خب خب خب
همونطور که قولش رو داده بودم یه پست جدید زدم
برای ناصر زووووو
اینجا هر حکایتی از ناصر دارید
چه خاطره
چه لطیفه
چه جوک
بزارید
و در آخر
این پست جنبه فان داره
و
میدونید که دوستون دارم 😉❤️
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از...