Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

بنام انكه اشك را افريد...

اطلاعات موضوع

Kategori Adı عشق و دلدادگی
Konu Başlığı بنام انكه اشك را افريد...
نویسنده موضوع ♔ŠĦДĦДB♔
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ♔ŠĦДĦДB♔

♔ŠĦДĦДB♔

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 2, 2013
ارسالی‌ها
5,570
پسندها
1,239
امتیازها
113
محل سکونت
اهواز
تخصص
چت كردن
دل نوشته
زندگي هميشه برخلاف ارزوهايم گذشت.....
بهترین اخلاقم
زودرنج

اعتبار :

به نام آنکه اشک را آفرید تا سرزمین وداع آتش نگیرد
نمی دونم چی بگم از کجا بگم اصلآ چه جوری بگم نمی دونم دقیقآ چه روزی در ماه آبان بود نمی خواهم هم به یاد بیارم روزی رو که از تنها عشق زندگیم جدا شدم چند وقتی بود احساس می کردم من اضافه هستم فکر می کردم دیگه من و نمی خواد ولی من هنوز دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت یه شب بهش گفتم حسین تو می تونی بی من زندگی کنی؟حرفی که انتظار شندینش و نداشتم و زد،گفت:تا حالا بهش فکر نکردم این حرف چنان آتیشی به دل من زد که هنوزم که هنوزه دارم می سوزم آخه مگه فکر کردن می خواست؟!هر کس از من می پرسید می گفتم من بی حسین نفس هم نمی تونم بکشم چه برسه به اینکه زندگی کنم دیگه مطمئن بودم یک چیزی هست حسین همش بهم می گفت چی کار می خوای بکنی می خوای جدا بشی؟یا با هم باشیم؟یا می خوای مثل برادر برات باشم؟آخه عزیزم مگه تو می تونی به من بگی خواهر که همچین حرفی به من زدی؟دیدم هم خانواده ی خودم هم خانواده ی خودش دارن اذیتش می کنن دلم می سوخت آخه عشقم بود دلم نمی یومد اینجوری عذاب کشیدنشو ببینم و نتونم براش کاری کنم گفتم باشه عزیزم جدا می شم اما بهش نگفتم هنوز دوسش دارم نگفتم به خاطر تو دارم جدا می شم نگفتم دلمو زیر پام گذاشتم چه عذابی کشیدم خدایا تو این مدت شب و روزم گریه بود از ترس بقیه هم که دعوام نکنن یواشکی گریه می کردم خیلی تنها بودم جمعه ها هم که قرار بود به حسین سر بزنم انقدر حرفهای کنایه دار بهم می زد که دلم و خون می کرد انگار من گناه کار بودم دلم می خواست قسمش بدم با من این کار و نکن آخه من گناهی ندارم وقتی که حسین رفت یه پسر دیگه اومد که باهام دوست بشه اما نتونستم باهاش کنار بیام نمی تونستم جای حسین ببینمش و بعد از اون هم دو نفر دیگه اومدن که اونا هم به همین ترتیب ردشون کردم دیگه تصمیم گرفتم نگذارم هیچ کس بیاد طرفم تنهایی رو ترجیح دادم تا هفته ی پیش فهمیدم تصمیم داره ازدواج کنه بهش گفتم خوشبخت باشی ولی از ته دلم نمی خواستم ازدواج کنه وقتی حسین از طرفش می گفت من همین جوری می لرزیدم و اشک می ریختم دلم می خواست داد بزنم خودم و به در و دیوار بزنم التماس کنم حسین نه تورو خدا با من این کار و نکن تحمل یه ضربه ی دیگه رو ندارم آخه بگذار چند وقت از رفتن من بگذره بعد،اتفاقآ مریض هم بودم سرمای بدی خورده بودم تازه تبم قطع شده بود این حرف و که شنیدم دوباره تب کردم مریض شدم افتادم دلم می خواد برگردم و عشقم و پس بگیرم مثل بچه ها بگم مال خودمه من همه کسایی که نذاشتن ما با هم باشیم نمی بخشم از ته ته دلم نمی بخشم این که این همه مدت طول کشید تا بنویسم این بود که توانشو نداشتم و در آهخر می خوام حسین جون بدونی که دوست دارم خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونی فکرشو بکنی نازنینم.
 
بالا پایین