؟ خیلی حسودیا!!
- آخ بهزاد برو قرصاتو بخور عزیزم.
- من که قرصی نیستم. شما تو کار قرص و دارو هستی مامان بزرگ.
- بهزاد قطع کن شماره بهنام رو بگیر اون بیشتر می تونه کمکت کنه.
- نگار؟ منظورت اینه که من مریضم؟
- آخ راست میگی الان مشکلی که داری فقط با یه روان پزشک حل میشه نه یه پزشک عمومی.
- برو دیگه داری بهم توهین می کنی ناراحت میشم.
- باز خدا رو شکر از یه چیزی ناراحت میشی خداحافظ.
- لباسامو اتو بزنیا.
- دستور میدی؟
- نه عزیزم، خواهش کردم.
- اتفاقا داره بو میاد. فکر کنم بلوز قشنگی که خریدی سوخت.
- نه تو رو خدا نگار جان من 45 تومن به اون پول دادم.
- به من چه خودت زنگ زدی.
- بابا من زنگ زدم یادآوری کنم لباسامو اتو بزنی.
- اینو صبح گفته بودی.
- خب گفتم الان میری به خودت میرسی من که برسم تازه باید بشینم لباسامو اتو بزنم.
- آخی دلم برات سوخت.
- قربونت بشم.
تا موقع صدای همکار بهزاد اومد که داشت صداش می کرد. خندیدم و گفتم: از طرف من به دوستت سلام برسون بگو ایشالا هرچی از خدا می خوای بهت بده که شَرِّ این وروره ی جادو رو از سر من کم کردی خداحافظ.
- دوستت دارم. اصلا هم بهش نمیگم. خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم. لباسا رو آماده کردم و یه دوش گرفتم. ناهارم رو خوردم و خودمو با مجله سرگرم کردم. ساعت 5 و ربع بود که بهزاد اومد. نگاهی به من کرد و گفت: تو کی هستی تو خونه ی من؟
- علیک سلام.
- سلام مادربزرگ تویی؟
- بهزاد باز زد به سرت؟
بهزاد خندید و گفت: امروز یه صبحونه مفصل خوردم. از اون روزاس که شکمم تعجب کرده زده به مغزم. حالا شکا به بزرگیت ببخش کارام دست خودم نیست. راستی لباسامو اتو کردی؟
- نه گذاشتم خودت اتو کنی تا دیگه منو نذاری سرِ کار.
- نگار؟!
- بعله؟
- من میرم حمام. لباسامو اتو کن قول میدم درست بشم.
- اتو کردم پسرِ لوس.
- ای وای مرسی.
- بدو دیر شد.
- خودت گفتی 5 بیا خوبه.
- بعله ولی فکر کردم مثل هر روز صبح رفتی حمام.
- یه پیام بازرگانی ببینی اومدم.
دیگه آماده شده بودم که بهزاد از حمام اومد بیرون. نگاهی به من کرد و گفت: اِ آماده شدی؟! الان منم حاضر میشم.
روی تخت نشسته بود. بهزاد داشت موهاشو سشوار می کشید. نگاهی به من که خیره بهش بودم کرد و گفت: چه حس بدی داره تو حاضر شدی منتظر منی. برعکس تو که همیشه از من دیرتر آماده میشی هیچ حس خاصی هم نداری.
حرفی نزدم و فقط بهزاد رو نگاه می کردم. بهزاد همون طور که لباساشو می پوشید. گفت: فکر کنم الان آرامش قبل از توفانه آره؟
لبخندی زدم و از جام بلند شدم. بهزاد چشاشو گشاد کرد و گفت: دیدی گفتم. من ازت معذرت می خوام دیگه حاضرم.
به سمت در رفتم و گفتم: کفشاتو جلوی در گذاشتم بدو.
بلاخره به راه افتادیم. نیم ساعت بعد جلو خونه پدر بهزاد بودیم. بهزاد نگاهی به اطراف کرد و گفت: خبری نیست. نه هنوز نیومدن.
- خب در این مورد شانس آوردی.
زنگ در رو زدیم. در باز شد. خبری از کسی نبود. وارد خونه شدیم که بهنام اومد جلو و گفت: سلام، خوش اومدین.
سلام و احوال پرسی ای کردیم. بهزاد کمی اطراف رو نگاه کرد و گفت: اینقدر دیر اومدیم؟ عروسی هم کردن و رفتن؟
بهنام خنده ای کرد و گفت: باز تو دلقک اومدی؟
بهزاد- تو دیگه حرف نزن که پروندت زیر بغل خودمه. حالا بذار مجلس تموم بشه. این آوا رو بگیرن بعد به حساب تو و این بی آبروییت می رسم.
بهنام- امروز از اون روزاس که باز حال تو خوب نیست.
رو به بهنام گفتم: بقیه کجان؟
بهنام- والا هر کدوم یه جا هستن. منم دقیق نمیدونم.
تا موقع آرام جون از آشپزخونه اومد بیرون و رو به ما سلام کرد و گفت: صدای این بهزاد رو شنیدم به بهادر گفتم این بهزاده گفت کسی زنگ نزده. بشینید چرا هنوز ایستادین.
هنوز ننشسته بودیم که باباجون هم اومد. سلام و حوال پرسی کرد و گفت: چه بی سر و صدا اومدین.
بهنام- نه پدر من شما حواست به مامان پرت بود متوجه نشدی وگرنه این بهزاد خونه رو گذاشته بود رو سرش.
از جام بلند شدم و به اتاق بابا و آرام جون رفتم لباسام رو عوض کردم و برگشتم. کار بهزاد نشستم. نگاهی به من کرد و گفت: لاغر شدیا!
- از دیشب تا حالا لاغر شدم؟
بهزاد- چرا از دیشب تا حالا؟
- آخه دیشب همین لباس رو پوشیدم گفتی چاق شدی.
بهزاد- اِ پس همون اثرهای آلزایمرمه.
خندیدم و روم رو برگردوندم. بهنام که به ما نگاه می کرد لبخندی زد. بهزاد کمی اطراف رو نگاه کرد و گفت: بهارک رو نیاوردی؟
باباجون- بهارک هم با آوا رفته آماده بشه. دیگه داره یاد می گیره بعد از اوا نوبت اونه.
بهنام لبخندی زد و با صدای بلند بهارک رو صدا کرد: بهارک بابا عمو بهزاد اومده.
چند دقیقه بعد بهارک از اتاق آوا اومد بیرون. نگاهی به اطراف کرد و بعد که بهزاد رو دید به سمت بهزاد دویید. سلامی کرد. بهزاد بغلش کرد و گذاشتش روی پاش و گفت: به چه خوشگل کردی خانوم. قراره عروس بشین شما؟
بهارک خندید و گفت: نه بابا، عمه آوا می خواد عروس بشه.
بهزاد- اِ من دیدم شما اینقدر خوشگل کردی گفتم حتما شما می خوای عروس بشی. حالا نکنه دوماد بیاد ببینه او از آوا خوشگل تر شدی تو رو بگیره.
بهارک- خب من هنوز کوچیکم.
بهزاد- شاید دوماد براش فرقی نکرد. بعد عروس میشی.
بهارک- بابا بهنام باید اجازه بده.
بهزاد- من اجازه بابا بهنام رو میگیرم عروس میشی؟
بهارک- خب من باید فکر کنم.
بهزاد- خب دوماد که وقت نداره تو فکر کنی.
بهارک- خب آخه امیر رضا تو مهد کودکمون به من گفته منو دوست داره. من اگه عروسی کنم امیررضا ناراحت میشه.
همه زده بودیم زیر خنده. بهارک نگاهی به ما کرد و رو به بهزاد گفت: مسخره می کنی؟
بهزاد- نه عمو جون. قربونت بشم. کِی تو عروس بشی.
بهزاد بهارک رو بوسید و رو به بهنام گفت: مبارک باشه. بهارک هم که عروس شد. خواستگارم که داره.
بهنام به سمت بهارک رفت و بغلش کرد و همون طور که تو هوا می چرخوندش گفت: دخترم یکی یه دونست عروسش نمی کنم. مال خودمه.
تا موقع آوا از اتاقش اومد بیرون سلامی کرد و کنار آرام جون نشست. بهزاد نگاهی به آوا کرد و گفت: خب مبارکا باشه آوا خانوم. حالا کی هست این دوماد نگون بخت.
آوا که انگار از همیشه سرحال تر بود گفت: از خداشم باشه.
بهزاد- اون که صد در صد. تقریبا تمام مردا از خداشونه. مگه نه نگار.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. بهزاد رو به من گفت: کیفت کجاست؟
- تو اتاق واسه چی؟
بهزاد- هیچی.
بهزاد به سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد با یه پیژامه راه راه سفید و آبی برگشت و گفت: قشنگه آوا.
آوا خندید و گفت: چیه پیژامتو آوردی شب بمونی؟
بهزاد- نه بابا برای دوماد آوردم. اگه وصلت شد شب بمونه دیگه.
بهارک غش کرده بود از خنده. بهزاد رو به بهارک گفت: خوشگل عمو جون؟
بهارک- هنوز که نپوشیدیش من بگم خوشگله یا نه.
بهزاد- خب راست میگی عزیزم الان می پوشمش.
بهزاد پیژامه رو روی شلوارش پوشید و گفت: آره خیلی خوش دوخت و خوش پوشه مگه نه آوا؟
آوا- تو از اینا پات می کنی من چه میدونم.
بهزاد- از حالا به بعد باید عادت کنی. شوهرت از اینا می پوشه باید تحملش کنی.
نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: این تو کیف من بود؟
بهزاد- بعله.
- کی گذاشتیش تو کیفم؟
بهزاد- قبل از اینکه برم حمام. قشنگه؟
- اینو از کجا پیدا کردی؟
بهزاد- از بانک میومدم دیدم آماده برای فروش گذاشتن منم خریدم.
بهارک به سمت بهزاد رفت و پیژامه رو کشید. بهزاد گفت: ای وای نکن عمو جون زشته.
بهارک- با این میای جلوی دوماد؟
بهزاد- آره عمو جون نگا همه خوششون اومده.
بهارک می خندید که بهزاد بغلش کرد و همون طور باهاش می رقصید. باباجون که به کارای بهزاد می خندید گفت: این بهزاد هم درست نمیشه.
تا موقع صدای آیفون بلند شد. بهنام آیفون رو برداشت و گفت: اومدن.
نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: اونو در بیار.
بهزاد کمی نزدیک شد و گفت: چیو؟
- بهزاد؟!
بهزاد خندید و پیژامه رو در آورد و پشت بالشت مبل گذاشت و رو به آوا گفت: اگه دیگه همه چیز اوکی شد بگو من اینو از این پشت در بیارم.



چند دقیقه بعد خونواده دوماد وارد شدن و نشستن. بهنام به آشپزخونه رفت. بهارک کنار منو بهزاد نشسته بود و به دوماد که اسمش سعید بود نگاه می کرد. بهزاد نگاهی به بهارک کرد و آروم گفت: پسندیدی؟
بهارک خندید و آروم گفت: نه، من با امیررضا عروسی می کنم.
بهزاد خندید به آرومی گفت: با داداش کوچیکه دوماد ازدواج می کنی؟
بهارک خندید و گفت: ای بابا نه دیگه.
خندیدم و رو به بهزاد گفتم: بهزاد اذیتش نکن.
تا موقع بهنام و آوا از آشپزخونه اومدن بیرون آوا سلامی کرد و نشست. بهنام چایی ای رو که آورده بود دور گردوند و کنار بهزاد نشست. بهزاد کمی به خونواده سعید نگاه کرد و بعد رو به بهنام گفت: ماشالا خونه داریت دیگه تکمیله داداشم ایشالا پسند کنن تو هم خوشبخت بشی.
بهنام نگاهی به بهزاد کرد و خندید. بهزاد نگاهی به آوا کرد و گوشه پیژامه رو از پشت سرش در آورد و به آوا نشون داد. آوا خندید و سرش رو انداخت پایین. باباجون و پدر سعید مشغول صحبت شده بودن و بقیه به حرفا گوش می دادن بهنام بلند شد. بهزاد نگاهی بهش کرد و گفت: تو بشین چکار داری من انجام میدم.
بهنام- نه نه، بشین داداش.
بهزاد خندید و رو به من گفت: می ترسه خواستگاراش منو پسند کنن این بمونه رو دستمون.
بهارک ریز و بی صدا خندید. بهزاد بغلش کرد و گذاشتش روی پاش و همون طور که می بوسیدش گفت: خوشت میاد باباتو عروس کنیم.
بهارک- بابای من که عروس نمیشه. عمه آوا عروس میشه.
بهنام پذیرایی کرد و نشست. صحبت ها انجام شد و کاغذا رو امضا کردن و قرار عقد رو گذاشتن. بهنام داشت شیرینی رو دور می گردوند که بهزاد رو به آوا گفت: آوا بدم بدیش به سعید؟
آوا بدون اینکه حرفی بزنه فقط خندید و روش رو برگردوند. بعد از رفتن خونواده سعید، بهزاد کنار بهنام نشست و گفت: خوب پذیرایی می کردی. باور کن پس فردا زنگ میزنن میگن ما بهنام رو پسندیدیم میان میگیرنت.
بهنام- تو درست نمیشی بهزاد؟ جلو اونا هی حرف میزنی کم مونده بود بزنم به خنده آبروریزی بشه.
بهزاد- بابا من خودمو کنترل کردم. نگار کلی سفارش کرده. تعهد دادم بعد منو با خودش آورده.
تا آخر شب اونجا بودیم باباجون هممون رو واسه شام نگه داشت. بهزاد از بیرون شام گرفت. بعد از شام آماده شدم و رو به بهزاد گفتم: بهزاد جان بریم؟
بهزاد- بریم عزیزم.
بهزاد بلند شد و رو به بهنام گفت: تو هستی؟
بهنام بهارک رو که خوابش برده بود گذاشت روی مبل و گفت: نه دیگه ما هم میریم. آوا جان یه تاکسی برای ما خبر می کنی؟
بهزاد- تاکسی برای چی؟ اینقدر زیاد شدین که تو ماشینت جا نمی شین؟
بهنام- نه بابا ماشینم تعمیرگاس.
بهزاد- تصادف کردی؟
بهنام- نه، صبحی هرکار کردم روشن نشد. زنگ زدم اومدن بردنش.
بهزاد- باتری نداشت؟
بهنام- نه مشکل استارتش بود.
بهزاد- خب بیا با ما بریم.
بهنام- نه دیگه راهتون دور میشه. تاکسی میگیرم.
بهزاد- آخه می خوای تعارف کنی یه چیزی بگو که من خندم نگیره. مسیرمون که یکیه.
بهنام- نه داداش دستت درد نکنه.
بهزاد- می خوای پول بدی؟ بیا بریم پولشو ازت میگیرم چرا بدی به غریبه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.
بهنام خندید و گفت: از دست تو و این زبونت.
بعد بهارک رو بغل کرد. از همه خداحافظی کردیم هنوز از در نیومده بودیم بیرون که بهزاد برگشت و گفت: آخ آخ پیژامم داشت جا می موند. خب خداحافظ.
منو بهنام و بهارک توی حیاط بودیم که بهزاد اومد و گفت: بریم.
سوار شدیم و به راه افتادیم. بهنام عقب نشسته بود و بهارک رو توی بغلش گرفته بود. چند دقیقه ای سکوت بود که بهزاد از آینه نگاهی به بهنام کرد و گفت: حالا بی آبرویی می کنی؟
بهنام- بی آبرویی؟
بهزاد- سه نفری میرین طرقبه.
بهنام- سه نفری؟
بهزاد- منو نپیچون. دوتایی دیدیمتون. حیف بهارک خوابه.
بهنام همون طور که به بهارک نگاه می کرد موهاشو نوازش می کرد.
بهزاد- حالا خجالت نکش. گفتم ازت آمار بگیرم اگه دیگه قطعی شده به فکر باشیم. ما که داریم میریم برای مجلس آوا لباس بگیریم همونو دوتا بگیریم.
بهنام نگاهی به من و بعد به بهزاد کرد و گفت: نه بابا، هنوز اونقدرا جدی نشده.
بهزاد- اون چیزی که ما دیدیم من که گفتم الان دیگه شب می بریش خونه.
بهنام چشاشو گرد کرد و با عصبانیت به بهزاد نگاه کرد.
بهزاد- منظورم خونه دختره بود. گفتم حتما با پیرژامه میری دیگه می مونی.
بهنام- خدا خفت نکنه بهزاد.
بهزاد- حالا کی هست؟
بهنام- یکی از همکارامه، یکی از دوستام معرفیش کرد. شرایطش رو گفت. حالا فعلا داریم صحبت می کنیم. اون بچه نداره. شاید راضی نشه.
بهزاد- داداش برو بهش بگو من بچه دارم 4، 5 سالشم هست. اینطوری دستمون تو زندگی جلوس. دیگه حتما راضی میشه.
چند دقیقه بعد رو به روی خونه بهنام بودیم. بهنام پیاده شد و گفت: میومدین تو.
بهزاد- خب تو که نگفتی بیاین تو.
بهنام- خب بفرمایین.
بهزاد- باشه حالا خیلی اصرار می کنی روتو زمین نمیندازم.
- بهزاد؟ نصفه شبه.
بهزاد- خب آره اینم حرفیه. این بهنام هم خبر داره نصفه شبه ما رو تعارف می کنه.
بهنام- عجب آدمی هستی. حالا یه روز دعوتت می کنم وای به حالت نیای.
بهزاد- قربونت داداش. برو بچه رو دستته خسته میشی.
بهنام- دستت درد نکنه. خداحافظ.
به راه افتادیم و چند دقیقه بعد خونه بودیم. حسابی خسته شده بودم. از در رفتم تو و رو به بهزاد گفتم: کارات خیلی زشت بود. طفلک آوا.
- اوه خانوم مدافع آوا شدن؟!
- هرچی فرقی نداره. خودمو میذارم جای اون.
- حالا جون من همین جا باش نرو جای آوا می خوام برات این پیژامه رو بپوشم.
- آره خیلی خوبه. خوشگل هم بود. من لباسام رو عوش می کنم تو هم تا موقع بپوشش.
به اتاق رفتم و دوربین رو برداشتم و برگشتم بهزاد داشت پیژامه رو نگاه می کرد و من داشتم ازش فیلم می گرفتم. بهزاد برگشت رو به من و گفت: اوه، خوب شد پیژامه جدیدمو پوشیدم. بد بود تو فیلم شلوار کهنه پام باشه.
چند دقیقه ای بهزاد مسخره بازی در آورد کلی خندیدیم. تا موقع صدای زنگ در بلند شد. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: کیه این وقت شب؟
- اینقدر سر و صدا کردی همسایه ها شاکی شدن.
بهزاد داشت به سمت در می رفت که رفتم جلو و گفتم: با این نری جلوی در آبرومون میره. تو بیا برو من باز می کنم.
در آپارتمان رو باز کردم. مدیر ساختمون بود. یه برگه رو داد دستم و گفت: دیروز هم اومدم نبودین، امروز هم اومدم. الان دیگه صداتون رو شنیدم. گفتم تا بیدارین براتون بیارم. پول شارژ ساختمون رو نوشتم.
- بعله، ممنون. به بهزاد میگم بیاد پیشتون.
- شرمنده بد موقع مزاحم شدم. شب شما بخیر. خداحافظ.
- خواهش می کنم. خداحافظ.
در رو بستم. داشتم برگه رو نگاه می کردم. بهزاد گفت: کی بود.
- آقای رحمتی. پول شارژ ساختمون.
برگه رو دادم به دست بهزاد و رفتم توی اتاق لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم. بهزاد وارد اتاق شد و گفت: خوابیدی؟
- آره خسته شدم. خوابم میاد. شب بخیر.
بهزاد چراغ رو خاموش کرد و کنارم دراز کشید صورتم رو بوسید و گفت: خوب بخوابی.
- خواب پیژامتو ببینی.
- ممنون، تو هم همین طور.
چشامو بستم و خیلی زود خوابم برد.
چند روز بعد همگی رفتیم حرم و محضر برای عقد آوا و سعید. بهزاد مرخصی گرفته بود. زودتر رفته بودیم و یه گوشه نشسته بودیم. بهزاد داشت خاطرات روز عقد خودمون رو تعریف می کرد. یه ربعی نشستیم که بهنام و بهارک هم اومدن. سلام و احوال پرسی کردیم. بهزاد با دیدن بهارک به سمتش رفت و بغلش کرد و گفت: وای خانوم شما هم چادر سرت کردی؟
بهارک خندید و گفت: آره من دیگه بزرگ شدم.
خیلی نگذشت که بقیه هم اومدن. آوا و سعید نشستن. بهزاد نزدیکشون شد و گفت: واسه این بهنام هم دعا کنید ترشی شده دیگه.
سعید خندید و گفت: خب تبعیض قائل نمی شیم شما هم یه آرزویی بگو برای شما هم دعا کنیم.
بهزاد- نه خوشم اومد. با سیاستیا!!
سعید- قربونِ شما.
آوا خندید و گفت: بهزاد یکی مثل خودت پیدا کردی.
بهزاد- کی؟ من؟ من که زنش نشدم. شما پیدا کردی.
سعید- نگار خانوم این آقا بهزاد که نگفت چی می خواد. شما بگید. خونواده ای یه آرزو میرسه.
لبخندی زدم و گفتم: عروس و دوماد خودشون هزارتا آرزو دارن.
بهزاد- کوتاه نیا نگار جان. سعید جان برای ما دعا کن خدا یه جین بچه بهمون بده.
- یه جین بهزاد؟
بهزاد- کمه عزیزم؟
سعید خندید و گفت: چشم حتما دعا می کنم.

بعد از حرم به محضر رفتیم و بعد رفتیم خونه پدر بهزاد. کمی اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه. وارد که شدیم بهزاد روی مبل نشست و گفت: جای خانوم جون حسابی خالی بود.
- آره، طفلکی همش به آوا می گفت ازدواج کن. میترسم عروسیتو نبینم و بمیرم.
کنار بهزاد نشستم و گفتم: تا موقع مجلس آوا حتما بهنام هم ازدواج می کنه.
- بگردم بابامو، هرکی بود گیر می داد می گفت بذار سالگرد مادرم بشه بعد جشن و عروسی هاتون رو بگیرین.
- مجلس آوا هم همون بعد از سالگرد خانوم جون میشه دیگه.
- آره ولی خیلیا همین عقد محضر رو هم انجام نمیدن.
- آره. وای خوابم میاد.
- خب بخواب دخترِ لوس.
سرم رو روی شونه بهزاد گذاشتم و چشامو بستم. با اینکه صبحونه خورده بودم ولی احساس گرسنگی می کردم. چشامو باز کردم و گفتم: گشنمه.
- آره منم گشنمه تخم مرغ می خوری؟
- آره خیلی خوبه.
- باشه پس من تا لباسامو عوض می کنم تو درست کن.
- باشه.
بهزاد صورتمو بوسید و گفت: خوابالو، خودتو نسوزونی.
مانتوم رو روی مبل گذاشتم. چندتا تخم مرغ درست کردم. بهزاد از اتاق اومد بیرون. نشستم سر میز هنوز یه لقمه درست کردم نزدیک دهنم که بردمش. حالت تهوع بهم دست داد. به سمت دستشویی دویید. بهزاد مات و مبهوت من رو نگاه می کرد. دست و صورتمو آبی زدم و اومدم بیرون. رنگ بهزاد سفید شده بود و خیره به من نگاه می کرد. لبخندی زدم و گفتم: نترس چیزی نیست.
- حاضر شو بریم دکتر.
- سخت نگیر چیزی نیست.
- میدونم چیزی نیست فقط واسه این که خیالمون راحت بشه.
حاضر شدم و به بیمارستان رفتیم. برعکس بهزاد من زیاد نگران نبودم. پزشکم نبود. بهنام هم هنوز نیومده بود. پیش یه دکتر دیگه رفتیم. معاینم کرد و برام چندتا آزمایش نوشت. آزمایشا رو انجام دادم و برگشتیم خونه. بهزاد گفت: چی می خوری برات درست کنم؟ تو برو استراحت کن.
- حالم خوبه بهزاد جان تو هم دیگه برو مگه نگفتی فقط چند ساعت مرخصی گرفتی؟
- زنگ میزنم میگم امروز نمیام.
- نمیشه که هی مرخصی میگیری. آخر اخراجت می کنن بدبخت می شیم.
- اگه تو یه کاریت بشه بدبخت نمی شیم؟
صورت بهزاد رو بوسیدم و گفتم: باور کن حالم خوبه. تو برو اگه حالم بد شد بهت زنگ میزنم.
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: پس برو استراحت کن. ظهر برات غذا میگیرم میارم خونه.
- نمی خواد بیای خونه. خودم زنگ میزنم غذا سفارش میدم.
بهزاد وسایلشو برداشت. کمی به من نگاه کرد و گفت: مواظب خودت باش. حالت هم بد شد به من زنگ بزن.
- خیالت راحت. خداحافظ.
- خداحافظ.
بهزاد رفت. حالم بد نبود. برای خودم غذا درست کردم. داشتم لباسامون رو می شستم که تلفن زنگ خورد. مامان بود گوشی رو برداشتم: سلام
- سلام نگار جان. خوبی مامان؟
- ممنون شما خوبین؟ بابا چطوره؟
- همه خوبیم. چه خبر؟ رفتین حرم؟
- آره رفتیم. دیگه آوا هم عروس شد.
- بهتر دیگه کمتر تو زندگی تو دخالت می کنه.
- آوا فقط موقعی که منو بهزاد از هم جدا بودیم تو زندگیمون دخالت می کرد. بقیه وقتا که براش فرقی نداره. البته از روزی که بحث ازدواج پیش اومده اخلاقش خیلی فرق کرده.
- اِ، خب خدا کنه.
- چه خبر از ندا؟
- دیروز اینجا بودن. دریسا اینقدر شیطون شده.
- الهی قربونش بشم. دلم براش یه ذره شده.
- ندا می گفت می خواد برای درسا و نکیسا جشن تولد بگیره.
- وا مگه تولدشون یکیه؟
- نه می خواد خرجش یکی بشه.
- حالا کی هست؟
- امشب.
- امشب؟
- آره مگه چیه؟
- هیچی. فکر کردم یه ماه دیگه که تولد درساس تولد می گیره.
- منم بهش همینو گفتم. خودش می گفت اگه روز تولد یکیشون باشه اون یکی دعوا راه میندازه.
- خودش بچه هاشو بهتر می شناسه. شما رو دعوت کرده؟
- آره دیشب که اومده بود دعوتمون کرد. گفت به تو هم زنگ میزنه.
- آهان باشه. پس باید برم یه کادویی چیزی هم براشون بگیرم.
- منو بابات که همون سر راه میریم یه چیزی می گیریم.
- حالا ببینم چی میشه شاید ما هم همین کارو کردیم.
- باشه مادر برو به کارات برس. کاری نداری؟
- نه قربونت به بابا سلام برسون.
- تو هم سلام برسون. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. لباسام رو پوشیدم و به سمت آزمایشگاه رفتم. چند وقتی بود که شک کرده بودم حامله باشم. هفته پیش اومدم و آزمایش دادم. امروز صبح هم قرار بود جوابش رو بگیرم که عقد آوا افتاد امروز. دعا دعا می کردم که یه وقت نبسته باشه. وارد شدم. نبسته بود ولی حسابی خلوت بود. آزمایش رو به دستم داد و گفت: تبریک میگم خانوم مثبته.
- جدی؟ وای ممنونم.
وسایلم رو برداشتم سر راه از یک قنادی شیرینی گرفتم و برگشتم خونه. در رو که باز کردم تلفن داشت زنگ می خورد.بهزاد بود. سریع گوشی رو برداشتم: الو
- الو، کجایی تو دختر؟
- سلام، ببخشید. داشتم خونه رو تمیز می کردم. سیم تلفن قطع شده بود.
- نصفه عمرم کردی. من بهت گفتم برو استراحت کن تو رفتی داری خونه رو تمیز می کنی؟
- معذرت می خوام. حالم خیلی خوبه. واقعا خوبم. خیالت راحت.
- باشه. یادت نره برای خودت ناهار بگیری.
- غذا درست کردم.
- خیلی ممنون که اینقدر به سفارش های من عمل کردی.
- دوستت دارم. راستی شب خونه ندا اینا دعوتیم.
- اِ، چه عجب این باجناق دلش رضا داد یه لقمه نون به ما بده. حالا چه خبر هست؟
- تولد درسا و نکیسا.
- اوه، اینا با هم متولد شدن؟!
- نه خواسته کمتر خرج کنه یکی گرفته.
- باز این چقدر خسیسه بعد از سالی یه تولد می خواد بگیره اونم دوتایی با هم.
- بهزاد؟ بذار خودمون بچه دار بشیم. اگه براش هر سال تولد گرفتی بعد بگو.
- باشه خانوم خانوما. برو استراحت کن.
- چشم.
- آره جونِ خودت چشم.
- خداحافظ.

گوشی رو گذاشتم. حسابی گرسنم شده بود ناهارم رو خوردم و نشستم جلوی تلویزیون چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که تلفن زنگ خورد. ندا بود واسه شام دعوتمون کرد و حسابی سفارش کرد که زود برم. گوشی رو که قطع کردم به فکرم افتاد حالا که باردارم بهتره وسایل بچه رو بنویسم.
یه کاغذ و قلم برداشتم و شروع کردم به نوشتن. داشتم به این فکر می کردم که چه جوری به بهزاد بگم که از خوشحالی پس نیفته. کتاب اسامی بچه رو گذاشته بودم جلوم و برای بچه اسم انتخاب می کردم. سرم اینقدر گرم شده بود که نفهمیدم زمان چطوری گذشت. صدای چرخیدن کلید توی در منو به خودم آورد. سریع وسایل و کاغذا رو جمع کردم و گذاشتم زیر مبل. روم رو که برگردوندم بهزاد خیره به من ایستاده بود. لبخندی زدم و گفتم: سلام.
- سلام. چی قایم کردی زیر مبل؟
- هیچی؟
بهزاد چشاشو گرد کرد و گفت: معلوم میشه.
داشت به سمتم میومد. می دونستم می خواد کاغذا رو برداره. سریع کتاب و برگه ها رو برداشتم و به سمت اتاق دوییدم. بهزاد هم سریع دنبالم دویید و منو گرفت. برگه ها رو توی دستم مچاله کردم تا نتونه ازم بگیره. ولی بهزاد ول کن نبود. اینقدر قلقلکم داد تا مجبور شدم کاغذا رو بهش بدم. برگه ها رو برداشت و نشست روی مبل. وسایلی رو که نوشته بودم رو خوند نگاهی به کتاب کرد و بعد برگشت و با تعجب به من خیره شد.
خندیدم و حرفی نزدم. بهزاد دوباره برگه ها رو نگاه کرد تا مطمئن بشه اشتباه ندیده بعد گفت: اینا برای چیه؟
- واسه بچه.
- کدوم بچه؟
- بچه ی من.
- بچه ی تو؟!!
- آره دیگه یه پسر دارم اسمش بهزاده. واسه بچم می خوام شیشه پستونک بگیرم.
- نگار؟!
خندیدم و رو به روش نشستم. بهزاد چشاشو ریز کرده بود همون طور که لبخند زده بود به من نگاه می کرد. بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد دستم رو گرفت و گفت: جواب منو ندادی.
- دیدم تصمیم جدی برای بچه دار شدن گرفتیم. گفتم بذار یه چندتا اسم و خرج احتمالی بچه رو بدست بیارم همین. می دونستم گیر میدی قایمش کردم که نبینی.
به سمت آشپزخونه رفتم. دوتا چایی ریختم. برگه های آزمایش رو گذاشتم زیر لباسم و برگشتم. بهزاد همون طور که چاییشو می خورد با شک و تردید بهم نگاه می کرد. چند دقیقه ای گذشت که گفت: نگار جون بهزاد راستشو گفتی؟
نشستم کنارش و گفتم: به جون بهزاد راستشو نگفتم.
بهزاد دهنش باز مونده بود و منو نگاه می کرد. برگه ها رو در آوردم و دادم دستش. لبخندش محو شد و خیره به برگه ها موند و گفت: اینا چیه؟
- نتیجه آزمایشم.
- به همین زودی نتیجش اومد تو هم رفتی گرفتی؟!
- نه این آزمایش رو خودم تنها رفته بودم. سونوگرافیه.
- نگار، حامله ای.
- اوهوم.
- نه!!
- آره.
- الهی من قربونت بشم. خب چرا نمیگی. الهی بمیرم اینقدر قلقلکت دادم. بچم سیاه و کبود شد. وای تو حامله بودی و امروز این همه کار کردی؟ از فردا مرخصی می گیرم می مونم پیشت تا بچه دنیا بیاد.
- چیو مرخصی می گیری؟ از همین الان شروع نکنا!! من مواظب خودمو بچه هستم. شما بهتره به فکر خورد و خوراک زن و بچت باشی.
- فدای زن و بچم بشم.
- خدا نکنه.
بهزاد منو تو بغلش گرفت و بوسید و گفت: کو این لیستی که نوشته بودی. همین الان میریم همشو می خریم.
- چیو می خری؟ نصف اینا رو باید مامانم بخره منو تو یکم خرت و پرت براش می گیریم.
چاییمو مزه مزه می کردم که بهزاد گفت: خب همون خرده ریزاشو بریم بخریم.
- وای بهزاد.
- چی شد؟ لگد زد؟
- چیو لگد زد؟ هنوز یه ماهمه پاهاش کجا بود که لگد بزنه؟
- اگه به من رفته باشه الان برات اون تو می رقصه.
خندیدم و گفتم: پاشو حاضر شو.
- بریم خریداشو بکنیم؟
- وای نه بهزاد تو رو خدا از الان دیوونه نشو. می خوایم بریم خونه ندا اینا.
- آهان تولد!
- بعله بدو حاضر شو. اصلا هواسم به ساعت نبود. هنوز کادو هم نخریدیم.
- می خریم جوش نزن برای بچه خوب نیست.
- اَه تو رو خدا این چیزا رو نگو چندشم میشه.
- چرا؟!
- از الان اینقدر منو لوس نکن. حالا کو تا این بخواد شروع کنه به اذیت کردن.
- از الان منو کشته. جیگرِ بابا. حالا نگار بچه چی هست؟ الان وسیله براش دخترونه بگیریم یا پسرونه؟
- بهزاد میگم یه ماهشه تو میگی پسره یا دختر؟!
- خب چکار کنم. مگه چند بار بابا شدم که بدونم؟
صورت بهزاد رو بوسیدم و به اتاق رفتم. لباسام رو عوض کردم و به راه افتادیم. بهزاد رو به روی یه اسباب بازی فروشی نگه داشت. نگاهی به من کرد و گفت: بیا بریم.
- نه دیگه خودت برو یه ماشین و یه عروسک بگیر بریم.
- پس بچه خودمون چی؟
- حالا بذار دنیا بیاد.
- نه اصلا من زن باردار رو تو ماشین تنها نمیذارم.
از ماشین پیاده شدم و گفتم: بهزاد دیر شد.
- فوقش می رسیم میگن مجلس تموم شده. خودم می برمت بیرون بهت غذا میدم.
وارد مغازه شدیم. بهزاد کمی به اطراف نگاه کرد و داشت دور می زد که من یه ماشین و یه عروسک انتخاب کردم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: نگار این گوسفنده خوبه.
- من برداشتم. حساب کن بریم.
- چه عجله ای داری؟!
- بهزاد، ندا به من سفارش کرد زود برم کمکش دست تنهاس. خونواده شوهرشم میان.
- خب خدا رو شکر دیگه خواهر شوهراش هستن.
- لج کردی؟
بهزاد لبخندی زد و گفت: نه خیر شما تا نرسی اونجا آروم نمی گیری.
- بهزاد برای آریا و دریسا هم یه چیزی بگیریم؟
- رو داری نگار. واسه بچه خودم نمیذاری بخرم بعد برای دریسا و آریا بگیرم؟
- بهزاد؟! خب اون گوسفنده رو هم برای بچمون برمی داریم.
- باشه یه چیزی هم برای اونا بردار.
یه لباس برای دریسا و یه ماشین هم برای آریا برداشتم. بهزاد اسباب بازی ها رو حساب کرد و دوباره به راه افتادیم. خیلی نگذشته بود که بهزاد از آینه نگاهی به گوسفندی که خریده بود کرد و گفت: قربون نی نیِ بابا بشم.
- دیگه بچه من شده گوسفند؟
- خدا نکنه دور از جونش. ایشالا آهو بشه، طاووس بشه طوطی بشه.
- لوس.
بهزاد خندید و دیگه حرفی نزد. چند دقیقه بعد رو به روی خونه ندا اینا بودیم. کادو ها رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. بهزاد زنگ رو زد و گفت: نگار نری کار کنیا!!
- چرا؟!
- خب زن باردار که کار نمی کنه.
- واسه همین چیزات بود که نمی خواستم بهت بگم.
- خب مگه بده مواظبتم؟!
- نه ولی...
تا موقع صدای سروش پشت آیفون پیچید: بله؟
بهزاد به آرومی گفت: چار دست و پات نعله.
سروش برای بار دوم پرسید: بله؟
- باز کن باجناق.
در باز شد. وارد شدیم. ندا و سروش طبقه دوم یه آپارتمان زندگی می کردن. به سمت پله ها رفتم که بهزاد دستم رو گرفت و به سمت آسانسور برد. نگاهی بهش کردم و گفتم: طبقه دومن!
- طبقه اول هم بودن منو شما با آسانسور می رفتیم.
- آسانسور ندیده.
- ندیده نیستم. نیست خودمون طبقه اولیم عقده ای شدم.
وارد آسانسور شدیم. بهزاد به خودش نگاه می کرد و موهاشو درست می کرد. خندیدم و گفتم: باشه بابا، خوبی.
- قربونت تو هم خوبی. ولی من بهترم. یعنی الان تو آسمونا هستم.


در آسانسور باز شد. سروش دم در ساختمون منتظرمون بود. وارد شدیم. همه اومده بودن به جز خونواده سروش. سلام و احوال پرسی کردیم و نشستیم. بهزاد سرش رو به من نزدیک کرد و گفت: دیدی اینقدر عجله کردی؟ هنوز هیچ کس نیومده.
نگاهی به بهزاد کردم و چیزی نگفتم. تا موقع بچه ها اومدن. آریا هم خیره شده بود به بهزاد که داشت کادوها رو به نکیسا و درسا می داد.
- آریا عمه جون بیا پیشِ من کارت دارم.
آریا به سمتم اومد. صورتش رو بوسیدم و گفتم: برای شما هم یه کادو خریدیم.
آریا- برای من؟
- بعله.
آریا- خب من که تولدم نیست.
- خب ایرادی نداره. من چون تو رو مثل درسا و نکیسا دوست دارم برای تو هم کادو گرفتم.
بهزاد که حالا حواسش به منو آریا جمع شده بود. کادو آریا رو به دستش داد و گفت: بفرمایید.
آریا با خوشحالی کادو رو گرفت و گفت: مرسی.
فهیمه که داشت به ما نگاه می کرد گفت: چرا زحمت کشیدین؟ دست شما درد نکنه.
- قابلی نداشت عزیزم.
بهزاد- ما دیگه هیچ کس رو از قلم ننداختیم. حتی برای بچه خودمون هم که دنیا نیومده خریدیم.
تا موقع سروش دریسا رو که تازه از خواب بیدار شده بود از اتاق آورد و گفت: دستتون درد نکنه ولی دریسا رو از قلم انداختین.
بهزاد خندید و گفت: از کجا میدونی؟
- آقا سروش دریسا رو بدین به من.
دریسا رو گرفتم و لباسی که براش خریده بودیم رو جلوش گرفتم و گفتم: بهزاد اندازشه.
ندا که توی آشپزخونه بود با سینی چایی اومد بیرون و گفت: وای چقدر قشنگه نگار. دستت درد نکنه.
سروش سینی چایی رو از ندا گرفت و همون طور که دور می گردوند گفت: اینا چون هنوز خودشون بچه ندارن از این کارا می کنن. بچه که داشته باشین مثل ما از این طور مراسم فرار می کنید چه برسه به کادو خریدن برای همه بچه های فامیل. با این حال دستت درد نکنه. خدا بهت بیشتر بده تو هم برای بچه های من بخری.
مامان- ایشالا واسه بچه خودشون جبران می کنیم.
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: ایشالا.
- آره دیگه مامان کم کم پولاتو بذار کنار که باید سیسمونی بدی.
بابا کمی به ما نگاه کرد و گفت: باز دارین فیل هوا می کنین یا نه این دفعه دیگه خبری شده؟
بهزاد خندید و گفت: نه دیگه این دفعه واقعیه.
مامان با شوق به من نگاه کرد و گفت: آره نگار؟
به بهزاد نگاه کردم و خندیدم. سروش گفت: نه بابا این طور که بوش میاد اینا ما رو گذاشتن سرِکار.
بهزاد- نه به خدا جدی میگم. امروز جواب آزمایشو گرفتیم. مثبته.
مامان- به سلامتی. مبارک باشه.
وحید- مبارک باشه.
بهزاد- قربون شما.
سروش- بهزاد بلاخره نمردی و بچت رو هم دیدی.
فهمیه- مبارک باشه نگار جون.
- مرسی عزیزم.
بابا- ندا جان بابا اون شیرینی رو بیار که الان خوردن داره.
ندا- چشم بابا.
ندا داشت شیرینی رو دور می گردوند که صدای آیفون بلند شد. چند دقیقه بعد خونواده سروش هم وارد شدن و مجلس حسابی گرم شد. تا آخر شب 10 تا نسخه مامان پیچ برام نوشتن که چی بخور بچت خوشگل بشه چی بخور بچت باهوش بشه. اینو بخور زایمانت راحت بشه. بعد از شام خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم بهزاد کنارم نشست و گفت: دیدی دکتر نرفته هم میشه بچه دار شد؟
- از فردا باید برم دکتر.
- مگه مشکلی داری؟
- نه.
- خب پس چی؟
- اطلاعاتت در مورد زنان و زایمان خیلی پایینه عزیزم.



بهزاد دراز کشید و گفت: خب آخه من زن بودم؟ زایمان داشتم؟ تا حالا بچه دار شدم؟ خب از کجا باید بدونم خانوم؟
صورت بهزاد رو بوسیدم و گفتم: عزیزم. اشکال نداره.
- نمی دونی چقدر خوشحالم نگار.
- چرا می دونم. از کارای امشبت مشخص بود.
بهزاد خندید، صورتم رو بوسید و گفت: شب بخیر. پسرِ بابا خوب بخوابی.
- چی شد؟
- چی، چی شد عزیزم؟
- پسرِ بابا چی بود گفتی؟
- خب شاید پسر بود.
- شایدم دختر بود.
- بعله شاید.
- پس چرا گفتی پسر؟
- همین طوری گفتم عزیزم.
- نه خیر همین طوری نگفتی. از الان پسر پسر نکن. من دختر دوست دارم.
- نگار؟ همین خودت نبودی می گفتی فرقی نداره؟
- بهزاد؟ همین خودت نبودی می گفتی فرقی نداره؟
- ادای منو در میاری؟
- نه خیر آقا بهزاد. حرفای خودت یادت رفته.
- خب معذرت می خوام. هر چی بود مهم نیست. ولی پسر باشه بهتره.
- بهزاد؟!
- عزیزم چرا ناراحت میشی؟ جوش نزن برای بچه خوب نیست.
- اینقدر پسر پسر نکن تا جوش نزنم.
- چشم ولی خب پسر باشه که بهتره.
- می خوای لج منو در بیاری نه؟
- نه بابا لج چیه. هم خودت فکر کن پس فردا بچمون دختر باشه بچه بهنام هم دختره نسل ما منقرض میشه.
- خب دخترم نسلته دیگه چه فرقی داره؟
- خب دختر که اسم پدرشو ادامه نمیده.
- خب به یکی شوهرش میدیم که فامیلش با فامیل شما یکی باشه.
- کم نمیاری نگار.
- نه که تو کم میاری.
- باشه بگیر بخواب که فردا کلی کار داریم.
- چه کار داریم؟
- باید اون اتاق رو خالی کنیم برای بچه، همه وسایلتو باید بیاری اینجا.
- آره دیگه نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار.
بهزاد زد زیر خنده. نگاهش می کردم. صورتمو بوسید و منو تو بغلش گرفت و گفت: خیلی دوستت دارم. هیچ کس جای تو رو نمی گیره.
سرمو روی سینه بهزاد گذاشتم و خوابیدم. صبح با جا به جا شدن سرم بیدار شدم. بهزاد نگاهی به من کرد لبش رو گاز گرفت و به آرومی گفت: ببخشید.
- حالا چرا آروم حرف میزنی؟
- آخه بچه خوابه.
- عاشق همین توهماتم بهزاد.
- بخواب عزیزم. صبحونه رو آماده می کنم بیدار شدی مفصل می خوری دست به سیاه و سفید هم نمی زنی. ظهر میام 3 تایی با هم ناهار بخوریم.
- باشه من ناهار درست می کنم تا تو بیای.
- نگار به خدا از این کارا بکنی مرخصی میگیرم می شینم کنارت تا وقتی که بچه دنیا بیاد.
- بهزاد من دوست ندارم همش استراحت کنم.
- تو دوست نداری بچم که دوست داره.
- بچمون.
- اوه معذرت می خوام بچمون. من میرم. تو هم بخواب هنوز زوده.
- مواظب خودت باش.
- تو هم مواظب خودت و بچمون باش. خداحافظ.
- خداحافظ.
سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمی برد. از جام بلند شدم دست و صورتم رو آبی زدم و صبحونه مفصلی که بهزاد برام چیده بود رو خوردم. وسایل صبحونه رو جمع می کردم که تلفن زنگ خورد. نگاهی به شماره کردم. مامان بود. گوشی رو برداشتم: سلام مامان.
- سلام نگار جان خوبی مامان؟
- ممنونم شما خوبین؟ بابا خوبه؟
- قربونت. چکار می کردی؟
- هیچ کار تازه صبحونه خوردم داشتم وسایل رو جمع می کردم.
- کاری چیزی نداری؟
- کار برای چی؟
- واسه بچه.
- آره خب بچه همش بی تابی می کنه همش گریه می کنه. فکر کنم دل درد شده.
- وا!
- خب مامانِ خوبِ من، بچه ای که دنیا نیومده به من چکار داره.
- ای دختر لجباز. یه وقت تنهایی نری کار سنگینی چیزی انجام بدی. هر کار داشتی بگو خودم میام برات انجام میدم.
- مرسی. فعلا که هیچ کاری ندارم. کاری هم باشه بهزاد هست. دستت درد نکنه.
- باشه مادر. در هر حال به خودت فشار نیار.
- چشم.
- راستی هر وقت دوست داشتی بگو که با هم بریم وسایل بچه رو بخریم.
- الان؟
- آره خب چه ایرادی داره؟ الان سبک تری اذیت نمیشی.
- آخه هنوز خیلی زوده باشه بفهمیم بچه چیه بعد.
- باشه مادر. فرقی نداره. راستی خونواده بهزاد هم خبر دارن؟
- نه هنوز. تازه دیروز جواب آزمایش رو گرفتم.
- باشه وقت کردی به اونا هم خبر بده یه وقت ناراحت نشن.
- نه بابا اونا الان سرشون حسابی به آوا گرمه.
- بازم تو بگو یه وقت اوقات تلخی به وجود نیاد.
- چشم میگم.
- خب دیگه مواظب خودت باش. کاری نداری نگار جان؟
- نه مامان ممنون زنگ زدین. سلام برسونین.
- قربونت عزیزم. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. به اتاق خودم رفتم. این اتاق کوچیک تر از اتاق خواب بود ولی برای سیسمونی بچه مناسب بود. وسایل زیادی نداشت فقط کتابا و اتو و چرخ خیاطی و میز و لب تابم بود. روی صندلی نشستم و گفتم: می بینی فسقلی هنوز نیومدی برات یه اتاق جدا میذاریم کنار. آخه همین درسته؟ منو بابا بریم تو یه اتاق توی فسقلی تو یه اتاق؟
نگاهی به گوسفندی که بهزاد خریده بود کردم و گفتم: مامانی ببین این چه چاقه؟ باید مثل این تپلی بشی.
کمی از کتابام رو برداشتم و به اتاق خواب بردم. سرم رو به چیدن کتابا گرم کرده بودم. چشمم به یه کتاب قدیمی افتاد که فکر می کردم گمش کردم. شروع کردم به خوندن و زمان رو از یاد بردم. صدای زنگ در توجهمو جلب کرد. به سمت در رفتم و در رو باز کردم. بهزاد بود. لبخندی زد و گفت: کجایی؟ خسته شدم.
نگاهی به دستاش کردم که پر بود.


بده به من، اینا چیه خریدی؟
- نه نه سنگینه خودم میذارم آشپزخونه.
وارد آشپزخونه شدم. داشتم به چیزایی که خریده بود نگاه می کردم. لبخندی زد و گفت: کوچولوی بابا چطوره؟
- خوبه. ولی مثل اینکه بابای کوچولو زیاد خوب نیست. از قحطی در رفتی؟
- قحطی چیه خانوم؟ رفتم کلی خوراکی خریدم بخوری هم خودت جون بگیری، هم بچه.
- یعنی همه اینا رو من باید بخورم؟
- بعله.
- اینا رو بخورم که سایزِ شتر میشم.
بهزاد خندید و گفت: خب منم شتر دوست دارم دیگه.
- یادم باشه حتما برات بخرم.
بهزاد کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: چه حرف گوش کن شدی! با خودم گفتم الان که برم خونه می بینم نگار کل دکوراسیون خونه رو عوض کرده که فقط با من لج کنه.
- خب زود اومدی وگرنه همین قصد رو داشتم.
- زود کجا بوده؟ ساعت 1 بعد از ظهره ها!!
- یک؟! برو بابا، لوس.
- برم بابا؟! بیا اینم ساعت نگاه کن.
ساعت یک ربع به یک بود. لبم رو گاز گرفتم و گفتم: وای حواسم به کتابا پرت شد یادم رفت غذا درست کنم.
- بهتر. خودم غذا گرفتم. بشین بخوریم که حسابی گرسنم شده.
ناهار رو خوردم و از جام بلند شدم. میوه ها رو برداشتم تا بشورم که بهزاد گفت: بذار زمین. من از الان تا شب بیکار چکار کنم؟ می خوام میوه بشورم.
- خب پس من چکار کنم؟
- شما بشین دستور بده.
- دستورِ چی بدم؟
- همه زنا از خداشونه مردا نازشون رو بکشن لوسشون کنن. تو چرا برعکسی؟
- بر عکس نیستم.
- پس یعنی خوشت میاد دیگه آره؟
- آره خوشم میاد که به فکرمی ولی خب دیگه نه تا این حد. اینطوری خجالت می کشم.
- چرا خجالت بکشی؟ مگه کار بدی می کنی؟
- بهزاد؟!
- بهزاد بهزاد نکن. چند تا لباس خوشگل دیدم برات خریدم. برو بپوش ببینم خوبه یا نه؟
- لباس؟
- آره بدو. تا اینجا ذوق مرگ شدم بس که نگاهشون کردم و تو رو با این لباسا تصور کردم.
بهزاد یه پلاستیک بزرگ رو از بین خریداش برداشت و دست منو گرفت و آورد بیرون روی مبل نشستم. پلاستیک رو گذاشت جلوم و گفت: اینا رو نگاه کن تا من بیام.
بهزاد به آشپزخونه رفت. نگاهی به داخل پلاستیک کردم که پر بود از کلی لباس و عروسک. چندتا لباس بارداری برای من خریده بود اینقدر گشاد بود که روی لباسم پوشیدم و رفتم توی آشپزخونه و گفتم: بهزاد منو ببین.
بهزاد برگشت نگاهی به من کرد و زد زیر خنده و گفت: چرا رو لباسات پوشیدی؟
- آخه اینا مال 5، 6 ماهگی به بعده نه الان.
- خب از الان بپوش عادت کنی. الانم شکم داری.
- شکم دارم؟ کو؟ چرا دروغ میگی.
- آدم خودش که نمی فهمه من دارم می بینمت می فهمم.
- اِ پس اگه فهمیده بودی چرا نفهمیدی که حامله ام؟
- فکر کردم دوباره زنم شدی خوشحالی چاق شدی.
خندیدم و گفتم: ولی اصلا هم شکم ندارم.
برگستم و از توی پلاستیک چندتا لباس بچه در آوردم و گفتم: بهزاد رفتی لباس دخترونه خریدی؟
- آره، پسرونشم خریدم. کفش هم داره.
لباسا رو یکی یکی در می آوردم و با ذوق تموم نگاهشون می کردم. بهزاد هم خیره به کارای من شده بود. سرم به لباسا و عروسکا گرم بود که بهزاد اومد و رو به روم نشست و گفت: دیدی چشم به هم زدی همه وسایل رو جمع کردم.
- مرسی بهزاد.
- مرسی از خودت عزیزم.
- من برای چی؟
- خب این 9 ماه تو باید بچه رو حمل کنی دیگه. قول میده دنیا که اومد تا 9 ماه خودم بغلش کنم.
- آره دیگه بعدم راه میفته خودش راه میره.
- 9 ماهگی راه میره؟
- 9 ماه رو نمی دونم ولی یکی از همسایه هامون بود بچش 10 ماهه بود راه می رفت.
- چه خوب. حالا منو تو تلاش می کنیم که همون 9 ماهگی راه بره که اون یه ماه بینمون دعوا به وجود نیاد.
- حالا چی شد که یهو رفتی این همه چیزی خریدی؟
- رفتم فروشگاه این خوراکی ها رو گرفتم. بعد چشمم به عروسکا افتاد رفتم دیدم لباس بچه و این چیزا هم داره منم خودمو خفه کردم.
- بهزاد اینطوری که تو خرج می کنی احتمالا موقع دنیا اومدن بچه کاملا بی پول می شیم بعد من باید بچه رو تو خونه دنیا بیارم.
- نترس، مگه من مُردم؟ خودم کار می کنم. پول خودمون 3 تا رو میدم.
- باز بلند پروازی نکن.
- بلند پروازی چیه؟ چرا میزنی تو ذوقم؟ یعنی پول ندم دیگه؟
- شوخی می کنم عزیزم.
- راستی امروز به بهنام زنگ زدم. گفتم خودش برامون یه وقت از دکتر بگیره که بریم پیشش.
- بهش گفتی حامله ام؟
- پس نه گفتم خودم حامله ام؟
- تو هم حامله بشی بد نیستا؟!!
- جدی؟ خوبه؟ می خوای اقدام کنم منم یکی داشته باشم که یهو دوتاشون باهم دنیا بیان و با هم بزرگ بشن. خوبه؟
لبخندی زدم و پلاستیک وسایل رو برداشتم تا به اتاق ببرم. بهزاد نزدیکم شد و گفت: کمکت کنم خانوم.
- نه خودم می برم.
- چه جراتا؟!! شما بشین. از بچه مراقبت کن گریه نکنه تا من بیام. بهزاد به سمت اتاق رفت و منم پشت سرش به راه افتادم و همون طور براش اتفاقات صبح رو تعریف می کردم: صبح مامان زنگ زده بود احوال منو بچه رو بپرسه منم گفتم بچه بی تابی می کنه فکر کنم دل درده.
- ای نامرد. من فکر می کردم فقط منو میذاری سرِکار. دیگه به مامانتم رحم نمی کنی؟
بهزاد نگاهی به اتاق کرد و گفت: باید همه وسایل رو ببریم اون اتاق. سر این میزو بگیر ببریم اون اتاق.
- سر میز رو بگیرم؟!!
- آره بگیر دیگه تنبل.
با تعجب به بهزاد نگاه می کردم و بهزاد جدی یک طرف میز رو گرفته بود. خیره شدم تو چشاش. کمی منو نگاه کرد و بعد زد به خنده.
- خیلی لوسی بهزاد.
- بیا بریم. از الان اینا رو ببریم اتاق خودمون جامون تنگ میشه باشه همون وقتی که وسایلش رو خریدیم.
- نمی خوای بری؟
- کجا برم؟ مرخصی رد کردم اومدم.
- از فردا هم می خوای همین کارو بکنی؟
- آره خیلی خوب بود به من که خوش گذشت. شما چطور خانوم؟
- خوش گذشت؟! پر رو نشو از فردا درست برو سرکارت از الان می خوای این کارا رو بکنی تا یه ماه دیگه اخراجت می کنن.
- قول میدم اخراجم نکنن حالا میذاری بیام؟
- نه.
- خب من می خوام پیش زن و بچم باشم.
- همون بعد از ظهرا پیش زن و بچت باش.
از اتاق اومدم بیرون نشستم پای تلویزیون. بهزاد هم یکم میوه آورد و نشست کنارم. یه سیب پوست کند و گفت: بیا بخور که اینا رو مامانت توصیه کرده.
- آره دیگه تو هم که خاله زنک یاد گرفتی.
سیب رو خوردم. بهزاد یه پرتقال داد دستم و گفت: بیا بخور.
- نمی خوام تازه غذا خوردیم.
- لج بازی نکن خوبه بخور یه وقت سرما نخوری.
- الان تو تابستون؟
- چه فرقی داره. مگه میکروب تابستون و زمستون می شناسه؟
به زور بهزاد میوه رو گذاشتم توی دهنم. به زور قورتش دادم و بقیشو گذاشتم کنار ظرف میوه. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: نگار چرا نخوردی؟
- نمی خوام. حالم بد میشه.
- خودتو لوس نکن از الان حالت بد میشه؟
- چطور موقعی که حامله نبودم ویار داشتم حالا که دیگه جدی حامله ام.
- نگار منو نپیچون بخور.
به زور بقیه پرتقال رو گذاشتم توی دهنم. هنوز قورتش نداده بودم که حس کردم دارم بالا میارم. به سمت دستشویی رفتم و بالاش آوردم. دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون. بهزاد داشت به من نگاه می کرد. گفتم: چیه؟
- خوبی؟
- آره.
- می خوای بریم دکتر؟
- از حالا به بعد هر دفعه من حالم به هم خورد بخوایم بریم دکتر که همش باید تو بیمارستان باشیم.
- چیزی می خوای واست بیارم بخوری؟
- نه چیزی نمی خوام. مرسی عزیزم.
دوباره نشستم پای تلویزیون و سرم رو گذاشتم روی پای بهزاد. چیزی نگذشت که چشام سنگین شد و خوابم برد. نفهمیدم چقدر گذشت که چشامو باز کردم تلویزیون خاموش بود. بهزاد سرش رو به مبل تکیه داده بود و خواب بود. از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. واسه شب کتلت درست کردم. دیگه داشت تموم می شد که صدای بهزاد رو شنیدم: نگار؟!
- بعله؟
- تو کی بیدار شدی؟ کی اومدی غذا درست کردی؟
خندیدم و حرفی نزدم. بهزاد نزدیکم شد و گفت: نباید یه لحظه هم ازت غافل شد. وای چقدر هوس کرده بودم. جون چه بویی هم داره.
تا موقع صدای زنگ در بلند شد. بهزاد به سمت در رفت. دستام رو شستم. داشتم گاز رو خاموش می کردم که صدای آرام جون به گوشم خورد: چکار می کنی دختر؟
- سلام، خوش اومدین.
آرام جون- سلام دخترم خوبی؟ مبارک باشه.
- ممنونم.
چیزی نگذشت که آوا و سعید و بهنام و بهارک و باباجون هم اومدن تو.
هرکس وارد می شد، سلامی می کرد و تبریک می گفت. نگاهی به بهنام کردم که با خنده گفت: شرمنده من نمی تونم چیزی رو پیش خودم نگه دارم.
- ایرادی نداره خوش اومدی.
به آشپزخونه رفتم و چایی ریختم. بهزاد میوه ها رو ظرف کرد. صدای باباجون بلند شد: بابا نگار بیا بشین نیومدیم که به زحمت بندازیمت. الان دیگه باید استراحت کنی.



سینی چایی رو برداشتم. بهزاد که داشت ظرفا رو آماده می کرد گفت: بذار من می برم تو برو بشین.
- این سبکه. بقیشو خودت بیار.
از در اومدم بیرون و گفتم: خیلی خوش اومدین.
بهنام سینی رو از من گرفت و گفت: تو بشین.
- ممنون.
کنار بهارک نشستم. نگاهی به گل و شیرینی ای که روی اپن بود کردم و گفتم: چرا زحمت کشیدین؟
باباجون- چه زحمتی دخترم.
بهنام چایی رو دور گردوند و نشست. تا موقع بهزاد اومد نشست و گفت: چه عجب خونه فقیر فقرا تشریف آوردین.
بهنام- دیگه دیدیم به آرزوت رسیدی. چند وقت دیگه بچت هم دنیا میاد زشته نیومدیم خونت.
بهارک- عمو بهزاد، بابام میگه زن عمو نگار می خواد برام دختر عمو بیاره.
بهزاد بهارک رو گذاشت روی پاش و گفت: شاید هم پسر عمو بود بهارک جونم.
بهارک- ولی من دوست دارم دختر عمو باشه.
بهنام- بهارک بابا بیا اینجا عمو رو اذیت نکن.
بهارک به سمت بهنام رفت و کنارش نشست.
آوا- بهزاد ما اومدیم اینجا شیرینی بچه دار شدنتو بخوریم.
بهزاد- بچه دار شدن که شیرینی نداره. کلی خرج رو دست آدم میذاره.
آوا- واسه همین از روزی که ازدواج کردی هی بچه بچه می کنی آره؟
بهزاد- من به خاطر نگار می گفتم وگرنه واسه من که همون دوتایی زندگی کنیم بهتره.
آوا- آره جون بچت.
بهزاد- به بچم چکار داری؟ هنوز دنیا نیومده جونشو تعارف می کنی؟
چند ساعتی گذشت که باباجون گفت: بهنام بریم بابا؟
بهنام- بریم.
- کجا باباجون؟ شام تشریف داشته باشین.
باباجون- نه بابا دیگه میریم. مزاحمتونم شدیم. بهنام خبر داد خوشحال شدیم گفتیم بیایم هم تبریکی گفته باشیم هم احوالتو بپرسیم.
- لطف کردین.
بهزاد- بابا نگار شام درست کرده. زیادم هست. فهمیده 3 تا شدیم ولخرجی کرده. شام رو همین جا بمونید. مامان شما یه چیزی به بابا بگین.
آرام جون- درست نیست. اومدیم یه سر بهتون بزنیم.
بهزاد- بابا سعید دفعه اولشه اومده خونه ما همین طوری خشک و خالی بذاریم بره؟
سعید- لطف کردی آقا بهزاد. منم فردا باید برم سرکار بهتره زودتر بریم.
بهزاد- خوب منم می خوام برم. اصلا بمون پیژامه راحت هم داریم. شب رو همین حا بمونید. به محل کارت هم نزدیکه.
بهارک- عمو بهزاد همون پیژامه راه راهه؟
بهزاد- آره عمو جون همون رو میگم. دوستش داری؟ می خوای بدمش واسه بابا بهنام تو خونه برات بپوشه؟
بهارک می خندید و بهزاد بیشتر باهاش شوخی می کرد. همه تشکر کردن و رفتن آخر هم باباجون به سمت بهزاد اومد و گفت: بابا بهزاد پولی چیزی خواستی تعارف نکنی.
بهزاد- قربونت بابا. هست دستت درد نکنه.
باباجون- نگار جان بابا مواظب خودت و این دوتا بچه های ما باش.
بهزاد- بابا قابله هم بودی و نمی گفتی؟ از کجا فهمیدی 2 تان؟
باباجون- یکی که هنوز دنیا نیومده یکی هم شمایی که بزرگ نمیشی.
بهزاد- دست شما درد نکنه.
باباجون با دست به پشت بهزاد زد و خداحافظی کرد و رفت بیرون.
داشتم با بهارک خداحافظی می کردم که بهنام گفت: راستی براتون وقت گرفتم. چهارشنبه هفته دیگه.
- دستت درد نکنه بهنام جان.
بهنام- خواهش می کنم. دست شما درد نکنه.
بهزاد- از این نظر که زحمت بچه رو می کشه.
بهنام خندید و گفت: نه از این جهت که تو رو تحمل می کنه.
بهزاد- باز یه چیزی میگی که مسئله طرقبه و ساعت 12 شب رو بکشم وسط.
بهنام- باشه بابا تسلیم. با تو نمی شه حرف زد.
بهزاد- تو مواظب آتو های خودت باش تا نخواد تسلیم بشی.
بهنام- از دست تو بهزاد. نگار جان دستت درد نکنه. بهارک بابا بریم. خداحافظ.
چند دقیقه بعد همه رفتن. وسایل رو جمع و جور کردیم. شام رو خوردیم. بهزاد هنوز سر میز شام بود که گفتم: شب بخیر من میرم بخوابم. داری میای بخوابی کولر رو خاموش نکن.
- سرما می خوریم؟!
- هوا گرمه بهزاد جان. دیشب تا صبح عرق ریختم.
- باشه برو بخواب.
- ظرفا رو نشور خودم صبح می شورم.
- شما کار نداشته باش برو بخواب.
به اتاق رفتم. قبل از اینکه بهزاد بیاد خوابم برد.
چند ماهی گذشت. تو این مدت بهزاد حسابی هوامو داشت. سه ماهم شده بود و بهزاد هر روز اصرار می کرد که بریم سونوگرافی تا بفهمیم بچه چیه. عصر که به خونه اومد بهم گفت فردا صبح رو مرخصی گرفته تا بریم سونوگرافی. مخالفتی نکردم. صبح اینقدر ذوق و شوق داشتم که زودتر از بهزاد بیدار شدم. داشتم صبحونه رو آماده می کردم. که بهزاد از اتاق اومد بیرون نگاهی به من کرد و گفت: تو خواب نداری؟
- سلام صبح بخیر. منم تازه بیدار شدم. بیا صبحونه رو بخور که بریم.
صبحونه رو خوردیم و سریع به راه افتادیم. هنو خبری از دکترم نبود. منتظر بودیم. دکتر که اومد بهزاد رو به من گفت: خب بیا بریم کارمونو انجام بدیم.
- تو هم کاری داری؟ می خوای سونوگرافی انجام بدی؟
- نه من می خوام تو رو همراهی کنم.
حرفی نزدم و وارد اتاق شدم. بهزاد کنارم ایستاده بود. دکتر شروع کرد. چند لحظه بعد گفت: اینم دختر کوچولوتون.
بهزاد با دقت خیره به مانیتور شده بود. سرش رو به من نزدیک کرد و به آرومی گفت: الان بچه کدومه؟
از حرفش خندم گرفت. انگار دکترم صداشو شنیده بود که صورت و دست و پاهای بچه رو به ما نشون داد. حسابی ذوق کرده بودم. رو به بهزاد گفتم: بهزاد خیلی نازه نه؟
- نگار جان عزیزم. این تو که چیزی معلوم نیست.
- بابای بی ذوق.

کارمون که تموم شد از مطب دکتر اومدیم بیرون. بهزاد تو فکر بود نگاهی بهش کردم و گفتم: ناراحتی نه؟
- ناراحت واسه چی؟
- واسه اینکه بچه دختره.
- نه چه فرقی داره فوقش بچه دوممون میشه پسر.
- ولی بهزاد خیلی ناز بود دستای کوچولو. چقدر ملوس بود. دختر خوشگل خودم.
- آخه خب تو این عکسا بچه به زور معلومه ناز بودنشو تو کجا دیدی؟
- نه خیر الان اگه پسر بود میگفتی دیدی بچم چه خوشگله چه قویه، چه شجاع بود، اصلا مشخص بود باهوشه. ولی حالا چون دختر شده خورده تو ذوقت. مهم نیست دنیا که بیاد ازش خوشت میاد.
- آخه خب ما منقرض شدیم.
- دایناسورها که دایناسور بودن، منقرض شدن نگفتن ما با این قدمت و هیکل و قدرت منقرض شدیم. بعد تو نگران خودتون هستی؟ نترس حتما پسر عموهات پسر میارن که منقرض نشین.
- حالا ما شدیم دایناسور؟
خندیدم و دست بهزاد رو گرفتم و گفتم: بهزاد ناراحت نباش. حالا بازم میام سونوگرافی شایدم اشتباه کرده باشه. آخه به قول تو چیزی مشخص نبود که.
بهزاد خندید و گفت: آره، احتمالا اشتباه کرده چون چیزی که من دیدم بیشتر شبیه پسرا بود.
با این حرف بهزاد رو تو عالم فکر و خیالات خودش بردم. بهزاد منو گذاشت پیش مامان و خودش رفت. از در رفتم تو. مامان نگاهی به من کرد و گفت: چه عجب!
- سلام مامان بزرگ مهربون.
- سلام دخترم. خوش اومدی بیا تو.
همون طور که از پله ها بالا می رفتم گفتم: دیگه از این دختر و نَوَت خبر نمی گیری! این دختر من دلش برای مامان بزرگش تنگ شده بود اومدم که مامان بزرگش رو ببینه.
- دختر؟!
- بعله دختر. تا الان با بهزاد سونوگرافی بودیم.
- خدا رو شکر. پس دیگه معلوم شد چیه.
- بعله. دیگه هر وقت دوست داشتی بیا با هم بریم خرید.
- خب بعد از ظهر که بهزاد اومد میریم. بابات بنده خدا از روزی که فهمیده پول داده دست من که هر وقت تو گفتی بریم خرید.
- خونه نیست؟ دلم براش تنگ شده. دخترمم همین طور.
مامان قربون صدقم می رفت و من بیشتر خودم رو لوس می کردم. ظهر بابا هم اومد و خبرا رو فهمید. عصر وقتی بهزاد اومد دنبالم فهمید که قراره بریم خرید. حرفی نزد. مامان و بابا رفتن تا آماده بشن. بهزاد رو به من گفت: خب الان دفعه اولیه که رفتیم سونوگرافی مگه نگفتی شاید اشتباه کرده باشن. حالا می خوای بری وسایل بخری؟
- فوقش بازم میریم میگن پسره اینا رو نگه می داریم برای دخترمون. من به مامان اینا گفتم الان نمی تونم بگم نمیام.
بهزاد دستم رو فشار داد و دیگه حرفی نزد. مامان و بابا که آماده شدن به راه افتادیم. اول رفتیم دنبال تخت و کمد بچه. با دیدن وسایل حسابی سر ذوق اومده بودم. بهزاد هم دست کمی از من نداشت. چندتا سرویس دخترونه رو نگاه کردیم. با اینکه بابا می گفت برای قیمتش نگران نباشم و هرچی رو که دوست دارم انتخاب کنم ولی من دلم نمی یومد که بابا رو بندازم توی خرج. یه سرویس قشنگ و ساده انتخاب کردم. بهزاد که از همه بیشتر ذوق می زد هر حا برای خرید می رفتیم. از بابا کم نمی آورد و حسابی خرید می کرد.
بابا- بهزاد بابا جان فهمیدی بچت دختره داری سیسمونیشو آماده می کنی؟
بهزاد- بابا بچه اوله ذوق و شوق داریم. بعدم نمی شه که همش شما تو زحمت بیفتیم.
بابا- این چه حرفیه پسرم. من همون طور که برای بچه ندا سیسمونی آماده کردم برای نگار هم می کنم. هنوز نگار ته تغاریه فرق داره.
بهزاد نگاهی به من کرد و خندید. اینقدر از خرید ها به ذوق اومده بودم که بابا رو بوسیدم و ازش تشکر کردم. مامان و بابا هم چیزی کم و کسر نمی ذاشتن. بعد از کلی خرید به رستوان رفتیم و شام خوردیم. بعد هم مامان و بابا رو رسوندیم و خودمون برگشتیم خونه. به جز سرویس چوب بچه که قرار بود فردا برامون بفرستن همه خرید ها رو آورده بودیم. بهزاد خرید ها رو گذاشت توی اتاق بچه و با خستگی به اتاق خواب رفت من هم کمی آب خوردم و خوابیدم.
صبح که بیدار شدم بهزاد رفته بود. وارد اتاق بچه شدم و وسایل رو جا به جا کردم تا جا وقتی کمد ها رو میارن دست و پای کارگرا رو نگیره.
ساعت 10 بود که سرویس چوب رو آوردن. بعد از رفتنشون. وارد اتاق شدم و سرم رو به چیدن وسایل بچه گرم کردم. ساعت 11 بود که تلفن خونه زد خورد. نگاهی به شماره کردم. طبق معمول هر روز بهزاد بود تا حالم رو بپرسه و مطمئن بشه که غذامو خوردم. گوشی رو برداشتم: سلام بابای مهربون.
- سلام مامان کوچولو. خوبی؟ دخترمون خوبه؟
- هر دومون خوبیم عزیزم.
- چوبا رو آوردن؟
- بعله یه ساعتی میشه.
- صبحونتو خوردی؟
- بعله.
- ناهارم درست کردی؟
- هنوز که خیلی زوده. الان میرم درست می کنم.
- اِ می خوای سر منو کلاه بذاری؟ من که میدونم سرت به وسایل دخترت گرم شده از همه چیز یادت رفته. معلومه صبحونه هم نخوردی مامان بی خیال.
- چرا خوردم.
- جلو بچه دروغ نگو زشته. اگه خورده بودی می دیدی که برات غذا درست کردم.
- غذا درست کردی؟
- بعله، صبح زودتر بیدار شدم یه چیزی واست درست کردم.
به سمت آشپزخونه رفتم و غذاها رو دیدم و گفتم: وای جدی درست کردی. الهی بمیرم.
- خدا نکنه خانومم. برو غذاتو بخور. صبحونه هم نخوردی به فکر خودت نیستی به فکر دختر کوچولومون باش.
- دیگه جدی باورت شد دختره؟
- با این خریدایی که دیشب کردیم امیدوارم دختر باشه. الان اگه بیان بگن پسره ناراحت میشم.
- ای خسیس.
- برو غذاتو بخور. یه وقت کمد اینا رو جا به جا نکنی.
- نه خودم به کارگرا گفتم همون جایی که می خواستم گذاشتن.
- آهان باشه. برو عزیزم. عصر می بینمت کاری چیزی داشتی بهم زنگ بزن.
- باشه حتما. خداحافظ.
- مواظب خودت باش خداحافظ.
یه ماه دیگه هم گذشت. پزشکم برام سونوگرافی نوشته بود. بهزاد کنارم ایستاده بود. سرش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت: خوب دقت کن ببین بچمون شکل من شده یا تو.
- تو هم نگاه کن ببین بلاخره می فهمی نازه یا نه.
- بچه منو تو باشه نازه دیگه.
دکتر بهم نزدیک شد و کارش رو شروع کرد. تصویر بچمون که از دفعه قبلی بزرگ تر شده بود روی مانیتور بود. دکتر نگاهی به مانیتور کرد و گفت: می خواین صدای قلبش رو بشنوین.
- وای آره.
چند لحظه بعد صدای تند تند قلبی به گوشمون خورد. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: فکر کنم بچمون ترسیده چقدم قلبش تند تند میزنه.
دکتر نگاهی به مانیتور کرد و گفت: اون دفعه که اومدین گفتم بچه دختره درسته؟
- بعله.
- ولی الان پسره.
منو بهزاد وا رفتیم. با تعجب به دکتر نگاه می کردیم.
بهزاد- خانوم دکتر مطمئنید؟
دکتر- چیزی که الان داره نشون میده اینه.
نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: اینقدر گفتی که پسر شد.
دکتر- فکر نکنم پسر شده باشه.
بهزاد- پس یعنی همون دختره؟
دکتر- نه.
- خب پس چی؟
دکتر- به صدای قلبش گوش کن. نامنظمه.
- یعنی چی؟ بچمون مشکلی داره؟
دکتر خندید و بدون اینکه حرفی بزنه مشغول کارش شد. بهزاد دستم رو گرفته بود. با نگرانی نگاهی به بهزاد کردم. بهزاد هم دست کمی از من نداشت. با این حال لبخندی زد و گفت: نترس، ایشالا چیزی نیست.
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

بهزاد- چی شد دکتر؟
دکتر- به جای یک ضربان دو تا ضربان داره. جای نگرانی نیست.
بهزاد- یعنی درمان میشه؟
دکتر- نه.
- حالا ما باید چکار کنیم؟
دکتر خندید و گفت: فکر کنم علاوه بر وسایل دخترونه باید وسایل پسرونه هم بخرید.
- یعنی چی؟
دکتر- یعنی شما دوقلو بارداری. یک دختر و یک پسر.
بهت زده به دکتر نگاه می کردم. تازه به خودم اومده بودم. لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم: یعنی هیچ مشکلی ندارن؟
دکتر- نه اصلا نگران نباشید.
از مطب دکتر اومدیم بیرون. به محضی که توی ماشین نشستیم بهزاد از خوشحالی فریادی زد. اول ترسیدم و بعد زدم زیر خنده و گفتم: چرا داد میزنی ترسیدم.
- معذرت می خوام خیلی خوشحالم.
- وای یعنی اولش که گفت بچه پسره می خواستم گریه کنم.
- منم می خواستم یه مشت بزنم تو دماغش. اینقدر خرید کردیم. اگه پسر بود خسارتمونو ازش می گرفتم. حالا هی می پرسیم چی شده چیه. یعنی چی ضربانش نامنظمه. دیگه حرصمو در آورده بود. همین بود که وقتی فهمیدم دوقلوست اینقدر خوشحال شدم که از این چیزا یادم رفت وگرنه یه دعوای حسابی باهاش می کردم.
- وای بهزاد.
- چی شده؟
- اون اتاق اندازه این دوتا نمیشه. وسایل پسرمونو کجا بذاریم؟
- غصه نخور وسایل بچه ها رو میذارم تو اتاق بزرگه منو شما میریم تو اتاق کوچیکه.
- اینقدر وسایل رو چیده بودم.
- فدای سرت خودم همشو درست می کنم.
- وای وسایل بچه رو بگو یعنی باید به مامان بگم یه سیسمونی دیگه هم بده؟
- نه بابا بنده های خدا. خودمون جورش می کنیم. فعلا حرفی بهشون نزن. وسایلش رو که خریدیم بعد میگیم.
- بهت گفتم اینقدر خرید نکن.
- نگران نباش. نصف وسایلی که خریدیم به درد هر دوتاشون می خوره. فقط لباس دخترونه ها رو نمیشه تن پسرمون بکنیم. وگرنه ست نوزادی هاش که به درد اینم می خوره.
- خرجشون رو بگو.
- حرف خانوم جون خدا بیامرز یادت رفته؟ بچه روزیشو با خودش میاره. معاون شعبه داره بازنشسته میشه یه نفر باید جاشو بگیره. خدا رو چه دیدی شاید معاون شدم.
- جدی؟
- گفتم شاید.
- ایشالا بشی من برات دعا می کنم.
- مرسی عزیزم. نظرت در مورد جیگر چیه؟
- جیگر؟
- آره بریم یه جیگر بزنیم؟
- آره خیلی خوبه.
موضوع رو به کسی نگفتیم. خودمون دوتا وسایل پسرمون رو هم جور کردیم. روز تولد بهارک بود. خونواده من هم دعوت شده بودن و البته همکار بهنام همون خانومی که قبلا با بهنام دیده بودیمش. همون موقع بود که بهارک با شیرین زبونیاش کاری کرد تا موضوع لو بره و همه فهمیدن که دوقلو باردارم.
بهنام- بهزاد داداش اینقدر بچه بچه کردی که خدا یه جا دوتا با هم بهت داد.
بهزاد- نه بابا به سعید و آوا گفتم برامون دعا کنن. باز خوب شد گفتم یه دو جین بچه که خدا دوتاشو قبول کرده. کمتر می گفتم یه نصفه بچه گیرمون میومد.
مامان با خوشحالی گفت: پس باید بیام بریم سیسمونی پسرم رو هم بخرم.
بهزاد- دست شما درد نکنه. ما توقعی نداریم.
آرام جون- دست شما درد نکنه یه قول رو شما سیسمونی دادین. اجازه بدین این یکی دیگه رو هم منو بهادر جور کنیم.
مامان- این چه حرفیه آرام خانوم. سیسمونی رو خونواده دختر میدن. وظیفس. ما هم خوشحال میشیم.
- دست هر دوتون درد نکنه ولی منو بهزاد وسایل بچه رو خریدیم. نخواستیم کسی تو زحمت بیفته.
بابا- نگار بابا از وسایل دخترت خوشت نیومد که نذاشتی وسایل پسرت رو هم بخریم.
بهزاد- این چه حرفیه بابا، منو نگار نخواستیم شما تو زحمت بیفتین.
- دستت درد نکنه بابا. شما لطف کردین سیسمونی من رو دادین. منو بهزاد هم ذوق داشتیم سیسمونی یکی از بچه ها رو خودمون خریدیم.
باباجون- بهزاد بابا اگه کم و کسری چیزی مونده بگو بلاخره ما که می خوایم برای نَوَمون کادو بیاریم. خب الان یکی از وسایلش رو می خریم.
بهزاد- دستتون درد نکنه. دیگه همه چیزش رو تکمیل کردیم. منتظر نشستیم که بلاخره بیان.
یه ماهه دیگه هم گشت 6 ماهه باردار بودم که ویارم شروع شد. حالم حسابی بد شده بود. بهزاد با اینکه نگرانم بود ولی نمی تونست تمام مدت پیشم باشه. ندا سرش به دریسا گرم بود. آرام جون و آوا هم خودشون رو برای عروسی آماده می کردن. تنها کسی که می موند و مشتاق بود تا ازم پرستاری کنم مامان بود. با این حال منو می شناخت که لجباز تر از این حرفام که برم و این مدت رو اونجا بمونم برای همین مامان وسایلش رو جمع کرد و یه ماهی پیش ما موند تا حال من بهتر شد.
ماه آخرم بود. بهزاد با اینکه ذوق و شوق داشت ولی همیشه نگرانم بود. با اینکه من هیچ مشکلی به جز کمر درد نداشتم. بهزاد سِمت معاوت رو گرفته بود و حسابی کارش زیاد شده بود. بیشتر اوقات صبحا منو پیش مامان میذاشت و عصرا میومد دنبالم. گاهی اوقات هم مامان میومد خونه ما. هفته آخر بارداریم بود که بهزاد به طور کامل مرخصی گرفت و کنارم موند.
توجه های بهزاد سر ذوقم میاورد. تا جایی که می تونست بهم می رسید. تمام کارهاشو کرده بود. حتی وسایلی که برای روز زایمان لازم بود رو آماده کرده بود و دم دست گذاشته بود. با تخیص دکترم قرار شد چند روز زودتر از زمان زایمانم به بیمارستان برم و سزارین بشم. ولی انگار بچه ها عجول تر از این حرفا بودن. اردیبهشت ماه بود. صبح با دل درد از خواب بیدار شدم. این ماه آخر زیاد پیش میومد که از این اتفاقا برام بیفته ولی این دفعه انگار تمومی نداشت. دردم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. یک هفته به تولد بچه ها مونده بود. قرار بود دو روز دیگه برای سزارین به بیمارستان برم.
درد حسابی بی طاقتم کرده بود. بهزاد رو بیدار کردم. کمی بهم نگاه کرد و گفت چی شده؟
- حالم خوب نیست. فکر کنم بچه هامون یکم عجله دارن.
- الهی بابا قربونشون بشه.
بهزاد از جاش بلند شده بود. سراسیمه از یک طرف به طرف دیگه می رفت. می خندید و خوشحال بود. ولی حسابی دست و پاش رو گم کرده بود. انگار باید کاراشو بهش یادآوری می کردم. دست بهزاد رو گرفتم و گفتم: لباسامو برام بیار.
- الان، الان. اصلا نگران نباش نگار جان. من پیشتم.
به حرفای بهزاد می خندیدم. با کمک بهزاد آماده شدم. از در داشتیم می رفتیم بیرون که گفتم: وسایل بچه ها رو بردار.
- باشه. الان میارم. برای یه صندلی آورد و گذاشت دم در و گفت بشین. همین الان میام.
چند لحظه بعد هراسون اومد و گفت: بریم.
اینقدر هول شده بودم و درد داشتم که فراموش کردم به بهزاد یادآوری کنم به خونواده من و خودش خبر بده.
بهزاد توی راه به دکترم زنگ زد. قرار شد دکتر خودش رو به بیمارستان برسونه. چند دقیقه بعد به بیمارستان رسیدیم. من رو به سمت اتاق عمل می بردن بهزاد صورتم رو بوسید و گفت: مواظب خودتو بچه ها باش. بیرون منتظرتم.
اینقدر درد داشتم که نفهمیدم کی بی هوش شدم. چشمام رو که باز کردم. بهزاد رو بالای سرم دیدم با چشای قرمز شده و صدای گرفته. لبخندی بهم زد و گفت: خوبی؟
- آره، بچه ها خوبن؟
- خیالت راحت خوبن.
- پس کجان؟
- حالا چه عجله ای داری. یکم استراحت کن. بهتر که شدی با هم میریم می بینیمشون.
- پس چرا گریه کردی؟
- گریه خوشحالیه.
- داری بهم دروغ میگی نه؟ بهزاد تو رو خدا جون نگارت راست بگو بچه ها حالشون خوبه؟
- به خدا خوبن چرا نگران میشی؟
- پس بقیه کجان؟ چرا نیومدن؟
- آخه من بهشون خبر ندادم.
- بهزاد داری بهم دروغ میگی. حرفاتو باور نمی کنم. تو رو خدا بگو بچه ها رو بیارن ببینم.
- اونا که هنوز راه نمیرن که بیان تو رو ببینن خودت باید بیای بریم ببینیشون. الان تازه به هوش اومدی حالت خوب نیست.
- نه من تا نبینمشون آروم نمیشم.
- آخه خب نگار جان. اصلا یه کاری می کنیم من میرم عکساشون رو میگیرم برات میارم.
- من می خوام خودشون رو ببینم.
- آخه بچه ها تو دستگان.
- تو دستگاه برای چی؟ تو که گفتی حالشون خوبه.
- خوبن نگارم. فقط چون دوقلو بودن وزنشون کمتر از بقیه بچه هاست یه هفته باید تو دستگاه باشن.
- تو رو خدا منو ببر ببینمشون. حالم خوبه.
- ای مامانِ لجباز. باشه صبر کن تا به دکترت بگم.
بهزاد رفت بیرون. از جام بلند شدم و نشستم. چند دقیقه بعد با یه ویلچر اومد توی اتاق و گفت: اجازه دادن ولی فقط 5 دقیقه.
با خوشحالی گفتم: باشه، باشه.
از تخت اومدم پایین. بهزاد به سمتم دویید و گفت: مواظب باش. چه عجله ای داری.
لبخندی زدم و روی ویلچر نشستم. بهزاد به راه افتاد. همون طور که به طرف اتاق بچه ها می رفتیم بهزاد گفت: اگه ببینیشون. وای نگار دخترمون واقعا نازه. موندم اون موقع تو از کجا فهمیدی.
- حتما پسرمونم قویه.
- نه بابا پهلوون پنبست.
- بهزاد به مامان و آرام جون خبر می دادی. زشته ناراحت میشن.
- چشم به اونا هم زنگ می زنم. بپر پایین که رسیدیم.
از جام بلند شدم. جای بخیه هام می سوخت. بهزاد از پشت شیشه دوتا بچه رو نشون داد و گفت: اوناهاشون. الهی بابا فدای آفتا و آفتابش بشه.
- بهزاد؟!
- جونم؟
محو تماشای بچه ها شده بودم. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: بهزاد بچه های منو تو هستن. خدا انگشتاشون رو ببین. وای کی بشه مامان دخترشو عروس کنه. کی برای پسرم زن بگیرم.
بهزاد به من می خندید. نگاهش کردم و گفتم: نمیشه بریم تو؟
- منو که بابای دوتا بچه هستم راه ندادن. تو که دیگه خودت بچه ای عمرا بذارن بری تو.
- حالا تو شدی بابای دو تا بچه و من که دنیاشون آوردم هنوز بچه ام؟
- بعله خانوم.
- خیلی رو داری بهزاد.
- عزیزم جلو بچه ها زشته دعوا نکن. بیا مهربون باشم.
چند دقیقه ای بچه ها رو دیدیم. ولی کم کم احساس ضعف کردم. بهزاد که رنگ و روم رو دید گفت: بریم دیگه.
- آخه از دیدنشون سیر نمیشم.
- مگه من سیر میشم؟ هنوز من 3 تا رو باید ببینم تا سیر بشم. ولی شما که دیگه نو اومده به بازار کهنه شده دل آزار ما رو محل نمیدی.
- قربونت بشم. مگه میشه بچه ها جای تو رو بگیرن؟
بهزاد لبخندی زد و من رو به سمت اتاقم برد. برام کمی خوراکی گرفت و به مامان زنگ زد. بهزاد گوشی رو داد دستم. صدای مامان میومد: الو؟
- سلام مامان.
- سلام دخترم خوبی؟ هرچی به خونتون زنگ زدم نبودی. دلواپس شدم.
- آره خونه نبودیم.
- کجا میری ناسلامتی یکی دو روز دیگه می خوای زایمان کنی. باید مواظب خودت باشی.
- مواظبم مامانِ خوبم. مامان بزرگ مهربون نمی خوای بیای نوه هاتو ببینی.
- الهی بگردم. دلم براتون تنگ شده. اتفاقا الان بابات اومده. الان راه می افتیم.
- باشه مامان ولی نرین خونه ما بیمارستانیم.
- بیمارستان برای چی مادر؟ چیزی شده؟
- چیزی که شده ولی مه چیز بدی. راستش نوه هاتون یکم عجله داشتن. امروز دنیا اومدن.
- چی؟
- دنیا اومدن مامان خوبم. بهزاد هول شده بود. همه چیز یه دفعه ای شد فراموش کرده بهتون خبر بده.
- خاک بر سرم. الان خوبی؟ بچه ها خوبن.
- قربونتون بشم. خوبیم. خیالتون راحت. گوشی رو میدم به بهزاد. خداحافظ.
- باشه مادر خداحافط.


گوشی رو به دست بهزاد دادم. بهزاد آدرس بیمارستان رو به مامان داد و کلی عذرخواهی کرد. بعد هم به آرام جون زنگ زد و خبر داد. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم بریم باز بچه ها رو ببینیم.
- اِ، چه بد شدی تو. مهمون دعوت کردیم می خوای بذاری بری؟
بهزاد بالای سرم ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم. اونم صورتم رو بوسید و گفت: احساسات مادرانت زده بالا.
خودمو ازش جدا کردم و گفتم: نه می خواستم بدونی هنوز کهنه نشدی. خیلی دوستت دارم.
- ای دختر شیطون. منم دوستت دارم.
نیم ساعت بعد همه خبر دار شده بودن و به ملاقاتم اومده بودن. مامان و بابا حسابی خوشحال بودن. بهزاد که حالا اطراف منو شلوغ دیده بود به هوای اینکه بهارک می خواد دختر عمو پسر عموش رو ببینه به دیدن بچه ها می رفت. آوا و آرام و فهیمه به سمتم اومدن و تعارف کردن تا شب رو پیشم بمونن. مامان که کنارم ایستاده بود به هوای اینکه امشب خودش پیشم می مونه همه رو فرستاد رفتن. ندا و سروش داشتن می رفتن که به ندا سفارش کردم تا مامان رو هم با خودش ببره. با همه اصرارهایی که مامان کرد بهزاد اجازه نداد بمونه و گفت: خودم پیشش میمونم. فردا صبح هم میریم خونه. بی زحمت شما فردا صبح بیاین پیش نگار یه هفته ای تا بهونه گیری نکنه هی بخواد بیاد بیمارستان تا بچه ها رو ببریم.
- بهزاد از الان داری واسه من نقشه می کشی؟
بهزاد- نقشه چیه عزیزم یه هفته خوب استراحت کن تا بچه ها اومدن بتونی نگهشون دار.
مامان- راست میگه نگار جان. ولی بهزاد پسرم من پیش نگار می مونم دلم آروم نمی گیره. اصلا مگه میذارن شب پیشش بمونی؟
بهزاد- بله مامان میذارن. اتاقش خصوصیه کاری ندارن. فقط همون فردا صبح زحمتش با شما.
مامان- باشه مادر. نگار جان مواظب خودت باش مامان.
بابا صورتم رو بوسید و گفت: فردا می بینمت بابا. مواظب خودت باش. خداحافظ.
- دستتون درد نکنه خداحافظ.
ندا صورتم رو بوسید و گفت: نگار جان، هر کاری داشتی تعارف نکن من دریسا رو می ذارم پیش سروش یا می برم خونه مادرشوهرم میام پیشت.
- قربونت بشم عزیزم. دستت درد نکنه. مامان و بهزاد هستن. ممنون که اومدی.
سروش- نگار جان به سلامتی ایشالا 3 تاشونو با هم بزرگ کنی با خوشبختی.
بهزاد- هر کارت بکنم باجناقی دیگه. زحمت کشیدی اومدی. قربانت.
بهزاد ندا و سروش رو هم بدرقه کرد و برگشت. ویلچر رو آورد جلو و گفت: بریم بچه ها رو ببینیم.
با ذوق و شوق گفتم: آره، آره بریم.
نمی دونم اون شب تا صبح چند بار به دیدن بچه ها رفتیم. نزدیک های صبح خوابم برد. با صدای زنگ تلفن بهزاد بیدار شدم. مامان بود می خواست بدونه کی بیاد خونه. بهزاد از اتاق رفت بیرون. از جام بلند شدم به دست و صورتم آبی زدم. بهزاد. وارد اتاق شد و گفت: بلند شدی خانوم؟!
- مگه نمی خوایم بریم؟
- نه کی گفته یکی دو روز دیگه هم اینجا هستی.
- باشه ایرادی نداره.
- جدی می مونی؟
- آره، نزدیک بچه هام هم هستم از خدامه. میدونم ببرینم خونه دیگه نمی ذارین بیام بیمارستان.
- نه عزیزم میارمت قول میدم.
چند دقیقه بعد دکتر اومد و برگه مرخصیم رو امضا کرد. لباسام رو عوض کردم. یک بار دیگه بچه ها رو دیدم و به خونه رفتم. هنوز لباسام رو عوض نکرده بودم که مامان هم از راه رسید. بهزاد رو به مامان گفت: بی زحمت شما همینو اینجا نگهش دارین. من خودم غذا رو درست می کنم.
مامان- نه مادر تو بشین نگار رو سرگرم کن. من براش غذا درست می کنم.
بهزاد- زحمت میشه.
مامان- این چه حرفیه عزیزم.
- دستت درد نکنه مامان، جبران می کنم.
مامان لبخندی زد و گفت: هر بار که بچه هاتو ببینم جبران میشه.
مامان به آشپزخونه رفت بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چیزی می خوری برات بیارم؟
- نه عزیزم. راستی به مامانت اینا هم گفتی که امروز مرخص میشم؟
- آره خانومم نگران نباش بعد از ظهر باز می ریزن اینجا.
خندیدم و گفتم: پشت سرشون حرف نزن.
- جوابتو دادم.
بهزاد از کنارم بلند شد و به سمت اتاق خودمون یعنی همون اتاق کوچیکه رفت و چند لحظه بعد با چندتا برگه و کتاب برگشت. کنارم نشست و گفت: بیا برای بچه هامون اسم انتخاب کنیم که باز پس فردا آوردیمشون خونه من گفتم آفتابه خانوم ناراحت نشی.
- بس که حسودی.
بهزاد خندید و کتاب اسامی که چند ماه پیش می خوندمش رو باز کرد و گفت: حالا تو چیا انتخاب کرده بودی خانوم؟
- نمیگم. مگه خودت سلیقه نداری؟ اسمای که دوست داری انتخاب کن منم انتخاب می کنم رو هر کدوم به توافق رسیدیم همون اسم رو می ذاریم.
- عجب؟!! گفتم حتما الان گرو کشی می کنی که من اسم دخترمو می ذارم تو اسم پسرتو.
- الهی بگردوم دوتاشون بچه هام هستن چه فرقی داره. چقدر دلم براشون تنگ شده.
یهو بغض کردم و زدم به گریه بهزاد که هول شده بود. به من نگاه کرد و گفت: چی شد؟ من ناراحتت کردم؟ نگارم؟
- دلم بچه هامو می خواد.
- انگار میگی عروسکاشو گم کرده که گریه می کنه. قربونت بشم چند روز دیگه میان. اینجوری وقتی بیان بیشتر قدرشونو می دونیم. گریه نکن مامانتو صدا می کنم بیاد آبروت میره.
لبخندی زدم و گفتم: من می خوام اسم دخترمون شبیه من باشه. پسرمونم شبیه تو. اگه شد شبیه هر دوتامون باشه بهتره.
- باشه عزیزم خیلی خوبه.
یکی یکی اِسما رو نگاه کردیم. بیشترشون خنده دار بودن. بهزاد یهو گفت: فهمیدم. اسمشون رو میذاریم گندم و جو.
- دیوونه.

بهزاد چشمکی زد. سرم رو به شونه بهزاد تکیه دادم. همه اسما رو خوندیم. من قبلا اسمام رو انتخاب کرده بودم. اسم مهرنگار برای دخترمون و مهرزاد برای پسرمون. بهزاد کمی به اسما نگاه کرد و گفت: از نظر من بهترین اسم واسه دخترمون مهرنگاره. من خیلی خوشم اومد.
تا موقع مامان اومد و گفت: اسم انتخاب می کنید؟
بهزاد نگاهی به مامان کرد و گفت: خسته نباشین مامان. بعله. مامان اسم مهرنگار قشنگه نه؟ برای دخترمون انتخاب کردیم.
مامان- مهرنگار؟ خیلی قشنگه من تا حالا نشنیده بودم چقدر خوب به اسمتم میاد نگار. حالا معنیش چی هست؟
لبخندی زدم و گفتم: یعنی معشوق خورشید.
مامان- قشنگه مامان جان مبارک باشه. واسه پسرم چی انتخاب کردیم؟
بهزاد- فعلا که هیچی، کتب رو یه دور دیگه بکنیم پیدا میشه.
مامان- باشه من برم براتون چیزی بیارم بخورید.
بهزاد- زحمت نکشید مامان. من الان خودم میام. نگار جان تا تو یه دور دیگه بکنی من اومدم چندتا خوشگلشو برای پسرم پیدا کن.
بهزاد به آشپزخونه رفت و چند دقیقه بعد با چندتا لیوان و آب میوه و شیرینی برگشت. کنارم نشست و گفت: شما بخور من می خونم خوب بود سرتو بده پایین بد بود بده بالا.
- بهزاد من اسم مهرنگار و مهرزاد رو از قبل انتخاب کرده بودم چون هم به هم میان و هم به اسم منو تو میاد.
- مهرزاد هم خیلی قشنگه یعنی چی؟
- معنیشو خیلی دوست دارم یعنی زاییده ی مهربانی و محبت. ولی اگه خوشت نمیاد بگو بازم می گردیم.
- اسم به این قشنگی چرا خوشم نیاد عزیزم؟ عالیه. به اسم باباشم میاد.
بهزاد شیرینی رو جلوی من گرفت و گفت: بخور که دیگه این خوردن داره. فردا میرم براشون شناسنامه می گیرم.
بهزاد به سمت آشپزخونه رفت و شیرینی رو به سمت مامان گرفت و گفت: این به افتخار مهرنگار و مهرزاده.
مامان- انتخاب کردین؟ خیلی قشنگن. مبارک باشه. خدا براتون نگهشون داره.
بهزاد- ممنونم. خدا سایه شما رو هم از سر ما کم نکنه.
مامان- مرسی پسرم.
ساعت 1 بود که بابا هم اومد و همگی ناهار خوردیم. بعد از ناهار بهزاد من رو به اتاقمن برد تا استراحت کنم. ولی هنوز چشامو نبسته بودم که زدم به گریه. بهزاد منو تو بغلش گرفت و گفت: چرا گریه می کنی عزیزم؟
- بهزاد تو رو خدا پاشو بریم پیش بچه ها.
- اینطوری نگو دلم براشون یه ذره میشه. نگار جان اینطوری بخوای هر روز اذیت کنی مجبورم ببرمت پیش یه روانشناسی چیزی. داری نگرانم می کنی. می ترسم افسردگی بعد از زایمان گرفته باشی.
خندیدم و گفتم: اطلاعات عمومیت رفته بالا؟!
- اینقدر منو مسخره کردی که به همه همکارام گفتم برام کتاب جور کنن. کلی کتاب خوندم.
- چه بابای خوبی؟ چه با اطلاعات.
- عزیزم یکم استراحت کن. بعد میریم بیمارستان.
صورت بهزاد رو بوسیدم و گفتم: باشه ولی تو رو خدا نزنی زیرش.
- نه قول میدم. بخواب خودم یه ساعت دیگه بیدارت می کنم.
- باشه.
بهزاد از اتاق رفت بیرون. کم کم چشام سنگین شد و خوابم برد.
نمی دونم چقدر خوابیده بودم که از درد و سوزش بخیه هام بیدار شدم.
از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. بابا و بهزاد داشتن تلویزیون می دیدن و مامان توی آشپزخونه بود. چند قدم برداشتم تا موقع بهزاد برگشت و گفت: بیدار شدی؟
- آره بریم دیگه.
- باشه عزیزم.
به سمت آشپزخونه رفتم. مامان داشت برام عصاره گوشت درست می کرد. کمی نگاهش کردم و گفتم: قربون مامان خوبم بشم.
- خدا نکنه دخترم.
صورت مامان رو بوسیدم و گفتم: امروز خیلی اذیتتون کردم.
- تا باشه از این اذیتا باشه.
تا موقع بهزاد اومد دم آشپزخونه و گفت: مامان دستتون درد نکنه حسابی خستتون کردیم.
مامان- نه مادر خستگی چیه؟ اینقدر ذوق و شوق دارم که نمی فهمم خستگی چیه.
بهزاد- دستتون درد نکنه. منو نگار می خوایم بریم بیمارستان اگه میاین که بیاین بریم.
مامان- نمی دونم مادر.
بهزاد- بابا گفتن شما بیاین اینشون هم میان.
مامان- باشه پس بریم. منم دلم برای بچه ها تنگ شده.
چند دقیقه بعد به راه افتادیم. وقتی رسیدیم. جلوتر از همه به سمت بچه ها رفتم. مهرنگار خواب بود و مهرزاد داشت گریه می کرد. زن پرستاری به سمتش رفت و بلندش کرد در اتاق رو باز کردم نگاهی به من کرد و گفت: بله خانومم؟


می تونم بیام تو؟
- اینجا فقط مادر بچه ها با لباس مخصوص میتونن بیان تو خانوم.
- خب منم مامان همون فسقلی ای هستم که دستتونه.
- کجایی پس مامان مهربون.
- به من گفتن نمیذارن بیام اینجا.
- مادر بچه ها برای شیر دادن و مراقب کردنشون می تونن بیان.
- الان می تونم بیام تو.
- آره فقط از اون سمت لباس مخصوص رو بپوشید بعد. بهزاد و مامان و بابا داشت از بیرون بهم نگاه می کردن.
لباس ها رو پوشیدم. مهرزاد رو به بغلم داد. بغض کرده بودم و با شوق بهش نگاه می کردم. صورتش رو بوسیدم و گفتم: قربونت بشم پسرم.
بهزاد از پشت شیشه بال و پر می زد تا بچه رو نزدیک شیشه بیارمش. نزدیک شیشه شدم. مامان آروم اشک می ریخت. بهزاد لبخندی زد و از منو مهرزاد عکس گرفت.
به سمت زن پرستار رفتم و گفتم: میشه دخترم رو هم بغل کنم؟
- آره، حتما.
مهرزاد رو ازم گرفت و توی تخت کوچولوش گذاشت. مهرنگار هنوز خواب بود. اینقدر معصومانه خوابیده بود که از دیدنش سیر نمی شدم. پرستار مهرنگار رو داد بغلم. مهرنگار چند لحظه چشاشو باز کرد و باز خوابید. بوسیدمش و بعد به سمت شیشه بردمش. بهزاد از پشت شیشه دلقک بازی در می آورد. خندم گرفته بود. بچه رو به زن دادم و گفتم: کی بیام شیرشون بدم؟
- هر وقت گرسنشون شد.
- خب کی گرسنشون میشه.
زن لبخندی زد و گفت: اولین بارته؟
- بعله.
- هر وقت اینجا باشی گرسنشون بشه میتونی بیای شیرشون بدی. کلا هر وقت بخوای می تونی بیای.
لبخندی زدم و از پرستار تشکر کردم. لباسام رو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون.
بهزاد- تو چطوری رفتی تو دختر؟ منو راه نمیدن؟
- نه فقط مادرش، خدا بگم چکارت کنه کل دیروز رو میتونستم بیام اینجا پیششون.
بهزاد- پس بهتر نفهمیدی. اون وقت دیگه منو محل نمی دادی.
- حسود. گفت هر وقت بخوام می تونم بیام.
بهزاد- آهان، الان دیگه یعنی نمیای خونه؟!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. بهزاد گفت: آخه تو هنوز خودت خوب نشدی.
- من که خوبم. پیش بچه ها باشم بهترم.
بهزاد رو به مامان که با شوق به من نگاه می کرد گفت: مامان شما یه چیزی بهش بگین.
مامان- من چی بگم پسرم. خودمم مادرم. اذیتش نکن. ولی نگار جان باید حواست به خودتم باشه. باید به خودت برسی که بتونی از بچه ها مراقبت کنی.
- چشم، چشم، چشم.
بابا- این طوری که بوش میاد شما که موندگار شدین. پس منو شما بریم خانوم.
مامان- بریم. فقط بهزاد جان برای نگار عصاره گوشت درست کردم. همون غذاها رو براش بیار.
بهزاد- چشم. دست شما درد نکنه زحمت کشیدین.
بابا- مواظب خودتون و بچه ها باشین. خداحافظ.
- دستتون درد نکنه. خداحافظ.
بهزاد مامان و بابا رو بدرقه کرد و برگشت. نگاهی به من کرد و گفت: نمیشه منم بیام تو.
- چرا میشه به شرطی که یه شکم بزایی.
بهزاد زد زیر خنده و گفت: خدا بگم چکارت کنه نگار.
همون طور که از پشت شیشه به بچه ها نگاه می کردم گفتم: من چطوری 5 روز دیگه تحمل کنم.
- همون طور که اون 9 ماه رو تحمل کردی.
- اونجا که هنوز ندیده بودمشون.
یک ساعتی جلوی شیشه بودیم. نزدیک عوض شدن شیفت ها بود. خانوم پرستاری که مهرزاد و مهرنگار رو بهم داده بود از اتاق اومد بیرون و گفت: همین طوری می خوای اینجا واستی؟ برو تو.
- باشه ممنونم.
پرستار خداحافظی کرد و رفت. صدای گریه نوزادی بلند شد. برگشتم مهرنگار گریه می کرد.
سریع به بهزاد نگاه کردم و گفتم: من میرم تو خداحافظ.
بهزاد همون طوری که می خندید گفت: بدو بچت رو گازه. داخل شدم. پیر زن دیگه ای که داخل اتاق بود نگاهی به من کرد و گفت: لباس اون سمته.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. لباسم رو پوشیدم و به سمت مهرنگار رفتم. خودم از توی تختش برداشتمش. پیرزن نگاهی به من کرد و گفت: چرا نگاهش می کنی؟ مگه مادرش نیستی؟
- چرا مامانشم.
- خب بیا برو اون پشت شیرش بده.
- شیرش بدم؟!
- بعله.
نگاهی به بهزاد کردم و شکم مهرنگار رو شون دادم. بهزاد سرشو تکون داد و خندید. رفتم و یه گوشه روی صندلی ها نشستم. پیرزن که فهمیده بود دست پاچه شدم. نگاهی به من کرد و گفت: سر بچه رو اینطوری نگیر. اینطوری شیرش بدی خفش می کنی.
بچه رو توی دستم جا به جا کرد و گفت: حالا شیرش بده.
نگاهم به مهرنگار کوچولو بود که دیگه گریه نمی کرد. دستش رو با انگشتام گرفته بودم و بهش نگاه می کردم. محکم انگشتم رو گرفت. از کارش خندم گرفت. پیرزن بهم نزدیک شد و گفت: شیر دخترتو دادی، پسرتم شیر بده برو. شوهرت بنده خدا معطله.
- باز کی بیام؟
- اینا الان که غذا بخورن تا شب دیگه سیرن. تنشونم چرب کن.
- تنشونو؟ با چی؟
تا موقع زن دیگه ای وارد شد و با پیرزن سلام و احوال پرسی کرد به سمت بچه ای رفت و بغلش کرد. کمی دورتر از من نشست و مشغول چرب کردن بدن بچش شد. نگاهی به مهرنگار کردم که خوابیده بود و دیگه شیر نمی خورد. صورتش رو بوسیدم. پیرزن مهرزاد رو به سمت من آورد. مهرنگار رو ازم گرفت. زنی که نزدیکم بود گفت: دوقلو داری؟
- بعله.
- زایمان چندمته؟
- اول.
- وای چه سخت. آدم بچه اولش هیچی بلد نیست. حالا دو تا هم که باشن. البته بدخو نباشن مشکلی نداری.
لبخندی زدم و موهای ریز روی سر مهرزاد رو صاف کردم. بعد از اینکه شیرشون دادم به سمت شیشه رفتم. بهزاد روی صندلی نشسته بود. دلم براش سوخت. نگاهی به پیرزن کردم و گفتم: میشه شوهرم بیاد جلو در بچه ها رو فقط بغل کن فقط 5 دقیقه.
- اونم باید لباس بپوشه. زیادم نباید طولش بدین.
- چشم.
از پشت شیشه به بهزاد اشاره کردم تا بیاد جلوی در. در رو باز کردم و گفتم: بیا تو.
- مگه اجازه میدن. آره صحبت کردم. صبر کن همین جا.
برای بهزاد لباس آوردم. بهزاد تنش کرد. مهرزاد رو که بغلم بود به سمتش گرفتم و گفتم بیا بغلش کن.
- نیفته.
- نه مواظب باش.
مهرزاد رو بغل کرد و گفت: وای خدا، تو چه کوچولویی پسرم.
صورتش رو بوسید و گفت: حالا فهمیدم بابا شدن چیه.
خندیدم و گفتم: بِده بچه رو تا مهرنگار رو بیارم.
مهرزاد رو گرفتم و به تختش بردم. مهرنگار رو بغل کردم و به سمت بهزاد که با شوق منو بچه رو نگاه می کرد بردم. بچه رو بغل کرد و خیره بهش مونده بود. مهرنگار انگشت بهزاد رو محکم گرفت. بهزاد رو به من گفت: انگشتم رو گرفته.
- انگشت منم گرفته بود.
پیرزن به سمت ما اومد. بهزاد نگاهی به پیرزن کرد و گفت: سلام دست شما درد نکنه.
پیرزن سری تکون داد و به سمت دیگه ای رفت. کمی که دور شد. بهزاد گفت: داشتی میومدی یه مژدگونی هم به این بنده خدا بده.
- باشه.
بعد از اینکه بچه ها رو از بهزاد گرفتم. با کمک پیرزن تنشون رو چرب کردم. یه مژدگونی به پیرزن دادم و با بهزاد به خونه برگشتیم.




لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. مثل آدمی که عاشق شده باشه و دیگه هیچ کاری ازش بر نیاد شده بودم. بهزاد در اتاق رو باز کرد نگاهی به من کرد و گفت: خوبی؟
- نمی دونم.
- یعنی حالت خوب نیست؟
- نه، خیلی خوبم.
- منو گذاشتی سرِکار؟
- نه به خدا یه حال عجیبیم. تا حالا اینطوری نبودم.
- دروغ چرا منم یه جوریم که تا حالا نبودم.
- دلم یه دوش آب سرد می خواد.
- حتما با همین بخیه هات.
- خب فکر کردی برای چی تا الان نرفتم؟!!
کمی سکوت کردم و بعد گفتم: راستی مامانت اینا می خوان بیان اینجا؟!
- نمی دونم برای چی؟
- دیروز گفتی عصر حمله می کنن اینجا.
- حالا من گفتم تو چرا تکرار می کنی.
- باشه ببخشید، حالا میان یا نه؟
- نمی دونم. ولی فکر نکنم. احتمالا همون روزی که بچه ها رو بیاریم میان.
- امیدوارم همین طوری باشه.
- اینقدر از خونواده من بدت اومده؟
- نه، منظورم خونواده تو نیست کلا مهمون رو گفتم. اصلا حوصله ندارم.
- میدونم عزیزم. غذاتو بیارم اینجا یا میای آشپزخونه.
- نه میام.
آبی به دست و صورتم زدم و به آشپزخونه رفتم. مامان کلی غذا درست کرده بود. بهزاد غذاها رو گرم کرد و خوردیم. گوشی بهزاد رو برداشتم و عکس مهرزاد و مهرنگار رو نگاه می کردم. رو به بهزاد گفتم: بهزاد بچه هامون خیلی کوچولو نیستن؟
- ببخشید که نوزاده 1 روزه هستن.
- خب باشه دریسا اینقدر نبود. الام مهرزاد و مهرنگار رو بذاری کنار هم میشم دریسا در روزی که دنیا اومده بود.
- خب این بر می گرده به ظرفیت دیگه.
- یعنی چی؟
- شما اینم بسنج که خواهر گرامی 2 برابر شما سایز دارن. خب جای بیشتری بوده بچه بیشتر رشد کرده. حالا تو نصف ندا که هستی هنوز دوقلو هم که بودن. الان باید نصف چیزی که هستن می بودن. بر خداتم شکر کن.
خندیدم و گفتم: الان همه اینا رو گفتی که به من بفهمونی ندا چاقه؟
- نه خوب اونم بر می گرده به ظرفیت.
- الان می خوای گیر بدی به مامانم؟
- اِ نه دیگه. این بر می گرده به شوهرش. سروش به خودش نگاه می کنه ندا رو تشویق می کنه چاق بشه.
- الانم به سروش گیر دادی دیگه.
- نه بابا منظورم اینه اون ظرفیتش بالاست. من ظرفیتم همین قدر بیشتر نیست دیگه. بچه هام نصفه دنیا میان زنم نصف زنه اونه. البته ما در یک مورد از اونا بهتریم.
- چی؟
- اینکه اونا در هر نوبت زاد و ولد یک بچه میارن ما 2 تا.
- تو هم دلت به همین چیزا خوشه دیگه.
با دست روی بخیه هام رو گرفتم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: خوبی؟
- آره.
- برات مسکن بیارم؟
- نه.
- متحول شدی؟!!
- نه، بابا. بچه ها رو شیر میدم دیگه نباید هرچی، هرچی بخورم.
- وای وای وای، مامان کوچولو.
خیره به عکس بچه ها بودم. بهزاد کنارم ایستاد و گفت: قربون دخترم بشم. نانازیه باباس. اینم که پسر کچلِ باباس.
گوشی تو دستم زنگ خورد. مامان بود. بهزاد خندید و گفت: بردار باز مامان جونت نگرانت شده.
- لوس، الو.
صدای مامان پشت خط پیچید: سلام نگار جان خوبی مامان؟
- سلام، خوبم ممنون.
- هنوز بیمارستانید؟
- نه یه ساعتی میشه خونه ایم.
- آها زنگ زدم بگم بهزاد سر راه بیارت اینجا.
- ممنون مامان، اومدم خونه دیگه.
- خب پس من میام اونجا. نمیشه که تنها بمونی.
- نه مامانِ خوبم. منو بهزاد هی میریم بیمارستان و میایم. بهزاد که مرخصی گرفته پیشمه. راضی به زحمت شما نیستیم.
- تعارف می کنی؟ ندا که بچه سومش بود و حالش هم از تو بهتر بود یه هفته نگهش داشتم بعد تو دختر لجباز راضی نمیشی یه روز هم بیای اینجا.
- قربونت بشم مامانِ خوبم. ندا دوتا بچه داشت. سروش هم پیشش نبود. نمی تونست 3 تا بچه رو با هم نگه داره.
- باشه الان لجبازی کن بچه ها رو که بیاری خونه خودم میام پیشت.
- باشه. راستی مامان غذاها خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه.
- نوش جونتون. باشه مادر من برم کارامو بکنم. احتمالا فردا میام بیمارستان بچه ها رو ببینم.
- دستت درد نکنه. میاین اونجا معطل میشین.
- حداقل تو و بچه ها رو که می بینم. باشه مامان برو استراحت کن. کاری چیزی داشتی بهم زنگ بزن.
- حتما، ممنون خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و گفتم: این مامان هم حسابی خودشو درگیر کرده.
- نگرانه دیگه مادره. تو که باید درک کنی. خودت دختر داری عزیزم.
- لوس.
- مگه دروغ میگم.
زنگ تلفن حرف بهزاد رو قطع کرد. گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره کردم و خندیدم. گوشی رو به سمت بهزاد گرفتم و گفتم: مامان جونت نگرانت شده.
لبخندی زد و گوشی رو گرفت. مشغول صحبت بود که به اتاق بچه ها رفتم. نگاهی به کمد لباساشون کردم. چندتا از لباساشون رو آوردم روی تخت چیدم. تا موقع در اتاق باز شد بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: بیداری؟ مامان می خواست احوالتو بپرسه گفتم خوابیدی.
سرم رو به تخت تکیه دادم. بهزاد بهم نزدیک شد و گفت: حالت خوبه؟
- خوبم.
بهزاد دستام رو گرفت و گفت: چرا دستات یخ کرده؟ گرسنته.
- نه سیرم.
بهزاد از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب قند کنارم نشست. به زور آب قند رو به خوردم داد. دستای منو بین دستاش گرفته بود و خیره شده بود به چشام. سرم رو گذاشتم روی شونش. اشکام بی اختیار جاری شد.
- باز دلت واسه بچه ها تنگ شده؟
- نمی دونم.
- نمی دونی یعنی آره دیگه. پاشو بریم منم دلم واسشون تنگ شده.
از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. چند لحظه بعد آماده شده بودم. با بهزاد به سمت بیمارستان رفتیم. بیمارستان شلوغ تز از همیشه بود. به سمت اتاق بچه ها رفتیم. از پشت شیشه نگاهشون کردم. هر دوشون خواب بودن. بهزاد نزدیکم شد و گفت: برو تو من همین جا می شینم. هر وقتم خواستی بیا. از طرف منم دوتاشون رو ببوس.
لبخندی زدم و گفتم: باشه.
به سمت اتاق رفتم. در رو باز کردم. زن تقریبا جوونی اومد جلو و گفت: کجا خانوم؟
- اومدم بچه هامو ببینم.
- نمیشه.
- چرا؟
- شیفتا می خواد عوض بشه منتظر بمونید شیف بعدی.
- شیفت بعدی چه ساعتی میشه؟
- یه ساعت دیگه.
- خب من تا اون موقع میام بیرون.
- نمیشه خانوم، تشریف ببرین همون موقع بیاین.
به ناچار از اتاق اومدم بیرون. از پشت شیشه نگاهی به بچه ها کردم. بهزاد اومد کنارم و گفت: چی شد؟ چرا نرفتی تو؟
- نمی ذاره. شیفت یه ساعت دیگه می خواد عوض بشه از الان قُرُق کرده کسی نره تو.
- بیا بریم تو محوطه بشینیم. اینجا هواش گرفتس. یه ساعت دیگه می یایم.
با بهزاد به راه افتادم. روی یه نیمکت تو محوطه نشستیم. بهزاد گفت: همین جا باش تا بیام.
- کجا؟
- الان میام.
چند لحظه بعد با دو لیوان چایی برگشت کنارم نشست و گفت: چاییِ بدنم اومده بود پایین.
- پس معتاد شدی؟
- آره دیگه معتاد تو، مهرزاد، مهرنگار.
- کی بشه ببریمشون خونه.
- می برم عجله نکن. خدا منو تو رو خیلی دوست داشته. واسمون پارتی بازی کرده. یه هفته بیشتر مجردی زندگی می کنیم.
- عاشق همین دید خوبتم دیگه.
نسیم خنکی میومد. هوا کم کم تاریک می شد ولی هنوز مردم نگرون و درمونده از این طرف به اون طرف می دوییدن. خدایا شکرت. مشکل من در برابر اینا اصلا مشکل به حساب نمی اومد.
بهزاد دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: سردت نیست؟
- نه هوا خوبه. بریم دیگه یه ساعت شد نه؟
- بریم عزیزم.
با هم به سمت اتاق بچه ها رفتیم. نگاهی به داخل کردم چراغ اتاق خاموش بود و تنها چراغ هر تخت روشن بود. نزدیک در شدم. دستم روی دستگیره در بود که. خانومی در رو باز کرد و گفت: چیزی شده؟
- سلام می خواستم بچم رو ببینم.
- الان که دیگه نمیشه خانومم برو فردا بیا.
- به من گفتن باید صبر کنم تا شیفت عوض بشه حالا میگین برم؟
- خانومم برای ما ساعت مشخص کردن اجازه نداریم مادر ها رو راه بدیم. فقط بچه شما که نیست.
اشک تو چشام حلقه زد. بهزاد نزدیکم شد و گفت: نگار جان فردا میایم عزیزم.
بدون اینکه حرفی بزنم پشت شیشه ایستادم. اینقدر آروم خوابیده بودن که از دیدنشون سیر نمی شدم. بهزاد دستم رو گرفت و بوسید. حسابی خشته شده بودم. جای بخیه هام بیشتر از قبل اذیت می کرد. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: هنوزم می سوزه؟
- چیزی نیست. بریم.
- بیا تا اینجا هستیم بخیه هاتو به یه دکتر نشون بده.
- خب سوزشش طبیعیه. الان بریم بهمون می خندن.
- حداقل یه چیزی میده که سوزشش رو کم کنه.
مخالفتی نکردم. تنها دکتری که سرش خلوت بود دکتر عمومی بود. بخیه هامو نگاه کرد و برام یه پماد نوشت. پماد رو از داروخونه بیمارستان گرفتیم و به راه افتادیم. کمی از راه رو رفتیم که بهزاد گفت: من که دلم نمی خواد الان برم خونه. بیا دونفری بریم طرقبه. خدا رو چه دیدی شاید باز بهنام رو هم دیدیم.
- البته اگه این بار ببینیمش فکر نکنم همچین نگران هم بشه. با آوردنش به تولد بهارک به همه اعلام کرد که می خواد باهاش ازدواج کنه.
- آره خب. راست میگی. اصلا بهنام رو ولش کن. یه جا بگو بریم. دم غروبی دوست ندارم برم تو خونه. شام هم مهمون من.
- باز دست و دلبازی می کنی.
- دارم از آخرین لحظات باهم بودنمون لذت می برم.
- آخرین لحظات یعنی چی؟
- منظورم لحظات دوتایی بودنمونه. البته بعدش تو میشی 3 تا منم میشم یکی.
- نه خیر من و تو دوتایی با همیم اون دو تا هم با همن. اصلا بچه ای که از یه روزگیش بیرون از خونه بخوابه بچه خوبی نیست. باید هوای تو رو داشته باشم.
- آره دیگه میدونی پیر و کوریت نزدیکه دنبال یه هم پا می گردی.
- پیر و کور خودتی.
- هرچی دوست داری دعوا کن. فحش هم آزاده از 2شنبه که بچه ها میان خونه دیگه نمی تونی حرفی بزنی.
- اونا رو می خوابونم بعد میام. حرفامو بهت میزنم.
- از اونجایی که بچه ها رو می خوابونی و بعد میای مشخصه کارت حرف زدن نیست. فحشی، کتکی چیزیه!!
- می ترسی؟
- کی؟ من؟ هم منو میگی؟ اینو نگا. هم من؟ مثلِ سگ.
زدم زیر خنده. بهزاد نگاهی به من کرد و لبخند زد. تو اولین رستورانی که دیدیم شاممون رو خوردیم. بهزاد هنوز می خواست دور بزنه ولی من که حسابی بی حوصله بودم بهش گفتم برگرده خونه.
نیم ساعت بعد خونه بودیم. لباسام رو عوض کردم. اینقدر خسته بودم که به رخت خواب رفتم. فکر و خیال نمی ذاشت بخوابم. بهزاد وارد اتاق شد و گفت: ای تنبل خوابیدی؟
لبخندی زدم و بهش خیره شدم. پماد رو نشونم داد و گفت: از این زدی؟
- نه.
- خوب شدی؟ نمی سوزه؟!
- چرا.
- یعنی چی؟ یعنی من بزنم؟
- هوم.
- من دل ندارم به جنازه سوسک نگاه کنم چه برسه به گوشتای تیکه پاره ی تو. می بینم تا صبح میزنم به گریه. اون وقت علاوه بر سوزش بخیه سوزش دل هم پیدا می کنی.
- آره راست میگی. پس من می خوابم واقعا خسته ام.
- خوب بخوابی.
چشام رو بستم و نفهمیدم چطوری خوابم برد.
روزها پشت سر هم می گذشت و من هر روز بی تاب تر از قبل می شدم. تو خونه که بودم یا بهونه می گرفتم و یا می زدم زیر گریه. مامان هم که منو شناخته بود صبح به صبح میومد غذا رو برام رو به راه می کرد و می رفت منم از صبح می رفتم پیش بچه ها. ظهر بر می گشتم خونه بعد از ظهرا هم اینقدر بهونه گیری می کردم که بهزاد طفلک مجبور می شد منو ببره بیرون.
یه هفته به هر سختی ای که بود گشت. صبح دوش گرفتم. برای بچه ها لباس و حتی اسباب بازی هم برداشتم. مامان طبق معمول همه روزا خونه بود. نگاهی به من کرد و گفت: شما برین مادر من همه کارا رو می کنم تا برگردین.
- مرسی مامان. جبران می کنم. خیلی خوبی.
- برو مامان جان، خدا به همرات.
با بهزاد به سمت بیمارستان رفتیم. بهزاد رفت تا کارای ترخیص رو انجام بده من هم به اتاق بچه ها رفتم. لباساشون رو تنشون کردم. بهزاد به کمکم اومد. مهرزاد رو لای پتوش پیچیدم و دادم بغل بهزاد. مهرنگار رو هم خودم بغل کردم. نشستم توی ماشین مهرنگارو روی پام گذاشتم. مهرزاد رو هم از بهزاد گرفتم و گذاشتم کنار مهرنگار. دوتاشون بی خیال خوابیده بودن. نمی فهمیدن مامان و باباشون تو این یه هفته چقدر اذیت شدن.
نیم ساعت بعد خونه بودیم. بهزاد برای بچه ها گوسفند گرفته بود. گوسفند رو که کشتن وارد خونه شدیم. مامان اسپند دود کرد و روی سر من و بهزاد و بچه ها چرخوند.
بچه ها رو روی مبل گذاشتم و رو به بهزاد گفتم: بهزاد تو بشین همین جا تا من بیام.
به اتاق رفتم لباسامو عوض کردم. از اتاق بچه ها براشون بالش و رخت خوابشون رو آوردم. روی مبل دو نفره براشون جا انداختم و روی همون مبل خوابوندمشون. بهزاد همون طور که به من نگاه می کرد گفت: من برم کیک و شیرینی بگیرم میام.
- کیک و شیرینی برای چی؟
- همه خبردار شدن بچه ها رو امروز میاریم. گفتن عصر میان اینجا. خب تولد بچه هامونه.
لبخندی زدم و گفتم: باشه برو. زود برگردیا!!
- مامان که پیشته خانوم. بابا هم الاناس که بیاد.
- باشه، مواظب خودت باش.
همون طور که به بچه ها نگاه می کرد گفت: شما هم مواظب خودتون باشین.
بهزاد از مامان خداحافظی کرد و رفت. یه ساعت بد هم بابا اومد. حسابی گرسنم شده بود. به بهزاد زنگ زدم تا ببینم کجاس که گوشی رو قطع کرد. بلافاصله صدای زنگ در بلند شد. به سمت در رفتم.
بهزاد با دستای پر اومد تو و گفت: سلام.
چندتا از پلاستیک ها رو از بهزاد گرفتم و به آشپزخونه بردم. بهزاد سلام و احوال پرسی ای کرد و گفت: ناهار خوردین؟
- نه منتظر تو بودیم.
بهزاد- اِ شرمنده تو رو خدا بازار میوه شلوغ بود.


با کمک مامان میز رو چیدیم و ناهار رو خوردیم. بعد از ناهار بابا و بهزاد گرم صحبت با هم شدن و من و مامان وسایل رو برای بعد از ظهر آماده کردیم. چیزی نگذشته بود که صدای گریه مهرزاد بلند شد و به دنبال اون مهرنگار هم بیدار شد و گریه کرد. من و بهزاد بالای سر بچه ها ایستاده بودیم و با تعجب نگاهشون می کردیم. بابا یه کارامون می خندید. مامان نزدیک شد و گفت: خب چرا نگاهشون می کنی حتما گشنشونه.
- دوتاشون با هم گشنشون میشه؟
مامان- والا منم تا حالا دوقلو نداشتم نمی دونم.
مهرنگار رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم. بهزاد هم مهرزاد رو برداشت و دنبالم اومد. کمی شیر به مهرنگار دادم. معلوم بود حسابی گرسنش شده. بهزاد، مهرزادو روی دستاش گرفته و بود و باهاش حرف میزد. مهرزاد هم هر از گاهی غرغر می کرد و ساکت می شد. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: وارد شدیا!!
- وارد شدن رو موقع پوشک عوض کردن بهت میگم.
- اوه یعنی اینقدر وارد شدی که میتونی پوشک عوض کنی؟
- کم نمیاری که. ولی مامان بودن خیلی بهت میاد.
- پس خودتو ندیدی.
مهرزادو روی تختمون گذاشت و گفت: چیه بابایی؟ حسودیت شده؟ می خوای دلت بیشتر بسوزه؟
بهزاد صورتمو بوسید و گفت: بابایی خیلی دلت سوخت.
مهرنگار رو گذاشتم روی تخت و مهرزاد رو که گریه می کرد برداشتم. صورتش رو بوسیدم و گفتم: جونم مامانی. باباییت حسوده می خواد لج تو رو در بیاره. پسرِ خوشگلِ خودم.
بهزاد کنار مهرنگار دراز کشیده بود و با انگشتاش دستاشو نوازش می کرد. شیر مهرزاد رو هم دادم و گفتم: مهرنگار رو بردار بیار اتاقش.
بهزاد پشت سرم راه افتاد. مامان نگاهی به من کرد و گفت: خوابیدن.
- آره.
وارد اتاق شدم. بهزاد همون طور که با بچه دور میزد گفت: اینجا اتاقتونه. ما بودجه نداشتیم 2 تا اتاق بهتون بدیم. باید با هم بسازین. دعوا هم نکنید. وقتی هم منو مامان خوابیدیم سر و صدا نکنید. اسباب بازی هاتونم نبینم وسط اتاق ولو باشه که ناراحت میشم.
همون طور که مهرزاد رو تو تختش میذاشتم گفتم: نه واقعا بابا شدی! خوبه مهرنگار رو هم بذار تو تختش خودتم بشین اینجا براشون خط و نشون بکش.
- خب باید بدونن اینا همه پول خورده. الان کل این اتاق اندازه کل خونمون پولشه.
- خب باشه. نوشِ جون بچه ها.
- اون که 100% ولی وسایلشون رو خراب بکنن دست به کمربند میشم.
- بله؟!
- کمربندمو سفت می کنم که با بچه ها اتاق رو جمع کنیم.
- خدا شفات بده.
روی بچه ها رو پوشوندم و بوسیدمشون و به سمت در رفتم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: از خودت یادت رفته؟ تا امروز صبح حالت طبیعی نداشتی حالا من مریض شدم؟
در اتاق رو باز کردم و اومدم بیرون بهزاد هم پشت سرم اومد. یکم تمیز کاری کردم و وسایل عصر رو گذاشتم روی میز. ساعت حدود 4 بود که صدای گریه بچه ها بلند شد. با ذوق و شوق به اتاقشون رفتم. گریه کردناشون و مراقب های من حس مادر بودن بهم میداد. مهرزاد رو بغل کردم و گفتم: چیه مامانی؟ گریه نکن مهرنگار بیدار میشه.
مامان وارد اتاق شد نگاهی به من کرد و گفت: چی شده؟
- نمی دونم.
- نمی دونم چیه. بچه یا گشنشه، یا خودشو کثیف کرده، یا خستس و خوابش میاد. اگه اینا نباشه دل درد یا گوش درده.
مهرزاد رو ازم گرفت و گفت: قربون نوه ی خوشگلم بشم. چی شده پسرم خودتو کثیف کردی.
داشتم به مامان نگاه می کردم که گفت: کو وسایلش؟ بیار عوضش کن.
- من عوضش کنم؟
- بیار خودم عوضش می کنم.
وسایلش رو گذاشتم روی زمین. مامان همون طور که مهرزاد رو عوض می کرد گفت: دیگه پوشک هم آموزش می خواد؟ تنبلی دیگه دختر. بیا تموم شد. لباساشو تنش کن تا من دستامو بشورم.
صورت بهزاد رو بوسیدم. از کمدش چندتا لباس قشنگ در آوردم و لباساشو عوض کردم. مامان برگشت نگاهی به من کرد و گفت: چیه خوشگل کردی پسرمو چشم می زنن.
- نه خیر این پسر کچلو کی چشم میزنه؟
- برو مهرنگار رو عوض کن.
- اون که گریه نمی کنه.
- شاید اون مظلوم بود تو هم دیگه هیچ وقت نمیری چک کنه خودشو کثیف کرده یا نه؟ اینطوری که بچه رو می کشی.
مهرنگار رو بغل کردم و کمی بوش کردم و گفتم: بو نمیده.
- نگار منو اذیت می کنی؟
خندیدم و بچه رو عوض کردم. لباسای عصرش رو هم تنش کردم و گذاشتمش توی تختش.
یک ساعت بعد مهمونا هم رسیدن. منو بهزاد پذیرایی کردیم و بعد نشستیم. بهزاد گفت: خیلی خوش اومدین.
باباجون- بهزاد بابا نمی خوای نوه های ما رو بیاری ببینیم؟
بهزاد- بچه ها تو اتاقشونن دیگه بازی می کنن سرشون گرمه نمیان.
آرام جون- خب اشکال نداره ما میرم که اتاقشون رو هم ببینیم.
- بفرمایین.


از همه جلوتر بهارک و درسا به سمت اتاق دوییدن. باباجون نگاهی به ما کرد و گفت: ما هم که بیایم بچه ها کمبود اکسیژن میگیرن. دیدنتون تموم شد همون نوه های ما رو هم بیارین ببینیمشون.
بهزاد- بابا من اینا رو می برم اونجا سرشون رو به وسایل گرم می کنم بچه ها رو هم میارم اینجا پیش خودمون.
بهارک و درسا رفته بودن جلو و بچه ها رو نگاه می کردن. بهارک رو به بهزاد گفت: عمو کدومشون دختره؟
قبل از اینکه بهزاد بخواد جواب بده گفت: اونی که کنارش عروسکه تختش دخترونس.
بهارک- خب شاید برعکس خوابیده باشن.
درسا- لباساشم دخترونس.
بهارک- ولی صورتی نیست.
بهزاد بهارک رو بغل کرد و گفت: دفعه بعدی قول میدم صورتی تنش کنم خوبه؟
بهارک رو بوسید و گذاشت زمین. مهر نگار رو بغل کرد و نشست روز زمین کنار بهارک و درسا. بهارک گفت: اینکه خیلی خوچولوئه.
بهزاد اداشو در آورد و گفت: خوچولوئه؟ خب بعدا بزرگ میشه.
درسا- خواهر منم کوچیکه. مامانم میگه زود بزرگ میشه ولی اصلا هم زود بزرگ نمیشه. از وقتی دنیا اومده همون قدی هست.
بهارک- وای یعنی دیگه بزرگ نمیشه؟!
درسا- فکر نکنم.
بهزاد از حرفای بچه ها به خنده افتاده بود. آرام جون مهرنگار رو از دستش گرفت و گفت: الان بچه رو میندازی بدش به من ببینم این خانوم کوچولو رو.
آرام جون و آوا بچه ها رو برداشتن و از اتاق رفتن بیرون. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: تو نشستی؟
- نه دیگه بچه هامو بردن بشینم برای چی.
درسا و بهارک مشغول بازی با عروسکا شده بودن. منو بهزاد هم به دنبال بقیه از اتاق اومدیم بیرون. بهزاد داشت می رفت بشینه که دستشو گرفتم و گفتم: کجا میری بیا تو آشپزخونه کارت دارم.
به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد رو به روم ایستاد و گفت: اینقدر خوشم میاد خصوصی کارم داری.
- الان که بگم چکار دارم دیگه خوشت نمیاد.
- مگه چکار داری؟
- بی زحمت کیک رو بردار بریم ببریم بیرون. مثلا تولده.
- اوه بعله. یادم رفته بود.
بهزاد یه شمع 0 خریده بود. همون طور که شمع رو روی کیک می ذاشت گفت: این شمع رو برداشتم فروشنده گفت آقا اشتباه کردی اون عدد دیگشو برنداشتی. گفتم نه آقا همین درسته بچه های ما تازه دنیا اومدن یه سالشون هم نیست. مرده کلی خندید گفت خوبه این عدد صفر رو جدا می فروشن.
- یارو با خودش گفته این چه بچه ندیده ایه.
- آره به خدا. خب هستم دیگه. جون به لبم کردی تا باردار شدی. 9 ماه صبر کردیم. بعدم یه هفته که خودش یه سال شد.
- ولی از امشب پیش خودمونن. اینقدر اذیتمون می کنن که دیگه خودت پشیمون میشی.
- تو پشیمون نشی من نمیشم.
- حالا می بینیم. بردار کیک رو ببر منم بشقابا رو میارم.
- باشه.
بهزاد کیک رو برداشت و از آشپزخونه رفت بیرون منم پشت سرش رفتم. بشقابا رو روی میز گذاشتم و نشستم. سروش نگاهی به کیک و شمع کرد و گفت: شمع دیگش کو؟ تولد توست؟ بلاخره 50 ساله شدی؟
بهزاد خندید و همین طور که مهرزاد رو از از باباجون می گرفت گفت: نه خیر تولد مهرزاد و مهرنگارمه.
آرام جون- اسم براشون گذاشتین؟
بهزاد- آره دیگه این یه هفته سر نگار رو به هرچی شما بگین گرم کردم که سراغ بچه ها رو نگیره.
باباجون- چه اسمای قشنگی سلیقه کدومتون بوده؟
- سلیقه هر دومون.
بهزاد- البته با تقلب از روی کتاب.
وحید همون طور که مهرنگار رو می بوسید گفت: ولی نگار دخترت به خودت رفته.
بهزاد- دخترا به باباشون میرن این الان کوچیکه خودشو لوس کرده وگرنه بزرگ بشه شکل من میشه.
بهزاد کنارم نشست. وحید مهرنگار رو بغلم داد و گفت: بهزاد دوربینتونم بیار.
بهزاد- آها الان میارم.
بهزاد دوربین رو آورد و دوباره کنار من نشست. مهرزاد بیدار شده بود و اخم آلود بقیه رو نگاه می کرد. وحید همون طور که فیلم می گرفت گفت: این از اون بد اخلاقاس.
بهزاد- میگن بچه حلال زاده به داییش میره. اخلاقشم به شما رفته دیگه وحید جان.
آریا و نکیسا شعر تولد می خوندن که درسا و بهارک هم اومدن. بهزاد شمع رو فوت کرد و گفت: نَفَسِ بچمو دیدی؟
سروش- آره بابا طوفان به پا کرد. خانوم رو دریسا رو بپوشون سرما نخوره.
بهزاد- باجناقی دیگه.
سروش- حالا شمعاتو فوت کردی آرزوتو کردی؟ آرزو می کردی قیمت پوشک بالا نره وگرنه با دوتا بچه آه از نهادت بلند میشه.
بهزاد- تو که یکی داری چرا می نالی؟
سروش- آخه من قبلا از این پولا ندادم واسه این یکی خرج کردم به یاد گذشته ها می سوزم.
مجلس با شوخی و بگو بخند بقیه می گذشت. مامان به سمتم اومد و یه جعبه رو به سمتم گرفت و گفت: قابل نداره.
- وای مامان چرا زحمت کشیدین.
بهزاد- دست شما درد نکنه، بابا دست شما هم درد نکنه خجالت دادین. این چند روزه حسابی تو زحمت افتادین. دیگه این کار را چیه.
بابا- ناقابله، گفتیم یه چیز کوچیک برای بچه ها بگیریم.
در جعبه رو باز کردم. 2 تا پلاک کوچولو بود.
- خیلی قشنگه، دستتون درد نکنه.
حرفم تموم نشده بود که آوا به سمتمون اومد یه جعبه کوچیک و بعد یه جعبه بزرگ رو دستم داد و گفت: این از طرف مامان و باباس. این یکی هم از طرف من و سعید.
- وای ما حسابی شرمنده شدیم. به خدا راضی به زحمتتون نبودیم.
بهزاد- دست شما درد نکنه. آوا جان آقا سعید لطف کردین.
آرام جون و بابا برام یه النگو گرفته بودن و آوا هم یه ست لباس آورده بود.
تا موقع درسا جلو اومد و یه کادو به سمتم گرفت و گفت: بفرمایید خاله. اینا رو منو نکیسا انتخاب کردیم. مامان بابام هم خریدن.
- مرسی خاله جون. دست شما درد نکنه آقا سروش، لطف کردین. ندا جان ممنون آبجی.
سروش- قابل شما و بچه ها رو نداره.
بهزاد- ای بابا، خجالت زده کردی باجناق.
سروش- واسه تو که نیاوردم خجالت می کشی. برای بچه هاست.
بهزاد- هرچی دیگه دستت درد نکنه.
آریا و بهارک هم کادو هایی رو آوردن. که یا عروسک و اسباب بازی یا لباس نوزادی بود. آوا نگاهی به بهزاد کرد و گفت: بهزاد، پس تو چی؟
- من که خودم بابای بچه هستم. همین پول پوک اینا رو بدم تا آخر عمرشون باید ازم تشکر کنن.
آرام جون- منظوره آوا، نگاره.
- من باید چیزی می خریدم؟
آوا خندید و گفت: بهزاد برای نگار چیزی نگرفتی؟
بهزاد- آهان از اون جهت. نه دیگه قبول زحمت کردم یکی از بچه ها رو من بزرگ می کنم. خودش کادوی بزرگیه. مگه نه نگار.
- بعله.
باباجون- خب نگار بابا، ساده ای بهزاد هم سو استفاده می کنه.
بهزاد- حالا یه کاری بکنید منو و نگار رو امشب به دعوا بندازید. باشه بابا الان میارم.
ندا- بهزاد خشکه حساب نکنیا!! باید براش یه چیزی بخری.
مهرزاد که بغل بهزاد بود. گریه کرد. بهزاد همون طور که آرومش می کرد گفت: بیا اینقدر گفتین بچه به حال باباش گریه می کنه. نترس بابا جون من اینا رو می شناختم که برای مامانی چیزی خریدم.


بهزاد به اتاق رفت و بعد از چند لحظه با یه جعبه کوچولو اومد و گفت: نمیذارید که گفتم تو تنهایی خودمون کادو رو بهش بدم رمانتیک باشه. برنامه های آدم رو بهم می ریزید.
با تعجب به بهزاد نگاه می کردم. بهزاد خندید و مهرزاد رو به بغل بهنام داد و از تو جعبه یه گردنبند ظریف و خوشگل رو در آورد که طرح یه زن و یه بچه توی بغلش بود. بهزاد همون طور که گردنبند رو دور گردنم می بست گفت: قابلتو نداره.
مونده بودم به بهزاد چی بگم بهش نگاه می کردم و لبم و رو گاز می گرفتم. نگاهی به بقیه کردم و بعد رو به بهزاد گفتم: خیلی خجالت کشیدم.
بهزاد- چرا؟!
آوا نگاهی به من کرد و گفت: نگار این چیزا رو بهش نگو.
- دستت درد نکنه.
- قابلتو نداشت عزیزم.
بعد از کادو ها کیک رو خوردیم. بچه ها حسابی خسته شده بودن و گریه می کردن. مامان رو به من گفت: تو برو بچه ها رو بخوابون من و ندا سفره شام رو میندازیم.
- دستتون درد نکنه. بچه ها رو با بهزاد به اتاقشون بردم. مهرزاد رو شیر میدادم. بهزاد هم با مهرنگار روی زمین دراز کشیده بود و براش ادا در می آورد.
- نگار، جدی مهرنگار شبیه توست.
- نوزاد هزارتا شکل عوض می کنه تا بزرگ بشه. بعد هم باشه چه ایرادی داره تو حسودیت می شه؟
- اینقدر حسود حسود کردی که جدی به خودم شک کردم.
مهرنگار گریه می کرد و بهزاد باهاش صحبت می کرد. که در اتاق باز شد. آوا نگاهی به ما کرد و گفت: شام رو کشیدن خودتون نمیاین؟
بهزاد مهرنگار رو بغل کرد و گفت: مگه بچه ها رو گشنه بذاریم بیایم خودمون رو سیر کنیم.
آوا لبخندی زد و به سمت بهزاد رفت. صورت مهرنگار رو ناز کرد و گفت: قربون اون دهن کوچولوت بشم. گشنت شده عمه؟
بهزاد- به عمه آوا بگو. عمه جون تا یه ماه دیگه بزرگ میشم میام عروسیت می رقصم.
مهرنگار فقط گریه می کرد. مهرزاد رو که خوابش برده بود توی تختش گذاشتم و مهرنگار رو از بهزاد گرفتم: جونم مامان، گشنت شده؟ خانومی، شکموی مامان.
آوا- من میرم. شما هم بیاین غذا سرد میشه.
- باشه عزیزم. شما برو.
نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: تو برو زشته مهمونا رو تنها گذاشتیم.
- برم اونجا هم بهم میگن چرا خانومتو تنها گذاشتی.
- پاشو برو تو چقدر لوس شدی؟
- جوش نزن. شیرت می جوشه. دهن بچه می سوزه. زود بیای من رفتم.
چند دقیقه بعد من هم پیش مهمونا رفتم. شب خوبی بود. بعد از شام مهونا یکی یکی رفتن. مامان و ندا کمکم کردن تا وسایل رو جمع و جور کنم و ظرفا رو بشورم. با اینکه مامان اصرار زیادی داشت که شب رو پیش من بمونه ولی قبول نکردم.
خداحافظی کردم و در خونه رو بستم بهزاد جلوی روم واستاده بود و با خنده بهم نگاه می کرد. ابروهامو دادم بالا و گفتم: چیه؟
بغلم کرد و صورتمو بود و گفت: آخیش چند روزِ تنها نبودیم دلم برات تنگ شده بود.
- الانم تنها نیستیم.
- آخی آره نی نی های بابا هستن ولی خوابن.
- اِ؟!
- آره. بهزاد نگاهی به شکمم کرد و گفت: تو هنوز تپلی. نکنه یکی دیگه این تو جا مونده. کو بذار ببینم.
بهزاد قلقلکم می داد و من می خندیدم و همزمان با خنده جای بخیه هام می سوخت.
- آخ، آخ نکن تو رو خدا دلم درد گرفت.
- وای معذرت می خوام. یادم رفته بود. ولی خیالت راحت دیگه چیزی نیست همین 2 تا بودن.
- پس قابله شدی.
- از دست تو همه چیز شدم.
- از خداتم باشه.
صورتم رو بوسید و گفت: اصلا من میرم پیش بچه هام تو خیلی ناز می کنی. لوس شدی.
بهزاد به سمت اتاق بچه ها رفت منم از پشت سر بغلش کردم و باهاش به اتاق رفتم. توی اتاق برگشت و گفت: نترس فرار نمی کنم.
یه مشت به شکمش زدم و سمت تخت مهرزاد رفتم.
- خب چرا می زنی؟ حسودیت میشه خودت چاق شدی من خوشتیپم.
- هیس، داد نزن بیدار میشن.
- خب این که خیلی خوبه. عقده ای شدم. هنوز درست ندیدمشون.
- نترس موقع بیداریشون هم می رسه.
مهرزاد رو بغل کردم. بهزاد با تعجب نگام کرد و گفت: به بچه چکار داری؟
- می خوام عوضش کنم.
- بچه ی خواب رو چکار داری خانوم. اگه خودشو کثیف کرده باشه گریه می کنه.
- منم همینو به مامانم گفتم که جوابشو فهمیدم.
- بعله پس آموزش های مادر زنمه.
مهرزاد رو عوض کردم و دادمش بغل بهزاد.
- بذارش تو تختش. مهرنگار رو هم بده به من.
- یهو ببریمشون اتاق خودمون دیگه که دست به دست می کنیمشون.
- اتاق خودمون چه خبره؟
- خب پش مامان و بابا بخوابن دیگه.
- نه خیر باید تو تختشون بخوابن.
- اینقدر مستقل شدن؟
مهرنگار رو هم عوض کردم. دستام رو شستم. داشتم مسواک میزدم که بهزاد در دستشویی رو باز کرد و گفت: جدی بچه ها رو نبرم اتاقمون؟
ابروهامو دادم بالا. دهنم رو شستم و گفتم: من میرم اتاق بچه ها می خوابم تو هم برو تو اتاق خودمون بخواب.
- از الان دیگه قشنگ منو گذاشتی کنار نه؟
- واسه خودت گفتم. بچه تا صبح کلی بیدار میشه و می خوابه. گریه می کنه. نمیذاره بخوابی.
- خب اگه این کارا رو نکنه که بهش نمیگن بچه. اگه قرار بود تا صبح بخوابه که تو بودی دیگه. هنوز اینقدم خرج زایمان و وسایل و این چیزا نداشتیم.
- باز شب شد تو خُل شدی. بیا به من کمک کن بالش و پتو ببریم اتاق بچه ها بخوابیم.
- میگم چطوره از فردا تخت خودمونو بذاریم وسط تخت بچه ها نظرت چیه؟
- خب بعد این اتاق چی؟
- خب راست میگی میتونیم بچه ها رو هم بیاریم این اتاق.
- خوشحالیم دیگه.
در جا رختخوابی رو باز کردم. 2 تا پتو برداشتم و دادم دست بهزاد و گفتم: اینارو ببر منم بالش میارم.
- پتو برای چی؟ هوا که خوبه!
- پس چی بندازیم زیرمون؟ رو فرشا می خوابی؟
- خب تشک میارم.
بالشامون رو برداشتم و به اتاق بچه ها رفتم. تا موقع بهزاد با تشکایی که از موقع عروسیمون تا حالا دست نخورده بودن اومد و پرتشون کرد وسط اتاق. مهرزاد زد به گریه همون طور که به سمت مهرزاد می رفتم تا بغلش کنم گفتم: بمبی، خمپاره ای چیز دیگه ای پیدا کردی بیار اینجا بزن. آزمایشه مقاوت بچه ها در برابر صداهای گوناگون.
بهزاد همون طور که می خندید گفت: بابا اینا وسط اون سر و صدا ها خواب بودن. حالا یه تشک گذاشتم زمین هواش خورد به صورت بچه بیدار شد؟!
سرمو تکون دادم و مهرزاد رو بغل کردم. آروم تکونش می دادم تا آروم بشه. ولی انگاری تازه راه نفسش باز شده بود.
- جونم مامان، جونم.
هرچی سعی می کردم آرومش کنم فایده ای نداشت. با گریه های مهرزاد، مهرنگار هم بیدار شد. بهزاد نگاهی به من کرد و مهرنگار رو برداشت. و گفت: الان عوضشون کردی حتما گشنشونه.
سعی کردم به مهرزاد شیر بدم ولی همون طور گریه می کرد. داشتم لباساشو در می آوردم که بهزاد گفت: چکارش می کنی؟
- می خوام ببینم چیزی تو جونش نرفته باشه.
لباساشو در آورده بودم ولی هنوز گریه می کرد.
- خب پوشکشو باز کن.
پوشکشو باز کردم. مهرزاد آروم شد. بهزاد گفت: چی شده؟ چیزی رفته بود تو جونش؟
- نه بابا خودشو خیس کرده.
- چی؟ الان عوضش کردی.
- خب اون موقع که عوضش کرده بودم مال قبل بود. خواب بوده گریه نکرده. البته بعید هم نیست با این صدایی که شما ایجاد کردی از ترس خودشو خیس کرده باشه.
- وا؟ نگار؟
خندیدم و به مهرنگار نگاه کردم که آروم شده بود.
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

وای نگار بیا اینو ببین خیره شده به من.
- خوشش اومده.
- از چی؟
- دلقک دیده خوشش اومده.
- نگار می خوای رابطه منو دخترمو بهم بزنی؟
مهرزاد رو عوض کردم و گفتم: من حقیقت رو گفتم. بدش من.
- بذار پیش خودم باشه.
- بذار ببینم اینجا بمب منفجر کردی این یکی هم از ترس خودشو خیس کرده یا نه.
- بیا و خوبی کن. نگار از صبح این چندمین پوشک بود عوض کردی؟
- یکی که داشت آوردیمش، یکی ظهر، دوتا هم الان. واسه چی؟
- واویلا...
دستام رو شستم و برگشتم بهزاد داشت برای خودش حساب کتاب می کرد همون طور که مهرنگار رو شیر می دادم گفتم: چی رو حساب می کنی؟
- روزی 4 تا دوتان میشه 8 تا هفتش میشه 56 تا ماهش هم میشه چار پنجتا 200 تا شیش چارتا 24 تا 224. ماهی 224 تا پوشک.
- دلتو صابون نزن. هنوز شاید شب هم خودشو خیس کرد.
- میشه روزی 10 تا وای بدبخت شدیم.
- خدا نکنه. خودت بچه می خواستی. حالا هم ناشکری نکن.
تشک رو پهن کرد و مهرزاد رو گذاشت کنارش و دراز کشید. مهرنگار رو که دیگه خوابیده بود، گذاشتم توی تختش و کنار بهزاد دراز کشیدم. نگاهی به مهرزاد کردم و گفتم: پسرم نمی خواد بخوابه؟
مهرزاد آروم غر غر کرد. بهزاد خندید و گفت: جوابتو داد. نمی خواد بخوابه می خواد پیشِ بابایی باشه نگاش کنه. آره بابایی؟
مهرزاد دوباره غر غر کرد و زد به گریه. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: متوجه شدی که چی میگه؟
بهزاد خنده ای کرد و دیگه حرفی نزد. مهرزاد رو به خودم نزدیک کردم و بهش شیر دادم. کم کم خوابش برد. بهزاد سرشو خم کرد و به صورت مهرزاد نگاه کرد و به آرومی گفت: خوابید.
- نه به تو رفته داره خودشو لوس می کنه.
بهزاد بچه رو بوسید و گذاشت توی تختش. مهرنگار رو هم بوسید و اومد دراز کشید. دستاشو گذاشت زیر سرش و گفت: حسابی خسته شدیما!!
چشامو بستم و گفتم: آره.
- این رختخوابه چه خوبه. دست مامانت درد نکنه.
چشامو باز کردم گردنبندی که بهزاد به گردنم کرده بود رو نگاه کردم و بعد نشستم و گفتم: بهزاد دستت درد نکنه. به خدا من از هر کی توقع کادو داشتم از تو نداشتم.
بهزاد روی شونش به سمت من چرخید و گفت: عزیزِ من.
- خیلی قشنگه.
- نه به قشنگیه این دو تا فرشته کوچولویی که تو برام به دنیا آوردی.
بهزاد رو بغل کردم و صورتش رو بوسیدم. با لبخند نگاهم می کرد. چراغ اتاق رو خاموش کردم و دراز کشیدم.بهزاد پیشونیم رو بوسید و گفت: بچه ها رو آوردیم. دیگه امشب راحت بخواب.
سرم رو روی سینه بهزاد گذاشتم. گم گم چشام سنگین شد و خوابم برد. صدای گریه بچه ها بیدارم کرد. حس می کردم تازه خوابیدم. کمی گیج و ویج به اطراف نگاه کردم. از جام بلند شدم. چراغ خواب رو روشن کردم. مهرزاد بود. بغلش کردم و به رختخواب برگشتم. کنار خودم درازش کردم. چشام به زور باز می شد. مهزراد همون طور که شیرش رو می خورد خوابیده بود.
نگاهی به بهزاد کردم که داشت به من و مهرزاد نگاه می کرد. لبخندی زدم.
- گفتم امشب راحت می خوابی. ولی مثل اینکه این پسر شیطون می خواد مامانشو اذیت کنه.
- همین چیزاشو دوست داشتیم که بچه آوردیم دیگه. تو بخواب عزیزم. شیرشو بخوره منم می خوابم.
- الاناس که صدای اون یکی هم در بیاد. بهتر اینه که بیدار باشم.
شیر مهرزاد رو دادم. می خواستم بغلش کنم که بهزاد. ازم گرفتش و گذاشت تو تختش. نگاهی به مهرنگار کرد و گفت: کارمون در اومد.
دلم ریخت هول شدم و ب نگرانی گفتم: چی شده؟
بهزاد مهرنگار رو بغل کرد و همین طور که به سمت من می اومد قربون صدقش می رفت. گذاشتش کنارم. مهرنگار بیدار بود و بدون اینکه گریه کنه فقط نگاه می کرد.
- جونم مامان، شما کی بیدار شدی؟
همون طور که بهش شیر می دادم گفتم: چی رو گفتی کارمون در اومد؟
- مهرنگارو، که بیدار میشه گریه هم نمی کنه. دیگه خودت باید تشخیص بدی بیدار بشی سیرش کنی وگرنه این جیکشم در نمیاد.
- خب مهرزاد که بیدار میشه به مهرنگار هم شیر میدم. حالا یه بار بیدار شده و گریه نکرده. بعد از ظهری ندیدی چه کارا می کرد.
بغلش کردم و گذاشتمش تو تختش. چراغ خواب رو خاموش کردم و دراز کشیدم. اینقدر خسته بودم که تا چشام رو بستم خوابم برد. نزدیکای صبح دوباره صدای گریه بلند شد. سریع به سمت تخت مهرزاد رفتم تا بهزاد بیدار نشه. ولی مهرزاد خواب بود. به سمت مهرنگار رفتم بغلش کردم و کنار تخت نشستم شیرشو دادم. خوابش که برد گذاشتمش تو تخت و برگشتم توی رختخواب. بهزاد دستم رو گرفت. نگاهی بهش کردم و گفتم: بازم بیدار شدی؟ ببخشید.
- چرا ببخشم عزیزم؟ مگه تو سر و صدا کردی؟
سرمو روی بازو بهزاد گذاشتم چشام باز بود منتظر گریه مهرزاد بودم. بهزاد موهام رو بوسید و گفت: مهرنگار رو هم نگاه می کردی ببینی باز بیدار نشده باشه همین طوری منتظر بمونه.
- مهرنگار بود گریه می کرد.
- اِ، چه صداهای شبیهی هم دارن. مهرزاد رو یه نگاهی می کردی. شاید شیفت بندی کردن خسته نشن. یه شیفت این گریه می کنه یه شیفت اون یکی.
- نگاش کردم خواب بود. می خوای تو برو اون اتاق نزدیک صبحه حداقل یه چند ساعتی بخوابی.
- نه عزیزم. تو بخواب. مهرزاد بیدار شد بهش شیر خشک میدم.
- نه خودم شیرش میدم. مثل اینکه حالا حالاها سیره. بخوابیم. بیدار شه بیدارمون می کنه دیگه
چشام رو بستم و خوابیدم نمی دونم چقدر گذشته بود که دوباره صدای گریه بیدارم کرد. این دفعه دیگه مهرزاد بود. داشتم شیرش می دادم که بهزاد گفت: این دفعه گندم بود بیدار شدیم؟
- سوم.
- بیشتر بودا نبود؟
- نه عزیزم. شما بخواب.
- می خوابم هم خواب گریه بچه می بینم.
خندم گرفت. بهزاد همون طور که سرش روی بالش بود گفت: نخند نامرد.
شیر مهرزاد رو دادم. تا ساعت 8 صبح خبری از گریه بچه ها نبود. صبح از هولم بیدار شدم. فکر می کردم ظهر شده و بچه ها گرسنه موندنو بهزاد کنارم نبود. نگاهی به تخت بچه ها کردم خالی بود. با نگرانی از اتاق زدم بیرون. توی هال کسی نبود. صدای غر غر کردنای بچه به گوشم خورد. به سمت اتاق خودمون رفتم. بهزاد داشت پوشک مهرزاد رو عوض می کرد. لبخندی زدم و گفتم: صبح بخیر.
بهزاد با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: صبح بخیر. چرا بیدار شدی؟ می خوابیدی. من مواظب بچه ها هستم.
نزدیک شدم. گونه بهزاد رو بوسیدم و گفتم: ممنون عزیزم. چرا بچه ها رو آوردی اینجا؟
مهرزاد که گریه کرد دیگه خوابم نبرد. بچه ها رو آوردم اینجا که اگه گریه کردن اذیت نشی بخوابی.
- به جاش حسابی تو رو اذیت کردن آره؟
- نه، پوشک عوض کردن رو هم به هزار مصیبت یاد گرفتم.
خندیدم و گفتم: دیگه حرفه ای شدی بهزاد.
- نه بابا، اول یه دور پوشکشو چپه بستم بعد فکر کردم چرا این نافرم ایستاده. خدا خیر این تبلیغات پوشک بچه رو بده یادم اومد چسبکاش از رو بسته میشه من اشتباه از زیر بستم. باز بازش کردم درست بستم. راستی شیر گرم کردم. برو بخور. بچه شیر میدی ضعیف نشی.
- همون طور که به سمت در اتاق می رفتم گفتم: عاشقتم.
بهزاد بچه رو گذاشت روی تخت و به دنبال من از اتاق اومد بیرون. دست رو صورتم رو آبی زدم. بهزاد هم دستاش رو شست و با من به آشپزخونه اومد. نگاهی به میز کردم و گفتم: نون سنگک از کجا؟
- وقتی از 5 صبح بیدار باشی به نون تازه هم میرسی.
همون طور که صبحونه رو می خوردم. گفتم: از فردا دیگه برو سرکارت. منم کاری چیزی داشتم زنگ میزنم مامان بیاد اینجا.
- مطمئنی؟
- آره عزیزم دستت درد نکنه. این مدت کلی اذیتت کردم. تو هم به کارات برس که حداقل خرج پوشک بچه در بیاد.
- نگارِ نامرد.
- درسته من مرد نیستم ولی نامردم نیستم دیگه.
- شوخی می....
گریه بچه حرف بهزاد رو قطع کرد. داشت بلند می شد که گفتم: بشین صبحونتو بخور. دیگه گشنشون شده. شیرشون میدم یه چند ساعتی می خوابن منم میگیرم می خوابم.
به بچه ها رسیدم و به اتاق خودشون بردمشون. بهزاد در حالی که خمیازه می کشید به من نزدیک شد و گفت: برو استراحت کن. من یه سر میرم بانک زود بر می گردم. کاری داشتی بهم زنگ بزن.
- برو عزیزم. مواظب خودت باش.
- خداحافظ.
به اتاق بچه ها رفتم و یکی دو ساعتی خوابیدم. زنگ تلفن بیدارم کرد. مامان بود احوال من و بچه ها رو پرسید و مثل همیشه تعارف کرد تا بیاد کمکم. بعد از قطع تلفن دوباره خوابیدم. ظهر بهزاد اومد خونه از دیشب غذا اضافه اومده بود همونا رو گرم کردیم و خوردیم. سر میز بهزاد گفت: یادم بنداز فردا صبح برم دنبال شناسنامه این بچه ها هی می خوام برم فراموش می کنم.
- میریم عزیزم نگرانش نباش.
***
روزها می گذشت و ما کم کم به مادر و پدر بودن عادت می کردیم. بچه ها هر روز شیطون و شیطون تر می شدن. مامان هم ط هر دو سه روزی یه بار میومد خونم و از منو بچه ها خبر می گرفت.
نزدیک یه ماه از تولد بچه ها گذشته بود که بهنام هممون رو برای شام به خونش دعوت کرد. وقتی رفتیم اونجا فهمیدیم موضوع چیه. بهنام و خانم مهرانه ریاحی(همکارش) با هم عقد کرده بودن و اون شب یه مهمونی کوچیک گرفته بودن. مهرانه 2 سال از بهنام کوچیکتر بود و از همه مهم تر اینکه با بهارک خیلی صمیمی بود. طوری که بهارک فراموش کرده بود حتی اطراف بهزاد بیاد.
10 روز بعد از عقد بهنام هم عروسی آوا بود. آوا هرچی بیشتر به زندگی مستقل نزدیک می شد، با ما هم گرم تر برخورد می کرد.
فردای عروسی آوا بود که رویا بهم زنگ زد. مهرزاد گریه می کرد و بهزاد هم خونه نبود. همون طور که بغلش کرده بودم و سعی می کردم آرومش کنم. تلفن رو برداشتم: الو؟
- سلام مامان خانوم. خوبی عزیزم؟
- سلام رویا خانومِ بی معرفت. یه خبر نگیریا!!
- به خدا شرمندتم. بدجوری درگیر بودم. وای خدا این صدای بچته؟
- آره این صدای یکیشونه.
- الهی بگردم. دوران بارداریت که ماشالا اصلا خونه نبودی. احوالتو از مامانت می پرسیدم. بعد هم که پدر بزرگ حسام حالش بد شد و یکسره راه و نیم راه بیمارستان بودیم. یه ماه پیش هم فوت کرد. گرفتار همون بودیم.
- خدا بیامرزه.
- ممنون. به کل یادم رفته بود. فکر می کردم ماه های آخرته الان باید خونه مامانت باشی. زنگ زدم اونجا احوالتو از مامانت می پرسم. بهم میگه مگه خونش نیست؟ گفتم نمی دونم زنگ نزدم. گفت نگار از همون روزی که بچه هاش دنیا اومدن خونه خودشه. منم دیگه تابلو نکردم که خبر ندارم. گفتم به خودت زنگ بزنم، یه حالی ازت بپرسم.
- قربونت بشم. لطف کردی عزیزم.


حالا منو بهزاد می خواستیم بیایم که هم احوال تو رو بپرسیم و هم بچه ها رو ببینیم. کی بیایم که راحت باشی؟
- هر وقت دوست داری عزیزم. اصلا امروز عصر بیا. دلم حسابی برات تنگ شده.
- منم همین طور عزیزم. پس عصر مزاحمتون میشیم.
- تشریف بیارین خوشحال میشیم.
- قربانت عزیزم. برو به بچت بِرِس اذیت شد. ببخشید بد موقع هم زنگ زدم.
- نه رویا جان این چه حرفیه.
- پس تا عصر کاری نداری؟
- نه عزیزم.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. خونه رو یکم مرتب کردم و آماده شدم. عصر که بهزاد اومد. بچه ها رو بردم حمام و آمادشون کردم. بهزاد هم میوه و شیرینی آماده کرد. سر شب بود که رویا و حسام اومدن.
حسام رو به بهزاد گفت: پس بلاخره به آرزوت رسیدی.
بهزاد- آره دیگه. خیلی مشتاق بودیم. خدا هم دو تا یه جا بهمون داد.
رویا مهرنگار رو بوسید و دادش بغلم. بعد از تو کیفش یه کادو در آورد و گفت: اینم هدیه تو.
- این دیگه چیه؟ یعنی کادوی من با بچه هام فرق داره؟
رویا- بعله که فرق داره. بازش کن غافلگیر میشی.
توجه بهزاد و حسام هم به منو و کادو جلب شده بود. کادو رو که باز کردم جا خوردم. یه کتاب بود به نام شروع یک داستان تازه. همونی که خودم ترجمش کرده بود. مهرنگار رو به سمت رویا گرفتم و گفتم: یه لحظه مهرنگار رو بگیر.
کتاب رو ور انداز کردم. اسم مترجم رو نگاه کردم و گفتم: پس اسم تو کو؟
رویا- همه ترجمه ها رو دوش تو افتاد درست نبود اسم من هم کنار اسم تو باشه. در اصل خودت یه نفری ترجمش کردی. حالا هم چاپ شد با همون تقدیماتی که گفتی.
- رویا تو همه کاراشو کردی. زحمت پیدا کردن کتاب و چاپ و... همه به عهده تو بود.
رویا- مهم ترجمش بود هرکس دیگه ای هم می تونست دنبال این کاراش بره. تازه این یه هدیه برای زندگیته. هم واسه خوب شدنت هم برای آشتیت با بهزاد و هم کوچولوهات.
- خیلی شرمندت شدم.
بهزاد نگاهی به کتاب کرد و گفت: مبارک باشه. بلاخره حاصل تلاش هات به دستت رسید.
لبخندی زدم و گفتم: به لطف رویا بعله رسید.
رویا و حسام چند ساعتی رو بودن و بعد رفتن. بهزاد وسایل رو جمع و جور کرد. منم بچه ها رو به اتاقشون بردم. کتاب رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. بهزاد روی مبل نشسته بود و مجله می خوند. کنارش نشستم. مجله رو گذاشت روی میز و گفت: حالا بده این کتاب رو ببینم چی بود که تو رو محو خودش کرده بود. راستی جریان این تقدیمات چی بود؟
- تقدیمات؟ هیچی.
- ای کَلَک اصلا خودم می خونم. بهزاد کتاب رو ورق زد تا به صفحه تقدیمات رسید و با صدای بلند متن رو خوند: :
"تقدیم به کسی که داستان زندگیم را از نو برایم نوشت"
همسرم بهزاد.
بهزاد با تعجب به من نگاه کرد و بعد در حالی که لبخندی زده بود بغلم کرد و گفت: مرسی که کنارمی نگار.
صورتش رو بوسیدم. داشتم نگاهش می کردم که صدای گریه بچه بلند شد. خندیدم و بهزاد هم لبخند زد و گفت: نگار من دیگه بعد از یه ماه و اندی فهمیدم این صدای گریه مالِ مهرزاده.
- خب مشخصه که خوب متوجه نشدی. چون این صدای گریه مهرنگاره.
به سمت اتاق بچه ها به راه افتادیم. بهزاد گفت: حاضرم باهات شرط ببندم.
- منم همین طور سرِ چی؟
- سرِ عوض کردن پوشک بچه به مدت یه ماه.
- قبوله.
و زندگی ادامه دارد..


.
پایان
 
بالا پایین