Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

*** آن فکري را که تو کردي من هم کردم! ***

اطلاعات موضوع

Kategori Adı داستان و حکایت
Konu Başlığı *** آن فکري را که تو کردي من هم کردم! ***
نویسنده موضوع عزیز بابایی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan عزیز بابایی

عزیز بابایی

ناظم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jul 22, 2013
ارسالی‌ها
1,424
پسندها
1,851
امتیازها
113
محل سکونت
البرز
تخصص
شاد کردن دوستان
دل نوشته
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
بهترین اخلاقم
شاد بودن و شاد کردن
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
نوع آنتی ویروس
ماه تولد

اعتبار :

آن فکري را که تو کردي من هم کردم!
پارچه فروشي مي رود در يک آبادي تا پارچه هايش را بفروشد. در بين راه خسته مي شود و مي نشيند تا کمي استراحت کند. در همان وقت سواري از دور پيدا مي شود. مرد پارچه فروش با خود مي گويد: بهتر است پارچه ها را به اين سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادي بياورد. وقتي سوار به او مي رسد، مرد مي گويد: «اي جوان! کمک کن و اين پارچه ها را به آبادي برسان». سوار مي گويد: «من نمي توانم پارچه هاي تو را ببرم» و به راه خود ادامه مي دهد.

مرد سوار مسافتي که مي رود، با خود مي گويد: «چرا پارچه هاي آن مرد را نگرفتم؟ اگر مي گرفتم، او ديگر به من نمي رسيد. حالا هم بهتر است همين جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هايش رابگيرم و با خود ببرم». در همين فکر بود که پارچه فروش به او رسيد. سوار گفت: «عمو! پارچه هايت را بده تا کمکت کنم و به آبادي برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکري راکه تو کردي من هم کردم».

 
بالا پایین