Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

حکــآیت هـای خواندنـــی

اطلاعات موضوع

Kategori Adı داستان و حکایت
Konu Başlığı حکــآیت هـای خواندنـــی
نویسنده موضوع R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

حکایت نماز قضا


زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند.



چون به مقام خويش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت : ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ايشان چيزی نخوردم که بکار آيد . گفت : نماز را هم قضا کن که چيزی نکردی که بکار آيد.
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :


معمار و پيرزن (حکایت)



ميگويند چند صد سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، كارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده كاري ها را انجام مي دادند.

پيرزني از آنجا رد مي شد وقتي مسجد را ديد به يكي از كارگران گفت: «فكر كنم يكي از مناره ها كمي كجه!»

كارگرها خنديدند. اما معمار كه اين حرف را شنيد، سريع گفت: «چوب بياوريد! كارگر بياوريد! چوب را به مناره تكيه بدهيد. فشار بدهيد.»

در حالي كه كارگران با چوب به مناره فشار مي آوردند، معمار مدام از پيرزن مي پرسيد: «مادر، درست شد؟!»

مدتي طول كشيد تا پيرزن گفت: «بله! درست شد! تشكر كرد و دعايي كرد و رفت.»

كارگرها حكمت اين كار بيهوده و فشار دادن به مناره اي كه اصلاً كج نبود را پرسيدند. معمار گفت: «اگر اين پيرزن، راجع به كج بودن اين مناره با ديگران صحبت مي كرد و شايعه پا مي گرفت، اين مناره تا ابد كج مي ماند و ديگر نمي توانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاك كنيم. اين است كه من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم!»
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

حکایت مال باخته و كريم خان زند

مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.



مرد به حضور خان زند مي رسد و كريمخان از او مي پرسد: «چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟»

مرد با درشتي مي گويد: «دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم!»



خان مي پرسد: «وقتي اموالت به سرقت مي رفت تو كجا بودي؟»

مرد مي گويد: «من خوابيده بودم!»



خان مي گويد: «خوب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟»

مرد مي گويد: «من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري!»



خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: «اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.»
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

حکایت شیرین سقراط
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و بود.

علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،*آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟

بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.

بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

متن حكايت
در نزديكي ده ملا مكان مرتفعي بود كه شبها باد مي آمد و فوق العاده سرد مي شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتواني يك شب تا صبح بدون آنكه از آتشي استفاده كني در آن تپه بماني، ما يك سور به تو مي دهيم و گرنه تو بايد يك مهماني مفصل به همه ما بدهي.»

ملا قبول كرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پيچيد و سرما را تحمل كرد و صبح كه آمد گفت: «من برنده شدم و بايد به من سور دهيد.»

گفتند: «ملا از هيچ آتشي استفاده نكردي؟»

ملا گفت: «نه، فقط در يكي از دهات اطراف يك پنجره روشن بود و معلوم بود شمعي در آنجا روشن است.»

دوستان گفتند: «همان آتش تو را گرم كرده و بنابراين شرط را باختي و بايد مهماني بدهي.»

ملا قبول كرد و گفت: «فلان روز ناهار به منزل ما بياييد.»


دوستان يكي يكي آمدند، اما نشاني از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاري در كار نيست.»

ملا گفت: «چرا ولي هنوز آماده نشده.»


دو سه ساعت ديگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: «آب هنوز جوش نيامده كه برنج را درونش بريزم.»

دوستان به آشپزخانه رفتند ببيننند چگونه آب به جوش نمي آيد. ديدند ملا يك ديگ بزرگ به طاق آويزان كرده دو متر پايين تر يك شمع كوچك زير ديگ نهاده.

گفتند: «ملا اين شمع كوچك نمي تواند از فاصله دو متري ديگ به اين بزرگي را گرم كند.»

ملا گقت: «چطور از فاصله چند كيلومتري مي توانست مرا روي تپه گرم كند؟ شما بنشينيد تا آب جوش بيايد و غذا آماده شود.»




شرح حكايت
با همان متري كه ديگران را اندازه گيري ميكنيد اندازه گيري مي شويد.
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

فراست قاضی (حکایت)



دو نفر دعوی به محکمه قاضی نظام الدین بردند. هر یک از آن ها مدعی بود که دستار از آن اوست.

قاضی با فراستی که داشت بر یک نفر بدگمان شد و او را گفت: برخیز و دستار را ببند چنان که عادت توست.

آن مرد ببست و چیزی زیاده آمد. دیگری را بفرمود تا ببست و راست آمد، حکم کرد که دستار از این مرد است که راست بست و بعد از تحقیق بلیغ و تهدید کاذب اقرار کرد به کذب خود و قاضی او را از کذب توبه داد.
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

حقیقت دنیا (حکایت)







حضرت عیسی (علیه السلام) دنیا را دید بصورت عجوزه ای که قدش خمیده و چادر رنگین بر سر انداخته و یک دست خود را به حنا خضاب و دست دیگر را به خون آغشته کرده است.



عیسی فرمود چرا پشتت خمیده؟ گفت از بس که عمر کرده*ام.



فرمود که چرا چادر رنگین بر سر داری؟ گفت تا دل جوانان را با آن فریب دهم.



فرمود که چرا به حنا خضاب کرده*ای؟ گفت الحال شوهری گرفته*ام.



فرمود که چرا دست دیگرت به خون آغشته*ای؟ گفت الحال شوهری کشته*ام.



پس عرض کرد: یا روح الله! عجب این است که من پدر می*کشم، پسر طالب من می*شود و پسر می*کشم پدر طالب من می*شود و عجب تر اینکه هنوز هیچکدام [از طالبان من] به وصال من نرسیده*اند و بر بکارت خود باقی هستم.
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

احمق ترین مردم



سلطان محمود غزنوی دستور داد تا بگردند و یک نفر را که در حماقت از دیگران گوی سبقت را ربوده است ،پیدا کنند و به خدمتش بیاورند. ملازمان مدت ها گشتند تا بر حسب اتفاق شخصی را دیدند که بر شاخ درختی نشسته است و با تبری در دست به بیخ شاخه می زند تا آن را قطع کند.



ملازمان سلطان با خود گفتند از این شخص احمق تر یافت نمی شود. وی را گرفتند به خدمت سلطان بردند و عمل احمقانه اش را در مقابل خودش برای سلطان بازگو کردند.



آن شخص گفت: احمق تر از من سلطان است که با دست خودش با تیشه ظلم و تعدی، رعیت خود را که بنیاد و بیخ درخت حکومتش هستند، قطع می کند.
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

مه رويان و بدگويان ! (حکایت)



يكي از علما را پرسيدند كه يكي با ماه روئي است در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب.



هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري، او به سلامت بماند؟



گفت: اگر از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان نماند!



كشكول شيخ بهايي
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

آرزوی جوانی









مردی از دوست خود پرسید: تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده ای؟



گفت: آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

حکایت غرور





در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا، بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق بود. اما برادرش «تاج» قدی بسیار کوتاه داشت، با این حال از علم بالایی بهره می برد، به همین سبب به برادرش به دیده حقارت می نگریست. حتی از وجود او خجالت می کشید.
روزی ضیاء به مجلس برادرش تاج که با حضور شخصیت های بزرگ برپا شده بود وارد شد، ولی غرور علمی تاج مانع از آن شد که به احترام برادرش بایستد. از این رو نیم خیز شد و به سرعت نشست.
وقتی ضیاء از برادرش آن حرکت ناپسند را دید، با کنایه ای که حکایت از نکته سنجی او داشت، فی البداهه به مزاح گفت: «چون خیلی بلند قامتی، برای ثواب، کمی هم از آن قامت سروت بدزد.
 

R Ǿ ღ ღ Ǿ Y A

مـدیـر ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Aug 26, 2013
ارسالی‌ها
1,139
پسندها
842
امتیازها
113
محل سکونت
همــدان
وب سایت
dreamy95.blogfa.com
تخصص
خــــرابکاری :|
بهترین اخلاقم
مهـــربون
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

راز دل به زن مگو
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن :
راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .

بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به
او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم
ببینم پدرم درست گفته یا نه.
هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود.
اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.
زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید.
شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند.
مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود.
به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد
 
بالا پایین