!!!OMID!!!
کـاربــر حـرفــه ای
- تاریخ ثبتنام
- Jul 25, 2015
- ارسالیها
- 2,090
- پسندها
- 526
- امتیازها
- 0
- محل سکونت
- کرمانشاه
- تخصص
- مهندس عمران
اعتبار :
غزل شمارهٔ ۲۱۲
خواجوی کرمانی » غزلیات
بر سر کوی خرابات محبت کوئیست
که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست
دهنش یکسر مویست و میانش یک موی
وز میان تن من تا بمیانش موئیست
ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته
نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست
مرهمی از من مجروح مدارید دریغ
که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست
گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب
هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست
ز آتش دوزخم از بهر چه میترسانید
دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست
نسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارست
نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست
هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی
دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست
اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود
مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست
غزل شمارهٔ ۲۱۳
خواجوی کرمانی » غزلیات
دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت
آنرا که بود عالم معنی مسخرش
دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت
دلخستهئی که کشته شمشیر عشق شد
زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت
مستسقی که تشنهٔ دریای وصل بود
بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت
دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل
افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت
جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت
خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت
عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من
دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت
خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست
دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت
غزل شمارهٔ ۲۱۴
خواجوی کرمانی » غزلیات
کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت
سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت
ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت
ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت
ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز
کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت
نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست
هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت
سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل
عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت
نه من دلشده در قید تو افتادم و بس
کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت
قیمت روز وصال تو ندانست دلم
تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت
هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت
عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت
جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست
خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت
دوش بگذشتی و خواجو بتحسر میگفت
آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت
غزل شمارهٔ ۲۱۷
خواجوی کرمانی » غزلیات
منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت
سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت
جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه
رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت
عشقبازی نه ببازیست که دانندهٔ غیب
عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت
تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من
ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت
گر سر تربت من بازگشائی بینی
قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت
همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید
همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت
بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند
بر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشت
هر که بیند که تو از باغ برون میآئی
گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت
تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو
خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت
غزل شمارهٔ ۲۳۱
خواجوی کرمانی » غزلیات
خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت
روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت
صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت
خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت
زلف هندوی تو باید که پریشان نشود
زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت
سحر اگر زانکه چنینست که من مینگرم
خواب هاروت ببندد به فسون جادویت
بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم
روی آن آب که زنجیر شود چون مویت
عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی
شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت
روز محشر که سر از خاک لحد بردارند
هرکسی روی بسوئی کند و من سویت
مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد
چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت
بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست
گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت
غزل شمارهٔ ۲۳۲
خواجوی کرمانی » غزلیات
برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ
بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ
بیا و بادهٔ نوشین روان بنوش که هست
بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم
که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ
دلم ز عشق تو شد قطرهئی و آنهم خون
تنم ز مهر تو شد ذرهای و آنهم هیچ
غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد
دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ
تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم
ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگست
که نیستش بجز از پستهٔ تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو
بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ