Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

دو داستان کوتاه و مطالب جالب و خنده دار

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو داستان های کوتاه
Konu Başlığı دو داستان کوتاه و مطالب جالب و خنده دار
نویسنده موضوع ♔ŠĦДĦДB♔
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ♔ŠĦДĦДB♔

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=1]دو داستان کوتاه و مطالب جالب و خنده دار[/h]



تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))



ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻏﻨﯽ ﻭ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺵ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﺎﺝ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ.
ﺗﯿﭗ ﺧﻔﻦ ﺷﯿﺦ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﻓﺎﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺤﻔﻞ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ (ﺩﺍﻓﯽ ﺍﺳﻤﯽ) ﺍﻓﺘﺎﺩ!
ﭘﺲ ﺷﯿﺦ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﻣﺮﯾﺪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺪﺍﺩ ﻭ ﭼﺸﻤﮑﯽ ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻠﻮﺹ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﯼ!
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻧﺜﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ! ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﻧﻤﻮﺩﯼ!
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺧﺸﺘﮏ ﺑﺮ ﮐﻒ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﮐﻪ یاشیخ! ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻥ ﺑﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﮑﺮﺩ!
ﭼﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ که ﻣﺎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﭘﺮﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎﻫﻠﯿﻢ!؟
ﺷﯿﺦ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺪﺍﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ (ﻧﺎﺭﯼ ﻧﺎﺭﯼ ﻧﺎﺭﯼ) ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻢ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﺍﺩ:
هماﻧﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺁﻫﻦ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ!
ﺁﻥ ﺩﺍﻑ ﺍﺳﻤﯽ ، ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺮﯾﺪ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﺩ. ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﭘﯿﮑﺎﻥ67 ﮔﻮﺟﻪ ﺍﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻮﯾﺖ ﻭﺍﻗﻌﯿﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﭼﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺣﺮﻭﻑ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﮕﺸﺘﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﮐﻼﻍ ﭘﺮ ﮐﻨﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺻﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺍﻭﻝ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﺷﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻞ ﺭﻭﻣﯽ ﺑﻪ ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=1][/h]

داستان های عبرت آموز,خنده دار,عاشقانه و هرچی شما می خواهین... ضرر نمی کنیییییییییید قول میدم .​
دلقک

یکشنبه پانزدهم دی 1392 ساعت 1:30 | بازديد : 344 | نوشته *شده به دست مهیار | ( نظر بدهید )

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بعد از بازی میمونها، ببر ها و شیرهایی که به واسطه ی زندگی در سیرک، نه درنده بودند و نه شیطنت های غریزی شان را می توانستند انجام بدهند؛ نوبت دلقک بود که برنامه اش را اجرا کند. دلقکها را بچه ها بیشتر دوست دارند چون بچه ها فقط ظاهر او را می بینند چون این ظاهر، به شدت خنده دار و بعضا مضحک است.
دلقک با آن شلوار گشاد و پاچه های تنگ به طرز ماهرانه ای که خاص آدم های بی رگ و سیب زمینی مزاج است برنامه اش را شروع کرد. تمام سالن می خندیدند تا اینکه دلقک، در مرکز سالن ایستاد در حالی نور سیرک روی او متمرکز شده بود. همه منتظر ادامه ی برنامه بودند ولی دلقک صاف ایستاده بود و آرام به جمعیت نگاه می کرد. او به آرامی نقابش را از روی صورتش برداشت.
صورتش با آن لباسهای خنده دار جور در نمی آمد. همه انتظار داشتند یک مرد حداقل میانسال فرتوت را ببینند اما او یک مرد جوان، با موهای لخت مشکی و صورت تراشیده شده و مرتب بود. خیلی از تماشاچی ها او را از نزدیک می شناختند و به شدت متعجب شده بودند. دلقک در سکوت محض سالن، از توی یقه اش کاغذی را بیرون آورد؛ توی کلاهش گذاشت و به طرف مدیر سیرک رفت و کلاه و نامه را به او داد و مدیر عصبانی و سیرک منتظر را ترک کرد. برنامه ی سیرک ناتمام ماند و آخر شب، مدیر در حالی که کنار قفس ببرها قدم می زد نامه را خواند.

دلقک نوشته بود:" می دانم که تصور همه از دلقکها این است که یک موجود شکست خورده و بدبخت که به بن بست رسیده است از روی ناچاری به دلقک بازی رو آورده که نان در بیاورد و بخورد. اما من نه شکست خورده ام نه به بن بست رسیده ام و نه ناچار! من به طرز تحسین برانگیزی توانایی این را دارم که خودم را جای هر کسی که فکرش را بکنید بگذارم و زندگی را از چشم او ببینم و در نهایت ادای او را در بیاورم. من می توانم به جای میمونها باشم یا به جای ببر های قفس سیرک شما زندگی کنم. آن چیزی که به تنهایی من دامن می زند این است که به جای هرکس که زندگی کنی، می بینی که زندگی به شدت دردناک است. هیچ کس خوشبخت زندگی نمی کند و همه آدمها دردهایی دارند که از گفتنش هراس دارند و متاسفانه کسی حاضر نیست دردهای زندگی اش را به روی خودش بیاورد و همین موضوع؛ همه مردم را به دلقک تبدیل می کند. دلقکهایی که نقاب ندارند.
دردناک است اگر بخواهی خودت را به جای هرزه ها تصور کنی یا اینکه خودت را در کوران یک عشق نافرجام قرار بدهی و آنوقت ببینی که بر آدم چه می گذرد. مرد جوان پشت این نقاب خنده دار، نه سیگار می کشد و نه کمرش را کسی شکسته است و نه قرار است خودش را نابود کند. اما اینها دلیل نمی شود که من طعم تلخ زندگی آدمهای به بن بست رسیده، آدمهای تریاکی ضربه پذیر، فقیرهای خجالت زده و هزار نوع درد و مرض روحی و عاطفی را نچشم.
شاید این بزرگترین نعمتی باشد که به من داده شده است که می توانم درد را به هر زبانی که باشد بخوانم و آن را به زبان بیاورم. شما فکر می کنید که من به این دلیل توانایی خنداندن مردم را دارم که می توانم رگ خنده ی آنها را پیدا کنم اما واقعیت این است که من بوی درد و گریه را بهتر از بوی خنده تشخیص می دهم و بر همین اساس رسما دلقک شدم که بتوانم وقتی مردم را می خندانم به صورتشان نگاه کنم و عمق درد را در چهره شان ببینم و شبها به جا آنها زندگی کنم. به جای مافنگی ها، به جای آدمهای تنهای به بن بست رسیده و به جای هرکسی که نمی تواند بدبختی هایش را قی کند."
و دلقک دیگر به آن سیرک برنگشت و کسی نمی دانست که معنی کارهای عجیب آن شب او چه بود
[/FONT]
 
بالا پایین