Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

بوی مطبوع یا نا مطبوع

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو داستان های کوتاه
Konu Başlığı بوی مطبوع یا نا مطبوع
نویسنده موضوع ♔ŠĦДĦДB♔
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ♔ŠĦДĦДB♔

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

بوی مطبوع یا نا مطبوع

سوار تاکسی بود’ دید کمی جلوتر جمعیت زیادی دارن با هم بگو مگو می کنند شیشه ماشین رو باز کرد’ بوی کله پاچه تا توی مغز استخوانش رخنه کرد .
یک مرتبه از خواب پرید صورتش کاملا ملتحب وعرق کرده بود ’ هنوز بوی کله پاچه را داشت احساس می کرد’ به هر زحمتی بود خودش رو به ویلچر رسوند می دونست که چیزی توی یخچال نیست ’خیلی وقت بود که یخچال طعم برق رو هم نچشیده بود .
دستاش رو با قدرت به چرخای ویلچر می زد تا خودش رو به در خونه رسوند در رو باز کرد دیگه واسش اصلا مهم نبود که در خونه رو قفل کنه یا نه به خاطر اینکه چیزی توی اون خونه که اسم متروکه هم واسش حیف بود نبود .
وارد کوچه که شد منتظر بود که مرد کله پاچه فروش بیاد سراغش و یه مشت فحش و خفت بارش کنه’ از ترس سرش رو پایین انداخته بود و به خودش فحش می داد’ خیلی وقت بود که کیسه هاش رنگ پول هم ندیده بودند .
جلو کله پاچه فروشی که رسید دید که در مغازه بسته است’ خیالش راحت شد ولی ناراحت بود’ با اینکه این همه بده کاری بالا آورده بود دوست داشت یه عالمه کتک و فحش و بد و بیرا از مرد کله پاچه فروش تحمل کنه ولی اگه یه بار دیگه هم که شده یه دست کله پاچه مفصل با خیال راحت بدون اینکه به جایی فکر کنه بخوره .
اینبار با قدرت بیشتری به چرخای ویلچر ضربه وارد می کرد ’ انگار هیچ وقت با این شدت به چرخای ویلچرش ضربه نزده بود .
هنوز نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود ’ کمی آنطرفتر جمعیت زیادی با هم بگو مگو می کردند’ ودر بین آنها یک ویلچر در حال سوختن بود ومردی که جزغاله شده بود ’ باد خاکسترش را با خود می برد .
بوی کله پاچه تا مغز استخوان آدم رخنه می کرد .
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.

او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات
مصون بدارد و در آن بیاساید.

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه
اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:

« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب
پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

نجات دهندگان می گفتند:

“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]داستان مادر دروغگوی من[/h]
داستان من از زمان تولّدم شروع می شود. تنها فرزند خانواده بودم؛​
سخت فقیر بودیم و تهی دست و هیچ گاه غذا به اندازه کافی نداشتیم​
. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم​
خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من​
ریخت و گفت: فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.

و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می کرد​
و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت.​
مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم.​
یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه​
بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به​
خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا​
می کرد و می خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.​
ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند​
و گفت: بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی دانی که من​
ماهی دوست ندارم؟

و این دومین دروغی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می رفتم و آه در بساط​
نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس​
فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه​
کرده به خانم ها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.

شبی از شب های زمستان، باران می بارید. مادرم دیر کرده بود و من در​
منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان های مجاور به​
جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه​
می کند. ندا در دادم که، مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا​
سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.

لبخندی زد و گفت: پسرم، خسته نیستم.
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

دو نگاه خیره به سقف
هر دو تا شون کنار هم خوابیده بودند اولی گفت : اگر به جای این چرت و پرتا که چاپ کردیم یه بقالی باز می کردیم خوب بود لااقل بعد از این همه عمر سه ماه تو این سرما یخ نمی زدیم دومی گفت: ای سقه سیا آخرش به درد یه جایی خوردیا فکرکنم برق رفت
اون یکی در جواب گفت: اینجوری بهتره یا یک کس و کاری وآسه مون پیدا میشه یا هم یه جوری گم و گورمون می کنن




موجودی به نام پول
پیرمرد جلوی خانه اش ناراحت نشسته بود سلام کردم جواب نداد فکر کردم شاید با این حال که گوشهایش بزرگند ولی صدای مرا نشنیده دو مرتبه سلام کردم باز هم جواب نداد کمی ناراحت شدم با خودم گفتم بی خیالش هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدایی شنیدم امیدوارشدم سرم را بر گرداندم دیدم پیرمرد در حالی که یک هزار تومانی در دستش بود داشت تا هفتاد جد یکی را سلام و صلوات می فرستاد
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]ماجرای کلاغ عاشق (عکس و شعر خنده دار)[/h]
یه روزی آقـــای کـــلاغ،

یا به قول بعضیا جناب زاغ
رو دوچرخه پا می*زد،

رد شدش از دم باغ
پای یک درخت رسید،

صدای خوبی شنید
نگاهی کرد به بالا،

صاحب صدا رو دید
یه قناری بود قشنگ،

بال و پر، پر آب و رنگ
وقتی جیک جیکو می*کرد،

آب می*کردش دل سنگ
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]داستان کوتاه خنده دار...[/h]
مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:​

- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.​

مردایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس​
راحتی کشید وبا تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال​
نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از​
خیابان رد بشه باز همان صداگفت:​

- ایست!
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی ازجلویش رد​
شد.بازم نجات پیدا کرد.مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد​
مفرشته نگهبان ت هستم. مرد فکری کرد و گفت:​

-پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]راننده تاکسی...[/h]
مسافر تاکسی آهسته روی شونه راننده زد چون میخواست ازش یه​
سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود​
که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ​
کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ​
حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما​
بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت​
این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر​
عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربه ی کوچولو آنقدر تو​
رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه​
که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال​
رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]داستان کوتاه جالب زن و غول چراغ جادو ![/h]


زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان​
پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه​
کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و​
خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.

زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و​
در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول​
بزرگ پدیدار شد…!

زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول​
جواب داد : نخیر !

زمانه عوض شده است و به علت مشکلات​
اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو​
اصلا صرف نداره ، زن اومد که اعتراض کنه که​
غول حرفش رو قطع کرد و گفت : همینه که​
هست…

حالا بگو آرزوت چیه؟ زن گفت : در این صورت من​
مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش​
یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن.​
این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می​
بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و​
این یکی و این.

من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون​
و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و​
صلح کامل در این منطقه برقرار شود و​
کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.​


غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی​
؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با​
هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال​
دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد.​


درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه​
اینقدر ها. یه چیز دیگه بخواه. این محاله. زن​
مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین… من هرگز​
نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم. مردی که​
عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با​
ملاحظه باشه.

مردی که بتونه غذا درست کنه و در کارهای​
خانه مشارکت داشته باشه. مردی که به من​
خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش​
روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه! ساده​
تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.​

غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه​
لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم…!!
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]حسادت یک مرد به گربه ی کره خر !....[/h]

مردی از اینکه زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه میکرد ناراحت بود، یک​
روز گربه را برد و چندتا خیابان آنطرف تر ول کرد ولی تا رسید به خانه،​
دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و​
مرد حسابی کلافه شده بود.​

بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و​
غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دورافتاده ول کرد. آن​
شب مرد به خانه بر نگشت آخرشب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه*ی​
کره خر، خونه هست؟​

زنش گفت: آره

مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]یک روایت از سوتی آقایون....[/h]

یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران​
خیلی شیک ...

وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز​
جان ... حالت چطوره ؟؟؟

زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا​
بودی ؟؟

شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ...

وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو​
بیارم ؟؟؟

زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی​
میخوری ؟؟؟

شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو​
دید ...

خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ...​
آهنگ مورد علاقتو میخونم برات ....

زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.

شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد ....

بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح​
بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی​
گرفتن ....

زنه سرش داد زد و انواع فحشا رو بهش داد ...

یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز...! اینی که امشب​
مخشو زدی خیلی بی ادبه ها ....!!
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]داستان فرشته و کودک...[/h]

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی​
وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو​
در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا​
در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای​
شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند​
خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی​
زبان آنها را نمی دانم؟...

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه​
هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت​
و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را​
در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های​
بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام​
شود .

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی​
توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت​
خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من​
همیشه در کنار تو خواهم بود

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:

خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من​
بگویید..

خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:

نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

*** مـادر***

صدا کنی
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]تیر انداز ماهر.....[/h]


یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . پادشاهی بود که یک​
دختر داشت . دختر پادشاه خیلی باهوش بود .

یک روز وقتی پادشاه از شکار برگشت ، دخترش را صدا زد و گفت :

-حالا بهت نشان می دهم که چه تیرانداز ماهری هستم .

آن وقت سیبی روی سر خترک گذاشت و با یک تیر آن را انداخت . بعد از​
دختر پرسید :

-خب چطور بود؟تیراندازیم خوب بود یا نه؟

دخترک که از غرور پدرش ناراحت شده بود، گفت :

-پدر بر خودت مبال . تو کار مهمی نکردی . کا کار عادت است .

پادشاه از این حرف خیلی عصبانی شد و به وزیر گفت :

-فوری این دختر گستاخ را بکش .

وزیر گفت :

-چشم
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]آها، می*دانستم که با خدا نسبتی دارید......[/h]

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به​
پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه​
بعد، در حالی*که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....​

- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می*زد وقتی آن​
خانم، کفش*ها را به *او داد.پسرک با چشم*های خوشحالش و با صدای​
لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می*دانستم که با خدا نسبتی دارید​
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]داستان زیبا و کوتاه نامه پیرزن به خدا.....[/h]


یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند​
رسیدگی می کرد متوجه​
نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود​
نامه ای به خدا ! با خودش​
فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور​
نوشته شده بود: خدای​
عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با​
حقوق نا چیز باز نشستگی​
می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این​
تمام پولی بود که تا​
پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و​
من دو نفر از دوستانم را​
برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم​
بخرم. هیچ کس را هم ندارم​
تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من​
هستی به من کمک کن …


کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر​
همکارانش نشان داد.​
نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر​
کدام چند دلاری روی میز​
گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن​
فرستادند …​

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام​
دهند خوشحال بودند.​
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که​
نامه دیگری از آن پیرزن به​
اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !​

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون​
نامه چنین بود :​

خدای عزیزم، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی​
تشکر کنم. با لطف تو​
توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با​
هم بگذرانیم. من به​
آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار​
آن کم بود که مطمئنم​
کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!…
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]داستان طنز:پسر عاشق....[/h]
پسری عاشق دختری شد آنقدر که هر روز نامه های عاشقانه​
به وی می نوشتکه قدرت عشق من به تو از قدرت عشق​
مجنون به لیلی و فرهاد به شیرین که کوهی را برای معشوقش​
کند نیز بیشتر باشد.​

روزی دختر به وی گفت : تو که اینقدر دم از قدرت عشق نسبت​
به من می زنی چقدر بر حرفت پایبندی ؟پسر گفت : قدرت​
عشق من به تو آنقدر است که جهانی را زیر و رو کند !دختر​
گفت : نمی خواد جهان را زیر و رو کنی اما اگه واقعا می​
خواهی عشقت به من ثابت شود خانه ای بخر تا دونفری در آن​
زندگی کنیم !پسر گفت : عزیزم تو که خود می دانی اگر دو نفر​
عاشق هم باشند پتویی نیز آنها را کفایت کند !دختر گفت: پس​
برایم ماشینی بخر !پسر گفت : آخر با این ترافیک خیابانها​
ماشین برای عشق من چیزی جز عذاب نخواهد بود و من طاقت​
عذاب وی را ندارم !دختر گفت : برایم جواهری زیبا بخر .پسر​
گفت : جواهر مال فخر فروشان است و عشق من از این کارها​
مبراست !دختر گفت : برایم تلویزیونی پلاسما بخر.پسر گفت :​
تلویزیون چشم عشق من را ضعیف می کند !دختر گفت : برایم​
یک واکمن بخر که گاهی نواری گوش کنم !پسر گفت : مگر در​
خانه تان نداری ؟دختر گفت : ای بابا ! پس لااقل لباس زیبایی​
بخر که دلم خوش باشد !پسر گفت : مگر پدر نداری که برایت​
لباس بخرد !دختر گفت : مرده شور ریختت را ببرن گدا !!!پسر​
گفت : پس بیا با هم عروسی کنیم.
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]ﺷﯿﻄﺎﻥ... و ...زن....[/h]

ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟​

ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﻭﯼ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺍﺵ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ​

ﻃﻼﻕ ﺩﻫﺪ ؟​

ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ​

ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻃﺮﯾﻘﯽ​

ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﻫﻤﺴﺮﺵ​

ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻃﻼﻕ ﻓﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ​

... ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺮﺩ​

ﺧﯿﺎﻁ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ​

ﺳﭙﺲ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﺑﺒﯿﻦ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ​

ﮐﻦ​

ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :​

ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺁﻥ​

ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﻫﺪ ﭘﺲ ﺧﯿﺎﻁ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺩﺍﺩ​

ﺳﭙﺲ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺧﯿﺎﻁ​

ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ​

ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎﻥ ﺷﻮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ، ﻭ ﺯﻥ ﺧﯿﺎﻁ​

ﮔﻔﺖ : ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ،ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯾﺪ​

ﻭ ﺁﻥ ﺯﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ​

ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺯﻥ ﺧﯿﺎﻁ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ​

ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ​

ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ​

ﻭ ﻓﻮﺭﺍ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ​

ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻃﻼﻕ ﺩﺍﺩ​

ﺳﭙﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﯿﺪ ﻭ ﻣﮑﺮ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ​

ﻣﯽ ﮐﻨﻢ​

ﻭ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ :ﮐﻤﯽ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ​

ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ​

ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﻢ؟؟؟ !!!​

ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ؟؟؟​

ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﺧﯿﺎﻁ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ​

ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﯾﮑﯽ​

ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ​

ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯﻭ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺁﻧﺠﺎ​

ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ​

ﻭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﮕﯿﺮﻡ​

ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ​

ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ.​

ﻭ ﺍﻻﻥ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﺒﺮﺩ
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

[h=2]داستان طنز خیانت....[/h]


چشمتون روز بد نبینه.چند وقت پیش تو بیمارستان بودیم که یه پسر​
جوونی رو با عجله آوردن تو اورژانس.​

از یکی از همراهاش پرسیدم که چش شده بود؟اونم گفتش که آقا این​
جوون عاشق یه دختری شده بود و خیلی اینو میخواست.

دختره هم اینو خیلی میخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن.

حتی قرار مدار عروسیشونم گذاشته بودن.​

که یهو دختره زد زیر همه چیو با یه پسر دیگه ای گذاشت رفت.این​
بیچاره هم تا اینو شنید حالش اصلا یه جور دیگه ای شد.

پا شد رفت ۱۰۰ccبه خودش بنزین تزریق کرد و حالو روزش شد این….

آقا بگذریم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد.ما هم تو​
بیمارستان بودیم که یه دختر جوونی اومد با یه دسته گل رفت تو اتاق​
پسره واسه ملاقات.​

پسره تا چشاشو باز کرد دید بله همون خانومیه که اینو قال گذاشته و​
رفته .خلاصه آقا پسره که خون جلوی چشاشو گرفته بود دستشو​
انداخت و یه چاقویی که واسه باز کردن در کمپوت بغل دستش بود رو​
برداشت و سرم هارم از روی دستش کند و افتاد دنبال دختره.

دختره هم که خیلی ترسیده بود با یه جیغ وحشتناک از اتاق زد بیرون و​
پشت سرش هم پسره با یه چاقویی تو دستش….

پسره دختره رو دنبال کرد تارسید به ته سالن بیمارستان.وقتی که دید​
هیچ راه فراری نداره تسلیم شد و خودشو به دیوار سالن تکیه داد و در​
حالی که به شدت گریه میکرد با حالت التماس به پای پسره افتاده بود​
که یهو پسره چاقو رو برد بالا تا بکوبه به قلب دختره…..

بازم چشمتون روز بد نبینه….

پسره چون فقط ۱۰۰ccبه خودش بنزین زده بود یهو بنزین تموم کرد و افتاد​
رو زمین……!!!!..
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

ما چقد زود باوریم!
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.


از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!


عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بو
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

شاهینی که پرواز نمی کرد
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین*ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی*داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه*ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.


پادشاه دستور داد تا معجزه*گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده*ای بود، من فقط شاخه*ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
 

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

من اینجا مسافرم
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...



زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.
 
بالا پایین