Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

رمان مسافرعشق

اطلاعات موضوع

Kategori Adı مطالب عاشقانه
Konu Başlığı رمان مسافرعشق
نویسنده موضوع ՐԹɧԹ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ՐԹɧԹ

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

در آینه به خود می نگرم . آیا این منم ؟ همان دختر پر شر و شور سال های گذشته ؟ از آن همه طراوت و زیبایی چه مانده است ؟
صدای نوازنده ی دوره گرد که آوازی غمگین را می خواند مرا به سال های دور برد :
ای دو چشمت سبزه زاران
گریه ات اشک بهاران
می روم غمگین و نالان
بهر من اشکی میفشان
ای سراپا مهربانی
ای نگاهت آسمانی
در دل نامهربانم
شوق ماندن می نشانی
می روم تا نشنوم
آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم
تا شعله ای خاموش نکردی
با او هم آواز شدم و خواندم :
می روم تا نشنوم آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم تا شعله ای خاموش نکردی
سال های نوجوانی و جوانی ام که پر از شیرینی و تلخی بود ، سالهایی که غم عشق را داشتم و آن غم چه زیبا بود . به یاد آوردم گذشته ام را ، همانند فیلمی به عقب زدم . در رختخواب به این طرف و آن طرف غلت می زنم تا شاید زودتر ساعت هشت و سی دقیقه شود و به کلاس موسیقی بروم ولی عقربه های ساعت هم مانند پدر و مادرم با من سر ناسازگاری دارند .
خدایا چه می شد اگر پدر اجازه می داد این ترم آخر را هم تمام کنم آن وقت با دلی راحت و بدون دلشوره آموختن این ساز را به اتمام برسانم ؟
خدایا فکر استاد سپهر چنان آتش به جانم انداخته که نمی دانم چه کنم . دستانش ، صورتش ، چشمانش ، همه ی وجودش برایم همچون یک قهرمان اساطیری می ماند که نه تنها باید دوستش داشته باشم بلکه باید او را بپرستم .
خدایا این لهیب عشق چگونه در قلبم جای گرفت ؟
در اندیشه ی عشق او غرق بودم که ناگهان چشمانم به روی ساعت دیواری خشک شد . ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود و پنج دقیقه ی دیگر پدرم می بایست به روال معمول از خانه خارج می شد . از تخت پاییت آمده و آن را مرتب کرده ، سپس در آینه به خود نگاه کردم ، موهایم را شانه زدم . گونه هایم از سرخوشی دیدار او گلگون شده بود . در دل دعا کردم که مادرم از رفتنم به کلاس ایراد نگیرد . ساعت هشت شد ، در حیاط باز شد و ماشین پدر خارج شد و مادر هم طبق معمول برای بدرقه ی پدر و بستن در حیاط رفت . من هم از این فرصت استفاده کردم . از اتاقم خارج شدم و پله ها را یکی دو تا طی کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم . برای خودم یک لیوان چای ریختم و مشغول شیرین کردن آن شدم که مادر داخل شد . سلامی کردم ، مادرم با صدایی مهربان پاسخم را داد و گفت :
-به به چی شده دختر خوابالوی من امروز سحرخیز شده ؟!
با سرعت لقمه ای نان و پنیر در دهانم گذاشتم و با دهان پر گفتم :
-مگه یادتون رفته ؟ امروز ترم جدید کلاس موسیقی شروع میشه و باید حتما سر کلاس حاضر بشم ؟
مادر با ناراحتی رو به من کرد و گفت :
-امکان نداره که اجازه بدم بری . پدرت هم سپرده که نگذارم کلاست رو ادامه بدی . اون گفته اصلا تا همین جایی که یاد گرفته کافیه .
به طرف مادرم رفتم ، دستانش را در دست گرفتم و گفتم :
-با پدر صحبت کنید . شما می تونید اونو نرم کنید . زبان اونو بهتر می دونید . شما که می دونید من عاشق موسیقی ام . من با موسیقی و زدن ساز اوج می گیرم و پرواز می کنم . حتی دیدید که در ترم گذشته در کنسرتی که رفته بودم جز بهترین ها شناخته شدم . خواهش می کنم نگذارید استعدادم را درونم خفه کنم .
سپس مادرم را تنگ در آغوش گرفتم و چند بوسه روی گونه هایش نشاندم .
مادرم خندید و گفت :
-باز هم داری از خنده های من سواستفاده میکنی و خودت را لوس می کنی ، حالا من رو رها کن ، می خواهم ناهار درست کنم ، انقدر هم پیله نکن ، اصلا چرا اسمت را کلاس کنکور نمی نویسی و این دست و آن دست می کنی ؟ نمی خوام خواهرت رو به رخت بکشم ، ولی ببین اون چقدر به درس خواندن علاقه داره ، سرش همیشه در کتاب و درسه و الحمدالله هم در دانشگاه پذیرفته شد . تو هم به جای این قرتی بازی ها و کلاس موسیقی رفتن ها بشین دَرسِت رو بخون تا برای خودت کسی شوی و آینده ای روشن داشته باشی .
روی صندلی نشستم و گفتم :
-مامان ترا خدا حرف های پدر را تکرار نکن حرف آخرت را بزن ، کلاس دیر شد . اگر روز اولی دیر برسم جلوی استاد و دوستانم شرمنده می شم . من به استاد قول داده ام که این رشته از موسیقی را تا پایان ادامه بدهم و سر قولم هم می مانم . چرا پدر فکر می کنه که فقط پزشکی و مهندسی جزو دروس مهم دانشگاه هاست ؟ موسیقی هم خودش یک علم ِ و در بهترین دانشگاه های معتبر جهان تدریس میشه . از پدر بعیده که از این حرفها بزنه ، مثلا یک فرد تحصیل کرده ی این مملکته .
از جایم برخاستم و منتظر شنیدن سخنان مادرم نشدم و با سرعت به سمت اتاقم رفتم . لباس هایم را پوشیدم و موهایم را بستم و روسری به سر کردم و سازم را از داخل کمد برداشتم و خودم را به حیاط رساندم . با فریاد مادرم در جا میخکوب شدم ولی پشت سرم را نگاه نکردم . مادرم گفت :
-رها حرف که گوش نمیدی ؟ بدون اینکه خداحافظی کنی از منزل خارج میشی ؟ بیا اینجا کارت دارم .
آرام به طرفش رفتم ، دستانش را دراز کرد و گفت :
-این هم شهریه ی این ماهت ، تو که نمی خواستی شهریه نپردازی ؟
مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم :
-برای همه چیز متشکرم ، مطمئن باشید جبران می کنم .
مادر گفت :
-اگر می خواهی جبران کنی باید یک قولی بدهی و آن اینکه به درسِت هم ادامه بدی و نامت را در کلاس کنکور برای آمادگی بیشتر بنویسی .
خندیدم و گفتم :
-حتما مطمئن باش که از فردا اقدام می کنم .
با سرعت به طرف در حیاط دویدم . وقتی داخل خیابان شدم ، نفس راحتی کشیدم و به راه افتادم وقتی به کلاس رسیدم ، دوستم یگانه را دیدم . او هم مرا دید و با خوشحالی به طرف هم دویدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خندیدیم . یگانه یکی از بهترین دوستان زندگیم بود و همانند خواهری او را دوست داشتم . حدود یک ماه بود که از او خبر نداشتم . می دانستم که به همراه خانواده اش به فرانسه رفته ، چون اگر در ایران بود هر روز با هم تلفنی صحبت می کردیم و یا یکدیگر را می دیدیم . از آغوش هم بیرون آمدیم . از او پرسیدم :
-سفر بی خطر ! خوش گذشت ؟ اصلا فکر نمی کردم که امروز به کلاس بیایی ، کی از سفر برگشتی که من نفهمیدم ؟
یگانه خندید و گفت :
-دیشب آمدیم . با اینکه خسته بودم تصمیم گرفتم خودم رو امروز به کلاس برسونم و تو رو غافلگیر کنم . رها جان نمی دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود . روزشماری می کردم که بازگردم و تو رو ببینم ، البته شک داشتم که امروز تو را در اینجا ببینم ، چون گفته بودی که پدرت با کلاس آمدنت مخالفه . چگونه او را راضی کردی ؟
اخمی کردم و گفتم :
-فعلا از مادرم اجازه گرفتم ، راضی کردن پدر را هم به گردن مادر بیچاره ام انداختم ، حالا تو بگو بالاخره کارت درست شد و برادرت ترتیب کارهات رو داد ؟
با ناراحتی گفت :
-برادرم تقریبا همه ی کارهامو درست کرده ، با گرفتن وکیلی معتبر خیلی زود باید بار سفر را ببندم و روانه بشم . اگر چه دوست ندارم کشورم ، دوستانم و همه ی عزیزانم را ترک کنم ولی مجبورم . مادرم دیگه نمی گذاره در این کشور بمونم . میگه برای ادامه تحصیل باید از مملکت خارج بشی . هر چه می گویم که تلاش می کنم سال دیگه در کنکور قبول بشم گوشش بدهکار نیست و حرف خودش را می زنه . رها برام دعا کن که کارم درست نشه . نمی دونی چقدر در اونجا دل آدم می گیره . من این هوا را با تمام آلودگیش می خوام و نفس کشیدن در این هوا را با تمام وجودم دوست دارم .
یگانه حرف میزد و من اشک می ریختم از این که بهترین دوستم از من جدا می شد دلم گرفته بود . یگانه از خواهرم آوا نیز به من نزدیک تر بود . وقتی استعدادم را در عالم موسیقی دید مرا تشویق کرد که در کلاس موسیقی ثبت نام کنم و وقتی هر دو در کلاس نام نویسی کردیم او تشویقم می کرد به اینکه ویولون زدن را ادامه دهم . هر روز به منزلمان می آمد و در زیر آلاچیق حیاط منزلمان می نشستیم و وقتی پدر و مادرم خانه نبودند من ساز میزدم و او می خواند . یگانه صدایی فوق العاده زیبا داشت ، اگر او برای ساز زدن مرا تشویق می کرد من طنین زیبای صدایش را می ستودم ، حالا با رفتنش غم بزرگی در دلم زنده می شد .
وقتی دید گریه می کنم اشک هایم را پاک کرد . دستانم را که سرد سرد بود گرفت و گفت :
-گریه نکن ، برام دعا کن !
وقتی به درب کلاس نزدیک شدیم رنگم پرید ، شوق دیدار استاد سپهر قلبم را در سینه به تلاطم انداخت . تپش قلبم را به وضوح می شنیدم . در زدیم و داخل شدیم . وقتی دست یگانه با دستم برخورد کرد ایستاد و گفت :
-رها حالت خوبه ؟ چرا رنگت پریده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-حالم خوبه ، هیچی نیست ، مطمئن باش .
یگانه با دلهره گفت :
-معذرت می خوام که ناراحتت کردم ، همش تقصیر منه .
به او دلداری دادم که حالم خوب است و او را قانع نمودم . یگانه با حس کردن دستان سرد من پی به مکنونات قلبی ام نبرد . او نمی دانست که عطش عشق با عاشق بیچاره چه کارها که نمی کند ، عطش عشقی آسمانی که لبانم را خشک ، دستانم را سرد و قلب عاشقم را پر از لهیب عشق کرده بود .
با دادن شهریه ی آن روز به خانم حسینی و سلام و احوالپرسی با او وارد کلاس شدیم . تمام هنرجویان ترم قبلی هم آمده بودند ، همه را می شناختیم ، قبل از آمدن استاد وتمان را با شوخی و خنده گذراندیم . استاد پنج دقیقه بعد آمد ، طبق معمول با لباس مرتب و شیک وارد شد . همه به رسم احترام بلند شدیم و او ما را به نشستن دعوت نمود . چشمانم جز او هیچ چیز را نمی دید و گوش هایم جز طنین صدای زیبایش چیزی نمی شنید . او حال تک تک هنرجویان را پرسید . سپس نگاهش به من افتاد ، حس کردم صورتم داغ و گلگون شده است و قلبم می خواست از شدت طپش از سینه بیرون بیفتد . او با خونسردی حال مرا نیز جویا شد . او با اظهار خرسندی از دیدن دوباره ی همه ی ما شروع به تدریس کرد . با پایان یافتن کلاس به همراه یگانه از آنجا خارج شدیم . باران پاییزی به شدت می بارید .
یگانه گفت :
-بهتره با تاکسی به منزل بریم تا خیس نشیم .
به او گفتم :
-تو اگه بخوای می تونی بری ، ولی من این فرصت زیر باران قدم زدن رو هرگز از دست نمی دم .
او هم قبول کرد و با یکدیگر همراه شدیم . در راه به گفتگو پیرامون درس و دانشگاه و مسافرتی که یگانه انجام داده بود گذراندیم . صحبتمان گل انداخته بود که به دو راهی رسیدیم . راهی که می باید از یکدیگر جدا می شدیم . او را بوسیدم ، از یکدیگر خداحافظی کردیم و به سمت منزلمان دویدم . وقتی کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم بوی خوش علف تازه مشامم را نوازش داد . نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر از هوای تازه کردم . مادر تا چشمش به من خورد با دلواپسی گفت :
-رها چرا مثل موش آب کشیده شدی ؟ کاش حواست را جمع می کردی و صبح چترت را به همراه می بردی ، دیدی که هوا ابریه ، از دست تو چکار کنم ؟ زود به اتاقت برو و لباس هایت را عوض کن . اصلا چرا با تاکسی به منزل نیامدی ؟
مادرم حرف می زد و من از سرما دندان هایم به هم می خورد . صدای خواهرم آوا به گوشم می رسید که می گفت :
-رها باز چه دسته گلی به آب دادی که فریاد مادر خونه رو پر کرده ؟
مادرم هم برای او شروع به تعریف کرد .
درب اتاق را بستم و مشغول تعویض لباسم شدم . آوا خواهرم یکی از بهترین دانشجوهای دندانپزشکی دانشگاه بود ، او برعکس من عاشق درس خواندن بود و همیشه در صحبت هایش طرفداری پدرم را می کرد ولی با این که مخالف ساز زدن من بود ولی من خیلی دوستش داشتم و نصایح دلسوزانه اش را گوش می کردم . حوله را به سرم انداختم و به طبقه ی پایین آمدم . با دیدن آوا گفتم :
-خانم دکتر باید امشب بیمارتان را که سرمای شدید خورده ویزیت کنید .
آوا هم خندید و گفت :
-باید به عرضتون برسانم که من دندانپزشک هستم نه دامپزشک .
حوله ای را که به سرم انداخته بودم به طرفش پرتاب کردم و به طرف شومینه رفتم تا خودم را گرم کنم و مادر هم با یک چای داغ به طرفم آمد و حوله را از آوا گرفت و مشغول خشک کردن موهایم شد .
چایم را با لذت نوشیدم و کنار شومینه دراز کشیدم . آوا در کنارم نشست و گفت :
-دختره ی بی عقل زیر شرشر بارون که قدم می زنی و بدون اجازه ی پدر هم به کلاس موسیقی میری ، مگر قرار نبود که دیگه نام نویسی نکنی و خودت رو برای کنکور سال بعد آماده کنی ؟
چشمانم را بستم و گفتم :
-خودت که می دونی ، هیچ علاقه ای به رشته ی پزشکی و مهندسی ندارم اگه صد سال به کلاس کنکور برم مطمئن باش که در دانشگاه پذیرفته نخواهم شد ولی چون به مادر قول داده ام ، فردا برای نام نویسی اقدام می کنم .
مادرم با اخم گفت :
-اینقدر به خودت تلقین نکن که در دانشگاه پذیرفته نمی شی ، تو استعدادش رو داری ، مطمئن باش اگه همت کنی در بهترین رشته می تونی دَرسِت رو ادامه بدی .
از جایم بلند شدم و گفتم :
-آخه چرا همه ی شما دوست دارید من دکتر یا مهندس بشم ؟ مادر به من بگو چرا پدر با رفتن من به کلاس موسیقی و یادگیری اون مخالفت می کنه ؟ چرا هروقت ساز به دست میگیرم سرم فریاد میزنه که از جلوی چشماش دور بشم ؟ گاهی اوقات وقتی در کنار پنجره ی اتاقم ساز می زنم اونو که در حیاطه نگاهش میکنم که در حال گریستنه . اون تظاهر می کنه که از این ساز متنفره ولی اینطور نیست . مادر تو می دونی در دل پدر چی می گذره ولی به من نمی گویی . من دیگه بزرگ شدم می تونم همه چیز رو درک کنم ، خواهش می کنم برام بگو .
آوا هم با من هم کلام شد و از مادر خواست تا رازی که پدر در سینه داشت را فاش کند . مادرم هم از ما قول گرفت هر چه رابرایمان بازگو می کند هرگز به روی او نیاوریم چون یادآوری خاطرات گذشته او را می رنجاند و عذابش می دهد .
مادر چشمانش را به شومینه دوخت و چنین تعریف کرد :
-وقتی پدرتون ناصر 8 ساله بود یک خواهر 6 ساله داشت ، یک روز آنها به اتفاق پدر و مادرشان به مسافرت می روند در راه تصادف سختی می کنند که پدر و مادرشان در دم جان می سپارند ولی ناصر و ندا چون در عقب اتومبیل نشسته بودند آسیب شدیدی می بینند که در بیمارستان بستری و زنده می مانند . عمه آنان که با شوهرش به تنهایی زندگی کرد و فرزندی نداشت آنان را به فرزندی قبول می کند . اوایل ندای 6 ساله بهانه ی پدر و مادر را می گرفته ولی وقتی چشمانش به ناصر می افتاده دلگرم می شده و آن دو به علت تنهایی و درد مشترک خیلی به یکدیگر وابسته می شوند . شوهر عمه ی آنان موسیقیدان بزرگی بود که آنها را تحت تعلیم و تربیت قرار می دهد . ناصر علاقه ای به زدن ویولون نشان نمی دهد ولی ندا از همان کوچکی به زدن ساز علاقمند می گردد و در 18 سالگی یک موزیسین حرفه ای می شود طوری که در دانشکده ی موسیقی ثبت نام می کند . در آن جا با جوانی به نام آرین آشنا می شود که این آشنایی به عشق زیبایی منتهی می گردد و بالاخره ندا توسط خانواده ی آرین خواستگاری می شود . وصلت آن دو علیرغم میل عمه خانم صورت می گیرد . پس از یک ماه که از ازدواج آنان می گذرد ندا و شوهرش به همراه یک گروه ارکستر عازم شمال کشور می شوند ولی در راه تصادف سختی می کنند و هر دو چشمانشان را برای همیشه می بندند . این ضایعه آنقدر اسفناک بود که ناصر برای مدتی شوکه می شود و در بیمارستان بستری می گردد . بعد از مدتی که حالش خوب می شود و به منزل می آید تمام خاطرات زندگی خود و ندا را به خاطر می آورد ، سپس به سمت اتاق ندا می رود و سازی را که ندا در آن جا به یادگار گذاشته بود می شکند و همانند مجنونین می خندد و می گرید و از آن پس قسم می خورد که پا به جایی که این ساز نواخته می شود نگذارد و منزل عمه خانم را برای همیشه ترک می کند . عمه ی بیچاره ی آنها نیز از غصه ی مرگ ندا و رفتن ناصر دق می کند و میمیرد .
بعد از صحبت های مادرم به فکر فرو رفتم و تا صبح نخوابیدم . در فکر عمه ندا بودم ، گویی روح او در جسم من حلول کرده بود که این گونه عاشقانه ساز می نواختم . صبح زود با سردرد شدیدی از خواب برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای بریزم که دیدم پدر در کنار میز صبحانه نشسته و روزنامه می خواند و غرق تفکر است ، صبح بخیر گفتم . او با بی اعتنایی جوابم را داد . فهمیدم که مادر در مورد کلاس موسیقی روز گذشته با او صحبت کرده است و حتما فهمیده که برای ثبت نام در کلاس کنکور هیچ اقدامی نکرده ام . به طرف او رفتم و یاد حرفهای مادرم افتادم ، با یاد سرگذشت تلخ پدر دستانم را دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای روی گونه اش نشاندم . با ناراحتی گفت :
-رها خیلی خودسر شده ای ، چقدر من و مادرت باید با تو صحبت کنیم که دور این کلاس را خط بکشی ؟
خودم را برایش لوس کردم و گفتم :
-پدر جان قول می دهم فقط در حد یک تفریح کوچک باشه ، امروز آوا کلاس نداره قراره بریم برای کلاس کنکور ثبت نام کنم قول می دم که از این به بعد فقط به فکر درس خواندن باشم .
پدرم لبخندی زد و گفت :
-ببینیم و تعریف کنیم .
البته پدرم بر خلاف آن چیزی که فکر می کردم خیلی زود قانع شد و شرط رفتن به کلاس موسیقی را در حد تفریح و تفنن قبول کرد .
آن روز شادمان و خوشحال به اتفاق آوا برای ثبت نام در کلاس های کنکور روانه ی خیابان انقلاب شدیم و بعد از آن آوا یک سری خرید داشت که باید انجام می داد ، چون شب جمعه منزلمان مهمان داشتیم و قرار بود برادر یکی از همکلاس های آوا به خواستگاریش بیاید .
آرمان برادر دوست صمیمی آوا بود ، یکبار او را به همراه خواهرش دم در منزلمان دیده بودم ، او پسری بسیار مودب و با قدی بلند و شانه های پهن بود و دارای یک خانواده ی فرهتگی که هم پدر و هم مادرش دبیر بازنشسته بودند . از حسن انتخاب خواهرم خیلی خوشحال بودم ، باورم نمی شد که آوای درسخوان و جدی و شاگرد اول دانشگاه بتواند همچین خواستگاری برای خود دست و پا کند . وقتی خریدمان تمام شد به منزل آمدیم ، سردرد شدیدی داشتم ، احساس کردم سرمای شدیدی خورده ام که ناشی از پیاده روی دیروز در باران بود . یک راست به اتاقم رفتم و در رختخواب خزیدم . صدای مادرم از طبقه ی پایین به گوش می رسید که می گفت :
-آوا ، رها کجاست ؟
او هم گفت :
-رها سردرد شدیدی داشت رفت که بخوابه .
بعد از چند دقیقه مادر سراسیمه خود را به اتاقم رساند .
من تا چانه زیر پتو بودم و از سرما می لرزیدم . مادر دستش را روی پیشانی ام قرار داد و سپس با ناراحتی گفت :
-تو که داری از تب می سوزی .
و سریع اتاقم را ترک کرد . پس از چند دقیقه با یک لیوان آب پرتقال به طرفم آمد . من که میلی به خوردن آبمیوه نداشتم آن را به زور قورت دادم . سپس مادر گفت :
-یک ساعتی بخواب من هم در این مدت برایت سوپ بار می گذارم وقتی بلند شدی بخور ، تا اون موقع سردردت هم بهتر میشه .
من هم توصیه اش را گوش کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم . با صدای آوا از خواب پریدم ، همه جا تاریک بود . آوا چراغ اتاقم را روشن کرد و ظرف سوپ را کنار تختم گذاشت و گفت :
-آنقدر خوب خوابیده بودی که من و مادر دلمان نیامد برای ناهار بیدارت کنیم ، حالا پاشو سوپت رو بخور و بعد هم حاضر شو به همراه مامان به دکتر برو . منو کلافه کرد از بس نق به جونم زد که از گرسنگی غش کرده ای .
از جایم بلند شدم و کاسه سوپ را به دست گرفتم و با بی میلی مشغول خوردن شدم . در حین سوپ خوردن آوا گفت که چندین بار یگانه تلفن کرده به او هم یک تلفن بزن حتما کار فوری داره .
با شنیدن نام یگانه به طرف تلفن رفتم و شماره منزلشان را گرفتم خودش گوشی را برداشت . پس از سلام و احوالپرسی گفت :
-از صبح سه بار به منزلتان تلفن کردم یا خانه نبودی یا خواب بودی .
دهان دره ای کردم و گفتم :
-فکر کنم اون روز پیاده روی در بارون کار دستم داده . تمام بدنم درد می کنه . فکر می کنم سرما خوردم ، حالا چکار داشتی که سه بار تلفن کردی ؟
یگانه گفت :
-می خواستم شب جمعه منزل خالم دعوتت کنم ، آخه دختر خالم سارا یه مهمونی داده و دوستان دانشکده اش رو دعوت کرده و از من خواسته از طرف اون تو رو هم دعوت کنم .
با ناراحتی گفتم :
-فکر نمی کنم بتونم بیام ، چون شب جمعه مهمان داریم .
یگانه گفت :
-سعی کن بیای چون خیلی خوش می گذره ، خب مزاحمت نمی شم ، مثل اینکه صدات هم گرفته و حالت خوب نیست ، برو استراحت کن .
با یگانه خداحافظی کردم و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به مهمانی پنجشنبه شب فکر کردم . خیلی دوست داشتم در آن مهمانی شرکت کنم در دل به یگانه حسودیم شد که می تواند بدون دغدغه برود و خوش بگذراند . در این فکرها بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت :
-عزیزم حالت چطوره ؟ پس چرا حاضر نشدی ؟ مگه آوا بهت نگفت که می خوایم به دکتر بریم ؟
از جایم بلند شدم و گفتم :
-مادر حالم خوبه ، مطمئن باشید اگه بدتر شدم اونوقت به شما می گم تا نزد پزشک بریم .
مادرم گفت :
-خیلی یکدنده و لجباز شده ای ، هرطور خودت می خواهی ، می دانم اگر اینجا بایستم و اصرار کنم فایده ای نخواهد داشت .
به سمت مادرم رفتم دستانش را گرفتم و روی صندلی اتاقم نشاندم و گفتم :
-مادر یگانه تلفن کرد و گفت شب جمعه منزل خاله اش یک مهمونی داده اند ، از من خواسته که برم شما اجازه می دهید ؟
در این حین آوا وارد اتاق شد ، مادر گفت :
-معلومه که نمی تونی بری ، شب جمعه مهمون داریم .
با دلخوری گفتم :
-برای آوا خواستگار میاد به من چه ربطی داره ؟
آوا هم به طرفداری از من گفت :
-رها راست میگه ، مادر مهمونی شب جمعه یک آشنایی مختصره ، اجازه بدهید اون به مهمونی بره .
مادرم هم گفت :
-من حرفی ندارم اگه دوست داری می تونی بری ولی این اجازه از طرف منه ، از پدرت هم باید سوال کنی .
هورایی کشیدم و روی تخت بالا و پایین پریدم . آوا گفت :
-مامان توی سوپ چی ریخته بودید که حال رها رو اینقدر خوب کرد ؟
مامانم هم با خنده گفت :
-اجازه ی من برای رفتن به مهمانی حالش رو خوب کرد .
از آنجا که اخلاق پدر را خوب می شناختم ، رفتن به مهمانی را منوط به اجازه ی مادر می دانست از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و تا آن روز صد دفعه کمدم را بهم ریختم که چه لباسی بپوشم . خلاصه روز موعود فرا رسید و با یک دسته گل به همراه پدرم راهی منزل یگانه شدم . وقتی زنگ خانه ی آنها را به صدا درآوردم یگانه گویی پشت در بود ، چون به فاصله ی چند ثانیه در را باز کرد .
هر دو به هم خندیدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم و سپس سوار ماشین پدیم تا به همراه وی به منزل خاله ی یگانه برویم . منزل آنها هم نزدیک بود و خیلی زود رسیدیم . هر دو از پدر تشکر کردیم و پیاده شدیم . یگانه زنگ منزل آنها را به صدا در آورد .
وقتی در باز شد هر دو داخل شدیم آنها حیاط زیبا و مصفایی داشتند و همه ی چراغ های خانه و باغچه روشن بود . از این رو فهمیدم که مهمانی بزرگی است . دخترخاله ی یگانه ، سارا به استقبالمان آمد . او دختری بود فوق العاده زیبا و جذاب و با لباس شیکی که به تن کرده بود همه را مبهوت خود کرده بود . او ما را به داخل منزل برد و سپس دعوت به نشستن نمود ، پس از دقایقی چند سامان برادر سارا برای سلام و احوالپرسی و خوش آمد به کنارمان آمد . همه ی مهمان ها کم کم از راه رسیدند و سالن مملو از آدم های جوراجور با لباس های متفاوت شده بود . ناگهان در میان جمعیت چشمم به کسی افتاد که در جا میخکوبم کرد . با دهانی باز به آن سوی مجلس می نگریستم که یگانه به طرفم آمد و آستین لباسم را کشید و گفت :
-رها باز که مبهوت شده ای ! چه اتفاقی افتاده ؟
به او نگریستم و گفتم :
-همون کسی رو که من می بینم تو هم می بینی ؟
و با دست به آن طرف مجلس اشاره کردم . چشمان یگانه هم از تعجب کم مانده بود از حدقه خارج شود . با حیرت گفت :
-استاد سپهر اینجا چکار می کنه ؟
به او نگریستم و گفتم :
-من باید از تو بپرسم .
یگانه گفت :
-باور کن نمی دونم ، من هم مثل تو از هیچ چیز خبر ندارم .
بعد از دقایقی سامان همه را دعوت به سکوت کرد و گفت :
-قبل از هر چیز از همگی شما که افتخار دادید و به این مهمانی آمده اید سپاسگزارم ، حالا می خواهم یکی از دوستانم که به تازگی افتخار آشنایی با ایشان را پیدا کرده ام به شما معرفی کنم . استاد چیره دست که با پنجه های طلایی اش محفل ما را گرم خواهد کرد . (( استاد رامتین سپهر ))
همگی به افتخار او کف مرتبی زدند . استاد به کنار سامان رفت و به نشانه ی تشکر تعظیم کوتاهی کرد . سپس به سمت پیانویی که در کنار سالن بود رفت و شروع به نواختن کرد .
باورم نمی شد که استاد علاوه بر نواختن ویولون بتواند به این زیبایی پیانو بنوازد او آنقدر دلنشین و زیبا اینکار را انجام داد که هنوز ترنم آوای موسیقی اش گوشم را نوازش می دهد . بعد از به اتمام رسیدن موسیقی همه برای او کف زدند و او دوباره سرش را به نشانه ی تعظیم و تشکر پایین آورد . سارا برای تشکر و قدردانی به سمت او رفت و بعد از کمی صحبت با او همه را دعوت به سکوت نمود و گفت :
-بعد از معرفی برادرم سامان که یکی از استادان بنام موسیقی را به شما معرفی کرد من هم می خواهم یکی از دوستانم را که خیلی زیبا ویولون می نوازد به شما معرفی نمایم . سپس یگانه با دست لباسم را کشید و گفت :
-منظور سارا تو هستی .
با چشمانی پر از حیرت به او نگریستم و گفتم :
-امکان نداره که بتونم در این مکان اون هم جلوی استاد ساز بزنم .
با چشمانی پر از التماس به چشمان یگانه نگاه کردم که خودش به جای من این کار را انجام دهد ولی دیدم همه ی حضار به طرف ما دو نفر می نگرند و کف می زنند . سارا به طرفم آمد . دستانم را گرفت و گفت :
-خانم رها افتخار بدهید و شما نیز با پنجه های طلایی تان که بارها تعریفتان را شنیده ایم مجلس ما را گرم کنید .
او صحبت می کرد و مرا با خود بالای مجلس می برد . من صحبت هایش را نمی شنیدم ، فقط در میان جمعیت به دنبال او می گشتم که ناگهان چشمانم به روی چهره اش افتاد . او هم مانند دیگران مرا تشویق می کرد و با تحسین نگاهم می نمود . گویی همه ی اعتماد به نفسم را از دست داده بودم . در دل به یگانه ناسزا می گفتم که چرا تعریفم را کرده است . در یک لحظه ، دیگر استاد را ندیدم ، گویی از جلوی چشمانم دور شده بود تا اعتماد به نفسم را باز یابم و بتوانم ویولون بزنم . سارا ساز را به دستم داد و دوباره مرا تشویق کرد . نمی دانستم که چه ملودی بنوازم ، یگانه خودش را به من رساند و در گوشم چیزی گفت که همه چیز را به خاطر آوردم . در دل خدا را صدا زدم و شروع به نواختن کردم . چشمانم را مثل همیشه بستم و باز هم خود را در آسمان ها یافتم .
خداوندا وقتی این ساز را به دست میگیرم از خود بیخود میشوم ، حس می کنم به عالم تو پای گذارده ام . آن شب به گفته ی یگانه آن قدر زیبا نواختم که همه ی حضار با تحسین نگاهم می کردند . یگانه می گفت استاد را دیده که در گوشه ی دنجی نشسته و به صورتت چشم دوخته بود . بعد از اینکه نواختن ساز به پایان رسید همه تشویقم کردند و من به رسم احترام تعظیم کوتاهی کردم و به عقب رفتم . چشمانم او را می طلبید ولی پیدایش نبود ، ناگهان سامان به طرفم آمد و برایم شروع به کف زدن کرد . با شرم سرم را به پایین انداختم و گفتم :
-بیش از این خجالتم ندید .
سامان گفت :
-از چه چیز خجالت می کشید ؟ از این همه هنر باید به خود ببالید ، باور کنید یگانه تعریفتان را خیلی کرده بود ولی همیشه فکر می کردم کمی غلو می کند ، حالا می بینم نه تنها راست گفته بلکه تعریف و تمجیدش کم هم بوده . باید به استادتان که چنین شاگرد زبردستی را تربیت کرده دست مریزاد گفت .
در آن لحظه احساس کردم که صورتم از شرم سرخ شده است ، چون داغی آن را زیر پوستم حس می کردم . از دور استاد سپهر را دیدم که به سویمان می آمد .
سامان گفت :
-بفرما استاد ، ببین که استاد دیگری دستت رو از پشت بسته .
استاد با لبخند زیبایی که همیشه در نگاهش بود گفت :
-به خودم می بالم که شما اونو همتراز من قرار داده اید .
سپس به من نگریست و گفت :
-واقعا زیبا نواختید ، در نوای موسیقی شما رازی هست دلنشین که باعث می شود شما زیبا بنوازید و همه را به وجد و سرور در آورید .
لبخندی زدم و با سر از او تشکر کردم ، گویی زبانم قفل شده بود . از خودم بدم آمده بود که نمی توانستم کلمه ای با او صحبت کنم و جلوی سامان بگویم که استاد چیره دست من همانا خود سپهر است . در دل گفتم حالا او فکر می کند که چقدر من خودخواه و از خود راضیم که نام او را نمی برم ولی به خداوندی خدا دست خودم نبود . دندان هایم به هم کلید شده بود و زبان در دهانم نمی چرخید . بالاخره یگانه و سارا با آمدنشان به جمع ما به این سکوت زجرآور پایان دادند .
سارا با چشمان شهلایش نگاهی به من کرد و گفت :
-محشر کردید متشکرم .
سپس نگاهش را به استاد دوخت و با او شروع به حرف زدن کرد . دستی از پشت به شانه هایم خورد . برگشتم و سامان را دیدم ، مرا برای خوردن چای و میوه دعوت به نشستن کرد . با اینکه اصلا دلم نمی خواست سارا و استاد سپهر را تنها بگذارم ولی رسم ادب ایجاب می کرد که دعوتش را قبول نمایم . از آنان عذرخواهی نموده و کنار سامان نشستم . او شروع به تعریف از تحصیلاتش در دانشگاه کرد و گفت که قرار است بورسیه ای به او تعلق بگیرد و در یکی از معتبرترین دانشگاههای کانادا به تحصیل ادامه دهد .من هم در دل گفتم اصلا به من چه که این چیزها رو برام میگه و بعد از تمام شدن صحبت هایش به او تبریک گفتم و برایش آرزوی موفقیت کردم . در این حین پیشخدمت منزلشان به سمت سامان آمد و گفت :
-آقایی در درند به نام مهرجو .
ناگهان از جا پریدم و گفتم مهرجو من هستم ، حتما با من کار دارند .
سامان با حیرت گفت :
-خانم رها به این زودی تشریف می برید ؟ هنوز که شام نخورده اید .
گفتم :
-متشکرم ، در منزل مهمون داریم و باید حتما حضور داشته باشم . از پذیرایی گرمتون سپاسگزارم .
سپس به سمت رختکن لباس رفتم تا مانتویم را بپوشم . وقتی مانتویم را پوشیدم تا از آنجا بروم یگانه به طرفم آمد و گفت :
-سامان میگه می خوای بری ، آخه چرا به این زودی ؟
صورتش را بوسیدم و از او هم تشکر کردم و گفتم :
-پدر دنبالم آمده ، از سارا هم عذرخواهی کن او را نمی بینم تا از او خداحافظی کنم .
یگانه به دنبالم تا دم در آمد و از پدر دعوت کرد که به داخل بیاید ولی او نپذیرفت .
بعد از خداحافظی سوار اتومبیل پدر شدیم ، مادرم هم داخل ماشین بود . سلام کردم و مادرم پرسید :
-رها خوش گذشت ؟
گفتم :
-بد نبود ، جای شما خالی . ولی خیلی زود دنبالم آمدید . هنوز شام نخورده بودم .
مادر گفت :
-اشکالی نداره ما هم شام نخوردیم سر راه پیتزا می گیریم و میریم خونه ، آوا هم منتظره .
با شنیدن اسم آوا گفتم :
-راستی مراسم خواستگاری چگونه بود ؟
مادرم خندید و گفت :
-رها جون باید لباس هایت را بدوزی .
با خوشحالی دست زدم و گفتم :
-مبارکه .
وقتی به منزل رسیدیم به سراغ آوا رفتم صورتش را بوسیدم و به وی تبریک گفتم و برایش آرزوی خوشبختی کردم .
روز جمعه فقط به فکر سرار و سپهر بودم . آنان رفتن مرا متوجه نشده بودند . حتما گوشه ی دنجی را پیدا کرده بودند و با هم گپ می زدند . آنقدر حرصم گرفته بود که تمام پوست لبهایم را جویدم . به قدری از دست استاد ناراحت بودم که حد نداشت . او اصلا مرا به حساب نمی آورد ، شاید فکر می کرد که هنوز یک بچه ام و هیچ چیز نمی فهمم .
روز شنبه به کلاس کنکور رفتم . همه اش در حال خمیازه کشیدن بودم و هیچ چیز از درس نفهمیدم . وقتی به منزل آمدم به سوی تلفن رفتم و شماره ی یگانه را گرفتم . خودش گوشی را برداشت . پس از سلام و احوالپرسی گفتم که آن شب در مهمانی ، سارا وقتی فهمید که من رفته ام چه گفت ؟
یگانه خندید و گفت :
-اون سرگرم به کار گرفتن مخ استاد بود اونو به گوشه ی دنجی برده بود و باهاش صحبت می کرد . فکر می کنم او هم می خواد در کلاس استاد ثبت نام کنه . البته اون شب هم بعد از رفتن تو سارا خیلی ناراحت شد که شام نخورده رفته ای . استاد هم سراغ ترا گرفت و من هم گفتم که مهمان داشته اید و باید حتما می رفتی ، اونوقت جناب استاد اخم هایشان در هم رفت و با نگرانی پرسیدند چه جور مهمانی داشتند که باید حتما می رفتند ؟ من هم خودم رو به بی خبری زدم و استاد خیلی حرصش گرفت . چون از کنار ما رفت پیش عشق خودش .
با تعجب گفتم :
-عشقش دیگه کیه ؟
یگانه گفت :
-منظورم پیانوشه ، رفت پشت پیانو و شروع به نواختن کرد و مدعوین را غرق لذت و شادمانی نمود .
بعد از کمی صحبت با یگانه از او خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم . نوار ملایمی در ضبط صوت گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم و به سارا فکر کردم . دختری زیبا و لوند که با طنازی حتما دل او را از آن خود کرده بود و من بی عرضه آن شب نتوانستم در توصیف و تحسین وی از خودم با آن زبان لال شده ام چیزی بگویم . ناگهان سیل اشک روی صورتم روان شد و بعد تبدیل به هق هقی تلخ شد . از جایم برخاستم و درِ اتاقم را بستم تا مادرم صدای گریه ام را نشنود . روز بعد که کلاس موسیقی داشتم از خوشحالی دیدار او از جای برخاستم لباسم را پوشیدم و به راه افتادم تا زودتر به کلاس برسم . وقتی به کلاس رسیدم آنقدر زود بود که رویم نشد زنگ بزنم . دم در ایستادم تا یکی از هنرجوها بیاید و با هم داخل شویم . در حال قدم زدن بودم که یگانه را دیدم . به طرف یکدیگر دویدیم و دستان هم را گرفتیم . صورتش را بوسیدم و گفتم :
-چه خوب شد تو هم زود اومدی .
به طرف درب کلاس نگاهی کرد و گفت :
-ببینم چه خبره کله سحر اینجا آمدی ؟ نکنه استاد حلوا خیر می کنه ؟
خندیدم و گفتم :
-نه دیوونه زود از خونه بیرون اومدم تا کمی پیاده روی کنم . ولی بعد پشیمون شدم .
یگانه گفت :
-خب دیشب تلفن می زدی می گفتی تا با هم به پیاده روی می رفتیم . گفتم :
-حالا که گذشت .
چند دقیقه ای ایستادیم و هنرجوها هم یکی یکی سروکله شان پیدا شد و همگی با هم به داخل رفتیم . چند دقیقه بعد استاد هم آمد . از نگاهش فهمیدم از من دلخور است . چون اصلا آن روز به صورتم نگاه نکرد . آنقدر ناراحت بودم که از درس جدید چیزی نفهمیدم . وقتی کلاس تمام شد آمادهی رفتن شدم که استاد به طرفم آمد و گفت :
-خانم مهرجو بمانید با شما کار کوچکی دارم .
یگانه که منتظر من کنارم ایستاده بود گفت :
-رها من میرم کاری نداری ؟
با سر از او تشکر کردم و او رفت و من ماندم با قلبی از هیجان . منتظر بودم ببینم او برای چه کاری مرا نگه داشته است . وقتی آخرین هنرجو از کلاس خارج شد او به طرفم آمد و گفت :
-از اینکه مزاحم وقتتان شدم معذرت می خواهم .
با لکنت گفتم :
-خواهش میکنم . اصلا زحمتی نیست .
به صورتم نگریست و گفت :
-راستی چرا آن روز در مهمانی بدون خداحافظی رفتید ؟
گفتم :
-هرچه گشتم شما و خانم سارا را پیدا نکردم تا خداحافظی کنم .
با شنیدن نام سارا متوجه طعنه ام شد و به روی خودش نیاورد . سپس تبسم شیرینی کرد و گفت :
-غرض از مزاحمت از شما خواهشی داشتم . لطفا اگر برایتان مقدور است جواب مثبت بدهید . رودربایستی نکنید . من حدود چهار پنج روز دیگر با چندتا از دوستانم عازم سفر به خارج از کشور هستیم که باید حدود دو هفته ای در آنجا بمانیم. از این رو می خواهم از شما خواهش کنم مواقعی که من نیستم جای من در کلاس تدریس کنید . البته هم کلاس های شما را که در یک کلاس درس می خوانید تعطیل خواهم کرد ولی کلاس های پایین تر تدریسشان به عهده ی شماست . البته اگر می توانید جواب مثبت بدهید .
با صحبت استاد به یاد کلاس های کنکورم افتادم ، ولی اهمیتی نداده و گفتم :
-من هنوز انقدر تبحر ندارم که بتوانم سِمَت یک استاد را داشته باشم .
سپهر خنده ای کرد و گفت :
-لطفا شکسته نفسی نفرمایید ، شما از بهترین شاگردان من هستید . آن روز در مهمانی با نواختن ساز گفته ام را به اثبات رساندید .
شرمگین و خجالت زده گفتم :
-هروقت شما بگویید حاضرم انجام وظیفه نمایم .
حیرت زده تشکر کرد و گفت :
-از لطفتان سپاسگزارم . من این جمعه عازم سفر هستم شما پنجشنبه بیایید و برنامه ی کارتان را از خانم حسینی دریافت نمایید . البته لازم به ذکر است که حقوق این دو هفته ی شما را آخر کار خانم حسینی پرداخت خواهد کرد .
به صورتش براق شدم و گفتم :
-اما من برای دریافت پول این کار را قبول نکردم .
استاد گفت :
-خواهش می کنم ، این چه فرمایشی است . هر کاری پاداشی دارد و پاداش کار کردن شما هم مزدی است که می بایست دریافت کنید ، این حق شماست باز هم از شما کمال تشکر را دارم .
آنگاه سرش را پایین آورد . من که با بهت او را می نگریستم گفتم :
-من لایق این همه سپاس شما نیستم .
سپس ساک سازم را برداشتم و خداحافظی کردم و از آنجا خارج شدم .
وقتی پایم را در خیابان گذاردم نفسی تازه کردم و به راه افتادم . از این که استاد مرا به جای خود انتخاب کرده بود به خود می بالیدم و اصلا در آن لحظات چیزی که از مخیله ام نمی گذشت کلاس های کنکور بود . در اندیشه ام او را می دیدم و رضایت او برایم از هر چیزی مهم تر بود . از آن روز تا پنجشنبه لحظه شماری می کردم تا بتوانم باز هم او را ببینم . بالاخره پنجشنبه از راه رسید ، بعد از پایان کلاس کنکور خودم را با عجله به کلاس موسیقی رساندم . شاگردان استاد یکی یکی از کلاس خارج می شدند ولی از خود او خبری نبود چون همیشه برای مشایعت هنرجوها کنار درب کلاس می ایستاد به سمت میز خانم حسینی رفتم ، سلام و احوالپرسی با او کردم و برنامه ی کاریم را که توسط استاد با خطی بسیار خوانا نوشته بود از او گرفتم . خانم حسینی با لبخند ملیحی گفت :
-از اینکه دو هفته در خدمت شما هستم خیلی خوشحالم .
من که همه ی حواسم به داخل کلاس بود گفتم :
-من هم همینطور . امیدوارم بتوانم برای شما همکار خوبی باشم .
و بعد با من من گفتم :
-خانم حسینی استاد سپهر را نمی بینم .
خانم حسینی گفت:
-یکی از هنرجوها تازه نام نویسی کرده به نام خانم سارا ایران منش ، فکر می کنم در داخل کلاس با ایشان صحبت می کنند .
با شنیدن نام سارا چشمانم تار شد و دستانم لرزید و کاغذی را که لحظه ای پیش از خانم حسینی گرفته بودم از دستم به زمین افتاد . خانم حسینی گفت :
-خانم مهرجو اتفاقی افتاده ؟
دستانم را روی سرم گذاشتم و گفتم :
-نه چیزی نیست ، یک دفعه سرم گیج رفت .
کاغذ را از روی زمین برداشتم و زیر لب خداحافظی کردم و به طرف در خروجی کلاس گام برداشتم . می خواستم بدون آن که او را ببینم از آنجا خارج شوم که ناگهان صدای سپهر در جا متوقفم کرد :
-خانم مهرجو آیا این شما هستید ؟ باز هم که می خواستید بدون سلام و خداحافظی بروید .
با شنیدن صدایش زانوانم شل شد . سرم را به سویش چرخاندم و گفتم :
-نمی خواستم که مزاحمتان بشوم .
به طرفم آمد و گفت :
-خانم مهرجو ، خانم ایران منش که معرف حضورتان هستند .
آنگاه سارا با خنده ای دلبرانه به طرفم آمد . گفت :
-سلام آهوی گریزپا ، باز هم که داشتی با سرعت می رفتی .
دستم را به طرفش دراز کردم و دست دادم . او گفت :
-رهای عزیز دو هفته هم باید شاگردی تنبل مثل من رو در جمع هنرجوهات بپذیری و تحمل کنی .
با کنایه گفتم :
-اگر علاقه به این ساز داشته باشی مطمئن باش که می تونی با سرعت اونو بیاموزی .
خندید و گفت :
-علاقه که ندارم ، برای تفریح و سرگرمی نام نویسی کردم و می خوام خودم رو لوس کنم البته اگه مشکلی پیش نیاد .
من هم با خنده گفتم :
-این آرزوی منه که بتونم در این دو هفته فقط ساز به دست گرفتن رو به شما بیاموزم .
سارا که خیلی حرصش گرفته بود به سمت سپهر رفت و از او تشکر و خداحافظی کرد و سپس به من نگاهی انداخت و گفت :
-خداحافظ رها ، امیدوارم که بتونم در آینده با هم کنار بیاییم .
وقتی به نزدیکی در رسید باز هم گفت :
-اگه بخوای می تونم برسونمت .
و عینک آفتابی اش را به چشم زد .
گفتم :
-نه متشکرم ، سر راه خرید دارم باید انجام بدم .
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

دستانش را بالا برد و تکان داد و رفت . من خیره به او می نگریستم به زیبایی خارق العاده اش که همه را به تحسین وا می داشت . وقتی به سمت استاد برگشتم دیدم که او محو صورت من است . دستپاچه شدم و گفتم :
-من دیگه باید برم ، خیلی دیرم شده .
استاد گفت :
-خانم میشه یک زحمتی دیگه به شما بدم ؟
گفتم :
-خواهش می کنم بفرمایید .
این پا آن پایی کرد و گفت :
-من دوستی در خارج از کشور دارم که که خیلی با او صمیمی هستم . قراره که برای دیدار او به منزلش برم ، او ازدواج کرده و بچه دار شده . می خوام به رسم یادبود هدیه ای برای خانواده اش تهیه کنم ولی نمی دونم که چه چیزی بخرم ، خواستم شما کمکم کنید ، البته اگر وقت دارید .
من که همیشه سر تا پای وجودم را می خواتم وقف او نمایم ، نه نگفتم و قبول کردم ، فقط از او اجازه خواستم تا با خانواده ام تماس بگیرم . او هم گفت که به پارکینگ می رود و اتومبیل را بیرون می آورد و دم در منتظر من است . وقتی شماره ی منزل را گرفتم به یاد آوردم امشب جشن بله برون آواست و حتما مادر اجازه نمی دهد که بیرون از خانه باشم . دعا کردم که خود آوا گوشی تلفن را بردارد که اینطور هم شد و صدای آوا از آن طرف خط به گوش رسید . گفت :
-بله بفرمایید .
با عجله سلامی کردم و گفتم :
-آوا جان من امروز دیرتر به منزل میام ، با یکی از همکلاسی هام که تولد برادرشه ، می خوایم به خرید بریم ، به پدر و مادر بگو که نگران نباشند در ضمن یه چیز دیگه ، ناهارم رو هم بیرون می خورم . مطمئن باش سر ساعت پنج و سی دقیقه خونه هستم .
آوا گفت :
-چه عجب یادت نرفته که امشب برام خیلی مهم ولی باشه ، اشکالی نداره . سعی کن زود بیایی همه منتظرت هستیم .
از او خداحافظی کردم و خوشحال به سمت خیابان که می دانستم معبودم در آنجا به انتظارم ایستاده پر کشیدم . او هم تا مرا دید از ماشین پایین آمد و در ماشین را باز و مرا دعوت به نشستن کرد .
صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم . برای اولین بار بود که در اتومبیل مردی غریبه می نشستم . دعا می کردم کسی از اقوام و دوستان مرا نبیند . در دل به خودم لعنت فرستادم و گفتم کاش دعوتش را نمی پذیرفتم . ولی دیگر دیر شده بود و او ماشین را به حرکت درآورد و سپس گفت :
-خانم رها ، البته معذرت میخوام که اسم کوچکتان را صدا می زنم شما هم می تونید رامتین صدام کنید . اینطوری صمیمانه تره . قبل از اینکه به خرید بریم می خوام از شما دعوت کنم که با هم در یک رستوران ناهار بخوریم .
با دلهره گفتم :
-نه متشکرم ، مزاحمتان نمی شوم .
مثل همیشه لبخندی به لب آورد و گفت :
-شما هیچ وقت مزاحم من نیستید .
در طول راه هر دو ساکت بودیم و فقط صدای موزیک بود که پخش می شد .
وقتی به رستوران رسیدیم پیاده شدیم ، گویی رامتین از قبل میزی را رزرو کرده بود چون تا پیشخدمت او را دید تعظیم بلند بالایی کرد و به سمت میز مورد نظر هدایتمان نمود . رماتین منوی غذا را به دستم داد و خواهش کرد که غذا را من انتخاب نمایم . من هم غذای مورد علاقه ام را سفارش دادم . رامتین خندید و گفت :
-مثل اینکه سلیقه ی هر دو نفرمان یکیه و با هم تفاهم داریم .
گارسون را صدا کرد و سفارش غذا داد . رامتین گفت :
-چرا می خواستید امروز هم خودتان را به من نشان ندهید بروید ؟ آیا از من قصوری سر زده ؟
گفتم :
-نه اصلا ، می خواستم مزاحم صحبت هایمان نشوم فقط همین .
به چشمانم زل زد و گفت :
-آیا فقط همین بود یا یک حس زنانه ی دیگر شما را می آزرد ؟
با حرص گفتم :
-چرا فکر می کنید که احساساتم در مورد شما به غلیان در آمده ؟
گفت :
-هیچی ، گاهی ما مردها خیلی از خودراضی می شیم و فکر می کنیم هر چه می اندیشیم درسته ، شاید من اشتباه کردم ، متاسفم .

غذا را آوردند و در هنگام صرف غذا هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد . پس از صرف غذا و حساب کردن از جا بلند شدیم و از رستوران خارج و سوار اتومبیل شدیم . او سکوت را شکست و گفت :
-این بار شما باید دستور بدید که برای خرید هدیه به کجا بریم .
کمی فکر کردم و گفتم :
-بهتره به خیابان کریم خان بریم .
چشمی گفت و به راه افتاد . در راه منتظر بودم که چیزی بگوید ولی او ساکت بود و صحبتی نمی کرد . به خیابان کریم خان رسیدیم و هر دو پیاده شدیم و از کنار مغازه ها می گذشتیم تا بتوانیم هدیه ای زیبا تهیه کنیم . بالاخره یک گردنبند زیبا با قیمت مناسب خریداری کردیم و از آنجا به خیابان تخت جمشید رفتیم یک رومیزی زیبا و یک قاب خاتم خریدیم . در این مدت که با او همراه بودم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و گذشت زمان را حس نمی کردم . دلم می خواست زمان برای همیشه متوقف شود و من برای همیشه در کنار او می ماندم ولی افسوس که با نگریستن به ساعت از جا پریدم . سپهر گفت :
-چی شد ؟ چیزی شما را ناراحت کرد ؟
گفتم :
-هیچی فقط دیرم شده ساعت شش مهمان داریم و باید حتما در این مهمانی حضور داشته باشم حالا نمی دونم توی این ترافیک چطوری قبل از ساعت شش به خونه برسم .
او با لبخندی دلنشین گفت :
-از شما پوزش می خوام که مزاحمتان شدم .
سپس با کمی مکث دوباره گفت :
-می تونم بپرسم چه کسی مهمان شماست ؟
بدون منظور گفتم :
-امشب در منزلمون بله برونه .
پایش را روی پدال ترمز فشار داد و ماشین با صدای مهیبی در جا ایستاد . صورتش را به من دوخت و گفت :
-بله برون چه کسی ؟
در حالی که از کاری که انجام داده بود بهت زده شده بودم گفتم :
-بله برون خواهرم . خیلی ناراحت میشه اگه دیر برسم .
نفس راحتی کشید و ماشین را به حرکت درآورد و گفت :
-مطمئن باشید که قبل از ساعت شش در منزل هستید .
و با سرعت هر چه تمامتر شروع به رانندگی کرد .
با ترس گفتم :
-معذرت می خوام میشه کمی آرامتر برانید ؟
خندید و گفت :
-ترسیدی ؟ باشه هر چی تو بخوای .
و سرعتش را کمتر کرد . وقتی به اطرافم نگریستم دیدم نزدیک منزلمان هستم . با تعجب گفتم :
-ببخشید جناب استاد میشه بگید آدرس منزلمان را از کجا می دونستید ؟
در حالی که رانندگی می کرد گفت :
-قبل از اینکه جواب سوالتان را بدم میخوام از شما خواهش کنم که اینقدر به من استاد استاد نگید و اسمم را صدا کنید . اینقدر براتون مشکله ؟
وقتی دید من حرفی نمی زنم گفت :
-رها خواهش می کنم انقدر خجالتی و کم حرف نباش . خیلی دلم می خواست که امروز را راجع به مطلب مهمی با تو حرف میزدم ولی هروقت خواستم سر صحبت را باز کنم تو نگذاشتی و یکجوری از صحبت کردن با من شانه خالی کردی ، فردا هم ساعت شش پرواز دارم . امشب به منزلم تلفن کن شمارش همان شماره ی هنرستانه منتظرت هستم . از امشب تا فردا قبل از ساعت چهار خیلی حرف ها دارم که برایت بگم ، پس بهم تلفن کن ، منتظرت هستم .
به نزدیک خانه رسیدیم در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود و می دانستم تا دو هفته ی دیگر نمی توانم او را ببینم و غمی بزرک در دلم خانه کرده بود . وقتی به سر کوچه رسید نگه داشت و گفت :
-در جواب سوالت که پرسیده بودی آدرست رو چگونه بدست آوردم کاری نداشت ، از آدرسی که در کلاس برای ثبت نام گذاشته بودی تونستم منزلتون را پیدا کنم البته جسارتم را ببخش .
از او خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم و او رفت و من نم اشک را روی گونه هایم حس گردم . نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . ساعت پنج و سی دقیقه بود و او به قول خود وفا کرده بود و قبل از ساعت شش مرا به خانه رسانده بود . با سرعت پله های حیاط را یکی دو تا کردم و وارد سالن خانه شدم . پدر و مادرم را دیدم که روی مبل راحتی نشسته اند . سلامی کردم و به سمت طبقه ی بالا دویدم تا حمام کنم و لباس بپوشم که مادرم سررسید و گفت :
-رها کجا بودی ؟ دلم شور زد .
با فریاد گفتم :
-گفته بودم که با دوستم به خرید می رم از این که دیر کردم متاسفم .
مادر با صدای بلند گفت :
-بیا ناهار بخور تا از گرسنگی ضعف نکردی .
گفتم :
-حالا چه وقت ناهار خوردنه ؟ بیرون با دوستم ساندویچ خوردم .
از اینکه مجبور بودم انقدر به مادرم دروغ بگویم ناراحت بودم و وجدانم عذابم می داد . صدای غرولند مادرم را می شنیدم که از پله ها بالا می آمد و می گفت ساندویچ هم شد غذا ؟
من هم سریع خودم را در حمام انداختم چون می دانستم تا به من ناهار ندهد آرام نمی نشیند .
از حمام بیرون آمد و لباس هایم را سریع پوشیدم . وقتی چشمانم به آینه افتاد خودم را تحسین کردم . آوا همیشه عاشق چشمان درشت و خاکستری ام بود و می گفت چشمان رها زیبایی خاصی داره . موهای بلندم را شانه زدم و آن را خشک کردم . وقتی کارم تمام شد و از پله ها پایین آمدم ، همان لحظه مهمان ها هم از راه رسیدند . بوی عطر و ادکلن به اضافه ی بوی گل مریم فضای خانه را پر کرده بود ، سبدهای گل که به زیبایی خاصی بسته بندی شده بود . پارچه ها و انگشتری که برای آوا آورده بودند نیز همه و همه به سلیقه ی خاصی در سبدهای پر از گل و روبان قرار داده شده بود . میان مهمانان دختر خاله ی مادرم نیز حضور داشت . تنها مهمان نزدیکی که از طرف ما دعوت شده بود او بود و عموی بزرگ پدرم . مادرم فقط یک برادر داشت که سال های سال در آمریکا به سر می برد و در دانشگاه تدریس می کرد و پدربزرگ و مادربزرگ مادریم هم مدتی بود برای بیماری پدربزرگم روانه ی ینگه ی دنیا شده بودند . مادرم خیلی تنها بود . مادرم یک خاله داشت که خیلی پیر بود و از اینکه نیامده بود عذرخواهی نموده بود .
وقتی همه ی صحبت ها تمام شد همه ی حضار دست زدند و شیرینی خوردند و برایشان آرزوی خوشبختی نمودند و قرار شد مجلس عروسیشان شش ماه دیگر در فروردین سال بعد به انجام برسد . البته قرار بود که آن دو به محضر بروند و عقد خصوصی بگیرند تا به یکدیگر محرم شوند . در میان آن همه شلوغی جمعیت چشمم به مادرم افتاد که اشک هایش را به آرامی پاک می کرد . دلم برایش سوخت او همیشه می گفت من خواهر ندارم و خدا به من دو دختر عطا کرده که تنها نباشم . حالا آوای عزیزش قریب به شش ماه دیگر از کنارش می رفت . ناخودآگاه گریه ام گرفت . چشم هایم را به سقف دوختم تا اشک هایم به روی صورتم نغلطد ، در این هنگام مهربانو کارگر منزلمان که گاهی وقتها برای کمک به منزلمان می آمد به سمت سالن آمد و مادرم را صدا زد . من هم به دنبالشان رفتم . مهربانو گفت :
-خانم جان میز غذا را چیدم ، همه چیز حاضره . می تونید مهمان ها را برای صرف شام دعوت کنید .
مادرم از او تشکر کرد و به طرف سالن پذیرایی رفت ، اشاره ای به پدرم کرد سپس هر دو با هم مهمانها را به سمت سالنی که در آن میز غذا چیده شده بود راهنمایی کردند . مهربانو به قدری میز غذا را زیبا چیده بود که به سلیقه ی او آفرین گفتم . به سمت آشپزخانه رفتم ، او با آن هیکل چاق هنوز هم در تکاپو بود . به کنارش رفتم و خسته نباشی گفتم و از حسن سلیقه اش تعریف کردم او هم گفت رهای عزیزم انشاالله که روزی برای تو میز غذا بچینم .
او را بوسیدم و گفتم :
-ای بابا حالا کو تا من دانشگاه قبول بشم تا بتونم بعدش ازدواج کنم .
مهربانو با صدای بلند خندید و گفت :
-قسمت را چه دیدی دخترم ، شاید قبل از دانشگاه راهی خونه بخت شدی .
آن روز حرف مهربانو را جدی نگرفتم چون نمی دانستم که تقدیر چه سرنوشتی را برایم رقم زده است . آن شب میلی به غذا نداشتم ، خیلی دلم می خواست بتوانم با رامتین صحبت کنم تا ببینم چه چیز می خواهد به من بگوید ولی امکان نداشت که بتوانم مجلس را ترک کنم . بعد از رفتن مهمان ها به همراه آوا و مادرم و مهربانو خانه را کمی مرتب کردیم و بقیه ی کارها ماند برای فردا صبح .
صبح زود با دلشوره از خواب برخاستم و از پله ها پایین آمدم ک مهربانو تمام کارها را انجام داده بود و حالا وقتی دید من هم از خواب برخاسته ام جارو برقی را روشن کرد و مشغول شد . من هم برای خودم یک فنجان چای ریختم و روی صندلی نشستم . چشمانم به آوا افتاد که اینطرف و آن طرف می دوید . از او پرسیدم :
-چه خبره ؟ میخوای جایی بری ؟
خندید و گفت :
-قراره ساعت نه آرمان دنبالم بیاد و با هم کوه بریم . تو هم اگه دوست داری پاشو حاضر شو تا با هم بریم ، چند نفر از دوستان دانشکده هم هستند ، حسابی خوش می گذره .
با بی حوصلگی سری تکان دادم و گفتم :
-هزار تا درس دارم ، کجا پاشم بیام . مادرم در حالی که همبرگرهایی که برای آوا از قبل سرخ کرده بود را ساندویچ می کرد گفت :
-نه که تو هم خیلی درسخونی ، پاشو باهاش برو ، تو خونه حوصله ت سر میره ، یه هوایی هم تازه می کنی .
گفتم :
-مامان این چه حرفیه که می زنی ؟ این دو تا تازه نامزد شده اند من دنبالشان به کجا برم ؟
پدرم هم که تازه وارد آشپزخانه شده بود گفت :
-حالا یک روز هم که رها می خواد درس بخونه شماها نمی گذارید ؟ تازه کلی هم از درساش عقبه .
آوا گفت :
-خود دانی .
و سپس به سمت طبقه ی بالا رفت تا حاضر شود . سر ساعت نُه آرمان زنگ خانه را به صدا درآورد و پدر در را باز کرد و به همراه مادر برای دعوت از او به حیاط رفتند . بدنبالشان آوا خداحافظی کرد و قبل از اینکه از خانه خارج شود گفت :
-اگر نظرت عوض شد و خواستی بیای ما دم در منتظرت می مونیم.
چیزی به او نگفتم و در این فکر بودم که چگونه با رامتین تماس بگیرم که دیدم پدر و مادرم هر دو وارد شدند . فهمیدم که آرمان دعوتشان را نپذیرفته . مادر چند پاکت بسته بندی شده را جا به جا کرد و به پدر گفت :
-این ها را برای مهربانو و بچه هاش کنار گذاشتم . یک قابلمه غذا هم دیشب براش کنار گذاشتم ، اگه میشه اونو به منزلش برسون .
با شنیدن این حرف می دانستم که مادرم هم به همراهش خواهد رفت . از خوشحالی از جا پریدم . پدر با تعجب به صورتم نگریست و گفت :
-نه به آن اخم و تَخمت نه به این از جا پریدنت . معلوم نیست که تو چت شده .
خندیدم و به طرف اتاقم رفتم . پس از چند دقیقه صدای مادرم به گوش می رسید که گفت :
-رها من و پدرت میریم مهربانو رو برسونیم مواظب خودت باش .
از اتاقم بیرون آمدم و از آنها خداحافظی کردم . وقتی از رفتنشان مطمئن شدم به سمت تلفن رفتم و شماره ی او را گرفتم . دستانم می لرزید و پاهایم سرد ِ سرد شده بود . تپش قلبم را حس می نمودم . پس از نواخته شدن چند زنگ خودش گوشی را برداشت . سلام کردم . با شنیدن صدایم خوشحال شد و گفت :
-بالاخره انتظارم به سر رسید و شما تلفن کردید . بعد از چندین سال زندگی دیشب و امروز ، معنای سخت انتظار را درک کردم . راستی دیشب سر موقع به مهمانی رسیدید ؟
بله گفتم و از او تشکر کردم . سپس او گفت :
-من باید از شما تشکر کنم دیروز خیلی به شما زحمت دادم .
گفتم :
-نه چه زحمتی ، کاری نکردم . گویی می خواستید با من صحبت کنید ، من منتظر شنیدن حرف های شما هستم .
با طمانینه گفت :
-بله البته ، میرم سر اصل مطلب ، می خواستم با شما از زندگیم بگم ، شاید برای شما زیاد مهم نباشه ولی برای من مهمه ، چون می خوام نظر نهایی شما را بدونم .
سپس اینگونه صحبت هایش را بسیار مودبانه ادامه داد :
-من رامتین سپهر 32 سال سن دارم . یک مادر پیر دارم که خدا مرا پس از 14 سال زندگی مشترک با پدرم به آنها داد . پدرم یک نوازنده ی چیره دست بود که چندسالی می شود که به رحمت خدا رفته و کار ایشان را بنابر حسب علاقه من ادامه می دهم . یک خانه موروثی هم از پدرم به ارث مانده ، همان جایی است که شما آن را به دفعات دیده اید . طبقه ی پایین که کلاس درس من است ، طبقه وسط من و مادرم با هم زندگی می کنیو و طبقه ی سوم آن دست مستاجر می باشد . البته باید بگویم چون مادرم به من خیلی وابسته است و جز من کسی را ندارد من نمی توانم او را ترک کنم و تنهایش بگذارم . از این رو او همیشه با من است . غرض از اینهمه صحبت سرتان را درد نمی آورم میخواستم از شما درخواست کنم تا با من ازدواج کنید به همین دلیل شرایطم را برایتان گفتم . می خوام پس از دو هفته که از سفر بر می گردم نظر قطعی شما را بدونم .

من که در طول مدتی که او صحبت میکرد سکوت کرده بودم وقتی از زبان او صحبت خواستگاری را شنیدم چشمانم گرد شد و گوشی تلفن را به سختی در دستانم نگه داشتم . صدای او دوباره به گوشم رسید که گفت :
-رها حالت خوبه ؟ هنوز هم اونجایی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
در حالی که صدایم می لرزید گفتم :
-بله من اینجا هستم ، به صحبت های شما فکر می کردم . از اینکه دو هفته به من فرصت فکر کردن دادید متشکرم . باشه بعد از اینکه از سفر آمدید راجع به این مساله با شما صحبت میکنم .
دیگر نمی توانستم بیش از این سخن بگویم ، از او خداحافظی کردم و سفر خوبی را برایش آرزو نمودم . وقتی گوشی تلفن را سر جایش نهادم از خوشحالی دیوانه شده بودم ، از اینکه در میان این همه دختر مرا انتخاب کرده بود به خود می بالیدم و اصلا به نظر پدر و مادرم فکر نمی کردم . خیلی دلم می خواست آنقدر شهامت داشته باشم که باز گوشی تلفن را بردارم و همان موقع به او جواب مثبت بدهم . ولی چنین شهماتی را در خود سراغ نداشتم . روی تخت دراز کشیدم و به او فکر کردم . از اینکه خیلی زود تماسم را با او قطع کرده بودم ناراحت و پشیمان شدم . به سمت میز تحریرم رفتم . جزوات و کتاب هایی را که روی هم انباشته شده بود نگریستم . با خوشحالی آنها را به اطراف خودم پرت کردم . حوصله ی هیچ کدامشان را نداشتم . به طرف تلفن رفتم تا با یگانه صحبت کنم ، هر چه تلفن زنگ زد کسی گوشی را برنداشت روی پیغام گیر تلفن پیغام گذاشتم و دوباره به سمت کتاب های تلنبار شده ام رفتم . آنها را گشودم ولی از محتوایشان چیزی نفهمیدم . دقایق می گذشتند و من در فکر بودم و گذر لحظه ها را حس نمی کردم . ساعتی بعد چند ضربه به در اتاق خورد فهمیدم که پدر و مادرم آمده اند ولی رسیدنشان را متوجه نشده بودم . از جایم برخاستم در اتاق را باز کردم . پدرم بود ، او را به داخل دعوت کردم خندید و گفت :
-مشغول درس خواندن بودی متاسفم که مزاحمت شدم . بیا بریم پایین ناهار حاضره و مادر رو میز چیده و منتظرمان نشسته .
سپس هر دو با هم از پلکان پایین رفته و به سوی میز آشپزخانه که مادر به زیبایی آن را چیده بود رفتیم و نشستیم .
مادرم ظرف ناهارم را پر از غذا کرد و جلویم گذاشت و گفت :
-خوب بخور ، از دیروز تو هیچی نخورده ای این طوری ضعیف میشی .
لیوانی را هم پر از نوشابه کرد و گفت :
-نگاه نکن ، بخور .
به مادرم فکر می کردم که چقدر مهربان بود و به من و آوا می رسید و همیشه مواظبمان بود . پدرم با لبخند گفت :
-چه خبره خانم ، انقدر لوسش نکن ، با رفتن آوا اونو لوس تر هم می کنی .
مادرم گفت :
-بچم رنگ به رو نداره از بس هیچی نمی خوره . حالا شما هم می گویید لوسش می کنم .
پدرم گفت :
-من می گم لوسش نکن چون که یه امروزه رو نشسته و درس خونده حالا شما هم میگید رنگش زرد شده ، اون هم از خدا خواسته درس نمی خونه و از زیر درس خوندن شونه خالی می کنه . مادرم نگاهی به پدرم انداخت و گفت :
-ناصر من هم درس خوندم اصلا کجا رو گرفتم ؟
پدرم با صدای بلند خندید و گفت :
-آخه درسی که تو خونده ای به چه دردی می خوره ؟یه قلم مو و یه بوم نقاشی ، این هم شد درس !
مادرم با حرص گفت :
-بله که میشه ، درس هنر هم یک نوع درسه . اصلا وقتی به آوا و رها نگاه می کنم یاد خودم و اردلان برادرم می افتم . او هم مانند آوا عاشق درس خواندن بود و من عاشق نقاشی کردن . از کودکی هر جا منظره ای زیبا می دیدم کاغذ و قلم رو بر می داشتم و نقاشی می کردم . حالا رها درست مثل من شده ، من عاشق نقاشی بودم واو عاشق موسیقی ، البته رها جان پدربزرگت مثل پدرت مخالف نقاشی کردن من نبود و منو هم خیلی تشویق می کرد و بالاخره در یکی از هنرستان های نقاشی ثبت نام کردم و بعد هم در دانشکده ی هنر پذیرفته شدم . ولی بعد از ازدواج با پدرت دیگه نتونستم کارم رو ادامه بدم چون خیلی زود بچه دار شدم .
این بار پدر گفت :
-حالا در زندگی تو موفق تر هستی یا اردلان ؟ اون حالا در بهترین دانشکده های جهان تدریس می کنه و تو به خاطر علاقه به نقاشی فقط تونستی یک لیسانس بگیری .
مادرم خندید و گفت:نخیر اون روزها اردلان خیلی اصرار داشت که منو پیش خودش ببره ولی من نمیخواستم پدر و مادرم رو اینجا تنها بگذارم.آره زندگی من و اردلان با هم از زمین تا آسمان فرق داره او میتونست میهنش و پدر و مادرش رو ترک کنه و بره و اینکار را هم کرد ولی من نمیتونستم اگر نه من هم اون سوی دنیا هم اکنون در حال تدریس بودم.تو خودت با اینکه تحصیل کرده هستی ولی نمیدونم چرا اینگونه فکر میکنی.مثلا یک شاعر یک نویسنده یک موسیقیدان یک گرافیست یا یک نقاش هم میتونه تحصیلات عالیه داشته باشه و در بهترین دانشگاههای جهان به درس خوندن و تدریس کردن بپردازه.
از صحبتهای مادرم لذت میبردم و از اینکه چنین مادر روشنفکری داشتم به خود میبالیدم.پدرم دستانش را بطرف بالا برد و گفت:خوب من تسلیم ولی این دلیل نمیشه که رها نخواد درس بخونه من اصرار دارم که او هم مانند آوا یک پزشک موفق یا یک خانم مهندس ارشیتکت با لیاقت بشه این رو بدون ناهید که اگه رها در اینجا دانشگاه قبول نشه اونو به خارج از کشور خواهم فرستاد البته صحبتهایی هم در این زمینه با اردلان کرده ام.
با این صحبت پدر ناگهان لقمه در دهانم گیر کرد و به سرفه افتادم مادرم از جایش بلند شد و چند ضربه به پشتم زد و لیوان اب را پر کرد و به دستم داد و گفت:باید دید نظر رها در این مورد چیه؟با حالتی پریشان گفتم:نیازی به رفتن از ایران نیست انشالله که همینجا قبول میشم سپس میز غذا را ترک کرده به سمت اتاقم رفتم.
حالت تهوع داشتم افکار پدرم از یک طرف خواستگاری رامتین از طرف دیگر نمیدانستم با آنها چگونه کنار بیایم باید تا آمدن آوا صبر میکردم و همه چیز را برای او تعریف میکردم و از او کمک میخواستم.تا ساعت 5 صبر کردم که آوا و آرمان از راه رسیدند و پس از سلام و احوالپرسی روی مبل راحتی لم دادند و مادر برایشان چای و میوه و شیرینی آورد.
آوا یک بند حرف میزد و از کوه و دوستانش صحبت میکرد و میگفت:خیلی بد شد که دنبالشان نرفتم.
آرمان یکی دو ساعتی نشست و سپس هر چه پدر و مادر به او اصرار کردند که برای شام بماند قبول نکرد.و رفت پس از رفتن او آوا برای رفع خستگی حمام رفت منهم به اتاقش رفتم و منتظر آمدنش شدم وقتی از حمام بیرون آمد با تعجب گفت:اینجا چکار میکنی چه عجب یاد ما کردی؟خندیدم و گفتم:بیا بشین میخوام با تو صحبت کنم.با تعجب گفت:اتفاقی افتاده؟چشمانم بروی کتابهای قطور آوا افتاد و به او گفتم:حوصله ت سر نمیره این کتابها را میخوانی؟سر درد نمیگیری؟به صورتم زل زد و گفت:مطمئنا آمدنت به اینجا این نیست که به من بگی که کتابهایی که میخونم سردرد می آره.گفتم:آره تو راست میگی آمدم اینجا از تو کمک بگیرم.روبرویم نشست و دستانم را گرفت و گفت:بگو هر کمکی که بخوای به تو میکنم مطمئن باش!از جایم بلند شدم و گفتم:تو تا حالا عاشق شده ای البته عشقی که از هر نظر ممنوع باشه.دستانش را بهم کوفت و گفت:میخوای بگی که عاشق شده ای آنهم یک عشق ممنوعه؟خوب حالا آن مرد خوشبخت چه کسی هست که عشقش ممنوعه؟به صورتش زل زدم و گفتم:استاد موسیقی ام.جیغی کشید و گفت:حالا چرا عاشق چنین کسی شده ای؟حتما سنش هم از تو خیلی بیشتره!میبینیم که چند وقته ساکت شده ای و دیگه اون دختر پر شر و شور گذشته نیستی.حالا میخوای جواب پدر روی چی بدی او مخالف ازدواج توست حالا اگه بفهمه.شغلش هم چیزیه که از اون متنفره اصلا امکان نداره قبول کنه.
بطرفش رفتم دستانش را گرفتم و گفتم:که با مادر صحبت کن اون حتما میتونه پدر رو راضی کنه.آوا گفت:بیچاره مادر از همین حالا دلم براش میسوزه حالا ببینم نکنه این عشق یک طرفه باشه و تو خیالهایی به سرت زده باشه.خندیدم و گفتم:نخیر همین امروز پشت تلفن ازم خواستگاری کرد.از جایش بلند شد و گفت:به به!چقدر پیشرفته شدی تلفنی هم صحبت میکنی برای همین امروز همراهم نیومدی من احمق رو بگو که خیال میکردم خانم به صرافت درس خواندن افتاده زهی خیال باطل ایشان عاشق شده اند.
بطرف پنجره رفتم و گفتم:یه چیزی دیگه هم هست که میخوام بدونی پشت سرم ایستاد و گفت:یه سورپریز دیگه.بگو ببینم!گفتم:آوا قراره از فردا به کلاس اون برم و بجای اون تدریس کنم.آخه خودش برای دو هفته به خارج از کشور میرفته و منو جای خودش گذاشته.آوا با تندی گفت:مگه دیوانه شده ای دختر پس کلاسهای کنکورت چه میشه؟به صورتش زل زدم و گفتم:چه کلاس کنکوری منکه حوصله درس خوندن رو ندارم همه اش خمیازه میکشم و چرت میزنم.
آوا دیگر هیچ چیز نگفت فقط وقتی میخواستم از اتاق بیرون بروم گفت:رها ظاهرا فکرهایت را کرده ای هر طور تو بخواهی با مادر صحبت میکنم ولی نه امروز و فردا این یه موضوع کوچک نیست منهم که میدونی این دو سه روز خیلی کار دارم و باید به آزمایشگاه برم و کارهای عقدمون رو راست و ریست کنم.قول میدم بعد از مراسم عقد با مادر صحبت کنم به طرفش رفتم و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم و برایش آرزوی خوشبختی کردم.آنشب برعکس شبهای گذشته با خیال راحت خوابیدم.
صبح زود لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم.نمیتوانستم سازم را به همراه ببرم چون مادرم میفهمید که به کلاس کنکور نمیروم.تصمیم گرفتم که از ساز متین استفاده کنم.با عجله و صبحانه نخورده از منزل خارج شدم وقتی به کلاس رسیدم خانم حسینی آمده بود خنده ای به من کرد و اولین روز تدریسم را تبریک گفت.
وارد کلاس شدم هنرجوها هم یکی یکی آمدند.آن روز تا ساعت دو بعدازظهر تدریس میکرد و سپس به خانه رفتم.در خانه با یاد رامتین و اینکه سازش را به دست گرفته بودم از خوشحالی روی پا بند نبودم دلم برایش خیلی تنگ شده بود آرزو میکردم این دو هفته هر چه زودتر به پایان برسد و دوباره او را ببینم.روز بعد وقتی به کلاس رفتم صبح خیلی زود بود.در آن روز من و دوستانم کلاس موسیقی داشتیم که با هماهنگی استاد انجام شده بود.هیچیک از هنرجوها نیامده بودند ولی من چون چیزی به خانواده ام نگفته بودم مجبور بودم به کلاس بیایم.با کلیدی که داشتم وارد آنجا شدم با تعجب خانم حسینی را دیدم چون قرار نبود آن روز کلاس مبتدیان زود تشکیل شود.بعد از سلام و احوالپرسی در کنارش نشستم و گفتم:خیلی زود آمدید او هم خندید و گفت میدانستم که شما زود تشریف می آورید.منهم آمدم البته قبلا استاد به من گفته بود که شما ممکن است روزهای یکشنبه زودتر بیاید و هماهنگی های لازم انجام شده بود.
با تعجب گفتم:هماهنگی برای چه؟این پا و آن پایی کرد و گفت:ایشان از من خواستند که ترتیب قرار ملاقات شما با مادرشان رو بدهم البته مادرشون هم علاقه مند به این ملاقاتند هم اکنون هم منتظرند تا ورود شما را به ایشان اطلاع بدم.
وقتی که صبحتهای خانم حسینی تمام شد به فکر فرو رفتم دست و پایم را گم کرده و نمیدانستم چه کنم از فکر اینکه میبایست مادر استاد را ملاقات کنم دیوانه شده بودم.با تته و پته به خانم حسینی گفتم:میشه لطفا قرار ملاقات رو به روز دیگری موکول کنید؟من اصلا آمادگی صحبت و دیدار با ایشان رو ندارم.خندید و گفت:امکان نداره ایشون هم اکنون منتظر شما هستند سپس از جایش برخاست و بطرفم آمد دستانم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و گفت:چقدر دستات سرده خانم مهرجو پس اون همه اعتماد به نفست که اونطور زیبا در جمع ویولون میزنی به کجا رفته؟کمی خودت را کنترل کن بیا نترس منهم همراهت خواهم آمد.
بهمراه او از پلکان راهرو بالا رفتیم وقتی به در آپارتمان رسیدیم او به کناری رفت و گفت:حالا خودت زنگ بزن.من که مردد بودم بالاخره زنگ را فشردم پس از چند لحظه خانمی قد بلند که یک عینک ذره بینی زده بود در را برویم باز کرد.سلامی کردم و جواب آن را خیلی سرد دریافت نمودم خانم سپهر دستانش را دراز کرد و با من دست داد و مرا بداخل دعوت نمود.از رفتار خشک و مبادی آدابش حرصم گرفته بود.او همانند یک ملکه رفتار میکرد و راه رفتنش چنان بود که گویی یک شاهزاده ی تمام عیار است او به جلو میرفت و من مانند یک ندیمه به دنبالش حرکت میکردم وقتی به سالن پذیرایی رسیدیم بالاخره برگشت و به صورتم نگریست و گفت:لطفا بنشینید.سپس خودش هم روی مبل نشست.خانم حسینی را دیدم که با عجله به سمت آشپزخانه رفت.خانم سپهر وقتی نگاههای زیر چشمی اش به پایان رسید به حرف آمد و گفت:از آشنایی با شما خوشوقتم از اینکه قبول زحمت فرمودید و در نبودن رامتین کلاسش را اداره مینمایید سپاسگزارم.با لکنت زبان گفتم:خواهش میکنم سپس با کنایه گفت:البته نمیدونم رامتین چرا یکی از شاگردانش را برای اینکار انتخاب نموده در حالیکه دوستان و همکاران بسیار زیادی داره او ازشما هم پیش من خیلی تعریف کرده و میگه شما خیلی ماهرانه ویولون مینوازید و این اواخر اصلا احتیاجی به استاد ندارید میتونم بپرسم چرا وقتتان را تلف میکنید؟
من مات و مبهوت به چهره این پیرزن خودخواه مینگریستم و فهمیدم که با این پرسش میخواهد بگوید چرا پسرش را ترک نمیکنم.خدا را شکر کردم که خانم حسینی با یک سینی چای وارد سالن شد چای را که تعارف کرد دوباره به آشپزخانه بازگشت.خانم سپهر پرسید مثل اینکه دوست ندارید جواب سوال من رو بدید شانه هایم را بالا انداخته و گفتم:نه اینطور نیست.البته از لطف استاده که از من تعریف میکنند این قدرها هم که میگن من ماهر نیستم و به زعم خود فکر میکنم خیلی هم به کلاس آمدن و یادگیری موسیقی احتیاج دارم.
خانم سپهر گفت:خوب بگذریم خانواه شما اطلاع دارند که سمت استادی را به عهده گرفتید؟نمیدانم در رفتارش چه سری بود که اینگونه پرسش میکرد از کجا میدانست که پدر و مادرم اطلاع ندارند؟او درست دست گذاشته بود روی نقطه حساس.
اینبار خانم حسینی با دو ظرف میوه و شیرینی وارد شد.من داشتم فکر میکردم که جواب سوال او را چه بدهم که بالاخره از دهانم پرید که بله اونها هم خبر دارند.او دوباره به چشمانم زل زد و گفت:خانم مهرجو چایتان سرد میشه لطفا میل کنید.چایم را برداشتم و با دلخوری نوشیدم.بین ما سکوت حکم فرمایی میکرد که او دوباره گفت:برای آینده تان چه برنامه ای دارید البته نمیدونم در جریان هستید یا خیرکه رامتین بدون مشورت با من از شما خواستگاری کرده.و او به من گفته که شما جواب خواستگاری را هنوز نداده اید و از او وقت خواسته اید تا با خانواه تان مشورت کنید.خوب نتیچه چه بوده؟
اینبار خودم را کنترل نمودم و گفتم:خیر خانم هنوز مشورت نکرده ام و اتفاقا مصمم هستم که اونو به همسری بپذیرم و مطمئنم که خانواده ام اگه بدونند و بفهمند که اونو دوست دارم حتما قبول خواهند کرد.به چهره ام نگاهی کرد و گفت:او همیشه در همه موارد زندگیش با من مشورت میکنه ولی اینبار نمیدونم چرا بدون مشورت با من اینکار را کرد.از جایم بلند شدم و گفتم چرا از خودش این سوال را نپرسیدید فکر میکنم حتما جواب بجایی داشته باشند او هم از جا برخاست و گفت:چرا از جایتان بلند شدید؟کجا میخواهید بروید؟گفتم:نیم ساعت دیگه هنرجوها خواهند اومد میروم خود رو آماده کنم.سپس با او دست دادم و از وی خداحافظی کردم.
اصلا حوصله صحبت با خانم حسینی رو هم نداشتم.سریع از پلکان
پایین آمدم و از در خارج شدم و ان روز را برای تدریس نماندم.
سوار تاکسی شدم و به سمت خانه رفتم وقتی به منزل رسیدم خوشبختانه کسی در خانه نبود. نفس راحتی کشیدم و به فکر فرو رفتم، خیلی دلم می خواست با کسی حرف بزنم، این بود که نمره یگانه را گرفتم، تا با او صحبت کنم. بعد از این که تلفن چندبار زنگ خورد، خودش گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: اصلا معلوم هست کجایی؟ خندید و گفت: تو سرت شلوغه است خانم معلم و دیگه یاد ما نمی کنی، من که در خیابان های تهران علاف هستم البته بیشتر کارها رو انجام داده ام، امروز هم یکبار زنگ زدم بهت بگویم که پنج شنبه یه مهمونی گرفتم، البته مهمونی خداحافظی خونه نبودی، با ناراحتی از او پرسیددم: مگه کی قراره بری؟ با صدایی که بغض داشت گفت: خیلی زود، زودتر از اون چه که فکرش را بکنی. به او گفتم: می تونی الان پاشی بیای اینجا؟ من هم تنها هستم، با هم نهار می خوریم. فکر کنم مامان لوبیاپلو درست کرده همان غذایی که خیلی دوست داری. با همان بغضی که در گلو داشت گفت: مزاحم که نیستم. این بار من خندیدم و گفتم: من و تو که این حرف ها را با هم نداریم، پاشو بیا منتظرت هستم. تلفن را قطع کرد و ناگهان بغضم ترکید و از این که عزیزترین دوستم را دیگر نمی توانستم ببینم داشتم دیوانه می شدم ان قدر دلم گرفته بود که به اتاق رفتم و سازم را از کمدم بیرون اوردم و شروع به نواختن کردم و با ان ملودی که خیلی دوستش داشتم « از برت دامن مشان رفتم ای نامهربان» را نواختم. در این اثنا زنگ در به صدا درامد، می دانستم یگانه است به طرف پله های پایین دویدم و اف اف را زدم و خودم به حالت دو به سوی حیاط دویدم. او را دیدم که داخل حیاط شد. در این هفته چقدر لاغر شده بود. به سویش دویدم و او را در اغوش کشیدم. هر دو یکدیگر را غرق بوسه کردیم، گویی که چند سالی است که همدیگر را ندیده ایم. سپس به همراه هم به داخل رفتیم و با هم وارد اشپزخانه شدیم. او کیفش را ری ندلی گذاشت و مانتو و روسریش را دراورد و نشست و گفت: مامانت اینا کجا رفته اند؟ گفتم با اوا و نامزدش برای خرید حلقه بازار رفته اند. فکر نمی کنم به این زودی بیایند. تا تو میز رو بچینی من هم غذا رو می کشم. یگانه خندید و گفت: مبارکه چه زود تصمیم به ازدواج گرفتند؟ مگه قرار نبود تا تمام شدن درس اوا صبر کنند؟
در حالی که غذا را روی میز می گذاشتم گفتم: والله منم نمی دونم، فعلا که قراره برند محضر عقد کنند تا به هم محرم باشند و مراسم عروسیشان می مونه بعد از عید، البته اگه تصمیمشان تغییر نکنه. هر دو شروع به غذا خوردن کردیم. در حین غذا خوردن صحبت از دانشگاه رفتن یگانه به پاریس شد و این که چه قدر مادرش خوش حال است و برای رفتن به انجا بی تابی می کند.
ناهار که تمام شد ظرفها را شستم و یگانه هم میز را تمیز کرد و هر دو به طبقه بالا رفتیم. یگانه تا چشمش به ویولون افتاد گفت: رها خیلی دلم می خواد برام ساز بزنی. دلم خیلی گرفته.
من هم ساز را با خوش حالی برداشتم و گفتم: من که از خدامه، ساز را به دست گرفتم و یکی از اهنگ های دلخواه خودم و او را زدم و او هم شروع به خواندن کرد:
«درد و نفرین بر سفر باد چون سرنوشت این جدایی دست او بود.»
وقتی اواز سوزناکش به پایان رسید، هر دو با هم گریستیم. به او گفتم بعد از رفتنت دلم برای صدات خیلی تنگ می شه، هر وقت ویولون به دست بگیرم مطمئن باش به یاد تو می زنم، از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت: دل من برای همه چیز تنگ می شه، حتی برای درختان خانه شما، برای باغچه زیبایش، حتی برای مهربان و خانم کارگر منزلتون. یادته هر وقت می اومد اینجا شیرینی که درست می کرد من و تو یواشکی می رفتیم توی اشپزخانه و شیرینی می دزدیدیم؟ البته چه دزدیدنی، وقتی مچمون باز می شد مادرت دعوایمان می کرد که چرا یواشکی این کار را کردید. مهربانو بیچاراه تازه طرفداریمان را می کرد و یک عالمه شیرینی بهمون می داد تا بخوریم. چه روزهای خوبی بود اصلا غم و غصه ای در کار نبود، حالا باید از همه تعلقاتم بگذرم و برم جایی که دوستش ندارم. می دونی رها رفتنم فقط به خاطر مادرمه. نمی دونی چه ارزوهایی که برای من نداره، از الان بهم می گه خانم دکتر. دلم براش می سوزه می دونی که تو زندگی با پدرم یک روز خوش ندیده. پدر همیشه به فکر سرگرمی و دوستانشه. اصلا به من و مادر فکر نمی کنه. اون فقط فکر می کنه که اگه پول در اختیار ما بگذره ما دیگه هیچ چیز از اون نمی خوایم، من می دونم که مادرم با چه سختی من و کامران را بزرگ کرد و فقط به خاطر ما دو تا بود که با پدرم زندگی کرد و روی تمام کارهایی که می کرد چشمهایش را بست و هیچ چیز نمی گفت.
یگانه جلوی پنجره ایستاده بود و اشک می ریخت و حرف می زد. پشت سرش رفتم و موهایش را نوازش کرده و گفتم: بسه دیگه، این قدر خودت رو اذیت نکن. هر کس یه سرنوشتی داره با تمام وجودم امیدوارم وقتی به خارج از کشور رفتی همان طور که مادرت می خواد یک خانم دکتر نمونه بشی و برگردی. اشکهایش را پاک کرد و گفت: خوب حالا از این حرفا گذشته، بگو ببینم خانم معلم با کلاس موسیقی چه می کنی؟ این چند روزه این قدر گرفتار بودم که یادم رفت ازت بپرسم که چی شد استاد تو رو انتخاب کر؟ راستی اون روز بهت چی گفت؟
خندیدم و همه ماجرا را براش گفتم. یگانه با حیرت نگاهم می کرد و سپس ماجرای ملاقات با مادرش را نیز برایش گفتم. در کنارم نشست، دستانم را گرفت وگفت باورم نمی شه که این استاد سپهر جدی این حرفها را به تو زده. می دیدم اون روز در مهمونی سارا چطوری هر دو محو هم شده بودید، نگو هر دو شیدای یکدیگر بودید، ما خبر نداشتیم. همین استاد سپهر بعد از رفتن تو نتونست ناراحتی رو پنهانون کنه. دلم برای سامان بیچاره می سوزه.
با تعجب از جایم برخاستم و یک نوار در ضبط صوت گذاشتم و گفتم: چرا برای اون دلت می سوزه، این وسط اون چه کاره است؟ دستی به موهایش کشید و گفت: هیچ کاره ولی عاشق و شیدای جنابعالی. این بار به صورتش زل زدم و گفتم: عاشق من؟!
گفت: بله. عاشق تو، خیلی وقته تو خبر نداری، البته خودش بهم گفته بود که چیزی به تو نگم. حتی بهم گفته بودی اگه تو بخوای دیگه به کانادا نمی ره و بعد از ازدواج با تو هر تصمیمی که بگیره همان را انجام می ده.
- پسر خاله ات چه وعده وعیدهایی به خودش داده بود، در ضمن این دخترخاله ات هم که نامش را در کلاس موسیقی نوشته اصلا بلد نیست ساز بدست بگیره چه برسد بخواد نوازندگی کنه. اصلا نمی دونم برای چی نامش را در کلاس موسیقی نوشته.
- اون هم دلش برای جناب استاد غنج می زنه که نامش را در کلاس موسیقی نوشته از شانس بدش هم او به سفر رفته. مطمئن باش تا موقع که استاد سپهر از سفر برنگرده دیگر اونو در کلاس نمی بینی. شانه هایم را تکان دادم و گفتم: یکی کمتر بهتر. راستی سامان شک نکرده بود که ما همدیگر رو می شناسیم و اون شب، ما که حرفی نزدیم.
- چرا پرسید. وقتی سارا به کلاس استاد اومده بود و تو رو اونجا دیده بود ملی تعجب کرده بود، به همین خاطر سامان از من سوال کرد که من هم خندیدم و گفتم که او استاد موسیقی من و رهاست. در حال حرف زدن بودیم که صدای مادرم را از طبقه پایین شنیدم.
هر دو با هم از اتاق بیرون امدیم و به طبقه پایین رفتیم. مادرم تا چشمش به یگانه افتاد او را بوسید و گفت: عزیزم خوشحالم که اینجا بودی و رها تنها نبود. ناهار که خورده ای؟ رها که تو را گرسنه نگه نداشته؟
یگانه بع از اینکه با اوا و شوهرش سلام و احوالپرسی کرد و تبریک گفت به مادر گفت: بله همه چیز صرف شده خانم مهرجئ، من که همیشه مزاحمتان هستم.
به طرف مادرم رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: مامان خانم تا چشمت به یگانه اتفاد منو فراموش کردی؟ ناهار خوردید؟
مادرم دستم را گرفت و گفت: بله با خانم محمدی بودیم ناهار بیرون خوردیم ولی برای صرف چای به منزلشون رفتیم. به همین خاطر کمی دیر شد. در این فاصله که با مادرم صحبت می کردم یگانه مانتویش را پوشیده و عزم رفتن کرده بود. مادرم گفت: یگانه جان به این زودی کجا می ری. او گفت: باید برم، ساعت پنج مهمان داریم، مادرم هم دست تنهاست. خوب از دیدارتان بسیار خوش وقتم. سپس از همه خداحافظی کرد و هر دو از سالن بیرون زدیم و وارد حیاط شدیم. او مرا بوسید و گفت: پنج شنبه یادت نره، منتظرت هستیم، راستی از جانب من از اوا و شوهرش و پدر و مادرت هم دعوت کن. به کلی یادم رفت تا خودم انها رو دعوت کنم. حالا به مادر می گم تا به ایشان تلفن کنه.
خندیدم و گفتم: بابا این کارها لازم نیستو حتما خودم به اونها می گم. اگه کاری داری من می تونم صبح بیام.
دستانم را گرفت و گفت: اگر دوست داشتی صبح بیا ولی کاری نداریم مطمئن باش رها. منتظرت هستم و خداحافظ.
او از در خارج شد و من رفتنش را می نگریستم. یاد رفتن یگانه همیشه غمگینم می کند و اتش به قلبم می زند. ان روز بعد از رفتن یگانه در حیاط قدم زدم و با تمام وجودم پاییز را حس کردم. راست می گویند که در فصل پاییز چقدر دل ادمها می گیرد. وقتی چشم ادمی به زردی برگ درختان می افتد یاد مرگ می اافتد یا جدایی اتش به جان ما انسان ها می اندازد. ناخوداگاه به گریه افتادم. در همان حین ناگهان چشمانم به مادرم افتاد که در ایوان ایستاده و مرا می نگریست به طرفش رفتم و او را در اغوش کشیدم. گفتم: مامان یگانه می خواد برای همیشه بره، دیگه نمی تونم اونو ببینم. مادرم با دستانش اشک هایم را پاک کرد و گفت: غصه نخور دخترم، مطمئن باش که روزی حتماً اونو خواهی دید. من مطمئنم.
روز دوشنبه و سه شنبه به کلاس رفتم. وقتی با خانم حسینی تنها شدم. او گفت: خانم مهرجو راستی چرا اون روز از خونه استاد سپهر زود تشریف بردید؟ ایا از چیزی ناراحت شده بودید؟
خندیدم و گفتم: نه ناراحت نشدم. احساس کردم که ماندنم در انجا بیهوده است. فقط همین.
- بعد از رفتن شما خاله جان( راستی ببخشید که قبلا به عرضتان نرسوندم. اخه خانم سپهر خاله بنده است.) از من خواستند که از شما بپرسم که ایا از دست ایشان ناراحت شدیدی یا خیر؟ آخه خیلی زود اونجا رو ترک کردید.
من از این که خانم سپهر خاله خانم حسینی بود تعجب کردم و گفتم: خیر به عرض ایشون برسونید که ناراحت نشده ام.
در دل به خودم گفتم: خانم سپهر این جا هم برای پسر خود جاسوس گذاشته.
خانم حسینی گویی فکرم را خواند چون گفت: می دونم که در سرتان چه فکری می کنید، ولی خدا شاهده که من در نبود شما صحبتی با خاله ام نکرده ام. همه حرفها رو خود استاد با ایشان در میان گذاشته اند. دستانش را گرفتم و گفتم. نه من گفتم که اصلا ناراحت نشده ام و نیستم. خودتان را نگران نکنید. خوب تا فردا خدانگهدار. سپس از هم جدا شدیم.
ان روز بعدازظهر عقدکنان اوا بود. همگی حاضر شدیم و به سمت محضر رفتیم. وقتی عاقد خطبه عقد را جاری کرد و اوا بله را گفت همه دست زدند و شیرینی پخش کردند و عروس و داماد به رسم احترام بلند شدند و اقوامی که امده بودند را بوسیدند. وقتی اوا به من رسید و یکدیگر را بوسیدیم و من هم برایش ارزوی خوش بختی کردم و او هم در گوشم گفت ناراحت نباش فردا همه چیز رو به مادر می گه تا با پدر صحبت کنه. از خوش حالی صورتش را برای بار دوم بوسیدم و به ارمان نگریستم و برای او هم ارزوی خوش بختی کردم.
ان شب در خانه پدر ارمان جشن کوچکی گرفته بودند. پس از صرف شام اوا به همراه ارمان و ما هم با اتومبیل پدر به منزل امدیم. ارمان بعد از این که اوا را به منزل رساند رفت و همگی چون خسته بودیم خوابیدیم.
روز بعد با دلشوره ای باور نکردنی از خواب برخاستم. می دانستم که روز چهارشنبه اوا کلاس ندارد و قرار است با مادر صحبت کند. در کلاس حواس درست و حسابی نداشتم، خوب بود که ان روز با مبتدیان کلاس....

داشتند اگر نه ابرویم میرفت.پس از اتمام کلاس به سرعت از انجا خارج شدم و بسوی خانه پرواز کردم.نمیدانستم که کلیدم را از کیفم دربیاورم. یا اینکه زنگ بزنم که بالاخره تصمیم گرفتم و زنگ را به صدا در آوردم.صدای آوا به گوشم رسید که گفت:بله گفتم باز کن منم رها با تشویش و دلهره وارد منزل شدم همه جا سکوت بود صدای مادرم که همیشه مرا با مهربانی خطاب میکرد دیگر به گوش نمیرسید.نمیدانم آوا کجا رفته بود.سرم را داخل آشپزخانه کردم کسی در آنجا نبود.از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق آوا رساندم او آنجا هم نبود به سمت اتاق رفتم و لباسهایم را تعویض نموده دستی به موهایم کشیدم و بسوی اتاق مادرم روانه شدم مادرم را دیدم که روی صندلی اتاقش نشسته است و به خیابان مینگرد.میدانستم که حواسش جز من جای دیگری نیست خیلی دلم میخواست آوا آنجا بود و به کمکم می آمد ولی از بخت بد من نمیدانم خودش را در کجا پنهان نموده بود اصلا از بچگی هر وقت با او کار داشتم غیبش میزد.ناگهان صدای مادرم را شنیدم که نامم را خطاب کرد.به طرفش رفتم و او را نگاه کردم چقدر او را درمانده یافتم با غصه نگاهم کرد و گفت:رها تو با خودت با من و پدرت چه کردی؟چشمانم پر از اشک شد نمیدانستم جوابش را چه بدهم مثل آدمهای منگ فقط به صورتش زل زدم.او دوباره گفت:چرا جوابم را نمیدی؟چرا حرفی نمیزنی؟گفتم منکه هنوز کاری نکرده ام که شما اینچنین ناراحت و افسرده اینجا نشسته اید.من فقط از شما کمک خواسته ام فقط همین.مادرم از جا برخاست و گفت:چه کمکی باید به تو میکردیم که نکردیم اصلا چرا از اعتماد من و پدرت سوء استفاده کردی و بجای اینکه به کلاس کنکور بری سر از کلاس موسیقی در آورده ای و برایم معلم شده ای؟اون پسره اونقدر برات با ارزش بود که من و پدرت رو به او فروختی و قولی را که بما داده بودی زیر پات گذاشتی و همه چیز رو فراموش کردی؟نه رها.این انصاف نیست که هر کاری که دلت میخواد انجام بدی.از جایم بلند شدم و گفتم:اون برام با ارزشه متاسفم که در این مورد چیزی به شما نگفتم من هنوز هم سر قولم هستم و درسم رو میخوام ولی مادر زندگی و ازدواج با اون آرزوی منه.
مادر به صورتم براق شد و گفت:تو فقط 18 سال داری از روی عقل و منطق تصمیم نمیگیری این دل توست که بتو فرمان میده اون مرد به گفته آوا 32 سال سن داره فاصله سنی شما بهم نمیخوره من مادرت هستم مطمئن باش که بد تو رو نمیخوام.من و پدرت خوشبختی تو و آوا رو میخواهیم و جز این آرزو چیزی در سرنداریم.پدرت دوست داره تو تحصیلات عالیه داشته باشی اون با اردلان بارها در این مورد صحبت کرده و تصمیم گرفته اگه امسال در دانشگاه قبول نشدی تو رو به امریکا بفرسته.با گریه گفتم:مادر نظر من چی میشه؟مگه من آدم نیستم که پدر میبره و میدوزه؟من اینجارو وطنم رو دوست دارم و مطمئن باشید که پایم رو از این مملکت بیرون نخواهم گذاشت.
اینبارمادرم با ناراحتی گفت:مطمئنم که بخاطر وطنت چنین حرفی نمیزنی بخاطر این پسره است که نمیخوای از مملکت خارج بشی.اشکهایم را پاک نموده و گفتم مامان شاید از نظر شما خیلی پررو باشم ولی من اونو دوست دارم و تصمیم گرفته ام که با او ازدواج کنم چه شما و پدر موافق باشید چه مخالف سپس اتاق را ترک نمودم.
صدای گریه مادرم را شنیدم که فضای اتاقش را پر کرده بود منهم راه اشکهایم را باز گذاشتم تا قلب زخمیم را شستشو دهد.به اتاقم رفتم و دستانم را حائل صورتم کردم و با صدای بلند گریستم.ناگهان گرمی دستی را روی شانه هایم حس نمودم صدای آوا به گوشم رسید که گفت:رها گریه نکن از دست مادر ناراحت نشو به او حق بده تو نمیدونی که هم اکنون مادر چه حالی داره نمیدونه اگه موضوع رو پدر بفهمه چه جوابی به او بدهد آخه اسم نویسی در کلاس موسیقی و ادامه کلاس رفتنهات با نظر مادر بود و او بود که همیشه پدر رو قانع میکرد تا تو این هنر رو بیاموزی.
از جایم بلند شدم و بطرف پنجره رفتم.باران پاییزی میبارید و دانه های درشتش به پنجره اتاقم میخورد.آن روز هیچ کداممان ناهار نخوردیم و تا شب در اتاقم خود را زندانی کردم.
روز پنج شنبه ساعت 10 تا 12 کلاس داشتم بهمین خاطر تا ساعت 9 در رختخواب بودم.وقتی از اتاقم بیرون آمدم آوا را دیدم که در آشپزخانه بود و میخواست به کلاس برود از او سراغ مادر را گرفتم گفت که برای خرید بیرون رفته است.سریع لباسهایم را پوشیدم و بدون خوردن صبحانه از منزل خارج شدم.ظهر وقتی به خانه آمدم سلامم را مادر درست و حسابی و مثل همیشه پاسخ نداد.ناهار را که خوردم یک ساعت بعد به حمام رفتم.مهمانی یگانه ساعت 6 شروع میشد.من ساعت 5 حاضر و آماده نشسته بودم که مادرم با چند بسته هدیه به اتاقم آمد و گفت:رها این بسته ها رو بگیر و به خانم پرتو ( مادر یگانه)بده و از او عذرخواهی کن که من به مهمانی نمیام البته وقتی اینجا تلفن کرد و از ما دعوت کرد عذرخواهی کرده بودم که نمیتونیم به اونجا بریم حالا خودت هم از اونها عذرخواهی کن و بگو که فردا صبح حتما به فرودگاه خواهیم رفت.
از اینکه مادرم اینقدر به فکر من و دوستانم بود خوشحال شدم.به طرفش رفتم و صورتش را بوسیدم و از او تشکر کردم.سپس از اتاق خارج شد و منهم حاضر شدم و یک تلفن به آژانس زدم تا برایم ماشین بفرستند.وقتی زنگ منزلمان به صدا در آمد بسته ها را برداشتم و از مادر خداحافظی کردم و از در خارج شدم.پس از 15 دقیقه به مقصد رسیدم و زنگ منزل پدر یگانه را فشردم وقتی در باز شد یگانه را دیدم که بسوی من به سمت در حیاط میدوید یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.مادر یگانه که برای استقبال به ایوان آمده بود مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت:رها جان پس مادر و پدر و خواهرت چرا نیومدند؟ما رو قابل ندونستند؟گفتم:نه اینطور نیست عذرخواهی کردند و انشالله برای بدرقه فردا به فرودگاه خواهند آمد سپس بسته هایی را که مادرم تهیه کرده بود به او دادم و گفتم که قابل نداره.مادر یگانه گفت رها جان مادرت ما رو خجالت دادند حتما از ایشان تشکر کن.حالا بیا تو سرما میخوری بهمراه یگانه به سالن پذیرایی رفتم.چشمم به سارا افتاد مثل همیشه زیبا و برازنده شده بود و با لباس خیره کننده ای که پوشیده بود میتوان گفت که ستاره مجلس بود.با یگانه صحبت میکردم که سارا و سامان بطرفمان آمدند.بعد از سلام و احوالپرسی سارا گفت:حال معلم عزیزم چطوره؟سامان این استاد مهرجو استادی است سختگیر و جدی.با خنده گفتم:برای شاگرد تنبلی مثل تو که فقط یک جلسه به کلاس می آیی و همیشه غیبت داری میبایست سختگیر و جدی بود.سارا خندید و گفت:از بس بداخلاقی منو از کلاس فراری دادی.اینبار سامان به سخن آمد و گفت:البته هر استادی میبایست خشونت و جدی بودن رو سرلوحه کار خودش قرار بده من موافق سختگیری های شما هستم و حاضرم در کلاس شما ثبت نام نمایم.
سارا که حوصله شنیدن این صحبتها را نداشت از ما معذرت خواهی کرد و بطرف دیگر مجلس رفت.یگانه هم برای خوش آمد گفتن به مهمانان دیگر از من دور شد.وقتی خود را با سامان تنها یافتم معذب شدم.او جایی برای نشستن در نظر گرفت و مرا دعوت به نشستن کرد.سپس بشقابی میوه روی میز گذاشت و شروع به صحبت کرد.منکه حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم دعا میکردم که هر چه زودتر یگانه به کنارم بیاید و به این وضع خاتمه دهد که یکباره صدای یگانه همه را به سکوت دعوت کرد.او گفت:یکی از دوستانم در مجلس هست که خیلی زیبا ویولون مینوازه میخوام از او دعوت کنم اینجا بیاد و با نواختن ساز همه ما رو به وجد بیاره.
از اینکه یگانه بدون مشورت با من چنین درخواستی رو در جمع از من کرده بود ناراحت شدم.از جایم برخاستم و با گامهای آرام بطرف رفتم در حالیکه همه حضار برایم کف میزدند.وقتی به نزدیک او رسیدم چشمکی به من زد و سازش را بدستم داد و اینبار من همه را دعوت به سکوت کردم و گفتم:از همه شما سپاسگزارم که من رو اینگونه تشویق میکنید ولی باید بگم که شاید هیچکدوم از شما خبر نداشته باشید که دوست عزیزم یگانه یکی از بینظریترین صداها رو داره.با گفتن این حرف اینبار همه برای او دست زدند و او را تشویق نمودند.او به آرامی گفت:رهای دیوانه مگه خل شدی چنین درخواستی رو در جمع از من میکنی؟با حرص گفتم:چطور تو بدون هماهنگی با من منو میان جمع دعوت نمودی تا ساز بزنم حالا حقته باید بخونی و همه صدای زیبایت را بشنوند.منهم همان آهنگی را میزنم که تو عاشق اونی و همیشه برام میخوانی.
آنگاه شروع به نواختن کرد میتوانم به جرات بگویم در آن لحظه همه مبهوت صدای دلنشین او شده بودند.
بعد از پایان یافتن نواختن همه حضار برای هر دو نفر ما کف زدند و ما را تشویق کردند و صدای همه که میگفتند دوباره دوباره سالن را پر کرده بود ولی یگانه عذرخواهی کرد و گفت:از همگی شما معذرت میخوام من اصلا آمادگی خواندن را نداشتم.این آوازی را هم که خوانده ام به همگی شما تقدیم میکنم و برای همگی شما آرزوی موفقیت میکنم.سپس سالن پر از همهمه و تشویق شد.
بالاخره هر دو خودمان را از جمعیت سالن دور کرده و در خلوت نشستیم که یگانه گفت:رها دلت میخواد بیاد آن روزها بریم در حیاط بنشینیم؟گفتم:چرا که نه؟هوای اینجا هم خیلی دم کرده.سپس هر دو رفتیم و روی پله های حیاط نشستیم.یگانه گفت:رها دلم برات خیلی تنگ میشه برام حرف بزن از اینکه دیگه نمیتونم تو رو ببینم یا هر روز تلفنی با هم صحبت کنیم دیوونه میشم ای کاش تو هم میتونستی بعد از اینکه من در پاریس جابجا شدم به آنجا بیای.گفتم:چه حرفها میزنی هر روز بر سر این مسائل در منزلمون حرف و حدیثه حالا نوبت توست که به من بگی دنبالت بیام مطمئن باش من هیچوقت میهنم رو ترک نخواهم کرد.اگر قرار به درس خوندنه همینجا هم میشه درس خوند.یگانه پوزخندی زد و گفت:بیا این حرفها رو به مادر و برادرم بزن اصلا گوششون به این حرفها بدهکار نیست.سپس مکثی کرد و گفت:رها تو واقعا استاد را دوست داری ایا بخاطر اونه که میخوای ترک وطن نکنی یا واقعا بخاطر علاقه ات به کشورته؟دوباره خندیدم و گفتم:تو هم که همانند مادرم منو مسخره میکنی سپس ماجرای دیروز را که مادرم همه جریان را فهمیده بود برایش بازگو نمودم.صحبتم تمام نشده بود که مادر یگانه به حیاط آمد و گفت:شما دو تا اینجا نشسته اید.من دنبالتون میگردم فکر نمیکنید که روی این پله های سرد نشسته اید یک وقت سرما میخورید؟پاشید بیاید داخل میخواهیم شام بخوریم یگانه گفت:داخل سالن گرم بود آمدیم کمی هواخوری سپس از جایش برخاست و دست مرا گرفت و هر دو داخل سالن شدیم.پس از صرف شام با دیدن ساعت که نزدیک ده و سی دقیقه شب بود به سراغ مانتویم رفتم.آن را پوشیدم و به سمت یگانه رفتم و گفتم:یگانه جان به آژانس تلفن بزن من باید برم خیلی دیرم شده.یگانه گفت:به این زودی میخوای بری؟من دوست داشتم امشب اینجا بخوابی مثل اینکه من فردا مسافرم و دیگه تو رو نخواهم دید خانم بی معرفت.
دستانش را گرفتم و گفتم:فردا خیلی زود به فرودگاه خواهم آمد تو که اخلاق مادرم رو میدونی نمیگذاره شبها جایی بمونم مشغول صحبت بودیم که سامان خودش را به ما رساند و گفت:رها خانم به این زودی تشریف میبرید.گفتم:بله خانواده ام منتظرند نگران میشوند.به یکباره گفت:من شمارو میرسونم اگه اشتباه نکنم یکی از دوستانم منزلش در نزدیکی خانه شماست با او کاری دارم که هم اکنون باید به دیدنش بروم اگه اجازه بدید شما رو هم به منزل میرسونم.با شرمندگی گفتم:اگر زحمتی نیست مزاحمتان


در ضمن دوست ندارم کسی از همسایه ها ما رو با هم ببینه. با لحنی غمگین گفت: متاسفم اگه شما رو ناراحت کردم. می خواستم چیزی رو به شما بگم. البته چند وقته فکرم رو مشغول کرده.
سپس سرش را به طرف دیگری چرخاند و گفت: رها با من ازدواج می کنی؟
به ناگاه چشمانم از تعجب پرسش او گرد شد زبان در دهانم نمی چرخید. دوباره سامان گفت: تو اگر بخواهی به خارج از کشور نمی رم. من قبلا با مادرم صحبت کرده ام رها خواهش می کنم. به پیشنهاد من فکر کن، من از همان روزهایی که به خانه خاله ام می آمدی و بچه بودی تو رو دوست داشتم و مطمئن باش عشق من به تو یک هوس زودگذر بچه گانه نیست. من با یان عشق جون گرفتم و بزرگ شدم و از همان اوال کودکی تو رو همه وجودم خودم می پنداشتم. این تنها ارزوی زندگی منه که با تو ازدواج کنم. و خوشبختت کنم.
وقتی به معصومیت چهره اش نگریستم ناخوداگاه دلم برایش سوخت. به حرف امدم و گفتم: به صحبت هایتان فکر خواهم کرد و از این که قبول زحمت کردید و مرا رساندید متشکرم. انقدر سریع از اتومبیل پیاده شدم که خداحافظی اش را نشنیدم. فقط صدای گاز اتومبیل را شنیدم که با سرعت دور می شد . در دل گفتم: بیچاره سامان چه فکرهایی در مورد من می کنه خبر نداره دلم عاشقه و در جای دیگه پرواز درامده.
وقتی به نزدیکی منزل رسیدم کلیدم را از کیفم دراوردم و ان را در قفل چرخاندم و داخل حیاط شدم. و سپس دویدم و خودم را به داخل خانه انداختم. چشمانم به اوا و ارمان افتاد که ساکت روی مبل لمیده بودند و به ارامی صحبت می کردند. نخواستم خلوتشان را به هم بریزم سرم را داخل اشپزخانه نمودم و سلام کردم.
پدرم گفت: منتظر بودم تلفن کنی به دنبالت بیام.
گفتم: همین که شام خوردم، لباس پوشیدم و امدم.
خدا خدا می کردم پدر نپرسد چگونه آمدی؟ مادر چایی برام ریخت و گفت: باز هم که رنگت پریده. با بی حوصلگی گفتم: ناراحت یگانه ام. فردا می ره ، مامان راستی فردا به فرودگاه می ریم؟ مادر گفت: بله حتما، آوا هم میاد.
سریع چایم را خوردم و به سالن رفتم. با اوا و ارمان سلام و احوال پرسی کرده و سپس به سمت اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. به یگانه فکر کردم که فردا می رفت و دیگر هیچ وقت نمی توانستم او را ببینم، به سامان می اندیشدم که هیچ وقت نمی توانستم عشقش را بپذیرم و به رامتین که عاشقانه دوستش داشتم و بعد از خدای بزرگ بت زندگیم بود دلم برایش خیلی تنگ شده بود، دعا می کردم که هر چه زودتر از سفر بازاید.
صبح روز بعد به همراه مادر و اوا برای بدرقه یگانه و خانواده اش به فرودگاه رفتیم وتقریبا همه اقوامشان به ان جا امده بودند. خیلی شلوغ بود. یگانه به طرفم امد و دستانش تا موقع رفتن در دستم بود. چشمانش سرخ سرخ بود معلوم بود که دیشب گریه کرده و نخوابیده، سرش را در گوشم فرو برد و گفت: رها برام قول بده برام نامه بنویسی و حتما تلفن کنی، خواهش می کنم فراموش نکن. با گفتن این حرف هر دو در اغوش هم گریستیم. مادرم به سویمان امد و ما را از هم جدا کرد و گفت: رها جان خوب نیست پشت سر مسافر اینقدر گریه کنی.
با گفتن شماره پروازشان انان به سمت در خروجی حرکت کردند و من عزیزترین دوستم را می دیدم که به ارامی از من جدا می شد. او می رفت ولی یاد و خاطره اش همیشه در وجودم زنده بود. با رفتن یگانه باز هم خودم را در اغوش مادرم انداختم و گریستم. از اقوام یگانه خداحافظی کرده و به سمت در خروجی حرکت کردیم در این موقع سامان و سارا به طرفمان آمدند. از مادر و آوا به خاطر این که زحمت کشیده بودند تشکر کردند. سامان نگاه محبت آمیزش را به من انداخت و با چشمانش از من جواب پرسشی را که دیروز کرده بود می خواست. در این حین سارا گفت: رها هر وقت دوست داشتی می تونی خونه ما بیایی، تو مانند یگانه برایمان عزیزی. دستان یکدیگر را فشردیم و از هم جدا شدیم.
وقتی سوار اتومبیل شدیم و هر سه ساکت بودیم و به منزل رسیدیم و داخل حیاط شدیم. من روی پلکان حیاط نشستم و باز هم به یاد عزیزترین دوستم اشک ریختم چون او نه تنها برایم یک دوست نبود، بلکه یک خواهر بود ان هم خواهری مهربان و دوست داشتنی. در دل برایش ارزوی موفقیت کردم و داخل خانه شدم. ارزو می کردم که رامتین هر چه زودتر از سفر بازآید ولی افسوس یک هفته ای مانده بود. در ان یک هفته خیلی به من سخت گذشا، مخصوصا روز یکشنبه جای یگانه در کلاس موسیقی خالی بود. دوشنبه شب با یگانه تلفنی صحبت کردم. وقتی صدایش را شنیدم، انقدر خوشحال شدم که ناخودآگاها گریستم، وقتی هفت الی هشت دقیقه صحبت کردیم، مادر گفت: به یگانه بگو دیگه بسه، پول تلفنش زیاد می شه. اونجا ایران نیتس که بخواهید یک ساعت با هم صحبت کنید. وقتی به یگانه گفتم هر دو خندیدم و سپس خداحافظی نمودیم.
روز پنج شنبه از همیشه خوشحال تر بودم چون قرار بود که ان شب رامتین به ایران باز گردد و فکر می کنم مادر فهمید ولی به روی خودش نیاورد چون ان شب تنها شبی بود که بعد از رفتن یگانه انقدر خوشحال و شادمان بودم. مادرم فکر می کرد که من از صرافت ازدواج با استادم افتاده ام که حبتی در این مورد نمی کنم، چون هنوز در مورد رامتین با پدر صحبت نکرده بود. من هم اصراری نداشتم و همه چیز را به امدن رامتین موکول کرده بودم تا خود او بیاید صحبت نماید.
تا روز یکشنبه صبر کردم، البته برایم سخت بود ولی خوبی روزگار این است که بالاخره می گذرد. روز یکشنبه خودم را قبل از هنرجوهای دیگه به داخل کلاس رساندم، می دانستم که هنوز نیامده، عادتش بود که همیشه سر وقت بیاید. بعد از امدن همه هنرجوها بالاخره پیدایش شد. همانطوری با وقار و شیکپوش، دلم برایش ضعف می رفت نگاهی از سر تشکر به صورتم انداخت با تمام وجود او را می گریستم. همانند تشنه ای بودم که به ابی زلال رسیده ولی حق دست زدن به ان را ندارد. پس از سپری شدن اوقات کلاس، به طرفم امد پس از سلام و احوال پرسی از من به خاطر همه چیز تشکر نمود و گفت: نمی دانم محبت هایتان را چگونه پاسخگو باشم ولی امیدوارم که در اینده ای خیلی نزدیک فرصت جبران همه چیز را پیدا نمایم. با شادی و شعفی بی پایان به چهره اش نگریستم و گفتم: من کاری برای شما نکردم، امیدوارم که سفرتان به شما خوش گذشته باشد.
خندید و گفت: انجا خیلی دلتنگ تو بودم ارزو می کردم تو نیز در کنارم می بودی.
سرم را پایین انداختم ، او دوباره گفت: رها به پیشنهادم فکر کردی؟ با ناراحتی گفتم: صحبت کرده ام ولی مادرم قانع نمی شه، شما خودتون با پدرم صحبت کنید. اگر چه اون از مادرم سختگیرتره، تمام مسائل را به خود شما واگذار می کنم.
رامتین کاغذ و خودکاری را از جیبش خارج نموده و گفت: بیا ادرس مل کار پدرت را بنویس، همین امروز به دیدنش خواهم رفت. با دلهره کاغذ و خودکار را از وی گرفتم و ادرس شرکت پدرم را روی ان نوشتم. وقتی می خواستم از او خداحافظی کنم گفت: بیا با هم بریم تو رو می رسونم.
قبول کردم و هر دو از در خاجر شدیم و سوار اتومبیل او شدیم. سپس بسته ای را به من داد و گفت: این بسته ناقابله هدیه ای برای کسی که اونو می پرستم، به عنوان یادگاری خواهش می کنم بپذیر البته اگر سلیقه خوبی نداشتم منو عفو کن.
خندیدم و بسته را از وی گرفتم و تشکر نمودم. او گفت: تشکر لازم نیست در این مدت خیلی اذیت شدی. همه کارهای این جا به عهده تو بود. امیدوارم روزی بتونم تو رو به بهترین نقاط دنیا ببرم و به سلیقه خودت هر چه دوست داری برات تهیه کنم.
وقتی من را به خانه رساند از او به خاطر همه چیز تشکر کردم.باز هم از او جدا شدم، در دل دعا می کردم که این جدایی ها به زودی تمام شود. بسته ای را که برایم اورده بود در اغوش فشردم و به طرف منزل دویدم. در ان روز اصلا فکر نمی کردم که رامتین همان روز برای دیدن پدرم به شرکت رفته باشد ولی او این کار را کرده بود. چون وقتی ان شب پدرم از راه رسید انقدر ناراحت بود که یک راست به اتاقش رفت. وقتی مادر از او پرسید که شام می خوری یا نه با ناراحتی جواب داد که گرسنه نیست و می خواهد تنها باشد.
وقتی پدرم را چنین ناراحت دیدم تعجب کردم، اخر او هیچگاه این چنین با مادرم صحبت نمی کرد و مسایل کاریش و مشکلاتش را در میان ما مطرح نمی کرد. همین امر من و اوا و مادر را به شک واداشت، یک ان به یاد رامتین افتادم. دلهره و هیجان عجیبی پیدا کردم. با خودم گفتم چه زود به دیدن پدر رفت، در ان لحظه سردرد را بهانه کرده و به اتاقم رفتم. صبح برای رفتن به کلاس از جایم بلند شدم با تعجب دیدم که مادر هنوز صدایم نکرده، پشت پنجره ایستادم اتومبیل پدر را در حیاط ندیدم. چقدر ان روز پدر زود از خانه خارج شده بود. به سرعت از اتاقم بیرون امدم و به سمت پایین پله ها دویدم. مادر را در اشپزخانه دیدم که روی صندلی نشسته و چشمانش را به پنجره دوخته. سلامی کردم و روبرویش نشستم با تلخی پاسخ سلامم را داد و گفت:
- می خوای بدونی برای چی پدرت دیشب ناراحت و عصبی بود؟
- فکر کنم که بدونم.
مادرم از جایش برخاست و دستانش را به روی میز کوبید و گفت: رها چرا دست از بچه بازیت برنمی داری؟ مگه تو چند سالته که عاشق شدی و می خوای ازدواج کنی؟ منو بگو که فکر می کردم بچگی کردی و عشق این جناب استاد از سرت افتاده و به همین خاطر بهت پیله نکردم. ولی من چقدر ساده بودم. چرا ادرس محل کار پدرت را به او دادی؟ اخر دختر می دونی چند سال با او فاصله سنی داری؟
بعد از سکوت کوتاهی گفتم: چقدر فاله سنی ما را به رخم می کشی؟ اگه اون مثل جوان های امروز خودش را درست می کرد و به خواستگاری می امد شما قبول می کردید؟ با او تعقل و تفکر کامل می خواد ازدواج کند. امروز عاشق نشه و فردا فارغو
- تو چی؟ایا مطمئن هستی که با این سن کم امروز عاشق نمی شی و فردا فارغ؟
به مادرم جوابی ندادم. از او سوال نمودم و نظر پدر را جویا شدم.
با ترش رویی گفت: پدرت گفته امکان نداره به این ازدواج رضا بده.
از جایم بلند شدم و شروع به گریستن کردم و گفتم: چرا مادر؟ مگه اون با پدر چه کرده؟
نه او با پدرت دشمنی داره، نه پدرت با او، فقط می گه رها زوده که ازدواج کنه، باید به درسش ادامه بده.
با گریه گفتم: خوب می تونم بعد از ازدواج هم درسم را ادامه بدهم.
مادر با تمسخر گفت: این جا که هیچ مسولیتی به عهده ات نبود این کار را نمی کردی، حالا می خوای به خونه بخت بری و درس بخونی؟
با صدای بلند گریه کردم و به طرف اتاقم دویدم. ان روز به کلاس هم نرفتم. منتظر موقعیتی بودم تا با رامتین صحبت کنم که این موقعیت فراهم شد و مادر به خرید رفت. شماره کلاس را گرفتم و از خانم حسینی خواستم او را صدا کند. پس از چند لحظه گوشی را برداشت و گفت: رها جان حالت چطوره؟
با گریه همه ماجرا را برایش بازگو کردم با ناراحتی گفت: خودت رو ناراحت نکن، خودم همه چیز را درست می کنم. انقدر به خواستگاریت می آم تا پدرت بالاخره قبول کنه.
با قولی که رامتین بهم داد از ته دل امیدوار شدم. بعد از صحبت با او قلم و کاغذ را برداشتم و برای یگانه نامه نوشتم. انقدر گریستم تا نامه خیس از اشک شد تا شب از اتاقم بیرون نیامدم وچیزی نخورم. هر چه مادر صدایم کرد که بیا نهار بخور گفتم سیر هستم. او هم فهمید که قهر کرده ام. غروب که پدر امد الا از اتاقم بیرون نیامدم. سرم را روی میز تحریرم گذاشته بودم و فکر می کردم نمی دانستم کاری که می کنم درست است یا نه، ولی قلبم می گفت: هر کاری را انجام می دهم تا به وصال رامتین برسم. در این اندیشه ها بودم که ضربه ای به در خورد و پدرم اجازه خواست و داخل اتاق شد. وقتی صدای پدر را شنیدم از تعجب ماتم برد. از جایم برخواستم به او سلام کردم. به روی صندلی اتاقم نشست و گفت: مادرت گفته از صبح هیچ چیز نخورده ای و به کلاس هم نرفته ای؟ باور که من جز خوشبختی تو چیزی نمی خوام. ارزو داشتم تو هم مانند اوا درست رو بخونی و سپس با فرد مورد علاقه ات ازدواج کنی، مثل اینکه نظر تو چیز دیگیه، شاید روزی به حرف من برسی که ازدواج در این سن برای تو خیلی زود بود، می دونم هم اکنون هر چه به تو بگویم حرف خودت رو خواهی زد، فقط از یک چیز می خوام و ان اینه که چشمات رو به روی حقایق زندگی خوب باز کنی، یک امشب را خوب فکر کن و تصمیم بگیر، مطمئن باش من و مادرت با تصمیم تو موافقت خواهیم کرد فقط با قلبت تصمیم نگیر از عقلت هم در این راه مهم یاری بخواه. مطمئن باش که هیچ وقت ضرر نخواهی کرد. سپس از اتاق خارج شد و من به رفتنش چشم دوختم. روز بعد نظر مثبتم را به مادرم طالاع دادم و او هم به پدر خبر داد. قرار شد که هر وقت رامتین به پدرم تلفن کند پدر انها را به منزل دعوت کند. همان روز این اتفاق اقتاد و پدر برای روز پنجشنبه با انا قرار گذاشت.
تا روز پنج شنبه در تشویش و اضطراب دست و پا می زدم به همین خاطر وزن کم کردم و زیر چشمانم به کبودی می زد، هر وقت به چهره مادرم می نگریستم سرش را تکان می داد و می گفت: چرا قیافه ات رو به این شکل و شمایل درآوردی؟ نه غذا می خوردی، نه خوب می خوابی همش راه می ری اگه دوستش داری و می دونی باهاش خوشبخت خواهی شد پس این کارها برای چیه؟
مادرم نمی دانست که این کارها دست خودم نبود. نمی دانستم چرا اینقدر دلشوره دارم.
خلاصه شب جمعه از راه رسید و سر ساعت شش زنگ منزل به صدا درامد. از پشت پنجره اتاقم رامتین و مادرش را دیدم.
خدای بزرگ چقدر او برازنده و زیبا شده بود کت و شلوار سورمه ای رنگ با کراوات ابی روشن انقدر او را جذاب ساخته که مادر و اوا از دیدنش در بهت و حیرت فرو رفته بودند. با سرعت از پله های پایین امدم و به رسم ادب به پیشوازشان رفتم. وقتی چشم هر دو نفرمان به هم افتاد خنده ای زیر لبی کردیم و او سبر گلی زیبا و بزرگ و قیمتی را که خریداری کرده بود به دستم داد . پدر انها را به اتاق پذیرایی راهنمایی نمود. ارمان را نیز به انان معرفی کرد. من به همراه اوا به اشپزخانه رفتم، اوا لپهایم را کشید و گفت: عجب خواهر کوچولوی خوش سلیقه ای داشتم و خودم خبر نداشتم. پس این همه غذا....

نخوردن و نخوابیدن و دلشوره دلیل داشت. البته دلیلی موجه، الحق که سلیقه ات آفرین و مرحبا داره.
با اخم به چهره اش نگاه کردم و گفتم: اینقدر از اون تعریف نکن حسودیم می شه، عوض این حرف ها چایی بریز تا ببرم. آوا با خنده شروع به ریختن چای کرد. وقتی کارش تمام شد به اتاق پذیرایی رفت من هم به دنبالش با سینی چای روانه شدم. وقتی چشمم به خانم سپهر افتاد دستانم شروع به لرزیدن کرد ولی با نگاه کردن به رامتین ترسم فرو ریخت.
سینی چای را به طرف مادرش گرفتم. نگاهی به صورتم انداخت و بدون تشکر و یا حتی نگاه مهربانانه ای چای را از سینی برداشت. وقتی به سوی رامتین رفتم به او چای تعارف کردم، لبخندی روی لبانش نقش بست و چشمکی زد و تشکر کرد.
وقتی چای تعارف ردن به پایان رسید، می خواستم از اتاق خارج شوم که خانم سپهر صدایم زد و از من خواست که بنشینم. من هم روی یکی از مبل ها نشستم.
سپس خانم سپهر گفت: از قرار معلوم امروز می بایست جلسه ی معارفه و آشنایی باشه، ولیکن ما بزرگترها که کاره ای نیستیم، اصل کار این جوان ها هستند که از قبل همدیگر را پسندیده اند. جناب مهرجو باید به عرضتون برسونم، من سالهاست که کسالت دارم و زیاد از منزل خارج نمی شم، از شما درخواست می کنم که اگه پسرم رو پسندیده اید باقی صحبت ها را هم همین جا بگوییم تا دوباره مزاحمتان نشویم.
پدرم با تعجب گفت: خانم سپهر باید به عرضتان برسانم که جلسه ی اول خواستگاری که تمام می شه اگه دو خانواده یکدیگر رو پسندیدند باید هر دو از هم تحقیق به عمل آورند و من فکر می کنم بعد از تحقیقات، چندین جلسه باید داشته باشیم تا دو خانواده بیشتر با یکدیگر آشنایی پیدا کنند.
خانم سپهر گفت: البته شما درست می فرمایید، ما خانواده ی شما را تا حدودی می شناسیم چون رامتین عزیزم تحقیقات را قبلاً انجام داده. می مانید شما که دخترتون چند سالی می شه که پسرم رو می شناسه و در کلاسش ساز می آموزه، حالا من می گم صحبت هایی که باید در جلسات دیگه عنوان بشه، همین جا بزنیم. اگر شما هم تحقیق کردید و نتیجه خوب بود و راضی شدید که چه بهتر و اگر راضی نشدید هر کدام به راه خود خواهیم رفت. و حالا منظور من صحبت از مهریه و این چیزهاست که من مهریه را صد و چهارده سکه در نظر گرفته ام البته تا نظر شما چه باشه.
مادرم رو به خانم سپهر نمود و گفت: به نظر ما مهریه کم یا زیاد ضامن خوشبختی نیست ولی پشتوانه ی یک دختر محسوب می شه. ما حدود یک ماه پیش عقدکنان دختر بزرگمان بود که مهریه اش را پانصد و چهارده سکه مقرر نمودیم، از آنجا که نمی خوام بین دو دخترم تفاوتی قائل باشم دوست دارم مهریه ی رها هم همین مقدار باشه.
خانم سپهر رو ترش کرد و گفت: به نظر من مهریه باید آنقدر باشه که داماد بتونه اون رو پرداخت کنه، چون عندالمطالبه است.
رامیتن که ساکت بود و هیچ صحبتی نمی کرد بالاخره سکوت را شکست و گفت: با اجازه ی بزرگترها می خواستم نظر خانم رها را بپرسم، هر چه او گفت من بدون چون و چرا قبول خواهم کرد.
در آن حین قیافه ی خانم سپهر دیدنی بود. با اخم شروع به سرفه کردن کرد و دیگر هیچ چیز نگفت.
همان لحظه همه ی نگاه ها معطوف من شد. سردرگم مانده بودم که چه بگویم. از ترس اینکه با گفتن مهریه ای بالا مادر رامتین را ناراحت کنم، بدون آنکه به نظر خانواده ام احترام بگذارم، گفتم: با اجازه ی بزرگترها یک سکه ی طلا و یک سبد گل مریم و یک جلد کلام ا... .
چشمان مادر و پدرم و او از تعجب گرد شده بود و به من زل زده بودند و در آن جمع از همه خوشحال تر خانم سپهر بود که اگر خجالت نمی کشید بلند می شد و بشکن می زد و می رقصید. دهانش چنان به خنده باز شد که تمام دندانهایش پیدا بود.
رامتین نگاهی به صورتم انداخت و گفت: خانم رها مطمئنید که این مهریه کافی است؟ با لخند به صورتش نگریستم و گفتم: بله من کالا نیستم که برایم قیمت تعیین شود، مهر و محبت شما به من مهریه ام می شود و این از تمامی سکه ها و طلاهای دنیا برایم با ارزش تر است.
وقتی حرفم تمام شد به چهره ی پدرم نگریستم. سرش پایین بود و به گل های قالی می نگریست. مادرم هم برای اینکه جو مجلس را عوض کند به ایشان تعارف کرد که چیزی میل کنند.
پس از کمی گفتگو آنان اجازه خواستند تا بروند و قرار شد که خبر بعدی از جانب ما باشد. پس از رفتن آنان می دانستم که توسط خانواده ام مواخذه خواهم شد ولی برعکس آنان چیزی نگفتند. من هم به اتاقم پناه بردم. نمی دانستم که کار درستی کرده ام یا خیر؟ ولی خوشحال بودم که هر چه زودتر به وصال او خواهم رسید.
فردای آن روز ارمان مأمور شد که در مورد خانواده رامتین تحقیق نماید که نتیجه ی تحقیقات به نظر آرمان مثبت و عالی بود و همه از او تعریف کرده بودند
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

پدرم هم پس از مدتی به آنان اجازه داد که برای مراسم بعدی بیایند که مادر رامتین خیلی جدی عذرخواهی نمود و گفت: گفتنی ها در جلسه ی قبلی گفته شده است. بهتر است که مراسم عقد را تعیین کنید.
مادرم گفت: خانم سپهر والله هنوز زوده، بگذارید این دو با هم نامزد باشند تا یکدیگر رو بهتر و بیشتر بشناسند. او هم بدون معطلی پاسخ داده بود که خانم مهرجو پسرم عجله داره و می خواد هر چه زودتر عروسش رو به خونه بیاوره، اگر منظورتان هم فراهم کردن جهیزیه است باید بگم ما در منزلمان همه چیز داریم، با همسرتان هم صحبت کنید و تاریخ عقد و عروسی رو به ما اطلاع بدید.
مادرم وقتی که تلفن را قطع نمود، با تعجب گفت: این دیگه چه جور آدمیه؟ از من توقع داره که دخترم رو بدون جهیزیه به خانه ی بخت بفرستم. آن هم خانه ی خودش که همه ی وسایلش قدیمی و کهنه است. آخه مگه می شه؟ می خوام دختر شوهر بدم نه این که بیوه به خونه ی بخت بفرستم.
من گفتم: اصلاً نیازی به وسایلی که شما می خواید برام تهیه کنید نیست. خانم سپهر راست می گه، مثلاً می شه در یک آشپزخانه دو اجاق گاز و دو یخچال وجود داشته باشه؟
مادرم با تحکم گفت: چرا می خواهی با مادرشوهرت یک جا زندگی کنی. به رامتین بگو مستأجرشون رو جواب کنه و به طبقه بالا برید.
با اخم گفتم: مادر باز که شروع کردید. رامتین مادرش رو ترک نمی کنه. چون می گه مادرش کسی را غیر از او نداره.
پدرم که تا آن لحظه شنونده بود، گفت: ناهید ولش کن. ظاهراً این عشق چشمانش رو کور کرده است، بگذار که هر غلطی می خواد بکنه.
سپس از جا برخاست و به اتاقش رفت. مادرم که هاج و واج به پدرم می نگریست گفت: من نمی گذارم که تو دستی دستی خودت را بدبخت کنی. اگه تو اینقدر اونو دوست داری و کوتاه می آیی او هم باید برای تو کاری انجام بده و به حرفت گوش کنه.
سرم از این حرفها درد گرفته بود و به ناچار گفتم: باشه، با او صحبت می کنم و به اتاقم رفتم.
بعد از دو هفته از این ماجرا من در لباس عروس در آرایشگاه منتظر او بودم. هر چه مادرش به رامتین دیکته کرده بود، من با کمال میل پذیرفتم و هیچگاه با او صحبت نکردم که چنان چیز را می خواهم. من فقط او را می خواستم و جز او آرزویی نداشتم. چه روزگار غریبی بود و من با مراسمی بسیار ساده راهی خانه ی بخت شدم.
وقتی می خواستم از پدر و مادرم جدا شوم هر سه می گریستیم. پدرم چسمانش آنقدر سرخ بود که معلوم بود چند روزی نخوابیده است. او به مادر می گفت همیشه با دیدن رها به یاد ندا خواهرم می افتم. رها هم مثل او کله شق و لجبازه.
به هر حال خانواده ام مرا با دلی پر از خون روانه ی خانه ی بخت نمودند و نمی دانستند سرنوشت دخترشان به کجا خواهد کشید. ولی من با شادی و شعفی پایان ناپذیر پا به خانه ای گذاشتم که قصر آرزوها و رویاهایم بود، ولی افسوس که نمی دانستم خانم سپهر خود را ملکه ی آن قصر می پندارد و من در آنجا هیچ نقشی نخواهم داشت.
روز بعد به همراه رامتین بار و بندیلمان را جمع کردیم و عازم سفر شدیم. آن یک هفته که به شهرهای زیبای شمال رفته بودیم یکی از بهترین خاطرات زندگیم محسوب می شود. در آن روزها حس می کردم که در بهش به سر می برم و طعم خوشبختی را با تمام وجودم می چشیدم و لذت می بردم.
در آن دوران هر چه از رامتین می دیدم جز مهر و محبت و صفا و پاکی چیز دیگری نبود. چشمان محسور کننده اشت، حرفهای عاشقانه اش، مرا به ملکوت می برد.
بعد از یک هفته به منزل آمدیم. یادم می آید شبی که از ماه عسل بازگشتیم اصلاً مورد استقبال قرار نگرفتیم. خانم سپهر در اتاقش بود و از آن جا بیرون نیامد و رامتین هم برای این که مادرش را ضایع نکند گفت: حتماً مادر خوابیده، بهتره مزاحمش نشیم.
فردای آن روز که به آشپزخانه رفتم تا صبحانه رامتین را آماده نمایم مادرش میز را چیده بود. سلام کرده و گفتم: معذرت می خوام، من باید این کار را می کردم.
با سردی پاسخ سلامم را داد و گفت: حالا که نکردی.
من ساکت به او نگریستم. سپس دو فنجان برداشت و برای خودش و رامتین چای ریخت، بدون اینکه به من تعارف کند که سر میز بنشینم. سپس خودش مشغول خوردن شد.
با ناراحتی از آشپزخانه بیرون آمدم و به طرف اتاقم رفتم. حتی برای دیدن رامتین هم از اتاق خارج نشدم. او هم فکر می کرد که خواب هستم و نخواست مزاحمم بشود و از مادرش خداحافظی کرد و رفت.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت. از جایم برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم. او نشسته بود و از سفره صبحانه که روی میز پهن بود خبری نبود.
وقتی وارد آشپزخانه شدم گفت: در این خانه مقرراتی هست که باید بدانی. سر ساعت سفره ی صبحانه پهن و سر ساعت جمع می شه و اگر سر وقت از خواب بیدار نشی دیگه از صبحانه خوردن خبری نیست. امیدوار بودم که رامتین این چیزها را به تو گفته باشه. این را باید بدانی که غذا اینجا فقط توسط من طبخ می شه، چون مزاج من و رامتین به دستپخت هر کسی عادت نداره. ناهار و شام هم همین طور سر وقت سرو می شه.
لبخندی زدم و گفتم: حالا من خیلی گرسنه و تشنه هستم، باید چکار کنم؟
با خونسردی گفت: تا وقت ناهار صبر کنی سر ساعت یک می تونی برای خوردن غذا به اینجا بیایی. الان هم اینجا نایست، مگر هیچ کاری نداری که انجام بدی؟
از آشپزخانه بیرون آمدم. گریه ام گرفته بود. آنجا همانند یک سربازخانه بود که باید هر کاری را سر وقت انجام داد. انقدر گرسنه بودم که سرگیجه و سردرد، امانم را بریده بود.
به یاد مادرم افتادم که چقدر نازم را می کشید تا لقمه ای غذا بخورم . به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به گذشته هایم اندیشیدم. چقدر رامیتن را دوست داشتم و از بودن در کنارش لذت می بردم ولی نمی دانستم چرا اینقدر غمگینم. چرا حالا که او را از آن خود می دانستم این چنین در خود فرو رفته بودم.
از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم. با خود گفتم بهتره به مادرم تلفن کنم و رسیدنم رو به اون اطلاع بدم. به سالن نشیمن رفتم. گوشی را برداشتم و شماره منزل پدرم را گرفتم.
مادرم خودش گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی حال او، پدر و آوا و آرمان را جویا شدم. مادرم با شنیدن صدای من سر از پا نمی شناخت و گفت که چقدر دلش برایم تنگ شده است و اضافه کرد که روز پنج شنبه قرار است که من و رامتین را پاگشا نماید و تأکید کرد که حتماً خانم سپهر را نیز با خود همراه کنیم و سپس گفت که خودم دوباره تلفن می کنم و شخصاً از ایشان دعوت می کنم.
بعد از اینکه با مادرم خداحافظی نمودم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم شادیم را چگونه ابراز نمایم. وقتی از جایم برخاستم چهره ی خانم سپهر مرا میخکوب کرد. سراسیمه کناری ایستادم و گفتم: با مادرم تماس گرفتم، می خواستم رسیدنمان را به ایشان اطلاع بدم. به شما خیلی سلام رساندند و برای شب جمعه یک مهمانی کوچک ترتیب داده اند و شما را نیز دعوت کردند، البته خودشان قراره که تلفن کنند و شما را هم دعوت کنند.
او پوزخندی زد و گفت: اگر دلواپس شما بودند خودشان تماس می گرفتند. در ضمن گفته بودم که نمی تونم به مهمانی و اینجور جاها بیام، حال مساعدی ندارم. سپس به سمت اتاقش رفت و در را به شدت به هم کوبیدن.
سرخورده و ناراحت به سمت اتاقم رفتم و گوشه ای کز کرده در خود فرو رفتم. چه آرزوهایی در سر داشتم و حالا چه شد. نمی دانستم جواب این پیرزن خودخواه و متکبر را چه بدهم. وقتی به او می نگریستم حرف زدن از یادم می رفت و زبان در دهانم نمی چرخید. دعا می کردم که رامتین زودتر کلاسش تمام شود تا بتوانم با او صحبت کنم. ولی نتوانستم انتظار بکشم. می دانستم که رامتین هم اکنون در طبقه ی پایین مشغول تدریس است.
سریع لباس پوشیده و از در خارج شدم و خودم را به طبقه ی پایین رساندم. خانم حسینی را دیدم که با تعجب گفت: سلام خانم مهرجو حالتون چطوره؟ چی شد یاد ما کردید؟
خندیدم و سلامش را پاسخ دادم و گفتم: حوصله ام سر رفته بود، می خواستم سری به کلاس رامتین بزنم.
با تعجب گفت: خاله جان در جریان هستند؟ با حرص گفتم: نمی دونستم برای پایین آمدم و بودن در کنار همسرم باید از ایشون اجازه بگیرم. سپس بدون معطلی به سمت کلاس رفتم و در زدم.
رامتین در را به رویم باز کرد و با تعجب گفت: رها جان عزیزم اینجا چه می کنی؟
با اخم گفتم: حوصله ام سر رفته. نمی دونم چکار کنم؟ اجازه بده بیام داخل.
خودش را از کلاس بیرون کشید و گفت: عزیزم نمی شه، قرار نیست که هر وقت حوصله ات سر رفت به طبقه پایین بیای. مگر بالا کاری برای انجام دادن نداری؟
با اخم گفتم: نه، مادرت اجازه ی انجام هیچ کاری رو به من نمی ده.
دستانش را روی موهایش کشید و گفت: حالا برو بالا. وقتی کارم تمام شد و به منزل آمدم با او صحبت می کنم.
به حالت قهر از او جدا شدم و از پلکان بالا رفتم و زنگ را به صدا درآوردم. خانم سپهر در را به رویم باز نمود و با تحکم گفت: خانم رها کجا رفته بودید؟
با حیرت گفتم: از تنهایی حوصله ام سر رفته بود. به طبقه پایین رفتم تا سری به رامتین بزنم. ولی او در کلاس راهم نداد. من هم آمدم بالا. از نظر شما اشکالی داره؟
از جلوی راهم کنار رفت و گفت: خواهش می کنم قبل از ترک منزل به من اطالع بده.
به صحبت هایش توجهی نکردم و از کنارش رد شده و به سمت اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم و هق هق گریستم و با حالت زار گفتم: چرا نمی توانم هر کاری که می خوام انجام بدم. مگر من یک زندانیم؟ حتی زندانی ها نیز یک ساعت هواخوری لازم دارند.
از جایم بلند شدم. اشکهایم را پاک نمودم و گفتم: اشکالی نداره، شاید اون هنوز به حضورم عادت نکرده. تصمیم گرفتم به حمام بروم.
وقتی از حمام بیرون آمدم و لباس پوشیدم و خودم را در آینه نگریستم. صورتم به زردی می زد. کمی ارایش کردم. منتظر رامتین نشستم تا او بیاید و با هم ناهار بخوریم. حدود ساعت دوازده و پنجاه دقیقه او آمد.
به حالت قهر کنار پنجره ایستادم و به او محل نگذاشتم. وقتی داخل اتاق شد و دید به او بی محلی می کنم به طرفم آمد. دستانم را گرفت و گفت: سلام به همسر خوشگلم. حالت چطوره؟
باز هم به او بی محلی کردم و به حالت قهر دستانم را از دستانش بیرون آوردم. او شانه هایم را گرفت و گفت: معذرت می خوام، مرا ببخش. طاقت ندارم که با من قهر کنی. هر چه تو بگی انجام می دم، فقط با من قهر نکن.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم: باید قول بدی که ترتیب تدریس یک کلاس ویژه ی مبتدیان رو به من واگذار کنی، باور کن که حوصله ام سر رفته. نمی دونم چه کنم.
خندید و گفت: حتماً قول می دم. اتفاقاً بعضی وقتها سرم خیلی شلوغه و بسیاری از هنرجوها رو رد می کنم. به خانم حسینی می سپارم که از این به بعد یک سری از هنرجوها رو برای تو ثبت نام کنه. خوب حالا راضی شدی؟ پس بیا بریم ناهار بخویم که از گرسنگی غش کردم.
دستانش را گرفتم و او دستانم را بوسید و هر دو به سمت اشپزخانه رفتیم. وقتی وارد آنجا شدیم مادر رامیتن مشغول چیدن میز بود.
با محبت به سویش شتافتم و گفتم: خسته نباشید مادر، اجازه دهید کمکتان کنم.
بدون آنکه سرش را به طرفم برگرداند، گفت: خواهش می کنم مادر خطابم نکن. در ضمن کاری نمانده که بخواهی انجام بدی.
وقتی به میز غذا نگریستم غیر از یک ظرف کوچک پلو و یک ظرف خورشت و یک کاسه ماست چیزی ندیدم. با خودم گفتم این غذا که خیلی کمه، کفاف شکم دو نفر رو به زور می ده.
رامتین که محو تماشای من شده بود، گفت: رها جان بشین غذا یخ شد.
سپس برایم غذا کشید. با اینکه لحظاتی قبل از گرسنگی ضعف کرده بودم، ولی با شنیدن صحبت مادر رامتین اشتهایم کور شد. فقط قاشق و چنگار را به دست گرفته و با غذایم بازی می کردم. وقتی ناهار را خوردیم، رامتین و مادرش میز غذا را ترک گفتند و من میز را جمع و ظرفها را شستم و به اتاق خودمان رفتم.
رامتین را حال استراحت بود، نخواستم آرامشش را بر هم بزنم ولی فهمید که من وارد اتاق شدم به طرفم برگشت و گفت: رها از دست مادرم ناراحت شدی؟
گفتم: نه. چرا اینطور فکر می کنی؟
از جایش برخاست و به طرفم آمد و گفت: آخه اصلاً غذا نخوردی.
گفتم: میل نداشتم، آخه خیلی حوصله ام سر می ره. نمی دونم چه کنم؟ هیچ کاری ندارم که انجام بدم.
خندید و با موهایم بازی کرد و گفت: خواهش می کنم از او عصبانی نباش. در قلب او هیچ بدی وجود نداره. اون خیلی مهربونه، فقط کمی لجباز و یکدنده است، مطمئن باش وقتی بفهمه عروس خوبی چون تو پیدا کرده از مادر هم برات مهربان تر می شه. اون به زمان نیاز داره. در مورد بی حوصلگی ات بهت گفتم که سعی می کنم چند هنرجو برات دست و پا کنم. در این مدت تو هم کتاب بخون، ویولون بزن. اصلاً بشین درس بخون، کاری که قبل از ازدواج مصر به انجام آن بودی. حالا خودت رو امتحان کن، ضرر نداره. من که اصلاً حوصله ی درس خوندن نداشتم.
به او گفتم: باز هم که حرف درس خوندن را پیش کشیدی. اصلاً ولش کن حوصله ام سر نمی ره. راستی مادرم برای شب جمعه ما را به منزلشان دعوت نموده و قراره خودش به مادرت تلفن کنه و او را نیز دعوت کنه. البته من به ایشان گفتم ولی دعوتم رو رد کرد و تأکید کرد که بیماره.
رامیتن که از چشمانش غم و غصه می بارید گفت: به مادرت بگو نمی خواد تلفن کنه، چون او واقعاً با کسی رفت و آمد نمی کنه و صد در صد جوابش منفی خواهد بود.
من هم دیگر چیزی نگفتم. وقتی بعدازظهر مادرم تلفن کرد تا خود شخصاً مادر رامتین را دعوت نماید او با لحنی خشک و سرد دعوت مادرم را رد نمود. با اینکه تازه وارد آن خانه شده بودم ولی هیچ کسالتی در او مشاهده نکردم. از اینکه می خواست خود را بیمار جلوه دهد تعجب می کردم.
نزدیک غروب رامیتن شال و کلاه کرد تا به کنسرتی که از او دعوت کرده بودند، برود. باز هم من با مادرش تنها ماندم. وقتی از خانم سپهر پرسیدم که شام چی میل دارند تا برایشان درست کنم، از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و گفت: من شبها شام نمی خورم، رژیم دارم. رامتین هم در کنسرت چیزی می خوره.
آنگاه روزنامه اش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. از رفتارش متعجب بودم. او حتی به خود اجازه نداد که از من سوال کند تو شام چی می خوری؟ اگر هر چه دوست داری می تونی برای خودت درست کنی.
حالم از این همه خست و تنگ نظری داشت به هم می خورد. گریه امانم را بریده بود. باز هم طبق معمول به سوی اتاقم رفتم و در کنار پنجره ایستادم و شروع به گریستن کردم.
چه روزهای دردناکی را می بایست پشت سر می گذاشتم. ناگهان به یاد یگانه افتادم. تصمیم گرفتم برایش نامه بنویسم و کمی درد دل کنم. کاغذ و قلم را برداشتم و هر چه در دلم بود نوشتم. از رامتین و از ازدواجمان. از ماه عسل و مادر رامتین. همه را مو به مو برایش نوشتم.
وقتی نامه تمام شد، بی اختیار سرم را روی نامه گذاردم و گریستم، طوری که کاغذ نامه ازاشکهایم تر شد. نامه را با آن که خیس از اشک بود، تا کردم و درون پاکت نامه گذاشتم تا صبح زود آن را پست نمایم.
در آن یک هفته روزگارم به سختی می گذشت. بیشتر اوقات خودم را در اتاق زندانی می کردم و حوصله ی بیرون رفتن را نداشتم و به امید روز پنجشنبه که می توانستم خانواده ام را ببینم، خوشحال بودم و ساعتها و دقایق را می شمردم.
روز پنج شنبه که رامتین کلاس داشت به طبقه ی پایین رفته بود که صدای فریاد مادرش به هوا برخاست و گفت: رها امروز حالم هیچ خوب نیست. غذا را خودت درست کن، من می رم تا در اتاقم استراحت کنم.
با شتاب از اتاق خارج شدم و چشم بلندبالایی گفتم و به آشپزخانه رفتم و مشغول آشپزی شدم. در این فکر بودم که شب چه لباسی را بپوشم که صدای ناله های خانم سپهر از اتاقش بلند شد و مرا به خود آورد. با شتب به سوی اتاقش رفتم. روی تخت خوابیده بود و ناله می کرد.
صدایش زدم و گفتم: خانم چیزی شده. اگر قرصی و دارویی می خورید بگویید کجاست تا به شما بدم. او هیچ چیز به من نگفت و فقط ناله می کرد و در بین ناله هایش اسم رامتین را شنیدم.
از اتاق خارج شده و با تلفن خانم حسینی را در جریان گذاشتم. پس از مدتی کوتاه، رامتین به طبقه بالا آمد و گفت: چیزی شده؟
به او گفتم: نمی دونم، مادر حالش خوب نیست.
با سرعت به سمت اتاق مادرش رفت و پس از دقایقی بیرون آمد و گفت: فکر می کنم سرمای شدیدی خورده. رها جان اگر برات زحمتی نیست براش کمی سوپ بپز.
گفتم: معلومه که زحمتی نیست.
سپس به سوی آشپزخانه رفتم تا برایش آب پرتقال بگیرم و به رامتین گفتم: اگه مادرت قرص و شربتی می خوره بگو تا به او بدم تا با آب میوه اش بخوره.
او سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: او اصلاً دکتر نمی ره که دارو بخوره. و با سرعت آپارتمان را ترک کرد و رفت.
من با تعجب به رفتنش نگریستم. سپس به خود آمدم تا برای خانم سپهر آب میوه بگیرم و سوپی بپزم. وقتی در یخچال را باز کردم در آن پر از مواد غذایی و شیرینی و میوه و سبزیجات بود، ولی در این چند روزی که من آنجا به سر می بردم همیشه ی اوقات گرسنه بودم. خجالت می کشیدم که به آشپزخانه بروم و چیزی بخورم.
اکثر شبها رامتین با دست پر به خانه می آمد ولی دریغ از یک کاسه میوه و یا یک ظرف شیرینی که روی میز باشد. بیشتر مواد غذایی و میوه جات درون یخچال فاسد شده بود. همه را جمع کردم و بیرون ریختم و میوه های سالم را درون ظرفشویی ریختم و همه را شستم و در ظرفی چیدم و برای خانم سپهر هم آب میوه گرفتم و به سمت اتاقش رفتم.
او هنوز روی تخت خوابیده بود و آه ناله می کرد. دستانم را روی پیشانیش نهادم ولی تب نداشت. دمای بدنش معمولی بود. دستم را روی شانه هایش نهادم و به او گفتم: لطفاً بلند شید و آب میوه بنوشید، برایتان خوبه.
صورتش را به سمت دیگر برگرانید و گفت: خواهش می کنم از اینجا برو. من به کمک تو هیچ احتیاجی ندارم. اگه کمک خواستم پسرم هست.
نیم نگاهی به صورتش افکندم و گفتم: در حال حاضر پسرتون خونه نیست و از من خواسته که از شما مراقبت نمایم. حلا اگه کمک نمی خواید باشه، هر جور راحتید.
سپس از اتاق خارج گشتم و به سمت آشپزخانه رفتم تا برایش سوپ درست کنم. وقتی غذایش حاضر شد، ظرف سوپ را به اتاقش بردم. او اصلاً آب میوه اش را دست نزده بود. سوپ را کنار تختش نهادم و بیرون آمدم. از اینکه او اینقدر راحت خوابیده بود متعجب شدم. با آن همه آه و ناله و درد از او بعید بود که این چنین آسوده بخوابد. یک ساعت بعد رامتین به طبقه ی بالا آمد و سراغ مادرش را گرفت. همه ی ماجرا را به او گفتم.
او هم به اتاق مادرش رفت. از داخل اتاق صدای مشاجره می آمد ولی نمی فهمیدم که چه می گفت. وقتی از اتاق خارج شد صورتش از عصبانیت به سرخی می زد. به سمت اتاقش رفت تا لباسش را تعویض نماید. من ه در این فاصله میز ناهار را چیدم.
وقتی به سر میز آمد تعجب نمودم. گفت: رها اینقدر با سلیقه بودی و من خبر نداشتم.
خنده ای کردم و گفتم: بفرمایید غذا یخ شد. معلومه که با سلیقه ام چون تو رو به همسری انتخاب نمودم.
او هم خندید و سر جایش نشست و گفت: بوی عطر برنج زعفرانیت تا هفت خونه آن طرفتر می ره.
بر خلافه هر روز دل سیر برای خودم غذا کشیدم و خوردم. رامتین گفت: مثل اینکه امروز خیلی گرسنه ای.
با دهان پر گفتم: هر روز گرسنه ام ولی اگر راستش را بخواهی دسپخت مادرت رو دوست ندارم، مرغ اب پز و گوشت آب پز هم شد غذا. رامتین گفت: او به خاط رخودش از اینجور غذاها درست می کنه. من هم از بس از این غذاها خوردم عادت کرده ام، البته بعضی وقت ها به رستوران می رم و غذای بیرون رو می خورم، ولی می دونی که مادر خیلی حساسه و زودرنج. من هم نمی خوام اونو ناراحت کنم.
به صورتش نگریستم و گفتم: آخه ما چه گناهی کرده ایم که غذای آب پز دوس نداریم.
برای خودش لیوانی نوشابه ریخت و گفت: به هر حال دستت درد نکنه، دست پختت حرف نداره.
سپس دستانم را گرفت و گفت: رها جان می شه از تو خواهشی کنم؟
دستانش را فشردم و گفتم: عزیزم هر چه می خواهی بگو.
با شرمساری گفت: امشب نمی تونم به مهمانی بیام چون مادرم مریضه، نمی تونم تنهاش بگذارم. تو می تونی بری. از آنها هم از جانب من عذرخواهی کن.
به صورتش چشم دوختم و اندوه را در چشمانش دیدم. نخواستم که بیشتر ناراحتش کنم. گفتم: باشه، هر چه تو بخوای، ولی این رو بدون که بدون تو نخواهم رفت. پدر و مادرم چه فکر می کنند؟ چه بهانه ای برای اینکه با تو نیستم می تونم بیارم؟ اشکالی نداره، تلفن می کنم و یه بهانه می آرم و عذرخواهی می کنم.
از جایش برخاست و شروع به جمع آوری میز کرد و گفت: نه تو باید بری، این درست نیست به دروغ بهانه بیاری. اونها چشم به راهت هستند.
دستکش در دست کرده و شروع به ظرف شستن کردم و در همان حال گفتم: بدون تو نمی رم، امکان نداره. موقعی که دو نفر ازدواج می کنند دیگه خودشان تنها نیستند و یکی بودن معنا نداره.
اگر تو می خوای از مادرت پرستاری کنی، من هم خونه می مونم و به تو کمک می کنم. البته اگه حضورم ناراحتت نکنه.
دستانش را دور کمرم پیچید و مرا محکم در آغوش گرفت و گفت: عزیزم با این که سن کمی داری ولی خیلی می فهمی. من همیشه فکر می کردم که فاصله سنی ما مشکل ساز خواهد شد، ولی اینطور نشد. رها جان تو قلب بزرگی داری. این همه محبتت را فراموش نخواهم کرد.
وقتی رامتین از آشپزخانه خارج شد چشمانم پر از اشک بود سرم را بالا نمودم تا اشک هایم به روی صورتم نریزد. ولی با رفتن او دیگر نتوانستم جلوی اشکهام و بغض فرو خورده ام را بگیرم. چقدر آن یک هفته برای دیدار خانواده ام خوشحال بودم، نمی دانستم بیماری مادر رامتین تا چقدر صحت دارد. تازه اگر می فهمیدم که به دروغ خود را به بیماری زده کاری از دستم برنمی آمد.
بالاخره با بیماری خانم سپهر از ملاقات با پدر و مادرم چشم پوشیدم و به طرف تلفن رفتم. نمی دانستم برای مادر چشم به راهم چه بهانه ای بیاورم. تصمیم گرفتم که به آنها چیزی نگویم، به سمت اتاقم رفتم.
آن شب رامتین بیشتر وقتش را در کنار مادرش گذارند. من هم مزاحمشان نشدم چون می دانستم که خانم سپهر از من دل خوشی ندارد. ساعت هشت شب بود که آوا تلفن کرد و پرسید چرا هنوز نیامده اید؟ با غصه و ناراحتی گفتم: خانم سپهر حالش خوب نیست و سپس به دروغ گفتم که رامتین او را به بیمارستان برده.
مادرم که گویی در کنار او ایستاده بود گوشی را از او گرفت و گفت: رها، عزیزم چی شده؟ برای رامتین اتفاقی افتاده؟
دلم برایش سوخت. گفتم: نه مادر عزیزم، خانم سپهر حالش خوب نبود رامتین هم اونو به بیمارستان برده.
آنگاه مادر مهربانم گفت: کدام بیمارستان. بگو هم اکنون با پدرت به آنجا می ریم.
هول شده و گفتم: نه چیزی نیست، فکر می کنم سرپایی معالجه بشه و هم اکنون به منزل برگردند. شما مهمان دارید. لطفاً زحمت نکشید.
مادرم گفت: رها جان یعنی تو نمی خوای بیای؟ این مهمانی به خاطر تو و شوهرت است.
به زور خندیدم و گفتم: مادر جان مگر نمی بینید که مادر رامتین بیمار است. او کسی را نداره تا ازش پرستاریه کنه. لطفاً اصرار نکنید.
مادرم با بغضی که در گلو داشت گفت: باشه اشکال نداره. به زندگیت برس. اونجا به کمک تو احتیاج دارند. عزیزم یادت نره، حال خانم سپهر رو به ما اطلاع بده.
سپس خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
با بغضی که در گلو داشتم به اتاقم رفتم و شروع به گریه کردم. از اینکه مجبور شده بودم به مادرم دروغ بگویم خودم را نمی بخشیدم. بیچاره پدر و مادرم هم اکنون چه حال و روزی داشتند و جایم را در خانه چه خالی حس می کردند. از جایم برخاستم. اشکهایم را پاک نمودم.
آن شب پنج شنبه بود. به یاد یگانه افتادم. از در سالن خارج شدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. به سمت ویولون رامتین رفتم و آن را برداشتم و با یاد روزگار مجردیم نواختم. همان ملودی دلخواه خودم و یگانه را، و زیر لب شروع به خواندن کردم.
در صدایم آنقدر حزن و اندوه وجود داشت که نفهمیدم زمان چگونه گذشته است. به ناگاه چشمانم روی ساعت دیواری خشک شده و ویولون را سر جایش نهادم و خودم را به طبقه بالا رساندم. چراغ ها خاموش بد. رامتین را دیدم که در تاریکی روی صندلی نشسته و سرش را به نشانه ی تفکر بالا آورده بود.
به طرفش رفتم و از وی عذرخواهی کردم که چرا بدون صحبت با او به طبقه ی پایین رفته بودم.
در تاریکی به صورتم چشم دوخت و گفت: عزیزم تو منو ببخش، باید پوزش مرا بپذیری، وقتی دیدم نیستی نگرانت شدم. خودم را به طبقه ی پایین رساندم و تو را محزون و ناراحت آنجا یافتم. هنوز هم غم را در چشمانت می بینم. آنقدر در خود فرو رفته بودی که متوجه حضورم نشدی. من هم تنهایت گذاشتم تا کمی با خود خلوت کرده باشی. حالا باز هم از تو معذرت می خوام که نتونستی در مهمانی شرکت کنی. حالا اگر دوست داشته باشی می تونیم با هم بریم از یکی از بستگان خواهش می کنیم که اینجا بیاد و از مادر مراقبت کنه.
گفتم: نه، حالا خیلی دیره. بگذار برای یه وقت دیگه.
آنگاه مرا به طرف خود کشید و من هم به سختی در آغوشش گریستم. هنوز هم آن لحظات سکرآور و عطر تنش و شانه های پهن و پر غرورش و صورت زیبا و غمگینش را از یاد نبرده ام.
من عاشقش نبودم بلکه او را با تمام وجودم بعد از خدای بزرگ می پرستیدم. قدرت عشق هنوز با تمام سختی هایی که در زندگی توسط مادرش می کشیدم به قوت خود در قلب و روح من جاری بود و گویی با سرنوشت من عجین شده بود و من نیز به آن نیرو مباهات می کردم.
صبح روز بعد، وقتی از جا برخاستم خانم سپهر را دیدم که حالش خیلی خوب بود. گویی که هرگز رنگ بیماری و تختخواب را به خود ندیده. از اینکه اینقدر قبراق و سلامت این طرف و آن طرف می رفت و در تکاپو بود تعجب کردم، ولی به روی خودم نیاوردم. به او سلامی کردم و حالش را پرسیدم و سپس سر میز صبحانه نشستم.
آن روز اولین جمعه ی زندگیم بود که در کنار همسرم و در منزل وی بودم. سر میز صبحانه، مادرش سر حرف را باز کرد و گفت که باید به اتفاق رامتین به مزار شوهرش برود. من که از خانه ماندن خسته شده بودم، گفتم: چه خوب. من هم خیلی حوصله ام سر رفته، به همراه شما می آم.
مادرش روترش کرده و گفت: نمی خوام به شما زحمت بدم. بمانید خانه و ناهار را حاضر نمایید.
رامتین رو به مادرش کرد و گفت: مادر چه اشکالی داره؟ رها در این یک هفته از منزل خارج نشده، غذا رو از بیرون تهیه می کنم.
مادرش گویی با پسربچه ای دعوا می کند، صدایش را بلند نمود و گفت: تو که می دونی غذاهای بیرون به مزاج من سازگار نیست، می خوای مثل روز گذشته بیمار بشم. البته دستورغذایی را می نویسم و بعد از منزل می رم. دلم نمی خواد مثل دیروز بوی روغن سوخته در آشپزخانه بپیچه.
آنگاه میز صبحانه را ترک کرد.
رامتین به صورتم چشم دوخت و گفت: اگه دوست داری می تونی بیای. به حرفهاش اهمیت نده.
لبخندی زدم و گفت: نه، خیالت از بابت من راحت باشه و خودت رو به خاطر من در زحمت نینداز و با مادر بدخلقی نکن. او راست می گه. تازه از بستر بیماری برخاسته، بهتره خونه بمونم و غذایی مطابق میلش طبح کنم.
رامتین سرش را تکان داد و او هم از آشپزخانه خارج شد. وقتی آنها رفتند به دستور خانم سپهر شروع به آشپزی کردم. سپس آنجا را مرتب نموده و به اتاق نشیمن رفتم. با اینکه بغض در گلو داشت خفه ام می کرد، ولی نمی خواستم گریه کنم. از خودم که اینقدر نازک نارنجی شده بودم، بدم می آمد.
در این حین زنگ خانه به صدا درآمد. می دانستم که آن روز قرار است کارگری بیاید و منزلشان را تمیز نماید. نامش کوکب بود. هفته ای یک بار جمعه ها به آنجا می آمد و خانه را مرتب می کرد و لباس ها را اتو می زد.
خوشحال شدم که بالاخره کسی زنگ این خانه را به صدا درآورد.
کوکب تقریباً چهل و هفت هشت ساله بود و زنی بود فربه با قدی بلند. وقتی به من سلام کرد وارد منزل شد و خودش را سرگرم کار نشان داد. هر جوری می خواستم سر حرف را با وی باز کنم، اجازه نمی داد و به طرف دیگر می رفت.
ناگهان به یاد مهربانو کارگر منزل خودمان افتادم که چقدر با محبت و مهربان بود. با خودم گفتم: کارگرشان هم مانند ارباب خانه می ماند. دیگر پاپیش نشدم و او را به حال خود رها کردم. وقتی کارش تمام شد خداحافظی نمود و رفت. البته بدون آنکه پولی مطالبه نماید.
نیم ساعت بعد هم رامتین و مادرش از راه رسیدند. لحظه ها را هر طور بود می گذراندم و روزها را در تنهایی و بی کسی به سر می بردم و تمام امید و عشقم رامتین بود.
او هم همه اش به دنبال کار بود و گاهی اوقات برای ناهار هم به خانه نمی آمد. هر وقت که می خواستم به سراغ پدر و مادرم بروم خانم سپهر خود را به بیماری می زد و رامتین هم به خاطر او از منزل خارج نمی شد و می گفت خودت تنهایی برو.
ولی من دوست نداشتم بدون او به منزل پدرم بروم و دیگر به بیماری های مصلحتی مادرش عادت کرده بودم و گاهی اوقات با مادر و پدرم و آوا تلفنی صحبت می کردم و هر وقت از حال و روز و زندگیم می پرسیدم به خوبی از مادر همسرم یاد می کردم و هیچ وقت را به یاد ندارم که از مادرشوهرم نزد خانواده ام بد گفته باشم. ولی او تا به رامتین می رسید از من گله و شکایت می کرد که مثلاً زیاد می خوابد و خوب ظرف نمی شوید، خیلی بی دست و پاست، مگر زن قحط بود که یک دختر بچه را به همسری انتخاب نموده.
او هیچ وقت با من هم صحبت نمی شد و با من در منزلش همانند یک طفیلی رفتار می کرد. ولی من همه ی این مسائل را تحمل می کردم و دم نمی زدم.
بیشتر اوقات فراغتم را صرف کتاب خواندن می کردم و یا برای یگانه نامه می نوشتم و تمام زندگیم را روی نامه برایش می نگاشتم. نامه هایی که به او می دادم شاید یک دفتر خاطرات بود، از غصه هایم، از زندگی سرد و کسل کننده ام، از خانم سپهر، از رامتین و حتی از کوکب خانم کارگر منزل برایش می نوشتم.
جواب نامه های یگانه هم پشت سر هم می آمد. گاهی وقت ها با خودم فکر می کردم که یگانه از زندگی شانس آورد که به پاریس رفت چون در رشته ی پزشکی در دانشگاهی در پاریس ثبت نام کرده بود و مشغول درس خواندن بود.
فقط دلتنگی او به گفته ی خودش من بودم و کشورش و با چنان آب و تابی از محیط زندگیشان می پرسید که من تعجب می کردم. حتی در نامه هایش از من خواهش کرده بود که به منزلشان بروم و از قولِ او خانم کارگرشان که هنوز به اتفاق شوهرش در آنجا سکونت داشت را غرق بوسه سازم.
دوست بیچاره ی من خبر نداشت که من در آن خانه که آنجا را میعادگاه عشقمان نام نهاده بودم زندانی شده ام و در واقع خود را به جرم عشق پاک و عاری از هر گونه تزویر و ریا زندانی ساخته. حتی برای دیدار پدر و مادرم از منزل خارج نمی شوم.
چند روزی هم بود که سردردهای شدید و حالت تهوع امانم را بریده بود و حوصله ی نامه نوشتن هم نداشتم. افسرده و غمگین در فکر بودم که باز همان حالت به سراغم آمد. تا خودم را به دستشویی برسانم، کنترلم را از دست دادم و روی فرش لیز خوردم و با کمر روی زمین افتادم.
از درد آنچنان فریادی کشیدم که خانم سپهر خودش را به من رساند و گفت: چرا روی زمین خوابیدی و فریاد می کشی؟
با زحمت سرم را بالا کردم و گفتم: کمرم درد می کنه، کمک کنید.
او بدون توجه به من به سمت تلفن رفت و رامتین را در جریان امر گذاشت. دستانم را به دیوار گرفتم و به سختی از جایم بلند شدم و خودم را روی مبل راحتی انداختم. سرم گیج می رفت و چشمانم تار می دید و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم، دیدم که چند آدم سپیدپوش کنارم در رفت و آمد هستند. چشمانم را که نیمه باز بود به سختی باز نمودم. چهره ی رامتین در کنارم که لبخندی بر لبانش بود به من قوت قلب می داد.
از وی پرسیدم: اینجا کجاست؟ چرا من اینجا خوابیده ام؟
دستانم را در دست گرفت، بوسید و گفت: عزیزم حالت چطوره؟ باور کن از ترس نصفه جان شدم. وقتی مادر اطلاع داد که ناله می کنی و حالت خوب نیست، خودم را سریع به طبقه بالا رساندم، ولی تو بیهوش بودی. سریع تو رو به بیمارستان رساندم. البته یک خبر خوب برات دارم. رهای عزیزم تو به زودی مادر می شی.ژ
از شنیدن این خبر تعجب کردم و گفتم: مادر می شم؟ ولی این خیلی زوده، من هنوز آمادگی اش رو ندارم.
رامتین باز هم دستانم را بوسید و گفت: اگر آمادگی را نداشتی، خدا به تو بچه نمی داد. لطفاً ناشکری نکن و از این حرفها نزن. از این به بعد هم باید مواظب خودت باشی. البته دکتر گفت که یک مدتی را باید استراحت کنی. اگر دوست داشته باشی تو رو به منزل مادرم می برم. اونجا می تونی خوب استراحت کنی و به هیچ چیز فکر نکنی. همین حالا هم می خوام به مادرت تلفن کنم و این خبر خوب رو به آنها نیز اطلاع بدم.
سپس دستانم را رها کرد و از اتاق خارج شد. من که به رفتنش خیره شده بودم، به فرزندی که در راه داشتم فکر می کردم. جنینی که در بطنم نفس می کشید و شکل می گرفت. دستانم را روی شکمم نهادم و ناخودآگاه شکمم را نوازش نمودم. گویی حس زیبای مادر بودن را از همان وقت خداوند بزرگ در دلم به ودیعه نهاده بود. آنقدر خوشحال بودم که می خواستم طبق معمول روی تخت بالا و پایین بپرم که حضور پرستار و دکتر بالای سر هم اتاقی ام مانع از این کار شد.
شوق دیدار پدر و مادرم از خود بی خودم کرده بود و مدام به در اتاق می نگریستم که چرا رامتین نیامده تا از آنجا برویم. هر طور بود او آمد. به من کمک کرد و هر دو از بیمارستان خارج شدیم. نمی دانم رامتین به پدر و مادرم چه گفته بود که وقتی به منزلشان رسیدیم هر دو گویی ساعت ورودمان را می دانستند. چون به خارج از منزل آمده بودند و انتظار می کشیدند.
وقتی رامتین اتومبیل را پارک کرد، چشمم به پدرم افتاد. در این دو ماه او چقدر پیر شده بود. دیگر در شقیقه هایش موی سیاه پیدا نمی شد. دلم برایش آتش گرفت.
وقتی از ماشین پیاده شدم خودم را در آغوشش انداختم. ناگهان چشمانم به مادر افتاد، او هم دست کمی از پدرم نداشت. خیلی پیر شده بود. در زیر چشمانش چروکها را می شد به وضوح دید.
گویی ازدواج من آنان را اینگونه پیر و خسته کرده بود. در این دو ماه تلفنی با من صحبت می کردند چون می اندیشیدند شاید اگر به دیدن من بیایند مادرشوهرم ناراحت شود، چون وقتی به منزل تلفن می کردند و خانم سپهر تلفن را جواب می داد به آنان روی خوش نشان نمی داد. آنها هم نمی خواستند مزاحم زندگی ما شوند.
دستان مادرم را در دست گرفتم و به چشمانش که غرق اشک بود نگریستم.
خداوندا ! چقدر چشمانش را دوست می داشتم. احساس می کردم که به نقطه ی امنی در زندگی ام رسیده ام و باید آن را با تمام وجودم حفظ نمایم. در آن لحظه دستان مادرم را محکم تر گرفتم و به همراه او وارد منزل شدم. وقتی چشمانم به حیاط منزلمان افتاد، دلم برای یگانه نیز پر کشید. آرزو داشتم که او هم آنجا بود.
به خاطر خونریزی که داشتم یک مدت باید استراحت مطلق می کردم. به همین دلیل مادرم در سالن یک تختخواب گذاشته بود که زحمت بالا رفتن از پله ها را به خود ندهم.
به کمک رامتین لباسهایم را عوض نمودم و روی تخت دراز کشیدم. وای که چقدر آنجا را دوست داشتم. با تمام وجود ریه هایم را از هوای خانه پر نمودم. هنوز هم منزلمان بوی خوش گل مریم را می داد. چون پدرم عاشق گل مریم بود.
با تمام وجود آرزو کردم که تا آخر عمر این لحظات زیبا ادامه داشته باشد و همیشه در کنار آنها باشم.
از مادرم سراغ آوا را گرفتم. او گفت که چند کار مهم داشته، برای شام خودش را می رساند. شوق دیدار آوا مرا مانند کودکی پر جست و خیز کرده بود. می خواستم از جایم برخیزم که رامتین دستانم را گرفت و گفت: اینقدر وول نزن، برات خوب نیست.
دستانش را گرفتم دوباره دراز کشیدم. از اینکه او پدر فرزندم بود به خود می بالیدم. پدرم با یک سینی چای و شیرینی و مادرم هم با یک لیوان آب میوه از آشپزخانه به داخل سالن آمدند.
مادر آب میوه را به دست رامتین داد که به من بخوراند. خیلی دلم می خواست حالم خوب بود و به اتاقم می رفتم. ولی نمی توانستم.
غروب بود که آوا هم به اتفاق آرمان از راه رسیدند. وقتی چشم آوا به من افتاد، جیغی کشید و خود را در آغوش من انداخت، مرا می بوسید و می بویید و می گفت: رها جان این خودت هستی؟ یعنی خواب نمی بینم؟
سرم را از روی شانه هایش بلند کردم و گفتم: تو به من بگو که من خواب نیستم؟ راستی چقدر خوشگل شدی؟ دیگه یه خانم دکتر حسابی شده ای.
دستانم را در دست گرفت و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود. می خواستم به دیدنت بیام، ولی فکر کردم شاید مزاحم باشم.
لبخندی به او زدم و به فکر فرو رفتم و با صدای آرمان به خودم آمدم که از حال و روزم می پرسید. به او هم لبخندی زدم. من حتی دلم برای او هم تنگ شده بود. حال خانواده اش را نیز جویا شدم. سپس آرمان به همراه رامتین روی مبل راحتی نشستند و به گفتگو پرداختند.
آوا هم در کنارم نشست و گفت: رها چقدر لاغر شدی؟ زیر چشمات کبود شده.
همان موقع مادر گفت: آوا بهت تبریک می گم آخه داری خاله می شی.
آوا جیغ کوتاهی کشید و باز مرا در آغوش گرفت و گفت: چقدر خنگم که نفهمیدم. از اون موقعی که آمدم و تو رو روی تخت دیدم تعجب کردم، ولی شوق دیدارت مانع از هرگونه فکر کردن شده بود. حالا چرا اینقدر زود به فکر بارداری افتادی. به نظرت کمی زود نیست؟
با چشمانم به مادرم نگریستم که قصد رفتم به آشپزخانه را داشت. وقتی دور شد، گفتم: شاید این بچه زندگیم را عوض کنه.
آوا با تعجب گفت: مگه زندگیت چه عیبی داره که دگرگون بشه؟ به من بگو رها. اینقدر ناراحتی هات رو در دلت انباشته نکن. به صورتت در آینه نگاه کرده ای. دو ماهه که ازدواج کردی ولی به قدر دو سال شکسته شدی. دیگه صورتت بشاش و خندان نیست. چشمات درخشندگی گذشته رو نداره. عزیزم تو با خودت چه کرده ای؟
چشمانم پر از اشک شده بود، ولی نمی خواستم خواهرم چیزی از زندگیم بداند. آوا وقتی دید ساکت شده ام از جایش برخاست و برای کمک به مادرم از کنارم رفت.
او مرا تنها گذاشت تا بیندیشم که با خود چه کرده ام. در این فاصله رامتین را دیدم که با تلفن همراهش به آرامی صحبت می کند. آنقدر ناراحت بود که در چشمانش و از طرز صحبت کردنش می شد آن را فهمید.
وقتی تلفن را قطع کرد به طرفم آمد و گفت: رها اگر کاری نداری من باید برم. مادر خونه تنهاست.
از جایم نیم خیز شدم و گفتم: کجا می ری؟ شام اینجا بمون. پدرم از رفتنت ناراحت می شه.
دستانم را گرفت و گفت: عزیزم باز هم به دیدنت می آم.
اخمی کردم و گفتم: مادرت فهمید که حامله ام؟
خندید و گفت: آره. خیلی هم خوشحال شد و تبریک گفت.
فهمیدم که دروغ می گوید تا میانه ی من و مادرش به هم نریزد. سرم را تکان دادم و هیچ چیز نگفتم.
رامتین از پدر و مادرم اجازه خواست که برود. مادرم هم گفت: اجازه نمی دم. ناسلامتی تو داماد ما هستی، برای یه شام ناقابل نمی تونیم تو رو در کنارمان داشته باشیم؟
پدرم گفت: شام حاضره. شامت رو بخور و بعد برو.
در این فاصله آوا میز را چید و رامتین هم تسلیم شد و نشست. دلم برایش می سوخت. حالا باید غرغرهای مادرش را تحمل می کرد. بوی عطر برنج زعفرانی دست پخت مادرم همه جا را پر نموده بود. چقدر دلم برای دست پختش تنگ شده بود و دلم ضعف می رفت.
آوا یک میز کوچک جلویم گذاشت و همان غذاهایی را که دوست داشتم و مادرم برایم پخته بود را روی میز گذاشت و گفت: خوب مامان کوچولو می خوای غذا رو در دهانت بگذارم؟
خندیدم و گفتم: لازم نکرده. اینقدر گرسنه هستم که نمی تونم صبر کنم.
و آنگاه با لذت مشغول خوردن شدم. وقتی شام خوردیم رامتین از مادرم تشکر کرد و سپس به سوی من آمد و گفت: عزیزم کاری نداری. مواظب خودت باش. من فردا به دیدنت می آم و بدون آنکه کسی متوجه شود صورتم را بوسید و رفت.
رفتنش را می دیدم و چشمان پر از اشکم را بدرقه ی راهش کردم. با خود گفتم: کاش او در کنارم بود و نمی رفت. به بودنش در کنارم احتیاج داشتم ولی او باید می رفت.
روزها از پس هم می گذشت و من در کنار پدر و مادرم به استراحت می پرداختم. رامتین هم شبها با یک دسته گل زیبا به دیدنم می آمد و یک ساعتی می نشست. گاهی شام می ماند و گاهی هم به علت کارهایی که داشت، می رفت.
در مدتی که آنجا بودم خانم سپهر هرگز تلفن نکرد و تبریک نگفت. هنوز دکتر اجازه ی راه رفتن به من نداده بود و به همین دلیل به کمک مادرم به حمام و دستشویی می رفتم. لباسهایم را آوا تنم می کرد، موهایم را شانه می زد و به یاد روزهای کودکی و نوجوانیمان در کنار هم می خوابیدیم.
یک روز که آوا خانه نبود، هوس ساز زدن کردم. به مادرم گفتم که ویولونم را برایم بیاورد. او هم آورد. بعد از کوک کردن ساز به یاد روزهای خوب زندگیم، شروع به ساز زدن کردم. سپس گریستم. آنقدر صدای هق هق گریه ام بلند بود که مادرم به کنارم آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: عزیزم چرا خودت را اذیت می کنی؟ اگه به فکر خودت نیستی به فکر این بچه باش.
بغض و گریه ای که دو ماه در گلو داشتم بیشتر شد. آرزو و حسرت آغوش مادرم را ماهها به جان خریدم و حالا دامانش و آغوشش و عطر تنش آرامم می کرد و مادر مرا نوازش می نمود.
همان موقع هم گوشی تلفن را برداشت و به دستم داد و گفت: شماره ی یگانه را بگیر و با او صحبت کن.
حتماً این چند وقت برات نامه داد، تو هم که اینجا بودی و رامتین هم یادش رفته نامه ها رو برات بیاره. بیا با اون صحبت کن و خبر بارداریت رو به او هم بده. حتماً خوشحال خواهد شد.
گوشی را از مادرم گرفتم. او یک زن نمونه بود. هیچ وقت درس نخواندن و زود ازدواج کردن و سختی های زندگیم را به رویم نیاورد و همیشه در مقابلم سکوت می نمود. فقط نگاهم می کرد.
بالاخره شماره ی یگانه را گرفتم. هیچ کس در منزلشان نبود. برایش پیغام نهادم. شب که شد، خود یگانه زنگ زد و کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم. وقتی خبر مادر شدنم را به او دادم او هم از خوشحالی جیغ کشید. آنقدر خوشحال شده بود که به قول خودش بالا و پایین می پرید.
شب که خوابیدم خواب او را دیدم که با لباس سپید و زیبا و خوشحال و خندان به من می نگرد. وقتی خواستم او را در آغوش بگیرم، از من دور شد. آنقدر گریستم که از خواب پریدم. صورتم خیس اشک شده بود و عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود.
قریب یک ماه بود که در خانه ی پدرم به سر می بردم. روزی که وقت دکتر داشتم، به همراه رامتین و مادرم نزد پزشک رفتیم. بعد از سونوگرافی گفت که حال بچه خوب است و می توانی راه بروی ولی کارهای سنگین انجام نده.
وقتی به منزل برگشتیم، مادرم از من خواست که باز هم بمانم تا کاملاً حالم خوب شود. رامتین گفت: دیگر طاقت دوری رها را ندارم. مادر جان لطفاً اصرار نکنید. دیگر باید برویم. این مدت خیلی به شما زحمت دادیم.
مادرم از کنارمان رفت تا لباسهایم را جم و جور کند. حین گذاشتن لباسهایم در ساک، صورت غرق اشکش را دیدم. چشمانم را روی هم نهادم تا گریه های مادرم را نبینم.
وقتی داشتیم از آنجا می رفتیم، مرا در آغوش گرفت و گفت: عزیزم، دلم برات تنگ می شه. واقعاً جات در اینجا خالیه. تو رو خدا زود به زود به دیدنمان بیا.
دستان مادرم را گرفتم و گفتم: مطمئن باشید خیلی زود می آم. من هم دیگه طاقت دوری شما رو نخواهم داشت.
مخصوصاً هم اینک واقعاً به شما نیاز دارم. در همان لحظه آوا رسید و گفت: کجا شال و کلاه کرده اید، مگه دکتر چه گفت؟
گفتم: هیچی خاله خانم، حال بچه خوبه. نگران نباش. من هم دیگه دارم زحمت را کم می کنم.
او گفت: چرا می ری، تو هنوز نیاز به استراحت داری. ای کاش می ماندی تا پدر می آمد و تو رو می دید.
گفتم: تلفنی از او خداحافظی کرده ام.
آنگاه صورت آوا را بوسیدم و سوار اتومبیل شدیم و به سوی منزل حرکت کردیم. وقتی وارد منزل شدم همانطور خانه سوت و کور بود.
درست مثل همیشه یک آن دلم گرفت و یاد خانواده ام افتادم. به طرف اتاق رفتم و لباسهایم را تعویض کردم و روی تخت دراز کشیدم. بعد از چند دقیقه رامتین با یک سینی غذا به طرفم آمد و گفت: رها جان پاشو غذات را بخور. یک لیوان شیر هم برات گذاشته ام، حتماً بخور. من هم باید جایی برم. این چند روز خیلی از کارهام عقب افتاده.
با دلگیری گفتم: رامتین خواهش می کنم یک امشبه را نرو.
خندید و گفت: می خوای سرپرست گروه ارکتسر از کار با من پشیمان بشه؟ مطمئن باش اگر با اونها قرار نداشتم نمی رفتم و در کنارت می موندم. مجبورم عزیزم باور کن. تو هم غذات رو بخور و از جات تکان نخور. من زود برمی گردم.
سپس صورتم را بوسید و رفت. می دانستم که مادر رامتین در منزل است. می خواستم به اتاقش بروم، به او سلامی کنم. ولی گفتم شاید حوصله ی مرا نداشته باشد. کمی از غذایم را خوردم، فهمیدم که این غذا را هم رامتین از بیرون تهیه کرده، چون مادرش چنین دست پختی نداشت.
میل به خوردن نداشتم. سینی غذا را کناری نهادم. دو نامه ی یگانه را که برایم فرستاده بود را باز کرده و شروع به خواندن کردم. آنقدر خسته بودم که بعد از خواندن نامه ها، خیلی زود به خواب رفتم.
صبح روز بعد برای صبحانه سر ساعت، درست مثل گذشته ها از جایم برخاستم، ولی میلی به خوردن نداشتم. سرم به شدت گیج می رفت و حالت تهوع داشتم. خودم را به زور از تخت بیرون کشیدم ولی وقتی ایستادم باز هم چشمانم سیاهی رفت و روی تخت نشستم.
همان موقع رامتین وارد اتاق شد و گفت: رها جان چی شده عزیزم، چرا رنگت پریده؟
سپس دستانم را گرفت و ارام مرا روی تخت خواباند. من هم سریع از جایم برخاستم و گفتم: نه برای صبحانه خوردن خودم را آماده می کنم. چون اگر سر میز حاضر نشم مادرت ناراحت می شه.
دستانم را گرفت و گفت: لازم نیست خودت را اذیت کنی. او حال تو را درک می کنه. بگیر بخواب. هر وقت دوست داشتی می تونی از خواب بلند شی. تو به استراحت نیاز داری.
سپس از اتاق خارج شد و با یک صبحانه ی مفصل وارد شد و گفت: هر وقت میل داشتی صبحانه ات را بخور و به هیچ چیز فکر نکن. برای ناهار هم خودم برات غذا می ارم.
سپس لباسهایش را پوشید و رفت. پس از کمی استراحت از جایم بلند شدم. صبحانه ام را خوردم. سپس به سمت آشپزخانه رفتم تا اگر خانم سپهر آنجا بود به او هم سلامی کنم.
طبق معمول او در آشپزخانه مشغول طبخ غذا بود. به او سلامی کردم و گفتم اگر کاری دارید به من بگید. جواب سلامم را به سردی پاسخ داد و گفت: بهتره بری استراحت کنی، چون می ترسم دوباره حالت بهم بخوره و باز خونه و زندگیت رو به امان خدا رها کنی و این پسره رو از کار بیکار کنی.
با ناراحتی گفتم: ولی من نمی خواستم برم. رامتین اصرار کرد.
عینکش را بالا زد و گفت: پسر بیچاره ام چقدر ترسیده بود، فکر می کرد اگر تو حالت بد بشه، جواب پدر و مادرت را چه بده. یک ماه تمام خودت رو لوس کردی و خانه ی پدرت ماندی، می تونستی خودت به خانه برگردی و منتظر رامتین نباشی. ما هم آبستن شدیم و این کارها را نکردیم.
بدون آنکه جواب نیش و کنایه هایش را بدهم از آنجا بیرون آمدم. حوصله ی گریه کردن را هم نداشتم. به او فکر می کردم، چه پیرزن حسودی بود. چطور می توانست با من اینگونه صحبت کند. من همسر تنها فرزندش بودم. او به جز من و رامتین کسی را نداشت. باید قبل از هر چیز به من تبریک می گفت و صورتم را می بوسید، ولی نه تنها تبریک نگفت متلک بارانم کرد.
روزها و شبها سپری می شد و مادرم هم تلفنی حالم را می پرسید. یک روز هم به همراه پدرم و آوا به دیدنم آمدند.
خانم سپهر هم از اتاقش بیرون نیامد. خانواده ام کم و بیش اخلاق او را شناخته بودند. چیزی به روی خودشان نمی آوردند. آن روز مادرم کلی از غذاهایی را که دوست داشتم برایم آورده بود. بعد از چند دقیقه ای که نشستند، رفتند و باز غم دنیا را روی دلم نهادند.
یادم می آید، ماه اسفند بود و بوی عید همه جا را پر نموده بود. دعا می کردم که عید به همراه رامتین به مسافرت بروم و از این خانه دور شوم. یک روز هم کوکب به همراه یک مرد به آنجا آمد و منزل را تمیز کردند و رفتند ولی آن خانه رنگ مهمان را به خود ندیده بود و پاکیزگی هم در آن جا رنگی نداشت. حتی بوی عید هم در آن خانه ی کذایی به مشام نمی رسید.
تنها دلخوشی ام این بود که ماهی یکبار به پزشک می رفتم و صدای قلب فرزندم را می شنیدم و تمام غصه هایم را فراموش می کردم.
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

متأسفانه آن سال پزشک معالجم اجازه ی سفر را به من نداد ولی خوشحال بودم که بعد از تعطیلات عروسی خواهرم است و قبل از آن مراسم جهاز بردن و آرایشگاه رفتنش است که قرار بود من هم همراهش راهی شوم.
شبها به عشق فرزندم به خواب می رفتم و وقتی اولین لگدش را به شکمم زد و وجودش را اینگونه به من نشان داد از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.
مراسم عید هم با سردی هر چه تمام تر در منزلمان برگزار شد. نه از سفره ی هفت سین خبری بود و نه از دید و بازدید عید و نه بوی سبزی پلو و ماهی خانه را پر کرده بود.
رامتین می گفت: مادرم بعد از مرگ پدر هرگز عید را جشن نگرفته است.
ما هم روز اول عید به دست بوسش رفتیم و او یک اسکناس به من و یک اسکناس به رامتین عیدی داد. بعد از کمی گفتگو که بیشتر طرف صحبتش با رامتین بود از او عذرخواهی کردیم و به خانه ی پدرم رفتیم.
مادرم می دانست که من سبزی پلو ماهی خیلی دوست دارم. همان روز ناهار درست کرده بود و عطر غذایش در خانه پیچیده بود. وقتی وارد سالن پذیرایی شدم از تعجب جیغی کشیدم.
پدربزرگ و مادربزرگم از آمریکا آمده بودند و با دیدن آنها به طرفشان دویدم و هر دو را در آغوش گرفتم و بوسیدم و به مادرم گله کردم کهچرا به من نگفتید تا به فرودگاه بیایم.
پدربزرگم دستانم را گرفت و مرا کنار خود نشاند و گفت: با این حال و روزت ما به این کار تو راضی نبودیم. به همین خاطر به پدر و مادرت سپردیم که به تو چیزی نگویند.
دست هر دو را در دست گرفتم و گفتم: چقدر دلم برایتان تنگ شده بود. مادربزرگ هم گفت که ما هم همین طور ولی اردلان اجازه نمی داد بیاییم و می گفت بهتره بمانید تا حال پدر خوب خوب بشه. ولی رها جان باور کن که هیچ جا وطن آدم نمی شه، مخصوصاً ما که پیر هستیم و احتیاج به همزبان داریم.
با خنده گفتم: حالا کی آمدید که من نفهمیدم؟
أوا خندید و گفت: دو روز پیش. به قول مادربزرگ می خواستیم سورپریزت کنیم.
سپس همه با صدای بلند خندیدیم. آن شب در خانه ی پدر ماندیم و خیلی به همه ی ما خوش گذشت و آخر شب هم به خانه آمدیم.
در ایام عید فقط دختر خاله ی رامتین خانم حسینی به اتفاق خانواده اش به دیدنمان آمدند که او هم فقط نیم ساعتی نشست و بعد رفت.
یک روز از رامتین پرسیدم شما هیچ کس را ندارید که به دیدنتان بیاید؟
او هم خندید و گفت: تعجب کردی؟ نه ما هیچ کس را نداریم. مادرم یک خواهر داشت که مادر همین فتانه (خانم حسینی) است که فوت کرده. او هم همین یک دختر را داشته. اقوام دور و نزدیک پدر و مادرم اکثراً در خارج از کشور به سر می برند. چند تا از دوستام هستند که آنها هم ازدواج کرده اند و بعد از ازدواجشان چون من مجرد بوده ام فقط از طریق تلفن با هم صحبت می کنیم.
با لبخند گفتم: حالا که ازدواج کردی، چرا دعوتشان نمی کنی تا با هم آشنا بشیم؟
رامتین هم گفت: تو که می دونی، مادر زیاد از سر و صدا خوشش نمی آد. من و تو هم باید به این وضع عادت کنیم.
به جشن عروسی آوا زمان زیادی نمانده بود. مادرم سخت در تکاپو بود و با او به خرید جهیزیه اش می رفت. قرار بود پانزدهم فروردین آنها ازدواجشان را جشن بگیرند.
خانواده ام از هفته ی قبل برای خانم سپهر کارت دعوت داده بودند. ولی او باز هم عذرخواهی کرد و نیامد. من هم دیگر به اخلاق او که یک انسان منزوی و گوشه گیر بود، عادت کرده بودم.
برای جشن عروسی با یگانه تماس گرفتم و او و خانواده اش را نیز دعوت کردم. ولی او به خاطر دانشکده اش نتوانست که بیاید و توسط یکی از دوستان برادرش که می خواست به ایران بیاید، هدیه ی زیبایی برای آوا و شوهرش فرستاد و ضمیمه ی آن یک بسته بزرگ اسباب بازی و لباس هم برای فرزندم فرستاده بود.
جشن عروسی آوا و آرمان هم بالاخره برگزار شد و آن دو را روانه ی آپارتمان زیبایشان که پدر آرمان به آنها هدیه داده بود کردیم. و قرار بود آنها برای ماه عسل به جزیره ی زیبای کیش سفر کنند.
در آن چند روز مادرم خیلی کار داشت و من به خانه ی آنها رفته بودم. با این که کار زیادی نمی توانستم انجام دهم ولی قوت قلب مادرم بودم.
وقتی به چهره ی مادرم می نگریستم می خندید و می گفت: رها جان بعد از رفتن آوا چقدر من و پدرت تنها می شیم، ولی من تنهایی را بعد از ازدواج تو بیشتر حس کردم. تو همیشه کنارم بودی و با من صحبت می کردی ولی آوا را که می شناسی همیشه سرش در کتاب و درس بود و کمتر با من حرف می زد. تو شاد بودی و ویولون می زدی و آواز می خواندی و می رقصیدی و خانه را پر از شور و شادی می کردی. بعد از رفتنت این خانه سوت و کور شد.
پدرت که هیچ وقت از ساز بودن تو دل خوشی نداشت یک روز گفت: چقدر دلم برای ویولون زدن رها تنگ شده.
با گفتن این حرفها از دهان مادرم، چشمانم پر از اشک شد و او را در آغوش گرفتم.
ماه فروردین نیز به پایان رسید و من بر اثر سرماخوردگی شدید در بستر بیماری افتادم. آن روزها حال درست و حسابی نداشتم. چند وقتی هم بود که از یگانه خبر نداشتم و هر چه برایش نامه می نوشتم، پاسخی نمی آمد. وقتی به رامتین گفتم، او گفت: شاید به مسافرت رفته و سرش گرمه.
با خودم گفتم امکان نداره. در این چند وقتی که یگانه به پاریس رفته بود مرا هر جور بوده از حال و روز خودش با خبر کرده.
باز هم رامتین مرا دلداری داد که به دلت بد راه نده. سعی می کردم که دیگر از این فکرها نکنم، ولی وقتی ماه اردیبهشت نیز به نیمه رسید، تصمیم گرفتم به منزلشان تلفن کنم.
وقتی با او تماس گرفتم هیچ کس گوشی را برنداشت. تلفن منزل برادرش نیز روی انسرینگ بود و با زبان فرانسوی به مشترک می فهماند که پیغام خود را بگذارد. تلفن را قطع نمودم. دلشوره امانم را بریده بود.
وقتی فردا شبش هم کسی گوشی را برنداشت، تصمیم گرفتم به منزل آنها بروم. می دانستم که زیور خانم و آقا باقر باغبانشان هنوز در آنجا سکونت دارند. شاید او از آنها خبری داشته باشد.
وقتی موضوع را با رامتین در میان نهادم گفت فکر خوبیه، ولی گفت تلفن کن اگه گوشی را برداششتند سوال کن ببین چه اتفاقی افتاده.
ولی منزل آنها هم کسی گوشی را برنداشت. عزمم را جزم کردم که فردا صبح که جمعه بود به دیدنشان بروم. رامتین نیز قبول کرد که همراهم باشد. تا صبح جز کابوس های وحشتناک خواب به چشمانم نرفت.
صبح وقتی رامتین گفت که بروم و صبحانه بخورم، نتوانستم حالت تهوع عجیبی به سراغم آمده بود. پای رفتن از خانه را نداشتم. به زور رامتین یک لیوان شیر خوردم.
هر دو راهی شدیم و به سوی منزل یگانه حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم ناخودآگاه گریه ام گرفت. صورت زیبای یگانه از جلوی چشمانم محو نمی شد. چقدر این مدت او به من اصرار کرده بود که به دیدن زیور خانم بروم ولی من حال و حوصله نداشتم. حالا آنجا بودم و تمام خاطرات آن چند ساله برایم زنده شده بود.
رامتین اتومبیل را پارک کرد. در آن فاصله من که از اتومبیل پیاده شده بودم، زنگ خانه را به صدا درآوردم. بعد از چند دقیقه صدای آقا باقر گوشهایم را نوازش داد. با صدای تقریباً بلندی گفتم: باز کنید. من هستم رها.
سپس در باز شد. چهره ی درهم رفته ی آقا باقر با لباسی مشکی که در تن داشت دلم را لرزاند.
سلامی کردم و گفتم: باقر خان من هسم رها. حالتان چطور است.
چشمان او پر از اشک شد و گفت: سلام خانم رها حال شما چطوره؟ چه عجب یاد ما کردید. بفرمایید تو، دم در بده.
به اتفاق رامتین به داخل رفتیم. به حیاط خانه ی آنها نگریستم. عجیب این بود که هر جا نگاه می کردم صور یگانه را می دیدم. جای جای آنجا پر از خاطرات تلخ و شیرین زندگیمان بود. چقدر در این باغچه می دویدیم و گل می چیدیم و باقرخان دنبالمان می کرد که روی گل ها پا نگذاریم. بیلش را بالای سرش تکان می داد ولی ما به او می خندیدیم و فرار می کردیم.
جلوی در زیور خانم را با لباس مشکی دیدم. وقتی چشمانش به من افتاد شروع به گریستن کرد. دیگر نتوانستم راه بروم. دستانم را به دست رامتین دادم. تا خدای ناکرده بر زمین نیفتم. خدایا چه می دیدم. زیور خانم چرا این چنین می گریست. او که هر وقت مرا می دید با روی باز از من استقبال می نمود.
جرأت پرسش نداشتم. وقتی به زیور خانم رسیدم دستانش را گرفتم و گفتم: سلام حالت چطوره؟ چرا گریه می کنی؟ چه اتفاقی افتاده؟
صدای هق هق زیور خانم بیشتر شد و صدای گریه ی باقر خان که با او یکی شده بود امانم را برید. فریاد زدم و گفتم: به من بگید اینجا چه خبره؟
نگرانی دیوانه ام کرده بود. رامتین دستانم را گرفت و مرا به داخل خانه برد. در سالن چشمم به عکس زیبای یگانه افتاد که در کنار عکسش دو شمع روشن بود که با روبان مشکی تزئین شده بود. چشمان زیبایش با من حرف می زد گویی می گفت: ای بی معرفت چقدر دیر آمدی؟
دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، چهره ی زیور خانم را در کنارم دیدم که به صورتم آب می ریخت و رامتین به زور در دهانم آب قند می کرد. با یادآوری همه چیز با صدای بلند گریستم و فریاد زدم و نام یگانه را به زبان آوردم.
شانه های زیور خانم را گرفتم و گفتم: بگو چه شده. بگو بر سر یگانه چه بلایی آمده؟
وقتی هق هق زیور خانم دوباره به آسمان رفت، از جایم بلند شدم و به طرف شوهرش رفتم. این بار شانه های او را تکان دادم و گفتم: تو بگو بر سر عزیزترین دوستم چه آمده. تو دیگه گریه نکن.
صورت رامتین نیز غرق اشک بود. خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: تو دیگه گریه نکن که طاقت گریه های تو رو ندارم.
در آغوش رامتین یگانه را صدا می زدم و می گریستم. به طرف عکسش رفتم و گفتم: ای بی معرفت کجا رفتی؟ مگر قول نداده بودی که برگردی؟ این بود قول و قرارت؟
رامتین دستانم را گرفت و مرا روی مبل راحتی نشاند. زیور خانم به طرفم آمد و گفت: رهای عزیزم، گریه نکن. برای فرزندت خوب نیست. به او فکر کن. به خدا قسم روح یگانه آزرده می شه. یادم هست هر وقت به منزل تلفن می کرد از من می خواست هر وقت تو فارغ شدی به دیدنت بیام و از فرزندت برای او بگم.
به زیور خانم نگریستم و گفتم: کی اتفاق افتاد؟ چرا به من خبر ندادید؟ عزیزترین عزیزم پژمرده شد و من نفهمیدم.
زیور خانم اشکهایم را پاک نمود و گفت: اواخر فروردین بود که یگانه با یک ماشین تصادف سختی می کنه. چند روزی بیمارستان بستری بود. ولی گویی مرگ مغزی شده بود و بالاخره شورای پزشکان اینگونه پاسخ می دهند که او برای همیشه چشمانش را به روی این دنیا بسته. باورت می شه، رها جان. قلب یگانه ی عزیزم تا آخرین لحظات می زده چون او عاشق زندگی بود. عاشق کشورش. همیشه به من می گفت زیور خانم مطمئن باش یک روزی برمی گردم و برای خودم خانه ای می خرم و برای همیشه تو رو پیش خودم می برم و نمی گذارم اینقدر کار کنی. حالا گل قشنگم پر پر شد بدون آنکه بتونم بار دیگه اونو ببینم.
زیور خانم حرف می زد و من ضجه می زدم.
زیور خانم ادامه داد که چون پدر و مادر یگانه می دانستند که او چقدر کشورش را دوست داره، جنازه اش را اینجا آوردند و دفنش کردند. ده روز پیش بود که آنها به ایران آمدند. حتماً همان موقع شما به منزلشان تلفن کردید و کسی گوشی را برنداشت. من خیلی به خانم گفتم که اجازه بده تا شما را خبر کنم، ولی خانم اجازه ندادند، چون می دونستند شما باردارید، قبول نکردند. گفتند برای فرزندتان مشکل ساز خواهد شد.
از او پرسیدم که یگانه را کجا دفن کردند. او هم آدرس خانه ی ابدی یگانه را به من داد. از جایم برخاستم. حالم خیلی بد بود. رامتین ازم خواست که به خانه برویم.
به صورتش نگاه کردم و گفتم: اگر عزیزترین کسی را که داری، روزی از خارج از کشور بخواد بیاد آیا به استقبالش نمی ری؟
او سرش را پایین انداخته بود و هیچ چیزی نمی گفت. به او گفتم: از من نخواد که به دیدن منزل ابدی او نرم. من که به استقبالش نرفتم، حداقل اجازه بده به دیدنش برم، مطمئنم که او منتظر ماست. هیچ وقت آن شب را از یاد نمی برم.
همان شب که خواب بدی دیدم. او لباس سپید زیبایی پوشیده بود. وقتی می خواستم دستش را بگیرم از من دور شد. خواهش می کنم مرا به سر مزار او ببر. حتی اگر تو نیایی با پای پیاده خواهم رفت.
آنقدر گریستم که بالاخره رامتین قبول کرد که مرا به بهشت زهرا ببرد. در راه صورت و چشمان یگانه از خاطرم محو نمی شد. وقتی به مزار او رسیدیم سنگ قبرش نمناک بود. به او سلام کردم، گویی منتظر پاسخی بودم.
یادم می آید گفتم: یگانه ی عزیزم جوابم را نده با من حرف نزن، فقط بگو چرا رفتی و چشمان زیبایت را به روی من بستی.
خودم را روی سنگ قبرش انداختم و گریستم. رامتین مرا به زور از روی مزار یگانه جدا کرد و در آغوش گرفت. او هم با من می گریست. سپس گفت: عزیزم خواهش می کنم بیا از اینجا بریم، برای فرزندمان خوب نیست.
من می گریستم و می گفتم: بگذار با او حرف بزنم. تو که نمی دونی سنگ صبور زندگیم اون بود، حالا برای چه کسی درد دل کنم.
من که دست خودم نبود، همانند دیوانه ها ضجه می زدم و گریه می کردم. با فریاد رامتین به خود آمدم که گفت: دیگه نمی گذارم لحظه ای این جا بمونی، هم خودت رو آزار می دی، هم روح اونو. در ضمن اگر می خواهی با او صحبت کنی همه جا می تونی این کار رو انجام بدی. مطمئن باش اون هم هر جا که تو بری، روحش با توست. فقط نمی تونی اونو ببینی. خواهش می کنم اینقدر خودت رو آزار نده. همین حالا هم تو رو به خونه ی پدر و مادرت می برم. تو به اونها نیاز داری. فقط بیا از اینجا بریم.
آنگاه مرا داخل اتومبیل کرد و با تلفن همراهش شماره ی منزل پدرم را گرفت و مشغول صحبت شد. من نمی فهمیدم که او چه می گوید. بیهوش روی صندلی افتاده بودم. وقتی به هوش آمدم، خودم را روی تخت اتاقم دیدم و پدر و مادرم بالای سرم بودند.
از سرخی چشمان مادرم فهمیدم که او هم جریان را می داند. آوا و آرمان هم آنجا بودند.
آوا دستانم را گرفت و گفت: خوشبختانه نبضش طبیعی شد، فکر می کنم حالش بهتره.
چشمم به سرمی که به دستانم بود، افتاد. مادرم با ملایمت گفت: رها جان عزیزم حالت چطوره؟ باز هم صورتم خیس از اشک شد و گفتم: مادر، یگانه او پر پر شد و من موقع وداعش اونو ندیدم.
دستانم را فشرد و گفت: عزیزم به چیزی فکر نکن. یگانه مثل گل پاک بود. مطمئن باش جاش خوبه.
پدرم که دیگر نتوانست جلوی گریه خود را بگیرد از اتاق خارج شد.
آوا دستانم را گرفت و گفت: عزیزم به فرزندت فکر کن، به سلامتی اش که تا چند لحظه پیش به خطر افتاده بود. باور کن صدای قلب کودکت تا چند لحظه پیش ضعیف شده بود، ولی خوشبختانه باز به حالت اول بازگشته. پس کاری نکن که کودکت را از دست بدی.
سپس به همراه مادر و آرمان از اتاق خارج شد. رامتین کنارم نشست. موهایم را نوازش کرد. به صورتم خیره شده بود. آنقدر به هم نگریستیم که من خوابم برد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
آن روزها بیشتر اوقات را در خواب سپری می کردم. به علت آرام بخش هایی که توسط پزشکم تجویز شده بود، فقط برای خوردن ناهار و شام و یا صبحانه از خواب برمی خاستم که آن هم به زور مادرم در گلویم ریخته می شد. رغبت به زندگی در من مرده بود. فقط برای کودکم دلم می سوخت و غذا می خوردم تا او زنده بماند.
وقتی به شکمم لگد می زد، روح زندگی در وجودم زنده می شد. عشق به فرزند و مهر مادری باز هم کار خود را کرد و میل زندگی را در من زنده کرد. تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده روحیه ی از دست رفته ام را بازیابم.
دلم برای رامتین هم می سوخت. در این مدت خیلی لاغر شده بود و صورتش را نتراشیده بود. غم بیماری من که بیشتر حالت روحی داشت، او را از پا انداخته بود. در آن چند روزی که خانه ی پدرم بودم، مادرم از او و آرمان خواسته بود که بیشتر به آنجا سر بزنند. آنها هم بیشتر وقتشان را آنجا می گذراندند.
وقتی حالم بهتر شد، تصمیم گرفتم به خانه برگردم. مادرم ابتدا راضی نبود، ولی به علت مشغله ی کاری رامتین و تنهایی مادرش بالاخره راهی منزل شدیم. دیگر دلم نمی خواست صدای ویولون را بشنوم. عکس های یگانه را که در پاریس انداخته بود و برایم فرستاده بود از همه جا جمع کردم و به صورتش نگریستم. او با من حرف می زد و طنین زیبای صدایش هنوز در گوشم پیچیده بود.
عکس ها و نامه هایش را جمع کردم و در پاکتی بزرگ نهادم و آن را در کمد اتاقم مخفی کردم. همانند یک گنج و یک یادگاری باارزش.
صبح روز بعد، وقتی با چشمان پف کرده از خواب برخاستم و به آشپزخانه رفتم، رامتین رفته بود و خانم سپهر هم در سالن مشغول مطالعه بود. آن روز صبح هم سلامم را با بی میلی پاسخ داد. من هم بی توجه به او به سوی آشپزخانه رفتم و برای خودم یک چای ریختم و به فکر فرو رفتم.
هر روز می گذشت و وقت وضع حملم نزدیک می شد. بالاخره آن روز از راه رسید و با درد شدیدی از جایم برخاستم.
رامتین را صدا زدم و از درد نالیدم. او هم با عجله لباس پوشید و تلفنی مادرم را در جریان قرار داد و دست مرا گرفت. سوار اتومبیل شدیم و به سوی بیمارستان حرکت کردیم.
وقتی به آنجا رسیدیم، پدر و مادرم هم منتظر ایستاده بودند.
بعد از کارهای اولیه ی بیمارستان بستری شدم و فرزندم بالاخره به دنیا آمد. یک دختر زیبا با موهای مشکی و چشمان روشن، درست مثل پدرش.
وقتی پزشک فرزندم را روی سینه ام نهاد، تمام دردها را فراموش کردم. تازه فهمیدم که مهر مادری چه زیبا و لذت بخش است. لذتی که با هیچ عشقی در این دنیای بزرگ قابل قیاس نیست.
بعد از یک روز که در بیمارستان بستری بودم، مرخص شدم و برای استراحت به منزل پدرم رفتم. آنجا یک گوسفند برای قربانی کردن انتظار من و فرزندم را می کشید و مادرم هم از خوشحالی این طرف و آن طرف می دوید تا همه چیز مرتب باشد.
رامتین از این همه محبت در تعجب بود. هیچگاه از مادرش این چنین محبتی را ندیده بود. محیط خشک و بی روح زندگی آنان با محیط شاد و پر جنب و جوش اعضای خانواده ی من قابل قیاس نبود.
مهربانو کارگر منزلمان هم برای کمک آمده بود و با یک قابلمه ضرب گرفته بود و آواز می خواند و ورود کودکمان را تبریک می گفت و پدر هم که با ضرب مهربانو دست می زد و شادی می کرد، ظرف اسپند را بالای سر من و نوزادم می گرداند.
وقتی در جایم نشستم، کودکم را از آغوش مادرم گرفتم و سخت به خود فشردم و به او شیر دادم. با اجازه ی رامتین نام فرزندم را یگانه نهادم تا یاد یگانه ی عزیزم هیچگاه از خاطرم نرود.
بعد از ده روز که حالم بهتر شد، به خانه بازگشتم. فکر می کردم حتماً به خاطر فرزندم خانم سپهر با من حرف می زند و به استقبالمان خواهد آمد، ولی دریغ که قلب او از سنگ بود و در سالن کوچکترین صدایی نمی آمد.
در گوش یگانه کوچولو گفتم این مادربزرگ سرسخت و لجباز تو برای استقبال تو هم نیامده، کاش لااقل خدا مهر تو رو در قلبش می انداخت تا کمی هم او با من مهربان می شد.
وقتی رامتین وارد خانه شد، به چهره ی او نگریستم. گویی او هم فهمیده بود که در دل من چه می گذرد ولی سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. برای اینکه غرورش را خدشه دار نسازم حرفی نزدم. سرم را پایین انداختم و به اتاق یگانه رفتم. اتاقی که با سلیقه ی خاصی آراسته بودم.
مادرم هم آنچه که یک نوزاد احتیاج داشت تا سن هفت سالگی را به یگانه هدیه کرده بود. اتاقش پر از اسباب بازی بود.
او را در تختش نهادم. یگانه در خوابی شیرین فرو رفته بود. در اتاقش را نیز باز گذاشتم تا اگر گریه کرد صدایش را بشنوم. سپس به اتاق خودم رفتم که چشمم در آینه به خودم افتاد. کمی چاق شده بودم و رنگم هم پریده بود. باید از فردا صبح به خودم می رسیدم.
خواستم از اتاق بیرون بروم که دیدم سایه ای به اتاق یگانه نزدیک می شود. خودم را پنهان کردم. دیدم خام سپهر است که دم در اتاق ایستاده و مردد است که برود یا خیر. ولی بالاخره عشق پیروز شد و او داخل اتاق پا نهاد.
خودم را آهسته به دم در اتاق یگانه رساندم تا ببینم چه می کند. او روی تخت یگانه خم شده بود و به کودک می نگریست. او را از تختش بلند کرد و در آغوشش گرفت و سخت به خود فشرد.
در دل خوشحال شدم. نخواستم خلوتش را به هم بزنم. رامتین را که پشت سر من ایستاده بود و به آن صحنه می نگریست به کناری کشاندم و به او گفتم مزاحمشان نشو، بگذار کمی با نوه اش اختلاط کنه.
سپس آرام خندیدم و اضافه کردم: امیدوارم با یگانه مهربون باشه.
فردای آن روز زندگی به روال عادی خود بازگشت. خانم سپهر، یگانه را از من می گرفت و روزها با او بازی می کرد و در آغوش خودش می خواباند. فقط برای شیر دادن او را به نزد من می آورد. من که دوست داشتم رابطه ام را با او خوب کنم، هیچی نمی گفتم و به این امر راضی بودم.
مثلاً یگانه را قنداق می کرد و به او آب قند می داد. کاری که پزشکان منع کرده بودند ولی من دم نمی زدم و چیزی نمی گفتم.
وقتی رامتین به او می گفت این کارها را نکند درست نیست، او می گفت: چه حرفها خودتو اینگونه بزرگ شدی و حالا منو قبول نداری.
گاهی شب ها بلند می شدم تا به یگانه سر بزنم، می دیدم او در اتاقش نیست. خانم سپهر او را به اتاق خودش می برد و در کنار خود می خواباند. اینگونه بود که یگانه بزرگ می شد.
آن روزها خانم سپهر باز هم با من خوب نبود. همانند سابق با من رفتار می کرد گویی من یک طفیلی در خانه او بودم و مزاحمی برای پسر و نوه و مهم تر از همه خودش. دیگر به این وضع عادت کرده بودم و به خاطر رامتین دم نمی زدم.
هر ماه یگانه را برای چکاب نزد دکترش می بردم. روزی که یگانه شش ماهه شده بود، وقتی می خواستم او را عوض کنم متوجه شدم او پای راستش را خوب حرکت نمی دهد. خیلی ترسیدم، وقتی او را نزد پزشک بودم او را معاینه کرد و گفت بهتر است یگانه را نزد یک پزشک اورتوپد ببرید.
وقتی موضوع را به آرمان گفتم آدرس یکی از دوستانش را به من داد که به تازگی از آمریکا آمده بود. من هم بدون معطلی یگانه را نزد پزشک متخصص بردم.
او بعد ازمعاینه ی کامل گفت حتما باید از پای او عکس بگریم. تمام مدت که عکس پای یگانه حاضر شود و دکتر جواب بدهد، قلبم در تب و تاب بود و آن چنان می زد که صدای تپش های قلبم را به وضوع می شنیدم.
وقتی دکتر سازگار عکس را ملاحظه نمود گفت: متآسفانه خانم مهرجو فرزندتان از پای راست دچار مشکل مادرزادی است.
این حرف دکتر چنان منقلبم کرد که احساس نمودم سقف مطب به سرم ریخته است. دکتر سازگار صحبت می کرد و من نمی شنیدم. به نزدیکم آمد و به صورتم نگریست و گفت: خانم مهرجو حالتان خوبه؟ چرا منقلب شده اید؟ تقصیر من بود. نباید اینگونه صریح با شما صحبت می کردم.
سپس با تلفن به منشی اطلاع داد که برایم آب قند بیاورد. من به سختی افکارم را متمرکز کردم و به فکر فرو رفتم. نمی دانستم چه کنم که دکتر سازگار لیوان آب قند را به دستم داد و گفت: کاش همسرتان همراهتان بود.
با صورتی غمگین به او گفتم: فکر نمی کردم موضوع اینقدر جدی باشه. خودم از او خواستم نیاد چون خیلی کار داشت.
دکتر سازگار یگانه را از آغوشم گرفت و گفت: متأسفانه خیلی جدیه ولی هر مشکلی راه حلی داره.
من به یگانه می نگریستم. او با تعجب به دکتر نگاه می کرد و می خواست عینکش را برباید. دکتر به او می خندید و با او بازی می کرد. سپس به من گفت: مطمئن هستم که پای یگانه خوب می شه. البته باید عمل جراحی روی پای او صورت بگیره. آن هم نه الان، بلکه وقتی چهار ساله شد که احتمال هفتاد درصد موفقیت آمیز خواهد بود. مه چیز به بنیه ی فرزندتان بستگی خواهد داشت که چقدر طاقت این عمل را داشته باشه، البته علم در حال پیشرفته. شاید خیلی زودتر از موعد مقرر این کار را بتوانید برای او انجام بدید.
از جابم برخاستم و یگانه را به خود فشردم. دلم داشت آشوب می شد و پاهایم می لرزید. بعد از چند توصیه ی دیگر پزشک از آنجا خارج شدم.
ماه اسفند بود و همه خوشحال مشغول خرید عید و خانه تکانی بودند و من کودکم را در آغوش گرفته بودم و در خیابان ها بی جهت راه می رفتم و با خود حرف می زدم که خدایا چرا کودک من؟ چرا با من چنین کردی؟
آن از ازدواجم که چه سوت و کور برپا شد، آن از مادرشوهرم که رنگ محبت از او ندیدم. پدر و مادرم را هم که زیاد نمی بینم. شوهرم که همیشه کار دارد و سرش شلوغ است. دلم را به فرزندم خوش کرده بودم که تو او را اینگونه آفریدی.
ناگهان یاد حرفهای مادربزرگم افتادم که می گفت: خدا هر یک از بندگانش را که بیشتر دوست دارد، بیشتر به او سختی می دهد و او را آزمایش می کند.
در خیابان اشک می ریختم و می رفتم. همه ی رهگذران با حالتی دلسوزانه به من می نگریستند و من بدون توجه به آنها با خدای خودم راز و نیاز می کردم و می گفتم خدایا، پاهایم، دستانم، چشمانم و همه چیزم را از من بگیر و مرا این چنین امتحان بکن، ولی با فرزندم آزمایش نکن. هرگز نمی توانم شاهد معلولیت او تا ابد باشم. خدایا به فرزندم و به من رحم کن.
هوا تاریک شده بود که به نزدیک خانه رسیدم. رامتین را دیدم که سر کوچه راه می رود و از ترس در حال سکته کردن است. وقتی چشمش به من افتاد به سویم دوید. یگانه را از آغوشم بیرون کشید و دستانش را به دور کمرم حلقه زد و گفت: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت. چرا چشمات قرمزه؟ به مطب دکتر زنگ زدم، منشی اش گفت که خیلی وقته که از آنجا بیرون آمدی. می خواستم با منزل پدرت تماس بگیرم، گفتم شاید آنها هم دلواپس شوند. مگر به تو نگفتم که تنها نرو؟ یک روز وقت بگیر که من هم بتونم همراهت بیام. تو همیشه کار خودت را می کنی. داشتم از دلشوره دیوانه می شدم.
حوصله ی جواب دادن به حرفهای رامتین را نداشتم. داخل خانه و سپس سالن شدم. مادر رامتین نیز تسبیح به دست ایستاده بود. وقتی چشمش به من افتاد، گفت: خدایا شکر. کجا بودید؟ دلشوره امانم را برید.
سلامی گفتم. وارد اتاق شدم و در را بستم. روی تخت دراز کشیدم و های های گریستم.
رامتین سراسیمه به اتاق آمد. روی تخت نشست. مرا از جایم بلند کرد و گفت: رها اگر نگی چی شده دیوانه می شم. دختر قلبم از دهانم بیرون زد. بگو چی شده؟
هق هق گریه مجال حرف زدن را از من گرفته بود. خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: یگانه، یگانه.
سرم را از روی شانه اش بلند کرد و گفت: بگو یگانه چی؟ حرف بزن دیوانه شدم.
گفتم: یگانه از ناحیه ی پای راست دچار مشکله. او نمی تونه راه بره. تا آخر عمر باید با عصا راه بره. البته دکتر میگفت شاید چهار پنج سالگی بتوان روی پای او عملی انجام داد که شاید موفقیت آمیز باشه.
از جایش برخاست و گفت: باورم نمی شه. باید اونو پیش چند پزشک دیگه هم ببریم. نباید به صحبت های او بسنده کنیم.
مادر رامتین نیز که این حرفها را شنید، یگانه را به خود فشرد و گفت: امکان نداره. فرزندم سالم سالمه. دکتر حتماً دیوانه بوده.
ولی وقتی یگانه را به نزد چند پزشک مخصوص دیگر برد، آنها نیز همین عقیده را داشتند.
آن روزها رامتین خیلی غمگین بود و حال درست و حسابی نداشت. من هم دست کمی از او نداشتم. وقتی پدر و مادرم جریان را فهمیدند، پرونده ی پزشکی یگانه را برای دایی اردلان فرستادند. پزشکان آنجا هم متفق القول بودند که یگانه باید در چهار سالگی عمل شود.
کودکم روز به روز بزرگتر می شد و من شاهد این بودم که او نمی تواند راه برود و چه زجری می کشید. غم او مرا افسرده و غمگین ساخته بود. فقط به خاطر او بود که زنده بودم و نفس می کشیدم.
وقتی نمی توانست چهار دست و پا خوب راه برود، قلبم آتش می گرفت. وقتی از جایش بلند می شد، پای راستش بدون حرکت روی زمین بود و با کمک پای چپش همه کاری انجام می داد.
یادم می آید که والدین بچه ها دوست دارند که از تمام حرکات فرزندان خود فیلم بگیرند، ولی من اصلاً حوصله ی این کارها را نداشتم. باز هم رامتین بود که به دنبال او می دوید و با او بازی م یکرد و از او مدل های مختلف کس می گرفت.
وقتی یگانه یک ساله شد، تصمیم گرفتم جشن تولدش را بگیرم. خانم سپهر اول قبول نمی کرد و می گفت یگانه بچه است، نمی فهمد. من هم حوصله ی داد و فریاد را ندارم. ولی وقتی رامتین گفت که اگر قبول نکنی، این جشن را در خانه ی پدر و مادر رها می گیریم، به او گران آمد و قبول کرد.
آن شب تمام غذاها را رامتین از بیرون سفارش داد و کوکب هم برای کمک به آنجا آمده بود. آن شب را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. آنقدر یگانه خوشحال بود و می خندید که از تصورم خارج بود و باور نمی کردم زمان به این سرعت گذشته باشد. یکسال از مرگ یگانه دوست عزیزم می گذشت و در این مدت رامیتن سازش را به طبقه ی بالا نیاورده بود.
آن شب بعد از یکسال رامیتن برای همه ی ما نواخت. آن چنان با شور و شعف این کار را انجام داد که همه را به تحسین واداشت. در آن زمان به یاد خودم افتادم. چه عشق فراموش ناشدنی و چه شور و هیجانی. با زدن این ساز در من زنده می شد. وقتی طنین این ساز را می شنیدم گویی در آسمان ها و در ملکوت به پرواز درمی آمدم. یادم می آید آن روزها که دبیرستان می رفتم آرزو داشتم پدر اجازه دهد تا نامم را در کلاس موسیقی بنویسم.
راست می گویند که انسانها هر چقدر بزرگتر می شوند، آرزوهایشان نیز بزرگتر خواهد شد.
آن شب رامتین مرتب ساز می زد و می نواخت و هر کسی آوازی را زیر لب زمزمه می کردند. من کنار پنجره ایستاده بودم و به قطرات باران که به شیشه می خورد، می نگریستم. یاد دوستم یگانه افتادم که با آرزوهایش چه زود پرپر شد و در دل خاک جای گرفت.
اختیار اشکهایم از دستم خارج شد. وقتی آهنگ دلخواه یگانه را شنیدم که بارها زیر لب زمزمه می کرد
امشب در سر شوری دارم
از خودم خجالت کشیدم که با وجود این همه مهمان در حال گریستن بودم. در این افکار غوطه ور بودم که دستانی کوچک را روی شانه هایم حس کردم. فرزندم بود که در آغوش پدرم قرار گرفته بود و شانه هایم را لمس می کرد و صدایم می زد.
او را از پدرم گرفتم و صورت زیبا و گلگونش را بوسیدم. پدرم اشکهایم را با دستانش پاک کرد و گفت: رها جان کاش می مردم ولی اشکهایت را هرگز نمی دیدم. دخترم بر تو چه می گذرد که اینقدر افسرده و غمگینی؟ آن صورت بشاش و خندان و آن چشمان شفاف که هیچگاه اشک را دل دل خود راه نمی داد کجاست؟ عزیزم من نمی توانم کاری برایت انجام دهم و این بیشتر عذابم می دهد. ای کاش در این دنیا هیچ چیز نداشتم، فقیر و تهیدست بودم ولی پاره ی جگر تو سالم و سلامت بود.
حرفهای پدرم خنجری بود بر قلب زخمیم. اشکهایش که درون دریای شفاف چشمانش حلقه زده بود آتش به جانم انداخت. قدرت حرف زدن باز هم از من سلب شده بود و نمی توانستم کلمه ای صحبت کنم. دستانش را فشردم و با زحمت گفتم: پدر می تونی یه کار بکنی؟
با چشمانش از من پرسید که چه کاری؟
گفتم: منو ببخش، به خاطر همه چیز.
صورتم را از پدرم برگرداندم و به جمع مهمانان پیوستم. همه ی آنها یک صدا شده بودند و از من می خواستند که ویولون بزنم. همه به یکباره برایم کف زدند. رامتین ویولون را جلوی رویم قرار داد و گفت: خواهش می کنم آهنگ مورد علاقه ات رو بزن. یکساله که دست به ساز نشدی. مطمئن باش روح یگانه نیز از این کار تو راضیه.
در میان جمع به دنبال پدرم گشتم. با چشمانم او را یافتم. از او اجازه خواستم و او تبسمی کرد و سرش را به علامت آری تکان داد. وقتی ساز را به دست گرفتم و شروع به نواختن کردم خود را آزاد و فراغ البال حس نمودم. مثل پرنده ای عاشق که او را زندانی نموده و بالهایش را بسته بودند.
گویی با به دست گرفتن ساز، دستهایم را و بالهایم را گشوده و مرا در آسمان خیالم به پرواز آورده بودند. خداوندا ! این حس چقدر زیبا و باورنکردنی بود. گویی تمام غصه ها و غم هایم را از یاد برده بودم.
چهره ی یگانه کوچولو که در آغوش پدرش برایم دست می زد، مرا به هیجان واداشت. وقتی نوای ساز به پایان رسید، همه برایم کف زدند. چشمانم به روی خانم سپهر خشک شد، چون او هم برایم دست می زد و به دیده ی تحسین نگاهم می کرد.
ساز را زمین گذاشتم. به سوی یگانه رفتم و او را در آغوش گرفتم و در آسمان چرخاندم و چندین بار گونه هایش را بوسیدم.
آن شب هر دو از ته دل خندیدیم.
خوبی روزگار این است که می گذرد. آن روزها زندگی من هم این چنین می گذشت. گاهی اوقات یگانه را در کالسکه اش می گذاشتم و بیرون می بردم. گریه می کرد و می خواست همانند همسالانش راه برود. من با او صحبت می کردم، هر چه دوست داشت برایش می خریدم تا از صرافت راه رفتن بیفتد.
اگر آن روزها نام پزشک حاذقی را می شنیدم، یگانه را به نزد او می بردم تا ویزیت شود. گاهی اوقات هم به همراه یگانه به خانه ی آوا می رفتم. چون آوا عاشقانه یگانه را دوست می داشت. مخصوصاً که باردار نیز بود و من به خاطر اینکه گاهی شبها به علت کشیک شوهرش در بیمارستان او تنها نباشد، به منزلش می رفتم و در آنجا می ماندم.
ماه اسفند هم کم کم به آخر رسید و بوی عید فضای شهر را پر کرده بود. من به خاطر آوا که قرار بود اوایل فروردین ماه زایمان کند به مسافرت نرفتم. چون آوا دلشوره داشت و آرمان از من خواسته بود که این روزهای آخر را در کنارش بمانم.
بالاخره هشت فروردین بود که به همراه رامتین و یگانه رفته بودیم سری به آوا بزنیم. آرمان هم آن شب در بیمارستان بود. اوایل شب درد به سراغ آوا آمد. به همراه رامتین او را به بیمارستانی که آرمان بود، رساندیم.
یگانه را که در آغوشم به خواب رفته بود به رامیتن سپردم و آنها را روانه ی منزل کردم. خودم هم در بیمارستان ماندم و با مادرم تلفنی تماس گرفتم و جریان را برایش گفتم.
پس از دقایقی نه چندان کوتاه، پدر و مادر خودشان را رساندند. آوا تا صبح درد کشید ولی از به دنیا آمدن بچه خبری نبود. به علت اینکه او نمی توانست طبیعی زایمان نماید، او را سزارین نمودند. بالاخره در یک صبح زیبای بهاری پسرش به دنیا آمد.
پسری درشت با چهار کیلو وزن که زیباییش همه را به وجد آورده بود.
پدر و مادر آرمان به همراه خواهرش خودشان را به بیمارستان رساندند و اتاق آوا را پر از گل های زیبا کردند. من هم تلفنی رامتین را در جریان نهادم. او هم یگانه را به مادرش سپرده بود و برای عرض تبریک با سبد گل زیبایی به بیمارستان آمد.
او بعد از دو روز استراحت از بیمارستان مرخص شد و به منزل رفت. من هم گاهی اوقات به همراه یگانه به او سر می زدم و پسر زیبایش را غرق بوسه می ساختم.
آوا هم با خنده می گفت: حالا دیدی خاله شدن چه لذتی داره؟ یادته هر وقت یگانه را می بوسیدم می گفتی بچه ام را خفه کردی؟ حالا تو بچه ام را زمین بگذار، اونو خفه کردی.
و هر دو با هم می خندیدیم.
روزگار می گذشت و بچه ها بزرگ و بزرگتر می شدند.
آرمین پسر آوا پا به یک سالگی گذاشته بود و یگانه هم دو سال و نیم داشت. آن دو شیفته ی یکدیگر بودند و همدیگر را خیلی دوست داشتند. آن روزها یگانه هنوز دستانش را به دیوار می گرفت و راه می رفت. ولی آرمین که تازه راه رفتن را آموخته بود، تند تند به زمین می افتاد ولی باز بلند می شد و چند قدمی می رفت.
یگانه با زبان کودکانه اش از من می پرسید که مامان جون چرا من نمی تونم مثل آرمین راه برم؟
حرفهایی که با زبان کودکانه و با دلی پاک از دهانش خارج می شد، قلبم را می لرزاند. یگانه زیبای من آنقدر شیرین زبان بود که با حرف زدنش همه را به خنده وامی داشت. حتی صورت مادربزرگش که هیچگاه خنده بر آن نمایان نبود، آن روزها خندان و شاداب می نمود.
رامتین که عاشقانه او را دوست داشت هر وقت به خانه می آمد با این که خسته بود با او بازی می کرد، او را به پارک می برد، برایش اسباب بازی می خرید، طوری که اتاقش پر از اسباب بازی های گوناگون بود.
همیشه به او می گفتم: تو خیلی یگانه را لوس می کنی. این که درست نیست.
ولی او هیچگاه به حرفهایم گوش نمی کرد و کار خودش را انجام می داد. یگانه هم آنقدر به رامتین وابسته شده بود که صبح ها که می خواست به سر کار برود، او بیدار می شد و با لهجه ی شیرین کودکی از پدرش می خواست که او را همراه ببرد و این موضوع هر روز تکرار می شد. گاهی اوقات هم رامتین برای نیم ساعت او را به طبقه پایین می برد و وقتی هنرجوها را می دید، شیرین زبانیش گل می کرد.
آنجا همه شیفته ی کارهای یگانه شده بودند و عجیب این که یگانه نیز همانند من و پدرش عاشق ویولون بود. رامتین هم ساز را به دست او می داد و وی با ساز بازی می کرد و می خندید و از این کار لذت فراوان می برد.
فصل بهار و تابستان گذشت. فصل زیبای پاییز از راه رسید. فصلی که در آن ازدواج نمودم و فرزند عزیزم پا به عرصه ی وجود نهاد. آن روزها رامتین به خاطر کنسرتی که در شهر اصفهان و شیراز قرار بود انجام شود، خودش را آماده ی سفر ساخته بود و از من هم خواهش کرده بود که به اتفاق یگانه با او همراه شوم. در آخرین لحظات از تصمیم منصرف شدم. چون نام یک پزشک که تازه به ایران آمده بود، تمام حواسم را مشغول کرده بود و آن پزشک درست وقتی را تعیین کرده بود که من می بایست در مسافرت باشم. به همین دلیل از این سفر چشم پوشیدم.
یادم می آید ماه آبا بود و باران به شدت می بارید. یگانه در خواب شیرینی فرو رفته بود و من هم به کمک رامتین چمدانش را می بستم. او باید صبح خیلی زود حرکت می کرد. در حین جمع آوری وسایلش خیلی ناراحت بود، گفت: رها جان اینقدر این یگانه را از این دکتر به آن دکتر نبر. روحیه اش خراب می شه. همگی آنها نیز که با هم متفق القولند که یگانه در چهار سالگی معالجه می شه، کمی دندان روی جگر بگذار. از آن سالی که یگانه به دنیا آمده تو همه چیز را فراموش کردی. فقط منتظر هستی تا یه پزشک به تو معرفی بشه و این بچه رو برداری و به نزد او ببری. هیچ وقت فکر کرده ای که یک مسافرت چقدر روحیه ی فرزندمان را تغییر می ده؟ هر وقت که می خوایم اونو به پارک ببریم می گی به یه جای خلوت بریم که بچه های دیگه اونو نبینند، چرا می گذاری مشکلش را از همان کودکی باور کنه و با آن کنار بیاد. آمدیم او هیچ وقت خوب نشد،عزیزم تو ناخودآگاه در حق اون ظلم می کنی و خودت نمی دونی.
رامتین یک بند حرف می زد. سرم را گرفتم و گفتم: خواهش می کنم بس کن. نمی خوام از خوب نشدنش برام حرف بزنی. اگر هر کاری می کنم به خاطر خودشه. تمام سعی و تلاشم را برای خوب شدنش خواهم کرد. اگه شده اونو به آن طرف دنیا هم می برم. تو درک نمی کنی وقتی اونو به جاهای شلوغ می برم، اون چقدر از من سوال می کنه. می پرسه چرا او نمی تونه همانند همسالانش راه بره و بدوه و بازی کنه. از پرسش هاش دلم ریش می شه.
رامتین به طرفم آمد. دستانم را گرفت و گفت: براش توضیح بده. نگذار که از کودکی یک بچه ی گوشه گیر و منزوی بار بیاد. اون خیلی باهوشه. همه چیز رو خیلی خوب می فهمه.
به صورت رامتین نگریستم. هنوز هم او را مانند گذشته دوست می داشتم. همان روزهایی که یک دختر دبیرستانی بودم و برای یادگیری ویولون در کلاس او ثبت نام کرده بودم. ذره ای از محبتم نسبت به او کاسته نشده بود.
او راست می گفت. در این دو سه سالی که یگانه به دنیا آمده بود تمام فکر و ذکرم مشغول او بود و به کلی رامتین را فراموش کرده بودم ولی او با حوصله تمام کارهای مرا تحمل نموده بود.
سرم را روی شانه هایش نهادم و گفتم: عزیزم، به سلامت، برو. من و یگانه انتظار آمدنت را می کشیم. باور کن اگه از دکتر وقت نگرفته بودم به همراهت می آمدم. همین یک بار رو به من اجازه بده بخت فرزندمان را این بار هم امتحان کنم. شاید فرجی شد و او درمان شد. قول می دم دفعه ی بعد هر کجا خواستی به همراهت بیایم.
آن شب رامیتن دیگر حرفی نزد. صبح زود برای بدرفه ی رامیتن از خواب برخاستم. وسایلش را آماده کردم که دیدم یگانه هم از اتاقش خارج شده و دنبال پدرش می گردد.
رامتین او را از پشت بغل کرد و بوسید و در هوا چرخاند و برایش آواز خواند و از او پرسید که دوست داری برای جشن تولدت چه چیزی بیارم.
و او خودش را لوس می کرد همه ی اسباب بازی ها را به زبان می آورد و رامتین هم با حوصله همه را یادداشت می کرد.
وقت رفتن شد. یگانه بی تابی می کرد و می خواست همراه او برود. مرتب می گفت:بابایی خواهش می کنم مرا همراه خود ببر. اینجا حوصله ام سر می ره. آخه شبها که نیستی کی با من بازی کنه.
رامتین گفت: عزیزم مامان حتماً باهات بازی می کنه. اون خیلی بهتر این کار رو انجام می ده.
یگانه مرتب نق می زد و او می گفت: دختر قشنگم مطمئن باش خیلی زود برمی گردم.
سپس او را روی زمین نهاد و از زیر قرآن رد شد. یگانه که سرش را روی دیوار گذاشته بود و به حالت قهر می گریست. رامتین دلش سوخت و طاقت نیاورد. او را از روی زمین بلند کرد و گفت: خواهش می کنم عزیز دل من اینطوری گریه نکن. بابایی خیلی زود برمی گرده و همه ی خانه را بخاطر تولدت چراغانی می کنه.
نمی دانم آن روز چرا اینقدر یگانه بی قرار بود. بالاخره با هزار زحمت او را از آغوش رامتین بیرون کشیدم و رامتین را روانه ساختم. وقتی او رفت در چشمانش چیزی دیدم که هرگز از خاطرم نمی رود.
یگانه را که هنوز گریه می کرد کمی در حیاط گرداندم تا ساکت شد. سپس به همراه من به طبقه ی بالا رفتیم و او را خواباندم. رامتین از اصفهان و شیراز مرتب با ما تماس می گرفت و بعد از یک هفته درست شب تولد یگانه قرار بود که بازگردد و فردا شب به همراه او تولد یگانه را جشن بگیریم.
آن شب هر چقدر منتظر شدیم او نیامد. هر چقدر هم تلفن همراهش را می گرفتیم در دسترس نبود. یگانه مرتب بی قراری می کرد. من و مادربزرگش نمی دانستیم با او چه کنیم. بالاخره آن شب آنقدر برایش قصه تعریف کردیم تا خوابش برد.
در آن لحظات یک آن به یاد دوست رامتین افتادم. به طرف دفترچه تلفن رفتم تا شماره ی تماسش را بیابم. وقتی شماره اش را پیدا کردم، با او تماس گرفتم. متأسفانه او جواب نداد. او قرار بود ساعت هشت شب بیاید ولی تا ساعت دوازده از وی خبری نبود.
خانم سپهر از من بی قرارتر بود. مرتب به ساعت دیواری می نگریست و دستانش از شدت ناراحتی می لرزید و می گفت: چقدر به این پسر بگم در شب رانندگی نکن خطرناکه ولی او هیچگانه به حرفهای من گوش نمی ده.
سپس به صورتم نگریست و گفت: رها خواهش می کنم به پلیس راه تلفن کن شاید اونها بدونند، خبری داشته باشند.
گفتم: نمی دونم چه کنم. حسابی گیج و منگ شده ام. بهتره یک ساعت دیگه منتظر بمانیم اگر نیامد حتمً تماس می گیرم.
مادر رامتین بعد از صحبت من به اتاقش رفت. ساعت دو نیمه شب بود و من گریا در کنار تلفن نشسته بودم که بالاخره تلفن زنگ زد. امیدوارانه گوشی تلفن را برداشتم. صدای مردی از آن طرف خط گفت: منزل آقای سپهر؟
گفتم: بله بفرمایید.
آن صدای غریبه به حرف آمد و گفت: ببخشید مزاحمتان شدم. شما همسر آقای سپهر هستید؟
من که صدایم می لرزید، پاسخ دادم: بله. اتفاقی افتاده؟
آن مرد گفت: متأسفانه شوهرتان در جاده ی قم به تهران تصادف کرده اند. اونو به بیمارستان منتقل کردیم. خوشبختانه اتفاقی نیفتاده. خودتان را ناراحت نکنید و به این آدرس مراجعه فرمایید.
من که بغض گلویم را فشار می داد، نمی توانستم گریه کنم. فقط ساکت به حرفهای آن مرد گوش می کردم. از آن سوی خط پشت سر هم نام فامیل رامتین را صدا می زد و من خشک و بی حرکت ایستاده بودم. در آخر با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد، گفتم: بله بگویید، یادداشت می کنم.
وقتی آدرس را نوشتم تصمیم گرفتم با آرمان تماس بگیرم. می دانستم که آن شب بیمارستان تیست و در منزل است. شماره ی تلفن منزلش را گرفتم. بعد از چندین زنگ با صدای خواب آلود خودش گوشی را برداشت. با بغض و گریه همه چیز را بازگو کردم. او گفت: نگران نباش. همین حالا دنبالت می آم تا با هم بریم.
در این فاصله مانتویم را پوشیدم. با صدای آرام می گریستم که یگانه از خواب بیدار نشود.

یک آن خانم سپهر را جلوی چشمانم دیدم. با بغض گفت: رامتینم حالش چطوره؟
با هق هق گریه گفتم: خودم هم نمی دونم. باید برم و اونو ببینم.
پاهایش شل شد و به زمین افتاد و با صدای بلند گریست. او را از جایش بلند کردم و روی مبل نشاندم و براش آب قند درست کردم و به دستش دادم و گفتم: برایش دعا کنید. امیدوارم که حالش خوب باشد. آدرس بیمارستان و نام بیمارستان را روی یک کاغذ نوشتم و به دستش دادم. سپس به سمت در حرکت کردم.
او با صدای بلند گفت: رها خواهش می کنم با رامتین برگرد.
با هق هق گریه خانه را ترک کردم. وقتی پای به کوچه نهادم آرمان از راه رسید. بیچاره آنقدر با سرعت آمده بود که وقتی ترمز کرد، صدای ترمز اتومبیلش در خیابان پیچید. سریع سوار شدم و دوباره آرمان با سرعت سرسام آوری حرکت کرد.
در راه از من می پرسید که چرا این اتفاق افتاده. من که می گریستم می گفتم: نمی دونم، نپرس. هیچ چیز نپرس. دارم دیونه می شم.
بعد از این خبر شوکه شدم و نمی دانستم چه کنم.
سرم را روی صندلی تکیه دادم و آرام گریستم. آرمان با ناراحتی گفت: اینقدر خودت را اذیت نکن. اگر می دونستم اینقدر روحیه ات خرابه، دنبالت نمی آمدم و خودم به تنهایی می رفتم. البته من تو رو درک می کنم. ولی خواهش می کنم خودت را کنترل کن و برای هر اتفاقی آماده باش.
من که گوش شنوایی نداشتم، مرتب گریه می کردم. بالاخره بعد از مدتی کوتاه به بیمارستان رسیدیم. بعد از پرس و جو، پرستار بخش گفت که ایشان در آی سی یو به سر می برند. سپس آرمان کارت پزشکی خود را نشان داد و خواست تا با پزشک رامتین صحبت کند.
اتفاقاً پزشک معالج او آن شب در بیمارستان بود و توسط پرستار بخش آرمان به اتاق او هدایت شد. پس از ده دقیقه آرمان به بخش آی سی یو آمدند و پس از پوشیدن لباس مخصوص وارد آنجا شدند.
من در تمام مدت از پشت شیشه به رامتین می نگریست. او با صورتی بانداژ شده روی تخت آرام خوابیده بود. گویی برایش هیچ اتفاقی نیفتاده، نه درد می کشید و نه آه و ناله می کرد. سرم را به دیوار کوبیدم و گریستم.
وقتی کار آرمان به پایان رسید، از آنجا خارج شد. با ناله از او پرسیدم: حالش چطوره؟
سرش را تکانی داد و گفت: فعلاً در کما به سر می بره. رها، براش دعا کن. البته من سعی می کنم تا فردا صبح او را از این بیمارستان به بیمارستانی که خودم در آنجا هستم انتقال بدم. آنجا وسایل مجهزتری وجود دهر. تو هم اینقدر خودت را ناراحت نکن.
با گریه گفتم: چطور از من می خوای سکوت کنم؟
آرمان سرش را تکانی داد و به طرف اتاق پزشک معالج رامتین رفت. در آن لحظات سخت از خدا خواستم جانم را بگیرد و او را به زندگی بازگرداند. چشمه ی اشکم دیگر خشک شده بود و فقط راه می رفتم به درگاه خدا دعا می کردم.
ساعت شش صبح بود که دیدم پدر و مادرم از راه رسیدند. خودم را در آغوش مادرم انداختم و گفتم: مامان این چه سرنوشتی بود که خدا برام رقم زده بود؟
مادرم سرم را نوازش می کرد و اشک می ریخت. با همان حال گفت: عزیزم هر چه خدا بخواد، همان می شه. اینقدر خودت را اذیت نکن.
پدرم دستانش را روی شانه هایم نهاد و گفت: بیا به همراه مادرت به منزل برو و استراحت کن. من اینجا می مونم.
با بغض گفتم: نمی تونم اونو ترک کنم.
پدرم که به همراه من اشک می ریخت، دیگر چیزی نگفت. همان موقع آرمان از راه رسید و گفت با پزشکان مشورت کردم، اجازه دادند او را به بیمارستان دیگری منتقل کنیم. من ترتیب همه ی کارها را داده ام تا یک ساعت دیگه با آمبولانس روانه می شویم. شما هم دیگر اینجا نمانید. پدر لطفاً شما اتومبیل منو بیاید. مادر و رها هم با اتومبیل شما می آیند.
به فاصله ی کمتر از نیم ساعت رامتین را در آمبولانس نهادند و روانه ساختند. وقتی به بیمارستانی که قرار بود رامتین در آنجا بستری شود، رسیدیم همه ی کارها به لطف خدا و سپس آرمان انجام شده بود و او را سریع به بخش آی سی یو بردند و بستری کردند. او هنوز در حالت کما به سر می برد و هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
از مادرم خواستم با خانم سپهر تماس بگیرد و حال رامتین را به او بگوید. بعد از صحبت مادرم با او که نمی دانم چه صحبت هایی بین آنان رد و بدل شد، او خودش را به بیمارستان رساند و گفت که آوا به دنبال یگانه آمده و او را به منزل خودش برده.
خانم سپهر آنقدر گریسته بود که می شد از چشمان قرمزش ان را فهمید. او از پشت شیشه به رامتین می نگریست و گریه می کرد. احساس کردم که شانه هایش خمیده شده. با تمام وجود از خدا خواستم که رامتین را شفا دهد و دل مادر پیرش را شاد نماید.
وقتی صدای هق هق گریه ی همه ی ما بلند شد، پرستار بخش خودش را به ما رساند و گفت: خواهش می کنم سکوت را رعایت فرمایید. البته اگه رعایت حالتان را می کنیم به علت وجود دکتر آرمانه، اگرنه اینجا ایستادن ممنوعیت داره. پس شما نیز نظم بیماستان را رعایت فرمایید.







 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

مادرم که با دیدن مادر رامتین گریه می کرد، گفت: خانم از شما عذرخواهی می کنیم. باور کنید دست خودمان نیست. باز هم از شما پوزش می خواهیم.
خانم پرستار دیگر حرفی نزد و رفت. سپس چند پزشک به همراه آرمان به اتاق او رفتند و شروع به معاینه نمودند. خانم سپهر حالش اینقدر بد بود که نتوانست روی پاهایش بایستد. مادرم او را به اصرار به اتاق پزشک عمومی برد و بعد ازخوراندن چند آرامبخش او را به منزلش رساند.
در آنجا با خانم حسینی خواهرزاده اش تماس گرفت و حال خاله اش را به او گفت و قرار شد که او برای پرستاری به منزل ما برود. مادرم هم دوباره به بیمارستان بازگشت ولی ماندن همه ی ما در آنجا بی تأثیر بود. چون رامتین هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
آرمان با دادن چند قرص آرامبخش با اصرار مرا به همراه پدر و مادرم روانه ی منزل کرد و قول داد اگر هر اتفاقی بیفتد ما را در جریان بگذارد.
بعد از رسیدن به منزل با آوا تماس گرفتم تا حال یگانه را جویا شوم. او هم گفت که حال یگانه خوب است. با آرمین مشغول بازی است. بعد از قطع تلفن به خوابی عمیق فرو رفتم.
وقتی از خواب برخاستم ساعت دو بعدازظهر بود. با عجله با تلفن همراه آرمان تماس گرفتم و حال رامتین را جویا شدم. او هم گفت که هنوز هیچ تغییری در او مشاهده نشده است. سپس ادامه داد که بهترین پزشکان و پرفسوران را به بالین وی آورده ولی آنها نیز همه با هم هم عقیده بودند که او باید به هوش بیاید تا علایم حیاتی او تحت کنترل قرار گیرد.
بعد از خداحافظی با او نشستم به بخت سیاهم گریستم. در آن وقت مادرم به کنارم آمد و گفت: تو رو خدا اینگونه اشک نریز. دلم را ریش کردی. پاشو بیا یه چیزی بخور. از صبح تا حالا چیزی نخوردی. تو باید قوی باشی. یک دختر داری که به تو احتیاج داره. بیا یه چیزی بخور. شماره ی تلفن آوا را نیز بگیر با یگانه صحبت کن. بگو برات کاری پیش آمده که مجبوری اونو چند روزی تنها بگذاری. البته اگر گریه نکنی و اشک نریزی می تونی او را به اینجا بیاری. ولی با گریه هات این بچه رو دیوانه می کنی.
سپس دستانم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و به دستشویی برد. درست مثل بچگی هایم دستانم را زیر آب یخ گرفت و گفت: زود باش صورتت را بشوی.
چشمانم از بس گریه کرده بودم، متورم شده بود. بعد از شستن دست و رویم مرا به آشپزخانه برد و گفت: بیا یه چیزی بخور وگرنه از پا می افتی.
من دوباره با صدای بلند گریه کردم و گفتم: آخر مادر من به درگاه خدا چه گناهی کرده بودم که باید اینگونه تقاص پس می دادم. اگر خدا می خواست رامتین را از من بگیره، چرا مهر او را به دلم انداخت. چرا میوه ی زندگیم باید اینگونه علیل باشه. آخر چرا من؟ تمام رنج های دنیا را باید به تنهایی به دوش بکشم. کاش به جای رامتین من روی آن تخت خوابیده بودم و از هیچ چیز خبر نداشتم. اگر من می مردم شما دو فرزند داشتید، مادر آوا هم بود که موقع پیریتان دستتان را بگیره، ولی مادر بیچاره ی رامتین جز او کسی را نداره.
سرم را به سمت آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا این چه عدالتی است؟ تو که بندگانت را خیلی دوست داری،حتی بیشتر از پدر و مادر، تو که عشق و مهرت وصف ناپذیر است، چرا سرنوشتم را اینگونه رقم زدی؟
مادرم به طرفم آمد و دستش را روی دهانم نهاد و گفت: عزیزم این حرفها چیه که می زنی؟ به درگاه خدای بزرگ دعا کن و شفای اونو از خدا بخواه. مطمئن باش که خدای بزرگ تو رو آزمایش می کنه چون دوستت داره. به او توکل کن که تنها با یاد او دلت آرام می گیره.
صحبت های مادرم کمی آرامم کرد. از جایم برخاستم و وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. از کمد اتاقم که همان طور دست نخورده مانده بود، سجاده ام را بیرون آوردم. وقتی آن را باز نمودم، هنوز هم عطر گل یاس خشک شده به مشام می رسید. یاس های امین الدوله حیاط منزلمان همیشه پر از گل بود و عطر آن هر رهگذری را به وجد می آورد. باز هم آن عطر و بو در فضا پراکنده شده بود.
از جا برخاستم و نماز خواندم و به درگاهش دعا نمودم تا پدر فرزندم را از مرگ رهایی بخشد و بعد از نماز، شماره ی تلفن آوا را گرفتم. تا گوشی را برداشت و صدای یکدیگر را شنیدیم، من گریستم، او هم با من گریه کرد و گفت: نگران یگانه نباش. تا هر وقت که بخواهی اینجا نگهش می دارم. الان هم اونو حمام کردم و حالا خوابه. البته خیلی بهانه تو و پدرش را می گیره. اونو قانع کردم که برات کاری پیش آمده و مجبور شدی اونو پیش من بگذاری. رها دختر فهمیده ای داری، بهت تبریک می گم.
بعد از قطع تلفن با منزل خانم سپهر تماس گرفتم. خانم حسینی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی و جویا شدن حال رامتین گفت: خاله جان هم اصلاً حالش خوب نیست. یک ساعت پیش یک پزشک را به بالینش آوردم، سرم به او وصل کرد و آرامبخش هم تزریق نمود و رفت. به کوکب هم تلفن کردم، قراره خودش را برسونه. تا آمدن او اینجا می مانم.
از او تشکر و خداحافظی کردم. بعد از یک ساعت پدرم از محل کارش به منزل آمد و هر دو با هم به دیدن رامتین رفتیم. حال او هیچ گونه تغییری نکرده بود و هنوز در کما به سر می برد.
تا پاسی از شب آنجا بودم. سپس همراه پدر راهی منزل شدیم. تا صبح به درگاه خدا دعا کردم و گریستم و خواب لحظه ای چشمانم را در برگرفت. دل شوره امانم را بریده بود، ولی کورسویی از امید هنوز دلم را روشن نموده بود و من درمانده به آن ذره از امید چشم داشتم.
هشت روز و هشت شب گذشت. روزها و شبهای طاقت فرسا و دردآلود سپری شد و بالاخره رامیتن عزیزم در نهمین شب پس از بیهوشی بدون آنکه لحظه ای چشمش را باز کند، از دنیا رفت و دار فانی را وداع گفت.
یادم می آید وقتی آن شب نماز گزارم و به بیمارستان رفتم، باران به شدت می بارید. وقتی به همراه پدرم وارد بخش شدیم، دیدم که کنار درب اتاق او شلوغ است. به سرعت خودم را به آنجا رساندم. آرمان و چند پزشک دیگر مشغول صحبت بودند. قلبم از شدت طپش، داشت از سینه ام بیرون می زد.
وقتی پزشکان سری به تأسف تکان دادند، مو بر تنم راست شد. ناگهان چشمم در اتاق به پزشکانی افتاد که تجهیزات وصل شده به رامیتن را باز می کردند.
به آرمان نگریستم و از او پاسخ خواستم. با بغضی که در گلو داشت، گفت: رها متأسفم. ما هر کاری که می توانستیم کردیم، ولی فایده ای نداشت. خواست خدا چنین بود.
سرم را روی دیوار نهادم و بر خلاف همیشه با صدای بلند گریستم و نام او را بر زبان جاری ساختم. سپس به سوی آرمان که در حال گریستن بود رفتم و گفتم: ازت خواهشی دارم، بگذار برای آخرین بار صورتش را از نزدیک ببینم و برای همیشه با او وداع نمایم. سرش را به علامت مثبت تکان داد و مرا به داخل اتاق برد.
به عشقم، به کسی که بعد از پروردگار بزرگ او را می پرستیدم نزدیک شدم. چه آرام خفته بود. دستانش هنوز گرم بود و گرمی آن را میان دستهایم حس کردم. چقدر چهره اش رنگ پریده بود. به او سلام کردم و گفتم: عزیزم چه زود قول و قرارهایمان را از یاد بردی و مرا تنها گذاشتی. بگو جواب گیانه را چی بدم! جواب مادرت، پیرزن بیچاره انتظارت را می کشه. رامتین از جا برخیز مگه به یگانه قول نداده بودی براش جشن تولد بگیری و هدیه بخری؟ او منتظره عزیزم به من بگو جواب دل زخم خورده ام را چی بدم؟ تو با من پیمان بستی،بدون تو چه کنم؟ فرزندت منتظره هنوز اول راهه، مگه همیشه به من نمی گفتی غصه ی پاهاش را نخور، اونو به کشورهای خارج می برم و معالجه می کنم. حالا راحت خوابیده ای و مرا با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی. نمی تونم دوریت را تحمل کنم. به خدا نمی تونم. فراقت من و یگانه را از پا درخواهد آورد.
با رامتین حرف می زدم و می گریستم که دیگر هیچ نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام. سرم به شدت درد می کرد. با یادآوری همه ی خاطراتم دلم به درد آمد و غمگین و افسرده به اطرافم نگریستم. شاید آشنایی را پیدا کنم.
سرنگ سرم را از دستانم جدا ساختم که دستم شروع به خونریزی کرد. دست دیگرم را روی محل خونریزی نهادم. از جایم برخاستم. تا چشم پرستار به من افتاد. به طرفم آمد و گفت: عزیزم چرا از جات بلند شدی. هنوز حالت خوب نیست، فشار خونت نوسان داره.
به حرفهایش توجهی نکردم و گفتم: خواهش می کنم یکی از اقوام را خبر کنید. باید حتماً یگی از آنها را ببینم.
پرستار در حالی که مرا به سوی تخت اتاقم می برد، گفت: خواهرتان تا همین الان اینجا بود. سه چهار دقیقه ای می شه که رفته. فکر می کنم همین حالا بازگرده.
وقتی مرا روی تخت خواباند، سرم را دوباره وصل کرد. در همین اثنا، آوا از راه رسید. به طرف تخت آمد و دستانم را گرفت و گفت: رها جان حالت چطوره؟
گفتم: خوبم، چند روزه اینجا خوابیده ام؟ یگانه کجاست؟
به صورتم لبخند زد و گفت: حال یگانه خوبه. اونو به خواهرشوهرم سپرده ام. تو هم اکنون سه روزه که اینجایی.
با تعجب گفتم: سه روزه که اینجام. آخر چرا؟
آوا گفت: حالت اصلاً خوب نبود. در اتاق رامتین با او حرف می زدی که از هوش رفتی. مرتب نام رامتین را فریاد می زدی و اونو می خواستی. آرمان مجبور شد که آرامبخش های قوی تجویز کنه. به همین علت در بیهوشی بودی ولی حالا الحمدلله حالت بهتره.
من که صورتم را از آوا برگردانده بودم و به پنجره ی اتاقم می نگریستم، گفتم: ای بی انصاف ها حتماً رامتین را نیز دفن کرده اید و نگذاشتید برای آخرین بار صورتش را ببینم.
آوا با گریه گفت: عزیزم حالت خیلی بد بود. پزشکا متفق القول بودند که اگر برای تو آرامبخش قوی تجویز نشه، به مرز جنون خواهی رسید. من می دونم که برات خیلی سخته. تو عزیزترین کسی را که داشتی از دست دادی ولی تو کسانی را داری که انتظار بهبودیت را می کشند. یگانه طفلک کوچولو به تو احتیاج داره. به من قول بده از اینجا که می ری، دیگه داد و فریاد راه نیندازی.
آوا اشک هایم را پاک کرد، پیشانیم را بوسید و گفت: بهت قول می دم تا سرمت تمام شد ما هم از اینجا می ریم.
سپس به سوی پرستار رفت و با او صحبتی کرد تا وقتی که آوا بیاید آرام آرام اشک ریختم و نام رامتین را به زبان آوردم. به یاد آن روزی افتادم که می خواست برود. چشمانش جوری به من و یگانه می نگریست که از نگاهش ترسیدم.
ای کاش نمی گذاشتم برود یا حداقل من و یگانه هم با او می رفتیم تا همگی با هم بمیریم. ای خدای بزرگ بی او چه کنم؟
در حال گریستن بودم که آوا از راه رسید. لباسهایم را از داخل کمد بیرون آورد و گفت: دکتر اجازه ی مرخصی را داد. حاضر شو می خوایم بریم.
سپس کمک کرد و لباسهایم را پوشیدم و گفت: یادت نرود قول دادی که جلوی یگانه خودت را کنترل کنی. او به تو محتاجه. تو به وجودش آوردی و مسئولیتش هم با توست. تو در برابر او مسئولی.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: اصلاً به خاطر اوست که زنده ام. فقط به خاطر او وگرنه زندگی بدون رامتین برام پشیزی ارزش نداره. حالا از این به بعد باید با خیال او نفس بکشم و با یاد او زندگی کنم.
لباسهایم را پوشیدم و به اتفاق او از بیمارستان خارج شدیم و به منزل رفتیم. منزلمان شلوغ بود. در خانه ای که هیچ گاه رنگ مهمان به خود نمی دید، حال پذیرای مهمانان بسیاری شده بود. مرگ عزیزی که هرگز نبودش در مخیله ام نمی گنجید.
وقتی وارد سالن شدم، عکس بزرگ رامتین روی میز خودنمایی می کرد. در آن خانه ی پر از خاطرات تلخ و شیرین به او نگریستم. آنچنان با نگاه نافذش مرا می نگریست. درست مثل همیشه، همانند آن استادی که به شاگردش می نگرد، استادی که من شیفته اش بودم. هنوز هم عاشقانه او را دوست داشتم.
با آمدن من به منزل بلوایی به پا شد. همه به طرفم آمدند و تسلیت گفتند. ولی من هیچ چیز جز او نمی دیدم. وقتی همه ی مهمانها رفتند مادرم از من خواست که به منزلشان بروم، قبول نکردم. دوست داشتم در اتاق خاطراتم با او خلوت کنم.
خانم سپهر همچنان بیمار بود و به دستانش سرمی وصل بود. کوکب هم این چند روز مسئول نگهداری از او بود. به اتاقم رفتم. شمیم عطر دلپذیر او هنوز در اتاق پیچیده بود. به هر طرف که نگاه می کردم او را می دیدم. روی تخت، کنار کمد، لباسها، جلوی میز ارایشم، حتی بخار نفس هایش روی شیشه ی اتاق نقش بسته بود.
با صدای بلند نامش را صدا زدم و گریستم. کوکب بیچاره که از ترس دستانش به لرزه افتاده بود، خودش را به اتاق رساند و گفت: خانم چه اتفاقی افتاده؟
گریستم و گفتم: حالم خوبه.
کوکب دستانم را گرفت و مرا روی تخت نشاند و گفت: خانم جان شما، تنها عزیزتان را از دست نداده اید. او برای ما نیز عزیز بود. نمی دانید که چقدر به فرزندان یتیمم کمک می کرد. این آخری ها پسر بزرگم بیکار بود. خدابیامرز برای او کار پیدا کرد. وقتی می خواستم دختر شوهر بدم، جهیزیه ی آبرومندانه ای براش جفت و جور کرد. با اینکه هفته ای یکبار این جا می آمدم، ولی حقوق خیلی خوبی به من می داد. البته این کارها را طوری انجام می داد که کسی نفهیده. اوایل که شما همسر آقا شده بودید، پیش خودم می گفتم آقا دیگه مثل سابق به ما نمی رسه چون ازدواج کرده و خودش خرج داره اما آقا با گرفتن همسر نیز ما را از یاد نبرد. به همین خاطر آن موقع ها روی خوش به شما نشان نمی دادم، ولی وقتی با شما بیشتر آشنا شدم فهمیدم که خود شما هم مثل آقا یک فرشته اید. حالا فهمیدید که چرا می گم شما تنها کسی نیستید که عزیزتان را از دست داده اید. ما را نیز در غم خود شریک بدانید. من و فرزندانم کسی را از دست دادیم که از همه لحاظ یار و یاور ما بود. این آخری ها خیلی دلم می خواست به زیارت کربلا برم. به من قول داده بود در اولین فرصت مرا راهی کنه، ولی عمرش کوتاه بود. از خدا می خوام که به روح بزرگش رحمت فرسته چون یتیمانم را به ثمر رسانید و نگذاشت کسی بفهمه.
کوکب حرف می زد و می گریست و من متعجب به او می نگریستم. چون هیچ کدام از این کارهایی را که او کرده بود را نمی دانستم. خدیا بزرگ او چه روح بزرگی داشت و من خبر نداشتم. راست می گویند که خدا باغبان است و گل ها را می چیند.
صحبت های کوکب به پایان رسید. از جایش بلند شد و رفت.
شب هفت رامتین وقتی همه ی مهمان ها رفتند، خانم سپهر به دیدنم آمد. وارد اتاق شد، اول فکر کردم کوکب است ولی وقتی خانم سپهر را دیدم، از جایم بلند شدم و به او تعارف کردم که بنشیند.
عصازنان خود را روی یکی از صندلی های اتاق نشاند. سپس گفت: رها از تو خواهشی دارم که می خوام نه نیاری.
من سکوت کرده بودم و به او می نگریستم. او ادامه داد که، بعد از مرگ رامتین دیگه نمی تونم در این خانه زندگی کنم. یاد او و خاطراتش منو عذاب می ده. من می خوام این خانه را بفروشم و به زادگاهم شهر شیراز بازگردم. نمی دونم خبر داری یا نه. من در آنجا یک خانه موروثی دارم که خالی از سکنه است. می خوام به همراه کوکب به آنجا برم. خواستم به تو بگم اگه دوست داری میی تونی به همراه یگانه با من بیایید، اگر هم دوست نداشتید خودت می دونی.
سپس یک دستش را داخل جیشب کرد و یک دفترچه ی حساب پس انداز درآورد و به من داد و گفت: این را بگیر و برای خودت و یگانه یه آپارتمان بخر. این همه ی پس انداز منه. آن را برای یگانه کنار گذاشته بودم و حالا این را به تو می دم. اگر این خونه را هم فروختم باز هم مبلغی به همین حساب واریز می کنم. از تو هم می خوام به دنبال زندگیت بری. تو هنوز جوان و شادابی. هزاران آرزو در دل داری.
سپس از جایش بلند شد، خواست برود. پشت سر او قرار گرفتم و گفتم: مرا از اینجا بیرون می کنید؟
با صورتی غمزده به چهره ام نگریست و گفت: هرگز این فکر را نکن، بهت که گفتم تو در عنفوان جوانی به سر می بری. به دنبال زندگیت برو. دیگه هم سوال نکن، فقط خوب فکرهایت را بکن. راستی قبل از اینکه از اینجا بری، از تو خواهشی دارم. یگانه را بیار این جا تا یک بار دیگه اونو ببینم. شاید دیگه عمرم کفاف نده تا بتونم شماها رو دوباره ببینم.
اشکهایش را که روی گونه هایش غلطان بود، پاک کرد و از اتاق خارج شد. همان موقع با منزل آوا تماس گرفتم و از او خواستم که یگانه را به منزل بازگرداند. او هم وقتی لحن صدایم را شنید، اصرار نکرد.
او را پس از نیم ساعت به منزل آورد. او را در آغوش گرفتم. بوسیدم و بوییدم. او هم مرا تنگ در آغوش گرفته بود و فکر می کرد باز هم می خواهند ما را از یکدیگر جدا کنند.
او را بوسییدم و خاطرجمعش کردم که دیگر از او جدا نخواهم شد. از آوا و شوهرش سپاسگذاری کردم و آنان را روانه ساختم.
وقتی داخل خانه شدیم با فریادی بلند رامتین را صدا زد. وقتی جوابی نشنید، گفت: ماما جون، بابایی کجاست؟ دلم براش تنگ شده. قول داده بود که خیلی زود بیاد و برام جشن تولد بگیره.
او را به آغوش خود چسباندم و گفتم: عزیزم بابایی رفته پیش خدا. نمی تونه بیاد.
دستان کوچکش را روی صورتم کشید و گفت: اگر او نمی تونه بیاد، ما پیش او بریم. دلم براش خیلی تنگ شده.
سرش را روی شانه هایم نهادم و برایش لالایی خواندم:

لالا لالا گل پونه
بابات رفته، نگیر بونه
لالا لالا گل پسته
بابت رفته، نخور غصه


برایش لالایی می گفتم و می گریستم. سپس او را به اتاق مادربزرگش بردم.
خانم سپهر نیز تا چشمش به یگانه افتاد، او را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریست. می گفت: دختر قشنگم این مدت کجا بودی؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود.
سپس او را در آغوش خود خواباند و برایش قصه گفت. من هم برای جمع آوری وسایلم به اتاقم رفتم. وقتی یگانه به خواب رفت، به اتاق خانم سپهر رفتم. او روی صندلی اتاقش نشسته بود و به یادگار تنها فرزندش چشم دوخته بود.
وقتی مرا دید، گفت: بگذار همینجابخوابه، مثل فرشته ها می مونه. زیبا و قشنگ. فقط دو بال کم داره.
به سویش رفتم و گفتم: اجازه بدید همین حالا از اینجا بریم. نمی خوام یگانه در بیداری با شما وداع کنه، اینطوری بهتره.
خانم سپهر با گریه از جایش بلند شد و گفت: متأسفم. برای همه چیز. اگرچه امروز برای تأسف خوردن دیره، ولی دیگه نمی تونم کاری انجام بدم.
قبلاً به کوکب گفته بودم آژانس بگیره. او به اتاق آمد و گفت: خانم جان ماشین دم در منتظره. عجله کنید. یگانه را در آغوش گرفتم. کوکب هم چمدان هایم را به دست گرفت و در آن شب سرد، من و کودکم با آنان و خانه ی آرزوهایم وداع کردیم.
مادر و پدرم با دیدن من و یگانه در آن موقع شب، متعجب شدند. از آن شب به بعد، من و دخترم ساکن منزل پدرم شدیم. مادرم نیز اتاق خودم را که همانگونه دست نخورده باقی مانده بود در اختیارم نهاد. فردای آن روز خانم سپهر وسایل یگانه را به آنجا فرستاد و مادرم اتاق قدیمی آوا را برای یگانه در نظر گرفت و آن را به بهترین شکل آراست.
مادرم از بودن من و یگانه در کنارش خیلی خوشحال بود. وقتی یگانه از من پرسید که چرا دیگر به منزلمان نمی رویم، پاسخ دادم: مادربزرگ به مسافرت طولانی رفت. ما هم چون تنها بودیم به اینجا آمدیم.
یگانه روزهای اول خیلی بهانه ی رامتین را می گرفت ولی بالاخره او هم عادت نمود. این خصلت بشر است که مجبور است به همه چیز خو بگیرد.
یک سال از تاریخی که من منزل شوهر مرحومم را ترک نموده بودم گذشته بود. یگانه وارد چهار سالگی شده بود و من امیدوار بودم که پزشکان او را مورد عمل جراحی قرار دهند. وقتی بعد از یکسال به مطب دکتر سازگار فتم، دل تو دلم نبود که دکتر اجازه ی عمل جراحی را بدهد.
پزشک معالج وقتی پرونده ی پزشکی یگانه را خواند همه چیز را به یاد آورد. بعد از معاینه ی کاملی که روی پای او انجام داد، گفت: خانم سپهر اگه بخواید این عمل جراحی رو در ایران انجام بدید، عامل موفقیت پنجاه درصد خواهد بود. ولی اگه اونو به خارج از کشور روانه سازید، شانس موفقیت بیشتره. من نظرم اینه که چون او خیلی بچه است این عمل جراحی خارج از کشور انجام بگیره.

از دکتر تشکر کردم و از مطب خارج شدم. خوشحال بودم که پزشک این بار اجازه ی عمل جراحی را داده، ولی باز هم به نوعی هیجان داشتم.
وقتی به منزل رسیدم و ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، مادرم گفت بهتره به اردلان تلفن کنیم. پرونده ی پزشکی یگانه هنوز اونجاست، از او می خواهیم که یک بار دیگه با پزشکان آنجا مشورت کنه.
توصیه ی مادرم را قبول نموده و شب با دایی اردلان تماس گرفتم. وقتی صدایم را شنید، خیلی خوشحال شد و قبول کرد که از فردا پرونده ی پزشکی یگانه را به چند پزشک کارآزموده و ماهر نشان دهد و نتیجه را خیلی زود خبر دهد.
بعد از دو روز انتظار، بالاخره دایی خبر داد که پزشکان عقیده دارند که اگر پای یگانه را در آنجا مورد عمل جراحی قرار دهیم، حتماً با موفقیت روبرو خواهیم شد.
از خوشحالی جیغی کشیدم که او خندید وگفت: رها جان گوش من با تو چندان فاصله ای نداره.
از او عذرخواهی کردم و گفتم: در اولین فرصت منتظر من و یگانه باشید.
او هم گفت: برای اینکه زودتر بیایی، وکیل بگیر و روی پرونده ی پزشکی یگانه اقدام کن. مطمئن باش که نتیجه خواهی گرفت.
از زحمات بی دریغش تشکر نموده و خداحافظی کردم. خوشبختانه در دفترچه حسابی که خانم سپهر به من داده بود،مبلغ قابل توجهی پول بود. من با آن پول می توانستم بهترین آپارتمان را تهیه کنم ولی پدر و مادرم اجازه ندادند و گفتند باید کنار آنها بمانم و تا آن روز من از آن دفترچه برداشت نکرده بودم. حالا می توانستم با آن پول، پای دخترم را معالجه کنم.
بعد از دو روز با یکی از زبده ترین وکیلان تماس گرفته و از او وقت گرفتم. وقتی با او صحبت کردم او هم با من هم عقیده بود که از طریق پرونده ی پزشکی خیلی زود می توانم ویزای سفر به آمریکا را بگیرم. در این مدت بلیط پرواز به استامبول را خریداری کردم تا از طریق آن کشور بتوانم ویزا بگیرم.
پس از یک هفته مراحل قانونی پرونده ی پزشکی یگانه آماده شد و همه ی آنها به زبان انگلیسی ترجمه شده بود. پرونده ی او را برداشتم و یگانه را به مادرم سپردم و پس از خداحافظی با آنان به سوی استانبول پرواز کردم. وقتی در سفارت نوبت به من رسید، آنقدر هیجان داشتم که نمی دانستم چه جوابی به کنسول بدهم. خودم را کنترل نموده و پرونده را روی میز نهادم.
او هم پس از کمی سوال و دیدن پرونده ی پزشکی گفت که شما می تونید فردا برای گرفتن پاسخ مراجعه نمایید.
آن شب در هتل محل اقامتم دلشوره ی عجیبی داشتم و خوابم نمی برد. مرتب صلوات می فرستادم و با خدا راز و نیاز می کردم. صبح خیلی زود از جایم بلند شدم. وضو گرفتم و نماز خواندم.
چشمانم بر اثر نخوابیدن می سوخت و حسابی قرمز شده بود. بالاخره خودم را کمی در خیابان ها معطل کردم تا سفارت باز شد و بی معطلی روانه ی آنجا شدم و خیلی سریع به اتاق مربوطه رفتم.
همان شخص که دیروز پشت میز نشسته بود، باز هم آنجا بود. وقتی مرا دید، به صورتم نگریست و پرونده را جلوی رویم قرار داد و مهر رفتن به آمریکا را روی پاسپورتم نهاد.
از خوشحالی و شعف دستانم را به هم زدم و با انگلیسی دست و پا شکسته ای از او قدردانی نمودم. آن روز آنقدر خوشحال بودم که به هیچ کس و هیچ چیز جز یگانه فکر نمی کردم.
ساعت پروازم دوازده و سی دقیقه بود. به هتل محل اقامتم رفتم. تسویه حساب کردم و بیرون آمدم. در شهر چرخی زدم و چند سوغاتی خریدم. سپس استانبول را به مقصد تهران ترک کردم.
خودم هم تعجب می کردم که چقدر کارها با سرعت انجام می شد و خدا را به خاطر همه چیز شکر کردم.
خانواده ام از ساعت ورودم خبر نداشتند. به همین دلیل برای استقبالم نیامدند. تصمیم گرفتم اول به مزار شوهرم بروم. از فرودگاه به مقصد بهشت زهرا ماشین گرفتم تا به مزار رامتین بروم و همه چیز را برایش تعریف کنم.
وقتی به آنجا رسیدم و چشمم به سنگ گور او افتاد، از غربت و تنهاییش گریستم. می دانستم که جسم او در زیر خروارها خاک خفته است ولی روح او همیشه زنده است و ما را می بیند.
با صدای بلند گریستم. این بار گریه ام فقط رنگ غم نداشت، بلکه موجی از شادی هم در آن وجود داشت. غم از دست دادن وی هنوز هم روی دوشم سنگینی می کرد. پس از درد دل با او آنجا را ترک کردم و راهی منزل شدم.
مادرم و یگانه از خوشحالی آمدن من سر از پا نمی شناختند. آن شب به افتخار ورود من با ویزای آمریکا که در دست داشتم، مادرم جشن مفصلی تدارک دید و از فردای آن روز به دنبال ویزا و بلیط برای کشور امارات بودم تا از آنجا راهی آمریکا شوم.
پس از دو هفته مقدمات کار صورت پذیرفت و در میان اشکهای پدر و مادرم و آوا، ایران را به مقصد امارات ترک کردیم. در امارت از هواپیما پیاده ولی از فرودگاه خارج نشدیم. درست یک ساعت بعد سوار یک هواپیمای دیگر شده و این بار این کشور زیبا را به مقصد ینگه ی دنیا ترک گفتیم.
در آن بیست و چهار ساعت خیلی خسته شدیم، ولی بالاخره هواپیما در نیویورک به زمین نشست.
وقتی در بین آن همه شلوغی و همهمه چشمم به دایی اردلان و زن دایی افتاد، خیلی خوشحال شدم. با اینکه سالها بود آن دو را ندیده بودم ولی بالاخره شناختمشان و برایشان دست تکاندادم.
وقتی چمدان هایم را تحویل گرفتم، به سمت آنان رفتم و هر دو آنها را بوسیدم. دایی یگانه را در آغوش کشید و در آسمان چرخاند و گفت: رها چه دختر خوشگلی داری، درست مثل خودت. تو همین اندازه بودی که من از ایران خارج شدم و حالا باید دخترت را در آغوش گبیرم. چقدر زمان زود می گذره.
سپس همه به سوی منزل دایی اردلان حرکت کردیم. منزل دایی در یکی ازقسمت های زیبای شهر قرار داشت. وقتی اتومبیلش را در پارکینگ قرار داد، فرزندانش برای استقبال نزد ما آمدند. عجیب تر اینکه آنان با اینکه در یک کشور بیگانه و غربی بزرگ شده بودند، ولی خلق و خوی ایرانی خود را حفظ کرده بودند. با همان حس انسان دوستانه و مهمان نوازی، یگانه را از آغوش من بیرون کشیده و با خود به منزل بردند و یگانه هم هیچ حس غریبی با آنان نداشت. گویی که چندین سال است آنان را می شناسد.
به عقیده دایی اردلان همه ی اینها را مدیون همسر مدیرش رویا می باشد چون او اینگونه فرزندانش را تربیت کرده و از غرب زدگی متنفر بود.
فردای آن روز به اتفاق دایی به همان مرکز پزشکی رفتیم که پرونده ی پزشکی یگانه را مطالعه نموده بودند. پزشک مربوطه پس از معاینه ی کاملی که از یگانه انام داد قرار عمل جراحی را به پس فردا موکول نمود و گفت او را از فردا برای یک سری آزمایش به اینجا بیاورید و بستری کنید. خوشحال بودم که همه ی کارها به سرعت انجام می پذیرفت.
صبح روز بعد راهی بیمارستان شدیم. چند پرستار به سوی یگانه آمدند تا او را برای آزمایشات آماده نمایند. با او می خندیدند و شوخی می کردند تا او نترسد، ولی دخترکم همانند گنجشکی کوچک که به دام افتاده باشد، می لرزید.
به سویش رفتم و او را در آغوش گرفتم و خاطرجمعش نمودم که در همه جا با او خواهم بود.
وقتی آزمایشات به پایان رسید، در آن بیمارستان یک اتاق زیبا هم به یگانه تعلق گرفت. وقتی وارد آن اتاق شدیم هر دو تعجب کردیم چون آن اتاق به طرز زیبایی آراسته شده بود و پر از عروسک و اسباب بازی بود که همه ی اینها را مدیون رویا بودم. یک تخت هم در ماورت تخت یگانه به من تعلق گرفت که در تمام مدت در کنار او باشم.
یگانه وقتی اسباب بازی ها را دید به وجد آمد و دیگر از ترس و واهمه هم خبری نبود. وقتی با او تنها شدم، صورتش را بوسیدم و برایش قصه گفتم تا خوابش برد.
به صورتش نگاه کردم. شباهت فوق العاده ای به پدرش داشت. اکثر شبها وقتی می خوابید او را تماشا می کردم تا قلب زخم خورده ام با یادگار رامتین آرام گیرد.
به رامتین فکر می کردم که در اتاق باز شد و پزشک شیفت شب داخل شد. من که پشتم به در اتاق بود به رسم احترام از جا برخاستم. کسی را دیدم که نزدیک بود از فرط تعجب جیغ بکشم. دستانم را روی دهانم نهادم تا دخترم از خواب نپرد.
آری او سامان بود. پسر خاله ی یگانه که قرار بود برای درس خواندن به کانادا برود. حالا نمی دانم چگونه سر از آمریکا درآورده بود. او هم با تعجب به من نگریست و گفت: سلام خانم رها. باورم نمی شه که شما را دوباره ببینم. حالتان چطوره؟ راست می گویند که کوه به که نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد.
من هم به او نزدیک شدم. سلامی کردم و حال خانواده اش را پرسیدم. سپس او به صورت یگانه نگریست و گفت: پس این دختر کوچولوی قشنگ که حرفش در بیمارستانه دختر بامزه ی شماست که قراره فردا توسط یکی از استادان بنده مورد عمل جراحی قرار بگیره.
آن وقت پرونده ی پزشکی یگانه را برداشت و مطالعه نمود و گفت: امیدوارم که عمل جراحی با موفقیت انجام بشه.
سپس حال رامتین را پرسید و گفت: کجا هستند. ایشان را نمی بینم.
به صورتش نگاه کردم و گفتم: ایشان فوت کرده اند. درست یکسال و نیم پیش.
چهره اش در هم رفت و گفت: متأسفم. باورم نمی شه که استاد سپهر فوت کرده باشند. باز هم متأسفم که شما را ناراحت نمودم. چشمانم پر از اشک شده بود. به او گفتم: از کجا می دانستی که با او ازدواج کرده ام؟
لبخندی تحویلم داد و گفت: همیشه احوالت رو از یگانه می پرسیدم. او گفت که با چه کسی ازدواج کرده ای. من هم وقتی فهمیدم که شوهر کردی دیگه از صرافت ازدواج با تو افتادم و به کانادا آمدم. سپس عازم این کشور شدم.
سرش را پایین انداخت و گفت: من باید برم. چند بیمار دیگه را باید ویزیت کنم. اگر هر کاری داشتی به من بگو. مطمئن باش هر کاری از دستم بربیاد برای تو و فرزندت انجام خواهم داد.
سپس شب بخیر گفت و رفت. به سوی در رفتم و گفتم: آقا سامان از شما یک سوال دارم. به من بگویید یگانه چگونه فوت کرد؟
عینکش را روی صورتش جابجا نمود و گفت: تصادف کرد با یک راننده ی مست و بی مبالات. چند روزی در کما بود. پزشکان برای نجاتش خیلی تلاش کردند ولی بی فایده بود. او تا قبل از اینکه این اتفاق لعنتی براش بیفته، نام تو بر زبانش بود. همیشه می گفت ای کاش رها یک سفری به فرانسه بیاد، آنقدر دلم براش تنگ شده که حد و حساب نداره. ولی رها، او ارزوی دیدارت را به گور برد. همین طور آرزوی ازدواج با رامتین سپهر را.
گلویم را گرفتم و گفتم: امکان نداره. این یک دروغ بزرگه. یک دروغ کثیف.
دستانش را به روی موهایش کشید وگفت: نه، اصلاً دروغ نیست. عین حقیقته. رها همان طور که تو عاشق استادت بودی، یگانه نیز او را دوست می داشت. هیچ وقت از خودت سوال کردی که چرا یگانه آرزو داشت اینجا بمانه؟ فقط محض خاطر تو و یا کشورش نبود. او عاشق بود. وقتی فهمید که عزیزترین دوستش عشق او را می پرسته پا پس کشید و برای رفتن به فرانسه مصر شد. ولی در آنجا هر وقت نامه های تو را می خواند ساعت ها می گریست. او تمام حرفهاش را به من می زد. چون فقط من بودم که او را درک می کردم. چون من هم عاشق بودم. عاشق تو رها، ولی تو با ازدواجت با رامتین سپهر قلب هر دو نفر ما را شکستی. یگانه هم مثل من با جسمش زنده بود و نامه های تو دلخوشی زندگیش بود تا هم از دوست عزیزش و هم از معبودش خبر بگیره و من نیز انتظار نامه های یگانه را می کشیدم که از حال و احوال تو برایم بنویسند.
هق هق گریه ی هر دو نفرمان بلند شده بود، گفتم: سامان اینقدر بی رحمانه حرف نزن. قسم به آن خدا که شاهد زندگیمه، من نمی دونستم که یگانه عاشق رامتینه وگرنه از این عشق صرفنظر می کردم. حالا می فهمم که چقدر او عاشقانه و دلسوزانه می خواند. طنین زیبای آوایش هنوز در گوشم پیچیده. من آنقدر خام این عشق بودم که وقتی می نواختم در ناکجاآباد سیر می کردم و هیچ چیز نمی دیدم، حتی چشمان دوستم که پر از محبت استاد بود. سامان، با این حرف آتش به جانم انداختی. کاش این راز رو هیچ گاه برام بازگو نمی کردی و دلم را نمی سوزاندی.
سامان به طرفم آمد و گفت: خواهش می کنم گریه نکن. با اشکهات دیوانه ام می کنی. راست می گی، نباید به تو حرفی می زدم. ولی اینی حرف عقده ای شده بود در گلوم که داشت خفه ام می کرد. البته خیلی خودخواهم که فقط در این بازی سرنوشت خودم را مالک تو می دانستم و به دل تو و خواسته ی تو توجهی نداشتم. آره تو عاشق او بودی و از آن او شدی،این توقع زیادیه که من از تو داشتم. یگانه همیشه دعا می کرد تو و رامتین خوشبخت و سعادتمند زندگی کنید اما من هیچگاه چنین آرزویی نداشتم. مرا ببخش برای همه چیز متأسفم.
سامان این حرف را زد و از اتاق خارج شد و مرا با دل پر از اندوه و غم تنها گذاشت تا سحرگاه پلک روی پلک نگذاشتم. مرتب می گریستم و دعا می کردم و شفای یگانه را از خدا خواستار بودم.
صبح زود پرستاری آمد و یگانه مرا از خواب بیدار کرد و لباس هایش را عوض نمود. صورت مثل گل او را بوسیدم و گفتم: شجاع باش به خدای بزرگ توکل کن، من هم برات دعا می کنم. دخترکم با همان زبان شیرینش بسم اللهی گفت و به سمت اتاق عمل رفت.
صبح زود دایی اردلان به همراه رویا به بیمارستان آمده بودند. وقتی به اتفاق آنها به دم در اتاق عمل رسیدیم، سامان را دیدم که به انتظار ایستاده بود.
او را با دایی و زندایی آشنا کردم و گفتم که پسرخاله ی یکی از دوستانم است که اتفاقی او را در اینجا دیده ام. او هم مرا به کناری کشید و از حرفهای شب قبل عذرخواهی نمود و به اتاق عمل رفت. او را نگه داشتم و گفتم: دیشب در بیمارستان شیفت بودی، بهتره به منزل بری و استراحت کنی.
او گفت: دلشوره ی عجیبی دارم، نمی تونم فرزندت را رها کنم.
سپس خداحافظی کرد و رفت. من تسبیح به دست در سالن قدم می زدم و انتظار می کشیدم و دعا می کردم. از خدا می خواستم که به فرزندم کمک کند تا سلامتیش را بازیابد.
وقتی جراحی به پایان رسید، سامان از آنجا بیرون آمد و گفت: جراحی با موفقیت انجام گرفت. باید دید بعد از این یگانه چه عکس العملی خواهد داشت.
از او به خاطر محبتش تشکر کردم و روی نیمکت نشستم و نفسی به آسودگی کشیدم. یگانه را به ریکاوری انتقال دادند. بعد از نیم ساعت که به هوش آمد او را به اتاقش بردند.
او را بوییدم و بوسیدم. طفلکم خیلی درد م یکشید. رویا را صدا کردم. او هم با سرعت رفت و یکی از پرستاران را آورد که دوباره دارویی آرامبخش به وی تجویز نمودند و به رویا گفت که حال او طبیعی است و نگران نباشید.
سپس لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
وقتی یگانه کاملاً هوش و حواس خود را به دست آورد، گفت: ماما پام درد می کنه. از اینجا خسته شدم، مرا به منزل ببر. کنار مادربزرگ و پدربزرگ ارین و خاله آوا. دلم براشان تنگ شده.
از صحبت های فرزندم به گریه افتادم و گفتم: مطمئن باش وقتی خوب شدی از اینجا می ریم. وقتی سلامتی پاهات را به دست آوردی، می تونی بازی کنی و بدوی. هر دو با هم در پارک قدم بزنیم. حالا هم سعی کن کمی بخوابی و به هیچ چیز فکر نکنی.
دخترکم آنقدر مظلوم بود که حرفم را گوش کرد و دیگر گریه نکرد. من هم برایش لالایی مورد علاقه اش را خواندم تا بخوابد. دایی اردلان و رویا هم که از صبح آنجا بودند، اجازه خواستند و رفتند. من هم از هر دو آنان به خاطر زحمتی که کشیده بودند تشکر کردم.
وقتی آن دو رفتند، کنار پنجره ایستادم. با در زدن شخصی که پشت در بود به سوی در رفتم. سامان بود. از شدت نخوابیدن چشمانش سرخ شده بود و به داخل آمد و به نزدیک تخت یگانه رفت و گفت: دختر زیبا و شیرین زبانی داری. وقتی در اتاق عمل با او حرف زدم فهمید که ایرانی هستم. خوشحال شد، دستانم را گرفت و گفت عمو جون دکتر اینجا کنارم بایست و منو ترک نکن. من هم به او قول دادم.
سپس نگاهی به چهره ام کرد و گفت: ناهار خورده ای؟
گفتم: نه، میلی ندارم.
گفت: این طوری که از پا درمی آیی، پای چشمات هم کبود شده. فکر می کنم چند روزیه که نه غذا خورده ای نه استراحت کردی. اگر ازت دعوت کنم با هم ناهار بخوریم، دعوتم را که رد نمی کنی؟
گفتم: باشه می آم. فقط اگه یگانه به هوش بیاد چی؟
گفت: فکر نمی کنم به این زودی هوش بیاد. همین حالا باید به او دارو تزریق بشه. او تا فردا صبح همین وضع را داره. همه اش در خوابه.
من که از گرسنگی وخستگی روی پا بند نبودم، دعوتش را پذیرفتم و به اتاق کارش رفتم. صبر کردم. او حاضر شد، سپس هر دو از بیمارستان خارج گشته و به یک رستوران دنج رفتیم. پس از سفارش غذا منتظر ماندیم. در این فاصله از او پرسیدم: حال خواهرت سارا چطوره؟
خندید وگفت: او ازدواج کرده.
و با خوشحالی گفتم: مبارکه. اگرچه نتونست یک موزیسین بشه، امیدوارم بتونه همسر خوبی برای شوهرش باشه.
سامان گفت: شوهرش غریبه نیست. برادر یگانه است. وقتی خاله از او خواستگاری کرد به سرعت بله را گفت و راهی فرانسه شد. همان موقع ها بود که یگانه هم تصادف کرده بود. الان هم یک پسر دو ساله داره.
به او گفتم: حال مادر یگانه چطوره؟
صورتش در هم رفت وگفت: بیچاره خاله بعد از مرگ یگانه دیوانه شده بود. حتی برای مراسم تدفین هم نتونست به مزار یگانه بیاد. او را همان موقع در بیمارستانی در ایران چند روزی بستری کردند. او جنون ادواری گرفته بود. مدتی هم در پاریس در آسایشگاه بستری بود. مادرم هم وقتی اوضاع خاله را دید، خانه و زندگیش را در ایران اجاره داد و راهی پاریس شد. خانه ای گرفت و خاله را به نزد خودش آورد. حالا هر دو با هم زندگی م یکنند.
با تعجب گفتم: پدر یگانه، مگر برای او چه اتفاقی افتاده است؟
سرش را تکان داد و گفت: پس از اینکه دید خاله در آسایشگاه بستریه، او هم با یک دختر ایرانی که هم سن و سال دخترش بود و برای تحصیل به پاریس آمده بود، ازدواج کرد. مرتیکه از سن و سالش خجالت نکشید و خاله را به امان خدا رها کرد و از پاریس هم رفت. الان هم معلوم نیست که کدام گوریه. وقتی با مادرم تماس می گیرم تا حال خاله را بپرسم اون می گه بیچاره خواهرم از صبح تا شب به پنجره زل می زنه و گریه می کنه. گویی منتظره. منتظر چه کسی نمی دونم، فقط مدام اشک می ریزه.
صبحت های سامان اشک را به صورتم آورد. دلم برای مادر یگانه سوخت و احساسش را درک کردم. وقتی ناهارمان را آوردند در سکوت غذا را صرف کردیم و دوباره سامان مرا به بیمارستان رساند و خودش رفت و گفت بعد از کمی استراحت بازمی گردد.
وقتی به اتاق یگانه رفتم او هنوز در خواب بود. روی مبل راحتی نشستم و چشمانم را بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
پس از چند روز حال یگانه بهتر شد. البته در این چند روز، سامان خود کمک بزرگی بود. روزی که یگانه از بیمارستان ترخیص شد، سامان کارتی را به من داد و گفت: هر کاری داشتی به من تلفن کن. هر کاری که بتونم برات انجام خواهم داد.
از او تشکر کرده و به همراه یگانه و دایی از آنجا خارج شدیم. قرار بود که وقتی پای یگانه بهتر شد به ایران برگردیم و در آنجا او فیزیوتراپی بشه.
حدود یک ماه در آن کشور به سر بردیم و وقتی حال عمومی یگانه بهتر شد، راهی ایران شدیم. از دایی و زندایی و فرزندانش تشکر کرده و برایشان آرزوی موفقیت کردم.
در فرودگاه مهرآباد همه منتظر ورودمان بودند. یگانه از دیدن فامیل به وجد آمده بود و همه او را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند. من با دیدن همه ی اقوام خوشحال شدم.
وقتی به منزل رسیدیم پدرم برای یگانه گوسفند قربانی نمود و مادرم او را به حمام برد تا خستگی سفر از تنش دربیاید. من هم که خیلی خسته بودم، خیلی زود خوابم برد.
بعد از دو روز با پزشکی که آرمان معرفی کرده بود قرار فیزیوتراپی را گذاشتم. سپس هفته ای دو بار او را به آنجا می بردم تا او بتواند با پایش راه برود.
او با هر قدمی که برمی داشت، نور امید را در قلبم زنده می کرد تا اینکه یک روز پزشکش مژده داد که او می تواند راه برود و دیگر مشکلی ندارد. البته باید در منزل با او تمرین کنند.
روزی که توانست به تنهایی راه برود، جشن بزرگی برایش ترتیب دادم و بعد از رفتن مهمان ها به مادرم گفتم تصمیم دارم که به همراه یگانه سر مزار رامتین بروم.
روز بعد به اتفاق یگانه راهی منزل ابدی پدرش شدیم. وقتی به سر مزار رسیدیم، دسته گلی را ، یگانه بر روی سنگ قبر او نهاد و گفتم: سلام رامتین. دخترت را آوردم. یادگار عشقمان. من به خوبی از او مراقبت کردم وحالا ثمره ی همه ی رنج هایم را می بینی. ای کاش می بودی و هر سه با هم جشن می گرفتیم.
پس از اینکه برایش فاتحه خواندم از او خداحافظی کردم و به سر مزار دوستم یگانه رفتم. دسته گلی زیبا به روی سنگ گورش نهادم و گفتم: سلام یگانه ی عزیزم. این رسمش نبود که از من همه چیز را پنهانکنی. ولی حالا تو برنده شدی و او را در آن دنیا از آن خود کردی و خیلی زود او را از من گرفتی. یگانه ی عزیزم، دلم برای هر دوی شما تنگ شده.
برای او هم فاتحه ای خواندم و گریستم. دخترم به طرفم آمد. اشکهایم را پاک کرد و گفت: ماما بیا از اینجا بریم. حوصله ام سر رفته. در راه هم به من گفت که او را به پارک ببرم، چون می خواست کمی بازی کند.
وقتی به پارک رسیدیم، یگانه مشغول بازی شد. در آن سمت خیابان چشمم به آشنایی افتاد. آری او کوکب بود. تعجب کردم با خودم گفتم مگر قرار نبود به اتفاق خانم سپهر به شیراز برود. اینجا چه می کند؟
از جایم بلند شدم. به طرف یگانه رفتم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: بیا بریم آن طرف. آنجا کاری دارم.
او گریه می کرد و می گفت می خوام بازی کنم. او را آرام کردم و گفتم: مطمئن باش دوباره بازمی گردیم.
خودم را به کوکب رساندم که منتظر تاکسی بود. تا چشمش به من افتاد، فریاد زد و گفت: خانم رها شما هستید.
به طرفم آمد و یگانه را از من گرفت و بوسید وگفت: چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.
از او پرسیدم: کوکب خانم حال خانم بزرگ چطوره؟ مگر قرار نبود با ایشان به شیراز برید؟
سرش را تکان داد و گفت: ای خانم جان. بعد از رفتن شما خانم حالش بد شد، طوری که زمینگیر شد و گوشه ی خانه افتاد. غم از دست دادن فرزند و نبود شما دو نفر او را از پا انداخت. هر شب وقتی داروهاش را به او می دهم، می گرید و می گوید یعنی می شه یکبار دیگه رها و یگانه را ببینم و بعد بمیرم؟ خانم جان باور کنید خانم بزرگ خیلی بیمار و دل شکسته است. اگر می تونید سری به او بزنید. با این کار دل پیرزن را هم خوشحال می کنید.
دستانش را گرفتم و گفتم: همین حالا با تو می آییم.
با خوشحالی گفت: راست می گی؟
سپس یگانه را در آغوش خود گرفت و یک ماشین صدا کرد و به سوی منزل مادرشوهرم حرکت کردیم. در راه کوکب با یگانه بازی می کرد و صدای خنده ی هر دو نفرشان بلند شده بود.
وقتی به نزدیکی منزل رسیدیم، کرایه ی ماشین را دادم و یگانه را از بغل کوکب گرفتم و با گام هایی لرزان پا به خانه ای گذاشتم که یادگار عزیزترینم بود.
با نگریستن به آن خانه تمام خاطراتم زنده شد. چشمانم پر از اشک شد. به اسمان چشم دوختم تا اشکهایم روی صورتم نلغزد. پلکان را یک به یک بالا رفتم.
یاد روزی افتادم که برای اولین بار می خواستم خانم سپهر را ملاقات کنم و در آن ملاقات چقدر او را مغرور یافتم. حالا پیرزن بیچاره محزون و درد کشیده و زمین گیر شده بود و کاری از وی ساخته نبود.
وقتی وارد سالن شدیم، کوکب گفت: خانم بزرگ مهمان دارند. خواهرزاده شان فتانه خانم اینجا هستند. من خواهش کردم که اینجا بمانند تا من به خرید برم.
سرم را تکان دادم و به همراه یگانه در زدم. خانم حسینی گفت: بفرمایید تو. کوکب تو هستی؟ خوب شد آمدی، دیگه دیرم شده بود.
وقتی وارد شدیم و چشمانش به ما افتاد، دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت: رها این تو هستی؟ خواب نمی بینم؟ بالاخره برگشتی.
و صورتش را به سمت خانم سپهر گرداند و گفت: خاله جان، ببین چه کسی آمده. کسی که روزها و ساعت ها را به خاطر دیدارش به انتظار نشستی.
خانم سپهر روی تخت نیم خیز شد تا صحبت گفتار فتانه بر او معلوم شود. با دیدن چهره ی فرتوت او مات زده شده بودم. چقدر با آن موقع ها فرق داشت. دیگر از آن همه غرور کاذب خبری نبود.
دستانش را به طرفم دراز کرد و گفت: رها، شما خودتان هستید؟ چشمام درست نمی بینند، خواهش می کنم جلوتر بیایید.
به همراه یگانه به سویش رفتیم. او گفت: رها به منزلت خوش آمدی. بگو که خواب نیستم و بیدارم. نمی دونی چقدر انتظارتان را کشیدم. بارها و بارها تو و یگانه را در خواب دیدم. گویی پس از یکسال خوابم تعبیر شد.
سپس به صورت یگانه نگریست و گفت: عزیزم. دختر قشنگم چقدر بزرگ شدی. بگذار تماشات کنم. فتانه دستان یگانه را بگیر تا زمین نخوره.
ولی یگانه به سویش دوید و مادربزرگش را در آغوش گرفت و بوسید. و مادر رامتین هم می گریست و موهای او را نوازش می کرد و می گفت: یگانه عزیزم تو بوی رامتینم را می دی، چرا اینقدر دیر به دیدنم آمدی؟
یگانه به صورت او چشم دوخت و گفت: مادربزرگ پاهام را ببین خوب شده، می تونم راه برم، بدوم، بازی کنم.
سپس از جایش برخاست و در اتاق چرخید و رقصید. خانم سپهر دستانش را به روی صورتش گذاشت و هق هق گریست و گفت: ای کاش پدرت زنده بود و تو را می دید.
او را نوازش کردم و گفتم: خواهش می کنم گریه نکنید.
او هم گفت:این گریه اشک شادیه. از دیدنتان جانی تازه گرفتم. رها جان اینجا بمون. اینجا خانه ی توست. عزیزم مرا ببخش. من خیلی در حق تو ظلم کردم. نمی خواستم تو را از اینجا بیرون کنم، اگه به تو گفتم برو، فقط به خاطر خودت بود. تو جوان بودی و زیبا. باید به دنبال زندگیت می رفتی. بعد از رفتن شما زمین گیر و بیمار شدم. اگر می بینی که تاکنون زنده ام فقط به خاطر تو و یگانه است. بعد از رفتنت هر شب خواب رامتین را می دیدم. اخم کرده بود و با من حرف نمی زد و صورتش را از من برمی گرداند. فهمیدم به خاطر شماهاست. شماره ی تلفن پدرت را داشتم،ولی خجالت می کشیدم با آنان تماس بگیرم.
سپس دستش را زیر بالشش برد و یک پاکت درآورد و به من داد و بعد از مکثی کوتاه گفت: بگیر این مال تو و یگانه است. این خونه رو به نام تو و او کردم. این حق توست. ازت خواهش می کنم از اینجا به خوبی مراقبت کن و نام استاد سپهر را برای همیشه زنده نگاه دار.
دستانش را گرفتم و گفتم: لازم به این کار نبود. وقتی پایم را به این خانه گذاشتم تصمیم گرفتم که اگر شما اجازه بدید برای همیشه اینجا بمونم.
خانم سپهر گفت: خوشحالم که اینجا هستی و می خواهی بمونی. حالا که امانتم را به تو دادم، سر راحت به بالین می گذارم. مرا حلال کن.
دستانش را بوسیدم و گفتم: من شما را حلال کردم، شما نیز مرا حلال کنید.
آری برای دومین بار بود که او را مادر خطاب کردم و بر خلاف گذشته، چهره اش به خنده باز شد.
خانم سپهر دو روز زنده بود. سپس چشمانش را برای همیشه بست و به فرزند و شوهرش ملحق گردید. او را در کنار تنها فرزندش دفن کردیم. پس از شب هفت او، مادرم از من خواست که به منزل آنان بروم، ولی قبول نکردم و گفتم اینجا خونه ی منه.
مادرم وقت خداحافظی گفت: چند روزیه که مردی زنگ می زنه به نام سامان و می خواد با تو صحبت کنه. من هم شماره ی تلفن اینجا رو به او دادم. آیا کسی تماس نگرفت؟
گفتم: نه کسی به این نام زنگ نزده. فکر میکنم پسر خاله ی یگانه باشه. همون که در آمریکا خیلی مواظب یگانه بود.
مادرم سرش را تکان داد و رفت. بعد از رفتن مادرم، یگانه را خواباندم و به آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای بریزم. صدای گریه ی کوکب را شنیدم. به طرفش رفتم. گوشه ی دنجی نشسته بود و می گریست.
دستانم را روی شانه هایش نهادم و گفتم: گریه نکن. این چند روز اینقدر گریستی کافی نبود؟
او با هق هق گریه گفت: باورم نمی شه که خانم بزرگ این خونه رو ترک کرده باشه، حالا من هم باید برم.
دستانش را گرفتم و گفتم: کجا بری؟ من و یگانه به تو احتیاج داریم. از تو خواهش می کنم اینجا بمون. در ضمن یک هدیه برات دارم.
آن وقت به طرف اتاقم رفتم و با یک پاکت آمدم. پاکت را به طرفش دراز کردم و گفتم: این هدیه ی رامتینه که به تو قول داده بود.
داخل پاکت چکی بود که او می توانست به زیارت برود. از جایش بلند شد و مرا در آغوش گرفت و گفت: خانم جان برای همه چیز متشکرم.
او را بوسیدم و از آنجا خارج شدم. از پلکان پایین رفتم و به سمت کلاس قدیمی رامتین حرکت کردم. در آنجا را باز نمودم. هنوز هم بوی ادکلن استاد سپهر می آمد. در خیالم او را دیدم که آرشه ویولون را در هوا حرکت می داد و با ما حرف می زد.
جای یگانه روی صندلیش چه خالی بود. هنوز هم خنده ی زیبای آن دو را به یاد دارم. ویولون را برداشتم و کوک کردم و با دوره گرد محله که در آن شب تار می خواند و می گریست هم آواز شدم. اگرچه دیگر چهره ام خندان نبود ولی با وجودی سرشار از عشق به زندگی نگریستم و با خود هم قسم شدم چراغ این خانه و یاد و نام استاد سپهر را همیشه زنده نگاه دارم.
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

روزها منتظرم و شب ها چشم براه
گوش به زنگ صدایی
ز تو از آن دورها
آهنگ سازت را هنوز می شنوم
تو کجایی تو کجا
با تو خواهم آمد تا ابدیت تا نور
من هنوز منتظرم چشم براه
تو کجایی تو کجا ...

فصل جدیدی از زندگی پر فراز و نشیب من آغاز شده بود. حالا باید در خانه ای که روزی مأواری عشقم بود زندگی را به همراه فرزندم یگانه می گذراندم. به همین سبب مجبور بودم که چرخ زندگی را نیز خودم بچرخانم.
آن روزها پدر و مادرم خیلی اصرار می کردند که با آنان زندگی کنم و خانه ی موروثی را اجاره بدهم ولی من قبول نمی کردم و همچنان مصر بودم چراغ آن خانه را روشن نگاه دارم. به همین علت طبقه ی بالای منزل را که چند وقتی بود کسی آنجا زندگی نمی کرد، توسط بنگاهی محل به یک زن و شوهر جوان اجاره دادم و خودم در روزنامه ها به دنبال کار گشتم. ولی جستجوی من بی ثمر بود و کاری برایم پیدا نمی شد تا اینکه تصمیم گرفتم کلاس موسیقی رامتین را خودم دایر نمایم.
چون در گذشته نتوانسته بودم مدرکی دراین زمینه بگیرم، در یک کلاس موسیقی ثبت نام نمودم و خیلی زود توانستم مدرک معتبری دریافت کنم و پس از طی مراحل قانونی بالاخره کلاس موسیقی را دایر نمودم و بر حسب علاقه ای که به این کار از خود نشان دادم، توانستم خیلی زود پله های ترقی را یکی یکی طی کنم.
آن روزها شاگردان زیادی به من مراجعه می کردند و من خوشحال و مسرور از اینکه توانسته بودم هم کاری برای خود پیدا نمایم و هم یاد او را (رامتین عزیزم) را در اذهان زنده نگاه دارم.
یگانه دیگر پنج سالش تمام شده بود و پا به شش سالگی می گذاشت. او دختری بود بسیار فهمیده و باهوش که از سن خودش بیشتر می فهمید.
یادم می آید آن روزها وقتی او را به مهدکودک می سپردم، مربی و مدیر مهد از او خیلی تعریف می کردند. او آنقدر به رشته ی موسیقی علاقه داشت که همان روزها او را در یک کلاس موسیقی نونهالان ثبت نام نمودم و پس از آن وقتی که وارد کلاس های پیش دبستانی شد، به علت استعداد و هوش سرشاری که داشت او را در کلاس اول قبول نمودند و بالاخره یگانه ی قشنگم پا به مدرسه گذاشت.
آن روزها به تنها چیزی که فکر نمی کردم، خودم بودم. بعضی وقتها که به آینه می نگریستم، زنی را می دیدم که دیگر آن رهای پر شر و شور گذشته نبود، تنها دل خوشی ام قاب عکس رامتین بود که ساعتها بدون حرکت می نشستم و به او می نگریستم.
با این که خواستگاران زیادی داشتم ولی دلم نمی خواست ازدواج نمایم. خیال می کردم با ازدواج به حریم خصوصی خودم و رامتین تجاوز کرده ام. و آن را خیانتی بس عظیم می پنداشتم.
همان روزها که خانم سپهر را به خاک سپرده بودیم و من در خانه ی آرزوهایم زندگی می کردم، سامان بارها و بارها تلفن کرد و من هر بار به کوکب می گفتم که بگو نمی تواند صحبت کند.
من خواسته ی او را می دانستم. خیلی هم دلم برایش می سوخت ولی چه کنم که نمی توانستم دست به کاری بزنم که به هیچ عنوان از من ساخته نبود.
من خودم و روحم و همه ی وجودم را متعلق به رامیتن می پنداشتم و دلم نمی خواست مردی به من دست بزند و جایدستان او را از زوایای روحم زخم خورده ام پاک نماید.
بارها آوا و مادرم با من صحبت کردند که تو جوانی، باید ازدواج کنی و یگانه هنوز کوچکه، او به یک پدر خوب و دلسوز نیاز داره، و من هر بار از صحبت کردن راجع به این مسأله سرباز می زدم و به آنان گوشزد م یکردم که اگر باز هم در این مورد با من حرف بزنند، دیگر هرگز مرا نخواهند دید و آنان نیز به ظاهر سکوت می کردند، ولی من در چشمان پدر و مادرم غمی بزرگ را می دیدم که به خاطر من به روی خود نمی آوردند.
کارم این شده بود که هر پنجشنبه به مزار رامتین و یگانه بروم و گل سرخی را روی سنگ مزارشان به همراه قطرات اشک به یادگار بگذارم.
یک روز پنجشنبه وقتی یگانه را به مدرسه گذاشتم، چند شاخه گل خریدم و به سوی بهشت زهرا حرکت کردم. وقتی به مزار یگانه رسیدم، از دور مردی را دیدم که دسته گلی را روی سنگ قبر می گذارد. چون پشتش به من بود، او را نشناختم.
مرد کنار قبر نشسته بود و از شدت گریه، شانه هایش تکان می خورد. درنگ را جایز ندانستم و خودم را به نزدیکی آن مرد رساندم. وقتی به موهای سپیدش چشم دوختم فهمیدم که پدر یگانه است. چقدر پیر و دل شکسته شده بود.
یادم می آید آن روزها یگانه هرگز از او به خوبی یاد نمی کرد و برحسب گفته های وی من هم از او خوشم نمی آمد ولی وقتی او را با چنان دل شکسته ای دیدم، دلم برایش سوخت.
گلی را که در دست داشتم بر روی سنگ قبر نهادم. گویی پدر یگانه از حضور من مطلع شد. سرش را بلند نمود و با چشمانی گریان به من نگریست. سپس گفت: رها جان، دخترم خودت هستی.
و دوباره شروع به گریستن نمود.
سلامی به او کردم و گفتم: بله خودم هستم رها، آقای پرتو حال شما چطوره؟
سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت: دیگه حالی برام نمانده، می بینی که چقدر تنهایم. دلم برای یگانه می سوزه. من پدر خوبی برای او نبودم. حالا وقتی به گذشته ها می نگرم می بینم که در حق او اصلاً پدری نکردم. من همیشه به دنبال خوشگذرانی و عیاشی های خودم بودم، غافل از اینکه عزیزانی دارم که همیشه چشم به راه منند. رها جان من خودم رو در مرگ یگانه مقصر می دونم. اگر با او مهربان بودم، اگر تنهایش نمی گذاشتم، حالا او زنده بود و همانند تو برای خودش خانمی شده بود. ولی صد افسوس و صد افسوس که دیگه نمی شه کاری کرد.


آقای پرتو گریه می کرد و از شدت گریه حالش به هم خورد. من به او کمک کرده و وی را کناری نشاندم و کمی آب به او خوراندم تا حالش بهتر شد.
او به نقطه ای دور خیره شد و گفت: با وجود خانه و زندگی که در ایران دارم باید در هتل اقامت داشته باشم، چون مهناز (همسرم) به خاطر یگانه قسم خورده که دیگه نمی خواد منو ببینه. آره من هم به او حق می دم، دلم برای او، کامران و نوه ی قشنگم لک زده ولی افسوس که دیگر گذشته ها گذشته و هیچ راهی برایم باقی نمانده است.
من که با تأسف به صورت آقای پرتو می نگریستم به او گفتم: بهتره خودتان را اینگونه ناراحت و غمگین نکنید. باور کنید که روح یگانه هم آزرده خاطر می شه. اگرچه او از دست شما خیلی ناراحت بود، ولی شما به هر حال پدر او بودید. مطمئنم اگر او زنده بود شما را می بخشید. به نظر من سعی کنید راهی برای این کار پیدا کنید و به آغوش خانواده بازگردید. شاید آنها هم شما را ببخشند و عفو نمایند.
آقای پرتو که کمی آرام شده بود، از جای برخاست و گفت: دخترم از تو متشکرم. باور کن که از دیدنت خیلی خوشحال شدم. تو منو یاد یگانه ی عزیزم می اندازی. اگر تونستی به من سری بزن. من در هتل آزادی اقامت دارم. در ضمن فرزندت را هم با خودت بیار. یادم می آد آن زمان یگانه خیلی مایل بود به ایران بیاد و فرزندت را ببینه. ولی دختر بیچاره ام چه زود پرپر شد و آرزوهاش را به گوری سرد و تاریک برد.
راستی تا یادم نرفته بهت بگم که یکسالی می شه که مهناز به همراه خواهرش به ایران بازگشته و در همان منزلی که تو به آنجا رفت و آمد داشتی، سکوت کرده. اگر می تونی به او هم سری بزن. می دونم که همانند من از دیدنت خوشحال خواهد شد.
آقای پرتو پس از اینکه کمی با هم قدم زدیم و صحبت کردیم، آن محل را ترک نمود. هر چه اصرار کردم که با اتومبیل او را به محل اقامتش برسانم قبول نکرد و خودش به تنهایی راهی شد.
من هم که به گفته های او فکر می کردم، راهی منزل شدم. تصمیم گرفتم روز جمعه که به دیدن پدر و مادرم می روم، سری هم به خانم پرتو بزم. می دانستم که بعد از چند سال هنوز هم دلش برای فرزند از دست رفته اش می تپد.
روز جمعه به اتفاق یگانه راهی منزل پدرم شدم. یگانه را به آنان سپردم و توضیح دادم که می خواهم به دیدن مادر یگانه بروم. چون از قبل ملاقاتم با پدر یگانه را برای آنان شرح داده بودم دیگر سوالی نکردند و من با دلی پر از غم و اندوه پا به محلی گذاشتم که روزی به همراه یگانه در آنجا می دویدیم و بازی می کردیم.
وقتی به دم در منزلشان رسیدم، زنگ را فشردم و با دلواپسی به اطرافم نگریستم. گویی انتظار کسی را می کشیدم که وجود خارجی نداشت. ناخودآگاه چشمانم را بستم و در اندیشه ام یگانه را دیدم که در خانه را باز کرد و با صورتی خندان و شاداب مرا در آغوش کشید.
هنوز چشمانم را باز نکرده بودم که صدای باقرخان را شنیدم که می گفت: به به. باد آمد و بوی عنبر آورد. رها خانم خوش آمدید. چه عجب یاد ما کردید.
من که در خیال یگانه به سر می بردم با چشمانی مبهوت به باقرخان نگریستم. از ته دل آهی کشیدم و سلامش را پاسخ داده و گفتم: حالت چطوره؟ شما هم که هنوز مشغول کار هستید. پس کی خود را بازنشسته می کنید؟
وقتی پا به داخل نهادم بغض گلویم را فشرد. بوی عطر گل یاس امین الدوله در آن پاییز سرد هنوز هم در حیاط پیچیده بود. عطر گل اقاقیا و گل سرخ چنان مست کننده و سکرآور بود که آدمی را به رویای دور می برد.
با بغض گفتم: باقرخان یادته که من و یگانه چقدر عطر این گلها را دوست داشتیم؟ هیچ وقت فراموشم نمی شه که شما با قیچی که همیشه در دست داشتی، برایمان گل می چیدی. یاد آن روزها بخیر. چقدر خوب می شد که زمان به عقب برمی گشت و دیگه عقربه های ساعت هرگز حرکت نمی کرد.
باقرخان در حالی که اشک می ریخت، گلی را از باغچه کند و به من داد وگفت:دخترم راست می گی، عمر خوشی ها کوتاهه و عمر غم های زندگی طولانی و بلند. باور کن صدای خنده های تو و یگانه هنوز هم در گوشم می پیچه. گاهی وقتها زیور صدام می کنه و می گه باقر باز که در رویا به سر می بری و با خودت حرف می زنی. چرا هر چه صدا می کنم جواب نمی دی؟ رها خانم آن خانه پر از شادی و خنده حالا به محنت کده ی ساکت و سردی تبدیل شده. یک سالی می شه که خانم جان به منزل بازگشته اند من که اوایل حال و حوصله ی رسیدگی به باغچه را نداشتم به خاطر ایشان دست به کار شدم. باز هم به این باغ کوچک صفایی دادم، ولی خانم نه تنها از من تشکر نکرد، بلکه اصلاً متوجه هم نشد. ای کاش می شد به او شوکی وارد کرد که اینگونه غمگین و ناراحت نباشه.
از باقرخان به خاطر گلی که به من داده بود تشکر کردم و از پله های حیاط بالا رفتم و وارد سالن شدم. زیور خانم با دیدنم فریادی کشید و گفت: سلام به روی ماهت رها جان. چه خوب کردی آمدی. خوش آمدی. نمی دانی که دلم چقدر برات تنگ شده بود.
سپس مرا در آغوش کشید و بوسه ای بر روی گونه هایم نشاند و گفت: بشین برات چای و شیرینی بیارم.
لبخندی به او زدم و گفتم: مهناز خانم کجا تشریف دارند. ایشون رو نمی بینم.
آنگاه زیور خانم سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت:عزیز دلم کجا می خوای باشه. در اتاق یگانه خودش را زندانی کرده. از روزی که به اتفاق خواهرش به ایران آمده، اون اتاق را ترک کرده. مگر به خاطر کارهای ضروری که گاهی خواهرش و گاهی هم سامان خان به دنبالش می آیند، آنگاه مجبور به ترک آن اتاق کذایی می گردد.
سرم را پایین انداختم و گفتم: آخر چر زندگی را به کام خود تلخ میکند. اینطوری که بدتر افسرده و بیمار می شه.
زیور در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، گفت: بمیرم الهی برایش. من که مادر نشده ام، ولی درد او را به خوبی حس می کنم. چه خوب شد که شما به دیدنش آمدی. مطمئنم که از دیدارت خوشحال می شه. شاید خنده ای رو که سالها به صورتش ندیده ایم هم اکنون ببینیم.
سپس گفت: بهتره خودت به تنهایی به ملاقاتش بری.
از او تشکر کرده و از پله های سالن بالا رفتم. وقتی به نزدیکی اتاق یگانه رسیدم، باز هم نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. وقتی کمی حالم بهتر شد، در زدم. ولی پاسخی نشنیدم. دستگیره را چرخاندم و وارد اتاق شدم.
خانم پرتو جلوی پنجره ی اتاق نشسته بود و گویی به بیرون نگاه می کرد ولی می دانستم که حواسش جای دیگری است. دلم برایش سوخت. چقدر لاغر و پیر شده بود و از آن خانمی که چند سال پیش با خوشحالی داشت ایران را به مقصد پاریس ترک می کرد، خبری نبود.
آن لحظه گویی اصلاً مرا نمی دید و متوجه حضور من نشده بود. جلوی پاهایش روی زمین نشستم و گفتم: سلام خانم پرتو. منم رها. مرا به خاطر دارید؟
به چهره ام براق شد. لبخندی زد و گفت: بالاخره آمدی رها.
دستانش را گرفتم و بوسه ای روی آن نشاندم و گفتم: مرا ببخشید که اینقدر دیر به دیدنتان آمدم.
سرم را از روی دستانش بلند کرد و گفت: نمی دونی چقدر به این پنجره زل زدم تا تو و یگانه را با هم ببینم. بهار و پاییز و زمستان آمدند و رفتند ولی شما دو تا نیامیدید. عزیزم دلم حالا هم که آمدی تنهایی. باز هم اونو با خودت نیاوردی.
وی را در آغوش گرفتم و با صدای بلند گریستم. من نیز همانند او دلم برای یگانه پر می زد ولی چه کنم که نمی توانستم او را از خانه ی ادبیش بیرون بکشم. می دانستم که مهناز خانم دچار افسردگی حاد و پیشرفته ای شده و نیاز به یک شوک واقعی دارد تا از بحران خارج شود، ولی از دست من هم کاری ساخته نبود. از آغوشش خارج شدم. عجیب اینکه او قطره اشکی هم نریخته بود.
او باید گریه می کرد و مرگ یگانه را باور می داشت. ولی پس از چند سال باز هم نخواسته بود قبول کند که فرزندش را برای همیشه از دست داده است.
از جایم برخاستم و یک صندلی آوردم و روبرویش نشستم. او هنوز به کوچه زل زده بود و دستانم را محکم در دست گرفته بود. به او گفتم: خانم پرتو خواهش می کنم کمی به فکر خودتون باشید. با این حالی که دارید فقط خودتان را از آزار نمی دید، بلکه روح یگانه رو هم آزرده خاطر می سازید.
ولی گویی او نمی خواست به حرفهای من توجه کند. لبخندی به لب آورد و گفت: اون می آید، مطمئنم. حالا تو اینجایی به خاطر تو هم که شده می آد.
من هم به همراه او به کوچه زل زدم. در همین حین ضربه ای به در خورد. اول فکر کردم زیور است،ولی وقتی به پشت سرم نگریستم، سامان را دیدم.
با تعجب از جای برخاستم و اشکهایم را پاک نمودم و با یکدیگر سلام و احوالپرسی کردیم.
سامان به طرف خاله اش رفت و کنارش ایستاد و گفت: خاله جان حالتون چطوره؟
مهناز خانم دستان سامان را گرفت و لبخندی زد و گفت: دیدی سامان جان رها آمده. حالا مطمئنم که یگانه هم به منزل می آد. اون با من قهر کرد که به زور اونو به خارج از کشور بردم ولی با رها که قهر نیست. تو هم بشین اینجا کنار پنجره و آمدن اونو به من اطلاع بده. دیگه چشمام نمی بینند و سویی ندارند. از بس به آن دورها نگاه کردم خسته شدم.
سپس نگاهی به من کرد و گفت: رها جان دستام رو بگیر، می خوام بروم کمی استراحت کنم.
به سویش رفتم، دستانش را گرفتم. با لبخندی مهرآمیز به صورتم نگریست. آنگاه از جای بلند شد و من او را روی تختخواب یگانه خواباندم. همانند بچه ها خیلی زود به خواب رفت.
من که با تعجب به او می نگریستم، با صدای سامان به خود آمدم که گفت: از اینکه به این زودی به خواب رفت، تعجب نکن. اثر آرامبخش هایی یه که پزشکان برایش تجویز نموده اند. اکثر شبها بیداره و چشم به راه. می گه هوا تاریکه، باید به خیابان نگاه کنم که یک وقت یگانه راه خانه را گم نکنه.
با گفتن این حرف سامان دلم از جا کنده شد. می خواستم از آنجا فرار کنم و فریاد بزنم آخه چرا، خدایا چرا این زن بیچاره را اینقدر عذاب می دهی. مگر او در گذشته چه گناهی مرتکب شده که مستحق این همه عذاب است.
با صدای زیور که پا به داخل اتاق می گذاشت به خود آمدم که گفت: رها خانم، آقا سامان وسایل پذیرایی را مهیا کردند، بفرمایید.
کیفم را از روی میز برداشتم. کمی به چهره ی مهناز خانم نگریستم و اتاق را ترک کردم. وقتی به اتفاق سامان وارد سالن پذیرایی شدیم از او معذرت خواستم و گفتم باید بروم که زیورخانم خودش را فوری به من رساند و گفت: کجا می خوای بری. یک ساعت به ظهر بیشتر نمانده. من ناهار درست کرده ام، نمی گذارم بری. ما تازه تو را پیدا کرده ایم. به ارواح خاک یگانه قسم می خورم که نمی گذارم ناهار نخورده بری.
دستان زیور را گرفتم و گفتم: باید برم، دخترم رو منزل پدرم گذاشتم، مطمئنم که بهانه ام رو می گیره.
زیور خانم ابرو در هم کشید و گفت: خوب عزیز دلم برو به دنبالش او را هم بیار. این که دیگه غصه نداره.
گفتم: آخه نمی شه.
زیور خانم به تلفن اشاره کرد وگفت: به منزل پدرت زنگ بزن، ببین اگه بچه بهانه می گیره برو دنبالش.
از اینکه اینقدر زیور خانم اصرار می کرد خجالت کشیدم. گوشی تلفن را برداشتم و شماره ی منزل پدرم را گرفتم. آوا گوشی را برداشت. می دانستم که آنها هم آنجا هستند چون تقریباً ما هر دو به اتفاق قرار می گذاشتیم و به منزل پردم می رفتیم.
پس از سلام و احوالپرسی به او گفتم: ناهار در منزل خانم پرتو می مانم. از آوا احوال یگانه را جویا شدم. خندید و گفت: می دونی که وقتی این دو وروجک شیطون به هم می افتند حال هیچ کس را نمی پرسند. تو هم راحت باش و دلت شور نزنه.
گوشی تلفن را قطع کردم و روی یکی از مبل ها نشستم. همان موقع چشمم به سامان افتاد که در حیاط خانه به اتفاق باقرخان قدم می زد. دعا می کردم که او هر چه زودتر آنجا را ترک کند. حرفهای زیادی داشتم که باید با زیور خانم در میان می گذاشتم ولی از شانس بد من سامان به داخل سالن آمد و زیور خانم نیز با دو فنجان چای از آشپزخانه وارد سالن شد.
خنده ای کرد و گفت: چقدر دلم می خواست که مثل گذشته ها این خانه شلوغ می شد و همه ی بچه ها دور هم جمع می شدید، ولی افسوس که هر کدام از شما بچه ها برای خود به راهی رفتید و ما را فراموش نموده اید. باور کن رها جان اگر این آقا سامان سری به این خانه نزنه، من و باقر دیوانه می شیم. به سلامتی همین روزها هم که می خواهند ازدواج کنند. با برقرار شدن بساط عقد و عروسی انشاءا... باز هم خوشی و خنده به این خانه راه پیدا می کنه. مینا خانم (مادر سامان) قول داده اند بعد از ازدواج آقا سامان برای همیشه به این خانه نقل مکان کنند. می دونم که وقتی میناخانم پا به این خونه بگذارند کامران و سارا هم از فرانسه می آیند و سامان و همسرش هم به اتفاق خواهند آمد.
زیور خانم یکسره حرف می زد و من با تعجب به سامان می نگریستم که بالاخره قبول نموده تا ازدواج نماید. وقتی چشمان هر دو نفرمان به هم افتاد از خجالت سرخ شدم.
زیور خانم که طبق معمول از پادرد می نالید به آشپزخانه رفت تا بساط ناهار را مهیا سازد. فنجان چای را به دست گرفتم و مشغول خوردن شدم. سپس به چهره ی سامان نگریستم. او نیز به نقطه ای دور خیره شده بود.
بالاخره زبانم را در دهان چرخاندم و به او تبریک گفتم و برایش آرزوی خوشبختی کردم. همان لحظه از جایش برخاست و به سمت پنجره رفت و گفت: خیلی بهت تلفن کردم، چرا پاسخ تلفن ها را نمی دادی.
با لکنت زبان به او گفتم: معذرت می خوام اون روزها حال درست و حسابی نداشتم. البته رسم ادب ایجاب می کرد که با شما تماس بگیرم و به خاطر زحماتی که به شما دادم ازتان تشکر کنم ولی باور کنید که دست خودم نبود و هزار گرفتاری داشتم. حالا واقعاً خجالت می کشم و نمی دونم چگونه از این بابت از شما عذرخواهی کنم. انشاء الله در مراسم ازدواجتان جبران خواهم کرد.
به صورتم نگریست و گفت: من برای این به تو تلفن نکرده بودم تا تو از من تشکر کنی، بلکه می خواستم پاسخ سوالی را بگیرم که سالها منتظر شنیدن آن هستم.
از جایم برخاستم و به نزدیکی شومینه رفتم. به آتش داغ شومینه چشم دوختم. دستانم را نزدیک آتش بردم تا گرمای آن را بیشتر حس کنم. صدای سامان را از پشت سرم شنیدم که گفت: رها جوابم را بده و مرا از این برزخ تلخ نجات بده، برزخی که سالها در آن اسیرم. کمکم کن، خواهش می کنم به من نگاه کن و پاسخم را بده.
ناخودآگاه برگشتم و به صورتش خیره گشتم. در چشمانش تمنای وصال را دیدم ولی من دیگر آدمی نبودم که بتوانم یک زندگی مشترک دیگر را تحمل کنم.
سرم را پایین انداختم و گفتم: می دونی که ازدواج با من به نفعت نخواهد بود. من یک بیوه زنم که یک بچه شش ساله دارم. از نظر تو ازدواج با من یک ازدواج منطقیه؟ مطمئن باش اگر حرفی از من به مادر و خواهرت بزنی تو رو دیوانه می پندارند و با تو از در مخالفت بیرون خواهند آمد، در ضمن من هنوز آمادگی ازدواج را ندارم. تو هم که به سلامتی داری سر و سامان می گیری. پس علت ناراحتیت چیه؟
پوزخندی زد و گفت: سر و سامان. مامان خودش برید و خودش هم دوخت و حالا داره تن ما می کنه. آره زنی که می خواد برام بگیره از هر نظر شایسته است، خودش یک خانم دکتره، پدر و مادرش هم وکیل اند. از نظر خانه و زندگی و زیبایی و ثروت چیزی کم نداره. فقط من دلم راضی نیست. هر چقدر هم که به اونها می گم گوششان بدهکار نیست و حرف خودشان را می زنند. بارها به اونها گفته ام که نمی خوام ازدواج کنم و این تجربه ی مجرد بودن را دوست دارم، ولی به قول معروف کو گوش شنوا؟ حالا اگر تو قبول کنی باور کن که من مادرم رو راضی می کنم. آرزوی او ازدواج منه. یادم می آد آن روزها چقدر به خاله مهناز اصرار می کرد که به خواستگاری تو بیام و خاله می گفت رها زوده که عروس بشه، اون هنوز یک دختر دبیرستانیه. مطمئنم که خانم و آقای مهرجو قبول نخواهند کرد.
در حالی که از صحبت های سامان عصبانی شده بودم به او گفتم: خواهش می کنم بس کن. اینقدر حرف گذشته را نزن. این رهایی که جلوی تو ایستاده با آن رهایی که سالها پیش می دیدی و دوست داشتی از زمین تا آسمان فرق کرده. به چهره ام نگاه کن آیا جز آنچه که گفته ام چیز دیگری می بینی؟ من ازدواج کرده ام. شوهرم مرد و مرا با یک بچه تنها گذاشت. ببن این رها با آن رهایی که تو می شناسی از زمین تا آسمان فرقه. تو می تونی با یک دختر خوب ازدواج کنی و خوشبخت باشی، بدون آنکه با خانواده ات درگیر بشی. پس خواهش می کنم مرا فراموش کن. من به این زندگی قانعم و فقط خوشبختی فرزندم را زا خدا می خوام و دیگر چیزی برام مهم نیست.
سامان در حالی که عصبانی شده بود و دندان هایش را به هم می فشرد به نزدیکم آمد و گفت: چرا به خودت فکر نمی کنی؟ مگر چند سالی داری؟ تو که در این چند سال زندگی جز غم و اندوه چیزی ندیده ای، باور کن تو می تونی خوشبخت و سعادتمند بشی. همینطور دخترت. مطمئن باش که من در حق او پدری خواهم کرد. این رو به تو قول می دم.
سرم از حرفهای سامان به شدت درد گرفته بود. فقط برای اینکه او را ساکت کنم، گفتم: باید فکر کنم، ولی قول نمی دم. خواهش می کنم اگر با تو تا سه روز دیگه تماس نگرفتم به دنبال زندگی خودت برو و اگر خواستم تماس بگیرم سه روز دیگه همین موقع، همین جا، به تو تلفن خواهم کرد.
سپس کیف دستی ام را برداشتم و بدون آنکه از زیور خانم و باقرخان خداحافظی کنم آنجا را ترک کردم. می دانستم که اگر آنان بفهمند که برای ناهار نمانده ام و بی خبر آنجا را ترک کرده ام ناراحت خواهند شد، ولی دیگر نمی توانستم آن محیط را تحمل کنم. نیاز داشتم کمی با خودم خلوت کنم و به آینده ی خود نیز بیندیشم.
قدم زنان به پارکی که نزدیک آن محل بود رفتم و به حرفهای سامان فکر کردم. او راست می گفت مگر من چند سال داشتم که از همه ی لذات و خوشی های زندگی خودم را محروم ساخته بودم.
یاد صحبت های مادرم و آوا افتادم. آنها نیز بارها همین حرفها را به من زده بودند و هر بار از اندیشیدن به آن سخنان تنم می لرزید. شنیده بودم که مادرم به آوا گفته بود که رها باید دلش بلرزه و بار دیگه عاشق بشه تا بتونه ازدواج کنه.
همیشه در دل به حرفهای آنان می خندیدم و می گفتم مگر آدمی در طول زندگی چند بار دلش به معنای واقعی می لرزد و عاشق می شود. عشق من به استاد سپهر عشقی پاک بود و عاری از هرگونه گناه، عشقی که منجر به امری مقدس شد و هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر می شد.
آیا می شود دوباره آن لحظات سکرآور عاشقی تکرار شود و من بار دیگر در رویاهای عاشقانه ام غوطه ور شوم و اطرافیانمان را فراموش کنم. نه امکان نداشت، من عشق واقعی را فقط در وجود او دیده بودم و نمی توانستم خود را مجاب به عشقی دیگر کنم.
یک ساعتی در پارک نشستم و فکر کردم و بالاخره راهی منزل پدرم شدم. وقتی پا به داخل خانه گذاشتم یگانه و آرمین خودشان را در آغوشم انداختند و من هم بوسیدمشان و گفتم: پدربزرگ و مادربزرگ را که اذیت نکردید.
یگانه خندید و گفت: نه مامان جون، تازه عمو آرمان قول داده که غروب ما را به پارک ببره.
سپس هر دو جیغی کشیدند و دوباره به دنبال هم دویدند. من هم از این فرصت استفاده کرده، به سالن رفتم و با پدر و مادر و آوا و آرمان سلام و علیکی کردم.
مادر تا چشمش به من افتاد، گفت: چقدر رنگ و روت سفیده شده. فکر کنم نتونستی آنجا خوب ناهار بخوری. بیا با من به آشپزخانه بریم تا برات غذا بکشم.
من هم که از گرسنگی دلم به قار و قور افتاده بود، به دنبالش روان شدم و پس از اینکه پشت میز نشستم، مادرم از خانم پرتو پرسید. من هم به اختصار برایش گفتم که او چه حالی داشت.
مادرم چشمانش پر از اشک شد و گفت: زن بیچاره چه روزهای سختی را باید تحمل کنه. یادم باشه در این هفته یک روز را در نظر بگیرم و به دیدنش برم. او احتیاج به یک همصحبت داره.
در حالی که غذایم را با اشتها می خوردم با مادرم هم صحبت می کردم که آوا وارد آشپزخانه شد و گفت: به به چه اشتهایی! ببینم مگه در روز چند دفعه ناهار می خورند.
خندیدم و گفتم: تو می دونی من عاشق دستپخت مامان هستم. هر جا باشم و هر چیزی هم بخورم وقتی به اینجا بیام باید ناخنکم رو بزنم.
این بار آوا خندید و گفت: معنای ناخنک را هم فهمیدیم.
مادرم در حالی که چای می ریخت گفت: آوا جان چه کارش داری، بگذار هر چه دلش می خواد بخوره.
سپس با سینی چای آشپزخانه را ترک کرد.
آوا صندلی میز را عقب کشید و در کنارم نشست و گفت: چه خبر؟ راستی به آنجا که رفتی سامان را ندیدی؟
با تعجب به چهره اش نگریستم و گفتم: آره دیدم ولی تو از کجا فهمیدی؟
سرش را به صورتم نزدیک کرد و گفت: نیازی به سوال و جواب نبود، رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. با همان نگاه اول پی به همه چیز بردم، خوب یاالله بگو چی شد؟ آیا حرفی هم از گذشته به میان آوردید؟
لیوان آب را از روی میز برداشتم و جرعه ای نوشیدم وگفتم: اره صحبت کرد. می خواد به سلامتی ازدواج کنه، آن هم با یک خانواده ی اسم و رسم دار. فکر می کنم دختره، خانم دکتر باشه.
آوا با حرص گفت: فقط همین.
از جایم برخاستم و شروع به جمع آوری میز کردم و گفتم: آره، پس می خواستی چی؟
آوا هم از جایش برخاست و پشت سرم قرار گرفت و گفت: پس به خاطر ازدواج عالیجناب بود که رنگ رخسار شما اینقدر بریده.
گفتم: نه دلم برای خانم پرتو می سوخت. بیچاره مثل دیوانه ها شده. در اتاق یگانه خودش را زندانی نموده و از پنجره ی اتاق مرتب به بیرون زل می زنه تا شاید یگانه از راه برسه. باور کن دیدار اول دل هر بیننده ای را می سوزونه.
آوا شانه هایم را گرفت و گفت: پس تو که قرار بود آنجا ناهار بمونی، چی شد که ناهار نخورده آمدی؟ تو رو خدا راستش رو بگو، اینقدر هم راه نرو و یک جا بشین.
من که آن لحظه دلم نمی خواست چیزی را برای آوا تعریف کنم، چون هر لحظه ممکن بود مادرم به آشپزخانه بیاید و موضوع خواستگاری سامان را بفهمد و دوباره هر دو به جانم بیفتند و نصیحتم کنند، در جایم ایستادم و گفتم: باشه برات تعریف می کنم، ولی حالا نه. غروب وقتی خواستیم بچه ها را به پارک ببریم همه چیز را برات بازگو می کنم. ولی قول بده به مادر و ارمان چیزی نگی.
دستانش را به هم زد و گفت: آخ جون خدا کنه که خبرهای خوبی داشته باشی.
سپس به همراه هم به سالن رفتیم. ساعت 6 بعدازظهر بود که از پدر و مادر خداحافظی کردیم و به همراه آرمان و آوا و بچه ها راهی پارک شدیم. وقتی به پارک رسیدیم، ارمان بچه ها را برد تا کمی بازی کنند. من و آوا هم روی یکی از نیمکت های پارک نشستیم.
آوا با هیجانی عجیب مرتب سوال می کرد و نمی گذاشت من حرف بزنم. خندیدم و گفتم: مثل اینکه عجله ی تو بیشتر از منه. می شه علتش را بپرسم؟
دستانش را به آهستگی بلند کرد، روی گونه هایم گذاشت و گفت: یاالله تو رو خدا بگو چی شده؟ مردم از این همه دلشوره و اضطراب.
دستانش را در دست گرفتم و تمام ماجرا را برایش شرح دادم. سپس گفتم: حالا از او وقت خواستم تا فکر کنم. ولی در این چند ساعته که با خودم کلنجار می رفتم، می دونم جوابم چیه؟ احتیاجی به سه روز وقت هم نبود.
آوا به چشمانم زل زد و گفت: می خوای بگی که جوابت منفیه؟
به جایی که بچه ها بازی می کردند، چشم دوختم و گفتم: درست حدس زدی. من نمی تونم ازدواج کنم. تازه اگر این کار را انجام بدم، جواب یگانه را چه بدم؟ اگر بزرگ شدم و از من پرسید چرا پدرم را فراموش کردی و ازدواج نمودی به او چی بگم؟ در ضمن من هنوز آمادگی ازدواج را ندارم. نمی تونم مردی را تحمل کنم که یاد و خاطرات رامتین را بخواد از ذهن و روحم پاک کنه.
آوا با ناراحتی از جای برخاست و گفت: واقعاً که، این چه حرفهاییه که می زنی؟ تا کی می خوای همانند زنان شصت ساله ی بیوه زندگی کنی؟ عزیز من زندگی در جریانه. تو مجبور هستی که زندگی کنی و از خوشی های آن بهره مند بشی. تا کی می خوای هر پنجشنبه به مزار آن خدابیامرز بری. باور کن تو با این کارها هم خودت را افسرده ساختی، هم این بچه ی بیچاره رو. او به یک مسافرت احتیاج دارد. چند سال است که او را به یک مسافرت خشک و خالی نبرده ای. چند بارت بهت گفتم بیا با هم به شمال بریم، طفره رفتی و گفتی آن روزها رامتین از من خواهش می کرد که با او به مسافرت برم، چون نرفتم حالا وجدانم ناراحته، نمی تونم بدون اون جایی برم. هر کس با تو حرف بزنه فکر می کنه که با یک زن بیسواد و بی فرهنگ روبروه شده. باشه اگر فکر خودت نیستی، فک این بچه باش. مطمئن باش با ازدواج تو، نه تنها خوشحال می شه بلکه روحیه اش هم خوب می شه. تا کی با حسرت به بچه هایی نگاه کنه که دست پدر و مادرشان را گرفته اند و به گردش و تفریح آمده اند. مطمئن باش نیاز یک دختر به پدر خیلی بیشتر از یک پسربچه است. در ضمن سامان مرد خوبیه. او تحصیل کرده و با فرهنگه. هیچ وقت نمی گذاره که یگانه درد بی پدری را حس کنه. ممطئن باش با او همان رفتاری را می کنه که اگر رامیتن زنده بود، می کرد. یادته در این مدت چقدر خواستگار داشتی، من به تو می گفتم که ازدواج کن ولی آیا اینقدر اصرار می نمودم؟ چون شناختی نسبت به آنان نداشتم ولی سامان فرق می کنه. خواهش می کنم رها کمی فکر کن. مطمئن باش که روح رامتین نیز از این وصلت شاد و مسرور می شه.
در حالی که چشمانم پر از اشک شده بود، به رامتین فکر می کردم و به دخترش که چه شاد و خوشحال آرمان را در آغوش گرفته بود و او را می بوسید.
آن شب وقتی به خانه آمدم، مرتب در فکر بودم. به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای درست کردم و باز به فکر فرو رفتم. سکوت و ظلمت خانه ممکن بود هر شخصی را به وحشت بیندازد، مخصوصاً وقتهایی که کوکب به مرخصی می رفت و من و یگانه در آن خانه بزرگ تنها بودیم. ولی من آنقدر به این سکوت و تنهایی عادت کرده بودم که جز این نیازی در خود حس نمی کردم.
لحظه ای با خود فکر کردم اگر یگانه بزرگ شد و ازدواج کرد و از اینجا رفت چه کنم؟ چگونه بدون او زندگی را از سر بگیرم؟ اندیشه ی جدایی از تنها فرزندم مرا به وحشت انداخت. همانند دیوانه ها از جا برخاستم، به اتاق خوابش رفتم و به چهره ی معصومانه اش که در خواب بود نگریستم. دستان کوچکش را بوسیدم.
وای خدایا او چه شباهتی به رامتین داشت. هر چه بزرگتر می شد، گویی رامتین را در جلوی چشمانم به وضوح می دیدم.
از جایم برخاستم، به سمت پنجره رفتم و به ستارگان آسمان چشم دوختم. با تمام وجود خدا را شکر کردم که رامتین فرزندی را از خود برایم به یادگار گذاشت که چهره اش درست شبیه خودش است.
تمام آن شب را در کابوس به سر بردم و خواب به چشمانم راه نیافت. مرتب رامتین را در نظرم می دیدم که با دسته گلی زیبا به سویم می آید، ولی وقتی به او نزدیک می شدم از کنارم می گذشت و من فریاد می زدم و می گفتم خواهش می کنم تنهایم نگذار، من به تو احتیاج دارم. اما او مثل همیشه با تبسمی جذاب از کنارم عبور می کرد.
صبح زود وقتی با سر و صدای یگانه و کوکب از خواب برخاستم فهمیدم که یگانه دیرش شده. به ساعت دیواری نگاهی انداختم و با سرعت از رختخواب خارج شدم. خدا را شکر کردم که کوکب صبح خیلی زود آمده و صبحانه را حاضر کرده.
به طرفش رفتم و سلام کردم. تا چشمش به من افتاد، گفت: رها خانم خدا مرگم بده چرا چشمات اینقدر قرمزه؟ یقیناً باز هم گریه کردی و خودت را اذیت نمودی.
در حالی که دستان یگانه را می گرفت تا او را سر میز صبحانه ببرد، گفت: آخر تا کی می خوای اینقدر خودت را آزار بدی؟ اگر به فکر خودت نیستی کمی به فکر این طفل معصوم باش.
به چهره اش نگریستم که با چه مهربانی لقمه می گرفت و به زور در دهان فرزندم می گذاشت و او هم مرتب نق می زد که میل ندارم. سریع لباس پوشیدم و گفتم: یگانه صبحانه ات را بخور تا من ماشین را از پارکینگ بیرون بیارم، تو هم زود بیا پایین منتظرت می مانم.
کوکب به طرفم آمد و گفت: رها خانم برای خوردن ناشتایی که برمی گردی؟
گفتم: آره، برمی گردم.
سپس از خانه خارج شدم و پس از چند لحظه کوتاه یگانه آمد و هر دو به سوی مدرسه حرکت کردیم. در راه یگانه گفت: مامان جون چرا شما اینقدر غمگینی و هیچ وقت نمی خندی؟
دستانش را در دست گرفتم و گفتم: من که با تو بازی می کنم و می خندم. یادت رفته که دیشب چقدر با خاله آوا و عمو آرمان خندیدیم و بهمون خوش گذشت.
سرش را به سمت شیشه ماشین رو به خیابان گرداند و گفت: ولی من اصلاً ندیدم که شما بخندید. مامان جون شما که همیشه می گویید دروغ گفتن کار بدیه، چرا به کوکب جون دروغ گفتید که دیشب گریه نکردید. من نصفه شب از خواب برخاستم که برم آب بخورم، صدای هق هق گریه ی شما را شنیدم. دلم می خواست به کنارتان بیام ولی نخواستم مزاحم تنهایی شما بشم.
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. وقتی به نزدیکی مدرسه ی یگانه رسیدم، ایستادم و گفتم: عزیزم مطمئن باش من برای خوشبختی تو هر کاری می کنم. تو نگران هیچ چیز نباش. اگر دیدی دیشب گریه کردم کمی ناراحت بودم و اصلاً دلم نمی خواست کوکب چیزی بفهمه، چون ناراحت می شه. به همین علت به اون دروغ گفتم. ولی از این به بعد نه تنها گریه نمی کنم، بلکه همیشه می خندم. راستی امروز که از مدرسه به خونه آمدی وقتی خوب درسهات رو خوندی تو رو به کنسرتی که بهت قول داده بودم می برم.
یگانه با خوشحالی مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: مامان خوشگلم به خاطر همه چیز متشکرم.
سپس از اتومبیل خارج شد و به سوی مدرسه اش رفت. در راه چند خرید انجام دادم و به منزل رفتم. صبحانه خوردم و خودم را به کلاس درس رساندم.
در آن سه روز که زا سامان وقت گرفته بودم تا فکر کنم، در تب و تاب به سر می بردم. چهره ی رامتین، مادرش، یگانه، کوکب، آوا، همه و همه مرتب جلوی چشمانم رژه می رفتند و گویی هر کدام در خیال و اوهام چیزی به من می گفتند که متوجه نمی شدم.
صبح روز سوم با آوا تلفنی صحبت کردم. او دوباره نصیحتم کرد. آن لحظه تصمیم گرفتم به سامان جواب مثبت بدهم منوط به اینکه مدتی کوتاه با هم همین طوری صحبت کنیم و بیرون بریم تا اخلاق یکدیگر را بهتر بشناسیم.
در ساعت مقرر به منزل خانم پرتو تلفن کردم. گویی سامان منتظر بود، چون بعد از یک زنگ کوتاه، گوشی را برداشت.
با صدایی که خودم متوجه شدم که گویی از ته چاه برمی خاست، شروع به صحبت کردم و تمام شرایطم را برایش گفتم. او هم با خوشحالی گفت: هر چه تو بگی گوش می کنم. حالا امشب به دنبالت می آم که شام بریم بیرون. یگانه را هم با خودت بیار. می خوام خوب با اخلاقش آشنا بشم.
از او تشکر کردم و گفتم: یک جایی قرار بگذار، خودم می آم.
او هم قبول نمود و آدرس محلی را گفت که آنجا را به خوبی می شناختم. خداحافظی نمودم و برای ساعت 7 شب با او قرار ملاقات گذاشتم. یک ساعت بعد آوا تلفن کرد و پرسید که چه شد، من هم ماجرا را برایش گفتم.
از خوشحالی جیغی کشید. من که هنوز مردد بودم، گفتم: نمی دونم آیا کار درستی کرده ام یا نه؟ خدا خودش به من کمک کنه.
خنده ای کرد و گفت:حالا اینقدر یکجا نشین و فکر و خیال نکن. به نظر من بهتره که امشب یگانه رو به همراه خودت نبری، چون تو هیچ توضیحی در این زمینه به او ندادی. اونو به منزل من بیار، سپس در قرار ملاقات بعدی اونو همراه خودت ببر.
از او تشکر و خداحافظی کردم و ساعت شش یگانه را به منزل آوا بردم و طبق معمول وی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. من هم سر ساعتی که با سامان قرار گذاشته بودم خودم را به محل مورد نظر رساندم.
قرار ملاقاتمان را در یک کافی شاپ گذاشته بودیم. وقتی به آنجا رسیدم داخل آنجا تاریک بود. لحظه ای کوتاه گذشت تا چشمانم به تاریکی عادت کرد. او را دیدم که از جایش برخاسته بود و به من نگاه می کرد.
به سویش رفتم. او صندلی را کنار کشید و سلام کرد و گفت: پس چرا یگانه را به همراه نیاوردی؟
روی صندلی نشستم و گفتم: هنوز هیچ توضیحی به او نداده ام. بهتره ذهنش را کمی آماده کنم، آن وقت جلسه ی دیگه اونو همراه خواهم آورد.
وقتی سامان از من پرسید که چی میل دارم، گفتم هر چی باشه می خورم. آنگاه او سفارش کیک و قهوه داد. پس از لحظاتی چند که به سکوت گذشت او شروع به صحبت نمود و گفت: خیلی خوشحالم که بالاخره قبول کردی تا کمی هم فکر خودت باشی.
به صورتش نگریستم و گفتم: به مادرت چی گفتی؟ مثل اینکه او قرار ازدواج تو رو گذاشته.
در حالی که کیک درون بشقاب را برش می داد، گفت: احتیاجی نیست که حالا چیزی به او بگیم. فعلاً که پدر و مادر دختر مورد نظرش در مسافرت خارج از کشور به سر می برند. من فقط یکبار آن دختر را دیدم. هنوز با او به تنهایی صحبت نکرده ام. هر وقت که مامان قرار می گذاره تا کمی با او خلوت کنم، بهانه می آرم که کار دارم. نمی دونم چرا این دختره که اینقدر خودش را فهمیده و با شعور می دونه چیزی نمی فهمه. مرتب تلفن می کنه و می خواد سر صحبت را با من باز کنه، خیلی دلممی خواست که مادرم می فهمید که من و آذر (اشاره به آن دختر) هیچ وجه مشترکی با هم نداریم. از سر و وضع او پیداست که مرتب به دنبال لباس و مد فلان کشوره. اگر هم می بینی که پزشک شده به لطف عمویش بوده که سالها در خارج از کشور به سر می برده و سرپرستی او را قبول نموده. وقتی هم که آذر درسش تمام می شه به ایران می آد و تصمیم می گیره ازدواج کنه. مادرم هم که چند وقتی بود به دنبال کارهای خاله مهناز بود تا طلاقش را از آقای پرتو بگیره، با پدر آذر که وکیل معروفی بود آشنا می شه و بالاخره این آشنایی ها و رفت و آمدها باعث می شن که مامان از آذر خواستگاری کنه. آنها هم وقتی مرا دیدند، بدون معطلی پاسخ مثبت دادند و حالا قرار گذاشته اند بعد از اینکه از آمریکا بازگشتند، سور و سات عروسی را برپا نمایند.
در حالی که سکوت نموده بودم، فنجان قهوه را در دست گرفتم و نوشیدم. سامان به چهره ام نگاه کرد و گفت: حالا تو از خودت بگو چه کارا می کنی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: هیچی، توی منزل درس موسیقی می دم و گاهی وقتها هم به چند کنسرت دعوت می شم که اکثر آنها را قبول نمی کنم چون می خوام بیشتر وقتم را نزد یگانه باشم. دوست ندارم اون در خانه تنها باشه و کمبودی حس کنه.
سامان سرش را تکانی داد و گفت: رها تو خیلی سختی کشیدی. دلم می خواد که بهترین زندگی را برات درست کنم و تلافی این چند سال سختی را از تنت دربیارم. چه خوب می شد هر چه زودتر با خانواده ات صحبت می کردی. من هم با مادم حرف می زدم تا هر چه سریعتر قرارهایمان را بگذاریم. باور کن دیشب تا صبح خوابم نبرد، همه اش فکر می کردم نکنه پشیمان بشی. نمی دونی مثل جوان های 18 ساله مرتب دلشوره داشتم.
خندیدم و گفتم: مگه چند سال داری که اینقدر خودت را باخته ای. بهتره قبل از اینکه من با خانواده ام راجع به این مسأله صحبتی کنم، تو با مادرت حرف بزنی. ممکنه راضی به این وصلت نباشه.
سرش را به گوشم نزدیک نمود و گفت: راضی نشد که نشد، اون دلش می خواست من ازدواج کنم، حالا هم من قبول نموده ام باید از خداش هم باشه. اگر هم موافق نبود خودش می دونه. من با هزار مشقت و سختی تو رو به دست آورده ام، نمی خوام به این آسانی ها از دستت بدم.
بعد از صحبت های سامان از آنجا بیرون آمدیم. کمی قدم زدیم و سپس او مرا که اتومبیل نیاورده بودم، به منزل آوا رساند و رفت.
بعد ازمدتها احساس شادی و سرخوشی داشتم. همانند دخترهایی که کار خلاف شرع انجام داده اند و وجدانشان ناراحت است، مرتب به خودم نهیب می زدم که رها چرا این کار را کردی؟ چرا با سامان قرار گذاشتی؟ چرا به عشقت خیانت نمودی؟
ولی گویا احساسم به همه ی وجودم چیره شده بود. دستی به روی صورتم کشیدم، احساس کردم که تب دارم. نمی خواستم که آوا و آرمان مرا با آن حال ببینند. خجالت می کشیدم به داخل منزلشان بروم. از این رو زنگ را فشردم.
آوا پشت آیفون آمد، وقتی صدایم را شنید، خندید و گفت: ناقلا بالاخره آمدی.
بدون آنکه خودم را ببازم درست مثل همیشه خیلی سرد گفتم: نه بابا این حرفها چیه، دیر آمدنم به خاطر ترافیک خیابانها بود.
آوا در را باز کرد و گفت: یاالله بیا بالا می خوام باهات حرف بزنم. امشب آرمان کشیکه و دیر به منزل می آد.
گفتم: نه آوا جان، باشه برای وقتی دیگه. به یگانه بگو دم در منتظرش هستم. می خواد صبح به مدرسه بره، باید زود بخوابه.
آوا با حرص گفت: باشه نیا تو ولی باید همه چیز رو مو به مو برام تعریف کنی.
آنگاه خداحافظی کرد و پس از چند لحظه یگانه به دم در آمد. دستش را گرفتم و او را بوسیدم و گفتم: عزیزم بهت خوش گذشت؟
خندید و گفت: معلومه که خونه ی خاله آوا به من خوش می گذره. به شما چطور آیا خوش گذشت؟
به چهره اش نگریستم. فهمیدم که آوا چیزهایی برایش گفته، چون مرتب لبخند می زد و سوال می کرد. او را در آغوش گرفتم و از روی زمین بلند کردم و گفتم: عزیزم به موقع همه چیز را برات توضیح خواهم داد.
و سپس سوار ماشین شدیم و راهی خانه گشتیم.
آن شب هم درست مثل شب های گذشته نخوابیدم، با فرق اینکه آن شب ها امیدی در دل نداشتم، ولی حالا کورسوی امیدی را در وجودم حس می نمودم. احساس جوانی و شادابی، عشق و سرخوشی دوباره به سراغم آمده بود. چیزهایی را که سالها در وجودم مدفون ساخته بودم گویی از زیر تلی خاک بیرون آوردم. و عجیب اینکه چقدر از وجود آنها لذت می بردم.
همانند آن روزها که با دیدن رامتین خوشحال و شاد می گردیدم، حالا هم همان احساس را در وجودم داشتم. جلوی آیینه ایستادم، آری این بار دلم لرزیده بود و به یاد گفته های مادرم افتادم که می گفت: دل رها باید بلرزه و عاشق بشه تا دوباره ازدواج کنه.
در هیجان بودم که به قاب عکس رامتین که جلوی آینه بود خیره گشتم، گویی او هم به من می خندید. دستم را به روی قاب عکس کشیدم و او را بوسیدم.
چشمانم را بستم و به سامان فکر کردم. من هم این بار دلم می خواست که او هر چه زودتر صحبت هایش را با مادرش بکند و به همراه وی به دیدن خانواده ام بیاید.
آری شمع عشقی که سالها در وجودم خاموش ساخته بودم، با دیدن سامان و شنیدن حرفهایش به روشنایی گرایید و چه خوب بود آن حس زیبا.
دوباره جلوی آینه رفتم. تصمیم گرفتم قبل از آنکه به دیدن او بروم، سری به آرایشگاه بزنم. مدتی بود پایم را به آنجا نگذاشته بودم. صبح روز بعد که کلاس نداشتم این کار را انجام دادم و آرایشگاه رفتم. موهایم را کوتاه کرده و رنگ کردم. ابروانم را که همانند دوشیزگان جوان پیوسته و پر شده بود، برداشتم. عجیب اینکه وقتی کارم تمام شد و خودم را در آینه دیدم، لذت بردم.
خانمی که آنجا کارهایم را انجام می داد گفت: دختر جون چقدر خوشگل شدی، حیف نیست که به خودت نمی رسی. هر چند با این چشمان زیبا که تو داری دل هر بیننده ای را می لرزانی حالا چه برسه که کمی هم به خودت برسی.
خندیدم و از او تشکر کرده و خداحافظی نمودم.
حالم خیلی خوب بود. بعد از سالها احساس سبکی و راحتی می کردم. وقتی به منزل رسیدم، کوکب با دیدنم خوشحال شد و مرا بوسید و برایم اسپند دود کرد و گفت: رها جان نمی دونی که چقدر خوشحالم که تو رو شاد و سرخوش می بینم. حالا یگانه را بگو که چقدر با دیدنت خوشحال می شه.
یک ساعت بعد، یگانه به منزل آمد. وقتی برای استقبال او به دم در رفتم، تا چشمش به من افتاد گفت: مامان رها خودت هستی؟ چقدر خوشگل شدی.
او را در آغوش کشیدم و بوسیدم و گفتم: همه ی این کارها به خاطر توست که خوشحال باشی. حالا خوب شده ام؟
مرا تند تند می بوسید و می گفت: عالی شدی مامان جون. همانند فرشته های آسمان.
او را به خود فشردم، گفتم: اینقدر ازم تعریف نکن. هر چقدر خوشگل باشم، باز هم به پای زیبایی تو نمی رسم.
سپس هر دو با شوخی و خنده به سر میز ناهار رفتیم و پس از سالها به همراه کوکب گفتیم و خندیدیم.
هنوز آمادگی آن را پیدا نکرده بودم تا با یگانه صحبت کنم، به این علت باز هم از آوا کمک خواستم. او هم قبول نمود تا بیشتر با یگانه صحبت کند.
آن شب قرار بود سامان را ببینم. در پوست خود نمی گنجیدم. دلم شور می زد و قلبم همانند گذشته ها می خواست از سینه ام بیرون بزند.
بالاخره او را دیدم و چشمانمان به هم افتاد. حیرت و تعجب را در صورتش خواندم. پس از اینکه با یکدیگر سلام و احوالپرسی کردیم، گفت: حتماً امشب راجع به تو با مامان صحبت خواهم کرد. دیگه طاقت دوریت را ندارم ...
از پنجره ی اتاقم به فصل خزان می نگریستم، عجیب این بود که تمام اتفاق های مهم زندگیم در این فصل به وقوع می پیوست. چشمانم را بستم و در حالتی سکرآور به آینده نگریستم.
باد پاییزی بی رحم بود. برگهای درختان را به زمین می ریخت و آنان را از تن سرد شاخه ها جدا می نمود. برگها بدون هیچ کشمکش و جنجالی خود را به او می سپردند تا به هر کجا که می خواهد آنان را ببرد. در آن دورها کودکی دستان مادرش را سفت و محکم در دست گرفته و روی برگها می دوید و از صدای خش خش آنان لذت می برد.
سرم را از روی پنجره بلند نمودم و بخار نفسم را از روی شیشه زدودم. یک ساعت پیش قرار بود سامان تلفن کند و نتیجه گفتگویش را به اطلاعم برساند. دلم عجیب شور می زد. دیگر طاقت انتظار را نداشتم.
ای کاش از همان لحظه ی خلقت فرشته ای که تقدیرم را می نوشت ساعت های انتظار را اینقدر طولانی نمی نگاشت. باری آن شب گذاشت و فردا و فردا شب هم گذر کرد و از سامان هیچ خبری نشد.
تصمیم گرفتم که روز بعد خودم با تلفن همراهش تماس بگیرم. عجیب آنکه تلفنش نیز جواب نمی داد. آنقدر عصبی و خسته بودم که مشکلم را با آوا در میان گذاشتم، او هم گفت: یک هفته ای صبر کن. شاید مشکلی براش پیش آمده که نخواسته تو رو ناراحت کنه. اگر می تونی سری به خاتون بزن، شاید زیور خانم از او خبری داشته باشه.
نصیحت آوا را پذیرفتم و پس از دو روز که از سامان خبری نشد، دلم بدجوری به شور افتاد. عزمم را جزم کردم که روز بعد هم به دیدن خانم پرتو بروم و هم از زیور خانم در این مورد چیزی بپرسم.
آن روز صبح با حالت دلشوره لباس پوشیده و بعد از اینکه یگانه را به مدرسه رساندم، به سوی منزل خانم پرتو حرکت کردم. وقتی زنگ را فشردم، باقرخان در را به رویم باز کرد. از دیدنم تعجب نمود و باز هم طبق ممعمول صورتش به خنده باز شد و گفت: رها خانم چه عجب از این طرفها، راه گم کرده ای؟ راستی باید بگم که زیور از دست شما خیلی ناراحته. آن روز بدون خداحافظی اینجا رو ترک کردی و ناهار نماندی.
خندیدم و گفتم: این حرفها چیه آقا باقر. زیور خانم و قهر، اصلاً بهش نمی یاد.
سپس آقا باقر همانند گذشته ها گلی از باعچه چید و به من داد وگفت: بیا این شاخه گل را برای دخترت ببر. راستی چرا اونو اینجا نمی آری، خیلی دلمان می خواد اونو ببینیم.
گل را بوییدم و گفتم: دفعه ی بعد حتماً اونو خواهم آورد.
سپس پلکان حیاط را یکی یکی طی کردم و وارد سالن شدم. زیور خانم که مشغول تمیز کردن خانه بود تا چشمش به من افتاد خنده ای کرد و گفت: سلام رهای عزیزم چه عجب که یاد ما کردی. به باقر گفته بودم که اگه رها بیاد دیگه با او حرف نمی زنم و قهر می کنم ولی افسوس که این دل وامونده طاقت قهر نداره.
به سویش رفتم و او را بوسیدم و گفتم: قربون دل مهربونت برم. ببخشید که اون روز بدون خداحافظی رفتم. اون روز نتونستم جای خالی یگانه و بیماری مادرش را بیش از این تحمل کنم. در ضمن آقا سامان هم اینجا بود. از او هم خجالت می کشیدم.
گونه هایم را کشید و گفت: ای شیطون. بشین برم برات صبحانه بیارم.
دستانش را گرفته و گفتم: نه چیزی نمی خورم. حال خانم پرتو چطوره؟
سرش را تکانی داد وگفت: هیچ تغییری نکرده. البته الان بالا بودم می خواستم براش صبحانه ببرم، دیدم خوابه. شما هم اگر می خواید او را ببینید، باید بگم که فعلاً در حال استراحته. این جا بمون تا از خواب بیدار شه، بعد به دیدنش برو.
به اطرافم نگریستم آنجا کمی شلوغ و به هم ریخته بود. به آرامی به زیور خانم گفتم: دیشب مهمان داشتید؟ چقدر اینجا بهم ریخته است؟
روی مبل راحتی کنارم نشست و گفت: وا ... چی بگم، سارا و کامران و پسرشان از خارج آمده اند. دیشب همه اینجا مهمان بودند. مینا خانم و آقا سامان هم بودند و بالاخره بعد از سالها مهناز خانم رضایت داد که از اون اتاق پاش رو بیرون بگذاره. آخر می دونی که عروسی آقا سامانه. با همان دختره که پدر و مادرش وکیل هستند. نمی دونی مینا خانم چقدر خوشحال و شاده.
دستهایم را به دسته ی مبل گرفتم و نیم خیز شدم و گفتم: چی، عروسی سامان؟
 

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

زیور خانم که از تعجب من در بهت و حیرت به سر می برد، گفت: آره مادر جون. اون دفعه که بهت گفته بودم. منتهی قرار بود پدر و مادر دختره که در آمریکا بودند 3 ماه بمانند ولی نمی دونم چطور شد که سر و کله شان اینقدر زود پیدا شد. قراره امشب به ایران بیایند و همگی به فرودگاه برند. در ضمن ناهار همگی مهمان مینا خانم هستند. من و باقر هم دعوت داریم. فکر می کنم چند ساعت دیگه سامان به دنبال ما و مهناز خانم بیاد. بهتره تو هم اینجا بمونی و با هم بریم. مطمئنم که هم مهناز و هم سارا و مینا خوشحال خواهند شد.
دیگر از صحبت های زیور خانم چیزی نمی شنیدم. چشمانم پر از اشک شد. تصمیم گرفتم بمانم تا با سامان ملاقات کنم و از او توضیح بخواهم ولی بعد از اینکه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که بروم بهتر است. شاید او پشیمان شده و در تمام این مدت برای او یک بازیچه بیشتر نبودم. شاید می خواسته تلافی سالهای گذشته را به سرم دربیاورد.
وای خدایا باورم نمی شود. پس آن همه حرف و دلبستگی ها دروغ بود؟
بغضی که در گلویم بود مانند گلوله ای سربی در حلقم بالا و پایین می رفت. نمی توانستم آنجا بایستم و شاهد بدبختی ام باشم.
به قاب عکس یگانه که روی دیوار بود نگریستم. چقدر معصومانه به من نگاه می کرد. آرزو می کردم که او زنده بود و با وی حرف می زدم. حتماً در آن لحظات می توانست به کمکم بشتابد ولی افسوس که در سخت ترین ثانیه ها و دقایق زندگیم تنها بودم.
زیور که به آشپزخانه رفته بود با یک سینی چای به داخل آمد. به چهره ام نگاهی انداخت و گفت: چی شد دختر جون تو که اینجا آمدی حالت خوب بود.
از جایم برخاستم و گفتم: نمی دونم زیور خانم چرا هر وقت به اینجا می آم دلم می گیره و یاد یگانه می افتم.
او دستم را گرفت و گفت: بشین برات چای آوردم بخور بعد برو.
در این فاصله مهناز هم بیدار شده و خوشحال می شه تو رو ببینه.
با حالتی نزار به او گفتم: نه باید برم قراری دارم که اگر سر وقت به آنجا نرسم خیلی بد می شه.
سپس صورت او را بوسیدم و از آن خانه بیرون آمدم.
وقتی داخل اتومبیل شدم سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و با صدای بلند گریستم. آن روز پنجشنبه بود. با تلفن همراهم با کوکب تماس گرفتم و گفتم می خوام به بهش زهرا بروم. تو خودت به دنبال یگانه برو.
کوکب بیچاره که از صدای گرفته ام تعجب نموده بود بدون آنکه سوالی کند چشمی گفت و تلفن را قطع کرد. با سرعتی دیوانه وار به سوی بهشت زهرا حرکت کردم. اشک روی گونه هایم همچون بارانی تند روان بود و من با خودم حرف می زدم و می گفتم: رامتین چرا رفتی؟ برای چه مرا در عنفوان جوانی تنها گذاشتی؟ من به تو احتیاج دارم و تو نیستی. چرا هر وقت صدات می کنم پاسخ را نمی دی. آری من خودم را گول می زدم تو همه چیز و همه کسم بودی و بدون تو عشق معنایی نداره.
وقتی به مزار رامتین رسیدم با صدای بلند اشک ریختم. پیرمردی به سویم آمد و گفت: دخترم اینگونه ضجه نزن. من برای کسی که اونو اینقدر دوست داری قرآن می خونم تا روحش آرام بگیره.
سپس شروع به خواندن قرآن کرد. پولی به او دادم و از آنجا به مزار یگانه رفتم و گفتم: یگانه جان، آقا باقر راست می گه که عمر شادی ها کوتاه و عمر غم ها بلند و طولانیه. خوش به حالت که راحت در اینجا غنوده ای و هیچ فکر و خیالی نداری.
با یگانه حرف می زدم که سایه ی کسی را بالای سرم حس نمودم. فکر کردم پدر یگانه است. وقتی از جایم برخاستم سامان را دیدم. دلم نمی خواست که او مرا با چنین حالی آنجا ببیند.
به صورتم زل زد و گفت: به تلفن همراهت چندین بار زنگ زدم. اونو خاموش کرده بودی. مجبور شدم با منزلت تماس بگیرم. کوکب خانم گفت که به اینجا آمده ای.
دسته گلی را که همراه خود آورده بود بر روی سنگ قبر یگانه نهاد و گفت: می خواستم باهات حرف بزنم . بهتره از اینجا بریم.
پشتم را به وی کردم و گفتم: احتیاجی به صحبت نیست. وقتی تلفن نزدی فهمیدم اتفاقی افتاده. به همین دلیل صبح زود به دیدن زیور رفتم. او گفت که به زودی ازدواج می کنی. بهت تبریک می گم.
پشت سرم قرار گرفت و گفت: این چه حرفیه که می زنی؟ خودت می دونی که بدون تو لحظه ای نمی تونم به زندگی ادامه بدم.
با پوزخندی به او گفتم: پس برای همین بود که حدود هفت هشت روز منو معطل خودت کردی؟! حتی تلفن همراهت رو هم خاموش کردی.
- نه، باور کن اینطور که تو می گی نیست. نمی خواستم در این مورد چیزی به تو بگم ولی باشه،حالا همه چیز رو برات تعریف می کنم.
به چهره اش نگاهی انداخته و گفتم: اتفاق بدی افتاده؟
سرش را پایین انداخته و اینگونه ادامه داد: بعد از اینکه درباره ی تو با مامان صحبت کردم کمی با هم حرفمان شد. به این خاطر به منزل خودم رفتم. سارا و کامران و آذر مرتب با تلفن همراهم و منزلم تماس می گرفتند. به این خاطر تلفن را قطع کردم.

دیروز که به سرکار رفته بودم مامان آنجا تلفن کرد و گفت که سارا و کامران دارند از پاریس برمی گردند و قراره از فرودگاه به منزل خاله مهناز بریم. من هم به خاطر آن دو به فرودگاه و از آنجا به خانه ی خاله مهناز رفتم. مامانم که طبق معمول داشت قرار عروسی را می گذاشت و سارا هم مرتب در گوشم حرف می زد و به اصطلاح نصیحتم می کرد.
همین الان هم مطمئنم که زمین و زمان را به هم دوخته اند تا منو پیدا کنند تا ناهار بخوریم و شب به فرودگاه بریم چون پدر و مادر آذر از آمریکا برمی گردند. اگر به تو تلفن نکردم به خاطر این بود که نمی دونستم چه چیزی بهت بگم. حالا دیگه هیچ چیز برام مهم نیست، دلم می خواد خودم همه ی کارها رو انجام بدم.
هر وقت تو بگی می آم با خانواده ت صحبت می کنم. اگر دوست داشته باشی در ایران زندگی می کنیم، اگر هم نخواستی با هم به خارج از کشور می ریم. می دونی که من اقامت کانادا و آمریکا را دارم و همین حالا هم دعوتنامه های معتبری از بهترین بیمارستان ها و مراکز پزشکی در دست دارم. حالا هر کاری که تو بگی انجام خواهم داد.
با هم قدم زنان از آنجا دور شدیم. او منتظر بود تا پاسخی از من بگیرد و من باز هم در فکر فرو رفته بودم.
شاید من خیلی خودخواه بودم که می خواستم با او ازدواج نمایم، به هر حال من یک زن بیوه بودم که یک بچه داشتم. در صورتی که سامان پسری بود زیبا و جذاب و ثروتمند و تحصیل کرده. او اگر لب تر می کرد بهترین دختران را می توانست به عقد خود درآورد. شاید مادرش حق داشته که از دست او عصبانی شده. او می تواند با آذر خوشبخت شود و مادرش را شاد کند. من این وسط چکاره ام.
این فکرها از مخیله ام خارج نمی شد. مدام به اطرفام می نگریستم تا شاید راهی پیدا کنم که سامان مرا فراموش کند. در آن لحظه او دستانم را گرفت و گفت: رها به چی فکر می کنی؟ چرا حرف نمی زنی؟ خواهش می کنم بگو در مغزت چه می گذره؟
با حالی نزار به او گفتم: سامان شاید مادرت راست می گه. حق با اونه. من به درد تو نمی خورم. بهتره حرف مادرت را گوش کنی و به دنبال زندگیت بری. من راضی نمی شم که دل اونو بشکنی. تو تنها پسر اویی باید به حرفش اهمیت بدی. او صلاح تو رو می خواد.
به چشمانم نگاه کرد و من نگاهم را از او دزدیدم. سامان با ناراحتی گفت: به من نگاه کن رها. نگام کن می خوام ببینم که از ته قلبت این حرف رو می زنی؟
به او نگریستم و با صدای بلند گریستم و از دستش فرار کردم. با عجله خودم را به اتومبیلم رساندم و با سرعت سرسام آوری رانندگی کردم. دلم نمی خواست که دیگر او را ببینم.
وقتی به منزل رسیدم، یگانه به انتظارم نشسته بود و ناهار نخورده بود. او را بوسیدم و گفتم: می خوام به حمام برم. اگر گرسنه ای می تونی غذات رو بخوری.
او گفت: نه مامان جون، منتظر می مونم تا از حمام بیایی.
وقتی به حمام رفتم زیر دوش آنقدر گریستم تا به هق هق افتادم. نمی دانم که این همه اشک را از کجا آورده بودم. از خودم بدم آمد. باید سامان را فراموش می کردم و به زندگیم ادامه می دادم. گویی از روز اول در طالع من تنها زندگی کردن را بارها و بارها نوشته بودند و من باید به آن عادت می کردم.
پس از دو روز دوباره به زندگی عادی رو آورده بودم. یادم می آید یک روز که در منزل تنها بودم و کوکب به مرخصی رفته بود، زنگ خانه به صدا درآمد و از پشت اف اف زنی گفت که باز کن.
تعجب کردم چون صدا ناآشنا بود و وی را نمی شناختم. وقتی نامش را از او پرسیدم، گفت: مینا هستم، خاله ی یگانه.
با تعجب در را باز نمودم و تا او از پله ها بالا بیاید، لباسم را عوض کردم و به سوی در رفتم. مینا خانم همانند آن موقع ها هنوز هم زیبا و شیک پوش بود. به استقبالش رفتم. او را بوسیدم و به داخل دعوتش کردم.
وقتی روی مبل نشست، از او اجازه خواستم که برایش چای بیاورم. لبخندی زد و تشکر کرد. با خود گفتم: چرا بی خبر آمده. کاش قبلاً تلفن می زد تا حداقل آوا را خبر می کردم که اینجا بیاد.
چای را به همراه ظرف میوه ای که در یخچال گذاشته بودم به داخل اتاق بردم. هر دو در سکوتی طاقت فرسا دست و پا می زدیم که بالاخره او به حرف آمد و گفت: رها جان متأسفم از اینکه شوهر جوانت را از دست دادی. وقتی سامان بهم گفت چقدر ناراحت شدم. راستی حال دخترت چطوره؟ دیگه پاش خوبه شده و مشکلی براش پیش نیامده؟
گفتم: نه خدا را شکر. اون هیچ مشکلی نداره.
خندید وگفت: خب ببخشید که بدون اطلاع مزاحمت شدم. سارا هم می خواست به دیدنت بیاد ولی یک پسر شیطونی داره که نگو و نپرس. به او گفتم بهتره بمونه در خونه و از پسرش مراقبت کنه.
در حالی که فنجان چایش را برمی داشت جرعه ای نوشید و ادامه داد: نمی دونم در جریان هستی یا خیر، به سلامتی سامان می خواد ازدواج کنه ولی یه مشکلی پیش اومده که فقط به دست تو حل می شه. البته نمی دونم چگونه برات بازگو کنم. روم نمی شه.
من که سرم را پایین انداخته بودم، بلند کرده و گفتم: خواهش می کنم بگویید. رودربایستی نکنید. هر کاری که بتونم برای شما انجام خواهم داد.
فنجان چای را به روی میز نهاد و گفت:البته که می تونی.
سپس ادامه داد که من برای سامان دختر بسیار خوب و تحصیل کرده و اسم و رسم داری را مدتها در نظر گرفته بودم تا اینکه بالاخره ماه پیش از او خواستگاری کردم. سامان هم آن موقع قبول کرد و هیچ حرفی نزد. ولی تازگی ها بازی درآورده. حرفهایی می زنه که اصلاً با عقل جور در نمی آد. آخر عزیزم من با خانواده ی آقای معتمد صحبت کرده ام و قول و قرار گذاشتم. نمی دونم چی شد که یک دفعه این پسره فیلش یاد هندوستان کرد و همه ی قول و قرارها را از یاد برد.
به صورتش نگریستم و گفتم: حالا چه کمکی از دست من برمی آد؟
سرش را به این طرف و آن طرف تکانی داد وگفت: رها خواهش می کنم که خودت را به آن راه نزن. تو با او حرف زدی و قول و قرار گذاشتی. حالا می گی که چه کمکی از دستت ساخته است؟
سعی کردم که آن لحظه خودم را کنترل کنم، چون مهمانم بود ترجیح دادم هر چه دلش می خواهد بگوید. آنگاه وی با گریه ای ساختگی گفت: تو اگر سامان را دوست داشتی چرا همان روزها که اون در ایران زندگی می کرد و دربدر و عاشقت بود و ازت خواستگاری کرد جواب مثبت ندادی و به دنبال دل خودت رفتی؟ حالا که شوهرت رو از دست داده ای و یک بچه داری به خواستگاری او جواب مثبت دادی؟ نه این انصاف نیست که با بچه ی من چنین رفتاری داشته باشی.
آن لحظه از حرفهای مینا خانم آنقدر عصبی و ناراحت شدم که نمی دانستم چه بگویم. چشمانم پر از اشک شده بود، ولی اصلاً دلم نمی خواست گریه کنم و غرور خودم را جلوی این زن متکبر خرد نمایم.
بغض گلویم را فرو خوردم و گفتم: معذرت می خوام، مثل اینکه پسرتان همه ی ماجرا را برای شما تعریف نکرده. من به او جواب مثبت ندادم. او نه تنها یکبار بلکه چندین بار با من صحبت کرد. فکر نکنید که بعد از چند سال که او را دیدم از من خواستگاری کرده، بلکه همان روزها که برای معالجه ی یگانه به آمریکا سفر کرده بودم یک جورهایی در این مورد با من حرف زد و وقتی به ایران آمدم بارها و بارها خواست با من تلفنی حصبت کنه، ولی من هر بار طفره رفتم و پاسخ تلفن هایش را ندادم تا اینکه ماه پیش در منزل مهناز خانم اونو دیدم و او باز برای چندمین بار از من خواستگاری کرد. من هم از او خواستم اجازه بده تا خوب فکرهام رو بکنم و پس از اینکه خوب اندیشیدم با او تماس گرفتم و به او گفتم باید حتماً رضایت شما را جلب کنه و وقتی چند روز پیش دونستم شما با این امر مخالفت نموده اید، من هم به پیشنهادش پاسخ منفی دادم و از او خواستم به دنبال زندگیش بره و براش آرزوی خوشبختی نمودم. بعد از آن باز هم با من تماس گرفت و من هر بار با شنیدن صداش تلفن را قطع کردم.
در حالی که در صدایم لرزشی خفیف ایجاد شده بود، باز خودم را کنترل نمودم و از جای برخاستم و گفتم: حالا هر کمکی که از من ساخته باشه برایتان انجام خواهم داد.
مینا خانم از جای برخاست. به طرفم آمد وگفت: به خاطر همه چیز متأسفم. باور کن روزی آرزو داشتم تو عروسم باشی. خدا شاهده که چقدر به مهناز اصرار م یکردم که از تو خواستگاری کنه، ولی او هر بار می گفت امکان نداره پدر و مادرش با چنین درخواستی موافقت کنند. حتی او بعد از اینکه خبر عروسی تو رو شنید تا مدتها در تعجب به سر می برد و می گفت باورم نمی شه که رها به این زودی ازدواج کرده باشه. آخر پدر و مادرش خیلی دوست داشتند او همانند خواهر بزرگش درس بخونه. عزیزم حالا هم دیر نشده، تو می تونی با بهترین مردان این شهر ازدواج کنی. خواهش می کنم با سامان صحبت کن. به او بگو که می خوای به زودی با یکی از اطرافیانت ازدواج کنی. عزیزم من پیش خانواده ی معتمد آبرو دارم. این گره ی کور فقط به دست تو باز می شه. باور کن که سامان تلفن منزلش رو قطع کرده و به موبایلش نیز جواب نمی ده. نمی دونم شبها کجا می خوابه، چون در منزلش هم نیست. دو روزه که به اتفاق کارمان به دنبالش می گردیم، ولی بی نتیجه است. اونو پیدا کن و با او حرف بزن.
به صورتش نگریستم. آثار نگرانی و اندوه را می توانستم به وضوح در چهره اش ببینم. من هم مادر بودم و دلواپسی او را به خوبی درک می کردم. دستانش را گرفتم و گفتم: کجا می تونم اونو پیدا کنم؟
با محبت دستانم را فشرد و گفت: در محل کارش. در بیمارستانی در همین نزدیکی هاست و بعدازظهرها هم به مطب می ره.
سپس یک قلم و کاغذ از کیفش درآورد و آدرس بیمارستان و مطب سامان را نوشت و به من داد و گفت: هیچ وقت محبت هات را فراموش نخواهم کرد.
آنگاه بدون آنکه حرفی بزند آنجا را ترک کرد.
از پشت پنجره رفتنش را به نظاره نشستم. یادم می آید چند سال پیش با مادر رامتین که برخورد کردم او هم رفتار خوبی از خود نشان نداد. آن روزها دختر جوانی بودم که سرم پر از شر و شور و عشق جوانی بود و حاضر نبودم در آن جنگ نابرابر تسلیم شوم و تا آنجا که توانستم برای رسیدن به رامتین همه ی سختی ها و مرارت ها را پشت سر گذاشتم تا به وصالش برسم، ولی حالا ازمن چه مانده بود؟
زنی غمگین و تنها که دیگر حوصله ی مبارزه را هم نداشتم و درهمان لحظه ی اول تسلیم شدم. دیگر دلم نمی خواست اخم و تخم عده ای را تحملکنم. همان دفعه برایم کافی بود.
نشستم و به آینده ی تاریکم فکر کردم. نه، نباید چنین می اندیشیدم. من بدون تکیه به یک مرد هم می توانستم زندگی کنم و آینده ی روشنی داشته باشم. مهم تر از همه این است که فرزند سالمی دارم. می توانم بعدها به عشق و محبت او امیدوار باشم.
در همین فکرها بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. این بار تعجبم بیشتر شد. چه کسی قرار بود به دیدنم بیاید؟ گوشی درباز کن را برداشتم و گفتم: کیه؟
صدای آشنای آوا از آن سو به گوشم رسید. خوشحال شدم که بالاخره کسی آمد تا بتوانم برایش حرف بزنم. وقتی آوا به طبقه ی بالا رسید و فنجان های چای و میوه و پیش دستی روی میز را دید، گفت: به سلامتی مهمان داشتی؟
گفتم: غریبه نبود. بشین برایت یک چای بیاورم.
وقتی با چای به داخل آمدم خندید و گفت: این اشنا چه کسی بود که بدتر از من صبح زود به سراغت آمده؟
لبخندی زدم و گفتم: مینا خانم بود، خاله یگانه.
آوا با چشمانی از حدقه درآمده به چهره ام نگاه کرد و گفت: مادر سامان! او اینجا چه کار داشت؟!
کمی این پا و آن پا کردم و بالاخره همه ی ماجرا را برایش تعریف کردم. آوا که از عصبانیت چهره اش گلگون گشته بود، با حرص گفت: تو گذاشتی که هرچه دلش خواست به تو بگه و هیچ چیز هم بهش نگفتی؟ تازه با کمال احترام آدرس محل کار پسرش را گرفتی تا اونو مجاب کنی که ازدواج کنه و به دروغ هم بگی می خواهی با یکی از اطرافیانت ازدواج کنی؟ والله قباحت داره. کاش زودتر اینجا آمده بودم و حقش را کف دستش می گذاشتم. باید بگم حق نداری در این مسأله دخالت کنی. خودشون می دونند. بگذار هر کاری دلاشن می خواد بکنند. مهم این بود که می خواستند تو رو از زندگی پسرشان بیرون کنند که موفق شدند و به خواسته شان رسیدند. راضی کردن پسرشان هم به خودشان مربوطه. به تو هیچ دخلی نداره. باورم نمی شه که تو اینقدر نجابت به خرج دادی و در مقابل صحبت هایش چیزی نگفتی. یعنی چه که به تو گفته چرا آن روزها که دختر جوانی بودی به خواستگاری سامان جواب مثبت ندادی و حالا که یک بچه داری اینکار را انجام دادی؟ واقعاًکه باید این زن به ظاره متمدن ازخودش خجالت بکشد.
آوا که از عصبانیت مرتب در اتاق راه می رفت را کناری کشیدم، دستانش را گرفتم و گفتم: تو برای دلداری من به اینجا آمده بودی ولی حالا از من عصبی تر هستی. فکر می کنم مشکلات و سختی های زندگی مرا مقاوم تر از تو ساخته. باور کن من اصلاً ناراحت نیستم. شاید او هم حق داشته باشه. آوا بیا لحظه ای خودت رو به جای اون بگذار، اگه روزی رامین بخواد یک همچین کاری بکنه من مطمئنم که تو از غصه دق خواهی کرد. به هر حال این داغ بیوه بودن تا آخر عمر با من هست و نمی تونم کاری انجام بدم.
سپس آوا را روی مبل نشاندم و فنجان چایش را به دستش دادم و گفتم: من باید با سامان صحبت کنم و اونو وادار به این ازدواج کنم وگرنه تا آخر عمر وجدانم ناراحته چون مادرش می گفت قبل از اینکه تو رو ببینه همه چیز رو به من واگذار کرده بود، ولی بعد از اینکه تو رو در منزل مهناز ملاقات کرده دوباره خاطرات گذشته براش تداعی شده. بهتره تا دیر نشده به دیدنش برم.
آوا چایش را نصفه نیمه خورد و گفت: هر کاری که می دونی درسته انجام بده. اینقدر هم خودت را جای این و آن نگذار. بیخودی هم به خودت تلقین نکن که وجدانت در عذابه. ولی بدون اگه روزی رامین بخواد یک چنین کاری انجام بده با این موضوع منطقی رفتار خواهم کرد. مگر ما زن ها چه گناهی کردیم که با وجود سن کم و زیبایی، وقتی شوهرانمان را از دست می دهیم باید به هیچ مرد جوانی فکر نکنیم و همیشه باید منتظر باشیم تا یک پیرمرد که همسرش را از دست داده و یا مردی که از زن اولش دل خوشی نداره و می خواد دوباره تجدید فراش بکنه، ازدواج نماییم. این یک سنت غلطه که خود ما زنها مسبب آنیم. اگر از همان روز اول با این معضل اجتماعی مبارزه می کردیم هم اکنون چنین جامعه ای نداشتیم تا فساد و دربدری بیوه زنانی را شاهد باشیم که به خاطر یک کف دست نان مجبورند تن به خواسته ی مردانی پست و از خدا بی خبر بدهند. تو هم عوض این ننه من غریبم بازی ها کمی به فکر خودت و یگانه باش. چرا همیشه به دیگران فکر می کنی؟ یادته آن روزها تازه ازدواج کرده بودی، هر کاری که مادرشوهرت ازت می خواست انجام می دادی تو حتی یادت رفته بود که پدر و مادری داری که چشم انتظارند و دلشان برات تنگ می شه.
همیشه اطاعت کردی و سکوت نمودی، حتی آن اوایل رامتین که به حد پرستش دوستش می داشتی، بیشتر اوقات تو را تنها می گذاشت. هیچ وقت به تو گفت که اگر من نیستم و تو تنهایی به دیدن پدر و مادرت برو آنها هم نسبت به تو حقی دارند ولی خودش نخواست لحظه ای مادرش را تنها بگذارد، البته تو خودت اینگونه دوست داشتی. خواهر عزیزم تو ترسویی و بالاخره این بزدلیت کار دستت می ده.
من که با چشمانی پر از اشک به آوا می نگریستم چیزی نگفتم. او هم بدون معطلی کیفش را برداشت و می خواست از در خارج شود که دلش نیامد. باز به داخل آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: رها جان هر حرفی که زدم به خاطر خودت بود. دلم برای تو، برای تنهاییت می سوزه. خواهش می کنم کمی هم به خودت فقط خودت فکر کن.
سپس مرا بوسید و رفت.
چشم هایم را بستم و به گذشته ها فکر کردم. آوا راست می گفت. اوایل زندگی در دوران بارداری چقدر به من سخت می گذشت. چقدر تنها بودم. رامتین کار داشت و همیشه خودش را سرگرم می کرد و من چقدر افسرده و غمگین بودم.
تقصیر خودم بود، چون عاشقانه او را دوست می داشتم. شاید اگر از او می خواستم که برایم یک زندگی مستقل به وجود آورد، او نه نمی گفت. من همیشه نظاره گر بازی روزگار بودم. حالا هم باید می رفتم و بدون آنکه به عاقبت کار خود فکر کنم، به سامان دروغ میگفتم که او را دوست ندارم و در شرف ازدواج هستم.
سرم را روی دسته ی مبل گذاشتم و گفتم: خدایا کمکم کن و راهی جلوی پایم بگذار.
تصمیم گرفتم آن روز بعدازظهر یگانه را به مادرم بسپارم و بگویم برای شرکت در یک کنسرت باید بروم و چون یگانه درس و مشق دارد نمی توانم او را همراهم ببرم.
پس از این تصمیم با مادرم تلفنی صحبت کردم و او نیز قبول کرد که از یگانه مراقبت کند و به درس و مشقش نیز رسیدگی نماید. با خیالی راحت یگانه را جلوی منزل پدرم پیاده کردم.
وقتی مطمئن شدم که او به داخل خانه رفت،دسته گلی خریدم. به سوی مطب سامان حرکت کردم. خیلی زود به آنجا رسیدم. ماشین را پارک کردم و از پله های ساختمان پزشکان بالا رفتم. مطب او در طبقه ی اول بود.
وقتی پا به آنجا گذاشتم، سالن شیک و زیبایی را دیدم. دکوراسیون آنجا آنقدر زیبا بود که چشم هر بیننده ای را دچار حیرت می کرد. سالن مملو از جمعیت بود. به نزد منشی رفتم. سلام کردم. او بدون آنکه سرش را از روی کتابی که می خواند بلند کند، گفت: چه ساعتی بهتون وقت داده بودم؟
من هم در جواب او گفتم: ولی من اصلاًوقت نگرفتم.
با عصبانیت کتابش را بست و گفت: معذرت می خوام باید حتماً وقت می گرفتید. این مریض ها را می بینید، ماههاست که در نوبت به سر می برند. بهتره بروید و چند ماه دیگه بیاید. اگر کارتان اورژانسی هست بهتر هست از بیمارستان وقت بگیرید تا ایشان شما را آنجا ویزیت نمایند.
او تند تند حرف می زد و مجال نمی داد من صحبت نمایم. بالاخره وقتی حرفهایش به پایان رسید، گفتم: خانم عزیز من بیمار نیستم. یکی از آشناهای آقای دکترم، باید ایشان را حتماً ملاقات کنم. خواهش می کنم.
خانم منشی چشمش به دسته گلی که در دست داشتم افتاد، گفت: اسمتون رو بگید تا ایشان را در جریان امر قرار بدم. البته حالا نه، وقتی مریض خارج شد.
حرفش را گوش کردم و گوشه ای ایستادم تا اینکه پس از گذشتن پنج دقیقه بیمار مورد نظر از اتاق خارج شد و منشی که نامم را جویا شده بود، به داخل اتاق رفت.
نمی دانم چه شد که با عجله بیرون آمد و گفت: متأسفم که معطل شدید. آقای دکتر منتظرتان هستند.
از پچ پچ بیماران فهمیدم که ناراحت شده اند که وقتشان را گرفته ام، ولی چاره ای نداشتم. باید حتماً او را در آنجا ملاقات می کردم.
وقتی پایم را به داخل اتاق نهادم، او منتظرم کنار در ایستاده بود. دسته گل را به دستش دادم و گفتم: مبارکه، چه جای قشنگی رو برای خودت دست و پا کردی.
گلها را از دستم گرفت وگفت: چرا زحمت کشیدی؟ تو خودت از این گلها زیباتری. با آمدنت خیلی خوشحالم کردی. باورم نمی شه که اینجا ببینمت.
سپس تعارفم کرد که بنشینم. وقتی نشستم به او گفتم: سرت خیلی شلوغه. مطمئنم که وقتی پا به داخل اینجا گذاردم همه به آهستگی به من ناسزا گفتند. از صورت همه ی آنها پیدا بود که چقدر ناراحتند.
خندید و گفت: اره این چند روز سرم خیلی شلوغ بود.
می خواست آیفون بزند و از منشی بخواهد که چیزی برایم بیاورد که به او گفتم: نه اصلاً نیازی به این کار نیست. من راضی نیستم مردم این چنین معطل بمانند. فکر کردم می تونم اینجا با تو صحبت کنم، ولی مثل اینکه وقتت کمه. بهتره برم هر وقت که سرت خلوت تر بود به دیدنت بیام.
همان لحظه از جای برخاستم و او گفت: بهتره تو به منزل بری و منتظر تلفنم باشی. هر وقت کارم تمام شد بهت تلفن می کنم. در ضمن اینقدر از من بدت می آد که با شنیدن صدام، گوشی تلفن را قطع می کنی؟
ندیدم و از او عذرخواهی و سپس خداحافظی نمودم و از آنجا خارج شدم.
می دانستم که کار سامان طول خواهد کشید و ممکمن است دیر او را ملاقات کنم. مانده بودم که جواب مادرم را چه بدهم، چون قرار بود برای شام به منزل آنها بروم. با خودم فکر کردم، آری این مشکل فقط به دست آوا حل می شه، البته اگه قبول می کرد از خر شیطون پیاده می شد خیلی خوب بود.
می دانستم که هم اکنون در مطبش است. شماره ی تلفن همراهش را گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم و او دوباره مثل همیشه قبول کرد که به دنبال یگانه برود و موضوع را حل و فصل کند. از او تشکر کردم و به منزل رفتم و منتظر تلفن سامان شدم.
ساعت هشت و سی دقیقه بود که او تلفن کرد و گفت: تا ساعت نه خودم را به منزلت می رسانم.
عقربه های ساعت روی عدد نه قرار گرفته بود. او خودش را به آنجا رساند. وقتی پا به داخل آپارتمان گذاشت، سبد گل زیبایی به دست داشت که آن را به من تقدیم نمود.
از او به خاطر محبتش تشکر نمودم و تعارف کردم تا داخل شود و به آشپزخانه رفتم و با دو فنجان چای بازگشتم. آنقدر این دست و آ دست کردم تا بتوانم چیزی بگویم، ولی مثل همیشه که در مواقع حساس نمی توانستم صحبت کنم، زبان در دهانم نچرخید و فقط به گلهای زیبای روی میز چشم دوختم تا اینکه بالاخره سامان این سکوت سنگین را شکست و گفت: مثل اینکه می خواستی با من صحبت کنی، پس چرا ساکتی و حرفی نمی زنی؟
سرم را که به زمین انداخته بودم، بلند کرده و گفتم: والله نمی دونم از کجا شروع کنم. تو بگو، تعریف کن که بالاخره چکار کردی؟ منظورم ازدواجت با آذره.
پوزخندی زد و گفت: تو که جوابم را می دونی، پس چرا می پرسی؟
کفتم: نه، نمی دونم. با خود فکر کردم شاید بر سر عقل آمده ای و به این ازدواج تن دادی.
با عصبانیت از جایش برخاست و در اتاق شروع به قدم زدن کرد و گفت: مطمئناً منو به اینجا دعوت نکردی که نصیحتم کنی و یک چنین حرفهایی رو بزنی، بهتره بری سر اصل مطلب. چند روزیه که معطل تو هستم. بهت تلفن می کنم پاسخم را نمی دی. رها خواهش می کنم اینقدر درنگ نکن و رودربایستی رو هم کنار بگذار. اگر از من خوشت نمی آد، راست و پوست کنده بگو. چرا اینقدر اذیتم می کنی؟
از جایم بلند شدم. روبرویش ایستادم و گفتم: چرا معطلم ایستادی؟ می تونستی بری. من که تو را مجبور نساخته بودم برام صبر کنی. وقتی فکر می کنم می بینم من و تو به درد یکدیگه نمی خوریم. بهتره هر چه مادرت می گه به حرفش گوش کنی. سامان خواهش می کنم به حرفهایم توجه کن. آذر دختر خوبیه. اون می تونه تو رو خوشبخت کنه و همسر ایده آلی برات باشه.
به چشمانم زل زد و گفت: اگه قرار باشه در زندگیم نباشی، هیچ کس دیگری را هم به خلوتم راه نخواهم داد. در ضمن باید بگم چند روز دیگه مسافر هستم. می خوام به آمریکا برگردم و برای همیشه در آنجا ساکن باشم. همین یک ساعت پیش تلفنی با کامران صحبت کردم و همه چیز را براش شرح دادم. به او گفتم نمی تونم با کسی ازدواج کنم که نه اونو می شناسم و نه می تونم دوستش داشته باشم. برایش توضیح دادم که بهتره بره و با مادرم صحبت کنه. تو هم اگر نظرت تغییر کرد می تونی به تلفن همراهم زنگ بزنی. فقط یک چیز دیگه هم هست که باید به تو بگم، اون هم اینه که تو خیلی ترسویی و در مقابل سختی های زندگی زود سر تعظیم فرود می آری. به اطرافت نگاه کن، ببین چقدر تنهایی، درست مثل من. ملی تو نخواستی که با من یکی بشی و این تنهایی رو برای همیشه از بین ببری. باز هم بهت می گم، فراموش نکن که دوستت دارم و حاضر نیستم عشق تو را با شخص دیگری عوض کنم. در ضمن نمی تونم بمونم و شاهد رنج تو و تنهایی هات باشم. به همین خاطر برای همیشه از این کشور خواهم رفت.
من که با چشمانی اشکبار به صحبت های او گوش می کردم در جا خشکم زد. باورم نمی شد که سامان قصد داشته از ایران برود. فکر می کردم وقتی با او صحبت کنم می توانم او را راضی به ازدواج با آذر نمایم. ولی افسوس که من باز هم اشتباه کرده بوم و او را و عشق پاکش را نادیده گرفته بودم.
در خود فرو رفته و مأیوس رفتنش را به نظاره نشستم. آری من نمی توانستم احساسات پاک او را درک کنم. هم او که به قول خودش از زمانی که عشق را شناخت، عاشقم شده بود.
وقتی سامان رفت با صدای بلند گریستم. دلم برای او، برای خودم و برای تنهاییمان سوخت. برای اولین بار آرزو نمودم ای کاش در کشور دیگری متولد می گشتیم تا با چنین افکاری بزرگ نمی شدیم.
آوا راست می گفت این افکار پوچ و توخالی و پوسیده آن چنان در وجود ما مردمان ریشه دوانیده و بزرگ شده و شاخه و برگ داده بود که نمی شد حتی آن را با تیر علم و آگاهی ریشه کن کرد.
چه بسا انسان هایی بودند که با همین افکار غلط بدبخت شدند و نتوانستند زندگی شیرینی را تجربه کنند.
از جایم برخاستم. خدایا چه کنم؟ از یک طرف سامان و از طرف دیگر خواسته ی مادرش. کدام یک را باید انتخاب میکردم؟
در افکار غوطه ور بودم که تلفن زنگ زد. اول فکر کردم آواست ولی وقتی گوشی تلفن را برداشتم، صدای زنی به گوش رسید که نام کوچکم را صدا می کرد. او را نشناختم و گفتم: جنابعالی، به جا نمی آرم.
خندید و گفت: بایدم مرا نشناسی، سارا هستم. عزیزم، حالت چطوره؟
تازه او را شناختم. سلام کردم وحالش را جویا شدم. بعد از احوالپرسی گرمی که کرد، گفت می خواهد مرا ببیند. من که حوصله ی حرف زندن و جر و بحث کردن را در آن لحظه نداشتم با او قرار صبح روز بعد را گذاشتم، چون روز بعد کلاس نداشتم و ساعت کلاس هایم بعدازظهر به بعد بود.
بعد از تلفن سارا به خانه ی آوا تلفن زدم. خودش گوشی را برداشت. بعد از اینکه از او به خاطر محبت هایش تشکر کردم، او خندید و گفت: این حرفها چیه که می زنی؟ از کی تا حال این همه لفظ قلم شدی.
لبخندی زدم و ماجرای آن روز را برایش بازگو کردم. خیلی ناراحت شد و گفت: تو با این اخلاقت این پسره ی بیچاره رو آواره ساختی. حالا باید وجدانت ناراحت باشه.
به وسط صحبتش پریدم و گفتم: در ضمن سارا هم همین الان زنگ زد و گفت که می خواد منو ببینه. من هم با او قرار فردا صبح رو گذاشتم. نمی دونم او دیگه با من چکار داره. من که همه ی سعی و تلاشم را کرده ام دیگه کاری از دستم ساخته نیست.
آوا مکثی کرد و گفت: حتماً او هم مانند مادرش می خواد آنجا بیاد و از تو بخواد که باز هم کمکشان کنی، امیدوارم که اقلاً دختره اخلاقش از مادره بهتر باشه و با تو درست صحبت کنه.
سکوت کرده بودم و چیزی نمی گفتم که آوا خودش این سکوت را شکست و گفت: می دونم ناراحتی و حال و حوصله ندار. خودم یگانه رو به خونه می رسونم. سر راه می خوام به بیمارستان سری بزنم چون امروز اتومبیل دست من بوده، آرمان بی ماشین مونده.
از او تشکر و خداحافظی کردم. سرم به شدت درد می کرد. به آشپزخانه رفتم. یک مسکن خوردم. نیم ساعت بعد آوا، یگانه را به منزل رساند و رفت.
وقتی یگانه چشمش به گلی افتاد که سامان آورده بود، خندید و گفت: مامان جون چه سبد گل زیبایی. مهمان داشتی؟
او را بوسیدم و گفتم: یادته موقعی که بچه بودی برای معالجه ی پات به آمریکا رفته بودیم. در اتاق عمل یک آقایی بود که با تو ایرانی صحبت کرد، بعد هم چند بار برای دیدنت به منزل دایی اردلان آمد و برات اسباب بازی آورد، چند بار هم ما رو به پارک و گردش برد؟
یگانه خندید وگفت: اره یادمه مامان جون. پسر خاله ی دوستت یگانه بود. هنوز هم فراموشم نشده که چه اسباب بازی های قشنگی برام می خرید.
یگانه که ساکت شد، به او گفتم: حالا این گل رو که می بینی اون آورده. در ضمن خیلی سراغ تو رو گرفت.
یگانه با ناراحتی گفت: چه حیف شد مامان جون. کاش قبلاً به شما اطلاع داده بود که به اینجا می آد، من هم به موقع خودم رو به خونه می رسوندم.
خندیدم و او را در آغوش گرفتم و موهایش را نوازش کردم. از اینکه او دختر فهمیده و باشعوری بود و بزرگتر از سنش صحبت می کرد خنده ام گرفته بود.
یگانه گفت: مامان می شه بریم اونو ببینیم و از زحمت هایی که به او دادیم یک جوری تشکر کنیم؟
از جایم برخاستم و گفتم: حتماً عزیزم. موقعش که شد به دیدنتش می ریم. حالا برو دندانهایت را مسواک بزن و بخواب.
او مرا بوسید و سپس به اتاقش رفت.
صبح روز بعد یگانه که به مدرسه رفت، من هم به حمام رفتم و حاضر و آماده نشستم تا سارا به دیدنم بیاید. انتظارم طولانی نشد. سر ساعت نه و سی دقیقه او به آنجا آمد. عجیب اینکه در این چند ساله هیچ تغییری نکرده بود. تازه خوشگل تر هم شده بود. او را بوسیدم. به داخل دعوتش کردم.
وقتی روی مبل قرار گرفت و کمی حال و احوال کرد، گفت: رها چقدر عوض شدی.
خندیدم و گفتم: پیر شدم؟
سرش را تکان داد و گفت: نه تنها پیر نشده ای، بلکه خوشگل تر شده ای. یادم می آد آن روزها سن کمی داشتی. احساس می کنم حالا بزرگتر شده ای. صورتت دیگه آن بچگی گذشته را نداره. پس این همان رهای یه که دل سامان را ربوده. از قدیم هم زیباتر و خوشگل تر شده.
به او نگاهی کردم و گفتم: خواهش می کنم از این حرفها نزن. از خودت کمی پذیرایی کن تا برات یک چای بریزم.
به آشپزخانه رفتم. در حالی که چای را در فنجان می ریختم تعجب کردم که چرا اینقدر رک و صریح از سامان و عشقش سخن به میان آورد.
وقتی چای را به او تعارف کردم، تشکر کرد و گفت:خدا یگانه را بیامرزه. چقدر جاش در میان ما خالیه.
سپس یک دستمال از روی میز برداشت و اشکهایش را که روی صورتش روان بود پاک کرد و ادامه داد: هر وقت تو رو می بینم یاد او می افتم. او همیشه از تو حرف می زد. می تونم به صراحت بگم که گاهی وقتها به تو حسودیم می شد. یگانه دور از حالا خیلی تو رو دوست داشت. هر چه سامان مشتاق بودک ه او از تو حرف بزنه، من حرصم می گرفت. آن روزها خیلی دوست داشتم با کامران ازدواج کنم، منتها وقتی یگانه اینگونه از تو تعریف می کرد، همیشه خیال می کردم که در نظر داره تو رو به عنوان همسر برای کامران بگیره. مرتب به سامان گوشزد می کردم که به یگانه بگو چقدر رها را دوست داری.
سارا چشمانش را بست و در خیالاتش غوطه ور شد و گفت: چه عالمی داشتیم آن روزها واقعاً که روزگار خوشی بود. لحظه لحظه ی آن روزها را به خاطر دارم و در دفتر خاطراتم ثبت کردم. یادته که نامم را در کلاس موسیقی مرحوم استاد نوشتم، ولی من اصلاً به ویولون زدن علاقه ای نداشتم، فقط می خواستم حرص تو رو دربیارم. اون روز در مهمانی که ترتیب داده بودم فهمیدم که چقدر استاد را دوست داری، منتها به خاطر سامان به روی خودم نیاوردم. دلم براش می سوخت. چیزی هم به یگانه نگفتم می خواستم بفهمم که آیا اون هم تو رو دوست داره، به همین خاطر اونو به گوشه ی دنجی بردم تا راز دلش را بفهمم. وقتی متوجه شدم که مرتب سرک می کشه تا تو رو پیدا کنه، یقین کردم که سامان بیچاره قافیه رو باخته. آنگاه تصمیم گرفتم اسمم رو در کلاس موسیقی بنویسم تا توجه اونو به خودم جلب کنم،ولی متأسفانه نتونستم. او هم مانند سامان بدجوری عاشق تو بود. باور کن رها، تمام این کارها رو به خاطر برادرم انجام دادم. تو که می دونی من از بچگی کامران را دوست داشتم. حالا دیگه گذشته ها گذشته. می دونم که یادآوری آن روزها فقط هر دو نفر ما رو غمگین و ناراحت می کنه و هیچ ثمری نداره.
به او نگاه کردم وگفتم: سارا برای این به منزلم نیامدی که حرف گذشته ها را بزنی.
خندید و فنجان چایش را برداشت و گفت: نه به خاطر سامان آمدم. خواهش می کنم کمکش کن.
از جایم بلند شدم و گفتم: نمی توانم هر چی با او حرف زدم که آذر دختر خوبیه، با او ازدواج کن، گوشش به این صحبت ها بدهکار نبود. لطفاً به مادرت هم بگو که من همه ی تلاشم را کردم ولی افسوس که بی فایده بود.
سارا از جایش بلند شد، پشت سرم ایستاد. دستانم را گرفت و گفت: من از حرفهای مامان معذرت می خوام. می دونم که زبانش تنده ولی باور کن که در دلش هیچی نیست. از دیروز که فهمیده سامان می خواد برای همیشه به آمریکا بره مریض شده. داره دیوونه می شه. رها خواهش می کنم سامان رو برگردون. مادرم بدون او می میره. من به خاطر کامران برای همیشه باید در پاریس بمونم. مامان همه ی امیدش به سامانه. از آن طرف هم نمی تونه خاله رو تنها بگذاره و در کنار ما باشه. دلش برای او هم شور می زنه. خواهش می کنم رها نگذار او بره و مامان را تنها بگذاره.
سارا صورتش را گرفت و شروع به گریستن نمود. به سویش رفتم و در کنارش نشستم و گفتم: آخه مگه من چه کاره ام؟ کی هستم؟ چه کار می تونستم بکنم که نکردم؟ حالا هر کاری تو بگی می کنم، مطمئن باش نه نمی آرم.
سارا به صورتم نگریست و گفت: با او ازدواج کن.
از جایم پریدم و گفتم: ولی مادرت، اونو چکار می کنی؟ او راضی به این وصلت نیست.
سارا سرش را تکان داد و گفت: او به خاطر سامان قبول خواهد کرد. خواهش می کنم رها این گره ای را که می شه با با دست باز کرد، با دندان باز نکن. به حرفهای مادرم هم زیاد توجه نکن. تو هنوز زیبایی، جوانی. سامان تو رو دوست داره. شما دو زوج خوشبختی خواهید شد. می تونم این رو قول بدم. باور کن عزیزم که او یگانه رو هم خیلی دوست داره. تمام عکس هایی را که با تو و یگانه در خارج از کشور گرفته، قاب کرده و به اتاقش زده. دلم می خواهد به منزلش بروی و اتاق کارش را ببینی.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سارا از خوشحالی جیغی کشید و گفت: سامان بعدازظهر پرواز داره. هم اکنون هم در بیمارستان نیست. نمی دونیم به کجا رفته، خواهش می کنم پیداش کن.
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: چرا اینقدر زود. او اصلاً به من نگفته بود که با این سرعت قراره بره.
سارا گفت: اون خیلی لجبازه حرف حرف خودشه. برو رها پیداش کن.
وقتی سارا رفت تا آمدن یگانه صبر کردم. وقتی به منزل آمد، ناهارش را دادم خورد و او را بوسدیم. لباسهایش را عوض کردم و گفتم: یگانه جان یادته که دوست داشتی به دیدن عمو سامان بری و از او به خاطر محبت هاش تکشر کنی.
یگانه لبخندی زد و گفت: معلومه مامان.
در حالی که موهایش را شانه می زدم، گفتم: حالا این فرصت پیش آمده. می خوام تو رو به نزد او ببرم.
از خوشحالی جیغی کشید و گفت: آخ جون به دیدن عمو جون دکتر می ریم.
آنگاه خودم نیز حاضر شده و هر دو از خانه به مقصد فرودگاه خارج شدیم. با سرعت ماشین را می راندم و می دانستم که مقصد سامان کشور آلمان است و از آلمان قصد سفر به آمریکا را دارد. بعد از رفتن سارا، شماره پروازی که قرار بود به آلمان انجام شود از اطلاعات فرودگاه گرفته بودم و ساعت دقیق پرواز را می دانستم.
بالاخره خودم را به فرودگاه رساندم و همانجا یک دسته گل خریدم و آن را به دست یگانه دادم. وقتی به سالن رسیدیم هرچه چشم گرداندم، او را ندیدم.
خسته و مستأصل بودم، نمی دانستم چکار کنم. بارها از سالن بیرون آمدم و دوباره داخل شدم. مرتب به اطرافم می نگریستم تا او را بیابم ولی سعی و تلاشم بی فایده بود. چشمانم را بستم و در دل شروع به خواندن کردم.

می روم غمگین و نالان
بهر من اشکی مفشان
ای سراپا مهربانی
ای نگاهت آسمانی


اشکهایم روی گونه هایم می ریخت، ولی از او خبری نبود. با درماندگی دست یگانه را گرفتم و می خواستم از آنجا خارج شود که ناگهان نگاهی آشنا را دیدم.
خوب که دقت کردم خودش بود. کناری ایستاده بود و سرش پایین بود. او می خواست وارد سالن بعدی شود که دست یگانه را گرفتم و با سرعت خودم را به او رساندم. صدایش زدم. برگشت، لبانش به خنده باز شد و گفت: رها، باورم نمی شود که آمد.ی
آنگاه سامسونتی را که در دست داشت به روی زمین گذاشت و به طرف یگانه رفت و او را در آغوش گرفت و بوسید. یگانه هم که از دیدن او به وجد آمده بود او را می بوسید. مرتب از او سوال می کرد که می خواهد کجا برود.
از بلندگو شماره ی پرواز به فرانکفورت اعلام شد. مردد ایستاده بود که به او گفتم: سامان خواهش می کنم نرو. من و یگانه هر دو به محبت تو احتیاج داریم.
دستانم را گرفت و گفت: حرف آخرت رو بزن، با من ازدواج می کنی؟
به صورتش لبخند زدم و گفتم: بدون تو هرگز نمی تونم زندگی کنم.
همان لحظه تلفن همراهم زنگ زد و وقتی صدای سارا را از آن طرف خط شنیدم خوشحال شدم. او گفت: رها چی شد؟ بالاخره اونو پیدا کردی؟
لبخندی زدم و گفتم: آره. هم اکنون با هم هستیم.
خندید وگفت: پس به خونه ی خاله مهناز بیایید. همگی اینجا منتظر شماییم.
وقتی تلفن را قطع کردم، هر سه سوار اتومبیل شدیم و به طرف منزل مهناز خانم حرکت کردیم. وقتی زنگ زدیم و وارد حیاط شدیم، آنجا همگی منتظرمان بودند، حتی مهناز خانم هم به حیاط آمده بود. با تعجب به چهره ی آوا نگریستم. او هم آنجا بود. نمی دانم آوا چگونه خبردار شده بود.
زیور خانم اسپند را بالای سرمان حرکت می داد و می گفت: چقدر خوشحالم که شما را با هم می بینم.
یگانه که در میان آن جمع غریبه، آوا را شناخته بود فریادی کشید و به طرف او دوید که ناگهان پایش پیچ خورد. من که با صدای بلند فریاد زدم: یگانه مواظب باش.
به سویش دویدم تا در آغوشش بگیرم که چشمم به مهناز خانم افتاد. از روی صندلیش بلند شد8ه بود و با گریه به سمت ما می آمد و می گفت: رها جان بالاخره یگانه ام را آوردی.
سپس هر سه یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.
چند روز بعد از آن ماجرا حال مهناز خانم بهتر شد. عجیب آنکه علاقه ی فراوانی به یگانه نشان داد و متقابلاً یگانه هم او را دوست می داشت و مواقعی که من و سامان به خانه ی مهناز خانم می رفتیم آن دو مثل دو دوست با هم حرف می زدند و در حیاط آن خانه ی بزرگ به دنبال یکدیگر می دویدند.
من سرخوش از این همه خوشبختی بار دیگر زندگی جدیدی را در کنار سامان شروع نمودم.
همیشه این جملات را با خود تکرار می کنم که خوشبختی در کنار ماست و ما آن را نمی بینیم، لحظه ای می فهمیم و بی درنگ به آن چنگ می زنیم تا او را از آن خود سازیم، ولی افسوس که گاهی وقتها آن را به سادگی از دست می دهیم.


پـــــــــــــــایــــان
 
بالا پایین