- تاریخ ثبتنام
- Jan 20, 2014
- ارسالیها
- 394
- پسندها
- 40
- امتیازها
- 0
- محل سکونت
- تهران
- دل نوشته
- مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
اعتبار :
ديدن ويس رامين را و عاشق شدن بر او
چو از يزدان و از دوزخ بترسيد
خرد مر شرم را بر مهر بگزيد
پشيمان شد ز مهر و مهرکاري
گزيد آزادگي و ترسگاري
بران بنهاد دل کز هيچ گونه
نپيوندد به کردار نمونه
خرد را دوستر دارد ز رامين
نيارد سر به ناشايست بالين
چو بر دل راستي را پادشا کرد
روان را ترسگاري پارسا کرد
نبود آگه ز کار ويس دايه
که او جان را ز نيکي داد مايه
به رامين شد مرو را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد
رميده صيد لختي رام تر شد
وزان تندي و بدسازي دگر شد
چنان دانم که با تو سر درآرد
درخت اندهت شادي برآرد
چنان دلشاد شد آزاده رامين
که مرده بازيابد جان شيرين
زمين را بوسه داد او پيش دايه
بدو گفت اي به دانش نيک مايه
سپاست بر سرم بهتر ز ديهيم
که کردي مر مرا از مرگ بي بيم
بدين رنج و بدين گفتار نيکو
ترا داشن دهاد ايزد به مينو
که من داشن ندانم در خور تو
وگر جان برفشانم بر سر تو
توي مادر، منم پيش تو فرزند
ترا دارم هميشه چون خداوند
سر از فرمان تو بيرون نيارم
تن و جان را دريغ از تو ندارم
هرآن کامي که تو خواهي بجويم
به کردار و به گنج و آبرويم
چو زين سان نيکويها گفت بسيار
نهاد از پيش او سه بدره دينار
دگر شاهانه درجي از زر ناب
درو شش هار مرواريد خوشاب
بسي انگشتري از زر و گوهر
بسي مشک و بسي کافور و عنبر
نپذرفت ايچ داشن دايه ز رام
بدو گفت اي شه فرخنده بر کام
ترا نز بهر چيزي دوستدارم
که من خود خواسته بسيار دارم
توي چشم مرا خورشيد روشن
مرا ديدار تو بايد نه داشن
يکي انگشتري برداشت سيمين
که دارد يادگار شاه رامين
چو از يزدان و از دوزخ بترسيد
خرد مر شرم را بر مهر بگزيد
پشيمان شد ز مهر و مهرکاري
گزيد آزادگي و ترسگاري
بران بنهاد دل کز هيچ گونه
نپيوندد به کردار نمونه
خرد را دوستر دارد ز رامين
نيارد سر به ناشايست بالين
چو بر دل راستي را پادشا کرد
روان را ترسگاري پارسا کرد
نبود آگه ز کار ويس دايه
که او جان را ز نيکي داد مايه
به رامين شد مرو را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد
رميده صيد لختي رام تر شد
وزان تندي و بدسازي دگر شد
چنان دانم که با تو سر درآرد
درخت اندهت شادي برآرد
چنان دلشاد شد آزاده رامين
که مرده بازيابد جان شيرين
زمين را بوسه داد او پيش دايه
بدو گفت اي به دانش نيک مايه
سپاست بر سرم بهتر ز ديهيم
که کردي مر مرا از مرگ بي بيم
بدين رنج و بدين گفتار نيکو
ترا داشن دهاد ايزد به مينو
که من داشن ندانم در خور تو
وگر جان برفشانم بر سر تو
توي مادر، منم پيش تو فرزند
ترا دارم هميشه چون خداوند
سر از فرمان تو بيرون نيارم
تن و جان را دريغ از تو ندارم
هرآن کامي که تو خواهي بجويم
به کردار و به گنج و آبرويم
چو زين سان نيکويها گفت بسيار
نهاد از پيش او سه بدره دينار
دگر شاهانه درجي از زر ناب
درو شش هار مرواريد خوشاب
بسي انگشتري از زر و گوهر
بسي مشک و بسي کافور و عنبر
نپذرفت ايچ داشن دايه ز رام
بدو گفت اي شه فرخنده بر کام
ترا نز بهر چيزي دوستدارم
که من خود خواسته بسيار دارم
توي چشم مرا خورشيد روشن
مرا ديدار تو بايد نه داشن
يکي انگشتري برداشت سيمين
که دارد يادگار شاه رامين