Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

  • نویسنده موضوع nahal
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı مجموعه اشعار و دیوان
Konu Başlığı ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نویسنده موضوع nahal
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan nahal

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

ديدن ويس رامين را و عاشق شدن بر او

چو از يزدان و از دوزخ بترسيد
خرد مر شرم را بر مهر بگزيد



پشيمان شد ز مهر و مهرکاري
گزيد آزادگي و ترسگاري


بران بنهاد دل کز هيچ گونه
نپيوندد به کردار نمونه


خرد را دوستر دارد ز رامين
نيارد سر به ناشايست بالين


چو بر دل راستي را پادشا کرد
روان را ترسگاري پارسا کرد


نبود آگه ز کار ويس دايه
که او جان را ز نيکي داد مايه


به رامين شد مرو را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد


رميده صيد لختي رام تر شد
وزان تندي و بدسازي دگر شد


چنان دانم که با تو سر درآرد
درخت اندهت شادي برآرد


چنان دلشاد شد آزاده رامين
که مرده بازيابد جان شيرين


زمين را بوسه داد او پيش دايه
بدو گفت اي به دانش نيک مايه


سپاست بر سرم بهتر ز ديهيم
که کردي مر مرا از مرگ بي بيم


بدين رنج و بدين گفتار نيکو
ترا داشن دهاد ايزد به مينو


که من داشن ندانم در خور تو
وگر جان برفشانم بر سر تو


توي مادر، منم پيش تو فرزند
ترا دارم هميشه چون خداوند


سر از فرمان تو بيرون نيارم
تن و جان را دريغ از تو ندارم


هرآن کامي که تو خواهي بجويم
به کردار و به گنج و آبرويم


چو زين سان نيکويها گفت بسيار
نهاد از پيش او سه بدره دينار


دگر شاهانه درجي از زر ناب
درو شش هار مرواريد خوشاب


بسي انگشتري از زر و گوهر
بسي مشک و بسي کافور و عنبر


نپذرفت ايچ داشن دايه ز رام
بدو گفت اي شه فرخنده بر کام


ترا نز بهر چيزي دوستدارم
که من خود خواسته بسيار دارم


توي چشم مرا خورشيد روشن
مرا ديدار تو بايد نه داشن


يکي انگشتري برداشت سيمين
که دارد يادگار شاه رامين

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن دايه بار ديگر به پيش ويس و حال گفتن


چو پيش ويس رفت او را دژم ديد
ز گريه در کنارش آب زم ديد


دگر ره ويس با دايه برآشفت
ز شرم و بيم يزدانش سخن گفت


که من خود چون برانديشم ز يزدان
نه رامين بايدم نه شرم گيهان


چرا زشتي کنم زشتي سگالم
که از زشتي بود روزي وبالم


بدين سر چون کسان من بدانند
مرا زان پس چه گويند و چه خوانند


بدان سر چون شوم پيش خدايم
چه عذر آرم چه پوزشها نمايم


چه گويم، گويم از بهر يکي کام
به صد زشتي فرو بردم سر و نام


اگر رامين خوشست و مهربانست
ازو بهتر بهشت جاودانست


وگر رامين بود بر من دلازار
چه باشد چون بود خشنود دادار


چو در دوزخ شوم از بهر رامين
مرا کي سود دارد مهر رامين


نه کردم ني کنم هرگز تباهي
اگر روزم چو شب گيرد سياهي


چو بشنيد اين سخن دايه از آن ماه
گرفت از چاره کردن طبع روباه


بدو گفت: اي نياز جان دايه
بجز تندي نداري هيچ مايه


چرا بر يک سخن هرگز نپايي
به گرداني چو چرخ آسيائي


بگردد روزگار و تو بگردي
بسان کعبتين بر تخت نردي


چو پيروزه بگرداني همي رنگ
چو آهن هر زمان پيدا کني زنگ


تو از فرمان يزدان کي گريزي
و با گردون گردان کي ستيزي


اگر تو اين چنين بدخو بماني
نشايد کرد با تو زندگاني


زمين مرو با موبد ترا باد
زمين ماه با شهرو مرا باد


مرا در مرو جز تو هيچ کس نيست
تو خود داني که با تو ديو بس نيست


مرا چون بدسگالان خوار داري
به روزي چند بارم برشماري


شوم با مادرت خرم نشينم
ترا با اين همه تندي نبينم


تو داني با خدا و با دگرکس
مرا از مرو از کردار تو بس


جوابش داد ويس و گفت چندين
چرا در دل گرفتي مهر رامين؟


همي بيگانه اي را يار گردي
ز بهر او ز من بيزار گردي


ترا دل چون دهد از من بريدن
برفتن با دگر کس آرميدن


ابي تو چون توانم بود ايدر
که تو هستي مرا همتاي مادر
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن دايه بار ديگر به پيش ويس و حال گفتن

ابي تو چون توانم بود ايدر
که تو هستي مرا همتاي مادر



چه آشفتست بخت و روزگارم
چه بدفرجام و دشوارست کارم


هم از خانه جدا ام هم ز مادر
هم از پرمايه خويشان و برادر


تو بودي از جهان با من بمانده
مرا از داغ تنهايي رهانده


تو نيز اکنون ز من بيزار گشتي
و با زنهار خواران يار گشتي


مرا کردي چنين يکباره پدرود
فگندي نام و ننگ خويش در رود


بسا روزا که تو باشي پشيمان
نيابي درد خود را هيچ درمان


دگر ره دايه گفت: اي ماه خوبي
مشو گمراه تو از راه خوبي


قضا بر کار تو رفت و بياسود
چه سود اکنون ازين گفتار بي سود


به يک سو نه سخنهاي نگارين
بگو تا کي ببيني روي رامين


مرو را در پناهت کي پذيري
درين کارش چگونه دست گيري


درازآهنگ شد گفتار بي مر
درازي سخت بي معني و بي بر


سخن را با جوانمردي بياميز
جواني را ز خواب خوش برانگيز


پديد آور بهار مردمي را
به بار آور درخت خرمي را


ز شاهي و جواني بهره بردار
به پيروزي و شادي روز بگذار


به گوهر نه خدايي نه فرشته
يکي اي همچو ما از گل سرشته


هميشه آزمند و آرزومند
ز آز و آرزو بر تو بسي بند


خداي ما سرشت ما چنين کرد
که زن را نيست کامي خوشتر از مرد


تو از مردان نديدي شادماني
ازيرا خوشي مردان نداني


گر آميزش کني با مرد يک بار
به جان من که نشکيبي ازين کار


جوابش داد ويس ماه پيکر
بهشت جاودان از مرد خوشتر


اگر تو کم کني بند و فريبم
من از شادي و از مردان شکيبم


مرا آزار تو سختست بر دل
وگرنه هيچ کامم نيست در دل


مرا گر بيم آزارت نبودي
بسا رنجا که رامين آزمودي


نه گر شاهين شدي در من رسيدي
وگر بادي شدي بر من وزيدي


کنون کوشش بدان کن تا تواني
که اين راز از جهان باشد نهاني


تو خود داني که موبد چون بزرگست
به گاه خشم راندن چون سترگست


گنه ناديده چون تيغست بران
ستم نابرده چون شيرست غران


اگر روزي برد بر من گماني
ازو ما را به جان باشد زياني


همي تا اين سخن باشد نهفته
بود بر ما بلا را چشم خفته

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رسيدن ويس و رامين به هم



چو خواهد بد درختي راست بالا
چو بر رويد بود ز آغاز پيدا


هميدون چون بود سالي دل افروز
پديد آيدش خوشي هم ز نوروز


چنان چون بود کار ويس و رامين
که هست آغازش آينده به آيين


اگرچه درد دل بسيار بردند
به وصل اندر خوشي بسيار کردند


چو ويس از مهر بر رامين ببخشود
زمانه زنگ کين از دلش بزدود


در آن هفته به يکديگر رسيدند
چنان کز هيچ کس رنجي نديدند


شهنشه بار بربست از خراسان
سراپرده بزد بر راه گرگان


وز آنجا سوي کوهستان سفر کرد
چو آمد بر ري و ساوه گذر کرد


بماند آسوده رامين در خراسان
کجا او خويشتن را ساخت نالان


برادر تخت وجاي خود بدو داد
بفرمودش که مردم را دهد داد


شهنشه رفته از مرو نوآيين
به مرو اندر بمانده ويس و رامين


نخستين روز بنشست آن پريروي
پر از ناز و پر از رنگ و پر از بوي


ميان گنبدي سر بر دو پيکر
نگاريده به زرين نقش بتگر


نهادش همچو مهر رام محکم
نگارش همچو روي ويس خرم


ازو سه در گشاده در گلستان
سه ديگر در به ايوان و شبستان


نشسته ويس چون خورشيد بر تخت
هم از خوبي به آزادي هم از بخت


ميان گوهر و زيور سراپاي
بتان را زشت کرده زيب و آراي


هزاران گل شکفته بر رخانش
نهفته سي ستاره در دهانش


دمان بوي بهشت از ويس بت روي
چنان چون بوي خوش از باغ خوشبوي


نسيم باغ و بوي ويس در هم
روان خسته را بودند مرهم


شکفته گل به خوبي چون رخ ويس
به بوي مشک همچون پاسخ ويس


چو ابري بسته دود مشک و عنبر
که ديد ابري بر آينده ز مجمر


ز روي دلبران او را بهاران
وز آب گل مرو را قطر باران


بهشتي بود گفتي کاخ و ايوان
مرو را حور، ويس و دايه، رضوان


گهي آراست ويس دلستان را
گهي ايوان و خرم بوستان را


چو گنبد را ز بيگانه تهي کرد
ز راه بام رامين را در آورد
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رسيدن ويس و رامين به هم

چو گنبد را ز بيگانه تهي کرد

ز راه بام رامين را در آورد



چو رامين آمد اندر گنبد شاه
نه گنبد ديد گردون ديد با ماه


اگرچه ديد روي ويس دلبر
نيامد دلش را ديدار باور



دل بيمارش از شادي چنان شد
که گفتي پير بود از سر جوان شد



تن نالانش از شادي دگر شد
تو گفتي مرده بود او جانور شد



روانش همچو کشت پژمريده
اميد از آب و از باران بريده



ز بوي ويس آب زندگاني
بخورد و ماند نامش جاوداني



چو با ماه جهان افروز بنشست
ز جانش دود آتش سوز بنشست



بدو گفت اي بهشت کام و شادي
به تو يزدان نموده اوستادي



به گوهر بانوان را بانوي تو
به غمزه جادوان را جادوي تو



گل کافور رنگ مشک بويي
بت شمشاد قد لاله رويي



تو از خوبي کنون چون آفتابي
خنک آن کس که تو بروي بتابي



به بالاي تو ماند سرو و شمشاد
اگر بر هر دو ماند نقش نوشاد



تو در زيبايي آن رخشنده ماهي
کجا تاريکي و تيمار کاهي



ترا دادست بخت آن روشنايي
که زنگ از جان بدبختان زدايي



اگر باشم ترا از پيشکاران
خداوندي کنم بر کامگاران



وگر پيشت پرستش را بشايم
بجز با مشتري پهلو نسايم



چو بشنيد اين سخن ويس پري زاد
به شرم و ناز و گشي پاسخش داد



بدو گفت اي جوانمرد جوانبخت
بسي تيمار ديدم در جهان سخت



نديدم هيچ تيماري بدين سان
که شد بر چشم من رسوايي آسان



تن پاکيزه را آلوده کردم
وفا و شرم را نابوده کردم



ز دو کس يافتم اين زشت مايه
يکي از بخت بد ديگر ز دايه



مرا دايه درين رسوايي افگند
به نيرنگ و به دستان و به سوگند



بکرد او هر چه بتوانست کردن
ز خواهش کردن و تيمار خوردن



بگو تا تو چه خواهي کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن



به مهر اندر چو گل يک روزه باشي
نه چون ياقوت و چون فيروزه باشي



بگردد سال و ماه و تو بگردي
پشيمانيت باشد زين که کردي

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رسيدن ويس و رامين به هم

بگردد سال و ماه و تو بگردي

پشيمانيت باشد زين که کردي



اگر پيمان چنين خواهدت بودن
چه بايد اين همه زاري نمودن



به يکروزه مرادي کش براني
چه بايد برد ننگ جاوداني



نيرزد کام صدساله يکي ننگ
کزو بر جان بماند جاودان زنگ



پس آن کامي که او يکروزه باشد
سزد گر جان ازو با روزه باشد



دگرباره زبان بگشاد رامين
بدو گفت: اي رونده سرو سيمين



ندانم کشوري چون کشور ماه
که دروي رست چون تو سرو با ماه



ندانم مادري چون پاک شهرو
که بودش دخت ويس و پور ويرو



هزاران آفرين بر کشورت باد
هميدون بر خجسته گوهرت باد



هزاران آفرين بر مادر تو
کزو زاد اين بهشتي پيکر تو



خنک آن را که هستت نيک مادر
مر آن را نيز کاو هستت برادر



دگر آن را که روزي با تو بودست
ترا ديدست يا نامت شنودست



دگر آن را که کردت دايگاني
و يا ورزيد با تو دوستگاني



بسست اين فخر مرو شاهجان را
که آرامست چون تو دلستان را



بسست اين نام و اين اورنگ شه را
که دارد در شبستان چون تو مه را



مرا اين خرمي بس تا به جاويد
که نامي گشتم از پيوند خورشيد



بدين گوشي که آوازت شنيدم
بدين چشمي که ديدارت بديدم



ازين پس نشنوم جز نيکنامي
نبينم جز مراد و شادکامي



پس آنگه ويس و رامين هر دو با هم
ببستند از وفا پيمان محکم



نخست آزاده رامين خورد سوگند

به يزدان کاوست گيتي را خداوند



به ماه روشن و تابنده خورشيد
به فرخ مشتري و پاک ناهيد



به نان و با نمک با دين يزدان
به روشن آتش و جان سخن دان



که تا بادي وزد بر کوهساران
و يا آبي رود بر رودباران



بماند با شب تيره سياهي
بپوسد در درون جوي ماهي



روش دارد ستاره آسمان بر
هميدون مهر دارد تن به جان بر



نگردد بر وفا رامين پشيمان
نه هرگز بشکند با دوست پيمان



نه جز بر روي ويسه مهر بندد
نه کس را دوست گيرد نه پسندد

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رسيدن ويس و رامين به هم

نه جز بر روي ويسه مهر بندد

نه کس را دوست گيرد نه پسندد



چو رامين بر وفا سوگندها خورد
به مهر و دوستي پيمانها کرد



پس آنگه ويس با وي خورد سوگند
که هرگز نشکند با دوست پيوند



به رامين داد يک دسته بنفشه
به يادم دار گفتا اين هميشه



کجا بيني بنفشه تازه بر بار
ازين پيمان و اين سوگند ياد آر



چنين بادا کبود و کوژ بالا
هر آن کاو بشکند پيمانش از ما



که من چون گل ببينم در گلستان
به ياد آرم ازين سوگند و پيمان



چو گل يک روزه بادا جان آن کس
که از ما بشکند پيمان ازين پس



چو زين سان هر دوان سوگند خوردند
به مهر و دوستي پيمان بکردند



گوا کردند يزدان جهان را
هميدون اختران آسمان را



وزان پس هردوان با هم بخفتند
گذشته حالها با هم بگفتند



به شادي ويس را بد شاه در بر
چو رامين را دو هفته ماه در بر



در آورده به ويسه دست رامين
چو زرين طوق گرد سرو سيمين



گر ايشان را بديدي چشم رضوان
ندانستي که نيکوتر ازيشان



همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالين پر از مشک و ز عنبر



شکرشان در سخن همراز گشته
گهرشان در خوشي انباز گشته



لب اندر لب نهاده روي بر روي
در افگنده به ميدان از خوشي گوي



ز تنگي دوست را در بر گرفتن
دو تن بودند در بستر چو يک تن



اگر باران بر آن دو سمن بر

بباريدي نگشتي سينه شان تر



دل رامين سراسر خسته از غم
نهاده ويس دل بر وي چو مرهم



ز نرگس گر زيان بودي فراوان
زياني را ز شکر خواست تاوان



به هر تيري که ويسه بر دلش زد
هزاران بوسه رامين بر گلش زد


چو در ميدان شادي سرکشي کرد
کليد کام در قفل خوشي کرد



بدان دلبر فزونتر شد پسندش
کجا با مهر يزدان ديد بندش



بسفت آن نغز در پر بها را
بکرد آن پارسا ناپارسا را



چو تير از زخمگاه آهيخت بيرون
نشانه بود و تيرش هر دو پرخون



به تيرش خسته شد ويس دلارام
برآمد دلش را زان خستگي کام



چو کام دل برآمداين و آن را

فزون شد مهرباني هر دوان را



وزان پس همچنان دو مه بماندند

بجز خوشي و کام دل نراندند

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن ويس و رامين به کوهستان نزد موبد


چو آگه گشت شاهنشه ز رامين
که سر برداشت نالنده ز بالين


همانگه نامه زي رامين فرستاد
که ما بي تو دل آزاريم و ناشاد


همه بي روي تو بدرام و دلگير
چه مي خوردن چه چوگان و چه نخچير


بيا تا چند گه نخچير جوييم
بياساييم و زنگ از دل بشوييم


که سبزست از بهاران کشور ماه
همي تابد ز خاکش زهره و ماه


قصب پوشيده رومي کوه اروند
کلاه قاقم از تارک بيفگند


کنون غرمش ميان لاله خفتست
همان رنگش تن اندر گل نهفتست


ز بس بر دشت غرقاب بهاري
نگيرد يوز آهو بي سماري


چو اين نامه بخواني زود بشتاب
بهاران را به کام خويش درياب


هميدون ويس را با خود بياور
که مي خواهد ز ما ديدار مادر


چو آمد نامه موبد به رامين
به درگاهش دمان شد ناي رويين


به راه افتاد رامين با دلارام
به روي دوست راهش خوش بد و رام


چو آمد شادمان در کشور ماه
پذيره رفت شاه و لشکر شاه


هم از ره ويس شد تا پيش مادر
شده شرمنده از روي برادر


به ديدار يکايک شادمان شد
پس آن شاديش يکسر اندهان شد


کجا از روي رامين شد گسسته
برو ديدار رامين گشت بسته


به هفته روي او يک راه ديدي
بنزد شاه يا در راه ديدي


بر آن ديدار خرسندي نبودش
فزوني جست اندوهان نمودش


هوا او را چنان يکباره بفريفت
که يک ساعت همي از رام نشکيفت


ز جانش خوشتر آمد مهر رامين
چه خوش باشد به دل يار نخستين
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين


چو رامين بود با خسرو يکي ماه
به نخچير و به رامش گاه و بيگاه


پس از يک مه به موقان خواست رفتن
درو نخچير دريايي گرفتن


شهنشه خفته بود و يس در بر
دل اندر داغ آن خورشيد دلبر


که دربر داشت چونان دلفروزي
ز پيوندش نشد دلشاد روزي


بيامد دايه پنهان ويس را گفت
به چونين روز ويسا چون توان خفت


که رامين رفت خواهد سوي ارمن
به نخچير شکار و جنگ دشمن


سپه را از شدنش آگاه بودند
سراپرده به دشت ماه بردند


هم اکنون بانگ کوس و ناي رويين
ز درگاهش رسد بر ماه و پروين


اگر خواهي که رويش باز بيني
بسي نيکوتر از ديباي چيني


يکي بر بام شو بنگر ز بامت
که چون ناگه بخواهد رفت کامت


به تير و يوز و باز و چرغ و شاهين
شکار دلت خواهد کرد رامين


بخواهد رفتن و دوري نمودن
ز تو آرام وز من جان ربودن


قضا را شاه موبد بود بيدار
شنيد از دايه آن وارونه گفتار


بجست از خوابگاه و تند بنشست
چو پيل خشمناک آشفته و مست


زبان بگشاد بر دشنام دايه
همه گفت: اي پليد خوارمايه


به گيتي ني ز تو ناپارساتر
ز سگ رسواتر و زو بي بهاتر


بياريد اين پليد بدکنش را
بلايه گند پير سگ منش را


که من کاري کنم با وي سزايش
دهم مر دايگاني را جزايش


سزد گر ز آسمان بر شهر خوزان
نبارد جاودان جز سنگ باران


که چونين روسپي خيزد از آن بوم
ز بي شرمي و شوخي بر جهان شوم


بدآموزي کند مر کهتران را
بدانديشي کند مر مهتران را



ز خوزان خود نيايد جز بدانديش
تباهي جوي و بدکردار و بدکيش


مبادا کس که ايشان را پذيرد
وزيشان دوست جويد دايه گيرد


کزيشان دايگاني جست شهرو
سراي خويش را پر کرد زاهو


چه خوزاني به گاه دايگاني
چه نابينا به گاه ديدباني
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين

چه خوزاني به گاه دايگاني

چه نابينا به گاه ديدباني



هر آن کاو زاغ باشد رهنمايش
به گورستان بود همواره جايش



پس آنگه گفت ويسا خويشکاما
ز بهر ديو گشته زشت ناما



نه جانت را خرد نه ديده را شرم
نه رايت راستي نه کارت آزرم



بخوردي ننگ و شرم و زينها را
به ننگ اندر زدي خود را و ما را



ز دين و راستي بيزار گشتي
به چشم هر که بودي خوار گشتي



ز تو نپسندد اين آيين برادر
نه نزديکان و خويشان و نه مادر



به گونه رويشان چون دوده کردي
که و مه را به ننگ آلوده کردي



همي تا دايه باشد رهنمايت
بود ديو تباهي همسرايت



معلم چون کند دستان نوازي
کند کودک به پيشش پاي بازي



پس آنگه نزد ويرو کس فرستاد
بخواند و کرد با او يک به يک ياد



بفرمودش که خواهر را بفرهنج
به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج



هميدون دايه را لختي بپيراي
به پادافراه و بر جانش مبخشاي



اگر فرهنگشان من کرد بايم
گزند افزون ز اندازه نمايم



دو چشم ويس با آتش بسوزم
وزان پس دايه را بر دار دوزم



ز شهر خويش رامين را برانم
دگر هرگز به نامش برنخوانم



بپردازم ز رسوايي جهان را
ز ننگ هر سه بزدايم روان را



نگه کن تا سمن بر ويس گل رخ
به تندي شاه را چون داد پاسخ



اگرچه شرم بي اندازه بودش

قضا شرم از دو ديده برربودش



ز تخت شاه چون شمشاد برجست
به کش کرده بلورين بازو و دست



مرو را گفت: شاها! کامگارا!
چه ترساني به پادافراه ما را



سخنها راست گفتي هر چه گفتي
نکو کردني که آهو نانهفتي



کنون خواهي بکش خواهي برانم
وگر خواهي برآور ديدگانم



وگر خواهي به بند جاودان دار
وگر خواهي برهنه کن به بازار



که رامينم گزين دو جهانست
تنم را جان و جانم را روانست



چراغ چشم و آرام دلم اوست
خداوندست و يار و دلبر و دوست

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين

چراغ چشم و آرام دلم اوست

خداوندست و يار و دلبر و دوست



چه باشد گر به مهرش جان سپارم
ک من خود جان براي مهر دارم



من از رامين وفا و مهرباني
نبرم تا نبرد زندگاني



مرا آن رخ بر آن بالاي چون سرو
به دل برخوشترست از ماه و از مرو



مرا رخسار او ماهست و خورشيد
مرا ديدار او کامست و اميد



مرا رامين گرامي تر ز شهروست
مرا رامين نيازي تر ز ويروست



بگفتم راز پيشت آشکارا
تو خواهي خشم کن خواهي مدارا



اگر خواهي بکش خواهي برآويز
نه کردم نه کنم از رام پرهيز



تو با ويرو به من بر پادشاييد
به شاهي هردوان فرمان رواييد



گرم ويرو بسوزد يا ببندد
پسندم هر چه او بر من پسندد



وگر تيغ تو از من جان ستاند
مرا اين نام جاويدان بماند



که جان بسپرد ويس از بهر رامين
به صد جان مي خرم من نام چونين



وليکن تا بود بر جاي زنده
شکاري شير جان گير و دمنده



که دل دارد کنامش را شکفتن
که يارد بچگانش را گرفتن؟



هزاران سال اگر رامين بماند
که دل دارد که جان من ستاند



چو در دستم بود درياي سرکش
چرا پرهيزم از سوزنده آتش



مرا آنگه تواني زو بريدن
که تو مردم تواني آفريدن



مرا نز مرگ بيمست و نه از درد

ببين تا که چه چاره بايدت کرد



چو بشنيد اين سخن ويرو ز خواهر
برو آن حال شد از مرگ بدتر



برفت و ويس را در خانه اي برد
بدو گفت اين نبد پتياره اي خرد



که تو در پيش من با شاه کردي
هم آب خود هم آب من ببردي



ترا از شاه و از من شرم نايد
که رامين بايدت موبد نبايد



نگويي تا تو از رامين چه ديدي
چرا او را ز هرکس برگزيدي



به گنجش در چه دارد مرد گنجور
بجز رود و سرود و چنگ و طنبور



همين داند که طنبوري بسازد
بر او راهي و دستاني نوازد



نبينندش مگر مست و خروشان
نهاده جامه نزد مي فروشان

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين

نبينندش مگر مست و خروشان

نهاده جامه نزد مي فروشان



جهودانش حريف و دوستانند
هميشه زو بهاي مي ستانند



ندانم تو بدو چون اوفتادي
به مهر او را دل از بهر چه دادي



کنون از شرم و از مينو بينديش
مکن کاري کزو ننگ آيدت پيش



چو شهرو مادر و چون من برادر
چرا داري به ننگ خويش درخور



نماندست از نياکان تو جز نام
به زشتي نام ايشان را مکن خام



مشو يکباره کام ديو را رام
مده نام دو گيتي از پي رام



اگر رامين همه نوش است و شکر
بهشت جاودان زو هست خوشتر



بگفتم آنچه من دانستم از پيش
تو به دان با خدا و شوهر خويش



همي گفت اين سخن ويرو به خوار
همي باريد ويس از ديده گوهر



بدو گفت اي برادر راست گفتي
درخت راستي را بر تو رفتي



روانم نه چنان در آتش افتاد
که آيد هيچ پند او را به فرياد



دل من نه چنان در مهر بشکست
که داند مردم او را باز پيوست



قضا بر من برفت و بودني بود
از اين اندرز و زين گفتار چه سود



در خانه کنون بستن چه سودست
که دزدم هرچه در خانه ربودست



مرا رامين به مهر اندر چنان بست
که نتوانم ز بندش جاودان رست



اگر گويي يکي زين هر دو بگزين
بهشت جاودان و روي رامين



به جان من که رامين را گزينم
که رويش را بهشت خوي بينم


چو بشنيد اين سخن ويرو ز خواهر
دگر بر خوگ نفشاند ايچ گوهر



برفت از پيش ايشان دل پر آزار
سپرده کار ايشان را به دادار



چو خورشيد جهان بر چرخ گردان
چو زرين گوي شد بر روي ميدان



شهنشه گوي زد با نامداران
بجوشيده در آن ميدان سواران



ز يک سو شاه موبد بود سالار
ز گردان برگزيده بيست همکار



ز يک سو شاه ويرو بود مهتر
ز گردان برگزيده بيست ياور



رفيدا يار موبد بود و رامين
چو ارغش يار ويرو بود و شروين



دگر آزادگان و نامداران
بزرگان و دليران و سواران

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين

دگر آزادگان و نامداران

بزرگان و دليران و سواران



پس آنگه گوي در ميدان فگندند
به چوگان گوي بر کيوان فگندند



هنر آن روز ويرو کرد و رامين
گه اين زان گوي برد و گاه آن زين



ز چندان نامداران هنرجوي
به از رامين و ويرو کس نزد گوي



ز بام گوشک ويس ماه پيکر
نگه مي کرد با خوبان لشکر



برادر را و رامين را همي ديد
ز چندان مردم ايشان را پسنديد



ز بس انديشه کردن گشت دلتنگ
رخش بي رنگ و پيشاني پرآژنگ



تن سيمينش را لرزه بيفتاد
تو گفتي سرو بد لرزنده از باد



خمارين نرگسان را کرد پرآب
به گل بر ريخت مرواريد خوشاب



به شيرين لابه دايه گفت با ويس
چرا بر تو چنين شد چيره ابليس



چرا با جان خود چندين ستيزي
چرا بيهوده چندين اشک ريزي



نه بابت قارنست و مام شهرو
نه شويت موبدست و پشت ويرو



نه تو امروز ويس خوب چهري
ميان ماهرويان همچو مهري



نه ايران را توي بانوي مهتر
نه توران را توي خاتون دلبر



به ايران و به توران نامداري
که بر ايران و توران کامگاري



به روي از گل به موي از مشک نابي
ستيز ماه و رشک آفتابي



به شاهي و به خوبي نام داري
چو رامين دوستي خود کام داري



اگر صد گونه غم داري به دل بر
نماند چون ببيني روي دلبر



فلک خواهد که چون تو ماه دارد
جهان خواهد که چون او شاه دارد



چرا خواني ز يزدان خيره فرياد
که در گيتي بهشت خود ترا داد


مکن بر بخت چندين ناپسندي
که آرد ناپسندي مستمندي



چه داني خواست از بخشنده يزدان
ازين بهتر که دادستت به گيهان



خداوندي و خوبي و جواني
تن آساني و ناز و کامراني



چو چيزي زين که داري بيش خواهي
ز بيشي خواستن يابي تباهي



مکن ماها به بخت خويش ببسند
بدين کت داد يزدان باش خرسند



به تندي شاه را چندين ميازار
برادر را مکن بر خود دل آزار

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين

به تندي شاه را چندين ميازار

برادر را مکن بر خود دل آزار



که اين آزارها چون قطره باران
چو گرد آيد شود يک روز طوفان



جوابش داد خورشيد سخنگوي
نگار سروقد ياسمين بوي



بگفت اي دايه تا کي يافه گويي
ز ناداني در آتش آب جويي



مگر نشنيدي از گيتي شناسان
که باشد جنگ بر نظاره آسان



مگر نشنيدي اين زرينه گفتار
که بر چشم کسان درد کسان خوار



منم همچون پياده تو سواري
ز رنج رفتن آگاهي نداري



منم بيمار و نالان تو درستي
نداني چيست بر من درد و سستي



مرا شاه جهان سالار و شويست
وليکن بدسگال و کينه جويست



اگر شويست بس نادلپذيرست
کجا بدراي و بدکردار و پيرست



وگر ويروست بر من بدگمانست
به چشم من چو دينار کسانست



وگر ويرو بجز ماه سما نيست
مرا چه سود باشد چون مرا نيست



وگر رامين همه خوبي و زيبست
تو خود داني چگونه دل فريبست



ندارد مايه جز شيرين زباني
نجويد راستي در مهرباني



زبانش را شکر آمد نمايش
نهانش حنظل اندر آزمايش



منم با يار در صدکار بي کار
به گاه مهر با صد يار بي يار



همم يارست و هم شو هم برادر
من از هر سه همي سوزم بر آذر



مرا نامي رسيد از شوي داري

مرا رنجي رسيد از مهرکاري



نه شوي من چو شوي بانوانست
نه يار من چو يار نيکوانست



چه بايد مر مرا آن شوي و آن يار
کزو باشد به جانم رنج و تيمار



مرا آن طشت زرين نيست در خور
که دشمن خون من ريزد درو در



اگر بختم مرا ياري نمودي
دلارامم بجز ويرو نبودي



نه موبد جفت من بودي نه رامين
نبهره دوستان دشمن آيين



يکي با من چو غم با جان به کينه
يکي ديگر چو سنگ و آبگينه



يکي را با زبان دل نيست ياور
يکي را اين و آن هر دو ستمگر

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

بازگشتن شاه موبد از کهستان به خراسان

خوشا جايا بر و بوم خراسان
دروباش و جهان را مي خور آسان


زبان پهلوي هر کاو شناسد
خراسان آن بود کز وي خور آسد


خور آسد پهلوي باشد خور آيد
عراق و پارس را خور زو برآيد


خوراسان را بود معني خورآيان
کجا از وي خور آيد سوي ايران


چه خوش نامست و چه خوش آب و خاکست
زمين و آب و خاکش هر سه پاکست


بخاصه مرو در شهر خراسان
چنان آمد که اندر سال نيسان


روان اندر هواي او بنازد
که آب و باد او با اين بسازد


تو گفتي رود مروش کوثر آمد
همان بومش بهشتي ديگر آمد


چو نيک اختر شهنشاه سرافراز
ز کوهستان به شهر مرو شد باز


به بام گوشک شد با سيمتن ويس
نشسته چون سليمان بود و بلقيس


نگه کرد آن شکفته دشت و در ديد
جهان چون روي ويس سيمبر ديد


به ناز و خنده آن بت روي را گفت
جهان بنگر که چون روي تو بشکفت


نگه کن دشت مرو و مرغزارش
هميدون بوستان و رودبارش


رز اندر رز شکفته باغ در باغ
ز خوبي و خوشي وي را که و راغ


نگويي تا کدامين خوشتر اي ماه
به چشم نرگسينت مرو يا ماه


به چشم من زمين مرو خوشتر
که گويي آسمانستي پر اختر


زمين مرو پنداري بهشتست
خدايش ز آفرين خود سرشتست


چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان
ز ويرو نيز من بيشم به هر سان


مرا چون ماه بسيارست کشور
چو ويرو نيز بسيارست چاکر


نگر تا ويس چون آزرم برداشت
کجا در مهر چون شيران جگر داشت


مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نيکست ور بد مر ترا باد


من اينجا دل نهادستم به ناکام
که هستم گوروار افتاده در دام


اگر ديدار رامين را نبودي
تو نام ويس از آن گيهان شنودي


چو بينم روي رامين گاه و بي گاه
مرا چه مرو باشد جاي و چه ماه
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

بازگشتن شاه موبد از کهستان به خراسان

چو بينم روي رامين گاه و بي گاه
مرا چه مرو باشد جاي و چه ماه



گلستانم بود بي او بيابان
بيابانم بود با او گلستان


مرا گر دل نه با او آرميدي
تو تا اکنون مرا زنده نديدي


ترا از بهر رامين مي پرستم
که دل در مهر آن بي مهر بستم


منم چون باغبان اندر پي گل
پرستم خار گل را بر پي گل


شهنشه چون شنيد اين سخت پاسخ
پديد آمدش رنگ خشم بر رخ


به سرخي چشم او چون ارغوان شد
به زردي روي او چون زعفران شد


دلش در تن چو آتش گشت سوزان
تنش از کينه شد چون بيد لرزان


چو از کين خواستي او را بکشتي
خرد با مهر برکين چيره گشتي


چو تندي هوش را اندام دادي
خرد تنديش را آرام دادي


چو گشتي آتش تيزش سرکش
زدي دست قضا آبي بر آتش


چو نيکو بود روي خواست يزدان
به زشتي شاه ازو چون بستدي جان


خبر دارد ز يزدان تير و خنجر
نبرد هرکرا او هست ياور


نگردد هيچ بدخواهي بر او چير
جهد از پاي پيل و از دم شير


چنان چون ويس بت پيکر همي جست
قضا دست بلا بر وي همي بست


چو گنجي بود در بندي نهاده
به هرکس بسته بر رامين گشاده


چو شاهنشه زماني بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان


نکردش هيچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار


بدو گفت اي ز سگ بوده نژادت
به بابل ديو بوده اوستادت


بريده باد بند از جان شهرو
کشفته باد خان و مان ويرو


که جز بدکيش از آن مادر نزايد
بجز جادو از آن گوهر نيايد


نباشد مار را بچه بجز مار
نيارد شاخ بد جز تخم بد بار


بچه بودست شهرو را سي واند
نزادست او ز يک شوهر دو فرزند


چو آذرباد و فرخ زاد و ويرو
چو بهرام يل و ساسان و گيلو


چو ايزد يار و گردان شاه و رويين
چو آب ناز و همچون ويس و شيرين


يکايک را ز ناشايست زاده
بلايه دايگاني شير داده


ازيشان خود تو از جمشيد زادي
تو نيز آن گوهرت بر باد دادي


کنون سه راه در پيشت نهادست
به هرجايي که خواهي ره گشادست


يکي گرگان دگر راه دماوند
سه ديگر راه همدان و نهاوند


برون رو تو به هر راهي که خواهي
رفيقت سختي و رهبر تباهي


هميشه بادت از پس جاهت از پيش
همه راهت ز نان و آب درويش


کهش پربرف باد و دشت پرمار
نبات او کبست و آب او قار


به روزت شير همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان


چو بشنيد اين سخن آزاده شمشاد
شد از گفتار موبد خرم و شاد


نمازش برد و چون گلنار بشکفت
ز پيشش بازگشت و دايه را گفت


برو دايه بشارت بر به شهرو
هميدون مژده خواه از شاه ويرو


بگو آمد نيازي خواهر تو
گرامي دوستگان و دلبر تو


برآمد مر ترا تابنده خورشيد
از آن سو کت نبودت هيچ اميد


اميدت را پديد آمد نشاني
از آن سو کت نبد در دل گماني


کنون کت روز تنهايي سرآمد
دو خورشيد از خراسانت برآمد


هميدون مادرم را مژدگان خواه
که رسته شد ز چنگ اژدها ماه


بريده شد ز خار تيز خرما
بهار تازه شد ايمن ز سرما


درآمد دولت فرخنده از خواب
برآمد گوهر رخشنده از آب


مرا چون ايزد از موبد رهانيد
چنان دانم که از هر بد رهانيد


پس آنگه گفت: شاها! جاودان زي
به کام دوستان دور از بدان زي


ترا از من درود و خرمي باد
روانت آفتاب مردمي باد


زني کن زين سپس بر تو سزاوار
که باشد همچو ويسه صد پرستار


ز بت رويان بدل آن جوي بر من
که از ديدنش گردد کور دشمن


چراغ گوهر و خورشيد دوده
هم از پاکي هم از خوبي ستوده


چو مه در هر زباني گشته نامي
چو جان بر هر دلي گشته گرامي


ترا بي من بزرگي باد و رادي
مرا بي تو درستي باد و شادي


چنين بادا ازين پس هردو را روز
که باشد بخت ما بر کام پيروز


چنان در خرمي گيتي گذاريم
که هرگز يکدگر را ياد ناريم


پس آنگه بردگان را کرد آزاد
کليد گنجها مر شاه را داد


بدو گفت اين به گنجوري دگر ره
که باشد در شبستانت ز من به


ترا بي من مبادا هيچ تيمار
مرا بي تو مبادا هيچ آزار


بگفت اين پس نمازش برد و برگشت
سراي شاه ازو زير و زبر گشت


ز هر کنجي برآمد زارواري
ز هر چشمي روان شد رودباري
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان

ز هر کنجي برآمد زارواري

ز هر چشمي روان شد رودباري



کسان شاه و سرپوشيدگانش
به زاري سوخته کردند جانش



ز اشک چشم خونين رود کردند
سراسر ويس را پدرود کردند



بسا چشما که بر وي گشت گريان
بسا دل کز فراقش گشت بريان



همه کس دل در آن تيمار بسپرد
تو گفتي سيل هجران دل همي برد



ز هجرش هرکسي خسته جگر بود
وزيشان شاه رامين خسته تر بود



نياراميد روز و شب ز تيمار
ز درد دل دگر ره گشت بيمار



ز گريه گرچه جانش را نبد سود
همي يک ساعت از گريه نياسود



گهي بر دل گرست و گاه بر جفت
خروشان روز و شب با دل همي گفت



چه خواهي اي دل از جانم چه خواهي
که جان را از تو نايد جز تباهي



سيه کردي به داغ عشق روزم
دوتا کردي جوانه سرو نوزم



تو تلخي عشق را اکنون بداني
که بي کام تو باشد زندگاني



نبد در هجر يک روزه قرارت
چگونه باشد اکنون روزگارت



بسا تلخا که تو خواهي چشيدن
بسا رنجا که تو خواهي کشيدن



کنون بپسيچ تا تيمار بيني
جدايي را چو نيش مار بيني



کنون کت ناگه آمد فرقت يار
بشد خرما و آمد نوبت خار



بپيچ اي دل که ارزاني به دردي
به بار آمد ترا آن بد که کردي



بريز اي چشم خون دل ز ديده
که از پيش تو شد يار گزيده



سرشکت را کنون باشد روايي
که بفروشي به بازار جدايي



بدين غم درخوري چندانکه ياري
بياور خون دل چندانکه داري



نگارين روي آن دلبر تو ديدي
مرا در دام عشقش تو کشيدي



کنون هم تو ز ديده خون بپالاي
به گاه فرقت از گريه مياساي



به خون مصقول کن رنگ رخانم
سياهي را بشوي از ديدگانم



جهان را شايد ار ديگر نبيني
که همچون ويس يک دلبر نبيني



چه بايد مر ترا ديدار ازين پس
که ديدار تو نپسندد جز او کس



گر از ديدار او بردارم اميد
نبينم نيز هرگز ماه و خورشيد

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان

گر از ديدار او بردارم اميد

نبينم نيز هرگز ماه و خورشيد



دو چشم خويش را از بن برآرم
که با هجرانش کوري دوست دارم



چو ديدار نگارينم نباشد
سزد گر خود جهان بينم نباشد



الا اي تيره گشته بخت شورم
تو شير خشمناکي منت گورم



به پيشم بود خرم مرغزاري
درو با من به هم شايسته ياري



کمين کردي و يارم را ببردي
مرا بي مونس و بي يار کردي



کنون جانم ببر کم جان نبايد
چو من بدبخت جز بي جان نشايد



ستمگارا و زفتا روزگارا
که نتوانست با هم ديد ما را



به گيتي خود يکي کامم روا کرد
پس آن کام مرا از من جدا کرد



اگر پيشه ندارد جور و بيداد
چرا بستد همان چيزي که او داد



همي گفتي چنين دلخسته رامين
تن از آرام دور و سر ز بالين



بسي انديشه کرد اندر جدايي
که چون يابد ز اندوهش رهايي



به دست چاره دامي کرد و بنهاد
به شاهنشاه پيغامي فرستاد



که شش ماهست تا من دردمندم
منم بسته که بيماريست بندم



کنونم زور لختي در تن آمد
نشاط تندرستي در من آمد



نديدم اسپ و ساز خويش هموار
همه مانده چو من شش ماه بيکار



سمند و رخش من با يوز و با سگ
سراسر خفته اند آسوده از تگ



نه يوزانم سوي غرمان دويدند

نه بازانم سوي کبگان پريدند



دلم برگرفت ازين آسوده کاري
چه آسايش بود بنياد خواري



اگر شاهم دهد همداستاني
کنم يک چند گه نخچيرگاني



روم زينجا سوي گرگان و ساري
بپرانم درو باز شکاري



چو شش مه بگذرد روزي بيابم
ز کوهستان به سوي شه گرايم



چو شاهنشه شنيد اين يافه پيغام
به زشتي داد يکسر پاسخ رام



بدانست او که گفتارش دروغست
ز دستان کرده چاري بي فروغست



مرو را عشق بد نه خانه دلگير
دلش را ويس بايستي نه نخچير



زبان بگشاد بر دشنام و نفرين
همي گفت از جهان گم باد رامين

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان

زبان بگشاد بر دشنام و نفرين

همي گفت از جهان گم باد رامين



شدن بادش به راه و آمدن نه
که او را مرگ هست از آمدن به



بگو هرجا که خواهي رو هم اکنون
رفيقت فال شوم و بخت وارون



رهت مارين و کهسارت پلنگين
گيا و سنگش از خون تو رنگين



تو پيش ويس جان خود سپرده
هميدون ويس در چشم تو مرده



ترا اين خوي بد با جان برآيد
وزين خوي بدت دوزخ نمايد



ترا گفتار من امروز پندست
چو مي تلخست ليکن سودمندست



اگر پند مرا در گوش گيري
ازو بسيار گونه هوش گيري



به کوهستان زني نامي بجويي
مرو را هم بزرگي هم نکويي



کني با او به فال نيک پيوند

بدان پيوند باشي شاد و خرسند



نگردي بيش ازين پيرامن ويس
که پس کشته شوي در دامن ويس



برافروزم ز روي خنجر آذر
برو هم زن بسوزم هم برادر



برادر چون مرا زو ننگ باشد
همان بهتر که زير سنگ باشد



نگر تا اين سخن بازي نداري
که بازي نيست با شير شکاري



چو ابر آيد تو با بارانش مستيز
به زودي از گذار سيل برخيز



چو بشنيد اين سخن آزاده رامين
بسي بر زشت کيشان کرد نفرين



به ماه و مهر تابان خورد سوگند
به جان شاه و جان خويش و پيوند


که هرگز نگذرم بر کشور ماه
نه بيرون آيم از پند شهنشاه



نه روي ويس را هرگز ببينم
نه با کسها و خويشانش نشينم



پس آنگه گفت شاها تو نداني

که من با تو دگر دارم نهاني



تو از يک روي بر ما پادشايي
ز ديگر روي ما را چون خدايي



گر از فرمانت لختي سر بتابم
سراندر پيش خود افگنده يابم



چنان ترسو ز تو کز پاک يزدان
يکي دارم شما را گاه فرمان



همي داد اين پيام شکرآلود
وليکن در دلش چيزي دگر بود



شتابش بود تا کي راه گيرد
به راه اندر شکار ماه گيرد

 
بالا پایین