sting
معـاون ارشـد انجمـن
- تاریخ ثبتنام
- Jun 26, 2013
- ارسالیها
- 27,708
- پسندها
- 5,661
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- تهـــــــــــران
- وب سایت
- www.biya2forum.com
- تخصص
- کیسه بوکس
- دل نوشته
- اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
- بهترین اخلاقم
- نــــدارم
اعتبار :
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگرتو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چهچاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی دربخوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپسوردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا رانداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تااز درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط
مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار
کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار
کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ
مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه
سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چهچاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی دربخوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپسوردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا رانداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تااز درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط
مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار
کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار
کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ
مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه
سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !