دست غرور خود به کمر تا نهاده ام
در شعله های آتشتان پا نهاد ه امتصویر من تلاطم تا بی نهایت است آیینه در مقابل دریا نهاده امدر پیش پای وسعت آواز معجزه
چاهی به عمق لکنت موسا نهاده ام
همواره می دوم اما نمی رسماین راه رفته را به شما وا نهاده امبا این همه ز دیده ی حسرت چکیده ام اشک یتیم را به تماشا نهاده امدیگر "وصال" خاطره هم رفته از سرم راهی به سوی غربت فردا نهاده ام
یئنه سنسیز ایسته میردیم یازیلا دوردو قلم اوینادی منسیز قلبیم آرام تاپامیردی توکوم سؤزلری بیر یول یئره سنسیز بیر باخیشلا منه باخدین کی دوزولودین کاغازین اوستونه منسیز او باخیشدان داها گوردوم اوزوی سؤزلره یازدین بیلمه دیم اوردا کی سؤزلر یاداکی سؤزده کی گؤزلر منی پوزدی سنی یازدی ...
---------------------
ترجمه ی شعر :
شعری در انتظار نوشته شدن بود
باز هم بی تو ..
دلم نمی خواست نوشته شود
قلم بلند شد و رقص گرفت بی من
قلبم آرام نمی گرفت ..
یکباره خواستم تمام حرف ها را بر زمین بریزم .. بی تو
که یک نظر نگاهم کردی
و پهن شدی روی کاغذ .. بی من
با آن نگاه .. دیگر دیدم که خودت را بر حرف ها می نویسی
ندانستم حرف ها آنجا بود
یا چشم ها حرف می زدند
مرا پاک کرد
و تو را نوشت ..
مرو تغییر جنسیت ، که دیگر نر نمی گردی رسیده جان من بر لب از این بیماری پنهان چرا گفتی تو پنهانی از این بدتر نمی گردی دروغی را که گفتی دارمش من یادگار از تو خودت حرفی بزن باخود ، بجانت کر نمی گردی خیانت کرده بودم من مگر از پیش من رفتی دویدم هرچه دنبالت تو گفتی خر نمی گردی به جانت هر چه از امراض تو دارم ، نمی دانی شوم قربانی فهمت ، که دیگر شر نمی گردی پشیمان از طلا گشتم که اینجا جای ماها نیست بمان در جای خود محکم ، تو دیگر زر نمی گردی "وصال" از تلخی طنزت نه می خندد ، نه می گرید ز نامردی تو می گریی ، به شعرم بر نمی گردی محمد علی رستمی "وصال"
از بس که تلمبار نمودم گله ها را دیگر نبود حوصله ای حوصله ها راتا زودتر از شایعه آیم به سراغت بنگر که گره می زنم این فاصله ها را نه گفتن و راحت شدن ازمخمصه ها بود انکار نمودیم اگر ما بله ها را گفتی به غزل این سخن از عقل میندیش تا عشق کند حل همه ی مسئله ها را عاشق شدم و بیشتر از آینه خوردم افسوس تماشا و غم زلزله ها را بگذار که تا جغد نشیند به خرابه شایسته پرواز بدان چلچله ها رااز بهر فریب دل ما زلف و خط و خال سودی ندهد جمع کن اینک تله ها را دل سلسله زلف ترا نیک پسندید آشوب مکن دست مزن سلسله ها را گفتی غزلی به من یا دلکش و دیدم ازشش جهت این هلهله ها غلغله ها را تاشعر دلت ساخته گردد چو یکی فرش باید که گره می زده ای حوصله ها را تو درد سرودی و دلم شعر لقب داد بی درد چه فهمد دگر این مرحله ها را پرزخم ترینم تو بدان لطف سرایش بهبود نما اندکی از آبله ها رادانیم ترابغض گلوگیر شد ارنه یک آه تو نابود کند حرمله ها را هرجا که غزل خواندم و یا شعر سرودم دیدیم کف و لبخند ز مردم صله ها رااز : محمد علی رستمی
اگر برای تو شعری بخوانم
این شعر تا ابد با تو خواهد زیست
حتی وقتی که من دیگر نباشمیا وقتی که میان ما دیگر عهدی نباشد شعر من می ماند
عاشقانت تو را ترک می کنند
اما شعر من
همیشه با تو خواهد بود
پس بگذار برایت شعری بخوانم
شعری از اعماق وجودم که مرا به یاد تو آورد
شعری که همیشه با تو زندگی کند
و جاودانه بماند
دل را به یغما می بری با ، دام چشمت تو قطره قطره می چکانی از نگاهت من جرعه جرعه می خورم از جام چشمت چون ماهی بیتاب ِ یک تالاب شیرین غرقم درون برکه ی آرام چشمت زیبا ترین تندیس شعرم ، وصف رویت سرکش ترین اسب غرورم ، رام چشمت انگار بر من وحی نازل کرده خورشید وقتی به چشمم می رسد پیغام چشمت محکوم تبعیدم به شهر دور عشقت طبق همین قانون استعلام چشمت محمد علی رستمی
زیبایی ویرانه ات از نکته دانی دیگر است فرهاد بودم کوه بود ، من راه بر کوهت زدم این راه هموار تو از کوی و مکانی دیگر است دیوار ما کوتاه بود ، کوتاهتر هم می شود دیوار تو بالا شده ، از نردبانی دیگر است در را مبند ای باغبان ، زیرا نمی دانی هنوز فردا نیازت بیشتر بر دوستانی دیگر است
این روزها پایان شود از همدلی غافل مشو این باغ مهرش بیشتر بر باغبانی دیگر است محمد علی رستمی
داد از من و تو ، حاصل اگر داد نباشدمی شد که زمین شاهد بیداد نباشدقانع نشده چشم من از باغ تو هرگزسیبی که به رنگش نگرم شاد نباشدای کاش زمین شوق تکامل کند ، ای کاشسرخوش شود و در پی امداد نباشدبا قحطی و آواره گی جنگ ستیزدعمری که فنا رفته و برباد نباشدامروز لبت وا شود از شادی فردازشتی و بدی در پی بنیاد نباشد
ای کاش دلم روی دلت بند پذیرداندوه "وصالت" دگر "ای داد" نباشد
دل باختنم علت خواری شده ٬ برگرد این اشک به دریای تو جاری شده ٬ برگرد بی تو به عصا هیبت دیروز نمانده است هر چند حریفان همه ماری شده ٬ برگرد از : محمد علی رستمی