Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

زنده گی پر ماجرا

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو داستان های کوتاه
Konu Başlığı زنده گی پر ماجرا
نویسنده موضوع ՐԹɧԹ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ՐԹɧԹ

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زنده گی پر ماجرا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همیشه در کوشش آن بود تا با غم ها مبارزه نماید. می کوشید دیگر از هیچ چیزی رنج نبرد و از زنده گی شکایت نکند. سعی میکرد به روی هر غم و اندوهی که برایش میرسد، لبخند بزند؛ اما نمیشد. با آنکه چهرهء خندانی داشت همواره گریان میبود. تلخی غمها تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. از سیمایش اندوه و غم می بارید. بیتابانه شب و روزش را در چهاردیواری خانه به سر می برد. دیگر خنده و گریه برایش بی مفهوم شده و سه بار، تشکیل زنده گی برایش مضحک میامد و با خود میگفت: "خداوند سرنوشت نظیر مرا نصیب هیچ زنی نکند."[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آنشب از همه شب های خدا، سیاه تر و تاریکتر بود. خواب به چشمان "سیما" راه نمی یافت و حیران بود، عاقبت چه خواهد شد! در دل تاریکی های شب چشم دوخته بود، دفعتاً صفحهء روشنی از خیال مقابل چشمانش باز شد؛ در آنجا خودش را دید که برای اولین بار عروس شده بود و درآن هنگام بسیار کوچک بود. شوهرش مرد مهربان و دلسوزی بود. چند سالی را بدون دردسردر کنارهم سپری نمودند و صاحب دو طفل زیبا شدند؛ اما هنوز اطفال خُردسال بودند و او تازه پا به بیستمین سال عمرش گذاشته بود که یکروز وقتی در کنار اولادهایش نشسته و با آنها ساعتتیری میکرد، مردان بیگانه جنازه یی را داخل حویلی کردند و او بیخبراز همه جا، دستپاچه از اتاق بیرون شد. از اینکه چند همسایه در همان حویلی زنده گی می کردند، همه از خانه های شان بیرون شدند. هیچکس نمی دانست که جنازه، مربوط به کدام فامیل بوده و کیست؟ اما به زودی سیما با بدقسمتی دانست که جسد مطلق به شوهرش می باشد، که در اثر اصابت مرمی نامعلومی، به شهادت رسیده است. [/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]محشری در خانه برپا شد. سیما باور نمی کرد که مرده، مربوط به شوهرش باشد؛ اما مجبور شد حقیقت را بپذیرد و بدبختی را ناخواسته در آغوش بکشد. پس از مدتی فامیل شوهرش، دو طفلش را از او گرفته و از خانه بیرونش راندند که گویا زن بد قدم بوده و سر پسر شان را خورده است.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پدر و مادر، دختر شان را به خانه آوردند. بعد از آن روز سیما دیگر به مرده های متحرک مانند شده بود. آنوقت ها احساس می کرد همه زنده گی اش به کام نیستی فرو رفته و تقدیر همه چیزش را از او گرفته است. تنهایی از هرسو احاطه اش کرده بود. هرچند مادر و پدر دلداری اش می دادند، جایی را نمی گرفت.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] دوسال همانطور سپری شد و مادر و پدرش که وضع اسفبار دختر شان را بیشتر از این نمی توانستند تحمل کنند، تصمیم گرفتند دختر شان را برای بار دوم ازدواج نماید.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] در همین میان مردی که زنش مرده بود، به خواستگاریش اقدام نمود و دست تقدیر، آندو را فرا راه همدیگر قرار داد و سیما برای بار دوم در عقد "مراد" درآمد. مراد مرد خوب و مهربانی بود، همواره خاطرسیما را میخواست؛ چون می دانست که او همه دار و ندارش را در گرداب غم از دست داده و بار دوم، دل به زنده گی بسته و از او امید دارد.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] مراد متمول و پولدار بود، هستی و زنده گی زیادی داشت و تنها کسی را میخواست تا از او و زند گی اش سر برستی کند . با گذشت روزها سیما در کنار او زندگی خوش و سعادتمندی را تجربه میکرد. آرام آرام غمهایش را فراموش می نمود و بار دیگر به زنده گی امید می بست و آرزوهای زیادی را در دل می پروراند. [/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اقارب نزدیک مراد، همه در خارج از کشور به سر می بردند و آنان کسی را نداشتند تا با او رفت و آمد نمایند. [/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زنده گی، روال عادی خود را می پیمود و سیما صاحب پسری شد. وجود پسرک زیبا و خوشقدم، برای مراد خوشبختی های زیادی را به بار آورد و قدر و عزت سیما را برایش دو چندان ساخت. مراد، به سیما و پسرش بی اندازه محبت می ورزید.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسرک، روز تا روز زیر سایهء پرورش والدینش بزرگ میشد. تازه کلمهء پدر و مادر را فرا گرفته بر زبان میاورد که یک روز موتر پدرش، حادثه کرد و در اثر این حادثه، مراد زخم های شدید برداشت و بعد در شفاخانه زیر عمل جراحی، جان باخت و زن و فرزندش را تنها گذاشت.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بدبختی، بار دیگر سراغ سیما را گرفت و او را با بیچاره گی در کام خود فرو برد. از آن پس روزهایش با گریه و شب هایش با یادهای شوهرش سپری میشد. هرچند پدرش عقب سیما آمد تا او را بار دیگر با خود به خانه بیاورد؛ اما سیما این بار، انکار کرد و هرنوع کوشش پدرش را بی ثمر گذاشت. پدر و مادر مجبور شدند تا با یگانه پسر شان به خانهء سیما بیایند و به این ترتیب او را از تنهایی بیرون بکشند و همانطور هم کردند.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از قضا یکروز مردی، سراغ خانهء سیما را گرفت و بعدها وقتی مطمئن شد که سیما و پسرش را یافته است، خود را پسر کاکای مراد معرفی نموده و رفت و آمدش را به منزل آنان آغاز کرد. بعدها هم خود را حقدار مال و هستی آنان دانسته، وارد زنده گی شان شد و اتاقی را هم در آن منزل برایش برگزید.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] بعد از مدتی، در دل همه جا یافت وهنگامی که با چشم سپیدی از سیما در خواست کرد تا با او نکاح نماید، سیما به شدت رد کرد و تصمیم گرفت او را از خانه بیرون کند؛ اما مرد، دیگر عقب او را رها کردنی نبود و روزی به سیما اخطار داد که در صورت عدم رضایتش به نکاح، او میتواند خود و طفلش را از همه مال و دارایی شوهرش بی نصیب ساخته، از خانه بیرون نماید. سیما گریان شده خاموش ماند و نزد پدرش رفت و همه موضوعات را به او گفت و مشوره خواست. [/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پدر بعد از فکر زیاد، برای دخترش مشوره داد تا هرطوری شده خودش را قناعت بدهد و با پسر کاکای شوهرش نکاح کند؛ اما سیما گریه میکرد و راضی نمیشد. یکی دو ماهی را به همین منوال سپری نمود و سرانجام سیما مجبور شد تا بخاطر آیندهء پسرش، تن به مرد شریر بدهد و با او نکاح کند. به این ترتیب خودش را برای بار سوم در بحر پر تلاطم زنده گی رها کرده به سرنوشت سپرد. مگر این بار برخلاف بارهای دیگر بود؛ به زودی دریافت که این شخص، به منظور حصول پول و دارایی شوهرش با او ازدواج نموده است و بعد از تصاحب نمودن این همه هستی و دارایی، به سیما و پسرش روی خوش نشان نمی داد. پدر، مادر و برادر سیما را در همان اوایل زنده گی مشترک، از خانه بیرون کرد.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آرام آرام بعد از اینکه پول ها رو به تمام شدن می رفت، مرد بنای لت و کوب سیما را گرفت. از او پول و یا زیور مطالبه میکرد و در صورت به دست نیاوردن آن، لت و کوبش میکرد و بی کمترین مقاومت، از خانه بیرونش میراند و یا تهدید به مرگش می نمود.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بالاخره یک روز گردنبند او را از گردنش گرفته و وقتی سیما ممانعت کرد، چند سیلی و مشت و لگد نثارش نموده او را از خانه بیرون کشید. سیما هم پسرش را گرفته به خانهء پدر آمد و درآنجا با مشورهء یکی از نزدیکان شان به دفترحقوق بشر رفت تا مگر شوهرش با نصایح و مشورت آنان، اصلاح شود و دو روز بعد به خانه آمد و همینکه شوهرش از جریان آگاه شد، باز او را مورد لت و کوب قرار داده و در خانه حبس کرد.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سیما دیگر از رفتن به بیرون از منزل بخصوص مقامات دولتی و یا حقوق بشر بیزار شده بود؛ زیرا او نمی خواست از شوهرش طلاق بگیرد بلکه سعی می کرد او را اصلاح نموده به زنده گی برگرداند؛ اما شوهرش هیچگاه حاضر نمیشد گفته های او را بپذیرد. اوتمام مال و دارایی سیما را به مصرف رساند و مقداری از زیورات او را هم دزدانه گرفته، فروخت.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] در همین هنگام، سیما باز احساس کرد مادر میشود و یک شب موضوع را به شوهرش گفت و از او خواست تا به طفلش رحم نماید و دیگر باعث آزار و اذیت او نشود. [/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در آن روزها بود که مردی به نام کاکای شوهر دوم و پدر شوهر سومش پیدا شد و با مداخلات او، زنده گی سیما از بد هم بدتر شد. در همان حال هرطوری بود سیما طفلکی به دنیا آورد. او دخترک معصوم و ضعیف البنیه ای بود. او چند روزی را در شفاخانه ماند و همین که پا به خانه گذاشت، دید مردان زیادی در منزلش ته و بالا می روند. وقتی از مردی جویای احوال شد؛ دانست که شوهرش مال خانهء او را به لیلام گذاشته و خانه را هم دو روز قبل به فروش رسانده است.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دیگر حوصلهء سیما سر رفت و با فریاد دلخراش و گریه آلود، دست در گریبان شوهر انداخت و او را در مقابل همه مردان بیگانه، فحش و ناسزا گفت و از او حق و حقوقش را مطالبه نمود. مرد، طفل را از آغوشش گرفته گفت: "برو از خانهء مه بیرون شو! ای طفل هم از مه اس. برو دستت خلاص هرجایی که میری برو هر کسی ره که میاری بیار؛ برو از پیش چشمای مه گم شو!"[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] سیما مقاومت کرد؛ اما از اینکه هنوز مریضی اش بهبود نیافته و قوایش تقلیل یافته بود، خود را گرفته نتوانست و از هوش رفت. دو زن همسایه به کمک مادرش، او را دوباره به شفاخانه بردند. پدر و برادرش، از دست مرد ظالم به پولیس شکایت کردند. به زودی امر گرفتاری مرد، صادر شد و دو روز بعد او را در عالم بیخیری دستگیر نمودند....[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صدای گریهء دخترک، مادرش را به خود آورد. دید همه جا تاریک است؛ تنها نور کمرنگ ماه از کلکین اتاق به خانه راه یافته است. با دست دخترش را لمس نموده، برخاست و او را در آغوش گرفت. هنگامی که دخترک شیر مادرش را می مکید، سیما شکر خداوند یکتا را بجا میاورد که دخترش را از شر پدر ظالم نجات داده و به آغوش او برگردانده است. پسرک هم از خواب برخاسته خود را به مادر چسپاند....[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حالا مرد شریر در توقیف، دختر و پسر خُرد سال در کنار مادر و سیما به امید روزگاران دور از غم و غصه، چشم به آسمان دوخته و اتتظار سرنوشت آینده اش را می کشد. [/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نیلاب نصیری[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دفتر مرسل[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کارته سه؛ 10 میزان 1386[/FONT]
 
بالا پایین