mosTafa
مـدیـر ارشـد انجمـن
- تاریخ ثبتنام
- Sep 15, 2013
- ارسالیها
- 5,132
- پسندها
- 4,080
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- مشهد
- تخصص
- انتخاب آدم اشتباهی
- دل نوشته
- لیاقت ش رو نداشت ...
- بهترین اخلاقم
- احمق م
اعتبار :
پيرمرد- كه لباس نارنجي اش شغلش را توضيح مي داد – دخترك هشت ساله را داخل اور**ژانس برد و موقعي كه از پرستاران شنيد كه :«*دكتر گفته تا پول عمل را نپردازيد بچه را عمل نمي كنم» با عجله به اتاق پزشك جراح رفت و ناليد: « آقاي دكتر خواهش ميكنم يه كاري بكن .... اون بچه داره ميميره....» دكتر اما با همان غرور و بي تفاوتي هميشگي ، جمله تكراريش را توي سر مرد كوبيد: « اين ناله ها رو واسه ي من نكن.... اگه دلت واسه بچه ات مي سوزه برو زودتر پول جور كن و بيار تا دير نشده عملش كنم!»
به خدا اگه پول داشتم كوتاهي نمي كردم از اين گذشته من اصلا اين بچه رو نمي شناسم. داشت از مدرسه بر مي گشت كه يك ماشين بهش زد و فرار كرد و منم آوردمش اينجا (پيرمرد حالا به التماس افتاده بود)آقاي دكتر به خاطر خدا ، جون اين بچه رو نجات بده.... اصلا از سر و وضع اين طفل معصوم معلومه پدر مادرش آدم حسابي و پولدارند – تو رو خدا نگذار اين بچه پرپر بشه ...» دكتر اين بار فرياد كشيد :« به من چه كه ننه و باباش كي هستند...؟ پول .... فقط پول.»
پيرمرد ديگر حرفي نزد و دويد طرف تلفن عمومي تا از طريق دوستان و اقوامش پولي جور كند، دو ساعت بعد پدرزنش پول را آورد ، اما ديگر دير شده بود ، فردا صبح جلو سردخانه قيامتي به پا بود ، دكتر براي مرگ دخترش خون گريه ميكرد ، كمي آنسوتر پيرمرد نارنجي پوش با خود مي انديشيد كه ; « كاش دكتر ديروز لااقل به اون بچه نگاهي انداخته بود تا امروز اشك نمي ريخت!»
به خدا اگه پول داشتم كوتاهي نمي كردم از اين گذشته من اصلا اين بچه رو نمي شناسم. داشت از مدرسه بر مي گشت كه يك ماشين بهش زد و فرار كرد و منم آوردمش اينجا (پيرمرد حالا به التماس افتاده بود)آقاي دكتر به خاطر خدا ، جون اين بچه رو نجات بده.... اصلا از سر و وضع اين طفل معصوم معلومه پدر مادرش آدم حسابي و پولدارند – تو رو خدا نگذار اين بچه پرپر بشه ...» دكتر اين بار فرياد كشيد :« به من چه كه ننه و باباش كي هستند...؟ پول .... فقط پول.»
پيرمرد ديگر حرفي نزد و دويد طرف تلفن عمومي تا از طريق دوستان و اقوامش پولي جور كند، دو ساعت بعد پدرزنش پول را آورد ، اما ديگر دير شده بود ، فردا صبح جلو سردخانه قيامتي به پا بود ، دكتر براي مرگ دخترش خون گريه ميكرد ، كمي آنسوتر پيرمرد نارنجي پوش با خود مي انديشيد كه ; « كاش دكتر ديروز لااقل به اون بچه نگاهي انداخته بود تا امروز اشك نمي ريخت!»