خاطراتت،
همه ،همچون برگ هایِ پژمرده و بی جانِ پاییزی،
از درختی در آسمانِ هفتم قلبم فرو میریزند،
بر زمین
و مردم هم چه با شادمانی پا میگذارند ، بر رویِ آنها
پا میگذارند و من هم تنها،
سمفونی شکستنِ آنها را به گوش میسپارم
صدایِ خنده هایت ،
در میانِ خش خشِ این برگ ها ، گم شده،
فراموش شده.
هر قدم که پاییز به سمتِ من می آید تو دور تر میروی و حتیٰ
خودت هم دیگر،
در میانِ این درختانِ زرد و نارنجی گم شده هستی.
دردیست بلند کشیده ازعمق
فرو رفته تا اوج....
نگاه تو کوتاه !
و بال من خسته پای من شکسته...
راستی به کدامین مرهم به تو دل بسته ام
من که سالهاست در کفن بی احساسی توپیچیده ام
بند های عمر رفته ام را...
چشــم جـــــادویی و موهای رها از روســـــری
روی لب ها رنگ سرخ و شـکل مـوهــــا پـرپـری
مثل شمشیری که با یک ضـربه آدم می کشــد
قاتلـــی، آدمکشی ، اما به طــــــرز دیگـــــــری
تو بــدون شــک چنــان خوبی که در یک ثــانـیه
آبروی جمــع بت هــــای جهــــــان را می بــری
یـا بـه قـــول شـــــــاعران روزگــــــاران کـهــــن
پـرده ی ایمــــان اهـــــل ادعــــــــا را مـی دری
با توجــه به نگــاه نافـــــذ و ابـــــروی خـــــــاص
از تمـــــام دختـــــــران آنچـنـــــــــانی بــرتــــری
دختـر ســالی اگر شــایســته ســــالاری کننـد
نمــــره ات بـالاتــرین حـــــد کــلاس دلبــــــــری
لایق نـام خدایـــــانـی تـو، زیــــرا گفـــتـــه انــد:
«قدر زر زرگـــــر شناسد، قــــدر گوهر گوهری»
تو بجـای من قضاوت کن که آیا ممــکن اسـت
رد شـوم از روبه رویـت بی خیال و سـرسـری؟