!!!OMID!!!
کـاربــر حـرفــه ای
- تاریخ ثبتنام
- Jul 25, 2015
- ارسالیها
- 2,090
- پسندها
- 526
- امتیازها
- 0
- محل سکونت
- کرمانشاه
- تخصص
- مهندس عمران
اعتبار :
غزل شمارهٔ ۵۰۹
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات
گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سوی
رو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجوی
گریهٔ ابر سیه خیمه نگر دشت به دشت
خندهٔ برق درخشنده ببین کوی به کوی
ژاله بر لاله فرو میچکد از دامن ابر
خیز و با لاله رخی ساحت گلزار ببوی
تازه کن عهد کهن با صنم باده فروش
بادهٔ کهنه بی آشام و گل تازه ببوی
تا نیفکنده سرت کوزه گر چرخ به خاک
رخت در پای خم انداز و می افکن به سبوی
در میخانه برو بادهٔ دیرینه بنوش
لب دریا بنشین دامن سجده بشوی
صورت حال مرا سرو چمن میداند
که کشیدن نتوان پای به گل رفته فروی
گفتم از گریه مگر باز شود عقدهٔ دل
آن هم از طالع برگشته گره شد به گلوی
همه تدبیر من این است که دیوانه شوم
کودکان در پیم افتند به صد هایا هوی
راستی با خم ابروی تو نتوان گفتن
جز حدیث دم شمشیر شه معرکه جوی
شرزه شیر صفت ناورد ملک ناصردین
که به او می نشود شیر فلک روی به روی
کار فرمای شهان مرجع پیدا و نهان
که خبر دارد از اوضاع جهان موی به موی
خوی او بخشش و دریا ز کفش در آتش
شاه بخشنده نیامد به چنین بخشش و خوی
خسرو اگر نه فروغی سر تحسین تو داشت
پس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی
غزل شمارهٔ ۵۱۵
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات
خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی
کار فرمایش محبت، مصلحت بینش تویی
شورش عشاق در عهد لب شیرین لبت
ای خوشا عهدی که شورش عشق و شیرینش تویی
عاشق روی تو مینازد به خیل عاشقان
پادشاهی میکند صیدی که صیادش تویی
مستی عشق تو را هشیاری از دنبال هست
بر نمیخیزد ز خواب آن سر که بالینش تویی
گاو جولان مینیاید بر زمین از سرکشی
پای آن توسن که اندر خانهٔ زینش تویی
میبرم رشک نظربازی که از بخت بلند
در میان سرو قدان سرو سیمینش تویی
گر ببارد اشک گلگون دیدهٔ من دور نیست
کاین گل رنگین دهد باغی که گلچینش تویی
بوستان حسن را یارب خزان هرگز مباد
تا بهار سنبل ریحان و نسرینش تویی
زندگی بهر فروغی در محبت مشکل است
تا به جرم مهربانی بر سر کینش تویی
غزل شمارهٔ ۵۱۴
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات
دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی
که به از گوشهٔ میخانه ندیدم جایی
آنچنان بی خبرم ساخت نگاه ساقی
که نه از می خبرم هست و نه از مینایی
با تو ای می غم ایام فراموشم شد
که فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزایی
ترک سرمستی و در کردن خون هشیاری
طفل نادانی و در بردن دل دانایی
کافر عشق تو آزاده ز هر آیینی
بستهٔ زلف تو آسوده ز هر سودایی
ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی
قطره را گردش جام تو کند دریای
عشق بازان تو را با مه و خورشید چه کار
کاهل بینش نروند از پی هر زیبایی
بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد
زان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیمایی
از کمند تو فروغی به سلامت بجهد
که ستم پیشه و عاشق کش و بیپروایی
غزل شمارهٔ ۵۱۳
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات
ای سر زلف تو سر رشتهٔ هر سودایی
خاری از سوزن سودای تو در هر پایی
از رخ و زلف تو در دیر و حرم آشوبی
از خط و خال تو در *** و مکان غوغایی
سرو بالای تو پیرایهٔ هر بستانی
تن زیبای تو آرایش هر دیبایی
هیچ نقاش نبستهست چنان تصویری
هیچ بازار ندیدهست چنین کالایی
دل ما و شکن جعد عبیرافشانی
سر ما و قدم سرو سهی بالایی
من و شور تو اگر تلخ و اگر شیرینی
من و ذوق تو اگر زهر و اگر حلوایی
آه عشاق جگر خسته به جایی نرسد
که به قد سرو و بهبر سیم و به دل خارایی
شعلهٔ شمع رخت بر همه کس روشن کرد
کآتش خرمن پروانهٔ بیپروائی
به سر زلف تو دستی به جنون خواهم زد
تا بدانند که زنجیر دل شیدایی
تیره شد مهر و مه از جلوهٔ روی تو مگر
حلقه در گوش مهین خواجهٔ روشن رایی
گر به کویت نکند جای، فروغی چه کند
که ندارد به جهان خوش تر از اینجا جایی
غزل شمارهٔ ۵۱۶
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات
چون نرقصد جانم از شادی که جانانم تویی
محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی
امشب که زیبا صنم ماه شبستانم تویی
چرخ پنداری نمیداند که مهمانم تویی
از دهان و قد و عارض ای بت حوری سرشت
حوض کوثر شاخ طوبی باغ رضوانم تویی
دشمن بیگانهام تا شاهد بزم منی
مانع پروانهام تا شمع ایوانم تویی
برق عشقت کفر و ایمان مرا یکسر بسوخت
کز رخ و گیسو بلای کفر و ایمانم تویی
گر مسلمان کافرم خواهد مقام شکوه نیست
تا بت بی باک و شوخ و نامسلمانم تویی
آن که می جوید به هر شامی سر زلفت منم
وان که میخواهد به هر صبحی پریشانم تویی
آن که آسان میسپارد جان به دیدارت منم
آن که مشکل میپسندد کار آسانم تویی
آن که میگرید به یاد لعل خندانت منم
آن که میخندد به کار چشم گریانم تویی
آن که بر خونش نمیگیرد گریبانت منم
وان که مژگانش نمیدوزد گریبانم تویی
هم به صورت والهٔ انوار پیدایت منم
هم به معنی واقف اسرار پنهانم تویی
سطر با شعر فروغی را به خشنودی بخوان
شب که از بهر طرب در بزم سلطانم تویی
ناصرالدین شاه روشن دل که هر صبحش سپهر
عرضه میدارد که خورشید درخشانم تویی
زندگی نامه ی ... فروغی بسطامی
میرزا عباس ، فرزند آقا موسی بسطامی ، در سال 1213 در عتبات دیده به جهان گشود. و بعد از آن که پدرش را در 16 سالگی از دست داد ، به ایران آمد و مدتی در ساری اقامت گزید.وی از نظر زمانی درعصر قاجاریان زندگی می کرد.و در شیوه ی غزل سرایی از سعدی و حافظ پیروی می کرد. از سواد و علم بهره ی زیادی نداشت اما به مدد ذوق شاعرانه و انسی که با حافظ و سعدی پیدا کرده بود ، بر رموز غزل پردازی دست یافت . او ابتدا مسکین تخلص می کرد اما بعد تخلص فروغی را برای خود بر گزید. فروغی در خراسان با قاآنی ، آشنا شد و به همراه او راه تهران را در پیش گرفت . و در زمان وزارت حاج آقا میرزا آقاسی به عتبات رفت و در بازگشت از این سفر به عرفان علاقمند شد و در خط تصوف افتاد. در دوره ی ناصرالدین شاه توجه بیش تری به وی مبذول شد و سلطان صاحب گران هر ماه ساعتی چند ، وی را به حضور می پذیرفت و به اشعار او گوش فرا می داد. فروغی به ارتباط با دستگاه قاجاری اعتنای چندانی نداشت و زندگی را با درویشی و وارستگی می گذراند. وی سرانجام به سال 1274 در سن 61 سالگی وفات یافت.
[h=4][/h]فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات
گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سوی
رو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجوی
گریهٔ ابر سیه خیمه نگر دشت به دشت
خندهٔ برق درخشنده ببین کوی به کوی
ژاله بر لاله فرو میچکد از دامن ابر
خیز و با لاله رخی ساحت گلزار ببوی
تازه کن عهد کهن با صنم باده فروش
بادهٔ کهنه بی آشام و گل تازه ببوی
تا نیفکنده سرت کوزه گر چرخ به خاک
رخت در پای خم انداز و می افکن به سبوی
در میخانه برو بادهٔ دیرینه بنوش
لب دریا بنشین دامن سجده بشوی
صورت حال مرا سرو چمن میداند
که کشیدن نتوان پای به گل رفته فروی
گفتم از گریه مگر باز شود عقدهٔ دل
آن هم از طالع برگشته گره شد به گلوی
همه تدبیر من این است که دیوانه شوم
کودکان در پیم افتند به صد هایا هوی
راستی با خم ابروی تو نتوان گفتن
جز حدیث دم شمشیر شه معرکه جوی
شرزه شیر صفت ناورد ملک ناصردین
که به او می نشود شیر فلک روی به روی
کار فرمای شهان مرجع پیدا و نهان
که خبر دارد از اوضاع جهان موی به موی
خوی او بخشش و دریا ز کفش در آتش
شاه بخشنده نیامد به چنین بخشش و خوی
خسرو اگر نه فروغی سر تحسین تو داشت
پس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی
غزل شمارهٔ ۵۱۵
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات
خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی
کار فرمایش محبت، مصلحت بینش تویی
شورش عشاق در عهد لب شیرین لبت
ای خوشا عهدی که شورش عشق و شیرینش تویی
عاشق روی تو مینازد به خیل عاشقان
پادشاهی میکند صیدی که صیادش تویی
مستی عشق تو را هشیاری از دنبال هست
بر نمیخیزد ز خواب آن سر که بالینش تویی
گاو جولان مینیاید بر زمین از سرکشی
پای آن توسن که اندر خانهٔ زینش تویی
میبرم رشک نظربازی که از بخت بلند
در میان سرو قدان سرو سیمینش تویی
گر ببارد اشک گلگون دیدهٔ من دور نیست
کاین گل رنگین دهد باغی که گلچینش تویی
بوستان حسن را یارب خزان هرگز مباد
تا بهار سنبل ریحان و نسرینش تویی
زندگی بهر فروغی در محبت مشکل است
تا به جرم مهربانی بر سر کینش تویی
غزل شمارهٔ ۵۱۴
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات
دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی
که به از گوشهٔ میخانه ندیدم جایی
آنچنان بی خبرم ساخت نگاه ساقی
که نه از می خبرم هست و نه از مینایی
با تو ای می غم ایام فراموشم شد
که فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزایی
ترک سرمستی و در کردن خون هشیاری
طفل نادانی و در بردن دل دانایی
کافر عشق تو آزاده ز هر آیینی
بستهٔ زلف تو آسوده ز هر سودایی
ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی
قطره را گردش جام تو کند دریای
عشق بازان تو را با مه و خورشید چه کار
کاهل بینش نروند از پی هر زیبایی
بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد
زان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیمایی
از کمند تو فروغی به سلامت بجهد
که ستم پیشه و عاشق کش و بیپروایی
غزل شمارهٔ ۵۱۳
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات
ای سر زلف تو سر رشتهٔ هر سودایی
خاری از سوزن سودای تو در هر پایی
از رخ و زلف تو در دیر و حرم آشوبی
از خط و خال تو در *** و مکان غوغایی
سرو بالای تو پیرایهٔ هر بستانی
تن زیبای تو آرایش هر دیبایی
هیچ نقاش نبستهست چنان تصویری
هیچ بازار ندیدهست چنین کالایی
دل ما و شکن جعد عبیرافشانی
سر ما و قدم سرو سهی بالایی
من و شور تو اگر تلخ و اگر شیرینی
من و ذوق تو اگر زهر و اگر حلوایی
آه عشاق جگر خسته به جایی نرسد
که به قد سرو و بهبر سیم و به دل خارایی
شعلهٔ شمع رخت بر همه کس روشن کرد
کآتش خرمن پروانهٔ بیپروائی
به سر زلف تو دستی به جنون خواهم زد
تا بدانند که زنجیر دل شیدایی
تیره شد مهر و مه از جلوهٔ روی تو مگر
حلقه در گوش مهین خواجهٔ روشن رایی
گر به کویت نکند جای، فروغی چه کند
که ندارد به جهان خوش تر از اینجا جایی
غزل شمارهٔ ۵۱۶
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات
چون نرقصد جانم از شادی که جانانم تویی
محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی
امشب که زیبا صنم ماه شبستانم تویی
چرخ پنداری نمیداند که مهمانم تویی
از دهان و قد و عارض ای بت حوری سرشت
حوض کوثر شاخ طوبی باغ رضوانم تویی
دشمن بیگانهام تا شاهد بزم منی
مانع پروانهام تا شمع ایوانم تویی
برق عشقت کفر و ایمان مرا یکسر بسوخت
کز رخ و گیسو بلای کفر و ایمانم تویی
گر مسلمان کافرم خواهد مقام شکوه نیست
تا بت بی باک و شوخ و نامسلمانم تویی
آن که می جوید به هر شامی سر زلفت منم
وان که میخواهد به هر صبحی پریشانم تویی
آن که آسان میسپارد جان به دیدارت منم
آن که مشکل میپسندد کار آسانم تویی
آن که میگرید به یاد لعل خندانت منم
آن که میخندد به کار چشم گریانم تویی
آن که بر خونش نمیگیرد گریبانت منم
وان که مژگانش نمیدوزد گریبانم تویی
هم به صورت والهٔ انوار پیدایت منم
هم به معنی واقف اسرار پنهانم تویی
سطر با شعر فروغی را به خشنودی بخوان
شب که از بهر طرب در بزم سلطانم تویی
ناصرالدین شاه روشن دل که هر صبحش سپهر
عرضه میدارد که خورشید درخشانم تویی
زندگی نامه ی ... فروغی بسطامی
میرزا عباس ، فرزند آقا موسی بسطامی ، در سال 1213 در عتبات دیده به جهان گشود. و بعد از آن که پدرش را در 16 سالگی از دست داد ، به ایران آمد و مدتی در ساری اقامت گزید.وی از نظر زمانی درعصر قاجاریان زندگی می کرد.و در شیوه ی غزل سرایی از سعدی و حافظ پیروی می کرد. از سواد و علم بهره ی زیادی نداشت اما به مدد ذوق شاعرانه و انسی که با حافظ و سعدی پیدا کرده بود ، بر رموز غزل پردازی دست یافت . او ابتدا مسکین تخلص می کرد اما بعد تخلص فروغی را برای خود بر گزید. فروغی در خراسان با قاآنی ، آشنا شد و به همراه او راه تهران را در پیش گرفت . و در زمان وزارت حاج آقا میرزا آقاسی به عتبات رفت و در بازگشت از این سفر به عرفان علاقمند شد و در خط تصوف افتاد. در دوره ی ناصرالدین شاه توجه بیش تری به وی مبذول شد و سلطان صاحب گران هر ماه ساعتی چند ، وی را به حضور می پذیرفت و به اشعار او گوش فرا می داد. فروغی به ارتباط با دستگاه قاجاری اعتنای چندانی نداشت و زندگی را با درویشی و وارستگی می گذراند. وی سرانجام به سال 1274 در سن 61 سالگی وفات یافت.