خاطره نویسی روزانهـ....

[Mehrnoosh]

سلام و روز بخیر

​

به نام خدا
​

نمی دونم چقدر به نوشتن خاطرات روزمره تون اعتقاد دارید. خاطره نویسی یا شرح وقایع روزمره یکی از بهترین تمرین های نویسندگی و یکی از مطمئن ترین راه های ثبت دقایقی از زندگی مونه که می خوایم جاودانه بشن.

لزومی نیست حتما اتفاق مهم و چشمگیری توی زندگی مون افتاده باشه تا قلم به دست بگیریم و در موردش بنویسیم. همین اتفاقات روزمره ی زندگی که خیلی هم کسالت بار به نظر میان ، یه هفته ی دیگه ، یه ماه دیگه ، یه سال دیگه ، یا چندین سال دیگه شیرین ترین خاطراتتون رو تشکیل میدن.



- از نوشتن خاطرات خیلی کوتاه خودداری کنید
- از بیان مسائل شخصی و مسائلی که ممکنه بعد ها به هر نحوی از بیانش پشیمون بشید خودداری کنید
- سعی کنید روزی بیشتر از یک پست ندید ولی پستتون پر و پیمون باشه


یا علی ...​

 

[*SiMiN*]

امروز یکمی دیرتراز همیشه ازخواب بیدار شدم اصلا دلم نمیخواست بیدار بشم.حوصله هم نداشتم برم دکتر جواب ازمایشمو بگیرم

بعد ناهار اصلا نخوردم چون اش دوست ندارم اصلا اومدم اینجا یعنی کل ساعت اینجا بودم یه ذره اس ام اس دادم به دوستام

کلا در انتظار هستیم ببینیم چی میشه امیدوارم خوب پیش بره واقعا همین

اینم از خاطره ی من

 

[عزیز بابایی]

خب منم عرض کنم خدمتتون که تو شرکت موقع ناهار هر کسی ظرفای خودش رو میشوره و منو همکارم دو نفری با هم غذا میخوریم و نوبتی میشوریم و اتاق بغلیمون چند نفری هستن که اونا هم نوبتی میشورن ما بعد از اینکه ظرفامون رو بردیم گذاشتیم آشپزخونه تو زینک دیدیم که اونا غذاشون رو تموم کردن و میخوان ظرفارو بیارن بشورن که زودی در رفتیم و اونا بخاطر اینکه تعدادشون زیاده کلی ظرف داشتند و اوردن و نفری که داشت میشست همش داد میزد که چرا ظرفا زیاد شده و غرغر میکرد که یکی از همکارای نامردمون جریان رو بهش لو داد و اومد کلی تیکه انداخت و گفتش این دفعه شستم ولی اگه دفعه بعد تکرار بشه ظرفاتون رو میندازم سطل آشغال و جاتون خالی این قضیه رو واسه اونا دوبار تکرار کردیم خیلی خوش گذشت
امیدوارم که خوشتون اومده باشه خخخخخخخ

 

[aavaa]

صبح تا حالا درس میخوندم.
یکی از دوستام که از راهنمایی باهم دوستیم بهم زنگ زد عزیزدلمممممممممم تازه از امریکا برگشته و قرار شد که به احتمال زیاد امروز عصر با دوستای قدیمی بریم بیرون.خیلی دلم براش تنگ شده بود تا صداشو شنیدم بغض کردم.همون دختر باحال قدیمی بود....
خیلی خوشحالممممم

 

[پــــــــــرستو]

سلامـــ بــه همه دوستانــ منم این پست تازه دیدم واجب شد برای تشکر از این موضوع مفید تاپیک بیام منم خلاصه ای از کارای امروزم بگم
البته من یک دفتر دارم که کارهای روزانه ام چه خوب و چه بد آنجا می نویسم ولی به هر حال اینجا بگم بد نیست!!
امروز صبح ساعت 8:5 از خواب ناز بیدار شدم از شب قبل پدرم گفته بودن که خودم باید برم شرکت پدر جایی کار داره منم تنبلــــ بیدار شدم تا 3 ربع آماده شدنم طول کشید
بعد همرام زنگ خورد پدر تماس گرفت گفت دارم میرم شرکت میام دنبالت تورو میبرم منم از خوشحالی دیگه . . .
رفتم روز کاریم شروع کردم البته صبحانه با همکارا خوردم سالاد الویه جاتون خالی ! بعد مدیر مالی تماس گرفت تحویل کارای حساب شرکت میخواست گفت ساعت 5 بعدظهر میام شرکت که حساب ببندیم
منم دیدم زمان زیاده تا 5 صبر کنم کار بخصوصی نداشتم به کارگاه سر زدم و کارا تحویل پدر دادم ساعت 12 دوستم اومد شرکت بهم سر زد که خیلی خوشحالم کرد
چون پدر دوستم برای دوستم خونه خریده بود سند امروز زد بنام دوستم کلی ذوق داشت منم تبریک گفتم با هم رفتم خونه من رسوند خونمون و رفت
جاتون خالی لازانیا درست کردم البته گـــرم کردم نوش جان شد
رفتمـــ لالا کنم که بــرق رفتــــ هر چه صبر کردم برق قصد اومدن نداشت
الان اومدم شرکت اینجا اگر خدا بخواد بـــرق هست
اینم خاطرات امروز من
امیدوارم خسته نشده باشید با پر حرفی بنده

 

[*SiMiN*]

خوب : امروز صبح زود پاشدم اماده شدم که برم بیمارستان قرار بود با هلنا بریم ولی خواب مونده بود

رفتم بهم گفتن پذیرش الان نمیکنن دوباره هلک تلک برگشتم خونه که ساعت 1 برم ولی این دفعه واقعا با هلنا

ولی اومدم انجمن یاهو با چت روم یکی از دوستام بعدشم رفتم ناهار خواهرمو بهش دادم

اومدم برم بیمارستان دیدم خستمو کنسل کردم و باز اومدم انجمن مثل معتادا:smilie (63):

اینم خاطره ی امروزم

 

[Ops]

rastesh emroz kheyli roze khobi bod sobh babam bidaram nakard ta saat 11 khabidam =))
sare karam naraftam
badesham k to karaye khone be mamanam komak kardamo alanam k daram to yahoo ba eli miharfam
ta alanesh k bad nabode